پايان شب سيه - پایان شب سیه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پایان شب سیه - نسخه متنی

رضا آزادپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پايان شب سيه

رضا آزادپور

محمد علي فروغي (ذكاء الملك) مرد خلاق، فرهيخته و همه كاره عصر رضاخان بود؛ كاركشته سياست كه در بحران‏ها و سراشيبي‏ها كارها را سامان مي‏داد و كشتي طوفان زده پهلوي را سكانداري مي‏كرد.

اسدي، توليت آستان قدس رضوي كه با فروغي نسبت خانوادگي داشت، داراي فرزندي بود كه در ماجراي مسجد گوهرشاد مغضوب پادشاه خودكامه شده و حبس شد. اسدي، براي نجات جان فرزند خود، دست به دامان مرد قدرتمند دربار، يعني نخست وزير فروغي شد و طي نامه‏اي محرمانه از وي مساعدت نمود. فروغي كه از سيرت بي رحمانه پادشاه به خوبي آگاه بود، در نامه‏اي محرمانه‏تر و موجز، در قالب يك بيت شعر، پاسخ اسدي و در ضمن ناتواني خود از حل مسئله ارسال كرد:

در كف شير نر خونخواره‏اي جز تسليم و رضا كو چاره‏اي؟

از بد حادثه، نامه نخست وزير به دست مُفَتشين شاه افتاد و در نهايت رضاشاه از چند و چون ماجرا مطلع گرديد؛ از آن پس فروغي، به اين دليل و دلايل ديگر، از كار بركنار شد و عزلت را برگزيد تا تحقيقات ادبي خود را كامل كند. و تنها شأن و شوكت علمي و منزلت اجتماعي و خانوادگي مانع از اعدام او شد. اما روزگار غدار هميشه به كام ديكتاتور نبود و فرجام ديگري را براي او رقم زد.

با پيشرفت متفقين درخاك ايران، دوران افول رضاخان نيز فرا رسيد؛ سلطان جبار به تكاپو افتاد و به اجبار، به صورت مقطعي، چهره‏اي تقريبا مردمي به خود گرفت و براي نجات سلطنت و حتي جان خود، رجال قوم را فراخواند؛ حتي بزرگاني كه زماني به آنها بي‏مهري كرده بود، نظير فروغي، ليكن فروغي ماجراي نامه و اسدي را از ياد نبرده بود و آن بيت معروف را كه قبلاً براي اسدي نوشته بود، در كاغذي نوشت و با پيكي براي پادشاه مضمحل و كم سواد فرستاد. واضح است كه اين بار منظور فروغي از «خونخواره»، سراني مثل روزولت، استالين و چرچيل بودند؛ شعر همان بود، اما با مصاديق ديگر.

حكايت فوق يادآور صدام است؛ مرد افسانه‏اي عرب كه خود را به غلط سردار قادسيه معروفي مي‏كرد. پل برمر، حاكم نظامي امريكا در عراق، با غرور و نخوت در مقابل خبرنگاران مي‏گويد: «We Got Him»؛ يعني «ما او را گرفتيم» و اين جمله كوتاه با سرعت شگفت‏آوري به تيتر اول روزنامه‏هاي دنيا تبديل مي‏شود. دوربين‏هاي تلويزيوني جهان نيز به سمت او مي‏روند، تا چهره شكست خورده او را با هيبتي ژوليده به نمايش بگذارند؛ مردي كه هيچ‏گاه نتوانست از «تبار بزرگان» باشد!

صدام مفلوك كه در گذشته تنديس ديكتاتورهايي مانند استالين و هيتلر را در كاخ‏هاي خود نصب مي‏كرد، بدون كوچك‏ترين مقاومتي اجازه داد تا يك نظامي امريكايي دهانش را مانند يك اسب ـ اما نانجيب ـ باز كند و براي تعيين هويت قطعي او نمونه بگيرد. بدتر از آن اينكه از روي حقارت، براي اطمينان از عدم وجود بيماري پوستي با دستكش موهاي او را جست‏وجو كند.

ماجراي دستگيري او بيشتر به يك كابوس و رؤيا شباهت دارد. مردي كه هيجده قصر را در بستر فقر گسترده مردم بدبخت عراق در بغداد و تكريت بنا كرد، در كنار يكي از آن قصرهاي آلوده به خون، در عمق سه متري، در حالي كه دو اسلحه 47ـAK و يك تپانچه در كنارش بود، به راحتي خفت اسارت را مي‏پذيرد!!

مي‏گويند مادر صدام، در دوران بارداري وي، تصميم گرفت او را سقط كند و پير زني يهودي مانع اين كار شد. كودك به دنيا آمد؛ از كودكي آثار شرارت و تندخويي در وجودش پيدا بود و به قول بيهقي «زعارتي در طبعش موكد بود». در دوران تحصيل دستش به خون يكي از همكلاسي‏هايش آلوده شد. در جواني به يك نظامي قلدر و فرصت‏طلب تبديل شد. در ميانسالي وارد حزب منحوس بعث شد و با حمايت مادي و معنوي قدرت‏هاي بيگانه، به خصوص روس‏ها، پله‏هاي ترقي را طي كرد و بالاخره دولت حسن البكر را كنار زد و بسياري از اعضاي آن را اعدام كرد و به زور «رييس جمهور» شد.

پس از تثبيت قدرت در بين النهرين انديشه جهان‏گشايي برسرش نهاد؛ مي‏خواست مانند اسكندر، چنگيز و صلاح الدين ايوبي نامش را جاودانه تاريخ سازد، هرچند در سال 1974 (1353) با شاه ايران معاهده صلح امضاء كرد، اما ديري نپاييد كه با تشويق اربابان ديروز و دشمنان امروز خود، پس از 6 سال در 24 دي 1359 همان قرارداد را در مقابل دوربين تلويزيوني عراق پاره كرد. پس از آن صدام به معجوني از قساوت، شقاوت و جنايت تبديل شد كه با گذشت زمان غلظت آن بيشتر مي‏گشت. حمله ناگهاني و بي دليل به ايران، علاوه بر ميلياردها دلار خسارت مادي، موجب شهيد و مجروح شدن ده‏ها هزار جوان پاك و مؤمن اين مرز و بوم گرديد كه ضايعه فقدان آنها هيچ‏گاه جبران نمي‏شود.

هزاران نفر از كردها را به صورت انفرادي و دسته جمعي به قتل رسانيد. پنج هزار نفر از مردم بي‏گناه حلبچه را به جرم همكاري با ايران با بمب‏هاي شيميايي به قتل رساند.

حتي طبيعت هم از جنايات او مصون نماند. باتلاق‏ها و هورهاي جنوب عراق را به عمد خشكاند تا مخالفان شيعه نتوانند، در آن نيزارها پنهان شوند؛ بدين ترتيب يكي از بزرگ‏ترين جنايات زيست محيطي جهان را مرتكب شد.

تصوير كنوني صدام هيچ شباهتي با سردار قادسيه ندارد؛ حتي حس انتقام را هم برنمي‏انگيزد و بيشتر ترحم و عطوفت انسان را تحريك مي‏كند. صدام مانند مرده‏اي است كه هركس از راه مي‏رسد، لگدي نثار او مي‏كند. او مرده است، حتي اگر نفس بكشد.

سرنوشت صدام براي ايرانيان كه هشت سال و حتي بيش از بيست سال سايه شوم خود را بر سرشان افكنده بود، اهميت خاصي دارد؛ هرچند بسياري از آنها در مواجهه با صدام امروزي، دچار نوعي پارادوكس (Paradox) هستند؛ خواري و خفت او پس از اسارت، براي ايرانيان ترحم‏انگيز است. اما حافظه تاريخي مردم ايران مقاومت مي‏كند و نمي‏گذارد كه اين حس انساني در ذهنشان بنشيند؛ قتل و غارت خرمشهر، موشك باران‏هاي شبانه، ياد و خاطره كبوتران خونين بال و...، حوادثي نيستند كه به سادگي از ذهن يك ملت زدوده شوند.

آثار مخرب و تبعات ناشي از جنگ تا ده‏ها سال ديگر هم در كشور ما نمايان خواهد بود، هنوز هم كودكان بسياري هستند كه هيچ‏گاه پدر خود را نديده‏اند و يا بخاطر نمي‏آورند، و بچه‏هايي كه حسرت داشتن يك پدر «سالم» را در سر مي‏پرورانند.

اما داستان صدارت كوفه، هميشه جلوه پرملالي داشته است؛ پيرمرد عرب از سر پند و اندرزي به حجاج بن يوسف ثقفي مي‏گويد: «اي حجاج! بدان كه صدارت كوفه داستان عجيبي دارد. من در همين امارت ديدم كه سربريده حسين بن علي(ع) را براي عبيدالله بن زياد آوردند و او با چوب خيزران بر لب و دهان فرزند پيامبر زد. ديري نگذشت كه مختار ثقفي قيام كرد و سر بريده ابن زياد را براي مختار ثقفي آوردند. مختار با سربريده ابن زياد همان كرد كه او با سر بريده اباعبدالله كرده بود، و باز در همين ديار شاهد بودم كه سربريده مختار را براي مصعب بن زبير آوردند و مصعب با غرور و نخوت بر سربريده مختار نگريست و من در آن لحظه استهزاي تاريخ را دريافتم.

اكنون سر بريده مصعب را براي تو آوردند و تو به سر بريده مصعب در طشت نگاه كردي و شراب نوشيدي، و باقيمانده شراب را به صورت رنگ پريده او پاشيدي».

رعشه بر اندام حجاج افتاد، اما عبرت نگرفت، بلكه بر خشونتش افزوده شد و خطاب به پيرمرد دوران ديده گفت: «يا شيخ هم اينك دستور مي‏دهم، سرت را از تنت جدا نمايند تا چشمان نحْست شاهد سر بريده حجاج نباشد».

اينك شاهد بدعاقبتي يكي ديگر از حاكمان كوفه هستيم؛ كسي كه در روي زمين نقش خدايان را بازي مي‏كرد، هم اينك با آه مظلومان برباد رفته است و اين سرنوشت او است؛

از سر كوي تو هر كه به ملامت برود نرود كارش و آخر به خجالت برود

حكم مستوري و مستي همه بر خاتم است كس ندانست كه آخر به چه حالت برود

/ 1