ديدار مسئولان نظام به مناسبت مبعث حضرت رسول اعظم (ص)
09/ 05/ 87بسماللَّهالرّحمنالرّحيماين عيد بزرگ و همگانى را به همهى حقطلبان و آزادىخواهان عالم و به امت بزرگ اسلامى و به ملت عزيز و مؤمن ايران و به شما حضار محترم و برادران و خواهران عزيز تبريك عرض ميكنم.يادآورى بعثت به معناى يادآورى يك حادثهى تاريخى نيست - اين آن نكتهاى است كه ما بايد در مواجههى با اين حادثهى بزرگ و اين خاطرهى ارجمند بشرى و انسانى هميشه به ياد داشته باشيم - بلكه تكيهى بر اين خاطرهى پرشكوه در حقيقت تكرار و مرور يك درس فراموش نشدنى است در درجهى اول براى خود امت اسلامى؛ چه آحاد امت، چه برجستگان و نخبگان امت - سياستمداران، دانشمندان، روشنفكران - و در درجهى بعد براى همهى آحاد بشريت. اين، تكرار يك درس است، تكرار يك سرمشق است، يادآورى يك حادثهى درس آموز است.ابعاد اين حادثه بسيار متنوع است كه حقيقتاً اگر كسى بخواهد با بيان رسا - ولو به طور اجمال - جوانب مسئلهى بعثت را بيان كند، بايد كتابها نوشته شود و ساعتها سخن گفته شود؛ ليكن همانطور كه انسان يك نگاه ابتدائى به اين حادثه ميكند، درسهاى متعددى را فرا ميگيرد. شما ملاحظه كنيد پيغمبر اكرم با اين پيامى كه جامع همهى نيازهاى بشر براى كمال بود، در جامعهاى ظهور كرد و دعوت خود را آغاز كرد كه هيچيك از آن كمالات مطلوب در آن جامعه وجود نداشت.پيغمبر، پيامبر علم بود، در آن جامعه علم نبود؛ پيامبر عدل بود، در آن جامعه رايحهاى از عدالت به مشام نميرسيد و قدرتمندان، زورمندان، رؤساى زورگو بر جان و مال مردم مسلط بودند. پيامبر اخلاق و مدارا و گذشت و انصاف و محبت بود، در آن جامعه اين چيزها به تمام معنا قحط بود؛ يك جامعهى خشن، زورگو و زور شنو، دور از اخلاق و معنويت، دور از علم، دلبستهى به هواهاى نفسانى، به عصبيتهاى جاهلى، به غرورهاى بى مورد و بيجا.در يك چنين فضاى متحجر و دشوارى، در يك چنين سنگستان بى آب و علفى اين نهال روئيد، سيزده سال در اين شرائط سخت رشد كرد و اين سيزده سال منتهى شد به ايجاد يك حكومت؛ تشكيل يك جامعه بر مبناى علم و عدل و توحيد و معنويت و اخلاق و كرامت. ذلت را تبديل به عزت كرد؛ وحشيگرى را تبديل به اخوت كرد؛ عصبيت را تبديل به مدارا و تعقل كرد؛ جهل را تبديل به علم كرد؛ يك قاعدهى مستحكمى، يك شالودهى متينى به وجود آورد كه بر اساس آن شالودهى محكم، قرنها مسلمانان توانستند بر قلهى مدنيت عالم مسلط شوند و قلههائى را خودشان به وجود بياورند كه در تاريخ بشريت سابقه نداشت.ده سال هم دوران اين حكومت بيشتر طول نكشيد. شما ببينيد سيزده سال به اضافهى ده سال در عمر ملتها چقدر هست؛ مثل يك لحظه است، مثل يك ساعتِ گذراست. در يك چنين فاصلهى كوتاهى يك حركت عظيمى به وجود آمد كه ميشود گفت تاريخ را به دو قسم منقسم كرد: قسمِ قبل از اسلام و قسمِ بعد از اسلام. انسانيت را به پيش برد، پايههاى اخلاق را مستحكم كرد، درسهاى فراموشنشدنى را براى بشر به يادگار گذاشت؛ عظمت بعثت را از اين ديدگاه شما نگاه كنيد.آنچه كه اين موفقيتها را تضمين كرد، البته عناصر در هم تنيدهى بسيارى است؛ اما در درجهى اول آن عنصر مستحكم باثباتى كه سرشار بود از معنويت، از صفا و از معرفت به پروردگار و اتكاء به خدا، وجود خودِ پيغمبر است. پيغمبر اكرم داناترين و خردمندترينِ مردم مكه بود، قبل از اينكه به نبوت برسد؛ كريمترين و شريفترين و بااخلاقترينِ مردم آن منطقه بود، قبل از اينكه به نبوت برسد.در ميان آن مردم اين انسان برجسته مورد لطف الهى قرار گرفت و اين بار بر دوش او نهاده شد؛ چون خدا او را آزموده بود. خدا بندهى خود را ميشناخت و ميدانست كه اين بار را بر دوش چه كسى ميگذارد، و پيغمبر ايستاد. اين ايستادگى، اين استقامتِ همراه با معرفت عميق به آن هدفى كه به سوى آن حركت ميكند و آن راهى كه آن را ميپيمايد، پشتوانهى همهى پيشرفتهاى پيغمبر و پشتوانهى شكوفائى اين حركت عظيم شد. بله، حق پيروز است، اما بشرطها؛ شرط پيروزى حق، دفاع از حق است. شرط پيروزى حق، ايستادگى در راه حق است.وقتى كه در مرحلهى اول بعثت، بعد از آنى كه با گذشت سه سال يا بيشتر - كه دعوت پنهانى بود، مخفى بود - پيغمبر توانسته بود سى، چهل نفر را مسلمان بكند، بعد امر الهى آمد كه: «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين. انّا كفيناك المستهزءين»؛ علنى كن، برو توى ميدان، پرچم را به دست بگير و كار را علنى كن. پيغمبر آمد وسط ميدان و قضايائى كه شنيدهايد. بزرگان و صناديد قريش و زرمندان و زورمندان آن جامعه به خود ترسيدند و لرزيدند. اولين كارى كه كردند، تطميع آن بزرگوار بود. آمدند پيش جناب ابىطالب گفتند كه اين برادرزادهى تو اگر رياست ميخواهد، ما رياست مطلق خودمان را به او ميدهيم؛ اگر ثروت ميخواهد، آنقدر به او ثروت ميدهيم كه از همهى ما ثروتمندتر بشود؛ اگر مايل است پادشاهى كند، ما او را به عنوان پادشاه خودمان انتخاب ميكنيم. بگوئيد از اين حرفهائى كه ميزند، دست بردارد. جناب ابىطالب كه بر جان پيغمبر ميترسيد و از توطئهى آنها بيمناك بود، پيش پيغمبر آمد و گفت بزرگان مكه اين پيغام را دادند؛ شايد نصيحت كرد، توصيه كرد كه حالا شما هم يك خردهاى كوتاه بيائيد؛ اين ايستادگى به اين اندازه ديگر چرا؛ لازم نيست. پيغمبر فرمود: «يا عمّ! واللَّه لو وضعوا الشّمس فى يمينى و القمر فى شمالى لاعرض عن هذا الامر لا افعله حتّى اظهره اللَّه او يذهب بما فيه»؛ عموجان! اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند، ماه را در دست چپ من بگذارند، براى اينكه من از اين هدف دست بكشم، سوگند به خدا اين كار را نميكنم؛ تا وقتى يا خدا ما را پيروز كند يا همهى ما از بين برويم.بعد در روايت دارد كه «ثمّ اغرورقت عيناه من الدّمع»؛ چشم مبارك پيغمبر لبريز اشك شد و از جا بلند شد. ابوطالب اين ايمان، اين استقامت را وقتى كه ديد، منقلب شد و گفت: «يابن اخى اذهب و قل ما احببت»؛ برو هركارى كه ميخواهى بكن؛ هدفت را دنبال كن. «واللَّه لا اسلّمنّك بشىء»؛ سوگند به خدا من تو را با هيچ چيز عوض نميكنم. اين ايستادگى، ايستادگى مىآفريند. اين استقامت از پيغمبر، ريشهى استقامت را در ابوطالب مستحكم ميكند. اين پايبندى به هدف، نترسيدن از دشمن، طمع نورزيدن در آنچه كه در دست دشمن است، دل نبستن به امتيازى كه دشمن ميخواهد بدهد در مقابل متوقف كردن اين راه، ايستادگى مىآفريند، آرامش به وجود مىآورد، اعتماد به راه و به هدف و به خدائى كه اين هدف متعلق به اوست، به وجود مىآورد. لذا سى، چهل نفر بيشتر نبودند. همين سى، چهل نفر در مقابل آن همه مشكلات، آن همه دشواريها ايستادند و روز به روز زياد شدند. روز به روز در مكه ميديدند كه با عمار چه ميكنند، با بلال چه معاملهاى ميشود، سميه و ياسر چه جور زير شكنجه قرار ميگيرند و شهيد ميشوند؛ اينها را ميديدند، در عين حال ايمان مىآوردند. پيشرفت حق اينجورى است. صرفاً در حالت آسايش، در حالت امن و امان پرچم حق را بلند كردن و پاى آن سينه زدن، حق پيش نميرود. حق آن وقتى پيش ميرود كه صاحب حق، پيرو حق، در راه پيشرفت حق از خود استقامت و استحكام نشان بدهد.آيهى قرآن ميفرمايد: «محمّد رسول اللَّه و الّذين معه اشدّاء على الكفّار رحماء بينهم». اشداء بر كفار معنايش اين نيست كه با كفار دائم در حال جنگند. اشداء، شدت، يعنى استحكام، استوارى، خورده نشدن. يك فلزى زنگ ميزند، خورده ميشود، پوك ميشود، از بين ميرود؛ يك فلز هم قرنهاى متمادى كه بگذرد، دچار خوردگى و زنگزدگى و پوسيدگى و پوكى نميشود. اشداء يعنى اين. شدت يعنى استحكام. استحكام يك وقت در ميدان جنگ است، يك جور بروز ميكند؛ يك وقت در ميدان گفتگوى با دشمن است، يك جور بروز ميكند. شما ببينيد پيغمبر در جنگهاى خود، آنجائى كه لازم بود با طرف خود و دشمن خود حرف بزند، چه جورى حرف ميزند. سرتا پاى نقشهى پيغمبر استحكام است؛ استوار، يك ذره خلل نيست. در جنگ احزاب پيغمبر با طرفهاى مقابل وارد گفتگو شد، اما چه گفتگوئى! تاريخ را بخوانيد. اگر جنگ است، با شدت؛ اگر گفتگو است، با شدت؛ اگر تعامل است، با شدت؛ با استحكام. اين معناى اشداء على الكفار است.رحماء بينهم، يعنى در بين خودشان كه هستند، نه؛ اينجا ديگر خاكريز نرم است، انعطاف وجود دارد؛ اينجا ديگر آن شدت و آن صلابت نيست. اينجا بايد دل داد و دل گرفت. اينجا بايد با هم با تعاطف رفتار كرد.همان ايستادگىِ اول بعثت، منجر ميشود به استقامت عجيب سه سال در شعب ابىطالب. شوخى نيست؛ سه سال در يك درهاى در مجاورت مكه، بدون آب، بدون گياه، در زير آفتاب سوزان. پيغمبر، جناب ابىطالب، جناب خديجه، همهى مسلمانها و همهى خانوادههايشان توى اين تكه - شكاف كوه - زندگى كردند. راه هم بسته بود كه براى اينها غذا نيايد، خوراك نيايد. گاهى در ايام موسم - كه بر طبق سنن جاهلى آزاد بود، يعنى جنگ نبود - ميتوانستند داخل شهر بيايند، اما تا ميخواستند جنسى را در دكانى معامله كنند، ابوجهل و ابولهب و بقيهى بزرگان مكه به نوكرها و فرزندان خودشان سفارش كرده بودند كه هر وقت آنها خواستند جنسى را بخرند، شما وارد معامله شويد، دو برابر پول بدهيد، جنس را شما بخريد و نگذاريد آنها جنس بخرند. با يك چنين وضعيت سختى سه سال را گذراندند. اين شوخى است؟آن استقامت اوّلى، آن عمود مستحكم اين خيمه، آن دل متوكل على اللَّه است كه چنين استقامتى را در فضا به وجود مىآورد كه آحاد صبر ميكنند. شب تا صبح بچهها از گرسنگى گريه ميكردند كه صداى گريهى بچهها از توى شعب ابىطالب به گوش كفار قريش ميرسيد و ضعفاى آنها هم دلشان ميسوخت؛ اما از ترس اقويا جرئت نميكردند كمك كنند. اما مسلمان كه بچهاش در مقابلش پرپر ميزد - كه چقدر در شعب مردند، چقدر بيمار شدند، چقدر گرسنگى كشيدند - تكان نخورد. اميرالمؤمنين به فرزند عزيزش محمد بن حنفيه فرمود: «تزول الجبال و لا تزل»؛ كوهها ممكن است تكان بخورند؛ از جا كنده شوند؛ تو از جا كنده نشو. اين همان نصيحت پيغمبر است؛ اين همان وصيت پيغمبر است. اين است راه برخاستن امت اسلامى؛ بعثت امت اسلامى اين است. اين درس پيغمبر به ماست. بعثت اين را به ما تعليم ميدهد.صرف اينكه بنشينيم، بگوئيم آيهاى نازل شد و جبرئيلى آمد و پيغمبر مبعوث به رسالت شد و خوشحال بشويم كه كى ايمان آورد و كى ايمان نياورد، مسئلهاى را حل نميكند. مسئله اين است كه ما بايد از اين حادثه - كه مادر همهى حوادث دوران حيات مبارك پيغمبر است - درس بگيريم. همهى اين بيستوسه سال درس است.من يك وقت به بعضى دوستان گفتم زندگى پيغمبر را ميلى مترى بايد مطالعه كرد. هر لحظهى اين زندگى يك حادثه است؛ يك درس است؛ يك جلوهى عظيم انسانى است؛ تمام اين بيستوسه سال همينجور است. جوانهاى ما بروند تاريخ زندگى پيغمبر را از منابع محكم و مستند بخوانند و ببينند چه اتفاقى افتاده است. اگر شما مىبينيد امتى به اين عظمت به وجود آمد - كه امروز هم بهترين حرفها، بهترين راهها، بزرگترين درسها، شفابخشترين داروها براى بشريت توى همين مجموعهى امت اسلامى است - اين جور به وجود آمد، گسترش پيدا كرد و ريشهدار شد. والّا صرف اينكه حق با ما باشد، ما پيش نميرويم؛ حق همراه با ايستادگى. اميرالمؤمنين - بارها من اين جمله را از آن بزرگوار نقل كردم - در جنگ صفين فرمود: «لا يحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر». اين پرچم را كسانى ميتوانند بلند كنند كه اولاً بصيرت داشته باشند، بفهمند قضيه چيست، هدف چيست؛ ثانياً صبر داشته باشند. صبر يعنى همين استقامت، ايستادگى، پابرجائى. اين را ما بايد از بعثت درس بگيريم.امام عزيز ما رشحهاى از آن چشمهى فياض بود كه توانست اين بساط عظيم را در دنيا راه بيندازد. امام هم قلبش پر بود از ايمان به راه خود. همان طور كه فرمود: «آمن الرّسول بما انزل اليه من ربّه و المؤمنون كلّ آمن باللَّه و رسله و ملائكته». خود پيغمبر اول مؤمن بود.در انقلاب ما خود امام بزرگوار، اول مؤمن به اين راه بود و از همه قلبش سرشارتر بود از ايمان به اين راه و اين هدف؛ ميفهميد، ميدانست دارد چه كار ميكند؛ عظمت كار را ميفهميد، الزامات اين كار را هم ميفهميد كه اولين الزام اين كار اين بود كه با توكل به خدا در اين راه محكم بايستد. محكم ايستاد. جوانان اين ملت هم با ايستادگى او ايستادگى پيدا كردند؛ آحاد اين مردم هم وقتى كه اين چشمهى صبر و سكينه لبريز شد و سرازير شد، آنها را فرا گرفت. آنها هم «هو الّذى انزل السّكينة فى قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم» شدند. اين سكينه وقتى كه بر دل انسانها نازل ميشود، ايمان انسان زياد ميشود. بعد ميفرمايد: « وللَّه جنود السّماوات و الأرض». از چه ميترسيد؟ سپاه زمين و آسمان مال خداست. با خدا باش، اين سپاه زمين و آسمان مال شماست؛ در اختيار شماست. اين سنتهاى الهى است.ببينيد خداى متعال در آنِ واحد دو چيز را آفريده است: يكى اين عالم آفرينش را، با همهى قوانينش، با همهى سننش. يكى قواعد شريعت را؛ دين مردم را، راهنمائى زندگى مردم را. اين دو تا را با هم آفريده؛ اينها با هم منطبقند. اگر شما طبق قوانين الهى - يعنى آن ارادهى تشريعى حق - عمل كرديد، زندگى شما و رفتار شما منطبق با قوانين آفرينش ميشود؛ مثل يك كشتىاى كه در مسير باد دارد حركت ميكند، باد به او كمك ميكند؛ در جريان آب دارد حركت ميكند، جريان آب به او كمك ميكند.سنن آفرينش به انسانى كه در اين راه حركت كند، كمك ميكند؛ منتها شرطش اين است كه شما حركت كنيد. ملت ايران حركت كرد، سنن آفرينش هم به او كمك كرد؛ قوانين طبيعى الهى به او كمك كرد. والّا كى فكر ميكرد در قلب حساسترين نقطهى عالم - يعنى خاورميانه - يكى از وابستهترين حكومتها به استكبار جهانى - يعنى حكومت شاه؛ حكومت پهلوى - در بين جامعهاى كه بسيارى از روشنفكرانش، بسيارى از نخبگانش، دهها سال بود ذهنشان آلوده شده بود به تعليمات غربى و وسوسههاى غربى و هواهاى نفسانى، ناگهان پرچم اسلام بلند بشود و اين جامعه امت اسلامى را به اسلام دعوت كند؟ كى فكر ميكرد چنين چيزى ممكن است؟ اما شد.اين معنايش اين است كه وقتى يك جماعتى، يك ملتى در اين راه حركت كنند، بادهاى موافق الهى - يعنى همان سنتهاى آفرينش - به اينها كمك ميكنند؛ پيش ميروند.مسئله فقط مسئلهى ايران هم نيست؛ امروز دنياى اسلام بيدارى پيدا كرده است؛ آگاهى پيدا كرده است. يك روزى بود تصور ميشد هر چه كه قدرتمندان و قلدران و گردنكلفتهاى عالم - حالا در يك وضع آمريكا، در يك وضع شوروى سابق - بخواهند، همان خواهد شد و سياسيون چارهاى ندارند جز اينكه بر طبق ميل آنها رفتار كنند. امروز اين باور در بين ملتها كه اصلاً وجود ندارد، در بين سياستمداران و نخبگان سياسى هم بسيار اين باور ضربه خورده است. بايد ايستاد، بايد ايستادگى كرد.من به ملت ايران، به پيروان بعثت محمدى (صلّى اللَّه عليه و اله) عرض ميكنم كه راه، همين ايستادگى است. نظام جمهورى اسلامى به تبعيت از امام بزرگوارش اين ايستادگى را انتخاب كرده است؛ ما از اين ايستادگى سود برديم و ضرر نكرديم. همهى بلندگوهاى استكبار جمع شدند كه ملت ايران و دولت ايران و نظام جمهورى اسلامى را با انواع و اقسام استدلالها از پشتيبانى فلسطينىها باز بدارند، ملت ايران قبول نكرد، بعد از اين هم قبول نميكنيم؛ ما از ملت فلسطين دفاع ميكنيم.ملت فلسطين محق است؛ حق با اوست؛ مظلوم است. شرم باد بر آن مدعيان آزادى، مدعيان حقوق بشر كه بر اين همه ظلمى كه به اين ملت شده است، چشم ميبندند، باز ادعاى طرفدارى از حقوق بشر ميكنند؛ خجالت هم نميكشند. من تعجب ميكنم؛ در كجاى دنيا يك انسان منصف اگر فلسطينىها يك اقليت بيگانه بودند توى كشورشان - نميگوئيم صاحبان كشور، فرض كنيد فلسطينىها در سرزمين خودشان اقليتى بودند؛ مهاجرينى بودند كه به فلسطين آمده بودند - اين همه ظلم را نسبت به اينها تحمل ميكرد؟ خانههايشان را خراب كنند، جوانهايشان را بكشند، مردانشان را زندان ببرند، دائم اينها را تهديد كنند، خانههايشان را بمباران كنند، جلوى ارزاقشان را بگيرند، محاصرهى اقتصادى كنند، باغاتشان را خراب كنند، همهى زندگى آنها را به هم بزنند. آن وقت آقاى بوش خجالت هم نميكشد، وامىايستد ميگويد ما متعهد به آزادى هستيم! اين آزادى است؟! شرم باد بر شما! اين است طرفدارى از آزادى؟!يك ملتى را اينجور زير فشار قرار بدهند، آن هم توى خانه خودش؟ آن وقت قدرتمندان عالم دائم از زورگو، از متجاوز، از قاتل، از تروريست حمايت كنند و به همهى ظلمهائى كه به اين ملت ميشود، چشم ببندند و آخرش هم دربيايند كه «خود گوئى و خود خندى»، ما طرفدار آزادى هستيم! ما طرفدار فلان هستيم.ملت ايران بيدارند؛ ملت ايران حقيقت را ميفهمند. طبيعت استكبار اين است كه اگر يك قدم عقب نشستيد، او يك قدم جلو مىآيد. هيچ كس گمان نكند كه با عقبنشينى در مقابل استكبار و عدول از مواضع صحيح و از حق صحيح و از داعيهى صحيح، موجب ميشود كه استكبار خجالت بكشد؛ نجابت به خرج بدهد، بگويد خوب، حالا اينها يك قدم عقب نشستند، ما هم يك قدم عقب بنشينيم. چنين چيزى نيست.شما يك قدم رفتيد عقب، او يك قدم مىآيد جلو؛ يك سنگر را خالى كرديد، او مىآيد آن سنگر را ميگيرد. امت اسلام بايد اينجورى به قضاياى خود نگاه كند. سياستمداران دنياى اسلام بايد با اين نگاه، به حوادث پيرامون خود نگاه كنند. ملت ايران ايستاده است؛ حرف حق خود را زده است. ما حرفمان كلمهى توحيد است و توحيدِ كلمه. ما ميگوئيم فقط بندهى خدا باشيم؛ بندهى آمريكا نباشيم؛ بندهى قدرتهاى زورگو و مستكبر و قلدر نباشيم؛ بندهى فراعنهى عصر نباشيم؛ بندهى ابولهبها و ابوجهلهاى اين زمان نباشيم. ابوجهل اين زمان كيست؟ ابوجهل كه مرد و رفت؛ امروز هم ابوجهل وجود دارد.
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
بر خلايق ميرود تا نفخ صور
بر خلايق ميرود تا نفخ صور
بر خلايق ميرود تا نفخ صور