از نظر آقاى جهانبگلو موج چهارم روشن فکرى، ايدئولوژيک نمى انديشد و خصيصه بارز آن، نقادى است . روشن فکر بايد براى حقيقت زندگى کند و هيچ نسخه اى نپيچد و دائم پرسشى نو درافکند و تلاطم در جامعه ايجاد کند . روشن فکر بايد جهانى شود و به روز باشد وگرنه به سرعت کهنه مى شود . در دهه چهل، برخى بر اين گمان بودند که با سرآمدن عمر پيامبرى، نقش آنها را روشن فکران بازى مى کنند; اما به گمانم، با اين اتفاقاتى که در اين دو دهه افتاده است، عمر روشن فکرى سرآمده است . نظر شما در اين باره چيست؟ مسئله روشن فکر، نسخه پيچيدن و رسالت پيامبرانه نيست، بلکه براى حقيقت زندگى کردن است . پس اينکه بخش ايدئولوژيک در جهان از بين رفته است و بخش نقادانه جاى آن را گرفته است، لزوما دليلى بر از بين رفتن خود روشن فکرى نيست . با اين وضعيتى که امروز در آن قرار گرفته ايم، شايد روشن فکرهايى مثل ژان پولاک نداشته باشيم، ولى کسانى مثل «ادوارد سعيد» را داريم; يعنى آدم هايى داريم که نسبت به اوضاع و احوال و انديشه جامعه اى که در آن زندگى مى کنند، نقادانه نگاه مى کنند . آيا اينکه من دنبال حقيقت مى روم، نمى تواند يک ايدئولوژى باشد؟ خير، چون اين حقيقت هيچ گاه به دست نمى آيد . مثل افقى است که هر اندازه شما به آن نزديک تر مى شويد، او از شما دورتر مى شود . حقيقت جويى الزاما رسيدن به يک حقيقت ايدئولوژيک نيست . من معتقد به طرح پرسش هستم . هميشه طرح پرسش از پاسخى که بدان داده مى شود، مهم تر است; يعنى اينکه شما از جنبه روش شناسى بتوانيد، به طور درست، مطلب را ارائه دهيد تا اينکه بخواهيد به آن جوابى بدهيد . به نظر من کار روشن فکرى اين است که با پرسش هايى که مطرح مى کند، ابزارهاى نقادانه اى را بياورد و ارائه دهد . آن پرسش ها خودشان مى توانند يک وضعيت روشن فکرى جديدى را در ايران به وجود بياورند و اگر هم بگوييم رسالتى وجود دارد، اين رسالت، طرح پرسش روشن فکرى در ايران است; ولى اين طرح پرسش اصلا ايدئولوژيک نيست . موضع روشن فکرى نسل چهارم نسبت به اين قضيه چيست؟ به هرحال پرسشى طرح مى کند و تاثيرى هم مى گذارد . اين تاثير ممکن است مخرب باشد; چه طور مى تواند مراقب باشد که به دام انديشه هاى ايدئولوژيک نيفتد؟ با نوع پرسش هايى که مطرح مى شود به دام آن ايدئولوژى ها نمى افتد . وقتى در آن پرسش هايى که مطرح مى شود، نقد ايدئولوژى باشد يا نقد توتاليتاريسم، استبداد، تعصب و يا هر نقد ديگر، در اين صورت از آن ايدئولوژى ها دور مى شود . مثلا اگر شما بياييد و به درستى در مورد پديدارشناسى يا در مورد يک مسئله سياسى صحبت کنيد، اين خود مجموعه پرسش هايى را در ذهن کسانى که اين پرسش ها را مى خوانند، به وجود مى آورد . چيزى که از آن در مى آيد، اساسا آن تفسير غلطى که شما مى گوييد، نيست . تفسير غلط موقعى رخ مى دهد که شما ما بين يک متن يا يک گفتار يا يک فکر و انديشه مبهم قرار گرفته باشيد . فرض کنيد نسل چهارم روشن فکرى که در مورد مسئله «دموکراسى » بحث مى کند، داورى ارزشى و اخلاقى نمى کند . درست است که صحبت کردن در مورد اينها يا هر امرى، به هر حال، انتخابى در خود دارد . روشن فکر به هر حال دست به يک انتخاب مى زند; ولى طرح سؤال الزاما نسخه پيچيدن نيست . من فکر مى کنم روشن فکران نسل چهارم نمى آيند بگويند که «بايد اين را انتخاب کنيم » . نه اين طور نيست . مثلا اگر بخواهند دموکراسى را مطرح کنند، مى گويند لازمه دموکراسى اين چيزهاست . پرسش روشن فکرى که طرح پرسش مى کند، در يک لايه هايى بايد به جامعه برسد و نمى تواند در همان سطح بماند . در اين لايه ها چه کسانى قرار دارند؟ من فکر مى کنم که اساسا روى صحبت روشن فکران، در درجه اول، با نخبگان جامعه است . نخبگان سياسى، بوروکراتيک، دانشجويان، جوانان و تمام کسانى که به هر حال جزء نخبگان جامعه قرار مى گيرند . اينها افرادى هستند که مديريت جامعه را در دست مى گيرند و مى شود گفت به جامعه آينده ايران شکل خواهند داد . جامعه مدنى مفهومى است که در دوم خرداد 1376 مردمى شد . اين را آقاى خاتمى درست نکرده بود، بلکه حاصل زحمات ده ساله روشن فکران بود . بسيارى از مفاهيمى که امروز روشن فکرى دينى در ايران از آن صحبت مى کند، از روشن فکران سکولار قرض گرفته شده است . وقتى در مورد تاريخ تفکر روشن فکرى فکر مى کنيم، يک حالتى از خستگى به آدم دست مى دهد; خستگى از انديشه هاى رنگارنگ; گويى ما تا خرخره به غرب مقروضيم . ما دائما هر جا پا مى گذاريم - مثلا شعر، داستان، فلسفه و ... - همه را مديون غرب هستيم . فکر مى کنيد براى خارج شدن از اين بن بست چه بايد کرد؟ اگر چه ممکن است شما با سؤال «چه بايد کرد» مخالف باشيد . سؤال خوبى است . من فکر مى کنم مهم ترين جايى که اين تراژدى از آنجا شروع شد، «جنبش ترجمه » است . وقتى که ايرانيان و عراقى ها شروع به ترجمه عربى متون يونانى کردند و از داخل آنها فلسفه اسلامى درآمد، آدم هايى مثل ابن سينا و فارابى پا به عرصه گذاشتند . غربى ها آن متون را به لاتين ترجمه کردند، ولى نتايج با هم فرق مى کرد . خيلى جالب بود . اروپا به وسيله آن ترجمه ها، با افلاطون و ارسطو و همچنين با متون يونانى آشنا شد، کاملا انديشه خودش را تغيير و توسعه داد و از داخل آن «رنسانس » درآمد . تمام قرون وسطا را گذراند و روى آن کار کرد و بعدا آن را نقد کرد . فلسفه اسلامى اين کارها را نکرد . يعنى تفسير در مورد تفسير کرد و اين تفاسير تا ملاصدرا ادامه پيدا کرد و ما آن گذر نقادانه را انجام نداديم . به قول شايگان ما در يک تعطيلات تاريخى قرار گرفتيم . يعنى غرب سوار قطار پيشرفت شد و به جلو رفت و توانست در تمام حوزه هاى علمى، نجوم، فن آورى، فلسفى و ... پيش برود; اما شرق نتوانست آن را به نوعى ادامه بدهد . به نظر من اين مسئله با رويارويى ما و دنياى مدرن، بعد از جنگ ايران و روس، تقويت شد . يعنى اين وضعيت وخيم تر شد; چرا که ما متوجه عقب ماندگى خودمان شديم، ولى پرسشى که براى خودمان طرح کرديم - اينکه چگونه مى توانيم اين عقب ماندگى را جبران نماييم - پرسش غلطى بود . ما گفتيم اگر در جنگ شکست خورديم، به اين دليل بود که تجهيزات توپخانه اى نداشتيم، اما در اصل به دليل نبود انديشه مدرن بود که شکست خورديم . اروپا و غرب با انديشه مدرن خود ما را شکست داد; نه با توپخانه اش . در دوره اول روشن فکرى افرادى مثل ملکم خان يا آخوندزاده و طالب اف مسئله عقب ماندگى ايران را درست فهميده بودند . فقط راه حل هايى که مى خواستند پيشنهاد بکنند، به جا نبود . آنها آن قدر از دوره خودشان عقب بودند که تا بيايند هيوم و ... را بخوانند و به صورت پروژه اجتماعى در بياورند، به شکست منجر مى شد . ايران امروز هم همين وضع را دارد . ما هنوز درگير اين سؤال هستيم و به نظر در دوره سوم روشن فکرى در ايران، آدم هاى پارادايمى چون آل احمد و شريعتى به مراتب ما را به خاطر غرب ستيزى شان عقب تر بردند . حالا مجبور هستيم دو مرتبه از صفر شروع کنيم . بايد انديشه و کالبد ذهنى غرب را دوباره از نو ترجمه کنيد، در موردشان تفسير بکنيد، صحبت بکنيد تا کم کم در ذهنيات جا بيفتد که اين روند چه هست . نبايد فراموش کنيم در کنار ميراثمان که آيين ها و هويتمان را شکل مى دهد، ميراث بشرى هم وجود دارد و با آن پيوند خورده است و همين داستان جهانى بودن است . مدرن شدن در ذهن اتفاق مى افتد . اگر شما ماشين داشته باشيد، ولى شب زنتان را کتک بزنيد و به يک رشته قوانين قبيله اى اعتقاد داشته باشيد، انسان مدرنى نيستيد . اين آدم قبيله اى است که سوار بنز شده است; يعنى اين گونه بايد هويتش را تعيين کرد . اين است که از شما يک آدم مدرن مى سازد و حتى برخورد شما با آن نهادها و ارزش ها مهم است و فکر مى کنم روشن فکر در تعيين اين نهادها و ارزش ها مى تواند نقش مهمى را ايفا کند . روشن فکر مى تواند نشان دهد که در کنار اين مد، چيز ديگرى هم هست; يعنى ما هم مى توانيم به چيزهاى ديگرى اعتقاد داشته باشيم و يک ملت بى اخلاق، بى معيار و بى معنا نباشيم . ما در کنار اينها مى توانيم هويت يا الگوهايى هم داشته باشيم که اين الگوها شامل الگوهاى آداب و معاشرت، فکرى، کنشى و ... است . از اينها مى تواند يک پروژه سياسى - اجتماعى بيرون بيايد . در مقابل پروژه پست مدرنيسم که پروژه اى بدون معناست و مى خواهد همه آدم ها را به «هيچى » برساند، بايد يک پروژه معنايى به وجود بياوريد که آن هم کار روشن فکرى است . پروژه اى که از آن يک سامان فکرى و اجتماعى در بيايد، اين چيز مهمى است . اگر بخواهيم روشن فکر را بر مبناى جهانى بودن تعريف بکنيم، به نظر مى رسد چيزى که تحت عنوان روشن فکرى دينى در ايران مطرح است از يک ايدئولوژى دفاع مى کند . آيا مى توان نام اين شخص را روشن فکر گذاشت؟ نه، و مى توان با آن مخالفت کرد . چون فکر مى کنم اين يک پارادوکس است . هم مى توانيد روشن فکر باشيد و هم دينى; مى توانيد آدم روشن فکر و دين دار هم باشيد - مثل جان واتو - ولى اينکه شما روشن فکرى تان را با يک مسئله دينى محدود کنيد، جور در نمى آيد . اگر شما قبول داشته باشيد که روشن فکرى دينى يک نوع حقيقت جويى و زندگى براى حقيقت است، اين حقيقت را تا جايى محدود مى کنيد . در آنجا است که شما مى گوييد اين روند پديدارشناسى شما تمام شده است و به حقيقتى نرسيده ايد که بخواهيد از آن دفاع کنيد . شما ديگر در کار روشن فکرى تان پيش نمى رويد و به يک آدم دينى تبديل مى شويد . چرا ديگر اسم شما را روشن فکر دينى بگذارند! بايد بگويد من روشن فکر هستم . مى خواهد بگويد من روشن فکرى هستم که با يک سرى ابزارها و مفاهيم خاص کار مى کنم، اما اين امکان ندارد . چون بايد مفاهيم ديگر را هم بشناسد و تنها راهى که مى تواند جهانى باشد، همين است . آن وقت است که روشن فکرى، بومى و محدود مى شود، چرا که مى خواهد در يک چارچوب خاصى کار کند و اين نتيجه اى ندارد و حتى نمى تواند دو کلمه با يک فيلسوف فرانسوى يا آلمانى صحبت کند، چون مى خواهد فقط از موضع خودش صحبت کند و اتفاقا اين فاجعه در ايران اتفاق افتاده است . وقتى هابرماس به ايران آمد، فقط مى خواستند در مورد فلسفه اسلام با او گفت وگو و ديالوگ داشته باشند و او مى گفت که در مورد فلسفه اسلامى چيزى نمى دانم و در مورد فلسفه امروزى صحبت کنيد و اين نتيجه خوبى نداشت . بسيارى از روشن فکران وقتى صحبت مى کنند، نهايتا چيزى که از آن جلسه در مى آيد، تحليلى به نام شهروند درجه اول و دوم است . با اين فرق که يک شکل دموکرات به خود مى گيرد . گفت وگو چگونه بايد صورت بگيرد؟ اصلا نبايد به شهروند درجه يک و دو کشيده شود . چون در آنجا يک ارزش داورى صورت مى گيرد، داورى اجتماعى، سياسى و اخلاقى که من شديدا با آن مخالفم . اگر ما مى خواهيم نابرابرى اى به وجود نيايد، بايد يک حدى از شناخت وجود داشته باشد . شما مى توانيد در مورد کنفرانسى بگذاريد و آدم هايى را که در مورد او مقاله يا کتابى نوشته اند، دعوت کنيد . آنجاست که آن گفت وگو مى تواند صورت بگيرد . گفت وگو نمى تواند با پارتى بازى صورت بگيرد . اگر ماهدف روشن فکر را رسيدن به آن حقيقت بدانيم و اگر او براى حقيقت زندگى مى کند، پس اول بايد اين حقيقت روشن شود و بدانيم که چه هست! مشکلى که در اينجا پيش مى آيد اين است که اين فرد، چون انتخاب هاى متفاوتى پيش روى اش است، بايد بتواند خودش را تعريف بکند . اما اگر شما امروز فلان نظريه را داديد، ممکن است چند سال بعد اين نظريه عوض شود . اين واقعيت بر ديدگاه هاى کسانى که به اين روشن فکر نگاه مى کنند و يا از او پيروى مى کنند، اثر منفى نمى گذارد؟ اگر شما قبول داشته باشيد که روشن فکر خودش نتيجه يک فرآيند پديدارشناختى و شناخت انسان از خويش است، خود او در اين فرآيند قرار مى گيرد و اين فرآيند قرار نيست که در يک جايى تمام شود . چيزى که در غرب باعث شد که روشن فکرى توسعه پيدا کند و تحولى صورت گيرد، اين است که روشن فکران خودشان را نقد کرده اند . ما تعداد زيادى از روشن فکران آلمانى، فرانسوى، ايتاليايى ... داريم که خودشان را - مثلا چپ بودن يا کمونيست بودن خودشان را - نفى کرده اند و در مورد اشتباهات خودشان توضيح مى دهند . اگر سارتر يا فوکو خودش را نقد مى کند، ولى روشن فکر ايرانى اين کار را نمى کند، آيا به نظر شما ناشى از اين نيست که فکر مى کند اگر خودش را نقد کند، ديگر کسى روى او حساب نمى کند . آيا اين مشکل را ناشى از ضعف فرهنگ ايرانى نمى دانيد؟ روشن فکرى که حساب پس انداز يا عمران نيست که بخواهيم با آن پولى را جمع کنيم . اتفاقا من با همين مخالفم . روشن فکرى بايد يک امر سيال باشد، روشن فکر دنبال مريد نيست . لومپن هميشه تعدادى نوچه دارد که دنبالش راه مى افتند و اگر ضعفى از خودش نشان بدهد، آنها را از دست مى دهد . روشن فکرى در اين مقولات مطرح نمى شود . چون شما در مورد موضوعى مى انديشيد و شايد دچار اشتباه شويد، از قبل قبول مى کنيد که شايد ما هم اشتباه کنيم و اين موضوع را به جامعه تان هم نشان مى دهيد .
اشاره
از نظر آقاى جهانبگلو حقيقت جويى خوب است، اما دست يافتن به حقيقت، بد است . چنين تناقضى تنها با اين بيان رفع مى شود که حقيقت در نظر ايشان يک حقيقت ايدئولوژيک است و رسيدن به آن نامطلوب و محدودکننده است . پس در عين حال که بايد حقيقت جو بود، اما نبايد به حقيقتى رسيد; زيرا در آن صورت، در نظر ايشان، روشن فکر به ايدئولوژى رسيده و متوقف شده است . اشکال اساسى اين نظريه آقاى جهانبگلو، ابهام مفهوم حقيقت در نظر ايشان است . معلوم نيست که حقيقت در تعريف ايشان چيست و حقيقت جويى چه شاخص ها و ويژگى هايى دارد و چرا نمى توان به حقيقت رسيد . هيچ توضيحى در مورد اين سؤال ها نداده اند . تنها اين امر را مفروض گرفته اند که حقيقت دست نيافتنى است و اگر چيزى دست يافتنى شد، ايدئولوژيک است . ولى ايشان بايد توضيح دهند که چرا اگر به حقيقتى رسيديم، به ايدئولوژى رسيده ايم . و اصلا ايدئولوژى در نظر ايشان چيست که اگر حقيقت نيز به کف آمد، رنگ آن را به خود مى گيرد و منفور مى شود! 2 . آقاى جهانبگلو روشن فکر را فقط سکولار مى خواهند . دينى شدن روشن فکر براى روشن فکرى او زيان آور است; زيرا وى را ملتزم به حقايقى مى کند که از نظر ايشان ايدئولوژيک است . اما روشن نيست که چرا بايد اين چنين باشد، و بر فرض که چنين هم باشد، چه عيبى در کار است؟ اگر حقيقت به دست آيد، چه اشکالى دارد که به آن ملتزم شويم . صرف اينکه ديگر کارى براى روشن فکر باقى نمى ماند و حرف تازه اى براى زدن ندارد، دليل بر نفى اين نکته نيست . البته اگر کسى از ابتدا تصميم خود را گرفته باشد که اگر به حقيقت رسيد و آن حقيقت امرى دينى بود - حق مطلق وجود حضرت حق سبحانه و تعالى - آن را نپذيرد، زيرا مانع پرسش افکنى جديد مى شود و چيزى براى نقد باقى نمى ماند، با اين شخص نمى توان در گفت وگويى عقلانى وارد شد; زيرا ايمان سکولار اين شخص مانع از گفت وگو براى کشف حقيقت مى شود . آقاى جهانبگلو مى گويد «اينکه شما روشن فکرى تان را با يک مسئله دينى محدود کنيد، جور در نمى آيد ... . به حقيقتى نرسيده ايد که مى خواهيد از آن دفاع کنيد . شما ديگر در کار روشن فکرى تان پيش نمى رويد و به يک آدم دينى تبديل مى شويد . چرا ديگر اسمتان را روشن فکر دينى بگذارند!» اين سخن به معناى آن است که هر گونه تقيد دينى، انسان را از دايره روشن فکرى خارج مى سازد . درحالى که به فاصله چند سطر مى گويند «مى توانيد آدم روشن فکر و دين دار هم باشيد .» تناقض اين دو گفته آشکار است . ريشه تناقض به اينجا باز مى گردد که آقاى جهانبگلو مى خواهند در عين مخالفت با محدوديت هاى دينى و اعتقاد نداشتن به حقيقت دينى، از اتهام ضديت با دين در امان بمانند . ولى به نظر مى رسد با اين کار متهم به ضديت با حقيقت مى شوند . حتى مى توان گفت با حقيقت روشن فکرى نيز در ستيزند . اگر حقيقت جويى جوهره روشن فکرى است، دست يافتن به حقيقت، اگر هم دينى باشد، بايد رسيدن به مقصود و هدف روشن فکرى محسوب شود، نه توقفى در مسير حرکت روشن فکر . 3 . ممکن است آقاى جهانبگلو ادعا کنند که متدينان و مؤمنان که به خداوند ايمان آورده اند و به گمان خود به حقيقت رسيده اند، در سرابى از بافته هاى ذهن و خيال خود به سر مى برند و تنها گمان حقيقت دارند، نه خود حقيقت را . اين سخن تنها بر پايه شکاکيت معرفتى و شکاکيت دينى مطرح مى شود که ظاهرا ايشان آن را مفروض گرفته اند . در اين صورت بايد به سه سؤال پاسخ دهند . نخست اينکه چرا همين پرسش را در باب معرفت علمى، که بت روشن فکران سکولار است، مطرح نمى کنند؟ دوم اينکه چه اندازه در عقلانيت دينى تامل کرده اند؟ سوم اينکه آيا تمايز ميان اديان را در ميزان توجه و تکيه بر عقلانيت بررسى کرده اند يا خير؟ با توجه به آموخته هاى ايشان و نيز فرهنگى که در آن به بارورى علمى رسيده اند، مى توان نوع برداشت ايشان را از دين دانست و برخورد ايشان را با اسلام، در واقع برخورد با قرائتى مسيحى گونه از اسلام دانست . چنانچه بسيارى روشن فکران تحصيل کرده غرب در جامعه ما چنين قرائتى از اسلام دارند . مرزهاى ميان اسلام و مسيحيت و تفاوت هاى بنيادين آن در نظر آنان رنگ مى بازد و مى خواهند هر حکمى که بر مسيحيت در جهان غرب پس از رنسانس رفته است، بر اسلام نيز برود . غافل از آنکه بسيارى از آن احکام را مى توان به نوعى برگرفته از اسلام دانست . آشنايى اروپاييان با تمدن پيشرفته اسلامى، در قرون وسطاى مسيحى، به ويژه در پى جنگ هاى صليبى و افزايش مسافرت هاى دريايى و آشنايى با پيشرفت هاى علمى و تکنيکى مسلمانان، و آزادى فکر و انديشه و رواج روحيه علمى و تجربى، چيزهايى بود که موجب تحول در نگاه فرنگيان نسبت به وضع علمى و دينى خود شد . اعجاب سفرنامه نويسان فرنگى از وضع آزادى فکر و بيان در جهان اسلام و زندگى مسالمت آميز مسلمانان و پيروان ساير اديان در کنار يکديگر، درحالى که در اروپا قرن هاى متمادى جنگ هاى شديد مذهبى رواج داشت، حاکى از نوع بينش مسلمانان و روحيه علمى حاکم بر جهان اسلام است . نهضت ترجمه آثار اسلامى به زبان لاتين و آشنا شدن فيلسوفان اروپايى با فلسفه و کلام اسلامى و نقادى هاى جدى که در فلسفه وکلام اسلامى نسبت به فلسفه سنتى و انديشه هاى مختلف انجام شده است، فرهنگ نقد را به اروپا منتقل کرد . آقاى جهانبگلو مى گويند فلسفه يونان به ايران و عراق آمد و تنها مورد تفسير قرار گرفت و نقد نشد، درحالى که همين فلسفه به اروپا رفت و نقد شد و از آن رنسانس پديد آمد . گويا ايشان با نقدهاى جدى و ويرانگر غزالى و فخر رازى و ديگر فيلسوفان و متکلمان مسلمان آشنا نيستند . اگر هيوم در نقد عليت چيزى مى نويسد، وامدارى او نسبت به غزالى را نمى توان ناديده گرفت، به طورى که نه تنها استدلال، که حتى مثال هايش را نيز از غزالى گرفته است . همين طور نقدهايى که بر بحث نبوت و معجزه دارد، برگرفته از نقدهايى است که متکلمان مسلمان داشته اند و بخشى از آنها را فخر رازى در کتاب مهم المطالب العاليه فى العلم الالهى خود آورده است . 4 . جهانى بودن روشن فکر در نظر آقاى جهانبگلو به اين است که با مفاهيم و فرهنگ فلسفى غرب آشنا باشد و با زبان فلسفه غرب سخن بگويد . اگر قرار است گفت وگويى ميان هابرماس و فلسفه دانان ايرانى صورت پذيرد، اينها بايد زبان و فلسفه هابرماس را بياموزند، ولى هابرماس لازم نيست چيزى درباره فلسفه اسلامى، فلسفه ملاصدرا يا فرهنگ ايرانى بداند! اين در حالى است که مى گويند روشن فکر ايرانى بايد ميراث خود را با فرهنگ جهانى درآميزد و بى معيار و بى معنا نباشد . معلوم نيست سهم ميراث و هويت خودى در اين ميانه چيست . 5 . آقاى جهانبگلو براى فرار از ايدئولوژى ها، نقد را لازم مى داند و مى گويد با نقد توتاليتاريسم، استبداد و تعصب و مانند آن، مى توان از ايدئولوژى ها دور شد . اما آيا درباره ليبراليسم و سکولاريسم نيز همين حکم را مى کنند؟ هنگامى که ليبراليسم به ايدئولوژى تبديل مى شود، با آن چه بايد کرد؟ هنگامى که سکولاريسم به صورت دين و مذهبى رسمى درمى آيد، آيا نقد و پرسشى از آن را روا مى دانند؟