شيعه اسماعيليه وانشعابات آن - شیعه اسماعیلیه و انشعابات آن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شیعه اسماعیلیه و انشعابات آن - نسخه متنی

داود الهامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شيعه اسماعيليه وانشعابات آن

مکتب اسلام ـ سال 32، ش6، م378 ، مهر71

داود الهامي

سير تشيع در ايران

اسماعيليه نام عمومي جميع فِرَقي است که به امامت اسماعيل فرزند امام جعفرصادق (عليه السلام) به جاي امام موسي کاظم قائلند واو را که در حيات پدر فوت کرده داراي اين مقام مي شناسند.

از اين فِرَق جمعي او را زنده وقائم منتظر مي دانند ومي گويند که خبر فوت او از جانب امام جعفرصادق (عليه السلام) جهت مصلحتي بوده است فِرَقي ديگر مي گويند که اسماعيل پس از انتخاب پسرش محمد به امامت، فوت کرده ومحمد بعد از حضرت صادق، امام است بعضي ديگر از فِرَق اسماعيليه معتقدند که حضرت صادق (عليه السلام) محمد بن اسماعيل را به امامت منصوص و منصوب نموده اسماعيليه را قرامطه، باطنيه، تعليميه، سبعيه وملاحده نيز مي‌گويند.(1)

ابوالخطاب :

در منابع اسماعيليه غالباً از شخصي به نام ابوالخطاب محمدبن ابي زينب يا مقلاص بن ابي الخطاب از موالي بني اسد سخن به ميان مي آورد که در کار امامت اسماعيل بن جعفر دست داشته است ابوحاتم رازي در کتاب «الزينة» که از تأليفات قرن چهارم هجري است نام ابوالخطاب را جزء مؤسسين اسماعيليه آورده است در آثار اسماعيليه در دو کتاب به تفصيل از عقائد ابي الخطاب ذکر شده، نخست کتاب مشهور «ام الکتاب» است که از کتب سري ومقدس اسماعيليان آسياي ميانه مي باشد در اين کتاب ابوالخطاب مقامي بلند دارد واو را به عنوان مؤسس فرقه اسماعيليه ياد کرده و در اهميت وعظمت، مانند سلمان فارسي دانسته شده است چنان که مي نويسد «مذهب اسماعيلي» آن است که فرزندان ابوالخطاب نهادند که تن خود را به فداي فرزند جعفرصادق (عليه السلام) اسماعيل کردند که در دور دواير بماند»(2) ديگر نوشته هاي نصيريه است که در آن نوشته ها ابوالخطاب مؤسس فرقه اسماعيليه دانسته شده است .(3)

ابوالخطاب نخست از اصحاب امام محمد باقر وامام جعفر صادق(عليه السلام) بود و تا زماني که امام صادق(عليه السلام) به سبب سخنان غلو آميزش او را لعنت کند، يکي از شاگردان او محسوب مي شده است تکذيب ورد ابوالخطاب از سوي امام جعفرصادق باعث حيرت زيادي در بين شيعيان گرديد از اينرو اکثر آثار تشيع اثني عشري به تبيين آن پرداخته اند(4).

کاملترين وموثق ترين گزارش درباره گزافه گوئي هاي ابوالخطاب را نوبختي و ابي خلف اشعري و کشي عرضه کرده اند(5). حاصل اقوال ايشان اين است که ابوالخطاب از دعاة امام محمدباقر و جعفر صادق بود و درباره آن دو، سخت غلو مي کرد و مي پنداشت که امام صادق (عليه السلام) او را پس از خويش قيم و وصي خود قرار داده است سپس از اين مرحله گذشته دعوي نبوت و پيغمبري کرد، و محرمات را حلال دانست و شهوات را مباح شمرد و قائل به تقيه بود و شهادت دروغ را به باطل درباره مخالفان خويش اگر چه از اهل صلاح و دين هم باشد روا مي دانست وي مي گفت که او و پيروانش همان بهشت و دوزخي که در قرآن ذکر شده مي باشند، و بهشت و دوزخ جز دو مرد بيشتر نيستند و غير از آنها وجود خارجي ندارند.

شهرستاني مي نويسد:

ابوالخطاب امامان را نخست پيغمبر و سپس خداي مي پنداشت و به الوهيت جعفر بن محمد و پدران او قائل بود و مي گفت آنان پسران خدا و دوستان او هستند و ال يهيت، نوري در نبوت و نبوت، نوري در امامت است و اين جهان از اين آثار و انوار خالي نيست.

وي مي گفت که حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) خداي روزگار خويش است و او آن کسي نيست که او را حس مي کنند و از وي روايت مي نمايند. اما چون از عالم بالا به اين جهان نزول کرد صورت آدمي پذيرفت و مردم او را بدان صورت ديدند(6).

امام صادق (عليه السلام) پس از اطلاع از معتقدات ابو الخطاب از او تبري جست و در موارد عديده او و پيروانش را لعن و نفرين نمود و آنها را کافر خواند و اصحاب خود را از معاشرت با آنان نهي فرمود و در منابع شيعه مطالب جالب توجهي در رابطه با ادعاهاي ابوالخطاب و دلايلي بر رد او از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است که نمونه هائي چند در اينجا ارائه مي شود:

کشي روايت کرده که امام صادق (عليه السلام ) نامه اي به ابوالخطاب نوشت که : «شنيده ام تو پنداري که زنا مردي، و خمر مردي، و صلاة مردي، و صيام مردي وفواحش مردي است، چيزي را که مي گوئي درست نيست من اصل حقم و فروع حق طاعت خداوند است و دشمن ما اصل شر است و فروع و شاخه هاي آنان فواحشند و چگونه اطاعت کنند کسي را که نشناسند و چگونه مي توانند بشناسند کسي را که از او اطاعت نمي کنند»(7).

ونيز از «عنبسة بن مصعب» روايت کرده که امام صادق (عليه السلام) او را گفت:

«چه چيز از ابوالخطاب شنيدي، گفت از او شنيدم که مي گفت تو دستت را بر سينه او گذاشته اي و گفته اي که آگاه باش و فراموش مکن که من علم غيب مي دانم و تو صندوقچه علم ما و جايگاه راز ما هستي و براي مرده و زنده ما اميني، امام (عليه السلام) همه اينها را قاطعانه رد کرد(8).
عيسي شلقان(9) گفت که من از ابوالحسن وقتي که پسر جواني بودم پرسيدم پدرت امام صادق (عليه السلام ) چرا اول به آنها دستور داد تا دوست ابوالخطاب باشند بعد امر فرمود او را تکذيب کنند؟ جواب را بعدها خود امام جعفرصادق (ع) داد که: «در جهان چيزهائي وجود دارد که خدا براي نبوت آفريده و آنها هم از آن پيامبرانند. چيزهائي هم براي ايمان خلق شده واز آن مؤمنين است خدا بر ايمان بعضي اعتماد دارد اگر بخواهد مي تواند اين ايمان را تکميل کند و اگر بخواهد مي تواند آن را زايل سازد ابوالخطاب از کساني بود که خداوند ايمان را به وديعه پيش او گذاشت و وقتي او سخنان پدر مرا دروغ خواند، خداوند اين ايمان را از او گرفت».(10)

ابن ابي عمير از مفضل بن مزيد نقل مي کند که در حضور امام صادق (عليه السلام) از ياران ابوالخطاب و غلاة صحبت به ميان آمد، امام خطاب به من فرمود:

«يا مُفَضَّل لا تُقاعِدُوهُم وَ لا تَواکِلوهُم و لا تُشارِبُوهُم وَ لا تُصافِحُوهُم وَ لا تُوارِثُوهُم»(11)

اي مفضل با آنها همنشين نباشيد و يکجا غذا نخوريد و با آنان مصافحه ننمائيد و به آنها ارث نگذاريد.

چنان که در «فِرَق الشيعة» نوبختي آمده، گروهي از اهل کوفه بر ابوالخطاب گرد آمدند و به وي گرويدند چون خبر ابوالخطاب و يارانش به عيسي بن موسي والي شهر برسيد با ايشان بجنگيد و هفتاد تن از آنان را در مسجد کوفه بکشت و ابوالخطاب را گرفته به قتل رسانيد و جسدش را باتني چند از يارانش بردار کردند (138هـ) سپس جسد آنها را سوزاندند و سرهايشان را به منصور فرستاد...»(12).

امام صادق (عليه السلام) ابوالخطاب و پيروان او را لعنت کرد. عمران بن علي مي گويد:

شنيدم از امام صادق(عليه السلام) فرمود:

«لَعَنَ اللهُ اَبَا الْخَطّابَ وَ لَعَنَ مَنْ قُتِلَ مَعَهُ وَ لَعَنَ مَنْ بَقِيَ مِنْهُمْ وَ لَعَنَ مَنْ دَخَلَ قَلْبَهُ رَحْمَةً لَهُم»(13)

خداوند ابوالخطاب را لعنت کند و لعنت کند کسي را که با او به قتل رسيد و لعنت کند کسي را که از آنان باقي ماند و لعنت کند کسي را که دلش به حال آنها سوخت.

وهچنين آنجا که يکي از يارانش خواست از ابوالخطاب واصحابش به نيکي ياد کند، امام صادق (عليه السلام) بالحن تند در حالي که با انگشت خود به آسمان اشاره مي کرد، فرمود:

«عَلي اَبِي الْخَطّابِ لَعَنَةُ اللهُ وَ الْمَلائِکَةِ وَ النَّاسِ اَجْمَعِين فَاشْهَدْ بِاللهِ اِنَّهُ کافِرٌ فاسِقٌ مُشْرِکٌ وَ اِنَّهُ يُحْشَرُ مَعَ فِرْعَوْنَ فِي اَشَدَّ الْعَذابِ غُدُواًّ وَعَشِيّاً»(14)

لعنت خداوند و فرشتگان و مردم بر ابوالخطاب باد و من شهادت مي دهم که او کافر وفاسق ومشرک است و با فرعون در شديدترين عذاب در روز وشب، محشور خواهد شد.

کشي براي «محمدبن ابي زينب» دو کنيه يکي ابوالخطاب و ديگري ابواسماعيل ذکر کرده است(15).

«لوئي ماسينيون» مي نويسد: سبب اين که او را ابواسماعيل خوانند، براي آن است که ابوالخطاب مربي و پدر روحاني اسماعيل بن جعفر بود(16).

ابوالخطاب در سال (138هـ) پس از آن که عقده فاسد خود را اظهار کرد، کشته شد، پس از کشته شدن او عقائدش همچنان در فرقه اسماعيليه ادامه يافت و پيروانش به محمد بن اسماعيل نوه امام جعفرصادق (عليه السلام) گرويدند.

نوبختي مي گويد:

اسماعيليه که آنان را خطابيه نيز گويند از ياران ابوالخطاب هستند، پس از وفات امام صادق (عليه السلام) به دو گروه تقسيم شدند:(17)

1 - آنها که مرگ اسماعيل را در زمان حيات امام جعفر صادق انکار مي کردند و مي گفتند که او به وسيله خود امام جعفر صادق مخفي شده است آنها تبليغ مي کردند که اسماعيل امام قائم است و غيبت کرده و روزي رجعت خواهد کرد، اين گروه به نام اسماعيليان خالص (الإسماعيلية الخالصة) معروف شدند.

2 - آنهائي که امامت محمد بن اسماعيل را پذيرفتند اينان معتقد بودند که اسماعيل در زمان حيات امام جعفر صادق (عليه السلام) به امامت رسيد. در موقع مرگ اسماعيل، امامت به پسر او منتقل شد آنها مي گفتند که امامت غير از امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) از برادر به برادر به ارث نمي رسد اين گروه پس از اين که رهبرشان يکي از موالي اسماعيل، مبارک ناميده شد به مبارکيه معروف گشتند اينها به خطابيه پيوستند آنها بعدها به فرقه هاي فرعي چندي تقسيم شدند يکي از آنها يعني «قرامطه» با تبليغ آئين هاي مبارکه شروع کردند نام آنها ناشي از رهبر نبطي شان از اهل سواد بود که به قرامطه معروف گشتند. آنها مي گفتند که روح امام جعفر صادق (عليه السلام) به ابوالخطاب و از او به محمد بن اسماعيل و اعقاب او منتقل شده است آنها بعدها نظام ويژه خود را توسعه دادند که بر طبق آن محمد بن اسماعيل قائم مهدي و خاتم الانبياء شد نوبختي از آئين آنها به تفصيل سخن گفته و مي گويد که تعداد آنها در زمان وي محدود به صد هزار نفر است و مخصوصاً در يمن و در منطقه کوفه قدرت زيادي دارند(18).

شهرستاني مي نويسد: چون ابوالخطاب کشته شد «خطابيه» چندين فرقه شدند:

فرقه اي برآن رفتند که بعد از« ابن الخطاب» به امامت شخصي به نام« معمر» گرويدند واو بنا به نوشته نوبختي تمام خواهش ها را از آنچه حلال وحرام است، روا شمرد ونيز زنا ودزدي وشرابخواري وميته وخون وگوشت خنزير و نکاح مادران و دختران و خواهران و غيرايشان را جايز(19)دانست واين طايفه «معمريه» ناميده شدند.

وطايفه اي گمان کردند که امام بعداز «ابوالخطاب»، «بزيع» است به زعم «بزيع» «جعفر (عليه السلام)» خداست حق تعالي به صورت او بر خلق ظاهر شده است و به پندار او به سوي هر مؤمني «وحي» کرده مي شود و آيه (وَ ما کانَ لِنَفْسٍ اَنْ تُؤْمِنَ اِلّا بِاِذْنِ اللهِ...)(20) و گويد مراد از «اذن خدا» وحي خدا است و تمام اين طايفه دعوي ديدن مردگان خود مي کنند و زعم ايشان اين است که آنان اموات خود را هر روز و شب مي بينند و اين فرقه را «بزيعيه» گويند.

زعم طايفه ديگر آن که «امام» بعد از «ابوالخطاب»، «عمير بن بيان العجلي» است و در کناسه کوفه خيمه برپا کرده بودند و براي پرستش امام صادق (عليه السلام) جمع مي شدند اين خبر به يزيد بن عمر بن هبيره رسيد، عمير را گرفت و بر «کناسه کوفه» بر دارش کشيد و اين طايفه را «عجليه يا عميريه» خوانند.

وزعم اين طايفه آن که امام بعد از «ابي الخطاب» مفضل صيرفي است و به ربوبيت «جعفر» قائل شدند نه به نبوت و رسالت او و اين فرقه را مفضليه ناميده اند.

امام صادق(عليه السلام) از همه اين طوايف بيزاري گزيد و لعنت کرد و از خود براند و همه اين گروه ها سرگردان و گمراهند وبه حال ائمه جاهل ونادان مي باشند(21) همه اين فرقه ها پس از اندک زماني منقرض شدند.

اسماعيليه باطنيه

از سرايت دادن امامت به محمد به اسماعيل «اسماعيليه باطنيه» پيدا شدند و پيروان ابوالخطاب نيز در اين فرقه تازه داخل گرديدند و جماعتي از آنان گفتند:

«روح حضرت امام جعفر صادق در ابوالخطاب حلول کرده و پس از غيبت ابوالخطاب در محمد بن اسماعيل و پس از محمد امامت را در فرزندان او ادامه مي دهند»(22)

گويند اسم باطنيه را به آن جهت بر اين فرقه نهادند که آنان مي گفتند هر چيزي را از قرآن و حديث ظاهري هست و باطني، ظاهر به منزله پوست است و باطن به مثاب مغز و اين آيه را دليل سازند که «باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب» ومي گفتند که ظاهر قرآن و حديث در نظر جهال به شکل صوري جلي جلوه مي کند در صورتي که عقلا آنها را رموز و اشاراتي بر حقايق نهاني مي دانند و کسي که عقلش از غور در مسائل نهاني و اسرار و بواطن خودداري کند به ظواهر قانع شود در زنجير تکليفات شرعي مقيد مي ماند ولي اگر کسي به علم باطن را يابد تکليف از او ساقط مي گردد و از زحمات و مشقات آن مي رهد و مي گفتند غرض خداوند از اين آيه:

«وَيَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَ الْأغْلالَ الَّتِي کانَتْ عَلَيْهِم»

ايشانند و بيشتر در عراق ايشان را به اين اسم مي خوانده اند(23).

نخستين مسأله اي که در اسماعيليان باطني بدان مواجه مي شويم اين است که آنان را «سبعيه - هفت تائي» مي خوانده اند واين رمزي است اشاره به عدد« هفت» که در عقائد آنان ريشه دوانيده است.

به گفته شهرستاني اسماعيليان به عدد ديگري نيز عقيده دارند وآن عدد دوازده است(24).

«ادوارد براون» فلسفه اين اعداد وريشه آن را بدين بيان خلاصه کرده است:

«مذهب ايشان رنگ فلسفي باطني دارد که بسياري از مبادي واصول آن از آئينهاي قديم ايراني وسامي گرفته شده است چنان که پايه اي از تعاليم افلاطوني جديد وفيثاغورثي نو در آن راه يافته همه شئون آن بر عدد«7» بنا نهاده شده است چنان که در آن هفت فترت است در فترتهاي انبياء ورسل : آدم، نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، محمد ومحمدبن اسماعيل.
در دنبال هر يک از اين پيامبران هفتگانه هفت تن از امامان هستند ونخستين اين هفت امام، امام صادق(عليه السلام) است واوعنوان«صامت» دارد ولي وي ناطق ورئيس واساس واصل داسّ مي باشد در دنبال آخرين هر هفت امام دوازده نقيب هستند که فترت پيغمبري به آخرين آنان منتهي مي شود وپس از آن، فترت پيغمبري ديگري آغاز مي شود از اينرو فترت پيغمبري ششم که به وجود محمد آغاز شده بود، به دست محمد بن اسماعيل که عبيد الله مهدي نخستين خليفه فاطمي او را از نياکان خود مي دانست، پايان يافت»(25).

آنچه را که ادوارد براون درباره پيوستگي اسماعيليه به فيثاغوريان وافلاطونيان جديد بيان کرده است «فيلب حتّي» نيز بدان برخورده است او معتقد است که قداست عدد«7» در بين فيثاغوريان قديم نيز وجود داشته است(26).

شهرستاني پيش از همه به اين معني توجه داشته که گفته است:

«باطنيان پيشين کلام خود را به کلام فلاسفه آميخته وکتابهائي بر اين روش تصنيف کرده اند(27).

شهرستاني اضافه مي کند که از گفته هاي ايشان چنان استفاده مي شود که:

«خداوند نخست به وسيله «امر» عقل اول را که در کار خود مستقل است ابداع فرمود، پس از آن به وسيله عقل به آفرينش نفس که غير مستقل است، پرداخت چون نفس را هوا وشوق کمال عقل برسرافتاد، نياز پيدا کرد به حرکت از نقص به کمال واين نياز حرکت نياز ديگري شد که ابزار وسيله حرکت باشد، در نتيجه افلاک سماوي پديد آمدند وبه تدبير نفس به حرکت دوري در جنبش شدند واز اين جنبشها کانها وگياهها وجانوران وانسان ترکيب يافتند ونفوس جزئي به بدنها پيوستند نوع انسان از ديگر موجودات به سبب استعداد وقابليت خاص امتياز يافت زيرا اين انوار بر او بيشتر تابيد وخود عالمي در برابر عالم هستي شد»(28) .

البته تمام اين گفته ها با شرح وتفصيل در کتاب «جامع الحکمتين» ناصرخسرو آمده است(29).

درباره پيوستگي نبي وامام به نظريه مُثُل شهرستاني مي گويد :

« در عالم علوي عقل ونفسي کلي وجود دارد، ولي در اين عالم بايد عقل معيني باشد که او حکم کل دارد وبه مثابه شخص کامل بالغ است که او را «ناطق» مي نامند وهم او «نبي» است همچنين بايد نفس معيني وجود داشته باشد که حکم کل را دارد او به مثابه کودک، ناقص است که گرايش به کمال دارد»(30).

اما درباره دور نفوس، نسبت به نبي، شهرستاني مي نويسد :

«گويند و چنان که حرکت «افلاک» و «طبايع» به تحريک نفس و عقل است، همچنين جنبش نفوس واشخاص به «شرايع» به تحريک «نبي» و«وصي» مي باشد، در هر زماني داير بر هفت هفت، تا منتهي به دور اخير شود وزمان قيامت در آيد وتکاليف مرتفع شود وسنن وشرايع مضمحل گردد(31).
مي بينيم که از ميان رفتن تکاليف در تعاليم اسماعيليه در اين جهان نيست، بلکه در آخرالزمان وقيامت است هنگامي که مردم به «مثل اعلي» متصل مي شوند پديد خواهد آمد.
«گلدزيهر» معتقد است که صوفيان نيز مانند اسماعيليان از عقائد افلاطونيان استفاده کرده اند با اين فرق که: «صوفيه از اين انديشه وعقيده از آن جهت استفاده کرده است که يک پشتيبان نفسي براي خود به دست آورد تا حيات ديني را بر روي آن بنا نهد در صورتي که اسماعيليان اين عقيده را براي آن پيروي کرده اند تا بر حقيقت ومعني واقعي ديانت اسلام برسند احکام وعقائد اسلام را بدان وسيله تعديل کنند»(32).

به عقيده گلدزيهر صوفيان عقائد خود را از همان اصل گرفته اند که اسماعيليان گرفته بودند البته تمام آنچه را که شهرستاني ذکر کرده وگلدزيهر بدان توجه يافته است که اصول عقائد اسماعيليان منتهي به فيثاغوريان وافلاطونيان جديد مي شود ولي بغدادي آن را متخذ از عقائد ايرانيان قديم دانسته است وي چنين مي نويسد : «ارباب تواريخ گفته اند که بنيان گذاران اصول باطنيه از مجوس زادگان بوده اند که طرفدار دين نياکان خود بودند ولي جرأت اظهار آن را نداشتند از اينرو بنيادي را پي ريزي کردند که در باطن دين مجوس را برتر نشان مي داد وآيات قرآن وسنتهاي پيغمبر را موافق عقائد خود تأويل کردند»(33).

به عقيده نوبختي در آئين اسماعيليان، اصول مسيحيت وجود دارد:

«وگمان کرده اند که اسماعيل همان خاتم پيامبراني است که خداوند عزوجل در کتاب خود از آن حکايت کرده است واين که جهان 12 جزيره است در هر جزيره «حجتي» وجود دارد وحجتها 12 تن مي باشند وهرحجتي را «داعيه» وهر داعيه را «دستي» (يد) است قصدشان اين است که «دست» مردي است که داراي دلائل وبراهيني است که آنها را به موقع اقامه مي کند، حجت را «اب» وداعيه را «ام» وپدر را «ابن» مي نامند مانند نصاري که معتقد به : اب و ابن و ام هستند»(34).

نوبختي در ادامه گفتارش، مي گويد :

اين که درآئين اسماعيلي مي بينيم :

«همه کارهائي که خداوند بر بندگان خود واجب کرده وپيغمبر آن را در شريعت آورده وفرمان اجراي آنها را داده است داراي ظاهري هستند وداراي باطني» اين مذهب عامه پيروان ابوالخطاب مي باشد(35).

طبق عقيده علامه طباطبائي :

اسماعيليه به طور کلي فلسفه اي دارند شبيه به فلسفه ستاره پرستان که با عرفان هندي آميخته مي باشد ودر معارف واحکام اسلام براي هر ظاهري باطني وبراي هر تنزيلي تأويلي قائلند اسماعيليه معتقدند که زمين هرگز خالي از حجت نمي شود وحجت خدا بر دو گونه است ناطق وصامت، ناطق پيغمبر وصامت ولي وامام است که وصي پيغمبر مي باشد ودر هر حال حجت مظهر تام ربوبيت است»(36).

خوانساري نمونه هائي از تأويلات اسماعيليان را بدين ترتيب آورده است تأويل «وضوء» به دوستي وپيروي امام و«تيمم» به فراگرفتن از نائب امام (مأذون) در وقت غيبت امام «نماز» عبارت است از «ناطق» وآن رسول خدا مي باشد به دليل گفته خداوند:

«اِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْمُنْکَرِ» و«احتلام» افشاء سراست به بيگانه بدون اراده، و«غسل» تجديد عهد است «زکاة» تزکيه نفس است به شناسائي دين و«کعبه» را به نبي صلي الله عليه و آله و«باب» به علي(عليه السلام) و«ميقات» و«لبيک گفتن» را به اجابت خوانده شده (مَدْعُوُّ) و«طواف» هفتگانه را بدور خانه به دوستي وپيروي امامان هفتگانه وبهشت را به راحتي بدنها از تکاليف وآتش را به رنج ومشقت انجام دادن تکاليف، تأويل کرده اند»(37).

ناصرخسرو گفته است که پايه هاي اسماعيليان هفت است وبر روش کواکب سبعه به اين ترتيب از نبي به وصي واز وصي به امام واز امام به حجت واز حجت به باب واز باب به داعي واز داعي به مأذون پائين مي آيد(38).

اساس حجت در مسلک اسماعيليان پيوسته روي عدد هفت مي چرخد به اين ترتيب که يک نبي مبعوث مي شود که داراي نبوت (شريعت) وولايت است وپس از وي هفت وصي داراي وصايت بوده وهمگي داراي يک مقام مي باشند جز اين که وصي هفتمين داراي نبوت نيز هست وسه مقام دارد : نبوت ووصايت وولايت باز پس از وي هفت وصي که هفتمين داراي سه مقام مي باشد وبه همين ترتيب.

مي گويند : آدم (عليه السلام) مبعوث شد با نبوت و ولايت، وهفت وصي داشت که هفتمين آنان نوح وداراي نبوت و وصايت و ولايت بود و ابراهيم (عليه السلام) وصي هفتمين نوح و موسي وصي هفتمين ابراهيم و عيسي وصي هفتمين موسي و محمد صلي الله عليه و آله وصي هفتمين عيسي و محمدبن اسماعيل وصي هفتمين محمد صلي الله عليه و آله به اين ترتيب محمد صلي الله عليه و آله و علي و حسين و علي بن حسين سجاد و محمد باقر و جعفر صادق (عليه السلام) و اسماعيل و محمدبن اسماعيل و پس از محمدبن اسماعيل هفت نفر از اعقاب محمدبن اسماعيل که نام ايشان پوشيده و مستور است و پس از آن هفت اولي از ملوک فاطميين مصر که اولشان عبيدالله مهدي بنيان گذار سلطنت فاطميين مصر مي باشد(39).

اسماعيليان نقباي خود را از طرف خدا مي دانند، هرچند از غير امامان باشند عدد نقباء در هر زمان 12 مرد است چنان که عدد امامان هفت مي باشد نقباء با هر يک از امامان قائم در روي همه زمين پراکنده اند (40).

دعوت اسماعيليان بر پايه نظام هِرَمي گونه پي نهاده شده است از امام آغاز مي شود، پس از آن به حجتهاي دوازده گانه، سپس به داعيان پراکنده در اطراف عالم اسلامي بستگي دارد(41).

1- اقبال عباس، خاندان نوبختي ، ص 250.

2- ام الکتاب، طبع ايوانف، ص 11 بنا بنقل دکتر مشکور، تاريخ شيعه، و..ص 195.

3- دائرة المعارف قديم اسلام، ماده سلمان، بنقل دکترمشکور.

4- کشي، منهاج وغيره تحت عنوان ابوالخطاب.

5- نوبختي، فرق الشيعة، ص42-69- اشعري قمي، المقالات والفرق، ص 50- 56- 81- 85- کشي رجال، ص224- 226 - 228- 290- 291- 302 .

6- شهرستاني، ملل ونحل، ج1، ص 80- 179.

7- کشي، رجال، ص 291.

8- کشي، رجال، ص 292- 291.

9- عيسي بن ابي منصور شلقان يکي از پيروان معتمد امام صادق بود (کشي ص 211).

10- کشي، رجال، ص196.

11- کشي، رجال، ص 297.

12- کشي، رجال، ص295.

13- کشي،رجال،296.

14- کشي، رجال، ص290.

15- لوئي، ماسينيون، سلمان پاک،ص19.

16- نوبختي، فرق الشيعة، از ص 71 به بعد.

17- نوبختي، فرق الشيعة، ص70.

18- نوبختي، فرق الشيعة،ص 76.

19- کشي، رجال، ص44.

20- سوره آل عمران، آيه 139.

21- شهرستاني، ملل ونحل، ج، ص 81 - 180.

22- نوبختي، فرق الشيعة، ص72-71.

23- سيد مرتضي بن داعي، تبصرةالعوام، ص423- ابن جوزي، تلبيس ابليس، ص 108. اقبال، خاندان نوبختي، ص251.

24- شهرستاني، ملل ونحل، ج 1، ص192.

25- ادوارد براون، تاريخ ادبيات ايران، ص243.

26- فيلب حتّي، تاريخ عرب ج2، ص532.

27- شهرستاني، ملل و نحل، ج1، 3 ص 192.

28- شهرستاني، ملل ونحل، ج1 ، ص193.

29- ناصرخسرو، جامع الحکمتين، ص 149 به بعد چاپ طهوري.

30- شهرستاني، ملل ونحل، ج1، ص194.

31- شهرستاني، ملل ونحل، ج1، ص194.

32- گلدزيهر، عقيدت وشريعت در اسلام ، ص213.

33- بغدادي، الفرق بين الفرق، ص 170 - المختصر، ص 174.

34- نوبختي، فرق الشيعة، ص 75-74.

35- نوبختي، فرق الشيعة، ص 75.

36- طباطبائي، شيعه در اسلام، ص 35.

37- خوانساري، روضات الجنات، ص 731.

38- ناصرخسرو، جامع الحکمتين، ص 269.

39- طباطبائي، شيعه در اسلام، ص 36.

40- مقريزي، خُطط، ج2 ، ص 231.

41- شيبي دکترکامل مصطفي، همبستگي ميان تصوف وتشيع، ص 214 ترجمه فارسي.

/ 1