وقتي «هيروديس» تصميم گرفت تا خلاف قوانين تورات با دختر برادرخود كه زن فاسدي بود، ازدواج كند، حضرت يحيي7 با اين امرمخالفت كرد و اين ازدواج را باطل اعلام نمود.زن مزبور وقتي از مخالفت اين پيامبر الهي باخبر شد، دشمني با او را دردل گرفت و نقشهاي كشيد. او شبي خود را زينت داد و با زيبائي كاملنزد عمويش رفت و در ساعتي كه دل عمو در گرو گرفتن كام دل از اين زنفاسد بود، قبول خواستة عمو را در گرو كشتن يحيي اعلام كرد.پادشاه شهوتران براي جلب رضايت اين زن زانيه، دستور داد تا سريحيي را براي آن زن بياورند! مأمورين پادشاه سر حضرتيحيي را در حال عبادت بريدند و داخل طشتي قرار داده براي اينزن آوردند.
مادر حجّاج خونخوار!
مادر حجاج زن هوسراني بود كه با مرداني غير از شوهرش ارتباطنامشروع داشت. او مدتي عاشق جوان زيبائي بنام نذر شد و اشعارعاشقانه در وصف يار ميگفت. عمر كه خليفه بود، خبردار شد و دستورداد تا سر نذر را تراشيدند و او را تبعيد نمود. گفتهاند حتي در هنگامآميزش با شوهرش يوسف، بياد نذر بود. امام ششم در بارة حجاجكه 120000 شيعه را شهيد نمود فرمود: اين جنايات حجاج بخاطر آنمادر عياش و لااُباليش بوده است.
زن زيبا درقيامت
امام صادق: روز قيامت، زن زيبائي را كه با زيبائي خود فتنهميكرده است، ميآورند و به او خطاب ميشود كه چرا فتنه كردي؟جواب ميدهد كه: خدايا! تومرا زيبا آفريدي! به او خطاب ميشود كهحضرت مريم3 از تو زيباتر بود ولي او فتنه نكرد! سپس مرد زيبائيرا كه با زيبائي خود فتنه مينموده است، را ميآورند و به او خطابميشود كه چرا فتنه كردي؟جواب ميدهد كه: تو مرا زيبا آفريدي! به اوخطاب ميشود كه حضرت يوسف از تو زيباتر بود، ولي به فتنه نيفتاد.بعد شخصي را كه بخاطر بلاها و سختيها به فتنه افتاده بود را ميآورند.به او خطاب ميشود كه چرا تحمل سختيها ننمودي و به فتنه افتادي؟جواب ميدهد كه تو سختيها و بلاها را بر من نازل كردي و من به فتنهافتادم! به او خطاب ميشود كه بلاهاي حضرت ايوب از تو بيشتربود ولي او به فتنه نيفتاد.
داستان جواني كه از گذشته عبرت گرفت!
در زمان حكومت عبدالملك مروان، مرد تاجري بود كه مردم او را بهدرستكاري و امانت ميشناختند. و صاحبان كالا، اجناس خود را بطورامانت و به عنوان حقالعمل كاري نزد وي ميگذاشتند. امّا در يكي ازمعاملات از مسير درستي و امانت منحرف شد و خيانت نمود و طولينكشيد كه مردم اين خبر را شنيدند و آبروي چندين سالة او برباد رفت!مردم ديگر بطرف او نميآمدند و او ورشكسته و زيان ديده شد. امّا پسراين تاجر كه جواني فهميده و بافراست بود، از اين حادثه عبرت گرفت وتصميم گرفت كه از سرگذشت تلخ پدرش عبرت گرفته و هيچگاهخيانت نكند. او وارد بازار كار شد و پس از مدتي مردم به او اعتمادنمودند و با او معامله ميكردند.روزي افسري كه همساية آن تاجرزاده بود، نزدش آمد و گفت:من درحال رفتن به جنگ با روم هستم. احتمال دارد كه ديگر زندهبرنگردم. اين ده