رضا آزادپور محمد علي فروغي (ذكاء الملك) مرد خلاق، فرهيخته و همه كاره عصر رضاخان بود؛ كاركشته سياست كه در بحرانها و سراشيبيها كارها را سامان ميداد و كشتي طوفان زده پهلوي را سكانداري ميكرد.اسدي، توليت آستان قدس رضوي كه با فروغي نسبت خانوادگي داشت، داراي فرزندي بود كه در ماجراي مسجد گوهرشاد مغضوب پادشاه خودكامه شده و حبس شد. اسدي، براي نجات جان فرزند خود، دست به دامان مرد قدرتمند دربار، يعني نخست وزير فروغي شد و طي نامهاي محرمانه از وي مساعدت نمود. فروغي كه از سيرت بي رحمانه پادشاه به خوبي آگاه بود، در نامهاي محرمانهتر و موجز، در قالب يك بيت شعر، پاسخ اسدي و در ضمن ناتواني خود از حل مسئله ارسال كرد:در كف شير نر خونخوارهاي جز تسليم و رضا كو چارهاي؟از بد حادثه، نامه نخست وزير به دست مُفَتشين شاه افتاد و در نهايت رضاشاه از چند و چون ماجرا مطلع گرديد؛ از آن پس فروغي، به اين دليل و دلايل ديگر، از كار بركنار شد و عزلت را برگزيد تا تحقيقات ادبي خود را كامل كند. و تنها شأن و شوكت علمي و منزلت اجتماعي و خانوادگي مانع از اعدام او شد. اما روزگار غدار هميشه به كام ديكتاتور نبود و فرجام ديگري را براي او رقم زد. با پيشرفت متفقين درخاك ايران، دوران افول رضاخان نيز فرا رسيد؛ سلطان جبار به تكاپو افتاد و به اجبار، به صورت مقطعي، چهرهاي تقريبا مردمي به خود گرفت و براي نجات سلطنت و حتي جان خود، رجال قوم را فراخواند؛ حتي بزرگاني كه زماني به آنها بيمهري كرده بود، نظير فروغي، ليكن فروغي ماجراي نامه و اسدي را از ياد نبرده بود و آن بيت معروف را كه قبلاً براي اسدي نوشته بود، در كاغذي نوشت و با پيكي براي پادشاه مضمحل و كم سواد فرستاد. واضح است كه اين بار منظور فروغي از «خونخواره»، سراني مثل روزولت، استالين و چرچيل بودند؛ شعر همان بود، اما با مصاديق ديگر.حكايت فوق يادآور صدام است؛ مرد افسانهاي عرب كه خود را به غلط سردار قادسيه معروفي ميكرد. پل برمر، حاكم نظامي امريكا در عراق، با غرور و نخوت در مقابل خبرنگاران ميگويد: «We Got Him»؛ يعني «ما او را گرفتيم» و اين جمله كوتاه با سرعت شگفتآوري به تيتر اول روزنامههاي دنيا تبديل ميشود. دوربينهاي تلويزيوني جهان نيز به سمت او ميروند، تا چهره شكست خورده او را با هيبتي ژوليده به نمايش بگذارند؛ مردي كه هيچگاه نتوانست از «تبار بزرگان» باشد!صدام مفلوك كه در گذشته تنديس ديكتاتورهايي مانند استالين و هيتلر را در كاخهاي خود نصب ميكرد، بدون كوچكترين مقاومتي اجازه داد تا يك نظامي امريكايي دهانش را مانند يك اسب ـ اما نانجيب ـ باز كند و براي تعيين هويت قطعي او نمونه بگيرد. بدتر از آن اينكه از روي حقارت، براي اطمينان از عدم وجود بيماري پوستي با دستكش موهاي او را جستوجو كند.ماجراي دستگيري او بيشتر به يك كابوس و رؤيا شباهت دارد. مردي كه هيجده قصر را در بستر فقر گسترده مردم بدبخت عراق در بغداد و تكريت بنا كرد، در كنار يكي از آن قصرهاي آلوده به خون، در عمق سه متري، در حالي كه دو اسلحه 47ـAK و يك تپانچه در كنارش بود، به راحتي خفت اسارت را ميپذيرد!!ميگويند مادر صدام، در دوران بارداري وي، تصميم گرفت او را سقط كند و پير زني يهودي مانع اين كار شد. كودك به دنيا آمد؛ از كودكي آثار شرارت و تندخويي در وجودش پيدا بود و به قول بيهقي «زعارتي در طبعش موكد بود». در دوران تحصيل دستش به خون يكي از همكلاسيهايش آلوده شد. در جواني به يك نظامي قلدر و فرصتطلب تبديل شد. در ميانسالي وارد حزب منحوس بعث شد و با حمايت مادي و معنوي قدرتهاي بيگانه، به خصوص روسها، پلههاي ترقي را طي كرد و بالاخره دولت حسن البكر را كنار زد و بسياري از اعضاي آن را اعدام كرد و به زور «رييس جمهور» شد.پس از تثبيت قدرت در بين النهرين انديشه جهانگشايي برسرش نهاد؛ ميخواست مانند اسكندر، چنگيز و صلاح الدين ايوبي نامش را جاودانه تاريخ سازد، هرچند در سال 1974 (1353) با شاه ايران معاهده صلح امضاء كرد، اما ديري نپاييد كه با تشويق اربابان ديروز و دشمنان امروز خود، پس از 6 سال در 24 دي 1359 همان قرارداد را در مقابل دوربين تلويزيوني عراق پاره كرد. پس از آن صدام به معجوني از قساوت، شقاوت و جنايت تبديل شد كه با گذشت زمان غلظت آن بيشتر ميگشت. حمله ناگهاني و بي دليل به ايران، علاوه بر ميلياردها دلار خسارت مادي، موجب شهيد و مجروح شدن دهها هزار جوان پاك و مؤمن اين مرز و بوم گرديد كه ضايعه فقدان آنها هيچگاه جبران نميشود.هزاران نفر از كردها را به صورت انفرادي و دسته جمعي به قتل رسانيد. پنج هزار نفر از مردم بيگناه حلبچه را به جرم همكاري با ايران با بمبهاي شيميايي به قتل رساند.حتي طبيعت هم از جنايات او مصون نماند. باتلاقها و هورهاي جنوب عراق را به عمد خشكاند تا مخالفان شيعه نتوانند، در آن نيزارها پنهان شوند؛ بدين ترتيب يكي از بزرگترين جنايات زيست محيطي جهان را مرتكب شد.تصوير كنوني صدام هيچ شباهتي با سردار قادسيه ندارد؛ حتي حس انتقام را هم برنميانگيزد و بيشتر ترحم و عطوفت انسان را تحريك ميكند. صدام مانند مردهاي است كه هركس از راه ميرسد، لگدي نثار او ميكند. او مرده است، حتي اگر نفس بكشد.سرنوشت صدام براي ايرانيان كه هشت سال و حتي بيش از بيست سال سايه شوم خود را بر سرشان افكنده بود، اهميت خاصي دارد؛ هرچند بسياري از آنها در مواجهه با صدام امروزي، دچار نوعي پارادوكس (Paradox) هستند؛ خواري و خفت او پس از اسارت، براي ايرانيان ترحمانگيز است. اما حافظه تاريخي مردم ايران مقاومت ميكند و نميگذارد كه اين حس انساني در ذهنشان بنشيند؛ قتل و غارت خرمشهر، موشك بارانهاي شبانه، ياد و خاطره كبوتران خونين بال و...، حوادثي نيستند كه به سادگي از ذهن يك ملت زدوده شوند.آثار مخرب و تبعات ناشي از جنگ تا دهها سال ديگر هم در كشور ما نمايان خواهد بود، هنوز هم كودكان بسياري هستند كه هيچگاه پدر خود را نديدهاند و يا بخاطر نميآورند، و بچههايي كه حسرت داشتن يك پدر «سالم» را در سر ميپرورانند.اما داستان صدارت كوفه، هميشه جلوه پرملالي داشته است؛ پيرمرد عرب از سر پند و اندرزي به حجاج بن يوسف ثقفي ميگويد: «اي حجاج! بدان كه صدارت كوفه داستان عجيبي دارد. من در همين امارت ديدم كه سربريده حسين بن علي(ع) را براي عبيدالله بن زياد آوردند و او با چوب خيزران بر لب و دهان فرزند پيامبر زد. ديري نگذشت كه مختار ثقفي قيام كرد و سر بريده ابن زياد را براي مختار ثقفي آوردند. مختار با سربريده ابن زياد همان كرد كه او با سر بريده اباعبدالله كرده بود، و باز در همين ديار شاهد بودم كه سربريده مختار را براي مصعب بن زبير آوردند و مصعب با غرور و نخوت بر سربريده مختار نگريست و من در آن لحظه استهزاي تاريخ را دريافتم.اكنون سر بريده مصعب را براي تو آوردند و تو به سر بريده مصعب در طشت نگاه كردي و شراب نوشيدي، و باقيمانده شراب را به صورت رنگ پريده او پاشيدي».رعشه بر اندام حجاج افتاد، اما عبرت نگرفت، بلكه بر خشونتش افزوده شد و خطاب به پيرمرد دوران ديده گفت: «يا شيخ هم اينك دستور ميدهم، سرت را از تنت جدا نمايند تا چشمان نحْست شاهد سر بريده حجاج نباشد».اينك شاهد بدعاقبتي يكي ديگر از حاكمان كوفه هستيم؛ كسي كه در روي زمين نقش خدايان را بازي ميكرد، هم اينك با آه مظلومان برباد رفته است و اين سرنوشت او است؛از سر كوي تو هر كه به ملامت برود نرود كارش و آخر به خجالت برودحكم مستوري و مستي همه بر خاتم است كس ندانست كه آخر به چه حالت برود