روشنگری چیست؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روشنگری چیست؟ - نسخه متنی

سید علی محمودی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روشنگري چيست؟

سيدعلي محمودي

ايران، 31/4، 1 و 2/5/82

چكيده: در اين نوشتار، روشنگري و تاريخچه و مؤلفه‏هاي برجسته آن بررسي شده است؛ مؤلفه‏هايي همچون انسان‏گرايي، تساهل و مدارا، حقوق بشر و... .

روشنگري، كه به‏تدريج در قرن هجدهم ميلادي به صورت فرآيندي پرتكاپو و تأثيرگذار درآمد، به‏طور عمده در فرانسه، انگلستان و آلمان ظهور كرد. نامداران بزرگ روشنگري عبارت بودند از بيكن، مونتسكيو، دكارت، لاك، نيوتن، ولتر، روسو، ديدرو، دالامبر، هولباخ و كانت. در ميان طيف گسترده كوشندگان روشنگري، هم فيلسوفان تجددگرا جاي مي‏گرفتند، هم انديشه‏وران الاهي و هم اديبان، شاعران و خطيبان. در فرآيند روشنگري، جايگاه و حقوق انسان، خرد خودبنياد، خودانديشي، نقادي، دانش تجربيِ بر پايه مشاهده و آزمايش، و استقلال دو نهاد دين و سياست از يكديگر مورد تأكيد قرار گرفت. نوانديشان ديني و سياسي، بر شكاكيت و پرسشگري نقادانه در حوزه دين و اخلاق نيز تأكيد مي‏كردند.

بي‏ترديد، تلاش‏هاي انديشه‏وران در سايه‏سار آزادي‏هاي مدني در انگلستان، به غنا و فربهي فرآيند روشنگري افزود. در آلمان، روشنگري سيمايي متفاوت از فرانسه و انگلستان داشت. انديشه‏وران آلماني، بدون اعتناي جدي به يافته‏هاي فلسفه تجربي، بيشتر با آرا و انديشه‏هاي انتزاعي و نظري سرگرم بودند. در قرن نوزدهم ميلادي، پرچم انديشه روشنگري در دستان هگل و هاينه و انگلس و ماركس قرار گرفت. در قرن بيستم، انديشمنداني همچون آدورنو و هور كهايمر به بازانديشي در نظريه روشنگري پرداختند و به اين نتيجه دست يافتند كه ايده‏هاي روشنگري، چون آزادي، حقيقت، انسان‏گرايي و مدارا، از گوهر خويش تهي گشته است. لو كاچ و مار كوزه نيز در شمار بازنگران نظريه روشنگري در قرن بيستم قرار دارند.

مفهوم روشنگري

روشنگري چيست؟ آندرآس ريم (1749 ـ 1807 م) فيلسوف الاهي پروتستان، در تعريف روشنگري گفته است: «اصلاح مفاهيم براساس موازين حقيقت ناب». كانت، روشنگري را «خروج آدمي از نابالغيِ به تقصير خويشتن خود» تعريف مي‏كند و نابالغي را «ناتواني در به‏كار گرفتن فهم خويشتن بدون هدايت ديگري» مي‏داند. به اعتقاد كانت، «خودانديشيدن» اصل بنيادين روشنگري است. از تعريف كانت برمي‏آيد كه او تفكر مستقل و پويا را اساس روشنگري مي‏داند. تفكر مستقل و پويا، در گرو آزادي انديشه است. انديشمندان روشنگري براي اين مفهوم هيچ‏گونه حد و مرزي قائل نيستند. آنان معتقدند كه در پرتو روشنگري بايد همه چيز را مشاهده كرد و شناخت. روشنگري در پرسش از ماهيت چيزها، چنان‏كه گفتيم، هيچ‏گونه محدوديتي را به رسميت نمي‏شناسد. بنابراين پرسش‏هاي روشنگري همه پرسش‏هاي فلسفي هستند كه به‏طور هم‏زمان، حقايق مسلم و اصول ثابت و بديهيات و حتي خود فلسفه را به چالش مي‏گيرند و در پي يافتن پاسخ‏هايي به‏سر مي‏برند كه همگي حول محور مسائل انسان دوران جديد است.

مؤلفه‏هاي روشنگري

1. انسان‏گرايي

اصالت بشر و توجه به حقوق و آزادي‏هاي بشر، در كانون نظريه روشنگري قرار دارد. روشنگري مي‏كوشد محوريت و اهميت بشر را در عالم، با نگاهي فلسفي تصوير كند و جايگاه انسان را به روشني بنماياند. روشنگران دريافته‏اند كه انسان به گونه‏اي ددمنشانه تحقير شده و منزلت او در خطر قرار گرفته است. پديده روشنگري، تكاپويي در برابر بشرستيزي و لگدمال كردن ارزش‏هاي انساني، از سوي خداوندان شمشير، مكنت و تزوير بود. شكل‏هاي گوناگون بردگي و بهره‏برداري ابزاري از انسان و اعمال خشونت، مي‏توانست وجدان‏هاي بيدار و انديشه‏هاي بلند را به چاره‏انديشي براي نجات بشر برانگيزد. اهميت يافتن حقوق بشر، بازتاب تأمل در وضعيتي بود كه جايگاه انسان را تا حد «شي‏ء» و «ابزار» دست قدرتمندان فروكاسته بود.

2. تنگناهاي شناخت بشري

نگرش به انسان به‏عنوان موجودي آزاد، مختار و خردورز در مغرب‏زمين، از پيامدهاي دوران روشنگري است. اكنون پرسش اين است كه روشنگري حدود فهم آدمي را تا كجا مي‏داند. با رهيافت تجربه‏گرايي به موضوع معرفت‏شناسي، درمي‏يابيم كه فهم آدمي در روشنگري، فهمي محدود و نسبي است. درست است كه روشنگري بر خرد بشري تكيه بسيار مي‏كند، اما اين تأكيد و پافشاري، به هيچ وجه به معناي قبول فهم و درك مطلق و بي‏حدومرز براي بشر نيست. قلمروي «امپراطوري كوچك» ذهن بشر، از نظر هيوم، محدوده‏اي بيش از تجربه انساني ندارد. ممكن است به هيوم ايراد بگيريم كه محدوديت فهم بشر، از يك‏سو، و اينكه «به‏طور قطع» حدود فهم بشر فقط و فقط به قلمرو تجربه محدود مي‏شود، از سوي ديگر، دو گزاره ناسازگار به‏نظر مي‏آيند؛ اما در اين معنا كه معرفت بشري در روشنگري، معرفتي محدود و همراه با حد و مرز است، ترديدي باقي نمي‏ماند.

3. تساهل و مدارا

اگر معرفت ما نسبت به امور، محدود و غيرمطلق است ــ كه اين معنا از محدوديت ذهن بشر سرچشمه مي‏گيرد ــ پس در برابر نظريات گوناگون بايد راه بردباري و مدارا پيشه كنيم. از بطن اين نظريه، اصل تساهل و مدارا زاده مي‏شود كه به موجب آن، بايستي بيان و انتشار نظريات، آرا و ديدگاه‏هاي گوناگون تحمل شود تا بتوان برپايه تعاطي انديشه‏ها و تضارب آرا، با محك نقد روشمند، حجاب از رخسار زيباي حقيقت برگرفت. در اين جهان و در ميان ما انسان‏ها، هيچ‏كس «عقل كل» و «داناي خطاناپذير» نيست.

4. حقوق بشر

در عصر روشنگري، انساني جديد در آرا و انديشه‏هاي انسان‏شناسان و فيلسوفان متولد مي‏شود كه غايت ذاتي و في‏نفسه است و رعيتِ ارباب قدرت و بنده خدايگان نيست. كانت در اين هنگام، بشر را به منزله «غايتي في‏نفسه» در نظر مي‏گيرد كه «... هيچ كس نبايد او را صرفا به مثابه وسيله‏اي در خدمت غايت‏هاي فرعي‏تر تلقي كند». او حقوق بشر را چيزي جز «حق مردم به روشن‏نگري نمي‏داند؛ زيرا به زعم او ساير حقوق، همه جنبه فردي دارند و اثري كه بر انقلاب مي‏گذارند، بسته به روشن‏نگري مردم است».

5 . آزادي

آزادي، به‏ويژه آزادي انديشه، از شالوده‏هاي اصلي در فرآيند روشنگري است. كانت ناتواني در به كارگيري فهم را در اثر «كمبود اراده و دليري» بشر مي‏داند و نه كمبود فهم. انسان روشنگر در نگاه كانت، انساني «خودانديش» است كه براي انديشيدن، نه از كسي اجازه مي‏گيرد و نه از كسي تقليد مي‏كند. چنين انساني، قواعد و احكام بازدارنده انديشيدن را درهم‏مي‏شكند و با «خودانديشي»، گام در وادي تفكر مي‏گذارد. كانت كه معتقد است روشنگري به هيچ چيز جز آزادي نيازمند نيست، نگراني خويش را از عوامل محدودكننده آزادي، پنهان نمي‏دارد. تمامي مراكز و عوامل محدودكننده آزادي در يك چيز اشتراك نظر دارند و آن منع خردورزي است. «انديشيدن آزاد» آن‏گاه كه از سوي طبيعت بارور و شكوفا شود، كم‏كم بر نحوه تفكر مردم اثر مي‏گذارد و در نتيجه آن، مردم در «عمل به آزادي» تواناتر مي‏شوند. اين انديشيدن آزاد، بر اصول حكومت نيز تأثير مي‏بخشد؛ حكومتي كه «به سود خود مي‏بيند كه با انسان، كه ديگر چيزي بيش از يك ماشين به‏شمار مي‏آيد، چنان رفتاري كند كه درخور اوست». كليد راهيابي به رواق روشنگري، آزادي است؛ اما به‏نظر انديشمندان عصر روشنگري، آزادي روشنگري، آزادي در حدود قانون است. روشنگري به هيچ وجه جانبدار آزادي بي‏حدوحصر نيست.

6. عدالت و حقيقت‏جويي

روشنگري در نگاه يوهان بنيامين ارهارد غايت جامعه مدني است. او با رد سعادت‏محور بودن قوانين اساسي و ناكام خواندن قوانيني كه سعادت مردم را وجهه همت خويش قرار داده‏اند، معتقد است كه دست‏يابي به سعادت به دست خود بشر فراهم مي‏شود. ارهارد، هدف بنيادين روشنگري را رساندن مردم به عدالت، و نه خوشبختي، مي‏داند. انديشمنداني همچون گوتهولد افرايم ليسنگ (1729 ـ 1781 م) نيز بودند كه هدف غايي روشنگري را كوشش صميمانه و خستگي‏ناپذير در راه جست‏وجوي حقيقت معرفي مي‏كردند. به‏نظر اين انديشمندان، حقيقت را نمي‏توان فراچنگ آورد. حقيقت دست‏يافتني نيست، بلكه جست‏وجوكردني است. حقيقت ناب فقط در اختيار خداوند است.

با تأمل در آنچه گذشت، مي‏توان دريافت كه اولاً، روشنگري هيچ منبعي را براي سعادت بشر، جز خود بشر به رسميت نمي‏شناسد و تدارك مفهوم خير انسان را به او مي‏سپارد. ازاين‏رو، رهيافت روشنگري به سعادت بشر رهيافتي «غيرديني»، «انسان محور» و «دنياگرا» است. ثانيا، روشنگري، بر پايه محدوديت قدرت فهم انسان و تشكيك جدي در وصول به حقيقت، به پويش در حقيقت‏جويي بسنده مي‏كند و صرفا تكاپو در حقيقت‏يابي را خوش مي‏دارد و به زعم خويش، سوداي خام وصول به حقيقت را در سر نمي‏پروراند.

7. خودانديشي در دين

روشنگري، از دين، مسيحيت را در نظر دارد. روشنگران «دين‏ستيز» نيستند، اما جانبدار محدود ساختن نقش دين در مسائل عبادي، و فروچيدن دامن روحانيان كليسا از پيكر جامعه و سياست‏اند. گرفتاري روشنگران اين است كه روحانيان كليسا، خود را قيّم مردم مي‏دانند و به تعبير كانت، مردم را موجوداتي نابالغ مي‏انگارند كه بايد به‏جاي آنان بينديشند و براي آنان تصميم بگيرند. «نقد صادقانه» در تمام زمينه‏ها، حتي در قلمرو دين، مي‏تواند ابعاد و لايه‏هاي معارف ديني را آشكار سازد و گوهر ناب حكمت‏هاي الاهي را بنماياند و قوت منطق و استحكام پيام‏هاي ديني را بر ذهن‏هاي حقيقت‏جو نشان دهد. روشنگري با دين به ستيزه برنخاست، بلكه با «مذهب سازمان‏يافته» به چالش برخاست.

در روزگار ما، رسم بر اين است كه گناه دنياگرايي1 و محدودكردن قلمرو دين به امور عبادي و مراسم مذهبي را معمولاً به پاي تجدد گرايان و روشنگران مي‏نويسند. اين‏گونه داوري، به نظر صاحب اين قلم، ناتمام و ناصواب است. گناه اصلي پديده دنياگرايي و خارج كردن دين از قلمرو امور سياسي و اجتماعي، به گردن اسقفان و كشيشاني است كه به نام دين و شريعت، فشار و اختناق و شلاق و شكنجه را جاي‏گزين آزادي و معنويت و اخلاق و امنيت و بردباري كردند. واقعيت اين است كه روشنگري فرآيند دنياگرايي و جدايي دو نهاد دين و سياست را در پيش مي‏گيرد. اما نه دين‏ستيز است و نه دين‏گريز. روشنگري، دين‏پذير است اما فقط در قلمرو روابط افراد با پروردگار و در انجام امور مذهبي در شكل‏هاي فردي و جمعي. پس روشنگري در پي عقلايي كردن2 بشر و آزادساختن او از قيد و بند «خرافه ديني» است كه با آيين‏ها و آموزه‏هاي ناب ديني تفاوت دارد. از سوي ديگر، بشر خردگرا خواستار حكومت خردگراست و اين حكومت، با نظر به تجربه طولاني و انسان‏ستيز دوران تاريكي و تباهي، از كليساييان برنمي‏آيد.

به اعتقاد من، جنبش روشنگري در رويكرد به خرد و در نگرش به انسان به‏عنوان موجودي خردمند، خودانديش و داراي اختيار و حق، راه درستي را براي انسان و جهان گشود؛ اما با اين پندار برخي از روشنگران كه خرد مي‏تواند از حوزه خود فراتر رود و حتي به‏جاي دين و آموزه‏هاي ديني بنشيند، به وادي خطا درافتاد. من با كاپلستون در اين معنا موافقم كه روشنگري اعتقادي «خوش‏بينانه» به اصالت عقل داشته است؛ هر چند ديدگاه‏هاي انديشمندان روشنگري در باب آزادي انديشه و تساهل و مدارا، نقش مهمي در بنياد تمدن اروپاي غربي و آمريكاي شمالي ايفا نمود و مطالعات علمي را با جهشي بزرگ به پيش برد.

اشاره

در اين مقاله نسبتا مفصل، نمايي اجمالي از جنبش روشنگري در غرب ارائه شده است كه براي آشنايي خوانندگان علاقه‏مند به اين موضوع، بي‏گمان مفيد و مؤثر است. چنان‏كه مي‏دانيم، روشنگري حامل پيام اصلي مدرنيته در قرن هفدهم و هجدهم اروپاست كه در حقيقت انديشه‏هاي برآمده از عصر رنسانس را تبيين نمود و توسعه داد. پيام‏هاي روشنگري تا اواخر قرن نوزدهم همچنان درخشان و پررونق بود، اما با آغاز قرن بيستم و هم‏زمان با صدور دستاوردهاي مدرنيته به ساير كشورهاي جهان، به تدريج، در پيكره اين بناي به ظاهر استوار و پابرجا آثارِ شكست و گسست پديدار شد. جنبش روشنگري كه در آغاز با مجموعه‏اي از ايده‏ها و نظريه‏هاي فلسفي، اجتماعي و علمي خود را معرفي مي‏كرد، با تشكيل دولت‏هاي ملي در اروپا، از يك سو، و ظهور انقلاب صنعتي در قرن نوزدهم، از سوي ديگر، به ابزارهاي لازم براي تحقق ايده‏ها و الگوهاي خود دست يافت. اگر قرن هفدهم و هجدهم را آوردگاه ايده‏هاي روشنگري، و قرون نوزدهم را عرصه عيني و عملي الگوهاي آن بدانيم، بايد قرن بيستم را ميدان آزمون نتايج و دستاوردهاي اين جنبش به حساب آوريم.

مشكلات و بحران‏هاي فراهم‏آمده براي ايده روشنگري در قرن بيستم خود حديث مفصلي است كه نياز به بحث جداگانه‏اي دارد و خوشبختانه در سال‏هاي اخير در خود غرب و در كشور ما از سوي انديشمندان و نويسندگان به اين موضوع، تا اندازه‏اي، پرداخته شده است. اين مشكلات در آغاز با بحران‏هاي سياسي و نظامي آغاز شد كه با بهره‏بري از فن‏آوري‏هاي نوين، جهان را به كام دو جنگ ويرانگر كشاند؛ اما هنگامي كه بحران‏هاي اجتماعي، اخلاقي و زيست‏محيطي بر حيات مدرن سايه انداخت، معلوم شد كه اينها همه معلول بنيادهاي معرفتي است كه در هسته تئوريك جنبش روشنگري ريشه دارد. البته بحران‏هاي دروني در اين هسته نظري تنها از دهه شصت كاملاً آشكار شد و معلوم گرديد كه نه تنها مفاهيم اجتماعي و سياسي روشنگري هنوز به درستي تبيين نشده است و الگوهاي برآمده از آنها دچار ناسازگاري‏هاي دروني هستند، بلكه مهم‏ترين و پرنفوذترين ايده نظري روشنگري، يعني دانش مدرن و علم تجربي، نيز از عقلانيت و منطق لازم براي دفاع از خود برخوردار نيست.

چنان‏كه نويسنده محترم نيز اشاره كرده است، بي‏گمان روشنگري براي غرب و حتي براي همه بشريت دستاوردهاي سودمند نظري و عملي به دنبال داشته است؛ اما بي‏توجهي به گسست‏هاي مهم تئوريك و آثار ويرانگر اين نگرش براي انسانيت نه‏تنها به تصويري نادرست از روشنگري مي‏انجامد، بلكه مسير آينده هويت‏سازي و جامعه‏پروري ما را با بحران‏هاي جدي مواجه خواهد ساخت. در اينجا با ارجاع به بخش‏هايي از اين مقاله، به برخي نكات ضروري براي تأمل بيشتر در بازخواني جنبش روشنگري اشاره خواهيم كرد:

1. نويسنده محترم تنها از منظر تاريخي به توصيف روشنگري پرداخته و اين جنبش را از دريچه نگاه حاكم بر غرب در سده‏هاي هجدهم و نوزدهم گزارش كرده است. با توجه به آنچه پيش‏تر گفته شد و با ملاحظه آنچه امروز غرب‏شناسان در مورد دستاوردهاي اين جنبش عرضه كرده‏اند، لازم است در كنار نگره‏هاي تاريخي، از منظر انتقادي نيز به مضامين و محتواي روشنگري و نيز به الگوهاي عملي آن نگريسته شود تا اين امر روشنگر راه آينده باشد. همچنين انتظار مي‏رود كه پژوهندگان ايراني، در مقطع حساس كنوني، در مطالعات و جستارهاي خويش از گزارشگري صرف به تحليل، مقايسه و نقادي نيز همت گمارند تا سطح پژوهش‏هاي فرهنگي ارتقا يافته و افق‏ها و عرصه‏هاي جديد براي نوآوري و توليد انديشه‏هاي بومي فراهم آيد.

2. به دليل همان نگرش تاريخي، در تعاريفي كه از مفهوم روشنگري ارائه شده، تنها به ديدگاه بنيان‏گذاران روشنگري بسنده شده است و از آنچه در فلسفه‏هاي معاصر همچون فلسفه انتقادي3، اگزيستانسياليسم يا فيلسوفان پست‏مدرن4 در اين‏باره بيان شده است، خبري نيست. كمترين عيب‏تعاريف مذكور آن است كه از ابهام و خام انديشي و گرايش‏هاي احساسي كه در آغاز هر جنبشي وجود دارد، خالي نيست و به جاي تأكيد بر بن‏مايه‏هاي اين مفهوم، بيشتر خواسته‏ها و آرزوهاي بنيان‏گذاران روشنگري را بازمي‏تاباند. تعابيري چون «خروج آدمي از نابالغيِ به تقصير خويشتن خود» يا «اصلاح مفاهيم بر اساس موازين حقيقت ناب» و... در تعريف روشنگري عباراتي است كه جانبدارانه مي‏تواند بر هر جريان فكري اطلاق شود.

3. در بيان مؤلفه‏هاي روشنگري، آنچه در اين مقاله آمده تقريبا همان مطالبي است كه بارها در منابع غربي و غيرغربي تكرار شده است. تنها حسن مقاله از اين جهت، آن است كه چكيده‏اي از آن همه را عرضه مي‏كند. با توجه به اينكه رويارويي اصلي متفكران روشنگري با كليساي مسيحي و نگره‏هاي قرون وسطايي است، اين محورها و مباحثي كه در توضيح آن ذكر شده عمدتا ناظر به نقد مسيحيت قرون وسطايي و دفاع از تئوري‏ها و ارزش‏هاي جديد روشنگري است. اين نكته، هرچند در جاي خود اشكالي ندارد، اما در يك مقاله تحليلي كه در يك فضاي ذهني و زماني ديگر نگاشته مي‏شود، چندان مفيد و كارساز نيست. اين روش دست‏كم دو ايراد اساسي را در پي دارد: نخست آنكه مدافعه‏گرانه است و به جاي تبيين دقيق علمي به شعارگرايي مي‏انجامد، و دوم آنكه به جاي مقايسه جريان روشنگري با فرهنگ خودي و تعيين نسبت فرهنگي و تمدني آن با هويت ايراني و اسلامي، به مقايسه با حوزه فرهنگ مسيحي و قرون وسطايي مي‏پردازد كه گذشته از درستي يا نادرستي آن، هيچ انس و ارتباطي با جامعه ما ندارد. براي مثال، در ذيل عنوان «انسان‏گرايي»، تعابيري همچون «پديده روشنگري، تكاپويي در برابر بشرستيزي و لگدمال كردن ارزش‏هاي انساني، از سوي خداوندان شمشير، مكنت و تزوير بود» بيشتر به يك بيانيه سياسي يا نگاشته‏هاي نويسندگان قرن هفدهم و هيجدهم اروپا شباهت دارد و يا وقتي در همان‏جا مي‏خوانيم «اهميت يافتن حقوق بشر، بازتاب تأمل در وضعيتي بود كه جايگاه انسان را تا حد 'شي‏ء` و 'ابزارِ` دست قدرتمندان فروكاسته بود» اين پرسش رخ مي‏نمايد كه آيا مي‏توان گفت كه انسان در طول تاريخ تا زمان طرح ايده حقوق بشر، در حد شي‏ء و ابزار فروكاسته شده بود؛ و آيا اين نگرش كه حقوق بشر غربي توانست فرشته نجات بشريت از شي‏ءوارگي و ارتقاي جايگاه او به مقام انسانيت باشد، انگاره‏اي درست است؟ در بخش‏هاي ديگر مقاله نيز نگرش جانب‏دارانه و احساسي نويسنده به ارزش‏هاي مدرنيته سبب شده است فضاي بحث به موضع‏گيري‏هايي آلوده شود كه خواننده را نسبت به ساير بخش‏هاي مقاله نيز به ترديد مي‏افكند. هنگامي كه خواننده به اين‏گونه دعاوي سهمگين و كلي برخورد مي‏كند كه «نگرش به انسان به عنوان موجودي آزاد، مختار و خردورز در مغرب زمين، از پيامدهاي دوران روشنگري است» يا «در عصر روشنگري، انساني جديد در آرا و انديشه‏هاي انسان‏شناسان و فيلسوفان متولد مي‏شود كه غايت ذاتي و في‏نفسه است و رعيتِ ارباب قدرت و بنده خدايگان نيست» نمي‏تواند به درستي فهم كند كه آيا نويسنده محترم نيز خود مي‏تواند به اين مدعيات باور داشته باشد كه در غرب مدرن، انسان به عنوان «غايت ذاتي و في‏نفسه» ديده شد و ديگر اربابان قدرت و سرمايه به انسان به عنوان ابزارهاي توليد و مصرف ننگريستند. دست‏كم اكنون بر اهل فرهنگ و انديشه روشن است كه نظام بورژوازي و سرمايه‏داريِ برآمده از تفسير روشنگري از عقلانيت ابزاري، بيشترين نقش را در گسترشِ نگرش ابزارگونه به انسان داشته است و آنچه در آغاز روشنگري مطرح شد نه تنها در نتايج مدرنيته ظاهر نگشت، بلكه به لحاظ عقلاني نيز توان دفاع از آن را نداشت.

4. جا داشت نويسنده محترم در ذيل هر يك از مؤلفه‏هاي مدرنيته، به چالش‏هايي كه در طول يكي ـ دو سده گذشته درباره آن مطرح شده است نيز اشاره مي‏كرد. اين كار سبب مي‏شد كه بستر تأملاتي جدي‏تر براي خواننده فراهم شود. ايشان خود در ذيل مبحث «تنگناهاي شناخت بشري» افزوده است كه «ممكن است به هيوم ايراد بگيريم كه محدوديت فهم بشر، از يك سو، و اينكه 'به‏طور قطع` حدود فهم بشر فقط و فقط به قلمرو تجربه محدود مي‏شود، از سوي ديگر، ناسازگار به نظر آيند؛ اما...». البته اين چالش معرفت‏شناختي بعدها در تفكر فلسفي مغرب‏زمين باز هم عميق‏تر شد و به بحران عقلانيت در علم انجاميد. همين تذكر كوتاه نيز مفيد است و مي‏توانست در ساير اصول روشنگري هم مطرح شود. براي مثال، آنچه درباره مطلق كردن مقولاتي چون آزادي يا تعارض ميان آزادي و عدالت مطرح است يا اساسا مباحثي كه به محدوده‏هاي ممكن يا مطلوب آزادي و عدالت مي‏پردازد و نيز ماهيت «حقيقت» در تفكر مدرن مي‏توانست مورد اشاره قرار گيرد تا معلوم شود كه در حوزه انديشه‏ورزي غرب، اكثر اين مباحث محور تأملات و ترديدهاي جدي است.

5 . تلقي نويسنده از «عقلانيت» در روشنگري نيز دچار كاستي است. هرچند ايشان در اين مقاله مستقيما به تعريف عقلانيت نپرداخته است، ولي از گوشه و كنار برمي‏آيد كه براي مثال، عقلاني‏كردن بشر5 را «آزاد ساختن او از قيدوبند خرافه ديني» قلمداد مي‏كند؛ حال آنكه مقوله عقلانيت در مدرنيته، چنان‏كه در آثار كساني چون ماكس وبر، آنتوني گيدنز، ميشل فوكو و ديگران آمده است، معنايي كاملاً متفاوت دارد. در واقع، غرب مدرن با ارائه تعريفي خاص از ماهيت انساني و غايات حيات بشري، با نفي همه اصول ثابت عقلاني (عقل نظري و عقل عملي) و با ارائه تعريف جديدي از عقلانيت به نام «عقلانيت ابزاري»، در عمل، خواسته‏ها و تمايلات زودگذر بشري را در زندگي فردي، و قدرت و سرمايه را در زندگي اجتماعي حكم‏فرماي مطلق نمود. با اين مقدمه است كه سخن نويسنده محترم در پايان مقاله را بايد مورد تأمل قرار داد كه «من با كاپلستون در اين معنا موافقم كه روشنگري اعتقادي 'خوشبينانه` به اصالت عقل داشته است». تعابير «خوش‏بينانه» يا «بدبينانه» آن‏قدر كلي و مبهم است كه نمي‏تواند نشان دهد كه ما در چه بخشي با نگرش روشنگري به عقلانيت موافقيم يا مخالفيم. نيك پيداست كه با ترديد در بنيادهاي عقلانيت مدرن، بسياري از مؤلفه‏هاي ديگر روشنگري نيز با پرسش‏هاي جدي مواجه خواهد شد.

6. نگرش نويسنده نسبت به جايگاه دين در نهضت روشنگري هم جاي تأمل و بازانديشي دارد. ايشان از يك سو مي‏پذيرد كه يكي از مباني يا نتايج روشنگري، سكولاريسم يا جداسازي دين از حوزه قدرت سياسي است و از سوي ديگر، تأكيد مي‏كند كه «روشنگري نه دين‏ستيز است و نه دين گريز؛ روشنگري دين‏پذير است؛ اما فقط در قلمرو روابط افراد با پروردگار و در انجام امور مذهبي؛ در شكل‏هاي فردي و جمعي». نخست بايد يادآور شد كه هرچند سكولاريسم در آغاز تنها به جداانگاري دين از دولت تعريف مي‏شد، اما اندك‏اندك معلوم شد كه اين جدايي در همه حوزه‏هاي حيات اجتماعي رخ مي‏دهد. در سكولاريسم، همه نهادهاي اصلي جامعه ــ از آموزش، تربيت و معيشت گرفته تا هنر و ادبيات ــ از حوزه دين و معنويت فاصله مي‏گيرند و عملاً كاركردهاي مهم دين جاي خود را به نگرش‏هاي مادي و عرفي مي‏دهد. با اين تحليل است كه حتي برخي از روشن‏فكران ديني كه به سكولاريسم نيز باور دارند، به درستي نشان داده‏اند كه هرچند روشنگري ستيز آشكار با دين را وجهه همت خود قرار نمي‏دهد، اما با ساختن رقيبان جدي براي دين و جاي‏گزين كردن آنها به جاي دين، عملاً ظريف‏ترين و در عين حال شديدترين رويارويي را با دين تمهيد كرده است.6

ناگفته نگذاريم كه هرچند تماميت نهضت روشنگري را نمي‏توان به دين‏ستيزي متهم كرد، اما نبايد فراموش كرد كه در اين نهضت، جريان‏هايي روييد و باليد كه بيشترين حمله‏ها و چالش‏ها را با اتكا به همان اصول روشنگري، بر بنياد دين و معنويت روا داشتند. بي‏گمان مي‏توان گفت كه در طول تاريخ هيچ‏گاه تا بدين پايه بر عليه ديانت و معنويت ستيزه‏جويي نشده بود؛ ستيزه‏هايي كه اين بار با شعارهايي همچون علم‏جويي، حقيقت‏يابي و دفاع از حقوق انساني حمايت و پشتيباني مي‏شد.

پاورقيها:

1. secularism

2. Rationalization

3. براي مثال مي‏توان به اثر مشترك هوركهايمر و آدورنو به نام ديالكتيك روشنگري اشاره كرد.

4. ميشل فوكو، از فيلسوفان پست‏مدرن، در مورد مقاله «روشنگري چيست» از كانت مباحث جدي فراواني مطرح كرده است (رك: بابك احمدي، مدرنيته و انديشه انتقادي، ص 242).

5. Rationalization

/ 1