يوسف‌ زيبا و صدّيق‌! - زیبایی های حقیقی و مجازی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زیبایی های حقیقی و مجازی - نسخه متنی

محمد تقی صرفی پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هزار سكة‌ طلا نزد تو امانت‌ باشد. اگر برنگشتم‌، درمواقعي‌ كه‌ همسر و بچه‌هايم‌ محتاج‌ هستند، به‌ آنها بده‌ و هزار سكه‌ هم‌از اين‌ پولها مال‌ خودت‌ است‌! سپس‌ آن‌ افسر خداحافظي‌ كرد و عازم‌نبرد شد. بعد از مدتي‌ خبر كشته‌ شدن‌ او به‌ خانواده‌اش‌ رسيد. تاجرورشكسته‌ و پدر تاجر فعلي‌ كه‌ از ده‌ هزار سكه‌ اطلاع‌ داشت‌، نزد پسرآمد و گفت‌: حال‌ كه‌ صاحب‌ اين‌ پولها كشته‌ شده‌ تو بيا ومقداري‌ازاينهارا بمن‌ بده‌ تا رونقي‌ به‌ زندگيم‌ بدهم‌ و بعداً آن‌ را بتو برمي‌گردانم‌!پسر گفت‌: پدر! تو از خيانت‌ و نادرستي‌ به‌ اين‌ وضع‌ افتادي‌! بخدا قسم‌اگر اعضاء بدنم‌ را قطعه‌ قطعه‌ كنند، من‌ در امانت‌ خيانت‌ نخواهم‌ كرد واشتباه‌ تو را تكرار نمي‌كنم‌!

وقتي‌ زندگي‌ بر خانواده‌ افسر مقتول‌ سخت‌ شد، نامه‌اي‌ به‌ خليفه‌نوشتند و درخواست‌ كمك‌ كردند ولي‌ نتيجه‌اي‌ نگرفتند. اين‌ جوان‌ ازاين‌ مسئله‌ مطّلع‌ شد و فرزندان‌ آن‌ افسر را خواست‌ و به‌ آنها گفت‌: پدرشما براي‌ همچو روزي‌ مقداري‌ سكه‌ نزد من‌ گذاشته‌ است‌. و سفارش‌كرده‌ كه‌ هزار سكه‌ مال‌ من‌ باشد و بقيه‌ را بشما برگردانم‌. آنها خوشحال‌شده‌ و گفتند ما دو هزار سكه‌ّ بتو مي‌دهيم‌. جوان‌ پولها را به‌ آنان‌ داد وآنان‌ هم‌ دوهزارسكه‌ به‌ او دادند. بعد از چندي‌ خليفه‌ دستور داد كه‌ ازوضع‌ آن‌ خانواده‌ تحقيق‌ كردند و هنگامي‌ كه‌ از ماجراي‌ امانت‌ داري‌ اين‌جوان‌ آگاه‌ شد، دستور داد او را احضار نمودند و پُست‌ خزانه‌داري‌ را به‌او محوّل‌ نمود!

يوسف‌ زيبا و صدّيق‌!

تقدير الهي‌ بر اين‌ قرار گرفت‌ كه‌ يوسف‌ زيبا و صدّيق‌ در خانة‌ عزيز مصرزندگي‌ كند. عزيز مصر كه‌ از همان‌ لحظة‌ اول‌ سخت‌ تحت‌ تأثير اصالت‌ ونجابت‌ يوسف‌ قرار گرفته‌ و پي‌ برده‌ بود كه‌ از خانداني‌ بزرگ‌ و ريشه‌ داراست‌، به‌ همسرش‌ زليخا گفت‌: «در رعايت‌ حال‌ او بكوش‌!

اميد است‌ درآينده‌ بحال‌ ما ثمربخش‌ باشد، يا او را بفرزندي‌ بگيريم‌» .

زليخا كه‌ زني‌ زيبا و از شكوه‌ و جلال‌ خاصي‌ برخوردار بود، بعلت‌ عنين‌بودن‌ همسرش‌ عزيز، همچنان‌ دختر مانده‌ بود! يوسف‌، نيز بسيار زيبا ودرخشان‌ و با حجب‌ و حيا بود. در مدت‌ 9 سالي‌ كه‌ يوسف‌ در خانة‌عزيز مصر بسر برد، زليخا در دل‌، عاشق‌ يوسف‌ شده‌ بود و در پي‌فرصتي‌ براي‌ عملي‌ كردن‌ اين‌ عشق‌ نامقدس‌ بود!

در يكي‌ از روزها، زليخا در حالي‌ كه‌ خود را آرايش‌ و زيباتر نموده‌ بود،يوسف‌ را به‌ اطاق‌ خوابش‌ فرا خواند و هنگامي‌ كه‌ يوسف‌ پاك‌، بي‌ خبراز نيت‌ زليخا، به‌ اطاق‌ او داخل‌ شد، زليخا در را بست‌ و به‌ يوسف‌ گفت‌:يوسف‌! اينك‌ من‌ در اختيار توام‌! يوسف‌ وقتي‌ متوجه‌ منظور او شدگفت‌: «بخدا پناه‌ مي‌برم‌! خدايي‌ كه‌ جايگاهم‌ را خوب‌ قرار داد.

حقيقتاًستمكاران‌ رستگار نشوند». در اين‌ موقع‌ يوسف‌ بطرف‌ در دويد تا ازاطاق‌ خارج‌ شود، ولي‌ زليخا از پشت‌ پيراهن‌ يوسف‌ را گرفت‌ تا او رانگاه‌ دارد، امّا پيراهن‌ پاره‌ شد و يوسف‌ از اطاق‌ خارج‌ شد كه‌ ناگاه‌ عزيزمصر داخل‌ شد و آن‌ صحنه‌ را ديد. زليخا زرنگي‌ كرد و به‌ شوهرش‌ گفت‌:«مجازات‌ كسي‌ كه‌ نظر بد به‌ زنت‌ داشته‌ باشد زندان‌ يا شكنجه‌ است‌»يوسف‌ گفت‌: او از من‌ كام‌ خواست‌! عزيز مصر از پاره‌ شدن‌ پيراهن‌يوسف‌ پي‌ به‌ ماجرا برد و به‌ زنش‌ گفت‌: اين‌ مكر و فريب‌ شما زنان‌ است‌و تو خطاكار بوده‌اي‌!

در هر حال‌ زليخا هر تلاشي‌ را بكار گرفت‌ تا دل‌ يوسف‌ را بدست‌ آورد،آن‌ جوان‌ پاك‌ و طاهر تن‌ به‌ گناه‌ نداد تا اينكه‌ يوسف‌ به‌ خدايش‌ عرض‌كرد: «خدايا! زندان‌ برايم‌ از آنچه‌ اين‌

/ 22