علوم حديث ـ شماره20 ، تابستان1380 مصطفى سلطانى قرآن, كتابى الهى براى انسان هاست كه ازچهل سالگى پيامبر(ص) تا پايان عمر آن حضرت, به تدريج بر وى نازل شده است. اين كتاب, از آغاز نزول آن, مورد توجّه و عنايت بوده است و مسائلى فراوان درباره آن, مطرح است كه در كتاب هاى تاريخ و علوم قرآن, از آنها بحث شده است. از جمله مباحث مهم در مورد قرآن, مسئله آغاز وحى و چگونگى رويارويى پيامبر(ص) با آن است. اين كه جبرئيل چگونه وحى را بر آن حضرت نازل كرد؟ و آيا قبل از وحيِ رسمى, بر پيامبر اسلام, به گونه هاى مختلف, وحى نازل شده يا نه؟ آيا زمينه نزول وحيِ رسمى فراهم شده, يا از همان آغاز, بدون زمينه هاى قبلى آن حضرت, وحى را دريافت كرده است؟ آيا پيامبر(ص) از همان آغاز دريافت وحى مى دانست كه آنچه بر او نازل شده, سخن خداست, يا اين كه با ترديد, به آنچه نازل شده بود, مى نگريست و با مراجعه به افرادى از قبيل خديجه و ورقة بن نوفل, به آن يقين پيدا كرد؟ مبناى اين ديدگاه ها چيست؟ در مورد مسئله «نخستين وحى», دو ديدگاه وجود دارد:
ديدگاه نخست
هنگام نزول وحيِ نخستين, پيامبر(ص) از آمادگى كافى براى دريافت وحى بهره مند نبوده است. لذا هنگام نزول وحى, رسول خدا شك كرد كه شايد جنون بر او عارض شده يا اين كه شيطان, تسويلات خود را به عنوان وحى بر او القا كرده است. لذا نزد خديجه و ورقة بن نوفل رفت و با اعلام آن دو, يقين به وحى بودن آنچه بر او نازل شده بود, برايش حاصل شد و آرامش قلبى پيدا كرد كه آنچه بر او نازل شده, يقيناً وحى است. مبناى اين ديدگاه, روايتى است از عايشه كه در كتب روايى, عموماً, و در كتب روايى اهل سنّت, خصوصاً نقل شده است. ما اين ديدگاه را نمى پذيريم و آن را مورد تحليل و بررسى قرار مى دهيم؛ زيرا به نظر مى رسد كه مبناى اين ديدگاه, از جهات مختلفى مخدوش است كه عبارت اند از: 1. اين روايت, با رواياتى كه دالّ بر نزول وحى در بيدارى رسول خداست, تعارض دارد. 2. اين ديدگاه با نصّ قرآن, سازگارى ندارد؛ زيرا قرآن, شك را از پيامبر(ص) نفى مى كند, در حالى كه در اين ديدگاه, نسبت شكّ و ترديد به پيامبر(ص) داده شده است. 3 . سند روايت, از چند جهت مخدوش است: الف) روايت, مُرسل يا مُرسل معضل است. ب) در سلسله سند, افراد مجهول و متّهم وجود دارند. پ) روايت, جزو بلاغات زهرى بوده و قابليت احتجاج ندارد. 4. با سنّت عملى پيامبر(ص) سازگار نيست.
ديدگاه دوم
بر مبناى اين ديدگاه, وحى از طُرُق مختلفى بر پيامبر اسلام نازل مى شد و پيامبر(ص) هم با يقين به اين كه آنچه در غار حِرا بر او نازل شده وحى است و با «بيّنه», آن را دريافت مى نمود و او در مقام دريافت وحى, هيچ گونه ترديدى به خود راه نداده است. مبناى اين ديدگاه, آيات و روايات فراوانى است كه به آنها, استدلال مى شود. ما اين ديدگاه را پذيرفته ايم؛ زيرا با قرآن و نيز با سنّت پيامبر(ص) , سازگارى دارد؛ چرا كه قرآن در مورد بسيارى بر درستى وحى محمدى گواه و شاهد است كه به چند نمونه, اشاره مى شود: لكن اللّه يَشهَد بما أنزل إليك. إنّ الرسول حقّ وجاءهم بالبيّنات. والذى أوحينا إليك من الكتاب هوالحق مصدّقاً لما بين يديه. ماينطق عن الهوى, إن هو إلاّ وحى يوحى. نتيجه اين كه به شهادت قرآن, هرچه بوده است, از وحى الهى نشئت گرفته است, به علاوه پيامبر(ص) در قرآن, چنان تصوير شده است كه او از عذاب پروردگارش مى ترسد و به عجز خودش در تبديل حرفى از حروف قرآن, معترف است. اين ديدگاه, همگام با قرآن, شك و ترديد را از پيامبر(ص) نفى مى نمايد و معتقد است كه ائمه با بيّنه مبعوث شده اند و وحى را با يقين, دريافت نموده اند. قرآن هم در موارد بسيارى مى فرمايد: لقد أرسلنا رُسُلنا بالبيّنات. از طرفى, اين ديدگاه با سنّت پيامبر(ص) هماهنگ است؛ زيرا پيامبر(ص) در آغاز رسالت, اعلام كرده بود كه جز به وحى سخنى نمى گويد و هر جا كه وحى در كار نبود, با يارانش به مشورت مى پرداخت كه نمونه آن را در جنگ هاى بدر و اُحُد, مشاهده مى كنيم. قبل از ورود به بحث, لازم ديديم استقصايى در مورد روايت بنماييم و پيشينه مختصرى از بحث, ارائه دهيم.
الف. استقصاى روايت
روايات مربوط به مسئله آغاز نزول وحى به چهار يا پنج شكل آمده است. مهم ترين آنها دو روايت است كه يكى از امّ المؤمنين, عايشه, و ديگرى از عبيد بن عُمَير ليثى نقل شده است. بين اين دو روايت كه با تفصيل بيشترى سخن مى گويند, معتبر ترين روايت را از عايشه نقل كرده اند كه ما آن را محور بحث قرار داده ايم. اين روايت, در چند جايصحيح مسلم و صحيح البخارى آمده است. احمد در مسند, با چهار سند كه به عايشه ختم مى شوند, اين روايت را نقل مى كند. عبدالرزّاق صنعانى نيز در المصنَّف, متذكّر روايت عايشه شده است. سيوطى در الدُرّ المنثور, حديث آغاز وحى را از طريق عايشه؛ اما با متنى متفاوت با متن «صحيحين» ارائه مى دهد. ابن سعد در الطبقات الكبرى, با سه سند و سه متن, حديث را نقل مى كند. علاوه بر منابع فوق, حديث مورد بحث, در السيرة النبويةى ابن هشام(ج1, ص 249), تاريخ الطبرى(ج2, ص 47), تاريخ ابن الأثير(ج1, ص478), تاريخ الاسلام ذهبى(ج1, ص117), إمتاع الأسماع مقريزى (ج1, ص30), عيون الأثر ابن سيد الناس(ج1, ص 168) و نيز در تفسير الطبرى(ج15, ص 318), تفسير ابن كثير(ج8, ص 436), تفسير القُرطُبى(ج 20, ص 118), فى ظلال القرآن( ج6, 3934) آمده است.
ب. پيشينه بحث
در زمان ما علامه سيد جعفر مرتضى در فصل اوّل از باب دوم كتاب الصحيح من سيرة النبى الأعظم(ص) , به بحث در مورد بعثت پرداخته است. ايشان ده حديث در اين باره نقل نموده كه از جمله آنها حديث مورد بحث از عايشه در اين نوشتار است. او تا حدودى به بررسى و نقد حديث پرداخته است. علامه سيد مرتضى عسكرى در كتاب نقشا ئمه در احياى دين, به بحث در مورد اين حديث پرداخته است و آن را از چند جهت, مورد نقد قرار داده است. محقّق معاصر, رسول جعفريان هم در تاريخ سياسى اسلام, ضمن بحث از آغاز وحى, مطالبى درباره حديث منقول از عايشه در اين مورد, آورده است. دو نوشتار مستقل نيز به بحث در باب «حديث بدء وحى» پرداخته اند كه عبارت اند از: الف. دفاع عن الحديث النبوى: حديث بدء الوحى, نوشته دكتر سعد مرتضى. اين نوشتار, اگرچه به نحو جامع و كاملى وارد بحث نشده, امّا مى توان ادّعا كرد كه مفصّل ترين كتاب در اين زمينه است. ب. شعاع وحى بر فراز كوه حراء, از محقق معاصر على دوانى. علاوه بر منابع مذكور, افراد زير نيز به بحث در مورد حديث بدء وحى پرداخته اند كه به اين شرح است: دكتر غلامحسين زرگرى نژاد در كتاب تاريخ صدر اسلام(بخش سوم, فصل اول, ص 222)؛ دكتر محمد روّاس قلعه چى در كتاب قرائة سياسية للسيرة النبوية(فصل اوّل, ص 35) و نيز در كتاب قرائة جديدة للسيرة النبوية (باب دوم, ص 34)؛ محمد غضبان در كتاب فقه السيرة النبوية(فصل يازدهم, ص 125)؛ محمد حسين هيكل در كتاب حياة محمد (فصل چهارم, ص 123), كامل سلامة الدقس در دولة الرسول من التكوين الى التمكين(ص 154), محمد قوام الوِشْنَوى القمّى در حياة النبى و سيرته (ص81), هاشم معروف الحسنى در سيرة المصطفى (فصل سوم, ص 101), دكتر محمد سعيد البوطى در فقه السيرة النبوية (ص 92), دكتر محمد ابراهيم آيتى در تاريخ پيامبر اسلام(ص 83) و محمد ابوزهره در خاتم پيامبران(ج 1, فصل هشتم). در بين دانشمندان غربى, اوّلين نوشته در زمينه روايات آغاز وحى, از نئو فانس است كه در كتاب اسلام شناسى غرب نگارش يافته است. مونتگُمِرى وات در كتاب محمد, پيامبر و سياستمدار(فصل 2, ص 16, ترجمه: اسماعيل والى زاده) به بحث درباره احاديث آغاز وحى پرداخته است. پروفسور دوم لاندو, خاورشناس انگليسى نيز در تاريخ ملل و دول اسلامى, اين احاديث را بررسى كرده است. همچنين پروفسور كارل بروكِلْمان در كتاب تاريخ ملل و دول اسلامى, آغاز شدن وحى را مورد بررسى قرار داده است.
تحليل و بررسى ديدگاه اوّل
در اين مقاله, با استناد به قرآن و سنّت, به بررسى حديث نقل شده از عايشه در مورد آغاز وحى مى پردازيم. با توجه به اين كه انديشمندان اهل سنّت, اهتمام خاصّى به صحيح البخارى دارند, ما كامل ترين روايتى را كه مستند ديدگاه اول است, از آن نقل مى كنيم. متن حديث مذكور, در صحيح البخارى, چنين آمده است: حدّثنا يحيى بن بكير, حدّثنا الليث, عن عقيل, عن ابن شهاب, حدّثنى عبدالله بن محمد, حدّثنا عبدالرزّاق, حدّثنا مُعَمّر, قال الزهرى: فأخبرنى عروة, عن عائشة(رض) انّها قالت: اوّل ما بدء به رسول الله من الوحى الرؤيا الصّادقة فى النوم فكان لا يرى رؤيا إلاّ جاءت مثل فلق الصبح, فكان يأتى حِراء فيتحنّث فيه, و هو التعبّد اللّيالى ذوات العدد, و يتزوّد لذلك. ثم يرجع الى خديجة فترود لمثلها, حتى فجئه الحق و هو فى غار حراء فجاءه الملك فيه, فقال: «إقرأ». فقال النبى(ص): فقلت: «ما أنا بقارئ». فأخذنى ففطّنى حتى بلغ منى الجهد, ثم أرسلنى, فقال: «إقرأ», فقلت: «ما أنا بقارئ», فأخذنى ففطّنى الثانية حتى بلغ منى الجهد, ثم أرسلنى, فقال: «إقرأ باسم ربّك الذى خلق», حتى بلغ: «علّم الإنسان ما لم يعلم». فرجع بها ترجف بوادره, حتى دخل على خديجة, فقال [زمّلونى! زمّلونى!]. فزمّلوه, حتى ذهب عنه الروع. فقال: «يا خديجة! مالى؟» و أخبرها الله الخبر. وقال: قد خشيت على نفسى. فقالت له: «كلاّ. أبشر فوالله لايحزنك الله أبداً. إنّك لتصل الرحم, و تصدق الحديث, و تحمل الكلّ و تُقرى الضيف و تعيّن على نوائب الحق», ثم انطلقت به خديجة حتى أتت به ورقة بن نوفل بن أسد بن عبدالعزّى بن قصى و هو ابن عمّ خديجة أخى أبيها و كان إمرءً تنصّر فى الجاهلية و كان يكتب الكتاب العربى, فيكتب بالعربية من الإنجيل ما شاء الله أن يكتب, و كان شيخاً كبيراً قد عمى. فقالت له خديجة: «أما ابن عم, إسمع من ابن أخيك». فقال ورقة: «ابن اخى! ماذا ترى؟» فأخبرهُ النبى(ص) ما رأى. فقال ورقة: «هذا الناموس الذى اُنزل على موسى, يا ليتنى فيها جذعاً, أكون حيّاً حين يخرجك قومك». فقال رسول الله: «أو مخرجى هم». فقال ورقة: «نعم, لم يأت رجل قطّ بمثل ما جئت به الاعودى و إن يدركنى يومك أنصرك نصراً مورّدا». ثم لم ينشب ورقة أن توفى, و فتر الوحى فترة حتى حزن النبى فيما بلغنا, حزناً غدا منه مراراً كى يتردّى من رؤوس شواهق الجبال, فكلما أوفى بذروة جبل لكى يُلقى منه نفسه تبدى له جبرئيل, فقال: «يا محمد! إنّك رسول الله حقاً». فيسكن لذلك جاشُه, و تقرّ نفسه, فيرجع, فاذا طالت عليه فترة الوحى غدا لمثل ذلك, فإذا أوفى بذروة جبل تبدّى له جبرئيل فقال له مثل ذلك. براى بررسى و تحليل حديث «بدء وحى», در آغاز, آن را از نظر سند, بررسى مى كنيم و سپس به بررسى دلالى آن مى پردازيم.
1. بررسى سند روايت
در مباحث مربوط به سند روايت, نقدهايى شده است كه حاكى از مُرسل بودن آن است و با توجّه به سن عايشه, اين نقد, موّجه به نظر مى رسد؛ چرا كه او در زمان بعثت, هنوز متولّد نشده بود. مؤيّد اين سخن, شواهد فراوانى از كتب تاريخ و سيره است كه به نمونه هايى از آن اشاره مى شود. الف) عايشه در شش يا هفت سالگى به عقد پيامبر(ص) درآمده بود و هيجده ماه پس از هجرت, بعد از غزوه بدر كُبرى, در نُه سالگى, در ماه شوّال, در مدينه, زفاف محقّق شد. با توجه به اين نقل, اگر هجرت پيامبر(ص) بعد از بعثتْ محقّق شده باشد, عايشه يك سال و نيم بعد از هجرت, نُه ساله شد. پس او پنج يا شش سال بعد از بعثت, متولّد شده بود. ب) ابن قتيبه مى گويد: عايشه در سال 58ق, حدوداً در هفتاد سالگى درگذشت. سپس او از عايشه نقل مى كند كه در نُه سالگى با پيامبر(ص) ازدواج كرده, در حالى كه در شش سالگى به عقد ايشان درآمده بوده است. اگر عايشه در سال وفات خديجه(س) با پيامبر(ص) ازدواج كرده باشد, مى توان گفت كه عايشه بعد از بعثت متولّد شده است. ج) عايشه چهار سال بعد از بعثت, متولّد شد؛ چرا كه در سال يازدهم بعثت, رسول اكرم با عايشه ازدواج كرد, در حالى كه هفت سال از سنّ او مى گذشت و هيجده ماه بعد از هجرت, در نُه سالگى به خانه پيامبر(ص) رفت. د) عايشه, هشت سال قبل از هجرت, در مكّه به دنيا آمد و در هفدهم رمضان سال 57 ق, در 67 سالگى در مدينه از دنيا رفت. او در سال اوّل هجرت در نُه سالگى به ازدواج پيامبر(ص) درآمد. باتوجه به اين كه هجرت در سال سيزدهم بعد از بعثت محقّق شده است, عايشه چهار سال بعد از بعثتْ متولّد شده است. هـ) عايشه در سال 58ق, در 67 سالگى از دنيا رفت. توضيحْ آن كه در سال 58ق, معاويه با آمدن به مدينه, خلافت فرزندش يزيد را مطرح كرد. مسلمانان و در رأس آنان صحابيان, با اين امر, مخالفت كردند و معاويه دستور قتل مخالفان را صادر كرد. عبدالرحمان بن ابى بكر و عايشه در اين سال كشته شدند. پس عايشه, حدود چهار سال بعد از بعثت, متولّد شد. و) بخارى از عروه نقل مى كند كه خديجه(س), سه سال قبل از هجرت از دنيا رفت. پيامبر(ص), حدود دو سال صبر كرد. سپس در شش سالگيِ عايشه, با وى ازدواج كرد. آنچه از اين نقل به دست مى آيد, اين است كه عايشه در سال ششم بعد از بعثت, متولّد شده بود. ز) مشهور آن است كه عايشه, نُه سال قبل از هجرت, متولّد شده است. لازمه اين سخن, آن است كه او چهار سال بعد از بعثت, متولّد شده باشد. نتيجه اين كه عايشه, بعد از بعثتْ متولّد شده و هنگام بعثت, هنوز به دنيا نيامده بود و با خاندان او وصلتى صورت نپذيرفته بود. پس مُرسل بودن روايت منقول از عايشه, تا حدودى مسلّم به نظر مى رسد. عدّه اى معتقدند كه خود عايشه, زمان نزول وحى را درك نكرده و از پيامبر(ص) هم نشنيده و روشن هم نيست كه از ثقات شنيده باشد. به اين اعتبار نيز روايت, مُرسل است. عده اى مى گويند: مُرسل بودن حديث به اين دليل است كه روشن نيست زهرى از عروه خبر را شنيده باشد. لذا سند حديث به شاهد اوّل در سلسله ناقلان نمى رسد. پس روايت, مُرسل است. عده اى نيز روايت را مرسلِ معضل مى دانند؛ چه اين كه گوينده «فيما بلغنا » زهرى است. پس در سلسله سند حديث, دو حلقه ٌمفقوده داريم؛ زيرا اولاً معلوم نيست كه زهرى از عروه خبر را شنيده باشد. ثانياً زهرى مى گويد: «آنچه از رسول خدا به ما رسيد» و معلوم نيست مرسِل, چه كسى بوده است. پس روايت, مرسلِ معضل است. با توجّه به مجموعه مباحث, روشن مى شود كه حديث, مُرسَل است و مذهب جمهور محدّثان بر اين است كه مُرسَل, از روايات ضعيف است و قابليت احتجاج و استدلال را ندارد؛ زيرا ضعف سند يا به اين دليل است كه فرد محذوف در سلسله سند, مجهول الحال است و يا اين كه با توجّه به اين نكته كه راوى, روايت را هم از ثقه و هم از غير ثقه نقل مى كند, وقتى حديثى به صورت مرسل نقل شده باشد, شايد راوى از غير ثقه نقل كرده باشد و در صورتى كه مرسِل, از ثقه نقل كند. توثيق با ابهام, حديث را بى اعتبار مى كند. در صورتى كه روايت, مرسَل معضَل باشد, بازهم مردود است و قابليت احتجاج ندارد. از سوى ديگر, ابو شهبه مى گويد: بلاغات زُهْرى, حكم روايات مقطّع را دارد, و از حجيّت, ساقط است. مؤيّد سخنْ اين كه مرحوم كمره اى, وقتى از ابن عباس سخن مى گويد, ديدگاهش را درباره عايشه چنين بيان مى كند: امّا ابن عباس و روايت او از وَرَقه, هيچ جاى استيحاش نيست؛ زيرا او كسى نيست كه در حديث او يا امثال او مثل حديث عايشه (كه در هنگام نزول وحى متولّد نشده بود), از جهت انقطاع سند بتوان خدشه كرد. حديث عايشه كه در احاديث آغاز وحى نقل مى شود, اين چنين است؛ زيرا ذكر نمى كند و نمى گويد از پيغمبر(ص) شنيدم يا از ديگرى. لذا موقع آغاز وحى را مرسل يا منقطع ذكر مى كند. علاوه بر نقد حديث, از جهت ارسال سند كه به اين روايت اختصاص دارد, به نظر حديث شناسان, احاديث تاريخى اى كه از عايشه نقل مى شود, در اكثر موارد, غير واقعى است. كايتانى مى گويد: روايات تاريخى منقول از عايشه, در اكثر موارد, غير واقعى است؛ زيرا براى اين كه بر اعتبار احاديث مجهول بيفزايند, سلسله سند را به اصحاب نسبت مى دهند. به نظر وى, از آن جهت كه تصوّر مى كردند عايشه اطّلاعات دستِ اوّلى از وقايع دارد, براى اين كار انتخاب شده است. وى مى گويد: بسيارى از رواياتى كه به عايشه نسبت داده شده, به صورت اوّل شخص نقل شده است, در حالى كه يقيناً اين احاديث, بدون سند نيستند. لذا مى توان گفت: اسناد رسمى آن را بعداً به آن افزوده اند. به نظر وى, در اعتبار احاديث عايشه, ترديد است؛ چرا كه او آمادگى داستان سازى براى تأييد ادّعاهاى خود و ردّ گفتار رقيبانش را داشت. او به عنوان همسر رسول خدا از اعتبار زيادى بهره مند بود. لذا مى توانست چيزى بگويد كه ديگران نمى توانستند بگويند. تحريفات جهتگيرانه او, بيان كننده دلبستگى هايى بود كه سبب گسيختگى امّت اسلامى مى شد, مخصوصاً در مورد وقايعى كه خود, شاهد آن نبوده است. از ديدگاه وى, برخى از روايات عايشه به وضوح, ناظر به خنثا كردن داستان هاى ديگر است. او براى اثبات مدّعاى خود, احاديث منقول از عايشه درباره مرگ پيامبر(ص) را مطرح مى كند. باتوجه به سخن كايتانى و ديگران, شايد بتوان به انگيزه اتّهام عايشه در بين بنى هاشم يا عدم اطمينان به او در بين بنى هاشم, آگاهى بيشترى بيابيم. تا به حال, تلاش كرديم كه مُرسل بودن روايت عايشه را تأييد كرده, مؤيّداتى در اين راستا ارائه دهم. دلايل ديگرى نيز در اين زمينه وجود دارد, از جمله آن كه در سلسله ناقلان حديث مذكور, افراد ضعيف, مجهول و يا متّهم وجود دارند كه روايت را از اعتبار, ساقط مى كنند كه در اين جهت, به معرّفى بعضى از ناقلان مى پردازيم: 1. محمد بن مسلم بن عبيد الله بن عبدالله بن الحرث بن شهاب. عدّه اى بر اين عقيده اند كه او از اعوان ظَلَمه و عامل بنى اميّه بود. در قاموس الرجال آمده كه او كاتب هشام بن عبدالملك و معلّم فرزندانش بوده است. ثقفى مى گويد كه او از جمله علمايى بود كه عليه على(ع) در كوفه قيام كرد و آن حضرت, عداوت و دشمنى داشت. حاكم در المستدرك مى گويد: او از اعوان ظَلَمه و مُبغض على(ع) بوده است. لذا به چنين كسى نمى توان اعتماد كرد؛ چه اين كه رسول خدا فرمود: «من سبّ عليّاً فقد سبّنى». خطيب بغدادى به چند واسطه مى گويد: مَراسيل زُهْرى, هيچ ارزشى ندارد. 2. عروة بن زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعُزّى. در روايتى از عروه نقل شده است كه مى گويد: نزد عبدالله بن عمر بن خطّاب بودم. به او گفتم كه ما با مردم مى نشينيم و آنان از هر درى سخن مى گويند. ما مى دانيم كه حق, غير از آن است؛ امّا آنها را تصديق مى كنيم. آنها حكم به جور مى كنند؛ امّا ما تصديق مى كنيم. عمر گفت:«اى برادرزاده! ما نزد رسول خدا بوديم كه حضرت, اين عمل را از نفاق دانست. نمى دانم نزد شما چگونه است؟». در تهذيب التهديب آمده است اوّلاً عروه از ائمه جور است. ثانياً ابن عمر در حقّ او حكم به نفاق كرد. ثالثاً اسكافى او را از تابعيانى كه اخبار قبيح در حق على(ع) وضع مى كنند, مى داند. اين دو (ابن زبير و عايشه) در بنى هاشم, متّهم به عدم وثوق اند. وقتى نزد او از على(ع) سخنى گفته مى شد, از شنيدن آن خوددارى مى كرد و به على(ع) فحاشى مى كرد, در حالى كه دو دست خود را به هم مى زد. نويسنده ميزان الاعتدال مى گويد: او (عروه), شيخ مجهولى است. 3. عبدالله بن عروة بن زبير. او فردى شارب الخمر بود. لذا در العقد الفريد آمده كه هشام بن اسماعيل مخزونى بر او حد جارى كرد. او از معاندان شيعه و اهل بيت بود, و امّا شواهد بر اين سخن: الف. او حسن بن حنفيه را در زندان «طارم» كه زندانى تاريك و موحش بود, زندانى كرد و قصد كشتن او را داشت. ب. او هاشميانى را كه در مكّه بودند, در دره اى جمع نمود و هيزم زيادى اطراف آنها آماده كرده بود كه اگر آتشى در آن مى افتاد, هيچ كس از آنها از مرگ در امان نمى ماند. ج. چون محمد بن حنفيه با او بيعت نكرد, در خطبه اى گفت: «اگر تا غروب با ما بيعت نكند, خانه اش را به آتش مى كشيم». د. ابن زبير, خطبه مى خواند و على(ع) را وهن مى كرد. خبر به محمد بن حنفيه رسيد. آمد و بر كرسى رفت و در مقابل ابن زبير گفت: «اى قريش! چهره هاتان زشت باد! در حضور شما وهن على(ع) را مى گويند؟!». در ميزان الاعتدال آمده كه ابو نعيم كوفى و ابوزُرعه, او را از جمله ضعفا مى دانند. هـ . على (ع) درباره عبدالله بن زبير مى فرمايد: ما زال الزبير منا أهل البيت حتى نشأ له عبدالله.
نتيجه بحث
جمع بندى آنچه در باب سند روايت گفته شد, اين كه از جهت سند, روايت عايشه, مرسل يا مرسل معضل است روايت مرسل, ضعيف است و قابليت احتجاج و استدلال را ندارد؛ به اضافه اين كه در سلسله روات, افرادى ضعيف يا مجهول يا متّهم به عدم وثوق و يا مُبغض نسبت به على(ع) وجود دارند كه بر فرض رفع ارسال, از اين جهات, روايت از اعتبار, ساقط است.
2 .نقد دلالى حديث
بررسى حديث از جهت دلالت, از دو جنبه انجام مى شود:
اوّل: نقد و بررسى حديث از جهت دلالت
1. تعارض دو روايتى كه بخارى در كيفيت نزول قرآن بر پيامبر(ص) نقل مى كند. او در حديث عايشه مى گويد: قرآن, در خواب و رؤيا بر پيامبر(ص) نازل شده است. در روايتى ديگر مى گويد: كه قرآن, در بيدارى بر پيامبر(ص) نازل شده است. بخارى در صحيح چنين نقل مى كند: حدّثنا عبدالله بن يوسف, قال أخبرنا مالك, عن هشام بن عروة, عن أبيه, عن عائشة أمّ المؤمنين: إن الحرث بن هشام سأل رسول اللّه, فقال: «يا رسول الله! كيف يأتيك الوحى؟». فقال رسول اللّه: «أحياناً يأتينى مثل صلصلة الجرس و هو أشدّه عليّ فيفصم عنى و قد وعيت عنه ما قال و أحياناً يتمثّل لى الملك رجلاً فيكلّمنى فأعى ما يقول». قالت عائشة: «ولقد رأيته ينزل الوحى فى اليوم الشديد البرد, فيفصم عنه و ان جبينه ليفصد عرقاً». 2 . تعارض بين روايات در اولين سوره نازل شده بر پيامبر(ص) . در روايت عايشه آمده است كه اوّلين سوره نازل شده بر پيامبر(ص), سوره مبارك «عَلَق» بوده است. از سوى ديگر, رواياتى, دلالت دارند بر اين كه اولين سوره نازل شده سوره مبارك «مدّثر» است. اين دو دسته از روايات با هم تعارض دارند. براى نمونه, مسلم در صحيح, چنين نقل مى كند. حدّثنا زهير بن حرب, حدّثنا الوليد بن مسلم, حدّثنا الأوزاعى. قال: سمعت يحيى يقول سألت أبا سلمة: «أى القرآن أنزل قبلُ؟» قال: «يا أيّها المدّثر». فقلت: «أو إقرأ؟». قال جابر: أحدّثكم ما حدّثنا رسول الله(ص). قال: جاورت بحراء شهراً, فلمّا قضيت جوارى نزلت فاستيطنت بطن الوادى. فنوديت, و نظرت أمامى و خلفى و عن يمينى و عن شمالى, فلم اَرَ أحداً. ثم نوديت, فنظرت فلم أر أحداً. ثم نوديت فرفعت رأسى. فإذا هو على العرش فى الهواء(يعنى جبرئيل) فأخذنى رجفة شديده فأتيت خديجه فقلتُ: «دثّرونى! دثّرونى!». فصبوا عليّ ماء. فأنزل الله ـ عزّو جلّ ـ : «يا أيّها المدّثر ».
كيفيت دريافت وحى از جبرئيل و نقد آن
در روايت چنين نقل شده كه وقتى جبرئيل به پيامبر(ص) گفت: «إقرأ!» و پيامبر(ص) پاسخ داد: «ما أنا بقارئ», جبرئيل, رسول خدا را گرفت و او را فشار داد, به طورى كه پيامبر (ص) مى فرمايد كه نزديك بود بى هوش شوم و مى گويد: «جبرئيل, اين عمل را سه بار تكرار كرد». الف. مجوّز اين عمل جبرئيل, چه بوده است؟ چرا كه قرآن در آيه 61 سوره توبه, آزار رسول خدا خدا را حرام مى داند و مى فرمايد: و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو أذن قل أذن خير لكم يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين و رحمة للذين آمنوا والذين يؤذون رسول الله لهم عذاب أليم. ب. چرا جبرئيل, اين عمل را سه بار تكرار كرد؟ چرا پيامبر(ص) در مرتبه اوّل, سخن جبرئيل را تصديق نكرد؟ آيا مى توان گفت كه در مرتبه اوّل و دوم, پيامبر(ص) قابليت نبوّت را نيافته بود؟ آيا مى توان گفت كه پيامبر(ص) , توان تحمّل وحى يا لياقت آن را نداشت؟ هرگز! چرا كه اين سخن, مورد اتّفاق است كه جبرئيل, فرستاده خدا بر پيامبر(ص) بوده است و به مصداق «لا يكلّف الله نفساً إلاّ وسعها» جبرئيل مجاز نبود حكمى را كه خارج از توان پيامبر(ص) است, بر او تحميل كند. ج. در صورتى كه پيامبر(ص), ملزم به تصديق جبرئيل باشد, چگونه بعد از اقرار, لياقت پيامبرى پيدا كرد و بر اين نظر باقى ماند؟ چگونه خدا, انسانى را كه به خوبى تربيت نشده بود و آمادگى تام براى قبول نبوّت نداشت, به اين مقام مبعوث كرد, به طورى كه مى خواهد از روى وحشت, خود را از قلّه كوه به دره بيندازد, در حالى كه خدا بر حكمت خود, تصريح دارد و در موارد بسيارى مى فرمايد نبوّت و تنزيل قرآن, براى تثبيت قلب رسول خدا و قُلوب مؤمنان است؟ لازمه اين كلام الهى اين است كه قلب پيامبر(ص) آمادگى نبوّت را داشته؛ ليكن جبرئيل, با نزول قرآن, ثبات بيشترى به قلب نبى اسلام داده است. در إرشاد السارى در اين باره آمده است: ما درباره نحوه برخورد جبرئيل با پيامبر(ص) و كيفيت اخذ اوّلين وحى توسط پيامبر(ص) كه در روايت منقول از عايشه بيان شده است, دقّت نموديم و علّتى كه شايسته ذات حق و فرشتگان الهى و پيغمبران او باشد, نيافتيم؛ بخصوص كه اينها همگى براى خاتم الأنبيا نقل شده است و درباره ساير انبيا نقل نشده كه در آغاز وحى, چنين صحنه هايى داشته اند. قسطلانى مى گويد: سه بار گفتن و رها كردن را بعضى از علما, از خصايص پيغمبر خاتم شمرده اند, چون درباره ديگر انبيا نقل نشده است؛ ولى چرا انسان شعرى بگويد كه در قافيه اش بماند؟ د. مقصود از «إقرأ» در كلام جبرئيل, چه بوده است؟ آيا جبرئيل, كتابى براى پيامبر(ص) آورده بود و او را به خواندن آن امر مى كرد؟ زيرا لازمه سخن پيامبر(ص) كه فرمود: «ما أنا بقارئ» اين است كه پيامبر(ص) , فهميده باشد كه جبرئيل او را به خواندن بدون تعليم, امر كرده است. در صورتى كه مراد از «اقرأ», تلاوت باشد, چرا جبرئيل, قبل از اين كه چيزى را تلاوت كند, به پيامبر (ص) مى گويد: «بخوان»؟ علاوه بر اينها چرا پبامبر(ص) , سخن جبرئيل را رد مى كند؟ اگر به ديده دقت به حديث نظر كنيم, پيام حديثْ اين است كه پيامبر(ص), از فهم منظور فرشته در مكلّف ساختن وى به قرائت, خيلى دور است؛ چون جبرئيل به پيامبر(ص) مى گويد: «بخوان!», ولى پيامبر(ص) مى فرمايد: «نمى توانم بخوانم». منظور فرشته اين است كه آنچه را او تلاوت مى كند, بخواند؛ ولى پيامبر(ص) اين طور فهميد كه جبرئيل مى گويد مكتوبى را بخوان, در حالى كه پيامبر(ص) , توانايى خواندن نداشت. گويى رسول خدا تصوّر كرد كه فرشته, او را به كارى كه مقدورش نيست, تكليف مى كند كه همه اينها از ساحت مقدّس پيامبر(ص) دور است. آيا شايسته پيامبر(ص) است كه از سخن فرشته وحى سردرنياورد؟ يا شايسته است كه فرشته, از اداى آنچه خداوند وحى كرده است, ناتوان باشد؟ 3 . در حديث آمده است كه بعد از نزول وحى, پيامبر(ص) به خانه برگشت و داستان غار حِرا را براى خديجه(س) تعريف كرد. سپس رو به وى كرد و فرمود: «قد خشيت على نفسى». بعد از گفتن اين جمله, خديجه شروع به شمردن صفات پيامبر(ص) نمود و به ايشان گفت كه خدا مى خواهد او را از صالحان قرار دهد تا بدين وسيله, آرامش قلبى براى پيامبر(ص) فراهم كند. لازمه اين سخن اين است كه خديجه, داراى شرح صدر بيشتر از رسول خدا باشد كه اين سخن, با شخصيت والاى رسول خدا منافات دارد و با حديث مشهور: «إن اللّه وجد قلب محمد أفضل القلوب و أوعاها, فاختاره لنبوته» معارض است. و در اين جا دو سؤال جاى طرح دارد: 1. آيا ممكن است پيامبرى در آغاز بعثت, به خود گمان ناروا ببرد و بر آنچه بر او پديدار گشته, شك و ترديد به خود راه دهد؟ 2. آيا امكان دارد كه شيطان, در امر وحى دخالت كند و تسويلات خود را به صورت وحى بر پيامبر القا كند يا خير؟ با رجوع به قرآن و سيره پيامبر, روشن مى شود كه پاسخ هر دو سؤال, منفى است؛ چرا كه رفتار و كردار پيامبر(ص) , دليل بر صحّت واصالت وحى است؛ انسان صادق و امينى كه هرگز قبل و بعد از اسلام, سخنى به گزاف نگفته بود و از جوانى با صفت «محمد امين» شهرت يافته بود. سِر ويليام مى گويد: لقب امين به اجماع مردم شهرش, به خاطر شرف اخلاقى رسول خدا به وى داده شده بود. چنين فردى در ابتداى وحى و رسالت اعلام كرده بود كه جز وحى, سخن نمى گويد. لذا هرجا كه وحى نبود, با مردم به مشورت مى نشست كه نمونه اى از اين نحوه عمل را در جنگ بدر يا غزوه احد مى بينيم. سخن اين است كه پيامبر(ص) , چهل سال قبل از بعثت در ميان اعراب زندگى مى كرد, به نحوى كه اعراب به او لقب (امين) داده بودند. آيا اعراب, پيامبر(ص) را نشناخته, متّصف به اين صفت كرده بودند؟ يا اين كه پيامبر به طور ناگهانى منحرف شده بود؟ در هر حال, اين كه اعراب, پيامبر(ص) را راستگو دانسته, به او لقب امين داده اند, با اين كه او در آنچه بر او نازل مى شد, شك كند, منافات دارد؛ زيرا ادّعاى خبر دادن از غيب را يا كسى مى كند كه گزافه گويى مى كند و خود نيز به بيهودگى آن معتقد است, و يا كسى كه به گفته اش ايمان دارد و به يقين متّكى است. مردم عرب, رسول خدا را با صفت گزافه گوى و دروغپرداز نمى شناختند. پس وى از روى يقين و صدق, اين خبرها را مى داده است. اما در مورد اين سؤال كه آيا شيطان در نزول وحى دخالت مى كرد يا نه, در عمدة القارى آمده است كه همان گونه كه خدا براى ما به وسيله معجزه ثابت كرد كه حضرت رسول, صادق است نه دروغگو, از راه معجزه براى رسول خدا اين حقيقت را ثابت كرد كه فردى كه نزدش مى آيد, فرستاده خداست نه فرستاده شيطان. علاوه بر آن, مسلمانان بر عصمت پيامبر(ص) و تنزيه او از گمان هاى نابه جا و شك در مقام اخذ وحى, اتّفاق دارند؛ خواه شكّ او اين باشد كه جنون بر او عارض شده باشد, يا اين كه شيطان به جاى قرآن, وسوسه هاى خود را به عنوان وحى بر رسول, القا كرده باشد؛ چرا كه امّت اسلام در اين كه پيامبر(ص) بايد در اخذ و تبليغ وحى, معصوم باشد, اجماع دارند؛ اگر چه ميان آنها تفاوت است. ابن تيميّه, عصمت در اخذ و تبليغ را اين گونه بيان مى كند: آنچه نبى از خدا خبر مى دهد, دروغ نيست, چرا كه آنچه خدا از آن خبر مى دهد, دروغ نيست. آنچه نبى از آن خبر مى دهد, بايد صادق باشد بر آنچه كه خدا از آن خبر مى دهد. خبر بايد با مُخبر, مطابقت داشته باشد و مخالفت عمدى يا سهوى در آن نباشد. اين سخن, معناى قائلان به عصمت انبيا در تبليغ «ما أَخذ عن اللّه» است. اين كه نبى صادق است, سخنى است كه آيات قرآن نيز بر آن دلالت دارد: «والله يعصمك من الناس». خدا كسى است كه تو (رسول خدا) را از كذب عمدى و خطا دور مى كند. وى در جاى ديگر مى گويد: قبول آنچه نبى گفته, واجب است؛ چون نبى است و ادّعاى نبوّت كرده است. معجزات هم دلالت بر صدق نبوّتش دارند, علاوه بر اين كه نبى, معصوم است. 4 .امّا نقد روايت را از جهت هماهنگى و ناهماهنگى آن با قرآن پى مى گيريم. قرآن با بيانات مختلفى به دو سؤال پيشين, پاسخ مى دهد. در گروهى از آيات, تصريح شده كه انبيا, با بيّنه مبعوث شده اند و در گروهى ديگر از آيات مى فرمايد كه انبيا به رسالت خود, ايمان داشته اند. در گروه سومى از آيات, خدا بر صدق وحى شهادت مى دهد و در گروه چهارمى از آيات, بر رسالت انبيا تأكيد مى كند. دسته اوّل, آياتى است كه دلالت بر اين دارند كه انبيا با ادلّه و بيّنه, مبعوث شده اند. خداوند در سوره انعام مى فرمايد: كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الأرض وليكون من الموقنين. و در سوره نمل مى فرمايد: وألق عصاك فلمّا رءاها تهتزّ كأنّها جانّ ولّى مدبراً و لم يعقّب, يا موسى! لا تخف إنّى لا يخاف لديّ المرسلون. و در سوره يوسف مى فرمايد: قل هذه سبيلى أدعوا الى اللّه على بصيرة أنا و من اتّبعنى. در سوره انعام مى فرمايد: قل إنّى على بيّنة ٍ من ربّى. از اين آيات, چنين استفاده مى شود كه اولاً انبيا حقيقت را به يقين مى ديدند. ثانياً, بارگاه ملكوت, جايگاه امن است و در آن جا ترس و شك راه ندارد. ثالثاً انبيا با آگاهى به نبوّت آن را پذيرفتند. پس مفاد روايت منقول از عايشه با اين دسته از آيات در تعارض است. تفسير الدرّ المنثور و تفسير السمرقندى و تاريخ الطبرى, مطالب فوق را تأييد مى كنند. دسته دوم, آياتى است كه دلالت دارند بر اين كه پيامبر(ص) به رسالت خود, ايمان داشت. خداوند در آيه57 سوره انعام مى فرمايد: قل إنّى على بيّنة من ربّى و كذّبتم به ما عندى ما تستعجلون به إن الحكم إلاّ لله يَقُصّ الحق و هو خير الفاصلين. و در همان سوره مى فرمايد: قل إنّنى هدانى ربى إلى صراط مستقيم ديناً قيماً ملّة ابراهيم حنيفاً و ما كان من المشركين. و در سوره يوسف مى فرمايد: قل هذه سبيلى أدعوا الى الله بصيرة أنا و من اتّبعنى و سبحان الله و ما أنا من المشركين. و در سوره اعراف مى فرمايد: وإذا لم تأتهم بآية قالوا: لولا اجْتبيتَها, قل إنّما أتّبع ما يوحى إلى من ربّى, هذا بصائر من ربّكم و هديً و رحمةً لقوم يؤمنون. و در سوره بقره مى فرمايد: آمن الرسول بما أنزل اليه من ربّه و المؤمنون كلّ آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله, لانفرّق بين أحد من رسله و قالوا: سمعنا و أطعنا مجموعه اين آيات, اين پيام را در بر دارد كه رسول خدا به رسالت خود, ايمان داشته و هيچ گونه شكّى در او راه نيافته بوده تا توهّمات خود يا تسويلات شيطان را به جاى وحى تلقّى كند. اين پيام با آنچه كه روايت عايشه حاوى آن است, در تعارض است. ديدگاه بالا در كتب تفسيرى چون الدرّ المنثور, تفسير الطبرى و تفسير السمرقندى, تأييد شده است. در روايت آمده است كه پيامبر(ص) در وحى بودن آنچه بر او نازل شد, شك كرده بود كه آنچه بر وى عرضه مى شود, از القائات شيطان است يا وحى رحمانى است, در حالى كه از ديدگاه قرآن, پيامبر(ص) به رسالت و نبوّت, ايمان داشته است. خدا نيز بر صدق وحى شهادت مى دهد. گروه سوم, آياتى است كه بر اين معنا دلالت دارد. خداوند در سوره نساء مى فرمايد: لكن الله يَشهد بما أنزل اليك أنزله بعلمه والملائكة يشهدون و كفى بالله شهيداً. و در سوره انعام مى فرمايد: قُل أيّ شىء أكبرُ شهادةً قل الله شهيد بينى و بينكم و أوحى إليّ هذا القرآن لأنذركم به و من بلغ أئنّكم لتشهدون أنّ مع الله آلهة أخرى, قُل: لا أشهدُ قل إنّما هو إله واحد و إنّنى برىء مما تشركون. و در سوره نجم مى فرمايد: والنجم إذا هوى, ما ضلّ صاحبكم و ماغوى, و ما ينطق عن الهوى, إن هو إلاّ وحى يوحى, علّمه شديد القوى. و در سوره بقره مى فرمايد: قل من كان عدواً لجبريل فانّه نزّله على قلبك بإذن الله مصدّقاً لما بين يديه و هدى و بشرى للمؤمنين. و در سوره شعراء مى فرمايد: نزل به الروح الأمين. و در سوره فرقان مى فرمايد: تبارك الذى نزّل القرآن على عبده ليكون للعالمين نذيراً. در آيات مذكور, خداوند شهادت مى دهد كه آنچه به عنوان وحى بر پيامبر اسلام نازل شده, حقيقتاً وحى الهى بوده است, نه تسويلات شيطان. پس مضمون روايت با اين دسته از آيات هم معارض است. تفسير الدرّ المنثور و تفسير الطبرى و تفسير السمرقندى هم بر اين امر متفق اند. برمبناى اين نظر كه رسالت پيامبر(ص) , همگام با حيات وحيانى پيامبر(ص) و در يك زمان آغاز شد, ضرورتاً وقتى پيامبر(ص) در وحى بودن آنچه بر او نازل مى شود, شك مى كند, در رسالت خود هم شك مى كند. لذا خداوند, براى رفع اين توهّم, در موارد متعدّدى بر رسالت پيامبر(ص) تأكيد كرده است. به نمونه هايى از اين گونه آيات, توجه كنيد: 1. خداوند در سوره فاطر, خطاب به پيامبر(ص) مى فرمايد: إنّا أرسلناك بالحق بشيراً و نذيراً و إن من أمّةٍ الاّ خلا فيها نذير. 2. در سوره يس, خطاب به آن حضرت مى فرمايد: إنّك لمن المرسلين على صراط مستقيم. 3. خداوند در سوره نساء مى فرمايد: ما أصابك من حسنة فمن الله و ما أصابك من سيّئة فمن نفسك و أرسلناك للناس رسولاً و كفى بالله شهيداً. 4. در سوره احزاب, خطاب به رسول خدا مى فرمايد: يا أيها النبى! إنّا أرسلناك شاهداً و مبشّراً و نذيراً و داعياً إلى الله بإذنه و سراجاً منيراً. الدرالمنثور و تفسير الطبرى و تفسير السمرقندى, مؤيّد مطلب مذكور هستند. در صورتى كه پيامبر در رسالت خود, شك داشت يا در وحى بودن آنچه بر او نازل شده دچار ترديد شده بود, تأكيد قرآن بر رسالت و مخاطب قراردادن پيامبر(ص) به عنوان رسول در قرآن, بايد لغو و بيهوده باشد, در حالى كه فريقين بر تنزيه قرآن از لغو و بيهودگى اتّفاق دارند. ابن تيميّه مى گويد: آياتى از قرآن, بر شهادت خدا بر صدق رسول(ص) دلالت مى كند. اگر پيامبر(ص) شك كرده باشد يا فرضاً در سخن خود, كاذب بوده باشد, شهادت خدا لغو خواهد بود و اين عمل, خلاف حكمت است؛ زيرا فرقى بين صادق و كاذب قائل نيست, در حالى كه سنّت خدا اين است كه كذّاب را تأييد نمى كند و اصلاً لازمه حكمتْ اين است كه او را رسوا كند. وقتى كسى ادّعا كند كه خدا مرا فرستاده, خدا او را تأييد نمى كند, مگر اين كه صادق باشد. البته به آنها فرصتى مى دهد, سپس آنها را نابود مى كند؛ چرا كه نسبت به كسانى كه رسول را تكذيب كرده اند, فرموده است: إنّهم يكيدون كيدا و أكيد كيداً فمهل الكافرين أمهلهم رويداً. وى سپس اضافه مى كند كه رسول خدا, كسى است كه خدا او را فرستاده است. نبى هم مثل رسول است. «نبى اللّه» كسى است كه از آنچه خدا به او خبر داده, خبر مى دهد. آنچه سبب نبوّت نبيّ الله مى شود, اين است كه خبر را خدا به او مى رساند؛ چه, رسول, كسى است كه فرستاده خداست. آنچه او از خدا خبر داده, صدق است و هيچ گونه كذب عمدى يا خطايى در آن نيست, در حالى كه آنچه شيطان مى آورد, از «انباء الله» نيست. ابن تيميّه بر آن است كه: رسول خدا دستور غير خدا را نمى پذيرد. «نبى» هم «اِنباء» غير خدا را نمى پذيرد. لذا وقتى نبى, خبرى داده است, ايمان آوردن به آن, واجب است, چون صادق است و هيچ گونه وحى شيطانى در آنچه نبى از آن خبر مى دهد, وجود ندارد. با بيانى كه ارائه شد, روايت عايشه با اين دسته از آيات هم معارض است. علامه طباطبايى در بحث روايى تفسير سوره عَلَق, چنين آورده است: داستان نزول وحى كه از طريق عايشه نقل شده, از چند جهت مورد اشكال است: 1. نسبت تشكيك در نبوّت به رسول خدا داده و گفته است كه آن حضرت, احتمال داده آن صدا و شخصى كه بين زمين و آسمان ديده و سوره اى كه بر او نازل شده, همه از القائات شيطان باشد. 2. نسبت اضطراب به حضرت داده و گفته كه اين اضطراب درونى او زايل نشده, تا وقتى كه ورقة بن نوفل نصرانى به نبوّتش شهادت داده است آن وقت, اضطرابش زايل شده است. با توجه به اين كه خداوند, درباره آن حضرت فرمود: «قل إنى على بيّنة من ربى», چگونه ممكن است كه چنين شخصيتى, براى آرامش خاطر, محتاج مراجعه به فردى نصرانى باشد؟ مگر خدا در حق آن حضرت نفرمود: «قل هذه سبيلى أدعوا الى الله على بصيرة أنا و من اتّبعنى»؟ آيا اعتماد به قول ورقه, بصيرت است و بصيرت پيروانش هم همين است كه ايمان بياورند به گفتار كسى كه بى دليل, ايمان آورده؟ آيا وضع ساير انبيا هم به همين منوال بود, آن جا كه خدا مى فرمايد: «إنا أوحينا إليك كما أوحينا إلى نوح و النبيين من بعده»؟ آيا امّت اين انبيا هم به خاطر اين كه پيرمردى همانند ورقه گفته است كه نوح, پيغمبر است, به او ايمان آورده اند؟ قطعاً پايه تشخيص يك پيامبر, اين قدر سست نيست. حق, اين است كه نبوّت, ملازم با يقين پيامبر و رسول است. او قبل از هر كس ديگرى به نبوّت خود از جانب خداى متعال, يقين دارد. به نظر علامه, وحى به معناى سخن گفتن خدا براى بنده خود, فى نفسه, موجب علم يقينى است و نيازى به حجّت ندارد, مثل علم بديهى كه براى يقين به آن, نياز به سبب تصديقى مثل قياس يا برهان نداريم.
نسبت دادن قصد خودكشى به پيامبر(ص) و ردّ آن
در روايت منقول از بخارى, داستان نزول وحى اين گونه به پايان آمده كه وقتى سوره «علق» نازل شد, براى مدّتى نزول وحى قطع شد. پيامبر(ص) , از انقطاع وحى بسيار غمگين شد تا جايى كه مى خواست خود را از قلّه كوه, پرتاب و خودكشى كند! وقتى براى خودكشى به قلّه كوه رسيد, جبرئيل ظاهر شد و او را از خودكشى منع كرد! در متن روايت چنين آمده است: و فتر الوحى فترة حتى حزن النبى(ص) فيما بلغنا حزناً غدا منه مراراً كى يتردّى اين بخش از حديث را از دو جهت مورد بررسى قرار مى دهيم: الف. از جهت دلالت, ب. از جهت متن.
از جهت دلالت
از جهت دلالت, اين بخش از سخن عايشه با سيره پيامبر(ص) , معارض است؛ چه پيامبر(ص) در حالات بدتر و مشكل تر از اين حالت, به فكر خودكشى نبوده است. دكتر موسى شاهين, برآن است كه اين بخش از سخن, با ايمان كامل داشتن پيامبر(ص) و يقين مطلق او نسبت به وحى, معارض است.
از جهت متن
در اين كه بخش پايانى حديث, جزو حديث است يا اين كه فردى اين بخش را به حديث افزوده, اختلاف است. به نظر مى رسد كه اين بخش از روايت, از اضافات معمّر باشد. وامّا دلايل ما بر اين مدّعا: 1. ابن حجر مى گويد كه اين بخش از روايت و بعدش را معمّر بر روايت منقول از عقيل و يونس اضافه كرده است. لذا وقتى حميدى روايت را ذكر مى كند و به جمله «فتر الوحى» مى رسد, مى گويد: «حديث در اين جا به پايان رسيد». سپس مى گويد: بخارى در حديثى كه از طريق معمّر از زُهْرى نقل مى كند, اين جمله (فتر الوحي ) را اضافه مى كند. لذا در روايت ابونعيم كه از طريق عقيل و ابى زرعه رازى و يحيى بن بكير نقل شده, اين جمله حذف شده است؛ امّا وقتى از طريق معمّر نقل مى كند, اين جمله را آورده و متذكّر مى شود كه اين جمله, از معمّر است. شاهد ديگر اين كه احمد و مسلم, وقتى از طريق «اصحاب الليث» خبر را نقل مى كنند, اين جمله را نياورده اند. 2. شاهد ديگر اين كه مى گويد وقتى پيامبر(ص) به قلّه كوه مى رسد و قصد خودكشى دارد, جبرئيل, خطاب به پيامبر(ص) مى گويد: «يا محمد! إنك رسول الله حقاً» و اين سخن را سه بار تكرار مى كند. در صورت صحّت اين جمله, با يك بار گفتن, پيامبر(ص) تثبيت مى شد و دست از اين كار مى كشيد. لذا لازم نبود كه جبرئيل, سه بار سخنش را تكرار كند. 3. ناصرالدين آلبانى ضمن اين كه مى پذيرد كه اين بخش به وسيله معمّر افزوده شده است, مى گويد كه براى اين زيادى دو علت است: الف. معمّر, به تنهايى اين سخن را اضافه كرده است. پس اين حديث, در زمره احاديث «شاذ» است. ب. روايت, مرسل معضل است؛ چون قائل به «فيما بلغنا» است. پس روايت از بلاغات زهرى است. پس «موصول» نيست. 4. ابن حجر مى گويد: قائل «فيما بلغنا» زهرى است كه مى گويد آنچه از رسول خدا به ما رسيد, چنين بود. پس روايت از بلاغات زهرى است و «موصول» نيست. 5. ابو شهبه مى گويد: اين روايت از شرايط حجيّت, برخوردار نيست؛ چون از بلاغات است و بلاغات, از روايات, منقطع هستند. روايت منقطع هم ضعيف است. سپس مى گويد: بخارى, روايات مسند را با راويان عادل و ضابط, نقل مى كند. علّت اين كه بخارى اين روايت را نقل مى كند, شايد اين است كه ما را از مخالفت اين حديث با حديث صحيحى كه در آن اين بخش ذكر نشده است, آگاه كند. با عنايت به آنچه گفته شد, چنين به دست مى آيد كه در مجموع, به لحاظ سند و دلالت, اعتبار ندارد. علاوه بر اين, بخش آخر روايت, جعلى و وصفى است كه توسط معمّر افزوده شد. لذا صرف نظر از سند و دلالت, حدّاقل اين بخش از روايت, از حجّيتْ ساقط است. امّا ابن تيميّه وقتى كه از طرق دلالت معجزه بر نبوّت انبيا سخن مى گويد, ظاهراً اين بخش را تلقّى به قبول مى كند؛ زيرا او مى گويد: معجزه, گاهى بالضروره, دالّ بر نبوّت است و گاهى به وسيله نظر و استدلال, دالّ بر آن است. او همچنين در مقام توضيح مى گويد كه عدّه اى بدون دليل, صدق مُخبر را قبول مى كنند. شاهد او داستان نبوّت نبيّ اسلام است؛ چرا كه وقتى رسول خدا حالات خود را براى خديجه بازگو كرد, خديجه, نزد ورقة بن نوفل رفت و داستان را برايش نقل كرد. ورقه فهميد كه او رسول اللّهِ صادق است. لذا خبر آمدن جبرئيل وآوردن وحى را پذيرفت و اميد آن داشت كه خود, توفيق قبول را دريابد. لذا در آخر سخن خود گفت: و إن يدركنى يومك أنصرك نصراً موزّرا. و در جاى ديگرى آمده كه گفت: اگر من آن روز زنده باشم, خدا را يارى مى كنم. 6. اين حديث با احاديثى كه در آن اين بخش ذكر نشده, معارض است. در اين كه هنگام نزول وحى, حالت خاصّى بر پيامبر(ص) عارض مى شده, بحثى نيست؛ اما آن حضرت هم قبل از نزول و هم در اثناى نزول و هم پس از نزول وحى, از هشيارى كامل برخوردار بود. لذا در تمامى مراحل نزول وحى, خود را انسانى ناتوان مى دانست. وى در آغاز نزول وحى, چون احتمال محو بعضى از آيات را از قلبش مى داد, پيش از اتمام نزول مرحله اى از وحى, عجله به خرج داده, آيات را بر زبانْ تكرار مى كرد, تا آن جا كه جبرئيل بر او نازل شد. خداوند, كار را براى او آسان كرد و قرآن را قطعه قطعه نازل گردانيد و به پيامبر(ص) , وعده داد كه آن را حفظ خواهد كرد و فرمود: لا تحرّك به لسانك لتعجل به إنّ علينا جمعه و قرآنه فإذا قرأناه فاتّبع قرآنه ثم علينا بيانه. خدا هم در قرآن پيامبر(ص) را انسان ناتوانى معرّفى مى كند كه از خدا يارى مى طلبد و مورد عتاب خدا قرار مى گيرد. خداوند در سوره يونس به رسول خدا مى فرمايد: واذا تتلى عليهم آياتنا بيّنات قال الذين لا يرجون لقائنا ائت بقرآن غير هذا أو بدّله, قل ما يكون لى أن أُبدّله من تلقاء نفسى إن أتّبع إلا ما يوحى إليّ, إنّى أخاف إن عصيت ربّى عذاب يوم عظيم. قل لو شاء الله ما تلوته عليكم و لا أدريكم به, فقد لبثت فيكم عمراً من قبله, أفلا تعقلون؟ با توجه به اين آيه و آيات ديگر كه در بردارنده چنين پيامى هستند, انسان به اين حقيقت پى مى برد كه ميان صفات و ذات خالق و صفات و روش مخلوق, تفاوت محسوسى هست. لذا پيامبر(ص) بارها متذكّر مى شود كه بشرى مثل ديگران است و وظيفه ابلاغ رسالت را بر عهده دارد و نه قرائن خداوند را مى داند و نه از غيب آگاه است. در قرآن آمده است كه خدا هم به او چنين دستورى مى دهد. لذا مى فرمايد: إنّما أنا بشر مثلكم يوحى إليّ إنّما الهكم إله واحد. يا در مورد ديگر مى فرمايد: قل لا أملك لنفسى نفعاً و لا ضرّاً إلاّ ماشاء الله و لو كنت أعلم الغيب لا سْتكثَرت من الخير و ما مسّنى السوء و در مورد ديگرى مى گويد: قل لا أقول لكم عندى خزائن الله و لا أعلم الغيب و لا أقول لكم إنّى ملك إن أتّبع إلاّ ما يوحى إليّ. از سوى ديگر, مى بينيم كه قرآن, پيامبر(ص) را مورد تهديد قرار مى دهد. خداوند در سوره اسراء مى فرمايد: ولولا أن ثبتناك لقد كدّت تركن اليهم شيئا قليلاً إذا لأذقناك ضعف الحياة و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيراً. و در سوره حاقّه مى فرمايد: و لو تقوّل علينا بعض الأقاويل لأخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من أحد عنه حاجزين. زمخشرى در اين باره مى گويد: منظور اين است كه اگر پيامبر(ص) , سخنى را به دروغ به ما نسبت مى داد, ما او را با قتلِ صبر, مجازات مى كرديم, چنان كه پادشاهان در مورد كسى كه بر آنها دروغ ببندد, چنين مى كنند. خداوند, چگونگى قتل صبر را توصيف كرده, و آن اين است كه دست انسان را بگيرند و گردنش را بزنند.
نتيجه بحث
جمع بندى اى كه از مجموعه اين گفتار حاصل مى شود اين است كه: الف. رسول خدا, عبد ضعيفى است كه در برابر پروردگار قادر, خاضع و مطيع است. ب. پيامبر(ص) در جريان پذيرش وحى, بين فرمان هاى الهى و اراده شخصى خود, تفكيك قائل بود. او با آگاهى كامل, بين آنچه به عنوان وحى بر او نازل مى شد و احاديثى كه با الهام الهى و تعبيرات انسانى خودش آنها را بيان مى كرد, فرق مى گذاشت. قابل توجهْ اين كه نويسندگان وحى, نهايت تلاش را مى كردند كه آن قسمت از احاديث پيامبر را كه مضمون آنها از وحى بود و ارتباط شديد با قرآن داشت (احاديث توقيفى), از قرآن جدا كنند. به نظر ما پيامبر(ص) , دريافته بود كه هنگام نزول قرآن, اراده شخصى او محو مى شود, به نحوى كه او هيچ گونه اراده و دخالتى در نزول وحى يا قطع شدن آن ندارد. شاهد اين سخن اين كه گاهى وحى به صورت متوالى نازل مى شد؛ ولى گاهى نيز منقطع مى شد و تا مدّت زمانى وحى بر او نازل نمى شد. به طور كلّى, وحى, محدود به وقت معيّنى نبود و در حالات گوناگون نازل مى شد. مثلاً سوره كوثر, وقتى نازل شد كه پيامبر(ص) , تازه به بستر رفته بود؛ يا آيه مربوط به توبه سه نفر از كسانى كه از شركت در جنگ تبوك تخلّف كرده بودند, در ثلث آخر شبْ نازل گرديد. در روايت مورد بحث از عايشه درباره آغاز نزول وحى, آمده كه وقتى سوره «علق» نازل شد, نزول وحى مدّتى قطع شد تا اين كه روزى پيامبر(ص) در حال قدم زدن بود كه از آسمان, صدايى شنيد و جبرئيل را ديد كه به سراغش آمده بود و آيات سوره «مُزّمّل» را نازل كرد. بدين ترتيب, وحى دوباره آغاز شد. از اين فترت در نزول وحى, روشن مى شود كه وحى, امرى مستقل از ذات پيامبر است و منشأ وحى, فقط خداست. نمونه ٌ ديگر, اين كه بعد از داستان «اِفك», يك ماه, نزول وحى به تأخير افتاد؛ يا در داستان تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه, مدّت شانزده يا هفده ماه, پيامبر(ص) منتظر دستورى در اين زمينه بود و خداوند, آيات اين تغيير را بعد از حدود يك سال و نيم نازل فرمود. همه اين امور, شاهدى است كه نزول وحى, از حيطه اختيار پيامبر(ص) خارج بوده و در اختيار خداوند بوده است.