روشنفكرانوفيلسوفانغربي:ديگرايدهتازهايوجودندارد، نقدتفكرمعاصرغربدرگفتوگوبادكترمطاعصفدي
دكترمطاعصفدي نقد تفكر غرب، از مهمترين اموري است كه فيلسوفان شرقي و اسلاميبايد بدان توجه كافي نمايند. بسيار واضح است كه مقصود از نقد، مخالفت يا تعارض همراه با عصبيت نيست، بلكه ايجاد زمينهي لازم براي گفتماني سالم همراه با عرضهي سرمايهي فكري خود به طرف مقابل است. «مطاع صفدي» از متفكرين عرب لبناني است كه در مركز «الانماء العربي» كار ميكند. وي از شخصيتهايي است كه تخصص ويژهاي در فلسفهي غرب دارد و برخلافانديشه هاي نسبي گراي امروزي، معتقد است، بايد از مفاهيم كلي دفاع كرد. براي مثال وي از مفهوم كلي آزادي ياد ميكند كه چگونه عده اي آن را متهم به تجريدي بودن كرده و با نسبي شمردن، آن را به شمشيري حاكم و مسلط درآورده و به ساده ترين وسيله براي فرار از اعطاي حقوق حقيقي تبديل كردهاند. «مطاع صفدي » معتقد است، بهترين معيار براي سنجش مفاهيم كلي، خود كلي است. وي در توصيف فلسفهي جديد ميگويد: فلسفهي امروز، محصول مفاهيم نيست، بلكه مفهوم ساز است و در انتقاد از تفكر سياسي شدهي غرب ميگويد: هر ملتي كه تفكر را پيشهي خود ساخت، حق ندارد به نام عقل گرايي، ملت ديگر را متهم به عدم تفكر كرده و بخواهد از آن سود برد. در اينجا ضمن تشكر از دوستان ارجمندمان در رايزني فرهنگي ايران در بيروت، توجه شما خوانندگان گراميرا به خلاصهي گفت و گو با ايشان جلب مينماييم.«پگاه»
در ابتدا ـ براي آشنايي اجمالي خوانندگان ـ بفرماييد، آثار شما بيشتر به چه موضوعاتي ميپردازد؟اين تاليفات دربارهي مسألهي اساسي تفكر و آنچه كه به تفكر مربوط ميشود، ميباشد. در حال حاضر جهتگيريهايي كه بر تفكر حكومت ميكرد، غالبا حول آنچه كه من «پيش قضاوت» و يا «تأويل» نام گذاري ميكنم، دور ميزند و عنصر تفكر ناب بسيار ضعيف و بيرنگ تر از آن چيزي مطرح ميشود كه بنام تفكر در نوشته ها از آن ياد ميشود. چنين احساس ميكنم كه تعهد لازم نسبت به حقيقت و واقعيت، در اينگونه نوشته ها كه به نام تفكر انتشار مييافت، وجود ندارد. بدون وجود چنين تعهدي نسبت به حقيقت، ميتوان از هر امري سخن به ميان آورد، بدون اينكه معيار مشخصي در خصوص «گفتار پيرامون تفكر» وجود داشته باشد. هنگامي كه گفتاري مطرح ميشود، نوعي تعليل يا علت تراشي و تأويل پيشاپيش آن وجود دارد كه گويي معياري براي تشخيص حقيقت است. به ندرت اتفاق ميافتد كه چنين گفتارهايي، به خود زحمت بدهند، در مورد اين معيارهاي پيشاپيش فرض شده تحقيق كنند. هرچيزي كه تحت عنوان تفكر نگاشته ميشود، مسئوليت دارد كه در مرحله اول معيار تفكر را مستدل، آشكار و مبرهن سازد؛ اما آنچه كه دراين مرحله متداول است اين است كه، روشنفكر به ندرت به مفاد تفكر و لزوم استقلال و قائم بذات بودن آن اهميت ميدهد.البته اين به معناي فقدان تفكر نيست، بلكه تفكر سهم ويژه اي در كليهي زمينه هاي معرفتي و فرهنگي دارد. اگر اين سهم ويژه در دانشها و معارف وجود نداشت، بنياد فرهنگ رو به نابودي مينهاد و نمي توانست خالق سنتهايي باشد كه مايهي مباهات تفكر و عقلانيت بشري است. لكن آنچه عملاً اتفاق ميافتد اين است كه نص و متون ثابت از دخالت فكر در ذات خود و حضور حقيقي تفكر در ساختار نصوص، جلوگيري ميكنند. نص ثابتي كه جلوي دخالت تفكر و انديشه را ميگيرد بدين مدعا نيازمند است كه اثبات كند اثري فكري است. مشكلي كه نص و نوشتار فلسفي دچار آن هستند اين است كه از تميز و بازشناخت فصل مشترك دقيق ميان «فرهنگ تفكر» و نيازمنديهاي زيادي كه بدون اجازه بر آن حمل و يا از آن استنساخ ميكنند، بازميماند.
پديدهي جلوگيري از تفكر ،اختصاص به تفكر عربي معاصر ندارد، بلكه اين پديده به همين نام و به دور از تعهد نسبت به حقيقتيقائم بذات و مستقل، به شكل بسيار شايع در صفحات كتابهاي فلسفي غربي نيز وجود دارد. تنها دوران موسوم به عصر ايدئولوژي هاي بزرگ، مشمول اين حكم نمي گردد. شايد ايدئولوژيهايي با ادعاي ارتباط با تفكر وانديشه، وجود داشته باشند كه در عين حال، در اعطاي برخي از حقوق تفكر، قصور ورزيدهاند. لكن حكم منع و جلوگيري از تفكر، فقط شامل اينگونه ايدئولوژيها نميشود، بلكه حتي در مورد حاكميت برخي از تمدنهاي كنوني غرب نيز صادق است. حال ببينيم مفهوم (تفكر به منزلهي يك مصدر و مرجع براي قضاوت در مورد ذات خويش) چيست؟ براي مثال مفهوم آزادي را در نظر ميگيريم؛ در عصر كنوني، مفهوم كلي و والاي آزادي به دست فراموشي سپرده شده است و مردم و فرهنگهاي اجتماعي به شكلي محتاطانه در جستجوي آزاديهاي محدود هستند. (آزاديهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي) مفهوم نسبي بودن آزادي، به شكل شمشيري حاكم و مسلط درآمده است كه در برابر كليت و بازمعنايي مفهوم از «كلمهي آزادي» قد برافراشته است. متهم كردن اين مفهوم كلي به اينكه تجريدي و به دور از واقعيت ملموس ميباشد، در واقع ساده ترين وسيله براي فرار از اعطاي حقوق حقيقي اين مفهوم است. بنابراين، براي مفهوم كلي معياري جز خود مفهوم كلي و كليت باقي نميماند و اين مسأله فقط در صورتي تحقق خواهد يافت كه حق و سهم واقعي تفكر را ادا كنيم. اما افزايش امور نسبي، موجب گم شدن مهمترين معياري شده است كه حقيقت به آن باز ميگردد. موج بلندي كه امروزه به نام «انقلاب اطلاعاتي» و «فزوني اطلاعات» بالا گرفته است تا حدود زيادي اين اهتمام نسبت به كليت مفاهيم را از ميان برداشته است. هيچ كس خواستار يافتن اصل و مرجع اطلاعات نيست، جز اينكه اين اطلاعات بايد با سلسلهي اطلاعات ديگر ارتباط يافته و اين سلسله تا بينهايت ادامه يابد. اين مسأله دقيقا شبيه اين است كه حافظهي انسان به صندوقي پرنشدنيتبديل شده باشد؛ صندوقي كه هيچگاه پر نميشود، مگر آن كه در همان لحظه اي كه پرميشود، خالي گردد. بدين مفهوم كه گرسنگي سيري ناپذير اطلاعاتي شايع شده است.شما در طول مدت اقامت خود در فرانسه به تحقيق دربارهي تفكر جديد غرب پرداختيد و حاصل اين مطالعات را در كتاب (نقد تفكر غرب مدرنيسم و فرامدرنيسم) جمع كردهايد. آيا در اين خصوص مطلبي براي گفتن داريد؟چيزي كه ما را به بررسي تفكر غرب، تشويق ميكند، زمينهي بسيار حاصلخيز اين فرهنگ است كه آن را از ديگر فرهنگهايي كه فقط به نامياز فرهنگ غرب دلخوش كردهاند، متمايز ميكند. منظور من اين است كه همانطور كه اين فرهنگ ميتواند توليدات و محصولات خويش را، به عنوان يك نظام و سيستم شناخت و معرفت، بررسي كند خودش را نيز به عنوان توليد كنندهي اين نظام و سيستم، مورد بررسي و نقد قرار ميدهد، بدين ترتيب اين فرهنگ اسير توليد، تنها به عنوان سيستم مطرح نشده، بلكه اين واقعيت را پذيرا ميشود كه اين محصول در يك مرحلهي معين تاريخي بوجود آمده و زادگاه شرايط معين و محدودي است.هدف من در كتاب «نقد تفكر غرب» پرداختن به اين ويژگي مزدوج موجود در كاركرد تفكر غربي است. بدين مفهوم كه اين تفكر، خالق سيستمهاي معرفتي و در عين حال ناقد كار و توليد خويش ميباشد. آنچه كه به اين تفكر در خلق سيستمهاي معرفتي ياري ميرساند، چيزي است كه من آنرا «سيستم منظومه هاي معرفتي» نام گذاري ميكنم. من در كتاب خويش نحوهي عملكرد و تاثير اين مكانيزم دوگانهي تفكر غربي در محصولات فلسفهي معاصر را متذكر شدهام.نقد گرايي پيش از اينكه يك عملكرد تحليلي در خصوص نصوص پيشين باشد، يك تذكر در مورد توانايي عقل در توليد محصولاتي است كه عملاً نقطهي مقابل و متضاد محصول پيشين ميباشد. عقل اينكار را با آزادي كامل انجام ميدهد و براي انجام اينكار نياز به هيچ برهان ديگري جز خود اصل تفكر و اموري كه به تفكر باز ميگردد، ندارد. در چهارچوب نقد تفكر غربي آن را در افق فرامدرنيسم قرار دادهايد، از ديدگاه شما چه تفاوتهايي ميان مدرنيسم و فرامدرنيسم وجود دارد؟من نقد تفكر غربي را با توجه به تفاوتهاي موجود ميان مدرنيسم و فرامدرنيسم تنظيم كردهام. اين دو مفهوم از محصولات محض تفكر غربي ميباشند. البته هنوز هم تفاوت ميان اين دو مفهوم چندان واضح نيست؛ اين عدم وضوح حتي در بيشتر كتب غربي نيز ديده ميشود. مدرنيسم در مفهوم سنتي خويش به دورهي روشنگري باز ميگردد، البته اين مفهوم در ارتباط با توليد و رشد خود از نوعي گذشتهگرايي معرفتي ويژه ي تحول مفاهيم درغرب برخوردار است و به آنجا منتهي ميشود كه از اين مفهوم به عنوان نقطهي تمايز جدا كننده از ساير فرهنگهاي جهاني استفاده ميشود. مشكل مدرنيسم، انحصار تأكيد بر مصدر و مرجع عقل ميباشد. بدين ترتيب كه ميگويد: عقل به تنهايي قادر به صورت بندي و فرموله كردن معارف است. (اگر چه عقل چندان هم با حقيقت خارجي منطبق نباشد). در اين گونه مدرنيسم كه زمان آن سپري شده، به كارگيري نام عقل به معناي سخن گفتن از معرفت و شناخت ميباشد، در اين ديدگاه از ارتباط معياري با واقعيت صرف نظر كرده ايم.در عرصهي واقعيت، اينگونه عقل گرايي ناشي از اهتمام غرب نسبت به توليد معارف تكنولوژيك و زير سلطه بردن طبيعت، جهان و ديگر تمدنها است. اين نوع سلطه طلبي در مورد انسان و جامعه نيز به مورد اجرا درآمده است، تا او را در خدمت منافع گروه حاكم در هر دوره و عصري قرار دهند. اينگونه از مدرنيسم، گونه اي از درونگرايي موسوم به هويت غربي را بوجود آورده است، بدون اينكه انساني بودن اين هويت را در نظر داشته باشد. بدين معنا كه چنين فرض شده كه هويت غربي با هويت انساني يكي است و به تعريف مجدد هويت انساني نيازي نيست.در اين تعريف، انسان فاقد هرگونه صفت تلقي ميشود، مگر اينكه هويت غربي داشته باشد. هويت غربي هيچگاه انحصار طلبي خويش را پنهان نمي سازد و به آن افتخار كرده، بر منحصر بودن شناخت و قدرت سيطره و جهت دادن به نيروهاي طبيعي تأكيد داشته و هرگونه مانع را از پيش راه خود برميدارد. از اينجا بود كه غرب از مفهوم مدرنيسم، براي توجيه بزرگترين چالشهاي خود در عرصهي گيتي استفاده كرد و در كنار اكتشافات بزرگ، اختراعات وپيشرفت در علوم، در عرصهي جغرافيايي جهان نيز شروع به ماجراجويي كرد.منافع برنامهي غرب اين بود كه اين ويژگي را به نام عقل گرايي در خود منحصر كند، تا بدين ترتيب، برتري خود در زمينه هاي اقتصادي و سياسي را توجيه كرده باشد. از اينجا است كه فلسفههاي بزرگ عقل گرا بوجود آمدند. در اين رابطه ميتوان به شكل ويژه از «هگل» نام برد، زيرا فلسفهي او را ميتوان تعبيري از نبرد عقل گرايي با واقعيت برايمطابقت اين واقعيت با عقل تلقي نمود (هر آنچه عقلي است واقعي است و هر آنچه واقعي است عقلي ميباشد). اينگونه تأكيد بر عقل گرايي به عنوان يك امتياز و ويژگي خاص تفكر غرب بكار گرفته شد و مفهوم انسانيبودن اين مفاهيم، جز در نهضتهاي فلسفي جديد و معاصر مورد تأكيد قرار نگرفت. به ويژه در ارتباط با فلسفهي نيچه اين محور انساني بودن به مقدار زياد مورد تأكيد قرار گرفت.
بعد از او، فلسفهي هايدگر تا فوكو و نسل كاملياز فلاسفهي غربي كه در عصر تحولات بزرگ نيمهي دوم قرن بيستم ميزيستند، تحت تاثير محور انساني اين نوع از تفكر عقل گرايي قرار گرفتند. در اين هنگام مشخص شد كه مدرنيسم، خود به شكل مانعي بر سر راه مضمون اصلي آن، يعني پيشرفت درآمده است. اين مانع نه فقط در فرهنگ غرب كه خود را برتر از ساير فرهنگها ميدانست، بلكه حتي در مفاهيمي نظير انساني بودن نيز بروز كرد.فرامدرنيسم در حقيقت چيزي بيشتر از تصحيح اشتباهات مدرنيسم سنتي است، زيرا اين نحوه از تفكر، در تلاش است كه مسايل مختلف فكري را كه بنام عقلگرايي كنار گذارده شده بودند، بار ديگر در عرصهي تفكر مطرح سازد. عقلگراي سنتي همواره منافع و مصالحي را جستجو ميكرد كه هيچ ارتباط واقعي با عقل و تفكر نداشت، زيرا عقلگرايي در حقيقت، توازن و تعادل ميان ارزش و معنا ميباشد. بدين ترتيب فرهنگهاي ديگر از محاصره خارج شدند و آن چيزي كه امروزه علوم انساني ناميده ميشود، رشد كرد. علوميكه وجود الگوهاي فكري مختلف و تمدنهاي متفاوت را به رسميت ميشناسد و درصدد اثبات برتري مفهومي هيچ يك از اين فرهنگها نيست، بلكه برگوناگون بودن و يا چندگونه بودن در خلق مفاهيم و رسيدن به معاني كلي و عام در جوامع انساني صحه ميگذارد. از اين رو فرهنگ غربي كه بر عناصر فرهنگي خويش به شكل ويژه اي تأكيد دارد، ميتواند در سايهي فرامدرنيسم نقش و جايگاهي براي خود دست و پا كند و در جهت تأكيد برجهاني بودن معارف و علوم بشري، حركت كند. اين حركت در حالي صورت ميگيرد كه تلاش ميشود حقايق كلي به صورت ويژگيهاي خاص فرهنگي نمايش داده شوند. براي مثال از اصل حقوق بشر براي ضربه زدن به بعضي ازافراد بشر و زير سلطه درآوردن آنها استفاده ميشود. اين مفاهيم كلي همچون نقابي براي مخفي كردن منافع قومگرايانه و تنگنظرانه مورد بهره برداري قرار ميگيرند. براي مثال هنوز غرب گرايي در شكل «امريكا گرايي» مورد استفاده قرار ميگيرد، در حاليكه چنين به نظر ميرسد كه تفكر اروپايي از مرزهاي تبعيض فرهنگي عبور كرده و ديگر قبول ندارد كه هر ملتي كه تفكر را پيشه ساخت، حق دارد از شيوه هاي تفكر عقلگرايي سود ببرد و گروهي را كه به عدم تفكر و بي فكري متهم شدهاند، به هر شكل كه بخواهد، مورد سوء استفاده قرار دهد .اينگونه تبعيض فرهنگي در شكل امريكايي، تنها به نام تفكر اعمال نمي شود، بلكه با استفاده از زر و زور و تحت شعار جهانگيري و جهان داري نيز اعمال ميگردد. بطوريكه از ملتهاي مختلف خواسته ميشود تا مرزهاي خود را به روي قدرت سرمايهي پشتيباني شده توسط نيروهاي نظاميطرف توانمند، باز كنند و در نتيجه در معرض سيطره و سوء استفاده قرار گيرند. در حال حاضر تفكر غربي معاصر در چه وضعيتي قرار دارد؟بنظر من، در حال حاضر روشنفكر و بويژه فيلسوف غربي در وضعيتي قرار گرفته كه براي اولين بار دچار وحشت شده است. هم اكنون اشخاصي وجود دارند كه اعتراف كردهاند، ديگر افكار تازهاي وجود ندارد و قطب نماي تفكر قادر به نشان دادن ابتكار تازه اي نيست. در خلق و زايش مفهوم و ايده، دشواريهاي زيادي به وجود آمده است، ولي بنظرمن، روشنفكران غربي از وارد شدن در درگيري با آنچه كه من تفكر محض مينامم، بيم دارند. اين عصر، عصر فروپاشي كليهي علت تراشيها و توجيهات است و تماميچيزها مصنوعي و غيرطبيعي است كه بدون اجازهي تفكر به پيكر تفكر محض چسبيده بودند، زيرا ديگر هيچ نظام شناخت و معرفتي باقي نمانده است كه متفكر بتواند خود را در يكي از اتاقهاي آن محصور سازد و با جهان خارج كاري نداشته باشد؛ ديگر هيچ مذهب فكري، ايدئولوژي و حتي مكتبي باقي نمانده است. از اين رو است كه حالتي از ترس و وحشت بر متفكران مستولي شده است، زيرا آنها در برابر اقيانوسي قرار گرفتهاند كه كشتي فكر آنان از وسايل كافي براي ورود به اين اقيانوس برخوردار نيست.آيا اين مسأله به معناي مرگ پرسش و فلسفه است؟ اين وضعيت كه شاهد آن هستيم، در واقع بازگشت به پرسش محض، به دور از جوابهاي حاضر و آماده ميباشد. در واقع پرسش، طبيعت نخستين و حركت زاي خويش را باز مييابد و در برابر يك امر و موضوع كاملاً مجهول قرار ميگيرد. «گيل دولوز»، آخرين فيلسوف از نسل فيلسوفان قرن بيستم، در پايان زندگي خود هيچ چيزي را براي بالغ كردن تفكر خويش، جز سخن گفتن از «مفهوم» نيافت. بدين معنا كه فلسفه محصول مفاهيم نيست، بلكه فلسفه در جستوجوي مفهوم سازي آمده است. آيا منظور شما اين است كه ما در حال بازگشت به تفكر سقراطي هستيم؟تفكر امروزي ديگر نقابي به چهره ندارد، از اينرو نمي توان هويت و شخصيت تعريف شده اي براي آن در نظر گرفت. رويارويي با تفكر معاصر با هيچ عقيده، ايمان و نظريه اي هم مضمون نيست. اين امر، ضرورت پرداختن به موضوع انديشه و تفكر را به دور از هرگونه صفتي روشن ميسازد. فكر اين بار در چالش با موضوع ديگري مطرح نشده است، بلكه فقط براي بيان جوهر خويش بكار رفته است؛ جوهري كه تمامي اصلاحات پيشين از توصيف آن عاجز ماندهاند. متفكر آينده تنها در لحظه اي ظاهر خواهد شد كه ترس از رويارويي با اين تفكر جديد به اوج خود رسيده باشد. اين دورهي جديد، به سختي ميتواند با حقيقتي كه از سوي تاريخ مورد بي مهري قرار گرفته است، ارتباط برقرار سازد (همچون مذاهب و يا مكتبهايفكري). اين نوع تفكر از نوع تفكر هايدگر نيست، ولي متفكر اين تفكر تا اين زمان، فاقد موضوع فكرياست.