حَجّاً وَ لا عُمْرَةً وَ لا جِهاداً)(377)
خـداونـد مـتـعـال نـمـاز، روزه ، صـدقـه ، حـجّ، عـمـره و جـهـاد... بـدعـت گـزار را قبول نمى كند .عـلى (ع) مـى فـرمـايـد: (دو نـفـر در پـيـشـگـاه خـداونـد مـبـغـوض تـريـن مـردمـنـد : جاهل بدعت
گزار و عالم قلاّبى ).بدعت گزار كسى است كه خداوند او را به خود واگزارده است و از راه راست منحرف گشته ، به سـخنان ساختگى
و دور از حقّ و حقيقت خويش دل بسته و به سرعت در راه گمراه ساختن مردم گام بـرمـى دارد؛ و بـراى
افـرادى كـه فـريبش را بخورند فتنه است ، وى از طريق هدايت پيشينيان گمراه گشته ، و گمراه سازنده
كسانى است كه در زندگى و پس از مرگش تابع او شوند. او بار گناهان كسانى را كه گمراه ساخته به دوش مى
كشد و همواره در گرو گناهان خويشتن نيز هست .(378)
(اى بـنـدگـان خـدا! آگـاه بـاشـيـد مـؤ مـن كـسـى اسـت كـه آنـچـه در ابـتـداء (زمـان پـيـامـبـر)
حـلال بـوده هـمـان اسـت كـه خـدا حـلال كـرده ، و حـرام آن اسـت كـه خـداونـد تـحـريم فرموده است
...)(379)
درباره فرو رفتن مردم پس از پيامبر(ص) در فتنه و بدعت فرمود:
(عـاقل با چشم قلبش پايان كار را مى نگرد و پستى و بلندى هاى آن را تشخيص مى دهد. دعوت كننده حق
(پيامبر(ص)) دعوت خويش را به پايان رسانيد... . [و بعد از او] گروهى در درياهاى فـتـنـه فـرو رفـتـه ،
بـدعـت هـا را گـرفـته ، سنّت ها را واگذاردند، مؤ منان كناره گرفتند (و سكوت اختيار كردند) و
گمراهان و تكذيب كنندگان به سخن آمدند.(380)
و درباره اينكه مسلمانان مصلحتى بار ديگر به ارزش هاى عصر جاهلى برگشتند و اسلام را رها كردند به
معاويه مى نويسد:
(... درسـت اسـت كه ما و شما (بنى اُميّه ) همانطور كه نوشته اى در آشتى و اتّحاد بوديم . ولى آنچه ديروز
ميان ما و شما اختلاف و جدايى افكند اين بود كه ما ايمان آورديم و شما به كفر خود بـاقـى مـانـديـد؛ و
امروز عامل جدايى و اختلافِ ما اين است كه ما بر صراط مستقيم اسلاميم و شما پيرامون فتنه هستيد.)(381)
اينك برخى از بدعت هاى فراوانى را كه در عصر خلفاء پديد آمد متذكّر مى شويم .(سَتَكُونُ فِتَنٌ لا يَسْتَطيعُ الْمُؤْمِنُ اَنْ يُغَيِّرَ فيها بِيَدٍ
وَ لا لِسانٍ....)(382) پيامبر اكرم (ص)
غصبِ خلافت
اوّليـن رشـتـه اى كـه از اسـلام گـسـسـتـه شـد، جـانـشـيـنـى و خـلافـت رسـول اكـرم (ص) بـود.وقـتـى حـكـومت و خلافت از محور اصلى خود خارج شد، زمينه بدعت هاى ديگر فراهم آمد.على (ع) ماجراى سقيفه ، و چيرگى سياسى دنياداران بر خودش را چنين تفسير كرده و توضيح مى دهد :(بـخـدا، [ابوبكر]، خلعت خلافت را در حالى بر تن كرد كه مى دانست منزلتم نسبت به خلافت ، منزلتى محورى
است ، و من در ستيغ آن مقام جاى دارم به طورى كه فيض ولايت الهى از قلّه وجودم بر مردم سرازير است و
هيچ پرنده اى را ياراى رسيدن به پايه و مقامم نيست . لكن من از آن مقام ـ مقام خلافت ـ چشم پوشيدم و از
آن ابراز سيرى نمودم ؛ و در اين انديشه فرو رفتم كه با دست كـوتـاه بـر غاصبان حمله ور شوم يا بر
تحمّل ظلمت و جهالت پيشامده شكيبايى ورزم ؟ بر اين شـرايـط سـيـاسـى گـمراهى آور و انحطاطانگيزى كه
پير در آن فرتوت شود و كودك در ايّام درازش بـه جـوانـى رسـد، و مـؤ مـن چـنـدان بـه زحـمـت و رنـج
درافـتـد تـا بـمـيـرد و بـه لقاى پـروردگـارش نـايـل آيـد سـرانـجـام به اين نظر رسيدم كه شكيبايى
ورزيدن بر اين اوضاع سـيـاسىِ نوپيدا، خردمندانه تر است . در نتيجه در حالى كه خار به چشمم خليده و
استخوان در گلويم گير كرده بود شكيبايى ورزيدم و مى ديدم كه چگونه ميراثم ـ ولايت بر مؤ منان و خلق ـ
را به غارت مى برند .تـا آنـكـه اوّلى ، بـه زنـدگـى خـاتـمـه ، و خـلافـت را ازطـريـق وصـيـّت بـه ديـگـرى [عـمـر]