سخنی در مفهوم جامعه دینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سخنی در مفهوم جامعه دینی - نسخه متنی

سید مرتضی تقوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



سخنى در مفهوم جامعه دينى

سيد مرتضى تقوى


ضرورت طرح مساله: در غرب بعد از رنسانس، دين به طوركامل از عرصه زندگى اجتماعى انسان كنار گذاشته شد.

كسانى صلاحيت آن را براى اداره زندگى اجتماعى انكار كردند و كسانى ديگر به گونه‏اى محترمانه‏تر دخالت در اداره اجتماع را دون شان دين شمردند.

با حذف دين از ميدان زندگى اجتماعى، مكتب‏ها و ايدئولوژيهاى بشرى ميداندار شدند و براى سامان دادن به زندگى اجتماعى انسانها با هم به رقابت پرداختند.

تاريخ قرون جديد در غرب شاهد برآمدن و فرو افتادن فلسفه‏ها و مكتب‏هاى سياسى و اجتماعى گوناگونى است كه يكى پس از ديگرى به داعيه در افكندن طرحى نو، به عرصه مى‏آمدند و به محك تجربه آزموده مى‏شدند و كنار مى‏رفتند.

غرب جديد آزمايشگاه بزرگى شد براى آزمون عملى فلسفه‏ها و مكتب‏هاى سياسى و اجتماعى نوبنياد.

در اين ميان برخى از اين مكتب‏ها به سرعت ناكام از آزمايش درآمده و طلوع ناكرده غروب مى‏كردند، برخى ديگر دورانهاى درازى از آزمايش را گذراندند ولى آخر الامر با ناكامى كنار رفتند، برخى نيز پس از فراز و فرودهايى سرانجام به درجه‏اى از پختگى و كمال رسيدند كه بتوانند ماندگارى خود را تاكنون حفظ كنند.

در همين زمان و در بخش ديگرى از جهان كه آنرا حوزهتمدنى اسلام مى‏ناميم، تاريخ به گونه‏اى ديگر در جريان بود.

در تعاليم اسلام مرزبندى مشخصى ميان دنيا و آخرت وجود ندارد،اخروى‏ترين اعمال، جهت و اثر دنيوى دارند و دنيوى‏ترين كارها، مى‏توانند جهت و اثر اخروى داشته باشند.

اسلام كه به قول اقبال «از همان آغاز دين اجتماعى، دنيايى و كشورى بود» با رويكرد دنيوى نيرومند خود تقريبا به صورت متن و يا فضاى زندگى اجتماعى مردم درآمده بود.

مردم با دين زندگى مى‏كردند و حضور و نفوذ دين در تمام زواياى زندگى ايشان محسوس بود.

در عرصه‏هاى حقوق و اخلاق، دين حاكميت مطلق داشت، براى حل مرافعات و مسائل حقوقى قانون ديگرى به غير از قانون دين نبود، و براى سنجش و ارزشگذارى رفتارها نيز هيچ معيار ديگرى به جز ارزشهاى دينى وجود نداشت.

در عرصه‏هاى سياست و اقتصاد هم اگر چه وضع موجود نظامهاى سياسى و اقتصادى با وضع مطلوب و مورد نظر دين فاصله بسيار داشت، اما بطور كلى نظام سياست و اقتصاد جامعه متاثر از دين بود و در موضع‏گيريهاى خود همواره ملاحظه دين را داشت و مى‏كوشيد تا دست‏كم سازگارى ظاهرى خود را با دين حفظ كند.

خلافت عثمانى و حكومت‏صفوى نمونه‏هاى تاريخى آشكارى ازاين‏گونه نظامهاى‏سياسى هستند.

امواج برخاسته از انديشه‏ها و مكتب‏هاى اجتماعى جديدغرب، سرانجام به حوزه تمدن اسلامى نيز رسيد، اما در اينجا با رقيب نيرومندى روبرو شد.

اسلام كه با جهت گيريهاى دنيايى خود در عرصه زندگى اجتماعى انسان، سخنى براى گفتن داشت، عرصه را براى انديشه‏ها و مكتب‏هاى تازه رسيده خالى نكرد.

به تعبير ديگر انديشه‏ها و مكتب‏هاى سياسى و اجتماعى جديد كه در غرب موفق شدند دين را به طور كامل از عرصه حيات اجتماعى مردم عقب برانند، در اينجا موفق به اين كار نشدند و اگر چه نفوذ انحصارى دين را در اداره زندگى اجتماعى شكستند اما نتوانستند آن را حذف كنند.

تاريخ غرب جديد، در اين بخش از جهان تاثير گذاشت امابعينه تكرار نشد، در اينجا هم دين در عرصه اجتماع رقيب تازه نفسى پيدا كرد كه در غرب بر كليسا و مسيحيت پيروز شده بود و هم انديشه‏ها و مكتب‏هاى اجتماعى جديد با دين دنياگراى سرسختى روبرو شدند كه ساختارى متفاوت با مسيحيت دارد و نمى‏توان به آسانى از ميدانش بدر كرد.

ستيزه دو رقيب بر سر اداره حيات اجتماعى مردم از همين جا آغاز شد، تحولات بزرگ دو قرن اخير در جهان اسلام گواه رويايى و رقابت انديشه‏هاى اجتماعى نوبنياد با انديشه دينى و برد و باخت‏هاى متناوب آنان در عمل بوده است.

در اين ميان بحث‏هاى گسترده‏اى درباره نظامات اجتماعى دين مطرح شده و مى‏شود، و انديشمندان دينى به ضرورت مقابله با مكتب‏هاى رقيب كوشيده و مى‏كوشند تا با تكيه بر منابع دينى نظريه‏هاى مدونى در باب دولت اسلامى، نظام اقتصادى اسلام و ديگر مقوله‏هايى كه به اداره زندگى اجتماعى مربوط است عرضه كنند.

نظريه‏هاى مطرح شده همسو هستند ولى هماهنگ نيستند، اختلاف برداشت‏ها و تفاوت فهمها به اندازه‏اى است كه جمع كردن ميان آنها تقريبا ناممكن است.

كافى است به تعريف‏ها و تعبيرها و روايت‏هاى بسيار متفاوتى كه از مقوله حكومت اسلامى شده است، نگاهى بيفكنيم تا به وسعت اختلاف نظرها پى ببريم.

اگر از ميان اين روايت‏هاى متفاوت، نظريه بسيار مشهور ولايت فقيه را درباره حكومت اسلامى برگزينيم، باز مى‏بينيم كه از همين نظريه نيز در كشاكش انديشه‏ها، روايت‏هاى گوناگون و تفسيرهاى ناهمگون وجود دارد.

اگر چه اين ناهماهنگى و اختلاف نظرهاى گسترده در طرحو ارائه مقوله‏هاى اجتماعى دين، ناشى از علت‏ها و عاملهاى گوناگونى است، اما در عين حال نيز حكايت از آن دارد كه در سلسله اين بحث‏ها حلقه مفقوده‏اى هست كه غفلت از آن ما را به گونه‏اى دچار خلاء مبنايى كرده است.

اين حلقه مفقوده مبحث «جامعه دينى‏» است كه در بحث از اجتماعيات دين، بايد آن را ام المباحث بشمار آورد.

چارچوب نظرى جامعه دينى به منزله مادر و مبنا و متن است براى طرح ديگر مباحث اجتماعى دين از قبيل دولت و اقتصاد و مديريت و حقوق و.


با نبود اين حلقه، در واقع بستر تئوريك مناسبى براى طرح ديگر مقوله‏هاى اجتماعى دين وجود نخواهد داشت.

در مثل، بحث از دينى بودن يا نبودن دولت، فرع است بر دينى بودن يا نبودن جامعه، و مفهوم دينى بودن يا نبودن جامعه، كه اغلب به سادگى از آن مى‏گذريم، چندان هم امر ساده و تعريف شده‏اى نيست كه آن را به عهده بداهت واگذاريم.

مسلم است كه دولت دينى فقط با ساختار يك جامعه دينى سازگار است و ساختار جامعه دينى نياز به تعريف و تبيين دقيق علمى دارد.

آيا جامعه دينى در اهيت‏خود يك جامعه مدنى است با افرادى ديندار، يا ماهيت جامعه دينى از اساس با جامعه مدنى متفاوت است؟ آيا جامعه دينى را مى‏توان با نهادهايى كه لازمه جامعه مدنى هستند، اداره كرد؟ و بالعكس آيا جامعه مدنى را مى‏توان با حفظ تمام لوازم آن بر اساس تعاليم دين اداره كرد؟ پس از روشن شدن اين مبانى آن گاه بايد به سراغ طرح مساله دولت دينى رفت.

آنچه گفته شد به مساله دولت دينى اختصاص ندارد، بلكه در ديگر مقوله‏هاى اجتماعى نيز وضع از همين قرار است، به طور كلى تا درك روشن و صريحى از مفهوم جامعه دينى و معيارهاى دينى بودن يك جامعه نداشته باشيم، نمى‏توانيم تصوير روشنى از چهره دولت دينى، يا مديريت دينى يا نظام اقتصادى دينى ترسيم كنيم.

اين مقاله خود را فقط مدعى طرح مساله مى‏داند و نه بيشتر، اما در ضمن نيز دو پرسش پايه‏اى را در باب جامعه دينى در ميان افكنده و كوشيده است تا بدانها پاسخ دهد: نخست آنكه جامعه دينى به چه معناست؟ دوم آنكه آيا تاسيس جامعه دينى از اهداف دين است؟ جامعه دينى به چه معناست؟اصطلاح «جامعه دينى‏» در نگاه اول روشن‏تر از آن به نظرمى‏رسد كه نيازى به تعريف داشته باشد، اما در واقع اين چنين نيست.

سؤال از ماهيت جامعه دينى در گام نخست به دو سؤال ديگر تجزيه مى‏شود: اولا جامعه چيست؟ و ثانيا دينى بودن آن به چه معناست؟ پاسخ پرسش اول را به عهده علم جامعه‏شناسى مى‏گذاريم و تعريف مشهور اين علم از جامعه را مى‏پذيريم و با اندك توضيحى، آن را به عنوان يك اصل موضوعى در تعريف جامعه دينى به كار مى‏گيريم.

از اين رو در اين قسمت چندان درنگى نخواهيم كرد.

اما پاسخ به پرسش دوم است كه در اينجا براى ما اهميت محورى دارد و مى‏تواند ما را به مفهوم جامعه دينى نزديك كند.

در واقع درك ما از جامعه دينى بر اين مدار مى‏چرخد كه دينى بودن را چگونه معنا كنيم؟ آيا هر جماعت ديندارى را مى‏توان يك جامعه دينى ناميد يا اينكه جامعه دينى ويژگيهايى دارد كه در هر جماعت ديندار يافت نمى‏شود؟ به عبارت ديگر آيا وجود جماعتى از دينداران براى تحقق يك جامعه دينى كافى است‏يا اينكه براى تحقق جامعه دينى به چيزى بيش از يك جمع ديندار نياز داريم؟ به همان اندازه كه جامعه‏شناسان ميان دو مفهوم «جمع‏» و «جامعه‏» تفاوت مى‏گذارند ميان دو مفهوم «جمع ديندار» و «جامعه دينى‏» نيز تفاوت وجود دارد.

جامعه انسانى، جمع عددى ساده‏اى از انسانها نيست; بلكهآن جمع انسانى است كه در محيط مشترك داراى روابط متقابل اجتماعى با يكديگر هستند.

«روابط متقابل اجتماعى‏» يك پايه استوار و اصلى براى تحقق جامعه است كه بدون آن جامعه انسانى شكل نخواهد گرفت.

به ديگر سخن، جامعه انسانى تركيبى است از انسانها و روابط متقابل ميان آنها، «انسان‏» و «رابطه متقابل اجتماعى‏» دو عنصر اصلى براى تشكيل جامعه انسانى هستند.

روابط اجتماعى برآمده از كردارهاى اجتماعى افراد است و كردار اجتماعى، آن عمل ارادى و مختارانه‏اى است كه انسان براى رسيدن به هدف مشخصى در قبال ديگر انسانها انجام مى‏دهد.

از تركيب كردارهاى متقابل اجتماعى، شبكه گسترده و پيچيده روابط اجتماعى به وجود مى‏آيد; شبكه روابط اجتماعى جزء مقوم جامعه انسانى است.

بر اين اساس، صرف وجود يك جماعت ديندار خود به خودبه معناى تشكيل يك جامعه دينى نيست; زيرا با صرف تجمع افراد انسان، جامعه انسانى به وجود نمى‏آيد; بلكه هر گاه ميان افراد يك جمع انسانى شبكه‏اى از روابط اجتماعى پايدار شكل گرفت، آن گاه جامعه انسانى تشكيل خواهد شد.

جامعه دينى نيز يك جامعه انسانى است و تمام اجزاء و عناصر جامعه انسانى را داراست، منتهى صفت‏يا خصوصيتى آن را از ديگر جامعه‏هاى انسانى متمايز كرده است.

اين صفت‏يا خصوصيت همان دينى بودن آن است.

حال نكته‏اى كه بر آن اصرار داريم اين است كه اين ويژگى «دينى بودن‏» جامعه، بيش از آنكه به عنصر «انسانها» مربوط باشد به عنصر «روابط اجتماعى‏» مربوط است.

به عبارت ديگر، اگر جامعه را به معناى دقيق علمى و اصطلاحى آن در نظر بگيريم، آنچه تعيين كننده دينى بودن يا نبودن يك جامعه است، محتواى روابط اجتماعى آن است نه خصوصيات فردى انسانهاى عضو آن; اما اگر جامعه را بر خلاف تعريف علمى آن صرفا حاصل‏جمع عددى انسانها بدانيم، دينى بودن يا نبودن آن وابسته به ديندار بودن يا نبودن افراد آن‏است.

جامعه انسانى را به اعتبارات گوناگون مورد تقسيم قرارداده‏اند مانند تقسيم جامعه به سنتى و صنعتى، يا جامعه بسته و جامعه باز و يا تقسيمهاى ديگرى از اين دست.

در تمام اين تقسيم‏بنديها، هم ملاك و معيارهاى تقسيم مشخص است و هم شاخصهاى مناسبى براى شناسائى و تشخيص آنها از يكديگر وجود دارد.

بر همين قياس مى‏توان جامعه‏هاى انسانى را به دو نوع جامعه دينى و جامعه غيردينى (لائيك) نيز تقسيم كرد.

آنچه در اين ميان اهميت بسيار دارد اين است كه چه معيار و ملاكى براى اين تقسيم وجود دارد و بر چه اساسى مى‏توان جامعه‏اى را دينى دانست و جامعه ديگرى را غير دينى؟ اكنون پس از اين مقدمات مى‏پرسيم: جامعه دينى يعنى چه و ملاك دينى بودن جامعه چيست؟ يك پاسخ رايج ولى بسيار سطحى به اين پرسش آن است كه: «جامعه دينى جامعه‏اى است كه افراد آن ديندار باشند.

» اين تعريف از دقت علمى تهى است و از تعيين چارچوب مفهومى جامعه دينى ناتوان.

وجود افراد ديندار شرط لازم براى تحقق جامعه دينى است ولى كافى نيست; ممكن است تمام افراد جامعه‏اى ديندار باشند اما روابط و نهادهاى اجتماعى آن دينى نباشد، چنين جامعه‏اى را در مقياس جامعه شناختى نمى‏توان جامعه‏اى دينى دانست.

بر اساس چنين تعريفى از جامعه دينى براى اينكه تشخيصدهيم جامعه‏اى دينى هست‏يا نيست، بايد ببينيم افراد آن ديندار هستند يا نه؟ حال، چه شاخصى براى سنجش ديانت افراد يك جامعه وجود دارد و چگونه مى‏توان در مقياس اجتماعى به مؤمن بودن يا نبودن افراد پى برد؟ شاخصهاى حسى و ظاهرى فقط ظواهر حال افراد را نشان مى‏دهند و براى سنجش امور معنوى و درونى به حد كافى واقع‏نمائى ندارند; در حالى كه دين قويا با جهان معنا و درون انسان پيوند دارد.

اگر براى تشخيص دينى بودن جامعه‏اى - كه بر طبق تعريف ياد شده همان ديندار بودن افراد است - به شاخصهاى حسى و ظاهرى اكتفا كنيم، بايد بر اساس مشخصات اسمى و رسمى و يا آداب و عادات مذهبى متعارف، به دينى بودن يا نبودن آن جامعه حكم كنيم و پيداست كه چنين داوريى چقدر ظاهر بينانه خواهد بود.

اما اگر به شاخصهاى ظاهرى اكتفا نكنيم و ديندار بودن افراد را نه در مشخصات ظاهرى و آداب رسمى، بلكه در اعماق درون آنها بسنجيم، بايد به روانكارى عميق تك تك افراد جامعه بپردازيم كه اين كار مقدور نيست و در اين مورد نمونه‏گيرى نيز بى‏فايده است زيرا تجربه‏هاى باطنى افراد قابل تعميم نيستند و هر تجربه‏اى منحصر به فرد صاحب تجربه است.

در تعريف ديگرى از جامعه دينى، آمده است: جامعه دينى جامعه‏اى است كه در آن «داورى با دين باشد و افراد خودشان را هميشه با دين موزون كنند.

» و به دنبال آن افزوده شده است: «جامعه دينى جامعه‏اى است كه در آن چيزهايى مى‏گذرد كه منافات قطعى با فهم قطعى از دين قطعى ندارد، نه اينكه همه چيزش را از دين اخذ و اقتباس كرده است.

» اين برداشت از جامعه دينى به كلى نادرست نيست اما از دوجهت به شدت عيبناك است: نخست آنكه مفاهيم‏به كار رفته در اين تعريف از چنان وضوحى كه لازمه يك تعريف علمى است برخوردار نيستند.

عباراتى از قبيل «داورى با دين باشد» يا «افراد خودشان را هميشه با دين موزون كنند» بسيار كلى و تا اندازه‏اى هم مبهم هستند.

داورى دين تا كجاست و چه امورى از زندگى بشر را در بر مى‏گيرد؟ افراد بايد كجاى خود را با دين موزون كنند، طبيعت‏خود را، عقايد خود را، يا نظام زندگى اجتماعى خود را؟ اينكه در تعريف آمده است «جامعه دينى جامعه‏اى است كه در آن چيزهايى مى‏گذرد كه منافات قطعى با فهم قطعى از دين قطعى ندارد»، مراد از آن «چيزها» چيست و چه امورى از امور جامعه را و در چه سطحى در بر مى‏گيرد؟ اگر در جامعه‏اى عملى صورت گرفت كه منافات قطعى با دين داشت، مانند يك گناه شخصى، آيا آن جامعه ديگر نمى‏تواند جامعه‏اى دينى باشد؟! در اين صورت هيچ جامعه دينى وجود نخواهد داشت زيرا در هر جامعه‏اى همواره امور خرد و كلانى مى‏گذرد كه به طور قطع با دين منافات دارد.

افزون بر آنچه گفته شد، وجود تعبيرهايى مانند «منافات قطعى‏»، «فهم قطعى‏»، «دين قطعى‏»، ابهام و آشفتگى تعريف ياد شده را دو چندان مى‏كند.

دوم آنكه، در اين تعريف، براى دين در عرصه زندگى اجتماعى انسان، نقش بسيار انفعالى در نظر گرفته شده است.

براساس اين تعريف، دين نقش فعالى در هدايت كردارهاى جمعى و جهت‏دهى شبكه روابط اجتماعى ندارد; بلكه فقط داور بى‏اقتدارى است كه اگر افراد كردارهاى خود را بر او عرضه مى‏كنند، او هم خطا يا صواب بود نشان را اعلام مى‏دارد.

دخالت دين در حد توصيه و اندرز است و همچون نصيحتگوى با وقارى به فقير اندرز مى‏دهد كه صبر و قناعت پيشه كند و به غنى توصيه مى‏كند كه خست نورزد و از مالش انفاق كند; به ستمگر هشدار مى‏دهد كه عاقبت ظلم جهنم و عذاب آخرت است; مظلوم را توصيه مى‏كند كه ستم را بر خود نپذيرد و.

حضور چنين چهره‏اى از دين، نمى‏تواند «جامعه‏» را به يكجامعه دينى تبديل كند، بلكه حداكثر يك «جماعت‏» ديندار مى‏سازد يعنى افراد جامعه را به افراد ديندارى تبديل مى‏كند و اين براى تحقق جامعه دينى كافى نيست.

از آنجا كه مفهوم جامعه متقوم به شبكه روابط اجتماعى است، پس ناگزير براى دينى شدن جامعه، بايد شبكه روابط اجتماعى آن دينى شود و دينى شدن شبكه روابط اجتماعى وقتى ميسر است كه دين در تنظيم روابط اجتماعى و جهت‏دهى نهادهاى اجتماعى نقش فعال داشته باشد.

اين نكته را بعدا به تفصيل روشن خواهيم كرد كه رسالت اصلى و پيام اساسى دين، هدايت انسان است، معلوم است كه مفهوم هدايت غير از مفهوم داورى بوده و هادى غير از داور است.

در مفهوم هدايت نوعى دخالت فعالانه نهفته است، در حالى كه داورى فقط ارزيابى انفعالى از عمل انجام شده است.

هادى جهت كردارها را مشخص مى‏كند و براى اين كار به امر و نهى مى‏پردازد، در حالى كه داور فقط خوب يابد، صحت‏يا سقم كردارهاى انجام شده را بيان مى‏كند.

از تحليل نارسايى‏هاى دو تعريف گذشته، مى‏توان به تعريفدرستى از جامعه دينى دست‏يافت.

مفهوم «روابط اجتماعى‏» در بحث ما يك مفهوم كليدى است كه اگر به درستى درك نشود نمى‏توان درك درستى از مفهوم جامعه داشت.

اگر وجود افراد انسان را به منزله جسم براى جامعه بگيريم، روابط اجتماعى به منزله روح آن است.

تمام اوصاف و حالت‏هايى كه به يك جامعه نسبت داده مى‏شود، از قبيل صنعتى يا سنتى بودن، باز يا بسته بودن، دينى يا غير دينى بودن، در واقع مربوط است به همين شبكه روابط و رفتارهاى متقابل اجتماعى كه در آن جامعه وجود دارد.

مثلا باز يا بسته بودن جامعه، اوصافى هستند كه به ساختار روابط اجتماعى مربوطند.

جامعه بسته جامعه‏اى است با ساختار قبيله‏اى كه در آن، فرد هيچ استقلالى از خود ندارد و فقط به عنوان عضوى از اندام جمع مطرح است.

ساختار جامعه بسته همراه است «با تسليم در برابر نيروهاى جادوئى و ساحرانه‏».

جامعه باز جامعه‏اى است با ساختار متحرك «كه قواى نقاد آدمى را آزاد مى‏كند» و «افراد در آن با تصميمهاى شخصى روبرو مى‏باشند.

» همچنين است‏حكايت صنعتى يا سنتى بودن جامعه.

وقتىگفته مى‏شود جامعه‏اى سنتى است بدين معناست كه در اين جامعه، سنت‏هاى اجتماعى تعيين كننده نوع روابط و كردارهاى اجتماعى هستند.

وقتى گفته مى‏شود جامعه‏اى صنعتى است بدين معناست كه در اين جامعه، صنعت نقش تعيين كننده‏اى در تنظيم روابط اجتماعى دارد.

بودن صنايع و تاسيسات و محصولات صنعتى در يك جامعه به خودى خود موجب صنعتى شدن آن جامعه نمى‏شود.

چنانكه وجود برخى سنت‏هاى ريشه‏دار اجتماعى در جامعه‏اى به خودى خود آن جامعه را در جرگه جوامع سنتى وارد نمى‏كند.

در همين غرب صنعتى امروزى، هنوز بسيار سنت‏هاى خرافى و آداب و رسومى كه مبناى منطقى ندارند وجود دارد، ولى در عين حال نمى‏توان جوامع غربى امروز را جوامع سنتى ناميد.

بر عكس در بسيارى از جوامع جهان سوم، تاسيسات و محصولات صنعتى فراوانى رواج دارند، ولى به اين اعتبار نمى‏توان آنها را جوامع صنعتى ناميد.

ملاك صنعتى يا سنتى بودن اين است كه هر جا سنت‏ها در بافت‏شبكه روابط اجتماعى نفوذ دارند و تعيين كننده كردارها و روابط اجتماعى هستند، آن جا يك جامعه سنتى است و هر جا صنعت تعيين كننده نوع كردارها و روابط اجتماعى است، آن جا يك جامعه صنعتى است.

دينى بودن جامعه نيز از همين قبيل و بر همين قياس است.

محض تدين افراد جامعه به يك دين، به خودى خود موجب دينى شدن آن جامعه نمى‏شود; بلكه اگر در جامعه‏اى، دين تعيين كننده نوع روابط و كردارهاى اجتماعى باشد، آن جامعه جامعه‏اى دينى است.

بر اين اساس مى‏توان گفت: جامعه دينى جامعه‏اى است كه دين، هدايت‏شبكه روابط و كردارهاى اجتماعى آن را بر عهده دارد.

اگر چه روابط اجتماعى متشكل از تك تك رابطه‏هاى متقابل افراد است، اما اين رابطه‏ها در هيات تاليف و تركيبى خود، هويت مستقلى بدست مى‏آورند و به يك نظام ( system ) تبديل مى‏شوند.

كردارهاى اجتماعى افراد تنها در اين نظام و از طريق اين نظام، معنا پيدا مى‏كنند و قابل فهم هستند، افراد در كردارهاى اجتماعى خود به شدت متاثر از نظام روابط اجتماعى موجود در جامعه هستند، تا زمانى كه نظامى از روابط اجتماعى برقرار است، افراد ناچارند كردارهاى خود را در چارچوب آن نظام انجام دهند و به قواعد و قوانين آن گردن نهند.

البته اين به آن معنا نيست كه انسان در حصار جبرهاى اجتماعى محصور و مجبور است و نظام روابط اجتماعى حاكم بر سرنوشت و تاريخ اوست.

بلكه قدرت اختيار و انتخاب انسان محفوظ است و افراد جامعه مى‏توانند در نوع روابط اجتماعى موجود تغيير ايجاد كرده و حتى نظامى را از اساس دگرگون كنند، اما در اين دگرگونى‏ها نيز همواره نظامى را جايگزين نظام ديگر مى‏كنند.

چه، زندگى اجتماعى فقط در قالب يك نظام اجتماعى امكان‏پذيراست.

با توجه به جايگاه مهم شبكه روابط اجتماعى در جامعهانسانى است كه مى‏گوييم: آنچه دينى بودن يا نبودن جامعه‏اى را تعيين مى‏كند، دينى بودن يا نبودن روابط اجتماعى آن جامعه است نه ديندار بودن يا نبودن افراد آن.

دينى شدن روابط اجتماعى جداى از ديندار بودن افراد، خود مقوله ديگرى است كه مستقلا موضوعيت دارد و تحقق آن نيازمند ابزارها و اهرمهاى ويژه‏اى است، علاوه بر ابزارها و اهرمهايى كه براى ديندار شدن افراد لازم است.

در مثل، جوامع غربى امروز را نمى‏توان جوامع دينى ناميد هر چند كه بسيارى از افراد آن كم و بيش داراى معتقدات دينى هستند و ايمان مسيحى خود را حفظ كرده‏اند و در آداب و اخلاق فردى خود آن را به نمايش مى‏گذارند.

اما مسيحيت ديگر تسلطى بر نظام روابط اجتماعى و نهادهاى اجتماعى ندارد و روابط اجتماعى در آن جوامع مبتنى بر باورهاى دينى نيست.

از اين رو به رغم ايمان انفرادى كه در ميان افراد موجود است، آن جامعه‏ها را نمى‏توان از نوع جامعه دينى به شمار آورد.

به عكس اين حالت، اگر در جامعه‏اى شبكه روابط اجتماعى مبتنى بر تعاليم دينى باشد و دين در ساخت و سازمان روابط اجتماعى دخيل باشد، آن جامعه دينى است، هر چند همه افراد آن مؤمن به آن دين نباشند.

اين حالت، فقط يك فرض ذهنى نيست، بلكه نمونه‏هاى تاريخى نيز از اين گونه جوامع را مى‏توان نشان داد كه ساختار روابط اجتماعى آنها دينى باشد اما بخش قابل توجهى از افراد، ديندار نباشند.

تا كنون به تكرار و با تاكيد بر مفهوم «روابط اجتماعى‏»گفته‏ايم كه جامعه دينى جامعه‏اى است كه روابط اجتماعى آن دينى باشد.

اما هم «روابط اجتماعى‏» مفهومى كلى است و هم «دينى بودن‏» آن پر ابهام است.

بايد اولا معلوم شود كه منظور از «روابط اجتماعى‏» چيست؟ ثانيا تعريف مشخص و روشنى از «دينى بودن‏» روابط اجتماعى آورده شود و پرده ابهام از چهره آن كنار برود.

روابط اجتماعى تركيب نظام يافته‏اى از كردارهاى اجتماعى افراد جامعه است.

پس براى روشن شدن معناى روابط اجتماعى ابتدا بايد معناى كردار اجتماعى روشن شود.

(سه لفظ «كردار»، «كنش‏»، «عمل‏» به يك معنا و معادل اصطلا « Action »استعمال مى‏شوند و ما در اين بحث از هر سه استفاده خواهيم كرد.

) انسان در مسير حيات خود دو نوع كردار دارد، كردارهاى فردى و كردارهاى اجتماعى.

كردار فردى آن عملى است كه انسان وجود و حضور ديگران را براى انجام دادن آن در نظر نداشته باشد.

به عبارت ديگر عمل فردى عملى است كه وجود ديگران نه انگيزه است براى انجام دادن آن و نه هدف، عمل فردى نه تحت تاثير ديگران و نه براى اثر گذاشتن بر ديگران صادر مى‏شود.

در هر كردار فردى هم انگيزه و هم هدف كردار، خود فرد است، مثل خوابيدن كه يك كردار كاملا فردى است.

زندگى اجتماعى انسان به گونه‏اى است كه مجال چندانى براى كردارهاى فردى خالص باقى نگذاشته است و اين گونه كردارها حجم اندكى از كل كردارهاى انسان را تشكيل مى‏دهند.

كردار اجتماعى آن كردارى است كه به گونه‏اى متوجهديگران است و با در نظر گرفتن ديگران انجام مى‏گيرد، ديگران يا انگيزه صدور آن كردار از فرد هستند و يا هدف و مقصد آن.

به سخن ديگر، كردار اجتماعى، عمل معنادارى است كه انسان يا تحت تاثير وجود و حضور ديگران آن را انجام مى‏دهد يا براى اثر گذاشتن بر ديگران.

كردارهاى اجتماعى انسان براى برآوردن آن نيازهايى است كه فرد به تنهايى نمى‏تواند آنها را برآورده سازد.

تلاش براى رفع اين نيازهاست كه كردارهاى متقابل ميان افراد را به وجود مى‏آورد، از اينجاست كه رابطه انسان با انسان آغاز مى‏شود و عمل اجتماعى براى انسان صورت ضرورت و الزام به خود مى‏گيرد.

كردارهاى اجتماعى يا به اصطلاح رايج‏تر، كنشهاى اجتماعى، حجم عمده زندگى انسان را در برگرفته‏اند، از سخن گفتن و بازى كردن و آموزش و ازدواج گرفته تا حكومت و جنگ و صلح و قضاء و .

نمونه‏هايى از كردارهاى اجتماعى انسان هستند.

مجموع اين كردارها حوزه زندگى اجتماعى را به وجود مى‏آورند.

حال بايد ديد كه عمل اجتماعى چگونه و از كجا نشاتمى‏گيرد؟ مراحل تكوين عمل اجتماعى به اختصار فراوان از اين قرار است: اراده انسان نقطه آغاز هر عمل اجتماعى است.

اراده از نيروهاى درونى و نفسانى است و جزئى از شخصيت روانى فرد به شمار مى‏آيد، اما اينكه اراده چرا و چگونه متوجه عملى مى‏شود، خود حديث مفصلى است، در اينجا فقط اشاره مى‏كنيم كه احساس نياز، نخستين محرك اراده انسان براى انجام دادن عملى، است.

در مرحله بعد و پس از احساس نياز، اراده انسان متوجه عملى مى‏شود كه آن را براى رفع نياز مذكور مفيد مى‏داند.

با توجه به ابعاد وجودى انسان، نيازهاى او نيز خاستگاههاى متفاوتى دارند، نيازهاى زيستى برخاسته از حوزه طبيعى زندگى، نيازهاى روحى برخاسته از حوزه معنوى زندگى، نيازهاى اجتماعى برخاسته از حوزه اجتماعى زندگى است.

معناى مفيد بودن عمل، در هر يك از اين حوزه‏هاى سه گانه متفاوت است.

با صرف نظر از دو حوزه اول و دوم كه فعلا مورد بحث ما نيستند، در حوزه اجتماعى زندگى، «ارزشها» مفيد بودن يك عمل را براى ما معنا مى‏كنند، به عبارت ديگر ارزشها يا نظام ارزشى، حدود مفيد بودن يك عمل اجتماعى را تعيين مى‏كنند; بدين ترتيب ارزشها در شكل‏گيرى يك عمل اجتماعى تاثير مى‏گذارند.

خود ارزشها از نوع جهان‏بينى و نظام اعتقادى انسان سرچشمه مى‏گيرند.

اما در سومين مرحله، چون هر عمل اجتماعى همواره با فرض حضور ديگران امكان‏پذير است و ديگران يا انگيزه صدور عمل اجتماعى هستند و يا هدف و مقصد آن، از اين روى براى اينكه عمل اجتماعى از سوى ديگران پذيرفته شود، بايد از مجراى هنجارهاى اجتماعى عبور كند و در قالب يك هنجار ( Norm ) عرضه شود.

هنجارهاى اجتماعى در ساده‏ترين تعريف، قواعد و قالب‏هاى كاربردى برخاسته از ارزشها هستند.

مثلا اگر عفاف و پوشش زنان را ارزش بدانيم، چادر، هنجار است براى كاربرد آن ارزش.

سرانجام در آخرين مرحله، عمل مزبور بايد به وسيله يك«نماد» ( Symbol ) به ديگران رسانده شود.

گفتيم كه مقصد هر عمل اجتماعى «ديگران‏» هستند و اين عمل براى ارتباط با ديگران به وجود آمده است، نماد مشترك، ابزارى است كه اين ارتباط را فراهم مى‏كند.

بر اساس آنچه گفته شد، هر عمل اجتماعى بر چهار پايه استوار است: شخصيت روانى فرد، ارزشها، هنجارها، نمادها.

از اين ميان، دو پايه «شخصيت فردى‏» و «نظام ارزشى‏»، نقش مهمترى در آفرينش عمل اجتماعى بر عهده دارند.

اما دو پايه ديگر يعنى هنجارها و نمادها، بيشتر به قالب عمل مربوطند تا محتواى آن.

شخصيت فردى، امرى درونى است و ريشه در ذات انسان دارد، اما از محيط اجتماعى نيز رنگ مى‏پذيرد، به قول بعضى از روان شناسان: «شخصيت فردى در تماس با ديگران و توسط ديگران و با جذب ديگران رشد مى‏يابد.

شخصيت فردى، پديده‏اى اجتماعى يا لااقل محصولى اجتماعى است ولى انعكاس محض محيط پيرامون نيست.

» ارزشها نيز با معرفى حريم بايسته‏ها و نابايسته‏ها، خط سير انسان را در گزينش و انجام دادن كردارهاى اجتماعى مشخص مى‏كنند.

تا اينجا هم با ماهيت كردار، كنش، يا عمل اجتماعى و هم با مراحل آفرينش آن آشنا شديم، اما مقصد اصلى ما، توضيح مفهوم روابط اجتماعى بود.

اكنون با عنايت به معناى عمل اجتماعى، فهم معناى روابط اجتماعى به سادگى در دسترس قرار مى‏گيرد.

هر كردار اجتماعى در واقع يك رابطه اجتماعى است و روابط اجتماعى حاصل تركيب كردارهاى متقابل اجتماعى است.

براى اينكه هيچ ابهامى باقى نماند، مراد از روابط اجتماعى را به صورتى واضح‏تر بيان مى‏كنيم: زندگى اجتماعى انسان عرصه‏هاى گوناگونى دارد، نوع كردار و رابطه اجتماعى در هر عرصه‏اى با عرصه ديگر متفاوت است.

البته اين عرصه‏هاى مختلف، در عمل مستقل از هم نيستند و تفكيك ميان آنها، تفكيك تحليلى و ذهنى است و گرنه در واقع با هم پيوند و تداخل دارند و اعضاء يك پيكرند.

تنوع اين عرصه‏ها از سويى و تداخل آنها از سويى ديگر، گستردگى و پيچيده‏گى زندگى اجتماعى را افزون‏تر كرده است.

اگر عرصه‏هاى گوناگون زندگى اجتماعى را به عرصه‏هاى اصلى و فرعى تقسيم كنيم، سياست، اقتصاد، حقوق، اخلاق، چهار عرصه اصلى زندگى اجتماعى را تشكيل مى‏دهند و ساير عرصه‏ها را بايد فرعى شمرد.

زندگى اجتماعى بر مدار اين چهار عرصه عمده در گردش است و ديگر عرصه‏هاى زندگى اجتماعى به گونه‏اى تحت الشعاع اين چهار عرصه اصلى هستند.

نوع حكومت، مبناى مشروعيت‏حكومت، رابطه متقابل مردمو حكومت، چگونگى توزيع قدرت، شيوه‏هاى انتقال قدرت و امورى از اين دست، مجموعا عرصه روابط سياسى را تشكيل مى‏دهند.

بخشى از روابط و كردارهاى اجتماعى افراد در اين عرصه صورت مى‏گيرد.

حدود مالكيت فردى و مالكيت عمومى، حقوق و وظايف ناشى از مالكيت، ميزان دخالت دولت در امور اقتصادى، توزيع ثروت و جهت‏گيرى نسبت به عدالت اجتماعى، و امورى از اين قبيل، عرصه روابط اقتصادى را تشكيل مى‏دهند.

بسيارى از روابط و كردارهاى اجتماعى مربوط به اين عرصه است.

نظام حقوقى، منابع قانونگذارى، چگونگى قوانين مدنى و كيفرى و نحوه اجراى آنها، تشكيلات قضايى و دادرسى و امورى از اين دست، عرصه روابط حقوقى را تشكيل مى‏دهند.

بخش گسترده‏اى از كردارها و روابط اجتماعى نيز در اين عرصه قرار دارد.

چهارمين عرصه از عرصه‏هاى عمده زندگى اجتماعى، عرصه كردارها و روابط اخلاقى است.

بسيارى از كردارهاى اجتماعى انسان منشاء اخلاقى دارند و انگيزه‏هاى اخلاقى علت صدور آنهاست.

بسيارى ديگر از كردارهاى اجتماعى اگر چه منشاء اخلاقى ندارند اما جهت اخلاقى دارند، يعنى انگيزه كردار، اخلاقى نيست; ولى همين كردار به گونه‏اى انجام مى‏گيرد كه جنبه ارزشى و اخلاقى داشته باشد.

مثلا عدالت ذاتا فضيلت است و به قول علماى اخلاق اشرف الفضايل است، ولى تكلم و سخن گفتن ذاتا فضيلت نيست، اما اگر همين تكلم مطابق باواقع باشد، صدق ناميده مى‏شود و فضيلت‏شمرده مى‏شود.

به هر صورت، روابط اخلاقى در ايجاد برخى از كردارهاى اجتماعى يا در كيفيت انجام دادن آنها تاثير فراوان دارد و انسان را وادار مى‏كند تا عملى را انجام بدهد و عملى را انجام ندهد، يا اينكه عملى را به گونه‏اى مشخص انجام بدهد و به گونه‏اى ديگر انجام ندهد.

اگر چه روابط اجتماعى منحصر به اين چهار عرصه نيست، امااستخوان‏بندى روابط اجتماعى و به طور كلى استخوان‏بندى زندگى اجتماعى، بر همين چهار عرصه استوار است و هر رابطه اجتماعى ديگرى دست آخر به يكى از اين چهار عرصه منتهى مى‏شود.

از اين رو با توجه به جايگاه محورى اين چهار عرصه در زندگى اجتماعى و به منظور ابهام زدايى از مفاهيم مورد بحث‏خود، هر گاه از روابط اجتماعى سخن مى‏گوييم، به طور واضح مرادمان روابط انسان با انسان در چهار عرصه سياست و اقتصاد و حقوق و اخلاق است.

به تعبير ديگر، ما در اين بحث، روابط سياسى و اقتصادى و حقوق و اخلاقى را كه عمده‏ترين و نيرومندترين عرصه‏هاى روابط اجتماعى هستند، شاخص و نماينده تمام روابط اجتماعى و به طور كلى شاخص و نماينده حوزه زندگى اجتماعى قرار مى‏دهيم.

اكنون كه چشم انداز روشنى از مفهوم «روابط اجتماعى‏» بدست آمد، به بيان معناى «دينى بودن‏» روابط اجتماعى مى‏پردازيم.

پيش از اين گفته شد كه جامعه دينى جامعه‏اى است كه روابط اجتماعى آن دينى باشد، اينك مى‏پرسيم دينى بودن روابط اجتماعى به چه معناست؟ پاسخ به اين پرسش ما را يك گام ديگر به درك مفهوم جامعه دينى نزديك مى‏كند.

مقصود از دينى بودن روابط اجتماعى و به دنبال آن دينى بودن جامعه انسانى، اين نيست كه كردارها و روابط اجتماعى انسان ماهيت دينى داشته باشند; چون كردارهاى اجتماعى و به تبع آن روابط اجتماعى پديده‏هايى هستند كه از خود ماهيت مستقل دارند و معلوم است كه اين ماهيت‏خود را از دين اخذ نكرده‏اند، همچنانكه خود انسان نيز در قبال دين ماهيت مستقل دارد و فرد ديندار ماهيت انسانى خود را از دين نگرفته بلكه با پذيرفتن دين، به ماهيت‏خود رنگ و جهت دينى داده است.

گرويدن به حقايق دين و پايبندى به دستورهاى آن، انسان را داراى ماهيتى ديگر نمى‏كند، بلكه به همان ماهيت انسانى موجود، جهت مى‏دهد و آن را به سمت مشخصى هدايت مى‏كند.

انسان ديندار در ماهيت‏خود با انسان بى‏دين تفاوتى ندارد و هر تعريفى كه بر آن صادق باشد بر اين نيز صدق مى‏كند، تفاوت اين دو در اوصاف و قيودى است كه عارض بر ماهيت انسانى شده است.

بر همين اساس، دينى بودن روابط و نهادهاى اجتماعى بهاين معنا نيست كه اين روابط و نهادها ذات و ماهيت دينى داشته و از طريق وحى به وجود آمده باشند، بلكه به اين معناست كه دين شبكه روابط اجتماعى و ساختمان نهادهاى اجتماعى را برابر معيارها و تعاليم خود نظم و جهت مى‏دهد، از اين نظم و جهت‏دهى در زبان دينى به «هدايت‏» تعبير شده است.

حال جاى اين سؤال است كه براى دينى شدن جامعه، چه ضرورتى هست كه شبكه روابط و ساختمان نهادهاى اجتماعى دينى شوند، آيا هدايت افراد در كردارهاى اجتماعيشان براى دينى شدن جامعه كافى نيست؟ به دنبال اين سؤال، سؤال ديگرى مطرح مى‏شود كه اگر دينى شدن جامعه را مستلزم دينى شدن شبكه روابط و نهادهاى اجتماعى بدانيم، دين چگونه مى‏تواند روابط و نهادهاى اجتماعى را هدايت كند و به جهت‏خاصى وادارد و چه ابزارى براى اين كار دارد؟ ميان عمل اجتماعى فرد و شبكه روابط اجتماعى تاثير و تاثر متقابل وجود دارد، يعنى هر عمل اجتماعى، هم بر شبكه روابط اجتماعى اثر مى‏گذارد و هم از آن اثر مى‏پذيرد.

به عبارت ديگر، يك چرخه مرغ و تخم مرغى بين عمل اجتماعى افراد و روابط اجتماعى برقرار است و هر كدام از اين دو، از جهتى علت براى ديگرى است و از جهتى معلول آن; از اين رو پرداختن به يكى از اين دو، ما را از پرداختن به ديگرى بى‏نياز نخواهد كرد.

هدايت كردارهاى اجتماعى افراد، در هدايت نهادها و روابط اجتماعى مؤثر است; اما با آن يكى نيست و به هيچ وجه ما را از هدايت وجهت‏دهى نهادها و روابط اجتماعى، به صورت جداگانه بى‏نياز نمى‏كند.

از سوى ديگر هدايت نهادها و روابط اجتماعى در هدايت كردارهاى اجتماعى افراد مؤثر است، اما اين نيز با آن يكى نيست و ما را از هدايت كردارهاى اجتماعى افراد بى‏نياز نمى‏كند.

در چنين چرخه‏اى، دين براى اينكه بتواند به هدايت‏شبكه روابط و نهادهاى اجتماعى بپردازد، ناچار است كه كردارهاى اجتماعى افراد را مورد توجه قرار دهد، يعنى افراد را در كردارهاى اجتماعيشان هدايت كند.

از سويى ديگر، براى اينكه بتواند به هدايت كردارهاى اجتماعى افراد بپردازد، ناچار است كه شبكه روابط و نهادهاى اجتماعى را مورد توجه قرار دهد و براى هدايت آن نيز برنامه داشته باشد.

ساز و كار (مكانيسم) هدايت در هر يك از دو سوى اينچرخه، با ديگرى متفاوت است.

براى هدايت كردارهاى اجتماعى افراد، بايد به طور مستقيم به سراغ پايه‏هاى چهار گانه عمل اجتماعى، يعنى شخصيت فردى، ارزش‏ها، هنجارها، نمادها رفت.

با تاثير و نفوذ در اين پايه‏ها مى‏توان عمل اجتماعى را در جهت مطلوب هدايت كرد.

همان گونه كه پيش از اين نيز اشاره شد، در ميان اين پايه‏هاى چهارگانه، شخصيت فردى و ارزش‏ها اهميت اساسى دارند; چون با محتواى عمل اجتماعى سر و كار دارند، بر خلاف هنجارها و نمادها كه بيشتر به قالب عمل مربوط هستند.

هم ارزش‏ها و هم بيشترين بخش از شخصيت فردى، به طور مستقيم از هستى‏شناسى انسان الهام مى‏گيرند.

درك كلى انسان از هستى و به اصطلاح جهان‏بينى او، هم القاء كننده ارزشها به انسان است و هم در تكوين شخصيت فردى او تاثير فراوان دارد.

دين در عام‏ترين تعريف خود، يك نوع جهان‏بينى و هستى‏شناسى است.

با گزينش جهان‏بينى دينى، طبعا دين تعيين كننده نوع ارزش‏ها و در مواردى حتى تعيين كننده هنجارها و نمادها نيز خواهد بود و به شخصيت فردى هم محتوى و جهت ويژه‏اى مى‏دهد.

بدين ترتيب، دين به عنوان نوع جهان‏بينى انسان، مى‏تواند بر تمام مؤلفه‏هاى يك عمل اجتماعى اثر بگذارد و در نتيجه عمل اجتماعى را به سمت مطلوب خود جهت دهد.

برخى از جامعه‏شناسان برجسته بر اين نظرند كه فهم رفتارهاى اجتماعى انسان بدون فهم جهان‏بينى او اصلا ممكن نيست.

«به نظر ماكس وبر رفتار آدميان در جوامع گوناگون فقط وقتى فهميدنى است كه در چارچوب دريافت كلى آنان از هستى قرار داده شود.

اصول جزمى دينى و تعابير آنها جزوى از اين جهان بينى است.

» بر اين اساس مى‏توان گفت كه دين به عنوان يك نوع جهانبينى نه فقط معيار و داور رفتارهاى فردى و جمعى انسان است، بلكه در عين حال و به طريقى ديگر، در اصل شكل‏گيرى رفتارهاى انسان نيز مؤثر است; زيرا اگر كردارهاى اجتماعى انسان را تحليل كنيم، مى‏بينيم كه قوى‏ترين مؤلفه‏هاى آن به طور مستقيم از نوع جهان‏بينى انسان سرچشمه گرفته‏اند و در اينجا مفروض ما اين است كه دين، آن نوع جهان‏بينى‏است.

تا اينجا به اين نتيجه رسيديم كه دين با تاثير گذاشتن بر ساختمان درونى كردارهاى اجتماعى افراد، مى‏تواند آنها را در مسيرى كه مى‏خواهد هدايت كند.

هدايت در اين سطح با ابلاغ پيام دين و آموختن تعاليم آن و التزام به دستورهاى آن حاصل مى‏شود و براى تحقق هدايت، به ابزارى غير از تعليم و انذار و تبشير نيازى نيست.

اما اين فقط يك روى سكه است، زيرا كردارهاى اجتماعى افراد تحت تاثير يك عامل نيرومند بيرونى نيز قرار دارند و آن ساختمان روابط اجتماعى است كه روى دوم سكه است.

از اين رو هدايت كردارهاى اجتماعى افراد بدون هدايت اين عامل نيرومند بيرونى يعنى «روابط اجتماعى‏» ممكن نيست.

در اين سطح، ديگر با ساخت درونى كردارها سر و كار نداريم، بلكه با حالت تاليفى و تركيبى آنها در هيات روابط اجتماعى و به طور مشخص در هيات نظامهاى سياسى، اقتصادى، حقوقى، اخلاقى روبرو هستيم.

هدايت اين نظامها و به تعبير ديگر، دينى شدن اين نظامها به عنوان يك عامل مسلط بيرونى، در دينى شدن كردارهاى اجتماعى افراد، تاثير تعيين كننده‏اى دارد.

اينجاست كه به موازات چرخه علت و معلوليى كه ميان كردارهاى اجتماعى افراد و روابط اجتماعى حاكم بر جامعه برقرار است، براى دينى شدن جامعه، به چرخه‏اى از هدايت دينى نياز خواهد بود.

اين چرخه هدايت نيز در دو سطح هدايت كردارهاى اجتماعى افراد و هدايت روابط اجتماعى حاكم بر جامعه، بايد برقرار باشد و هدايت هر يك مستلزم هدايت ديگرى خواهد بود.

البته هدايت در سطح دوم، يعنى دينى كردن روابطاجتماعى (سياست، اقتصاد، حقوق، اخلاق)، به ابزارهايى غير از ابزارهايى كه در سطح اول مورد نياز بود، نياز دارد.

در اينجا صرف تعليم و انذار و تبشير كارساز نيست.

بلكه در اين سطح، ما با واقعيت‏هاى خارجى سر و كار داريم كه هر يك به گونه‏اى از اقتدار اجتماعى برخوردارند و با تكيه بر اقتدار خود در منش‏ها و كنش‏هاى افراد جامعه دخالت مى‏كنند.

براى مهار كردن اين واقعيت‏هاى مقتدر و جهت دادن به آنها در عمل، ناچار از الزام و اجبار و اعمال قدرت متقابل هستيم.

براى دينى كردن روابط اجتماعى و از آن جمله مثلا براى جهت دينى دادن به نظام سياسى يا اقتصادى يك جامعه، القاء ارزشهاى دينى و تبيين خير و شر به تنهايى كافى نيست و توسن سياست و اقتصاد، در ميدان عمل با اندرز و نصيحت مهار نمى‏شوند، بلكه گريزى نيست از دخالت عملى و اعمال قدرت، زيرا قدرت را در عمل، جز با قدرت نمى‏توان مهار كرد.

حاصل كلام در اين بخش آن است كه: جامعه دينى جامعه‏اىاست كه نظام روابط اجتماعى آن دينى باشد، به عبارتى مشخص‏تر، جامعه دينى جامعه‏اى است كه در آن، زمام چهار عرصه زندگى اجتماعى انسان يعنى سياست، اقتصاد، حقوق، اخلاق، در دست دين بوده و هدف و جهت دينى داشته باشند.

اين چنين جامعه‏اى، يك جامعه دينى است; حتى اگر همه افراد آن متدين به دين مورد نظر نباشند.

اگر جامعه را به معناى دقيق جامعه شناختى آن در نظر داشته باشيم، «معيار دينى بودن‏» يك جامعه، به گونه‏اى مشخص و بى‏ابهام، دينى بودن چهار عرصه اصلى زندگى اجتماعى يعنى عرصه‏هاى سياست، اقتصاد، حقوق و اخلاق است، اما «معناى دينى بودن‏» را نيز پيش از اين روشن كرديم.

آيا تاسيس جامعه دينى از هدفهاى دين است؟تاكنون سخن در مفهوم جامعه دينى بود و اينكه جامعه به چه معنا ممكن است دينى باشد؟ اگر در ترسيم مرزهاى مفهومى جامعه دينى در بخش گذشته، توفيقى به دست آمده باشد، اينك وقت آن است كه از مفهوم به مصداق و از عالم امكان به عالم وقوع در آييم و اين پرسش را طرح كنيم كه: آيا تاسيس جامعه دينى جزو رسالت‏ها و هدفهاى دين است؟ آيا دين آمده است تا درباره جامعه انسانى طرحى نو در اندازد و جامعه ويژه‏اى با مشخصات اجتماعى ويژه‏اى به نام جامعه دينى بسازد، يا دين فقط براى ديندار كردن افراد جامعه آمده است؟ پاسخ به اين پرسش به مساله ريشه‏اى‏ترى بر مى‏گردد و آن اينكه اساسا هدف دين چيست؟ قبل از پرداختن به هدف دين، لازم است به نكته بسيار مهمى اشاره شود و آن جداسازى «اهداف دين‏» از «آثار دين‏» است.

به بيان ديگر، بايد ميان «اهداف اجتماعى‏» دين و «كاركردهاى اجتماعى‏» آن فرق گذاشت.

«هدف‏»، غير از «اثر» است و برآميختن اين دو با هم، منشا خطاهايى حتى در ميان فرهيختگان شده است.

بايد متوجه بود كه همواره اثر و كاركرد يك پديده با هدفى كه براى آن در نظر گرفته شده است مطابق و موافق نيست.

ممكن است‏شيئى به منظور خاصى ايجاد شده باشد و هدف از ايجاد آن رسيدن به مقصد مشخصى باشد; ولى در عمل، آن شيى‏ء كاركردهاى ديگرى حتى مخالف با هدف اصلى داشته باشد و استفاده‏هايى از آن بشود كه هرگز با هدف اصلى سازگار نباشد.

به طور كلى وقتى از هدف يك شيى‏ء سخن مى‏گوييم مراد ما آن غايتى است كه اين شيى‏ء براى دست‏يابى به آن ساخته شده و به وجود آمده است.

اما وقتى از كاركرد يك شيى‏ء سخن مى‏گوييم مراد نوع استفاده‏اى است كه از آن شيى‏ء مى‏شود.

هدف دين را آفريننده دين مشخص مى‏كند و اگر مى‏پرسيم هدف دين چيست، مقصود اين است كه خداوند از فرستادن دين براى مردم، چه غرضى داشته است؟ اما كاركردهاى اجتماعى دين، تا حد زيادى به مردمى كه دين براى آنها آمده است بستگى دارد.

سؤال از كاركردهاى اجتماعى دين، در واقع بر مى‏گردد به انواع استفاده‏هايى كه مردم در زندگى اجتماعى خود از دين مى‏برند.

ممكن است برخى از اين استفاده‏ها، مقصود و مطلوب شارع و صاحب ديانت نبوده باشد.

انسان، هم مى‏تواند با حسن اختيار خود استفاده‏هاى صواباز دين ببرد و هم با سوء اختيار خود، استفاده‏هاى ناصواب.

در مثل، به گواهى تاريخ، دين عامل نيرومندى براى وحدت بخشيدن به مردم و گردآورى اقوام و قبايل و شعوب مختلف در زير يك پرچم و يك هدف بوده است و همين وحدت بخشى پيامدهاى عظيمى در ترقى و توسعه معيشت آنها داشته است.

از سويى ديگر باز به گواهى تاريخ، در موارد بسيارى، دين عامل تفرقه وتنازع بوده است و بسيارى از جنگهاى فرقه‏اى و برادركشى‏ها به نام دين و با سوء استفاده از دين صورت گرفته است.

دين در دست على (عليه السلام)، پيام‏آور عدالت و برابرى و قسط و الغاء امتيازات اشرافى و كرامت انسانها و .

بوده است و همين دين در دست معاويه ابزارى شد براى دنيامدارى و بيداد و تبعيض و مال اندوزى و احياء اشرافيت جاهلى عرب و.

اين هر دو مورد با صرف نظر از حق و باطل بودن آنها، جزو كاركردهاى اجتماعى دين به شمار مى‏آيند.

پس به طور كلى بايد حساب كاركردهاى اجتماعى دين را از حساب اهداف اجتماعى دين جدا كرد.

آنچه كه حقانيت دارد اهداف دين است، اما كاركردهاى اجتماعى دين لزوما همه جا بر سبيل حق و صواب نيست.

البته دين كاركردهاى مثبت و مفيدى نيز در زندگى اجتماعى مردم دارد يا مى‏تواند داشته باشد كه در جاى خود مغتنم و ستودنى است.

اما به هر حال اين كاركردها نيز جزو آثار اجتماعى هستند و نبايد با اهداف اجتماعى دين اشتباه شوند.

با يادآورى يك حادثه تاريخى، تفاوت ميان هدف و اثر يكپديده را به خوبى مى‏توان نشان داد.

هجرت پيامبر اكرم به مدينه، براى دست‏يابى به هدفى بسيار مهم و سرنوشت‏ساز صورت گرفت و آن عبارت بود: از گسترش دامنه رسالت و جهانى شدن دين و پى‏ريزى نظام اجتماعى جديدى بر اساس تعاليم دين به عنوان نمونه عملى و عينيت‏يافته دين براى مردم.

يكى از آثار و بركات اين هجرت عظيم براى ساكنان مدينه هم، اين بود كه به جنگ صد ساله قبايل اوس و خزرج پايان داد و پيوند برادرى و مهربانى را ميان آنان استوار ساخت.

زدودن دشمنى و ايجاد الفت و برادرى ميان قبايل مدينه كه در پى هجرت پيامبر صورت گرفت، از اهداف هجرت نبود، زيرا اگر از ما پرسيده شود چرا پيامبر به مدينه هجرت كردند، درست نيست كه در پاسخ بگوييم: براى اينكه ميان قبيله‏هاى اوس و خزرج آشتى برقرار كنند.

بلكه الفت و آشتى قبايل مدينه، يكى از آثار و كاركردهاى آن هجرت تاريخى بود.

البته اثرى مهم كه در قرآن كريم به عنوان يكى از نعمت‏هاى خدا بر مردم مدينه از آن ياد شده است: «واذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا.

-103- آل عمران.

» واقعيت‏هاى تاريخى به ما مى‏گويند كه اديان بزرگ پس ازاستقرار، تمدنهاى عظيمى را بنا نهادند و يا در تمدنهاى موجود دگرگونيهاى بنيادى ايجاد كردند.

اسلام كه در ميان يكى از بدوى‏ترين اقوام جهان ظهور كرد، در اندك مدتى، از آن جامعه قبيله‏اى منحط، امتى نيرومند ساخت كه بر اقطاب عالم فرمانروايى كردند.

سرمايه‏هاى بزرگ مادى و معنوى، دروازه‏هاى آبادانى و آسايش را بروى مردم گشودند و جامعه‏اى نو با تشكيلات سياسى و نظامى و اقتصادى و فرهنگى پيشرفته‏اى به وجود آمد.

امام على (عليه السلام) در كلامى جامعه عرب قبل از ظهور اسلام را اين گونه توصيف مى‏كنند: «ان الله بعث محمدا نذيرا للعالمين و امينا على التنزيل و انتم معشر العرب على شر دين و فى شر دار، منيخون بين حجارة خشن و حيات صم، تشربون الكدر و تاكلون الجشب و تسفكون دماءكم و تقطعون ارحامكم، الاصنام فيكم منصوبة، و الاثام بكم معصوبة.

» «خداوند، محمد را كه امين بر سخن وحى بود، براى هشداردادن به جهانيان برانگيخت، در حالى كه شما اى جماعت عرب، بدترين آيين را داشتيد و در بدترين خانه‏ها بسر مى‏برديد.

در ميان سنگهاى ناهموار و مارهاى خطرناك اقامت داشتيد.

آب تيره مى‏آشاميديد و غذاى ناگوار مى‏خوريد.

خون همديگر را مى‏ريختيد و پيوندهاى خويشاوندى را قطع مى‏كرديد.

بت‏ها در بين شما برافراشته و گناهان بر شما تنيده بود.

»


امام در اين كلام كوتاه به همه جهات زندگى عرب جاهلى


اشاره مى‏كند و وضعيت زيستى و معيشتى و نظام اجتماعى و


گرايش اعتقادى آنرا به خوبى نشان‏مى‏دهد.

سپس امام در خطبه‏اى ديگر، به دگرگونيهاى همه جانبه‏اى


كه پس از استقرار دين در همان جامعه به وجود آمده است


اشاره دارد و نعمتهاى بعثت پيامبر را بر آنان بر مى‏شمارد:

«فانظروا الى مواقع نعم الله عليهم حين بعث اليهم رسولا.

فعقد بملته طاعتهم، و جمع على دعوته الفتهم.

كيف نشرت


النعمة عليهم جناح كرامتها، و اسالت لهم جداول نعيمها، و


التفت الملة بهم فى عوائد بركتها، فاصبحوا فى نعمتها غرقين،


و فى خضرة عيشها فكهين.

قد تربعت الامور بهم فى ظل


سلطان قاهر، و آوتهم الحال الى كنف عز غالب، و تعطفت


الامور عليهم فى ذرى ملك ثابت.

فهم حكام على العالمين و


ملوك فى اطراف الارضين.

يملكون الامور على من كان


يملكها عليهم، ويمضون الاحكام فيمن كان يمضيها فيهم،


لاتغمز لهم قناة، و لاتقرع لهم صفاة.

»


«بنگريد به نعمت‏هايى كه خدا وند به ايشان ارزانى داشت،


آنگاه كه پيامبرى را بر ايشان برانگيخت.

پس طاعت ايشان را


به آيين او گره زد و بر گرد دعوت او به هم پيوندشان داد.

بنگريد كه چگونه نعمت، بالهاى كرامت‏خويش را بر آنان


گشود و جويبارهاى آسايش را بر آنان روان كرد و منافع و


بركات آيين پيامبر، مايه اتحاد و اجتماع ايشان گرديد; در


نعمت دين غرق گشتند و در طراوت زندگانى آن به تنعم


رسيدند.

در سايه دولتى نيرومند، كارهايشان برقرار و استوار


گرديد و اين حالت، ايشان را به عزتى پيروزى آفرين رسانيد،


و در اوج سلطنتى پايدار، دنيا به ايشان روى آورد.

پس


فرمانرواى جهانيان و پادشاهان زمين گرديدند.

زمام امور


كسانى را به دست گرفتند كه قبلا امور ايشان در دست آنها


بود، و بر كسانى فرمانروايى مى‏كنند كه قبلا ايشان فرمانبر


آنها بوده‏اند، (حاكم بر حاكمان پيشين خود شدند).

نه


نيزه‏اى به جهت تهديد ايشان آزموده مى‏شود و نه سنگى به


قصد تهاجم به ايشان كوبيده مى‏شود.

(جمله اخير ضرب


المثلى است در زبان عرب، كنايه از اينكه به چنان قدرت و


شوكتى رسيدند كه كسى ياراى هماوردى با ايشان را ندارد.




مواردى را كه امام (عليه السلام) برمى‏شمارند، همه از آثار و


نتايج و به عبارتى از كاركردهاى اجتماعى دين در آن مقطع


تاريخى است، اما بحث ما درباره اهداف اجتماعى دين است.

البته آثار دين و اهداف دين با هم مانعة الجمع نيستند و


ممكن است بعضى از آثار و كاركردهاى دين، جزو اهداف


دين نيز باشند، اما مهم اين است كه تشخيص دهيم كدام


دسته از كاركردهاى دين، جزو اهداف دين هم هستند و


كدام دسته نيستند؟


اكنون كه تفاوت اهداف دين با آثار دين و نيز نسبت ميان


اين دو، معلوم شد، مى‏پرسيم: آيا تاسيس جامعه دينى از


اهداف دين است، يا فقط از آثار و پيامدهايى است كه پس از


استقرار دين در يك جامعه به وجود مى‏آيد و به اصطلاح از


جمله كاركردهاى اجتماعى دين است؟ ممكن است گفته


شود كه چه جامعه دينى را از اهداف دين بدانيم و چه از آثار


آن، فرقى نخواهد داشت و از هر دو، يك نتيجه به دست


مى‏آيد.

از اين رو طرح اين سؤال و پاسخى كه به آن داده


مى‏شود بيهوده است و حاصلى در بر ندارد و چيزى را تغيير


نخواهد داد.

اما حقيقت اين است كه از «هدف‏» دانستن


جامعه دينى تا «اثر» دانستن آن، فرقهاست و هر يك از اين دو


ما را به راهى مى‏برند و به مقصدى مى‏رسانند كه كاملا با راه


و مقصد ديگرى متفاوت است.

تعيين قلمرو اجتماعى دين،


بستگى دارد به اينكه كدام يك از اين دو نظر را برگزينيم.

اگر تاسيس جامعه دينى، از اهداف دين باشد، بايد ريشه در


ذات دين داشته باشد، يعنى در متن دين و تعاليم دينى به


عنوان يكى از اهداف و غايات دين مطرح شده باشد.

افزون بر


اين و مهمتر آنكه اگر تاسيس جامعه دينى از هدفهاى دين


باشد، خود دين مسئول تحقق بخشيدن به آن خواهد بود،


بدين معنا كه بيان راهها و ابزارها و برنامه‏هاى لازم براى


تاسيس آن بر عهده دين خواهد بود.

به اين ترتيب دين در


حوزه زندگى اجتماعى انسان مسئوليت و تاثير مستقيم


خواهد داشت.

اما اگر تاسيس جامعه دينى هدف دين نباشد


بلكه فقط يكى از كاركردهاى اجتماعى آن باشد، در اين


صورت جامعه دينى ريشه در درون دين ندارد و فاقد منشاء


دينى است، از اين رو خارج از حوزه رسالت دين قرار خواهد


داشت; دين موظف به ايجاد چنان جامعه‏اى نيست و طبعا


بيان حدود و قيود و راهها و برنامه‏هاى آن نيز بر عهده دين


نخواهد بود.

حداكثر چيزى كه در اين باره مى‏توان گفت اين


است كه پس از استقرار دين در جامعه‏اى، به طور طبيعى


داد و ستدهايى ميان پديده‏هاى اجتماعى و تعاليم دينى


صورت مى‏گيرد كه ممكن است اين تعامل اجتماعى، موجب


دگرگونيهايى در ساخت و ساز اجتماعى آن جامعه شود.

اين


داد و ستدها و دگرگونيها فقط اثر حضور دين در جامعه، يا


همان كاركردهاى اجتماعى دين هستند نه هدف آن.

در اين


فرض، دين در حوزه زندگى اجتماعى انسان مسئوليت و


رسالتى نخواهد داشت، دين فقط متوجه افراد انسان است آن


هم در حوزه روانى و معنوى زندگى.

براى اينكه معلوم كنيم


كه آيا تاسيس جامعه دينى هدف دين است‏يا نيست و كدام


يك از اين دو نظر درست است و كدام نادرست، چاره‏اى


نيست جز اينكه به خود دين مراجعه كنيم و پاسخ اين پرسش


را از آن بخواهيم.

با تحليل محتواى درونى دين، روشن


مى‏شود كه كدام يك از دو نظر مزبور، با طبيعت دين سازگر


است و كدام ناسازگار؟ و باشناسايى دقيق اهداف و غاياتى


كه در خود دين براى دين بيان شده است، معلوم مى‏شود


كه تاسيس جامعه دينى هم از زمره اين اهداف و غايات


هست‏يا نيست؟ از نظر گاه معرفتى، پرسش از اهداف


اجتماعى دين، يك پرسش كلامى است و پاسخ آن را بايد از


خود دين طلب كرد.

نگاه ما در طرح اين سؤال و پاسخ به آن،


نگاهى دين شناسانه است.

مى‏خواهيم بدانيم دين چه


موضعى در قبال جامعه انسانى دارد، آيا همان گونه كه به


هدايت افراد انسان نظر دارد، به هدايت جامعه انسانى نيز


نظر دارد؟ آيا دين نظم اجتماعى ويژه‏اى را پيشنهاد يا


تكليف مى‏كند، يا اينكه تعاليم آن با هر نظم و نظام اجتماعى


سازگار است؟ اما پرسش از آثار اجتماعى دين، پرسشى


جامعه شناختى است و ممكن است هيچ قصد دين


شناسانه‏اى از طرح آن نداشته باشيم، مثلا ما در ضمن


مطالعه حالات و تحولات يك جامعه، به پديده‏هايى بر


مى‏خوريم كه تحت تاثير دين در آن جامعه به وجود آمده يا


دچار تغيير و تحول شده‏اند.

مى‏خواهيم از ميزان و كيفيت


اثرگذارى دين به عنوان يك عامل اجتماعى در ايجاد آن


پديده‏ها يا تحول آنها با خبر شويم.

در مطالعه كاركردها و


آثار اجتماعى دين، نگاه ما به دين، نگاهى جامعه‏شناسانه


است كه در بررسى علل و عوامل پديده‏ها و تحولات


اجتماعى، دين را نيز به عنوان يك عامل مورد مطالعه قرار


مى‏دهيم، بدون توجه به اينكه اين پديده‏ها و تحولات، از


اهداف دين هستند يا از آثار آن، مطلوب هستند يا نامطلوب.

هدف غايى و هدفهاى تمهيدى دين


در قرآن كريم كه متن متين دين بشمار مى‏آيد، هدفهايى


چند براى بعثت پيامبران و نزول دين، بيان شده است كه


همه آن هدفها را مى‏توان زير عنوان كلى وفراگير «هدايت


انسان‏» گردآورد.

به سخن ديگر همه مواردى كه به عنوان


هدف دين نام برده شده‏اند، به يك هدف اصلى و محورى بر


مى‏گردند و آن عبارت است از هدايت انسان.

هدايت در


بسيارى از آيات به عنوان هدف دين مورد تصريح قرار گرفته


است، از آن جمله: «ذلك‏الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين.

»


- بقره 2 - «و انزل التوراة والانجيل من قبل هدى للناس.

» -


آل عمران -4 - «هذا بيان للناس و هدى و موعظة للمتقين.

»


آل عمران 138 - «فانه نزله على قلبك‏باذن الله مصدقا لما بين


يديه و هدى و بشرى للمؤمنين.

» بقره‏97 - «و نزلنا


عليك‏الكتاب تبيانا لكل شى‏ء و هدى و رحمة و بشرى


للمسلمين‏» - نحل 89 - در موارد بسيارى نيز از «انذار» و


«تبشير» به عنوان هدف بعثت پيامبران ياد شده است.

مانند


«ما نرسل المرسلين الا مبشرين و منذرين‏»كهف 56 - «و ما


ارسلناك‏الا كافة للناس بشيرا و نذيرا» سبا28 - انذار و تبشير


نيز در حقيقت، خود گونه‏اى و مرحله‏اى از هدايت است.

با تامل در آيات قرآن به روشنى معلوم مى‏شود كه «هدايت


انسان‏» بنيادى‏ترين هدف دين است و اين نكته‏اى است كه


هر جوينده‏اى كه با درنگ و دقت در قرآن به جستجو بپردازد،


آن را در خواهد يافت.

نكته ديگر آنكه اين هدف، منحصرا از


طريق دين و وحى، به دست مى‏آيد و هيچ راه ديگرى براى


دست‏يابى به آن وجود ندارد.

قرآن چه به صراحت و چه به


كنايت رساتر از صراحت، مكرر بيان كرده است كه نقش دين


در هدايت انسان، انحصارى است و هيچ بديلى نمى‏تواند جاى


آن را بگيرد:«.

و ما كنا لنهتدى لولا ان هدانا الله‏» - اعراف


42 - «اگر خدا ما را هدايت نمى‏كرد، ما هرگز هدايت


نمى‏شديم‏».

«
و من يهد الله فهو المهتدي‏» - اسراء 97 -


«هدايت‏شده فقط آن كسى است كه خدا او را هدايت


مى‏كند».

«
قل ان الهدى هدى الله.

» - آل عمران‏73 - «.

قل ان هدى الله هو الهدى.

» - بقره‏120- دو آيه اخير يك


معنى را بيان مى‏كنند و هر دو از نظر بلاغى مفيد حصرند: «.

بگو هدايت فقط هدايتى است كه از جانب خدا باشد.

بگو فقط هدايتى كه از جانب خدا باشد، هدايت است.

آياتى كه دلالت دارند بر اينكه هدايت انسان فقط از طريق


وحى ممكن است، بسيارند و اين چند آيه به عنوان نمونه


آورده شده‏اند.

مى‏پذيريم كه هدايت انسان، هدف بنيادى دين است، اما


عنوان هدايت، يك مفهوم بسيار كلى است و نياز به تعريف و


تبيين ندارد، از اين رو جا دارد بپرسيم كه: خود هدايت به


چه معناست؟ تحليل ماهيت هدايت در اينجا، ما را از مقصد


خود دور مى‏كند.

بنا بر اين با صرف نظر از تعاريف لغوى و


اصطلاحى هدايت و بيان حد و رسم منطقى آن، در اينجا


فقط مصاديق و نمودهاى عينى هدايت را از زبان متون دينى


بازگو مى‏كنيم.

به تعبير ديگر در اينجا به جاى اينكه «مفهوم‏»


هدايت را تعريف كنيم، «مصداق‏» آن را نشان مى‏دهيم.

قرآن كريم حاصل پيام پيامبران و جوهره اديان را در دو


نكته خلاصه مى‏كند: «پرستش خداوند» و «اجتناب از


طاغوت‏».

«و لقد بعثنا فى كل امة رسولا ان اعبدوا الله و


اجتنبوا الطاغوت.

» - نحل‏36 - «ما در ميان هر امتى پيامبرى


را برانگيختيم كه خدا را بپرستيد و از طاغوت دورى كنيد.

اگر اين آيه را در كنار آياتى كه هدف از دين و بعثت را


هدايت انسان ذكر كرده‏اند، قرار دهيم، حاصل اين مى‏شود


كه پرستش خدا و اجتناب از طاغوت، نمود و مصداق هدايت


هستند و به عبارت ديگر هدايتى كه هدف دين است، به


پرستش خدا و اجتناب از طاغوت تفسير شده است و مفهوم


هدايت در «پرستش خدا و اجتناب از طاغوت‏»، مصداق پيدا


مى‏كند.

در جاى ديگرى، از كفر به طاغوت و ايمان به خدا،


به عنوان دستاويز مستحكم و ناگسستنى ياد شده است كه


اين نيز تعبير ديگرى از هدايت است: «فمن يكفر بالطاغوت و


يؤمن بالله فقد استمسك‏بالعروة الوثقى لا انفصام لها.

بقره،256 -.

بر اين اساس مى‏توان نتيجه گرفت كه پرستش


خدا و اجتناب از طاغوت، به عنوان نمود و مصداق هدايت


انسان، هدف غايى نزول دين و بعثت پيامبران است.

بى‏شك پيامبران در طرح هدف خود صادق بوده‏اند و


مقصود آنها از طرح اين هدف، دست‏يابى به آن و تحقق آن


نزد آدميان بوده است.

به طور مسلم، ايشان نسبت به نتيجه


عملى كار خود بى‏اعتنا نبوده‏اند و نمى‏خواسته‏اند فقط


شعارهاى زيبايى را مطرح كنند و نام نيكى از خود در تاريخ


به يادگار بگذارند و بروند; بلكه آنها پيام خود را براى عملى


كردن ابلاغ كرده‏اند و به گواهى تاريخ، در راه تحقق آن در


منتهاى سختى و صلابت كوشيدند و رنجها كشيدند.

از


طرفى اين هدف غايى كه پيامبران مطرح كرده‏اند، يعنى


عبادت خدا و اجتناب از طاغوت، چندان هدف سهل الوصولى


نيست و موانع عظيمى از درون و بيرون انسان بر سر راه آن


قرار دارد.

ظلمتهاى نفسانى يعنى خودخواهى‏ها و


هواپرستى‏ها و لذت طلبى‏ها، موانع نيرومندى هستند كه از


درون انسان، او را از تسليم شدن به پيام هدايت باز مى‏دارند.

سيطره طاغوت يعنى انواع نظامهاى ظالمانه اجتماعى و


روابط اجتماعى مبتنى بر كفر و ظلم و فساد، زنجيرهايى


هستند كه از بيرون بر پاى انسان بسته شده و مانع از پيمودن


طريق هدايت و تحقق هدف پيامبران مى‏شوند.

از اين روى، پيامبران براى دست‏يازيدن به هدف غايى خود


و برداشتن موانع درونى و بيرونى هدايت، يك رشته كارهاى


تمهيدى و آماده‏سازى را در برنامه كار خود قرار دادند تا


مقدمات لازم براى هدايت انسان را فراهم آورند; چه، بدون


تمهيد اين مقدمات، دست‏يافتن به آن هدف غايى ممكن


نخواهد بود.

به اين ترتيب دامنه هدف دين گسترش مى‏يابد و


اين امور تمهيدى و مقدماتى را نيز در بر مى‏گيرد كه از آنها


به عنوان «اهداف تمهيدى‏» تعبير مى‏كنيم.

اين اهداف


تمهيدى در دو مقام و به تناسب درون و بيرون انسان شكل


گرفته‏اند.

مقام نخست، تمهيدهاى درونى: رساندن پيام وحى، تزكيه


نفوس، تعليم كتاب و حكمت، از آن دست اهداف تمهيدى


هستند كه زمينه درونى انسان را براى تحقق ركن اول


هدايت‏يعنى «پرستش خدا»، آماده مى‏كنند.

«هو الذي بعث


فى الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكيهم ويعلمهم


الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين‏» -


جمعه، 2 - «خداوند در ميان مردم امى پيامبرى از خودشان


برانگيخت تا آيات خدا را بر ايشان بخواند و جانشان را پاك


گرداند و كتاب و حكمت را به ايشان بياموزد، و چه پيش از


اين، ايشان آشكارا در گمراهى بسر مى‏بردند».

تا انسان از بند


تاريكى‏هاى درونى و گرايشهاى هوس مدار شهوتبار خويش


رهايى نيابد هرگز نمى‏تواند به پرستش خداوند روى آورد.

از


اين روست كه پيامبران گام اول را در طريق هدايت انسان با


بيان آيات وتزكيه نفوس و تعليم كتاب شروع مى‏كنند.

مقام دوم، تمهيدهاى بيرونى: پيامبران با مطرح كردن دو


مقوله «قسط‏» و «عدل‏» قدم به حوزه زندگى اجتماعى انسان و


اصلاح آن گذاشتند و براى تحقق ركن دوم هدايت انسان


يعنى «اجتناب از طاغوت‏»، در صدد از ميان بردن موانع


بيرونى هدايت برآمدند.

طاغوت امرى درونى و نفسانى نيست


كه صرفا با اصلاح باطن و تزكيه نفس بتوان از عهده آن


برآمد، بلكه طاغوت واقعيتى عينى است كه به دنياى بيرونى


و زندگى اجتماعى انسان مربوط است.

طاغوت بيش از هر


چيز، يك نظام اجتماعى است با ساختار سياسى و اقتصادى


و حقوقى و اخلاقى ويژه‏اى كه همواره منافع و بقاى آن را


حفظ مى‏كند.

بنا بر اين، نفى طاغوت يعنى نفى يك نظام


اجتماعى در چهار عرصه عمده سياست و اقتصاد و حقوق و


اخلاق; و اين خود به معناى ايجاد دگرگونى بنيادى در


ساختار اجتماعى يك جامعه است.

نظام اجتماعى طاغوت، دو ويژگى اساسى دارد: يكى تبعيض


و نابرابرى و ديگرى ظلم و بى‏عدالتى.

پيامبران با طرح دو


شعار «قسط‏» و «عدل‏» دقيقا اين دو ويژگى ساختى نظام


طاغوت را هدف قرار داده‏اند.

قسط و عدل در اساس، دو


مفهوم اجتماعى هستند و تنها در ظرف جامعه، قابل طرح و


تصورند.

از اين رو دعوت به قسط و عدل، در عمل دعوت به


ايجاد جامعه‏اى با ساختار اجتماعى مبتنى بر قسط و عدل


است.

قسط بيشتر رنگ و نشان اقتصادى دارد و به معناى


تعادل اقتصادى و توازن ثروت در جامعه است و عدل بيشتر


رنگ و نشان حقوقى دارد و به معناى تساوى قضايى و


دالت‏حقوقى در جامعه است.

قرآن كريم افزون بر اينكه قسط


و عدل را به عنوان دو تكليف دينى بر عهده افراد قرار داده


است، آن دو را جزو اهداف بعثت پيامبر نيز برشمرده است.

در آياتى مانند: «كونوا قوامين بالقسط.

» - نساء، 135 - و


«اعدلوا هو اقرب للتقوى‏» - مائده،8 - قسط و عدل به عنوان


دو تكليف جعل شده‏اند.

اما در آياتى مانند: «لقد ارسلنا


رسلنا بالبينات و.

ليقوم الناس بالقسط‏» - حديد،25 - و «.

امرت لاعدل بينكم.

» - شورى، 15 - از قسط و عدل به عنوان


هدف دين نام برده شده است.

اهداف تمهيدى در واقع وسيله‏هايى هستند براى رسيدن به


هدف اصلى دين كه همان هدايت انسان است; ولى چون


بدون اين وسيله‏ها دست‏يابى به آن هدف غايى ممكن نيست،


از اين رو خود اين وسيله‏ها نيز در دايره اهداف قرار گرفته و


به گونه‏اى هدف دين به شمار مى‏آيند.

مهم اينجاست كه اين


اهداف تمهيدى كه در طول هدف غايى دين قرار دارند، با


آثار دين اشتباه نشوند.

معيار ما براى تشخيص اهداف دين از


آثار دين، همان مفهوم كليدى هدايت است.

هر آنچه در


تحقق هدايت انسان مؤثر باشد، به طور طبيعى جزو اهداف


دين خواهد بود.

گفتيم كه هدف دين، هدايت انسان است و به اجمال نيز


روشن شد كه مراد از هدايت چيست.

اينك لازم است


«انسان‏» را نيز كه موضوع هدايت دينى است به تحليلى


مختصر بشناسيم و دريابيم اين انسانى كه دين براى هدايت


او آمده است چگونه موجودى است، چه نوع زندگى دارد،


چه عواملى در تكوين شخصيت انسانى او مؤثر است، در چه


نوع رفتارهايى نياز به هدايت دارد؟ انسان موجودى اجتماعى


است و به هر علت ناچار است به صورت اجتماعى زندگى كند.

انسان در جامعه متولد مى‏شود، رشد مى‏كند، تربيت


مى‏شود و رفتارهاى متناسب با زندگى اجتماعى را مى‏آموزد.

بنا بر اين جامعه اثر جدى بر تكوين شخصيت انسان دارد


ولوح سفيد وجود آدمى از جامعه نقش مى‏پذيرد و خميره


هستى او در ضمن زندگى اجتماعى شكل مى‏گيرد و جهت


مى‏يابد.

در سخنى از امام صادق (عليه السلام) آمده است:

«ما من مولود يولد الا على الفطرة فابواه الذان يهودانه و


ينصرانه و يمجسانه.

يعنى: «هر انسانى بر فطرت الهى متولد مى‏شود، اما والدين


جوبه طور كلى محيط اجتماعى‏اش‏ج او را يهودى يا نصرانى


يا مجوسى مى‏كنند»


اين سخن امام (عليه السلام)، به خوبى قدرت تاثير محيط


اجتماعى را بر تكوين و جهت‏دهى شخصيت انسان نشان


مى‏دهد.

جامعه انسانى (محيط اجتماعى) اگر چه متشكل از افراد


انسان است و تركيبى است كه از مجموع كردارها و روابط


متقابل اجتماعى افراد حاصل شده است، اما خود ماهيت


مستقل دارد و تابع افراد نيست; بلكه از طريق نهادها و


سازمانها و قواعد و قوانين خود، كردارهاى افراد را تحت


تاثير قرار مى‏دهد.

انسان خواه ناخواه، ناچار است از ضوابط و


لوازم زندگى اجتماعى پيروى كند و بر پايه قانونمنديهاى


جامعه، كردارهاى خود را تنظيم كند.

البته جامعه نيز به


گونه‏اى ديگر از اراده افراد اثر مى‏پذيرد و به طور كلى، داد و


ستدهاى پيچيده‏اى ميان فرد انسان و جامعه انسانى برقرار


است كه جامعه‏شناسان براى تبيين آن، اصطلاح «عليت دو


جانبه‏» را به كار مى‏برند.

در هر صورت، همان گونه كه جامعه انسانى بدون وجود افراد


انسان، وجودى نخواهد داشت، فرد انسان نيز به صورت مجرد


و منفرد از جامعه، موجود كاملى نخواهد بود، زيرا انسان


منفرد از جامعه، هيچ مجالى براى بروز جوهره انسانى خود و


به فعليت درآوردن استعدادهاى نهفته در درونش، نخواهد


داشت.

حيات انسانى انسان، در متن زندگى اجتماعى از قوه


به فعل مى‏رسد و بيشترين بخش از مجموع كردارهاى انسان،


در جامعه و به ضرورت زندگى اجتماعى او شكل مى‏گيرند.

بايد همواره جامعه‏اى باشد و زندگى مشتركى و ديگرانى


وجود داشته باشند تا انسان بتواند نسبت به آنها عدالت بورزد


يا ستم كند، حقوق آنها را مراعات كند يا مورد تجاوز قرار


دهد، به آنها حمله كند يا از خود در برابر آنها دفاع كند، آنها


را به بند استثمار بكشاند يا بر اساس قسط با آنها رفتار كند،


بر آنها فرمانروايى كند يا از آنها فرمانبرى داشته باشد و.

به


طور كلى تمام كردارهايى كه آنها را كردارهاى اجتماعى


مى‏ناميم و بخش اعظم حيات انسان را در بر مى‏گيرند، فقط


با فرض وجود جامعه انسانى، ممكن است وجود داشته باشند.

آنچه را زندگى اجتماعى مى‏ناميم، در واقع جز شبكه به هم


پيچيده‏اى از همين كردارهاى متقابل چيزى نيست.

بر اين


اساس است كه مى‏گوييم حيات انسانى فقط در جامعه


انسانى معنا پيدا مى‏كند.

زندگى اجتماعى عرصه فعليت‏يافتن


ابعادى از وجود انسان است كه اگر زندگى اجتماعى وجود


نمى‏داشت، آن ابعاد همچنان در عالم قوه و استعداد محض


باقى مى‏ماندند.

اگر انسانى در خارج از چارچوب زندگى


اجتماعى و به اصطلاح در يك خلااجتماعى تصور شود و با


انسانى در درون چارچوب زندگى اجتماعى مقايسه شود،


تفاوت ميان اين دو، در واقع تفاوت ميان انسان بالقوه و


انسان بالفعل است; چنانكه مثلا دانه يك گياه، بالقوه داراى


تمام استعدادهاى يك گياه بالغ هست، اما هيچكدام از آنها را


بالفعل ندارد، نمى‏توان از ميوه‏اش خورد و نمى‏توان در


سايه‏اش نشست.

خلاصه، در بستر زندگى اجتماعى، ابعاد


وجودى هر انسان با ابعاد وجودى ديگر انسانها تركيب


مى‏شود و انسان هويتى ديگر مى‏يابد.

انسانى كه دين داعيه هدايت او را دارد، انسان اجتماعى


است، يعنى انسانى است كه در متن زندگى اجتماعى


پرورانده شده و با شبكه بسيار پيچيده‏اى از روابط اجتماعى،


به جامعه انسانى وابسته است.

همان گونه كه محيط طبيعت


و قوانين طبيعى، زندگى طبيعى انسان را احاطه كرده است


و بر آن اثر مى‏گذارد، محيط جامعه و قوانين اجتماعى نيز


زندگى اجتماعى او را در برگرفته است و بر آن اثر مى‏گذارد.

از اين رو هر برنامه‏اى كه براى هدايت انسان طرح‏ريزى


مى‏شود، ناگزير بايد از گذرگاه زندگى اجتماعى او بگذرد و


انسان را در متن زندگى اجتماعى‏اش درنظربگيرد.

يادآورى اين نكته نيز لازم است كه با آن همه تاكيدى كه بر


اهميت جامعه و تاثير آن بر فرد كرده‏ايم، در عين حال


هشياريم كه به ورطه اصالة الجمع ( collectivism ) در


نيفتيم و فرد را فانى و مستهلك در جمع ندانيم.

بلكه بااذعان


به استقلال فرد و تشخص آن در برابر جامعه، مى‏گوييم: فرد


وابسته به جامعه و متاثر از آن است و در زندگى اجتماعى


خود ناچار از پذيرش قوانين حاكم بر جامعه است; اين معنا،


با اصالة‏الجمع فاصله بسيار دارد.

اكنون دوباره به پرسش اصلى خود بر مى‏گرديم كه: آيا


تاسيس جامعه دينى جزو اهداف دين است؟ يعنى آيا رسالت


دين ايجاد جامعه‏اى باروابط اجتماعى ويژه‏اى است و تعاليم


دين، نظم و نظام اجتماعى به خصوصى را مى‏طلبد، يا اينكه


دين با هر نظم اجتماعى سازگار است و براى دست‏يابى به


اهداف خود، نياز به تاسيس جامعه ويژه‏اى ندارد؟


با عنايت به مطالب گذشته، اينك عناصر لازم را براى پاسخ


دادن به اين پرسش در اختيار داريم: اولا، تعريف روشنى از


مفهوم جامعه دينى داريم.

ثانيا، هدف دين را نيز مى‏شناسيم


و آن، هدايت انسان است.

ثالثا، با ساز و كارهاى


(مكانيسمهاى) دست‏يابى به اين هدف هم، آشنايى پيدا


كرديم (اهداف تمهيدى).

رابعا، مى‏دانيم كه انسان، كه


موضوع هدايت است، چگونه موجودى است و چه ويژگيهايى


دارد.

با توجه به اين مقدمات، در پاسخ به پرسش ياد شده


مى‏گوييم:

هدايت انسان هدف غايى دين است، اما چون سرنوشت


انسان با هزاران بند به جامعه پيوند خورده است، هدايت او


ممكن نيست مگر با هدايت جامعه كه بستر زندگى اجتماعى


اوست.

به اين ترتيب هدايت جامعه نيز در سلسله اهداف


تمهيديى جاى مى‏گيرد كه دين به منظور دست‏يابى به هدف


غايى خود ناچار از پرداختن به آنهاست.

به عمد از هدايت


جامعه، به عنوان «هدف تمهيدى‏» دين، تعبير آورديم و نه


«هدف ضمنى‏».

تفاوت ميان اين دو تعبير، آشكار است، امر


تمهيدى مقدمه تحقق غايت است و در تحقق غايت دخيل


است، به عبارت ديگر حصول غايت متوقف بر حصول مقدمات


تمهيدى آن است; اما امر ضمنى در تحقق غايت دخيل


نيست و فقط در ضمن تحقق غايت، به دست مى‏آيد و بدون


آن نيز مى‏توان به غايت دست‏يافت.

اگر مى‏گوييم هدايت


اجتماعى انسان (هدايت جامعه)، هدف تمهيدى دين است،


مقصود اين است كه هدف غايى دين يعنى هدايت انسان،


متوقف است بر هدايت‏حيات اجتماعى او و دست‏يابى به آن


هدف بدون اين وسيله ممكن نيست، نه اينكه هدايت جامعه


امرى است كه به تبع و در ضمن هدايت افراد حاصل مى‏شود.

هدايت فردى و هدايت جمعى


فرد انسانى به اعتبار انديشه‏ها، خواست‏ها، گرايشها، عواطف


و علايق روانى، خلق و خوى فردى و در يك كلام به اعتبار


مشخصات روان شناختى خود، سرشت ويژه‏اى دارد و


استعدادهاى گوناگونى در وجود او نهفته است.

اين حوزه از


زندگى انسان، آفات ويژه خود را دارد و لغزشگاههايى مهلكى


در مسير سلوك و صعود معنوى او قرار دارد.

از اين رو،


انسان به تناسب اين سرشت اوليه و ويژگيهاى


روان‏شناختى‏اش و نيز به تناسب لغزشگاههاى كه در اين


حوزه از زندگى بر سر راه او قرار دارد، نيازمند هدايت است.

دين نيز تمام آنچه را كه براى هدايت انسان در اين حوزه


لازم است، در خود دارد و راههاى نجات و هلاك، خير و شر،


سعادت و شقاوت را به انسان نموده است; اما انتخاب هر يك


را به خود او واگذاشته است: «انا هديناه السبيل اما شاكرا و


اما كفورا» - انسان،3 - در اين مرحله، پيام هدايت دين براى


انسان را، «هدايت فردى‏» مى‏ناميم.

در مرحله هدايت فردى،


دين فقط نقش «راهنما» را دارد و نه «راهبر»، فقط راه را


نشان مى‏دهد اما الزام به رفتن نمى‏كند و قدرت انتخاب و


اختيار ويژه انسان را از او نمى‏گيرد: «.

انما انت مذكر لست


عليهم بمصيطر» - غاشيه،22 - اين آيه و آيات ديگرى به


همين مضمون كه گوياى عدم الزام و اجبار و اكراه در


پذيرش دين هستند، مانند: «لا اكراه فى الدين قد تبين


الرشد من الغى.

» - بقره،256 -، و «انا هديناه السبيل اما


شاكرا واما كفورا»، همه مربوط به مرحله هدايت فردى انسان


هستند و حوزه معنوى زندگى انسان را در بر مى‏گيرند.

از سوى ديگر، همين انسان به اعتبار اينكه عضوى از جامعه


انسانى است و به اقتضاى زندگى اجتماعى خود، داراى


انديشه‏ها، خواست‏ها، گرايشها، رفتارها و روابطى است كه


روى همرفته، مشخصات جامعه شناختى انسان را تشكيل


مى‏دهند.

اين مشخصات جامعه شناختى، سرشت ثانويه‏اى به


انسان مى‏بخشند و از او موجود ديگرى مى‏سازند.

انسان در


حوزه اجتماعى زندگى، در معرض لغزشهايى است كه به طور


كامل با لغزشهاى حوزه روان شناختى زندگى، متفاوت است.

از اين رو، انسان به تناسب ويژگيهاى جامعه شناختى خود،


افزون بر هدايت فردى - كه مربوط به ابعاد روان شناختى او


بود - نيازمند نوع ديگرى از هدايت است كه او را از سقوط


در لغزشگاههاى حوزه اجتماعى زندگى، نجات دهد.

اينجاست كه به معناى ديگرى از هدايت مى‏رسيم و آن را


«هدايت جمعى‏» مى‏ناميم.

مراد از هدايت جمعى، هدايت


مجموع انسانها نيست; بلكه مراد، هدايت هيات اجتماع


انسانهاست كه همان جامعه انسانى باشد.

در مرحله هدايت


جمعى، دين علاوه بر «راهنما» بودن، «راهبر» نيز هست.

چون


اين مرحله، مرحله هدايت «اعمال‏» انسان است نه «افكار» او و


براى هدايت در عمل، صرف نشان دادن راه كافى نيست; از


اين رو ناگزير پاى الزام در ميان مى‏آيد و مراد از الزام هم،


الزام اين جهانى است كه تخلف از آن موجب مجازات اين


جهانى خواهد شد.

پس هدايت جمعى مستلزم «اقدام و عمل‏»


دستگاه هدايت كننده در امور مربوط به حيات جمعى است،


نه «ارشاد و اندرز» آن.

به سخنى ديگر هدايت جمعى يعنى


هدايت جامعه انسانى و يا به عبارتى هدايت انسان در حوزه


زندگى اجتماعى، فقط از طريق دخل و تصرف عملى در


ساختار روابط اجتماعى ممكن است.

دين براى هدايت جامعه


ناگزير است آرايش جديدى از نهادها و شبكه روابط اجتماعى


را آغاز كند و آنها را با محتواى تعاليم خود سازگار سازد.

از يك سو، انسان در زندگى اجتماعى خود، محاط در جامعه


است و قوانين اجتماعى مسير زندگى اجتماعى او را تعيين


مى‏كند.

ضرورت زندگى اجتماعى، انسان را ناچار مى‏كند كه


رفتارهاى اجتماعى خود را بر اساس قانون و قاعده‏هايى كه


جامعه معين كرده است، تنظيم كند.

در مثل، اگر او


مى‏خواهد دانش بياموزد، ناگزير بايد مراحل نظام آموزشى را


كه در جامعه رسميت دارد، طى كند.

اگر مى‏خواهد ازدواج


كند، ناچار است قوانين همسر گزينى را كه در جامعه


پذيرفته شده است، رعايت كند; به عنوان نمونه: فرد


نمى‏تواند در محدوده محارم، ازدواج كند و خود نيز


نمى‏تواند محدوده محارم را به دلخواه خود معين كند; بلكه


مجبور است آن محدوده محارمى را كه نظام اجتماعى او


تعيين كرده است، بپذيرد و همسرش را بيرون از محدوده


رسمى محارم برگزيند.

اگر كسى مى‏خواهد در شهرى


خانه‏اى بسازد، يا حتى مى‏خواهد در خيابانى رفت و آمد


داشته باشد و به طور كلى براى هر عملى كه مربوط به حوزه


زندگى اجتماعى باشد، ناچار است بر طبق قواعد و قوانين


اجتماعى حاكم رفتار كند.

از سويى ديگر، دين دربردارنده


تعاليم و فرمانهايى است كه با هرنظام اجتماعى سازگار


نيست و هر نوع روابط اجتماعى را بر نمى‏تابد.

در مثل، دين


از انسانها مى‏خواهد كه «قسط‏» را بر پا دارند; در حالى كه


ممكن است، نظام اقتصادى حاكم بر جامعه به گونه‏اى باشد


كه اقامه قسط را تحمل نكند و تعارض ساختارى با آن داشته


باشد; مانند نظام اقتصادى سرمايه‏دارى.

اصطلاح قرآنى


قسط، بسيار نزديك است به آن معنايى كه امروزه به آن


عدالت اجتماعى مى‏گويند و اساسا يك موضوع اجتماعى


است كه تحقق آن فقط در جامعه ممكن است.

اقامه قسط به


عنوان يك تكليف دينى، فقط از طريق يك نظام اجتماعى و


در عرصه‏هاى كلان اقتصاد و سياست، مى‏تواند وجود


خارجى پيدا كند; به عبارت ديگر، اقامه قسط، متوقف بر


وجود نظام اجتماعى خاصى است كه بدون وجود چنان


نظامى، عملى كردن آن از عهده افراد بر نمى‏آيد.

اقامه قسط


مانند اقامه نماز نيست كه مكلفين معمولا به تنهايى و در هر


حالى مى‏توانند آن را انجام دهند.

حال، يا بايد دين از دعوت


خود در مورد قيام به قسط دست بردارد و آن را ناديده


بگيرد، يا هم اگر آن را براى عملى شدن مقرر داشت، بايد در


نظامهاى اجتماعى موجود به گونه‏اى دخل و تصرف كند و


آنها را به نظامى تبديل كند كه امكان عملى شدن قسط در


آن وجود داشته باشد.

قسط را به عنوان مثال ذكر كرديم، و


گرنه هر كدام از تعاليم اجتماعى دين را تحليل كنيم به اين


نتيجه مى‏رسيم كه فقط در نظام اجتماعى خاصى، امكان


عملى شدن آن وجود دارد.

دگرگون سازى يك نظام اجتماعى و تبديل آن به نظام


مطلوب و سازگار بامحتواى تعاليم دين، به اين معناست كه


دين چهار عرصه اصلى زندگى اجتماعى، يعنى سياست و


اقتصاد و حقوق و اخلاق را به تصرف خود درآورد و به


صورت مطلوب و متناسب با محتواى خود سازمان دهد; اين


كار دين دقيقا دعوت به يك انقلاب اجتماعى كامل عيار، بر


ضد نظامهاى اجتماعى نامطلوب و ناسازگار است.

بر اين اساس است كه مى‏بينيم در تجربه تاريخى اسلام،


دين در هيات يك انقلاب اجتماعى همه جانبه ظهور كرد و


بنياد نظام اجتماعى موجود را درهم ريخت و به دگرگونى


نظام اعتقادى مردم بسنده نكرد: دعوت به توحيد، حقانيت


كاذب بت‏ها و عقايد مشركانه را بى‏اعتبار كرد; پى‏ريزى نظام


سياسى جديدى در مدينه، مشروعيت‏سياسى حاكميت


اشراف قبيله‏اى را از ميان برانداخت; امر به قسط و تعديل


ثروت در جامعه و تحديد شيوه‏ها و ابزارهاى مالكيت، نظام


اقتصادى استثمارگرانه موجود را نامشروع اعلام كرد; طرح


شعار برابرى و برادرى (مساوات و اخوت) دينى و الغاء


امتيازات قومى و طبقاتى، جهت‏گيريهاى ناعادلانه اجتماعى


را فرو پاشيد; وضع احكام حقوقى عادلانه در ابعاد مختلف


زندگى، نظام حقوقى زورمدارانه حاكم را از ميدان خارج


كرد; دعوت به تعقل و انديشه و منطقى كردن رفتارها و


آداب و عادات، فرهنگ منحط خرافى را كه بر پايه‏هاى جهل


استوار بود، دگرگون كرد.

اين انقلاب همه جانبه را، نمى‏توان صرفا پيامد طبيعى


استقرار دين اسلام در جامعه آن روز دانست، به عبارت ديگر،


آن دگرگونى عظيم تاريخى كه در نظام اجتماعى جزيرة


العرب و بعدها در ديگر مناطق رخ داد، نه از آثار دين، بلكه


دقيقا از اهداف دين بوده است; يعنى دين، آگاهانه و با طرح


و برنامه، دگرگونى نظام اجتماعى موجود را هدف قرار داد.

دليل بر اين مدعا را مى‏توان به اين ترتيب خلاصه كرد: اولا،


تهاجم گسترده دين به نظام اجتماعى موجود و تحقير و


استخفافهايى كه در متن دين نسبت به آن صورت گرفته


است، دليل آشكارى است بر اينكه دين، آن نظام اجتماعى را


نمى‏پسنديد و خواهان تغيير آن بوده است.

ثانيا، نفى نظام


اجتماعى موجود، در صورتى خردپذير است كه دين نظام


بهترى را براى جاى‏گزينى آن در آستين داشته باشد و گرنه


تخريب نظام موجود، بدون تدارك جانشين آن، به هرج و


مرج بيشتر مى‏ماند تا به اصلاح.

از جاى جاى تعاليم دين بر


مى‏آيد كه مبارزه دين با نظام اجتماعى موجود، يك مبارزه


سلبى و تخريبى محض نبوده است، بلكه هم ويران مى‏كرد و


هم مى‏ساخت و هر تركيبى از روابط اجتماعى را درهم


مى‏ريخت، تركيب تازه‏اى را جانشين آن مى‏كرد; شاهد آن،


هزاران قاعده و قانون و امر و نهيى است كه دين در حوزه


زندگى اجتماعى انسان وضع كرده است.

البته در اين باب، نبايد از نكته‏اى غفلت ورزيد و آن، اينكه:

به دنبال اين انقلاب همه جانبه اجتماعى كه به دگرگونى در


همه عرصه‏هاى روابط اجتماعى انجاميد، وضع معيشت مادى


مردم نيز، رونق گرفت و رفاه و امنيت و ثروت و نعمت، بر


مردم فزونى يافت و در يك كلام دنياى آنان نيز آباد شد و


پيشرفت كرد.

اما بايد توجه داشت كه توسعه معيشت و رونق


دنياى مردم، از آثار استقرار نظام دينى جديد بود و نه از


اهداف دين.

يعنى هدف دين از دگرگونى نظام اجتماعى و


تبديل آن به نظام اجتماعى سازگار با خود، ساختن دنياى


مردم و تامين پيشرفت مادى آنها نبود، اين بر عهده خود


انسانهاست كه به يارى عقل خويش، دنياى خود را توسعه


دهند و آباد كنند.

هدف دين، هدايت انسان است و اگر به


اصلاح نظام اجتماعى دست زد و جامعه ويژه‏اى تاسيس كرد


باز هم، هدف كلى خود يعنى هدايت انسان را در نظر داشت.

بنا نهادن جامعه دينى، اقدامى تمهيدى است كه دين براى


رسيدن به هدف غايى خويش انجام داد.

با اين حال، تاسيس


يك نظام صالح اجتماعى، بر پايه توحيد و عدالت و مساوات و


آزادى انسان از بندهاى درونى و نفسانى خود و نيز رهايى او


از زنجيرهاى طاغوت و گرداب روابط اجتماعى فاسد و


ظالمانه، خود به خود موجب شكوفايى استعدادهاى خداداد


آدمى مى‏شود و پيشرفت مادى را نيز به دنبال مى‏آورد.

در


يك كلام، جامعه دينى - اگر مانعى بر سر راه نباشد -


متضمن دنيايى بهتر و آبادتر و پيشرفته‏تر نيز هست، اما


مستلزم آن نيست.

بنا بر اين، جامعه دينى، ضرورتا جامعه‏اى مرفه و توسعه


يافته نيست، بلكه جامعه دينى هم ممكن است از نظر


اقتصادى و معشيت مادى، پيشرفته و توسعه يافته باشد و


هم ممكن است چنين نباشد; هيچ رابطه ضرورى ميان اين


دو نيست.

هر اندازه كه يك جامعه پيشرفته صنعتى ممكن


است دينى باشد، يك جامعه توسعه نيافته هم ممكن است


دينى باشد.

پس توسعه مادى جامعه، نه شرط دينى شدن


يك جامعه است و نه مانع دينى شدن آن; و به اصطلاح،


توسعه مادى وجودا وعدما، شرط تحقق جامعه دينى نيست.

عكس اين قضيه نيز صادق است و دينى بودن جامعه‏اى، نه


شرط توسعه مادى آن جامعه است و نه مانع توسعه آن.

ريشه مسائلى از اين قبيل به مساله هدف دين بر مى‏گردد;

دين فقط در عرصه‏هايى از زندگى انسان دخالت مى‏كند كه


با هدف آن يعنى هدايت انسان، پيوند داشته باشد; هر


موضوعى كه شرط تحقق هدايت انسان نباشد، قهرا خارج از


حوزه رسالت دين خواهد بود.

در مثل، دين به ما نمى‏آموزد


كه چگونه فعاليت‏هاى اقتصادى خود را سازمان دهيد تا


ثروت بيشترى بدست بياوريد يا سطح توليد را بالا ببريد;

بلكه دين به ما مى‏آموزد كه ثروت بدست آمده را چگونه


توزيع كنيد تا از سلوك طريق هدايت و مقصد عالى خلقت


باز نمانيد.

سخن دين با ما بر سر راههاى افزايش ثروت


اقتصادى نيست; - چرا كه اين وظيفه علم اقتصاد است، كه


خود محصول عقل بشرى است - بلكه سخن دين با ما بر سر


توزيع عادلانه ثروت است.

در قسم اول، نه بشر نيازى به


هدايت دينى دارد و نه دين پيامى براى هدايت او دارد; بر


خلاف قسم دوم كه هم بشر نيازمند هدايت است، زيرا


وسوسه‏هاى درونى و دلبستگى‏هاى بيرونى مانع از توزيع


عادلانه ثروت در جامعه هستند، و هم دين در اين باره به


هدايت او برخاسته است و برايش پيام دارد.

توليد ثروت جزو نيازهاى حوزه طبيعى زندگى انسان است و


عقل به تنهايى در اين حوزه كارآمد است، اما توزيع ثروت در


جامعه، از مسائل حوزه اجتماعى زندگى است و در جاى خود


ثابت كرديم كه اين حوزه از زندگى انسان، به هدايت دينى


نيازمند است.

بر آميختن اين دو حوزه از زندگى انسان، و


مسايل يكى را بر ديگرى قياس كردن، خطاى خطرناكى در


امر ديندارى و دين فهمى است كه متاسفانه برخى از


انديشمندان برجسته معاصر هم از آن مصون نماندند و


گفته‏اند:

اگر اسلام و پيامبران به ما درس آشپزى و باغدارى يا


چوپانى و خانه‏دارى نداده و به خودمان واگذار كرده‏اند تا با


استفاده از عقل و تجربه و تعليمات و با رعايت پاره‏اى از


احكام حلال و حرام شرعى آنها را انجام دهيم، امور اقتصاد و


مديريت و سياست هم به عهده خودمان مى‏باشد.

»


نمودهاى هدايت جمعى در پيامهاى دينى


در مطالب گذشته، براى اينكه ثابت كنيم تاسيس جامعه


دينى از اهداف دين است، به تحليل مفهوم هدايت پرداختيم


و از آن جا، به مفهوم «هدايت جمعى‏» رسيديم.

از تحليل


مفهوم هدايت جمعى به مطلوب خود دست‏يافتيم و نشان


داديم كه تحقق هدايت جمعى، بدون تاسيس جامعه دينى


ممكن نيست، پس اگر هدايت جمعى يعنى هدايت هيات


اجتماع انسانى، هدف دين باشد، ناگزير تاسيس جامعه دينى


نيز در سلسله اهداف دين خواهد بود.

با توجه به اهميت


كليدى كه مفهوم هدايت جمعى در بحث ما دارد، لازم است


كاوش شود كه آيا در متن دين و متون دينى، پيامها و


فرمانهايى كه دلالت بر هدايت جمعى انسانها كنند، يعنى به


منظور هدايت هيئت اجتماع انسانى و نه فقط افراد انسانى


صادر شده باشند، وجوددارد؟


در قرآن كريم، سه گونه خطاب متفاوت، متوجه انسان شده


است:

خطابهاى نوع اول: مخاطب اين گونه از خطابها و پيامهاى


قرآن، طبيعت و سرشت انسانى است، مانند: «يا ايها الانسان


ما غرك بربك الكريم‏» - انفطار، 6 - «يا ايها الانسان انك كادح


الى ربك .

» - انشقاق، 6 - «ان الانسان ليطغى.

» - علق، 6 -.

خطاب و پيام اين آيات و امثال آنها، متوجه طبيعت انسانى


انسان است و در آنها به عام‏ترين و عميق‏ترين ابعاد درونى


انسان پرداخته شده است.

خطابهاى نوع دوم: اين گونه از خطابها و پيامها، متوجه عموم


افراد انسان است به صورت عام استغراقى، يعنى روى خطاب


با يك يك افراد است و هر فرد انسانى مى‏تواند خود را


مخاطب اين خطابها بداند.

از اين گونه‏اند آياتى مانند:«يا ايها


الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا.

» - بقره،168 - و «يا


ايها الناس اتقوا ربكم الذي خلقكم.

» - نساء،1 - و «يا ايها


الناس قد جاءكم برهان من ربكم.

» - نساء،174 -.

در امثال


اين آيات، همه افراد انسان به عنوان موجودات متكثر خارجى


مخاطب هستند.

خطابهاى نوع سوم: در اين گونه خطابها، نه طبيعت و


سرشت انسانى انسان، مخاطب است و نه عموم افراد; اين


خطابها، با هر دو گونه خطابهاى پيشين، متفاوت است.

در


خطابهاى نوع سوم، «هيات اجتماع مؤمنان‏»، يعنى همان


جامعه دينى، مخاطب قرار گرفته است.

مثلا در آيه «و


السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما.

» - مائده، 38 -، بديهى


است كه خطاب «فاقطعوا» متوجه طبيعت و سرشت انسانها


نيست; از طرف ديگر متوجه عموم افراد مردم هم نيست و آيه،


يك يك افراد را مكلف نكرده است كه دست دزد را قطع


كنند; هيچ فردى حق ندارد با استناد به اين آيه برخيزد و


دست‏سارق را قطع كند; بلكه مخاطب آيه، هيات اجتماع


مؤمنان يا همان جامعه دينى است و جامعه از طريق نظام و


نهاد قضايى خود به اين تكليف عمل مى‏كند.

مثال ديگر، در آيه «و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا


شهداء على الناس.

» - بقره،143 - مخاطب كيست؟ آيه


مى‏خواهد چه كسانى را به عنوان امت وسط قرار دهد تا


شاهد و نمونه براى تمام انسانهاباشند؟ ممكن نيست‏خطاب،


متوجه عموم مسلمانان باشد، زيرا مسلما عموم مسلمانان


شرايط لازم براى شاهد بودن را ندارند تا به عنوان شاهد بر


همه مردم (شهداء على الناس) قرار داده شوند.

در اينجا نيز


بايد گفت مخاطب آيه، هيات اجتماع مسلمانان است و پيام


آيه اين است كه: مى‏خواهيم «جامعه‏» شما را به عنوان


جامعه‏اى معيار و نمونه و گواه (امت وسط) قرار دهيم، تا


سرمشق باشد براى انسانها در زندگى اجتماعى‏شان.

آنچه


ماهيت اين جامعه معيار يا امت وسط را از ديگر جوامع


انسانى متمايز مى‏كند، نوع روابط و نظام اجتماعى آن است،


نه صفات و خصوصيات فردى افراد.

بنا بر اين، اگر نوع روابط


اجتماعى مطابق با معيارهاى دين باشد، جامعه معيار و امت


وسط تحقق پيدا خواهد كرد و حتى وجود افرادى در آن


جامعه كه شرايط و صلاحيت‏شاهد بودن را ندارند، معيار


بودن و شاهد بودن آن جامعه را نقض نخواهد كرد.

مثال ديگر: در آيه «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط.

» - نساء،135 - باز هم، مخاطب هيات اجتماع مؤمنان و


جامعه دينى است، زيرا «قسط‏» به معناى عدالت اجتماعى،


موضوعى است مربوط به عرصه‏هاى كلان سياست و اقتصاد


كه فقط در جامعه و در چارچوب نهادهاى اجتماعى، امكان


عملى شدن آن وجود دارد.

بر اين اساس، عموم افراد، اگر هم


بخواهند به صورت انفرادى، قسط را بر پاى دارند، از عهده


آن بر نمى‏آيند مگر از طريق نهادهاى سياسى و اقتصادى


مبتنى بر قسط.

خطابهاى نوع سوم كه آنها را خطابهاى اجتماعى مى‏ناميم و


فراوان در قرآن كريم و متون روايى به كار رفته‏اند، نمودها و


نمونه‏هاى روشنى از مفهوم هدايت جمعى هستند كه به قصد


هدايت جامعه و نه فقط افراد، بيان شده‏اند.

وجود اين گونه


خطابهاى اجتماعى در متن دين، خود دليل ديگرى است بر


اينكه دين، براى پيروان خود، هيات اجتماع يا جامعه ويژه‏اى


را در نظر گرفته است.

اينكه دين، هيات اجتماع مؤمنان


(جامعه) را، مخاطب و مجرى برخى از پيامهايش قرار


مى‏دهد، خود مستلزم آن است كه چنان جامعه‏اى با روابط و


نظام اجتماعى ويژه‏اى متناسب با اجراى آن پيامها، وجود


خارجى داشته باشد; و گرنه آن پيامها و خطابها بدون


مخاطب مى‏مانند و اين آشكارا لغو است.

از اين رو، نتيجه


گرفته مى‏شود كه: پيامهاى دين خطاب به هيات اجتماع


مؤمنان (پيامهاى هدايت جمعى)، عملا به منزله اقدام يا


دعوت به تاسيس «جامعه دينى‏» است.

جامعه دينى كامل و جامعه دينى ناقص


دينى بودن جامعه، امرى مطلق نيست و نمى‏توان به طور


مطلق، به دينى بودن يا غير دينى بودن جامعه‏اى حكم كرد;

بلكه جامعه دينى، واقعيتى نسبى است و در دينى بودن خود،


شدت و ضعف و نقص و كمال مى‏پذيرد.

دينى بودن جامعه،


عناصر و اركانى دارد كه با بودن همه آن عناصر و اركان،


جامعه دينى كامل محقق مى‏شود و با فراهم نبودن هر يك از


آن عناصر و اركان، به همان نسبت دينى بودن جامعه از


كمال مى‏افتد و نقص پيدا مى‏كند.

به عبارت ديگر، جامعه


دينى وقتى تمام و كامل است كه در آن هر چهار عرصه


عمده روابط اجتماعى، يعنى سياست و اقتصاد و حقوق و


اخلاق، مبنا و جهت دينى داشته باشند; اما اگر در دينى


بودن هر يك از اين عرصه‏هاى چهارگانه، نقصانى پيش آيد،


جامعه دينى، ناقص خواهد بود.

بر اين اساس، اگر در جامعه‏اى، نظام سياسى آن مبناى


مشروعيت ( Legitimacy ) خود را از دين گرفته باشد،


جهت گيريهاى اصلى در روابط اقتصادى را هم دين معين


كرده باشد، نظام حقوقى و قضايى آن نيز، برخاسته از دين


باشد، همچنين ارزشهاى دينى، ملاك اخلاقى يا غير اخلاقى


بودن رفتارها باشند، چنين جامعه‏اى يك «جامعه دينى


كامل‏» است.

اما اگر در جامعه‏اى، حتى يكى از اين چهار


عرصه عمده روابط اجتماعى، به هر علت و به هر صورت، غير


دينى باشد، جامعه دينى از كامل بودن مى‏افتد و به «جامعه


دينى ناقص‏» تبديل مى‏شود.

توجه به اين نكته، درك واقع بينانه‏ترى از جامعه دينى به ما


خواهد داد و انتظار ما را از جامعه دينى تصحيح خواهد كرد.

اگر با عنايت به اين نكته به سراغ تجربه‏هاى تاريخى جامعه


دينى برويم، با اين واقعيت روبرو خواهيم شد كه بسيارى از


نمونه‏هاى تحقق يافته آن در تاريخ، از نوع جامعه دينى ناقص


هستند و نبايد آنها را به چشم جوامع دينى كامل ديد و


درباره آنها داورى كرد.

در مثل، جامعه مسلمانان در مدينه


كه نخستين تجربه جامعه اسلامى بود، جامعه دينى كاملى به


شمار مى‏رفت; بعدها كه ابعاد جغرافيايى و جمعيتى آن


گسترش يافت باز همچنان نمونه‏اى از يك جامعه دينى كامل


بود.

اما با شروع حكومت امويان، نهاد سياست كه


شروعيت‏خود را از دين گرفته بود، به كلى از محتواى دينى


تهى شد و ديگر هيچ يك از ويژگيهاى يك نظام سياسى


مبتنى بر دين را نداشت.

با اين تحول منفى در عرصه


سياست، جامعه دينى يك از اركان دينى بودن خود را از


دست داد و به جامعه دينى ناقصى تبديل شد.

از آن پس، اين


نقصان با شدت وضعفى در طول تاريخ استمرار يافت.

البته


در اين مدت گاه، حاكمانى نيز بر سر كار مى‏آمدند كه خود


را ملتزم به ديانت و مقررات شريعت وانمود مى‏كردند - يا


واقعا اين چنين بودند -; اما وجود يك فرمانرواى ديندار، به


معناى وجود يك نظام سياسى دينى نيست و خلاء ناشى از


نبود نظام سياسى دينى را پر نمى‏كند.

در هر صورت، توجه


به اين نكته كه جامعه دينى دو گونه «كامل‏» و «ناقص‏» دارد،


ما را در تشخيص مصاديق جامعه دينى يارى خواهد كرد و


جلو بسيارى از داوريهاى نادرست را در اين باب خواهد


گرفت.

با در نظر گرفتن اين ويژگى، اگر در جامعه‏اى، يكى از


عرصه‏هاى عمده روابط اجتماعى آن، خصلت دينى بودن خود


را از دست داده باشد، نبايد آن جامعه را به جرگه جامعه‏هاى


غير دينى ملحق كرد; همچنانكه نبايد آن را يك جامعه دينى


كامل هم به شمار آورد، بلكه درست آن است كه چنان


جامعه‏اى را از نوع جامعه دينى ناقص بدانيم.

جامعه دينى و علم فقه


مبحث جامعه دينى ارتباط تنگاتنگى با علم فقه دارد.

اگر به


آسيب‏شناسى علم فقه پرداخته شود، معلوم شود يكى از


معايب آشكارى كه فقه موجود را با همه پويندگى و غناى


نظرى‏اش به رنجورى كشانده است، همانا ضعف رويكرد


اجتماعى آن است.

در نظام فقهى موجود، جامعه جايگاه


تعريف شده‏اى ندارد و در صدور آراء و احكام فقهى، همه


توجه به فرد مكلف معطوف است.

اين كه چه عواملى سبب


پديدارى اين عيب در انديشه فقهى ما شده است، خود


داستانى دارد به درازاى تاريخ فقه و حوادث چهارده قرن


گذشته، كه اگر فرصتى غنيمت آمد، جداگانه به آن خواهيم


پرداخت.

اما به طور مسلم يكى از عواملى كه سبب ضعف


رويكرد اجتماعى در فقه شده است، همين نكته است كه در


چارچوب انديشه فقهى ما، هيچ گاه تصوير روشنى از مفهوم


جامعه دينى وجود نداشته است و به همين علت، هيچ گاه


جامعه دينى در فقه به عنوان موضوع احكامى از شريعت


مطرح نبوده است و هيچ گاه افراد نيز به عنوان اعضاى


جامعه با در نظر گرفتن مجموع روابط و مناسبات


اجتماعى‏شان در متن جامعه، مورد توجه انديشه فقهى ما


قرار نگرفته‏اند.

اين در حالى است كه يكى از ادعاهاى نظريه


جامعه دينى اين است كه در شريعت همان گونه كه احكامى


متوجه افراد مكلف است، احكامى نيز وجود دارد كه متوجه


هيات اجتماع مكلفان است; يعنى در مواردى، جامعه مستقلا


به عنوان يك مكلف مورد حكم و تكليف واقع شده است.

بر اين اساس، علم فقه علاوه بر اين كه بيان تكليف «افراد»


مكلف را بر عهده دارد، بيان تكليف «جامعه‏» مكلفان را نيز


عهده‏دار خواهد بود، چون موضوع علم فقه، همان گونه كه


گفته‏اند، عبارت است از: افعال مكلفان، و بر اساس نظريه


جامعه دينى، مكلف اعم است از فرد و جامعه، و فرد نيز در


بستر روابط اجتماعى‏اش، موضوع تكليف واقع مى‏شود و نه به


صورت منفرد و مجرد از جامعه.

توجه به جامعه به عنوان يك مكلف و توجه به افراد مكلف به


عنوان اعضاى جامعه با همه پيوندهاى اجتماعى‏شان، ديدگاه


فقيه را در مباحث اجتماعى فقه و حتى در پاره‏اى از مباحث


عبادى محض نيز دگرگون مى‏كند.

/ 1