بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیدمقدمهاي بر زندگي امام اشاره:نوشتن زندگينامؤ حضرت امام خميني(س) در قالب يك اثر ادبي رمان گونه اما مستند كاري است بس ارزشمند كه بويژه باتوجه به اشارات زيبا و آموزندؤ مقام معظم رهبري دربارؤ داستان و رمان مدتها در داخل و خارج موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(س) (خصوصاً به منظور استفادؤ خوانندگان خارجي) مورد اهتمام بوده است. اينك با پيگيري امور بين الملل موسسه تنظيم و نشر آثار حضرت امام، آقاي دكترسيدعلي قادري كه قلمي شيوا و سبكي مخصوص به خود، و آثار و تاليفاتي ارزشمند دارد اين كار بزرگ را آغاز كرده است و هم اكنون جلد اول اين كتاب آماده چاپ و انتشار است. لازم به يادآوري است كه انعكاس شخصيت عظيم بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران امري نيست كه در يك يا چند و چندين كتاب بگنجد و به تمام معني آن سيماي الهي را بنماياند. انشأاللّه نويسندگان صاحب قلم و متعهد كشورمان از اين بحر بي انتها درحد توان خواهندچشيد. معهذا شروع كار، گام بزرگي بود كه دكتر سيدعلي قادري بدان همت گماشت.براي آشنايي خوانندگان محترم، بخشي از مقدمؤ اين اثر ارزشمند را به قلم نويسنده آن تقديم مي كنيم. آگاهي نويسنده بر مسائل سياسي و تاريخ معاصر ايران و انقلاب اسلامي، سبك ادبي شيوا و اثرگذار ايشان، نگرش عميق و دقيق به زواياي ناگفتؤ زندگي حضرت امام و توجه به جامعيت شخصيت معنوي و الهي آن حضرت را در مقدمه كتاب مي توان به ارزيابي نشست:بسماللّه الرحمن الرحيماين دو بخش پيش نويس مقدمؤ زندگينامؤ حضرت امام(ره) ميباشد. لطفاً به دست دوستاني برسانيد كه زندگينامه را خواندهاند تا بيشتر آشنا شوند كه: هدف چيست؟ مخاطب كيست و روشم چه بوده است. بديهي است تا آخرين لحظات كه جلد اول براي چاپ آماده شود، مقدمه را دستكاري خواهم كرد، شايد ناگفتههايي را بيفزايم و گفتههايي را حذف كنم و نيز در تركيب بندي عبارات دستكاري كنم.بخش سوم اين مقدمه كه "حديث نفسي براي حرفهاي خودمانيتر" نام دارد، داستان آشنايي نگارنده با حضرت امام(ره) است و البته در حال، بسيار مفصل ميباشد كه اميدوارم بتوانم آن را خلاصه كنم. اگر توفيق يافتم كه به گونهاي آن را خلاصه كنم كه شير بييال و دم و اشكم نشود، در ادامه اين مقدمه عرضه خواهم كرد و اگر نه، داستاني ديگر خواهد بود.تمام قوس وجود مناللّه و الياللّه است."حضرت روحاللّه"گنبدي طلايي با چهار گلدستؤ بلند در حريمي به وسعت شش ميليون بار كمتر از وسعت خاك ايران در جنوب غربي شهر تهران از دور پيداست. در زير اين گنبد مردي به خاك رفته كه نامش "روحاللّه" و مرقدش زيارتگاهي روح افزاست. او نامورترين مرد اين قرن و قهرمان داستان ما است.وقتي پيشنهاد شد داستان زندگياش را براي مخاطبيني بنويسم كه فارسي نميدانند، به قصد اجازه به زيارتش شتافتم، در زير آن گنبد، روبروي ضريحش نشستم، ساعتها به او انديشيدم و به اينكه چگونه و از كجا آغاز كنم.از او پرسيدم اگر قلم مويي به تو ميسپردند تا خود، خود را نقاشي كني از كجا و با چه رنگي آغاز ميكردي؟به انتظار پاسخ ماندم. ديوانش با من بود، تورق ميكردم، با خود ميگفتم شايد در غزلي جوابم را بيابم. در دومين بيتِ اولين غزلي كه از او براي عموم خوانده شد، چنين آمده است:فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدمهمچـو منصـور خريـدار سرِ دار شـدمدر اين بيت ميشنيدم كه ميگفت:خود را در خامؤ قلم صنع حل ميكردم و با آن آسمان را رنگ آبي ميزدم، درست مثل تصوير دريا در آينؤ آفتاب. شب را سياه ميكردم تا ستارهها غريب نمانند. جوانه را در آغاز سبز چمني و در پاييز به همؤ رنگها. به روي ساقؤ نسترن، غنچؤ نارنجي مينشاندم. گل بهي را براي شكوفؤ درختي كه بِهْ بار ميدهد نگه ميداشتم و به ياقوت ميگفتم به رنگ دانههاي انار ساوه باش. برف را ميگفتم چون ستاره سفيد ببار و سفيد بمان و در هر فصلي كه زمستان نيست، جاري شو. روستا را با رودي دو نيمه ميكردم و با پلي به هم ميچسباندم. به رود ميگفتم آنچنان خروش كن كه وقتي نفس زنان ميروي نتوانند "دو بار در تو شنا كنند" و به ماهي ميگفتم رود را به سوي سرچشمه شنا كن و كوه را فرمان ميدادم به دريا بريز اما چنان آهسته و آرام كه تندر گمان كند چون كوه استوار ايستادهاي. در بيشه، غزال را به خوراك علفهاي تازه مهمان ميكردم و شير را به شكارش ميفرستادم. روي زبان قورباغه چسب ميريختم تا پشه جنگل را پر نكند و قورباغه را در دل مار فرو ميبردم تا جوجه لك لك هايي كه در انتظار كرمند شكار نشوند. به عقاب، دلي به وسعت بالهايش ميدادم تا بر سر افعي فرود آيد. پروانه را با نسيمي از شاخي به شاخي ميپراندم و آنقدر گنجشك و قمري ميآفريدم تا جنگل، پر آوازه گردد....وقتي نوبت انسان رسيد، همه رنگها را مخلوط ميكنم و چهل سال ورز ميدهم تا هزار رنگ شود و "در صدهزار جلوه برون آيد تا با صدهزار ديده تماشايش كنم" آزادش ميگذارم تا هر كجا كه خواست قرار گيرد يا از بومم به بيرون پا بگذارد، به افلاك سر بسايد و ملائك را فرمان ميدادم بال بگشايند تا وقتي خرامان گام ميزند جز بر بال فرشته پا نگذارد....اينها را در مصرع اول گفت اما مصرع دوم چه خوفناك بود؟ بر سر هر درخت تنومندِ جنگلِ پرغوغا داري آويخته بودند.دومين غزلي كه پاسخم به نحوي ديگر در آن بود:گرچه از هر دو جهان هيچ نشد حاصل ماغم نباشد چو بود مهر تو اندر دل ماحاصل كون و مكان جمله ز عكس رخ تستپس همين بس كه همه كون و مكان حاصل مااي كاش ميتوانستم پيمانهاي از خم اين ادراك به قدح قلب بريزم و به تمام سلولهايم قطره قطره بچشانم و آنگاه كه پنجههايم مست شد، عكس رخ دوست را در شبنم سحرگاهي و شبنم را در گلبرگ شقايق هاي وحشي و سبد سبد، لاله لاله را در دشت ديده نقاشي كنم و نامش را بگذارم عكس رخ او در نيمرخ دوست.با اين قبيل خيالات گرم ميشدم اما آنچه از من خواسته شده بود اينها نبود. ميخواستند اندكي از زندگي مردي كه ميشناسيم و نميشناسيم، بنويسم تا بدانيم كي بهدنيا آمد؟ كجا درس خواند؟ چگونه همسر گزيد؟ و چه از ذهن و قلب به زبان آورد كه رهبر يك انقلاب بزرگ شد و در چه تاريخي با قلبي آرام روي امواج بازوان ميليونها عاشق، بهسوي خاك رفت.چه ناتوان بودم از انجام آنچه بسياري بر آن توانايند. به خود ميآمدم و باز از خود ميرفتم. خيال از پنجرههاي ضريح داخل ميگرديد، از قبر ميگذشت و با او غرق گفتگو ميشد.گفتم فيلسوفان ميگويند موضوع اصلي فلسفه، "هستي" است و در قبال اين سوال كه هستي چيست؟ ميگويند: "بديهي است". اگر از تو بپرسند هستي چيست و تو كجاي هستي، هستي؟ پاسخ هستي بخش تو به اين سوال هستي خيز چيست؟ صدها جواب شنيدم و پس و پيش هر پاسخ، اين جملهاش چون لوحي روبرويم بود: "تمام قوس وجود مناللّه و الياللّه است". بارها به اين جمله انديشيده بودم و ميدانستم اين بيان، هم بنيان و هم غايت انديشؤ اوست اما آن شب براي اول بار از هيبت آن بر خود ميلرزيدم. چه معناي آن سخن اين نيز هست كه قائل، به معراج قوس وجود رفته است.جام يقين، به ايقان ميآوردم كه از اين كمتر نبايد گفت كه بيش از صد آيه و هزار روايت پشتوانه دارد و در انديشؤ فلسفي فراتر از اين، سخني نيست.اجازه خواستم متقال بومم را خود ببافم. بومي به طول عمر او و به عرض فهم خود. با دلي شيدا و ذهني طوفاني و پنجهاي لرزان در آن بوم خيالي تصويري كشيدم كه با مناللّه آغاز و تا الياللّه ادامه مييافت.تصوير مبهمي بود. چرا كه "مناللّه" را از تاريكي عدم فرا خوانده بودم. حال آنكه "مناللّه" عين وجود است. راحتتر اين بود كه آن جمله اينگونه شرح شود: "از هستي مطلق بهسوي مطلق هستي" اگر چه اين شرح تا حدودي ميتوانست تصويرم را شفافتر كند، بالاخص اگر مطلق را فهم ميكردم اما مشكل تولدش حل نميشد. چه آن زمان كه بهدنيا آمد از عدم آمده بود يا از وجود؟ اگر از عدم؟ تصويري خلقالساعة داشتم و اگر از وجود، وجود قبلياش چه بود؟ و نيز آن زمان كه از ميانه رفت به واقع از ميانه رفته بود؟اهل كلام مشكل را با تقسيم زندگي به دنيا و عقبي حل كردهاند. پس اگر بگوييم در فلان سال بهدنيا آمد نگفتهايم از عدم و اگر بگوييم در سال فلان، آهنگ رحيل نواخت، نگفتهايم به عدم شتافت. با اين حال مشكل اصلي حل نميشد زيرا تفسير زندگي و تقسيم آن به دنيا و عقبي فقط در علم كلام نميگنجد. عارفان حيات را به دنيا و عقبي تقسيم نكردهاند، براي آنان زندگي ابتدا دو وجه يك چيز و سپس يك وجه از همه چيز است و در مرتبهاي ديگر "همه چيز" نيز يك معنا مييابد. و او عارفي بزرگ بود كه اگر از حيات عرفانياش نگويند، هر چه بگويند، او نخواهد بود.چه سخت بود شروع نقاشي يك روح بلند در بومي كوتاه كه تنها حدود يك قرن طول داشت و بيش از رشته نخي باريك، عرضي نداشت. با اين حال چاره نداشتم جز آنكه از جايي آغاز كنم و از اين همه وسواس درگذرم. بالاخص كه احساس ميشد از ميان همؤ ملتها كساني چشم انتظارند تا از او كمي بيش از آنچه شنيدهاند بدانند. در عصري كه شب بدان اتصال داشت، وصيتنامهاش را دوباره به دقت خوانده بودم. در آن آمده است: "و آنچه لازم است تذكر دهم آن است كه وصيت سياسي ـ الهي اينجانب اختصاص به ملت عظيمالشان ايران ندارد، بلكه توصيه به جميع ملل اسلامي و مظلومان جهان از هر ملت و مذهب ميباشد." وقتي اين عبارات را در ذهن مرور كردم، ميليونها زن و مرد، نوجوان و پير، باسواد و عامي، گرسنه و سير، متمول و فقير، از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب عالم در پيش چشمانم رژه رفتند. بيشتر آنها كساني بودند كه ده سال در صدر اخبار، نام او را شنيده بودند و ميخواستند از او بيشتر بدانند و بدانند او از كجا آمد؟ كه بود؟ چه ميخواست و چه پيامي داشت؟ باز گرفتار شدم. چرا كه نميدانستم با آنهمه آدمهاي گونهگون چگونه و با چه زباني سخن بگويم.به دهان مردمي كه ميگويند: "خورشيد ابتدا از سرزمين ما طلوع ميكند"، چشم دوختم تا بدانم چه ميطلبند؟ آيا براي آنها مهمتر است كه زندگياش را در تقويم ببينند يا در قامت يك فرهنگ؟ بيشتر علاقه دارند بدانند چه روزي زاده شد يا بدانند بودا را چگونه ميديد و سنتها را چطور پاس ميداشت يا چگونه و چرا سنت ميشكست؟ در ميان اين صف، تصور نسلي كه سوال اساسياش از بازار بورس و نرخ رشد بود و ميخواست بداند او به اوراق بهادار چه مقدار بها داده است، آب سرد ياس بر سرم ميريخت.چينيها ابتدا يك شكل بهنظر ميرسيدند اما وقتي به اعماق صفوفشان خيره شدم، پيراني را ديدم كه شش هزار ساله بودند و بر هزار و چهارصد سالگي اين پير طريقت طعنه ميزدند. با خود گفتم اگر بگويم: عمر او را از خلقت آدم محاسبه كنيد، اينان معناي اين سخن را بيش از كساني كه پيوندشان با تاريخ قطع شده است در خواهند يافت. دستهاي از مسلمانان چين را ديده بودم كه وقتي نام او بر زبان ميآمد تمام قد ميايستادند و اكنون در صفي به هم پيوسته تلظي ميكردند تا دوباره از او سخني تازه بشنوند. با خود ميگفتم چينيان آنطور كه تاريخ طولانيشان نشان داده مردماني پر حوصلهاند پس ميتوان با آنان به تفصيل سخن گفت اما با مخاطبيني كه جنون سرعت دارند و حوصله به تفصيل خواندن ندارند، چه كنم؟وقتي هنديان آمدند به تعداد نفوسشان سوال داشتند. بيشتر ميپرسيدند آيا به اعتبار پدر بزرگش، هندي نبود؟ اگر پاسخ ميدادم به اعتبار جدش پيامبر اكرم(ص) عرب بود، آنگاه با مسلمانان اروپايي و امريكايي درميافتادم كه اين معنا را بهتر از بعضي اعراب ميدانند كه مردان خدا در ميان قومي برانگيخته ميشوند اما در حصار نژاد و قوم و ملت نميمانند. به هنديها پاسخ دادم آري بود و به ايرانيها گفتم خرده مگيريد كه اجدادش از نيشابور به هند رفتهاند و به اعراب گفتم اجداد او به ايران آمدند تا اين سرزمين را نور باران كنند اما ميدانستم به چنين بحثي بدين گونه پرداختن، حجاب فهم ژرفاي انديشههاي اوست.(1)هند، گاندي بزرگ را تجربه كرده است پس براي مردمي كه مردي را ديده كه توانسته برغم روشهاي معمول مبارزه، طرحي ديگر دراندازد، سخن گفتن آسانتر است تا برشمردن روشهاي غير معمول امام خميني(ره) در مبارزه با شرق و غرب سياسي براي ملتهايي كه چنين تجربهاي ندارند.پاكستانيها در چهار صف رژه رفتند و چهار روزنامهنگار را ديدم كه در جلوي صف ايستادهاند از آنها شرم كردم. چرا كه اين چهار تن را ديدم كه بيش از من او را ميشناختند و براي شناساندن او به جامعه خويش، عاشقانه قلم زدهاند. عالمانش جاي خود دارند. يكي از آنها سلسله مقالاتي را نشانم داده بود كه اگر ميخواستم همؤ آنها را بخوانم سه ماه وقت ميطلبيد. از خود پرسيدم چه چيز را خواهي نوشت كه آنان ندانند؟ آيا نگارش تو براي آنان زيره به كرمان بردن نيست؟وقتي نوبت به افغانستان رسيد، مرد تنومندي را به ياد آوردم كه در سالهاي اول انقلاب چنان با شتاب به درون چاه فاضلابي فرو رفت تا جان يك مقني را نجات دهد كه گمان كردم ديگر باز نگردد. وقتي از خود گذشتگياش رشته دوستي بينمان بافت، دانستم كه دكتراي ادبيات دارد. گاه به كشور خود ميرفت كه در جبههاي بجنگد و گاه به ايران ميآمد كه كار كند. او را ميديدم كه تا پاسي از شب با تني خسته روزنامه ميخواند، راديو گوش ميداد و با خواندن كتابهاي محبوب خويش به خواب ميرفت و گاه در نيمه شب در ايوان زيارتگاهي قدم زنان قلم ميزد، شعر ميسرود، مقاله مينوشت و بخوبي ميدانست روحاللّه براي نيايش سحرگاهي چه هنگام از خواب برميخيزد. حتي تاريخ تولد فرزندان امام خويش را نيز ميدانست. از خود پرسيدم: براي اين گروه، در انبان انديشه چه دارم كه ندارند؟با خود ميگفتم اگر اين گنبد طلايي محور جهان باشد، جهان چگونه تقسيماتي خواهد داشت؟ از شرقش بوي اشراق به مشامم رسيد، و غربش رنگ غروب يك تمدن گرفت. شمالش به ز مهريري كه زندگي در آن يخ ميزند مانند بود و جنوبش به جهنمي كه تن به بيداد داده است. اما لحظهاي بعد با ديدن چيزهايي ظاهراً عادي احساسم دگرگونه شد.پيرمردي را ديدم كه از جمهوري آذربايجان به زيارت آمده بود و از شوق ديدار به پهناي صورت ميگريست. پيرزني را ديدم كه از دستمالي گره خورده اسكناسي را به داخل ضريح انداخت. تازه دامادي به اشاره سر و چشم، اجازه داد همسرش حلقؤ نامزدي را به حرم اندازد. كودكي از ضريح بالا رفت تا قلك خود را در قلؤ اسكناسهاي بيشمار خالي كند. جانبازي كه از دو پا و دو دست فقط آرنج يك دست را داشت، سينه خيز حرم را دور زد و لبخند رضايت بر لب داشت. زني بلند بالا بچه معلولش را به نيت شفا به ضريح ميماليد. مردي ميانسال مفاتيح باز كرده بود و با آوازي دلنواز، دعا ميخواند. مردي عهد كرده بود كه روزي يك جزء قرآن را در اين حرم تلاوت كند. دختري كه گمان ميكنم از تركيه آمده بود و روسري حجابش را كامل نكرده بود، زار ميگريست و بيهراس از هر تذكري، ضريح را بغل گرفته بود و به جدّ و جهد چيزي ميخواست.چند كارگر افغاني با دستمال زواياي پنجرهها را به وسواس پاك ميكردند و يك كاروان از پاكستان در گوشهاي از حرم به سبك پر شور خود عزاداري ميكرد. دو سياه پوست را ديدم كه بيش از سي بار حرم را دور زدند اما ندانستم از كدام كشور آمدهاند. از آسياي ميانه زائراني را ديدم كه به هنگامؤ ورود، همگي در يك صف، سنگفرش حرم را بوسيدند.سفيد پوشاني از كويت، امارات و عمان نيز در ميان جمعيت ديده ميشد كه دست به سينه نماز ميخواندند و دست به سينه در كنار حرمش زيارت نامه خواندند. به ياد آوردم شب هايي ديگر را كه مردان و زناني از انگليس، هلند، آلمان و آمريكا كه جمعي دست به سينه و جمعي ديگر با دست باز با ضريح عشقبازي كرده بودند.در آن شب صدها تن به نماز ايستاده و دهها مرد و زن در گوشه و كنار حرم درازكش پلك بر هم نهاده بودند. بچههايي چهار پنج ساله، آزادانه جست و خيز ميكردند. چند پسر بچه روي سنگفرش صيقلي حرم ليز ميخوردند و از اينكه كسي اعتراضي نداشت، پژواك شاديشان تا عمق جانم را بهاري ميساخت.نوجواني غرقه در رويا به ستون قطور گنبد تكيه داده بود و گه گاه قلم به كاغذ ميبرد و عباراتي را كه بر زبان ميراند، با دست چپ مينوشت. تكيه من به ستوني ديگر بود. نگاهش ميكردم، گاه چشم در چشم هم ميافتاد، كمي شرم ميكرد و چشم به دفتر ميدوخت. حجب او دوست داشتنيترش ميساخت. دانستم شعر ميسرايد، سراغش رفتم، دفترش را بست. هم دوست داشت كسي سرودهاش را بخواند و هم شرم داشت كسي دفتر شعرش را ببيند. وقتي خواندم و دوباره خواندم بيش از آنكه لذت ببرم، الهام گرفتم. چنين آغاز كرده بود:"اگر تو نبودي بر كدام ستون تكيه ميزدم..."هنگام خداحافظي، دست راستِ قلم شدهاش، پاسخم را داد كه چرا قلم در دست چپ داشت.شعر اين نوجوان ايراني، جهد آن دختركِ ترك، شور پاكستانيها، شيدايي آذربايجاني و شعور رازگونه سياهاني كه ندانستم از كجا آمدهاند، نمايش پر بركتي بود كه پيامي به زلالي آب داشت و به رمز و راز ميگفت: هر كس در اين حرم پا بگذارد، بيآنكه فرهنگ و آداب خويش را رها كند محرم اوست. اكنون دريافته بودم كه مخاطبم كيست و از من چه ميخواهد.دو از نيمه گذشته، حرم و صحنهاي بازِ حرم، هم همهمه و غوغاي روز را داشت و هم سكوت و آرامش شب را. شبي شگفت بود. وقتي با يك خورجين الهام به خانه باز آمدم، خروسها پيش خواني اذان صبح ميكردند.قديميها رسم داشتند، براي نگارش زندگينامه بزرگان، غسلي كنند اما در ميان متجددها اين بدعتي است؛ بدعتي كردم. آب غسل، خواب را از پلكهايم شست و نيت آن شور و نشاط و نيروي نوجواني داد. تا اذان غروب، طرح اوليه آماده شد و اين را به معناي آن گرفتم كه براي نوشتن اجازهام داده است.با الهام از زائران حرمش مخاطب را با اين اعتقاد عام گرفتم كه هيچكس در اين حريم كوچك كه ملهم از حرم بزرگ اوست، نامحرم نيست.وقتي به دفتر تنظيم و نشر آثار سپردم چند روز بعد پاسخ آمد: "هر كه طرح را خوانده پسنديده است بالاخص مرحوم حاج احمد آقا كه آن زمان در ميانه بود".ميگويند هر كس براي اول بار به حج مشرف شود و در كنار حجرالاسود بايستد و از خدا چيزي طلب كند، ترديد نكند كه دعايش مستجاب است. وقتي توفيق يار شد حجرالاسود را بسايم، هفت دعا كردم. اول آنكه گناهان گذشته و آيندهام را ببخشايد و هفتم آنكه تكاليف جدي زندگيام را با بلند پروازيهاي نفسانيم منطبق سازد. بخش دوم اولين دعا را اهل كلام ميگويند درخواستي باطل است اما ظريفي گفت دعاي رندانهاي است و اما نگارش زندگي حضرت امام(ره) را در استجابت دعاي هفتم ميبينم. چه، آنگاه كه طرح، بيكم و كاست و بيتبصره و تذكار مقبول افتاد، نفسم حال آمد و در هواي خويش پرواز كرد و در عين حال دل شوره و نشاط به هم گره خورد و بار گراني شد و بر گردهام نشست. البته قبل از آنكه طرح را بنويسم پيشنهاد را شوخي گرفته بودم و پرسيدم مگر قحط الرجال است؟ وقتي دلايل انتخابم را براي خم شدن در زير چنين باري شنيدم بر خود لرزيدم اما غرورم را در گفتن آنكه ناتوانم، نشكستم. با دو شرط پذيرفتم و به خدا توكل كردم. يكي آنكه در نوشتن آزادِ آزاد باشم. هيچ ملاحظهاي در كار نباشد. هيچكس اعمال نظر و سليقه نكند. كسي در نوشتهام دستي نبرد، حتي در حد يك حرف.شرط دوم آنكه پيشنهاد دهندگان از اظهار نظرهاي صريح، بيرحمانهترين نقدهاي زمخت و ذكر خاطرات لطيف، محرومم نسازند. با شرط اول چنان برخورد سادهاي داشتند كه ترديد كردم شايد ندانستهاند چه ميگويم تا در عمل ثابت شد كه بدان عهد پاي بندند و شرط دوم را ابتدا تعارف تلقي كردند و آنگاه كه احساس كردند به واقع تشنهام از انبان انديشه جرعههايي به من نوشاندهاند و بيش از آنكه طلب كنم در اختيارم گذاردند. البته براي دستيابي به بعضي اسناد و خاطرات در پيچ و خمهاي اداري كه بيماريِ مزمنِ غالب سازمانها و نهادهاي كشور ما است گاه تا سر حد ياس پيچ و تاب خوردهام اما به يقين ميدانم كه تعمدي در كار نبوده است.شرط اول را نه براي طفره رفتن مطرح كرده بودم و نه براي آزمون سفارش دهندگان و نه به رسم ادا و اطوار نويسندگي. بلكه باور جدي داشتم كه قهرمان داستان من تمام و كمال متعلق به من است. در كشور من انقلاب كرده، دوستان من به فرمان او به جبهه رفتهاند، جهان بيني و رفتار جامعهاي كه در آن زيست ميكنم را تغيير داده است. نه تنها مرا كه خانوادهام و نسلي كه از صلب من خواهد آمد همگي از آنچه او كشت، درو خواهند كرد. من او را بر انگارؤ دريافتهاي خود شناختهام و در حد معرفت خويش عاشقش شدهام و آنچه خواهم نوشت از عشق من خامه ميگيرد و بخشي از عمرم را بالاخص لحظههاي اوقات فراغتم را كه بايد با خود باشم با او خواهم بود. پس ديگر جفا بر من است كه من سخن ديگري را بنويسم، ملاحظات ديگران را داشته باشم و مصلحت انديشيهايي كه نميدانم واقعاً مصلحت است يا خلاف مصلحت، ديگران بگويند و من بنويسم.شرط دوم براي آن بود كه از خود ميپرسيدم مگر او تنها به تو تعلق دارد؟ كساني پيش از آنكه تو چشم به جهان بگشايي، در كلاس فلسفه از سبوي كلامش باده عرفان نوشيدهاند. پدر بزرگ تو آنگاه به دنيا آمد كه او را از شير گرفته بودند. هنوز در قيد حياتند بعضي از آنان كه در خلوتش جلوت كبريا ديدهاند. آنان بيشتر ميشناسندش يا تو؟ پنجاه ساله زني كه پس از شهادت شوهر، سه جوان و نوجوان را به ميدان فرستاد و اكنون هشتاد سالهاي را ميماند كه رنج تنهايي چينهاي درشت بر چهرهاش كشيده اما هر ماهه زير آن گنبد ميايستد تا بخشي از مستمري خود را به محبوب خويش هديه كند، عاشقتر است يا تو؟ پس تو كيستي و چستي و چه مقداري كه آزادِ آزاد باشي؟ هر چه ميخواهي را در ديگ نظر خويش بجوشاني و از آن معجون به ديگران بچشاني؟آيا توان آن داري كه ردايش را كنار زني و قامت عريان عرفان او ببيني و تكفيرش نكني؟(2) از فلسفه آنقدرها ميداني كه "پاي استدلاليان چوبين بود" را لمس كني؟ اخلاق در تو آنقدر قد كشيده است كه از ديوار خويش سري به بيرون بجنباني؟ از فقه چه ميداني و سياست را چگونه ميبيني؟ آيا خوف آن نداري از او تصويري بسازي با او بيگانه؟ نميترسي كساني را كه براي اول بار زندگي او را ميخوانند به برهوت پرتاب كني؟اين سوالهاي چند جوابي، چون طوفان بر روحم ميتاخت و دل و عقل هر دو حكم ميراندند كه آزادي مطلق در نوشتن، مقيد مطلقم سازد تا هر كه هر چه گفت را خوب بشنوم. نه با گوش كه با گوش جان و منتظر نمانم تا آشنايان اظهار نظري كنند بل بكوشم كه نظرات مكنون هر آشنا و ناآشنايي را نيز دريابم. وانگهي كه از وقتي چند كتاب خواندم و نپسنديدم تا حال با يك تناقض، همواره دست به گريبان بودهام و در جدال من با آن تناقض، گاه دست نوشتههايم پاره پاره شده است. در شروع اين كار، آن تناقض، دوباره با جلوهاي موجهتر خود را نشان داد. از سويي اعتقاد راسخ دارم كه نويسنده بايد آزاد باشد و اين را حق تصور نميكنم؛ تكليف ميدانم و از اينكه كسي آن را فقط حق بداند و نه تكليف، دلخورم و از دگر سو براي خواننده حقي بيش از نويسنده قائلم چرا كه نويسنده ميداند چه مينويسد اما خواننده تا نخواند نميداند چه خوانده است. گاه نويسنده آگاهانه قصد ميكند كه خواننده را به كمند خويش گرفتار سازد و حق انتخاب را از او ميستاند و هر قدر نويسنده هنرمندتر، تاري كه بر انديشؤ خواننده ميكشد محكمتر. چنين بود كه در جستجوي راهي براي حل اين تناقض، واژهاي يافتم كه شايد در كمتر زباني به رسايي زبان فارسي و عربي مشكل گشا باشد: بجاي "آزادي"، "آزادگي" آزادگي يعني آزادي مطلق اما متعهدانه.(3) تا حدودي الفباي آزادگي را از ادبيات اصيل ديني ذهني كرده بودم و بايد سعي وافر ميكردم كه عملاً تمرين كنم. لازمه چنين تمريني اين بود كه اولاً بيوضو ننويسم تا يادم باشد كه نوشتن عبادت است و نه هوسبازي. دوم آنكه در نوشتن جز خدا را شريك نگيرم تا شجاعت نوشتن نوشتنيها را بيابم. سوم آنكه آيه "فبشر عباد" را تابلو ذهن كنم و هيچ سخني را بيارزش ندانم حتي سخن مخالف را. همچنين از هيچ متجددي كه ممكن است به تحجر متهمم سازد نترسم و نيز به خود بيم راه ندهم كه گروهها و گروهكهاي اعتقادي متحجر و متجدد، سياسي و سليقهاي چه قضاوتي خواهند داشت. ولنگوار و بيقيد نباشم، در انتخاب هر موضوعي هدفي را تعقيب كنم و خواننده را به حديث نفس دعوت نكنم و اگر نتوانستم از حديث نفس درگذرم، لااقل آن را پنهان نكنم.قبل از آنكه طرح اوليه را بنويسم، پيش نوشتهاي را به عنوان منبعي كه حاصل تلاش محققين دفتر تنظيم و نشر آثار بود در اختيارم قرار داده بودند. منبع با ارزشي براي شروع بود.(4) خبر آنكه دست به چنين كار خطيري زدهام، به سرعت در ميان دوستان و آشنايانم پيچيد و هر كس بوي آشنايي ميداد، هر چه در انبان انديشه داشت در طبق اخلاص گذاشت. چنانكه در بيشتر ساعات روز از همه سو و از هر جا، كاروان خبر و خاطره به سويم روان شد. هر كاروان چنان سخاوتمندانه هديههاي ناب ارزاني ميداشت كه حجم شنيدههايم آنچنان فزوني گرفت كه در ميان آنها غرق شدم و چندي هر چه دست و پا زدم كه آنها را طبقه بندي كنم از يك طبقه بندي ساده عاجز ماندم. وقتي سيل بازگويي خاطرات فروكش كرد، قلم در دوات دويد و از آن منابع در هم مركب گرفت و ركاب زد و براي نوشتن به تاخت، تاخت.پنجاه صفحه به سرعت آماده شد و اميد داشتم كه حجم كتاب از دويست صفحه فراتر نرود. از چند تن از دوستان خواستم بيرحمانه نقدش كنند. اولين ايراد اين گونه رخ نمود كه بار عاطفي كلمات و كلام چنان است كه ترجمهاش به بعضي زبانهاي خارجي محتمل نيست. چهارده نفر را در نظر گرفته بودم كه آن را بخوانند. اين چهارده تن همگي با من همفكر نبودند اما با فرهنگهاي مختلف آشنا بودند. ميدانستم اگر در القاي آنچه ميخواهم بنويسم كاستي وجود داشته باشد، گوشزد خواهند كرد. بعضي تاييد كردند كه انتقال برخي عباراتي كه به كار گرفتهام به بعضي زبانها قابل ترجمه نيست. اولين محدوديتم در نوشتن عيان شد چرا كه بايد از عبارات چند وجهي اجتناب ميكردم و اين حصار، حجم نوشته را زياد و عمق آن را كم ميساخت.وقتي شمار خوانندگان از پنجاه فراتر رفت ادامه كار برايم بسيار مشكل شد. چرا كه از سويي خود خواسته بودم در جراحي آنچه نوشتهام بيرحم باشند و از دگر سو هر جراح، مصلحت انديشانه براي سلامت كل اعضا بر عضوي چاقو گذاشته بود.يك دوست كنار پاراگرافهايي كه حكايت ميكرد: "در نوجواني وضع مالي خوبي داشت"، خط كشيد و با مداد حاشيه زد "آيا لازم است اين نيز گفته شود؟ بالاخص آنكه او از پابرهنگان و كوخ نشينان و مستضعفان سخن بسيار گفته است."ديگري در جاي ديگر حاشيه زد كه: "آيا بازگويي لطايف داستان ازدواجش از ابهت رهبرياش نميكاهد؟"ديگري گفت: "درست است كه او گفته از كودكي تفنگ داشتم و با اشرار ميجنگيدم اما بهانه تراشان تروريست همين را بهانه ترور شخصيت او خواهند كرد، چنانكه كردهاند."كسي ديگر پرسيد: "آيا داستان شهادت پدر، روانپزشكان بيمار دل را وانميدارد كه تحليل روانياش كنند؟"يكي گفت آيا يك غير عاشق نخواهد خنديد وقتي بخواند: "نسيم بال فرشتگان در باغ پيچيد و خط بر آينه آب افكند تا مشتاقانه بر خاكي كه لحظههاي خلق آخر را طي ميكند سجده آورند"؟يكي پرسيد آيا بازگويي شاهنامهخوانياش ضرورت بازگويي دارد؟ بالاخص كه عدهاي هنوز نميدانند محتواي شاهنامه چيست.برادرش نقل قولي داشت و كسي را مرحوم ناميده بود. يكي از ناقدان محترمه، زيرِ واژه مرحوم خط كشيد و چيزي نوشت كه دلالت داشت آن متوفي را مرحوم نميداند.اعضاي جراحي شده را كنار هم چيدم، "شير بييال و دم و اشكم شد" فقط عنوان ماند و دگر هيچ. از دگر سو اعضاي جراحي شده فوق نمونههايي است كه ديگر جراحان از خواندنش لذت برده بودند. كسي حاشيه زد چه خوب است كه گفته شده: "وضع مالي خوبي داشت" تا معلوم شود، وقتي از طبقات محروم بيدريغ حمايت كرده نه از پايگاه طبقاتي كه از جايگاه اعتقادي به چنين موضعي رسيده است. يا ديگري نوشت: "چه زيباست همسر گزينياش". اي كاش با تفصيل بيشتر ميآمد تا مقلدانش بدانند چگونه همسري بايد كرد. در زمينه شاهنامه خواندنش كسي گفت: "زرگري بود كه قدر زر ميشناخت".اگر كسي به مصلحتي بازگويي حادثهاي را غير ضرور دانسته بود، كس يا كسان ديگري مشوق بودند كه به همان حادثه بيشتر بپردازم.ناگهان با دو جفت تناقض روبرو شدم. از سويي بايد حرمت هر دو طرف را كه بر من منت نهاده بودند و پيشنهاد حذف و اضافه داشتند را نگه ميداشتم و اعتنا به نظر يكي بياعتنايي بهنظر ديگري بود و از سوي ديگر تقيد جديام در استفاده از نظرات آشنايان را، خود در تقابل با آزادي مطلقم قرار داده بودم. هنوز رفع اين تناقضات را راه حل اخلاقي نيافته بودم كه ناگهان با يك سوال اساسي نيز مواجه شدم. سوالي كه پاسخش همواره با من بود و از كثرت ظهور از ديدهام پنهان ميماند و آن اينكه به واقع مخاطب كيست؟ توضيحي به اين كليت كه ايراني نيست و همگان محروم اويند، كافي نبود. كسي گفت: براي مسلمانان كه با تاريخ و معارف اسلامي آشنايي كافي دارند، بعضي اشارات وافي به مقصود است اما آنكس كه از معارف اسلام هيچ اطلاعي ندارد، چه كند؟ تذكار به جايي بود. براي رفع اين نقص دو راه پيش رو بود. يكي آنكه در پاورقي اين خلا پر شود و ديگر آنكه هر چه در اين باب گفتني است به نحوي در متن بيايد. طريق دوم را درستتر ديدم چرا كه ارجاع دائمي به پاورقي علاوه بر آنكه خواننده آزاري است، رشته كلام را نيز ميگسلد. اما آنچه مهمتر بود اينكه اگر اسلام را از روحاللّه منها كنيم چيزي براي او نميماند و در حقيقت سرگذشت نامه او وقتي سرگذشت واقعي اوست كه در اسلام ديده شود پس چاره نيست جز آنكه اسلام متن قرار گيرد و او را در اسلام ببينيم.كساني كه دل به او سپردهاند بخوبي ميدانند انديشههايش فراملي است ولي ميدانند در ايران زاده شد، از ايران تبعيد گرديد، به ايران باز آمد و از پايگاه ايران بر شرق و غرب سياسي و اعتقادي تاخت و بيشتر حجم گفتار و نوشتههايش به فارسي است و بسياري از عبرتهايي كه اشعار ميدهد، اشاره به تاريخ ايران دارد. پس بهراحتي نميتوان گفت كه شناخت هر چند اجمالي تاريخ و فرهنگي كه بذر انديشههايش را آبياري كرده است، ضرورت ندارد.چنين شد كه آن پنجاه صفحه در هشت ضرب گرديد و با حفظ همان اسكلت بندي كه در طرح اوليه پي ريختم براي كساني كه با فرهنگ و تاريخ ايران آشنايي كافي ندارند به نازك كاريهاي بيشتر پرداختم.وقتي در قيد حيات بود، از اطراف و اكناف دنيا هر روزه نامههاي فراواني به دفتر او ميرسيد. شايد دفتر هيچ رهبري به اندازه دفتر او نامههاي متنوع دريافت نكرده باشد اما دريغ كه پاسخ گفتن به همؤ آنها اگر در نظر ممكن بود در عمل محتمل نبود. معاونت بينالملل موسسه تنظيم و نشر آثار، تعداد زيادي از آن نامهها را به فارسي برگردان كرده است. بسياري از آن نامهها را بهدقت خواندم و براي خود طبقه بندي نمودم تا مخاطب را بهتر بشناسم. قبلاً نيز نامههاي بسياري را كه سفارتخانهها به بعضي وزارتخانهها ارسال كرده بودند، ديده بودم. محتواي نامهها در هفت كليت جا گرفت:1ـ سوالات فقهي. سوال كنندگان بيشتر استادان و دانشجويان معارف اسلامي بودهاند و ميخواستند به روشهاي فقهياش وقوف بيشتر يابند و نه به احكام موضوعات.(5) بعضي از آنها ميخواستند بدانند آيا بين فقه سياسي و فقه عبادي تفكيكي قائل است؟ آيا عقل را به عنواني منبعي از منابع فقه قلمداد ميكند يا عقل را جوهرؤ اصول ميداند؟ "ولايت فقيه" از روشهاي فقهياش بيرون آمده يا ريشه در فلسفؤ سياسي او دارد. آيا بين فلسفه و فقه پيوندي برقرار كرده يا هركدام را معرفتي جداگانه ميپندارد؟ فقه مذاهب اهل سنت در نگاه او چه جايگاهي دارند؟ در ميان اين سوالات توصيههايي نيز ديده ميشد. مثلاً توصيههايي براي مساله حجاب اهل كتاب، پذيرش صلح، جواز استفاده از مشروبات الكلي براي اقليتها.2ـ سوالات فلسفي. عدهاي شنيده بودند كه فلسفه تدريس ميكرده و عدهاي به حصر عقل دريافته بودند كه فيلسوف است. بدين جهت بسياري سوالات رسيده بحث از مقولاتي فلسفي داشت. بعضي نويسندگان در طرح سوالات، پختگي لازم را داشتند و برخي سوالاتي مطرح كردهاند كه عيان بود در اين معرفت، غير حرفهاياند.غير حرفهايها مخاطبم شدند. چرا كه حرفهايها بالاخره با تلاشي بيشتر، به منابع دست اول، دست خواهند يافت و از ميان سخنانش به مباني فلسفياش راهي خواهند گشود ولي غير حرفهايها حقيقت جوياني هستند كه مشغلهاي ديگر دارند و سوالات فلسفي آنها ادامه شغلشان نيست، درگيري واقعي ذهنشان است و پيدا بود كه خواندن رمانهاي فلسفي، سيرابشان نكرده است. فطرت حقيقت جوي اينان، آنان را تحريك كرده تا دست به قلم برند و پاسخهاي فلسفي او را نيز بيازمايند.3ـ مسائل سياسي. اين بخش پيچيدگي خاصي داشت. چند بار مطالعه آنها گمانم را به يقين بدل ساخت كه عدهاي به پاسخهاي او براي يك كار اداري و سياسي و اطلاعاتي نيازمندند، اما پيدا بود كه عدهاي نيز بيش از اين ميجويند و ميخواهند به واقع بدانند او يك رهبر مذهبي است يا رهبري سياسي كه به مذهب تمسك جسته است. غالب اينان كساني بودند كه به جدايي ذاتي دين و سياست باور داشتند و تلفيق آن را يك انديشؤ قرون وسطايي ميپنداشتند. برخي سوالات و پيشداوريهاي انتقاد آميز اينان چنان جسورانه طرح شده است كه مترجمين را ميرنجاند. اينان نيز مخاطبم شدند چرا كه به خوبي ميدانم محبوب من جسوران منتقد حقيقت جو را بيش از ارادتمندان جبون دوست ميداشت.4ـ بمباران رواني. سنتي قديمي است كه وقتي به كشوري حمله نظامي شود، براي در هم شكستن مقاومت رهبران و مردم آن كشور تدابيري ديگري انديشيده ميشود. بعضي رسانههاي ارتباط جمعي شرق و غرب در بمباران رواني اين ملت از هيچ كوششي دريغ نكردهاند و اگر در ميان اين ملت اين بمبارانها غالباً تاثير عكس ميگذاشت حديثي ديگر است كه در متن چرايي آن را خواهيد يافت. در اين ميان يكي از بمبارانهاي رواني كه پس از اشغال سفارت آمريكا آغاز شد و تا پايان جنگ ادامه داشت اين بود كه هر روزه نامههاي مجهول الامضاي بيشمار به دفتر او ارسال ميشد. شايد با اين هدف كه اگر او چون كوه ايستاده است، لااقل خوانندگان اين نامهها در زير بمباران ناسزا و ترديد كمر خم كنند و شايد يكي از اهداف آن اين نيز بوده كه فرصت پاسخ گويي به نامههاي جدي از ميان برود. مرور و تحليل اين نامههاي بيارزش، از جهاتي ارزشمند است، لااقل از آن جهت كه او خود از بعضي از اين نوع نامهها به نقاط ضعف دشمن واقف ميشد.(6) بعضي از اين نامهها را خواندم تا مخاطبان جسوري را كه ذهنشان بشدت سوال خيز بوده و قرار و آرام نداشتهاند و گاه واژههايي بكار گرفتهاند كه در نگاه اول بيادبانه مينمايد را با آنكه قلم تيز كرده تا نيش زند، از هم باز شناسم.5ـ نامههاي مهرانگيز. آنگاه كه بعضي از اين نامهها را ميخواندم گويا لولؤ غدههاي اشكم به مشك اتصال داشت. آيا لطيف نيست پيرزني از نوفل لوشاتو بنويسد: "وقتي تو به محلّؤ ما آمدي بركت به خانه ما آمد. من روزهاي آخر عمر را سپري ميكنم. جورابي، دستمالي، چيزي برايم بفرست كه در تابوتم بگذارند".مضمون نامههايي ديگر از ديگر نقاط جهان:ـ شنيـده بودم وقـتي سخـن مـيگويـي شنوندگان تو اشك ميريزند. اگر آنها را از نزديك سحر كردهاي بدان كه من از دور مسحور توام.ـ وقتي براي لحظهيي كوتاه چهرهات را در تلويزيون ميبينم، اعماق جانم را شادي اشغال ميكند و اشك شوق ميريزم. باور دارم كه تو مرد خدايي. دو فرزند دارم يكي كور بهدنيا آمده و يكي بيماري قلبي دارد، دعا كن شفا بيابند.ـ هيچ رهبري حاضر نيست تا مجبور نشود به اشتباهات خود اعتراف كند اما شنيدهام تو داوطلبانه به اشتباهات خود اعتراف ميكني، پس ميتوان باور كرد كه تو از آسمان آمدهاي. از خدا ميخواهم دنياي ظلماني ما را به سخنان مرداني همچون تو نوراني كند.ـ هـر خبري كه از تو ميشنوم، احساس ميكنم به تحريف آلوده است. نميشود مردي كه با پيروان خود سخن ميگويد و هميشه پلكهايش را پايين نگه ميدارد، اهل ماجراجويي باشد، آنهم در سن پيري. با من سخن بگو، برايم بنويس از كجا آمدهاي؟ چه ميخواهي؟ چه رسالتي احساس كردهاي؟ برايم بنويس، شايد خدا مرا نيز از حواريون تو قرار دهد.ـ وقتي تاريخ پيامبران را ميخوانم ميبينم در مقابل آنها افرادي قد برافراشتهاند كه رفتار شيطاني داشتهاند. اكنون در مقابل تو كه ميخواهي ملت خود را با خدا آشنا كني قدرتهاي شيطاني قد راست كردهاند. پيامبران از كسي نميترسيدند، تو نيز از هيچ قدرتي نميترسي. تاكنون نشنيدهام كه ادعاي پيامبري كرده باشي پس بگو چه ادعايي داري؟ تو سقراط هستي؟ تو يك حواري هستي؟ تو كيستي؟ هر كه هستي و هر ادعايي كه داري ميدانم كه ادعايت حق است زيرا وقتي كفر جهان را فرا بگيرد، خدا مردي را ميفرستد تا مردم را هدايت كند. تو اكنون همان مردي كه تصور ميرفت بايد بيايد اما افسوس كه بين من و تو فقط مرزها نيست كه فاصله ميگذرد، تفاوت زباني فاصله بيشتري است.(7)ـ اميدوارم سخنان تو كه ربطي به قدرت و جنگ و سياست نداشته باشد هر چه زودتر ترجمه شود تا هر كس از خشونت اين تمدن پرشتاب بيهدف خسته شده با افكار آسماني تو آشنا شود.ـ خيـابانهـاي كشور مـن پـر نور است، مغازههايش پر از كالا، گمركاتش پر جنب و جوش، چيزي كم ندارد جز يك روح مقدس. كاش در كشور من زاده شده بودي و به اين همه جنب و جوش، هدفي والاتر ميبخشيدي.ـ چـرا هـيچگـاه از كشور مــن حرفـي نميزني؟ جملهاي بگو تا آن را به زيباترين خط بنويسم و در اتاق كارم قرار دهم و مباهات كنم كه مردي ماورايي از كشور من نيز سخن گفته است. اميدوارم جملهاي كه خواهي گفت، نفرين نباشد.ـ لنيـن رهـبر محبوبي بود، هيتلر چنـان محبوب بود كه توانست ملتي را براي خودكشي بسيج كند. محبوبيت گاندي از هند فراتر رفت اما دوست دارم صميمانهترين احساسات قلبيام را به كسي هديه كنم كه او را بخوبي نميشناسم و از گذشته و آينده انقلابي كه رهبري آن در دست اوست تصوير روشني ندارم. اما با خواندن مقالهاي عليه تو چنان له تو احساساتي شدهام كه نميتوانم آن را پنهان كنم. گويا گفته بودي اگر اين جنگ بيست سال طول بكشد ما ايستادهايم و شعار داده بودي ادامه جنگ، تا رفع فتنه در جهان. ولي با كمال تعجب صلح را پذيرفتي و جهانيان را در بهت و حيرت فرو بردي. به قول خودت جام زهر نوشيدي و با اين جملؤ هنرمندانه بيآنكه فداكاري پيروانت را باطل اعلام كرده باشي راهي جديد پيش پاي ملت خود نهادي. اين هنرنمايي چنان شكوهمند است كه از پس هر تحليلي عليه تو باز لطافت آن قابل انكار نيست.(8)تعداد نامههاي مهرانگيز آنقدر زياد بود كه بيگمان دفترش فرصت نمييافت حتي اندكي از آنها را ترجمه كند. تا آنجا كه فرصت يافتم تعداد زيادي نامههاي مهرانگيز را خواندم تا هم نيازها را بيشتر باز بشناسم و هم حال و هواي فكري و احساسي مخاطب را. اگر بار عاطفي بعضي جملاتم چنان است كه از عرف سيره نويسي خارج ميگردد، آن دسته كه به عرف عادت دارند عذرم را بهخاطر آن دسته ديگر كه از عرف دل كنده، مرا تا عرفات پياده كشانيدهاند، بپذيرند.6ـ درخواست براي دانستن زندگي خصوصي. هيچ رهبر بزرگي زندگي خصوصي ندارد. اگر دارد نميتواند آن را پنهان كند. اگر بهظاهر بتواند، بالاخره كساني به انگيزههاي مختلف در كشف آن كمر همت خواهند بست. رهبر هر قدر بزرگتر و پيامش هر قدر فراگيرتر زواياي زندگياش روشنتر. اگر زماني نه، زماني ديگري آري.(9) اين يك اصل مسلم اجتناب ناپذير است و البته نه مذموم كه ممدوح. اگر مذموم بود، قرآن كريم آنچه را پيامبر اكرم(ص) ميخواست حتي از زنان خود پنهان كند، براي هميشه تاريخ آشكار نميساخت بيگمان يكي از رموز اين آشكار سازي آن است كه بباوراند دانستن لحظههاي خلوت رهبران الهي نيز حتي اگر به رغم ميل آنها باشد، براي پيروانشان لازم و ضروري است. بالاخص كه دانستن خصوصيترين خصوصيات آنها خود روشي براي يك زندگي آسماني است.اينكه چرا مردم دوست دارند از خصوصيترين لحظههاي رهبران اطلاع كافي داشته باشند، دلايل زيادي دارد يكي از دلايل عمدؤ آن به غريزؤ جستجوگري بازميگردد. پس اگر به اين دليل نيز كساني از او خواسته باشند كه برايشان از ريزه كاريهاي زندگياش بنويسد، درخواستي خلاف غريزه نكردهاند.عدهاي دوست داشتند بدانند اجدادش چه شغل و منصب و حرفهاي داشتهاند؟ فرزند چندم است؟ آيا برادران و خواهراني دارد؟ رابطهاش با اقوام چگونه بوده و هست؟ تحصيلاتش چيست؟ كجا بدنيا آمده؟ چگونه همسر گزيده؟ آيا از موشكباران نميترسيده است؟ از قيامت چطور؟ عيسي مسيح را چقدر دوست دارد؟ نظرش نسبت به زرتشت و بودا و كنفسيوس چيست؟ آيا گمان ميكند رهبري موفق است؟ روزه ميگيرد؟ روي فرزندانش را ميبوسد؟ نسبت به يك معصيت كار چه نظري دارد؟ از چه غذايي لذت ميبرد، چه گلي را دوست دارد، از چه رنگي خوشش ميآيد؟ به همسرش در كارِ خانه كمك ميكند؟ آيا دندانهايش را مسواك ميكند؟ چه نوع عطر و ادكلني را دوست دارد؟ هفتهاي چند بار به حمام ميرود؟ اوقات فراغت خود را چگونه ميگذراند؟ چه ورزشي را دوست دارد...؟(10)چند سال پيش پرداختن به چنين امور سادهاي برايم بيمفهوم بود اما اكنون باور دارم كه پاسخ اين سوالات جزئي، روشي براي يك زندگي پر صلابت و سالم است.تلاش كردم و در جلد ديگر به ياري خدا بر اين تلاش خواهم افزود كه به تمام اين سوالات پاسخ دهم و در پاسخگويي به چنين سوالاتي گمان ندارم كه بيراهه ميروم.7ـ نامههاي به ظاهر پرت. بعضي نامهها، ظاهري پرت دارد. نميتوان فهميد چرا نويسنده به خود زحمت نوشتن و پست كردن داده است. از برخي عبارات بعضي نامهها چنين برميآيد كه بعضي نويسندگان، بيماران تنهايي هستند كه فشار غربت وادارشان كرده با كسي درد دل كنند. اما چرا از هزاران فرسنگ فاصله، با او؟وقتي نظري اجمالي به كل نامهها بيندازيم ميبينيم طيف وسيعي را تشكيل ميدهد كه از هر چيز در آن يافت ميشود. نامههايي شگفت از مباحث ناب عرفان نظري. بحثهاي جدي و عميق و گاه سطحي فلسفي. نامههاي رسمي سياسي از سوي بعضي رهبران كشورها. رهنمود خواستن رهبران نهضتهاي رهايي بخش. سوالاتي شرعي. اظهار عشق و محبت و نامههاي مهرانگيز و همچنين درخواست كمكهاي نقدي براي بهبود يك زندگي فقيرانه يا درخواست دعا براي بهبود بيماران. نامههايي بيسر و ته براي كساني كه او را به خوبي نميشناسند و فقط احتمال دادهاند كه ممكن است بخواند و نيز بمباران ناسزا از سوي افرادي آگاه يا مظلوماني ناآگاه. و همؤ اينها يعني عنايت به شخصيتي كه در حصار يك ملت نگنجيد و نيز در قالب يك موضوع جاي نگرفت. اين كه در وصيتنامهاش يادآور شد و آنچه لازم است تذكر دهم آن است كه وصيت سياسي ـ الهي اينجانب اختصاص به ملت عظيمالشان ايران ندارد، بلكه توصيه به جميع ملل اسلامي و مظلومان جهان از هر ملت و مذهب ميباشد. خود دلالتي است كه بين او و مخاطبينش رابطهاي دو سويه برقرار بوده كه حتي تفاوت باورهاي مذهبي كه غالباً حصينترين حصار بين پيروان اديان است در او عامل برداشتن حصارهاي ديگر نيز شده است.از دگر سو، سن و سال، نوع تحصيلات، جنسيت نيز مطرح نبوده است از ميان همؤ اقشار، كساني دست به قلم بردهاند و با او سخن گفتهاند. آيا نگاهي به اين نامهها گوياي آن نيست كه مخاطب را عام بگيريم و در حصار هيچ قشر و سني محصور نگرديم؟در بازگويي اين زندگي مخاطبم را عام گرفتم و تلاش وافر كردم به نامههاي پاسخ نايافتهاي كه به گمانم ممكن است پاسخ داد، پاسخ دهم. اگر نيازمندي مشتاق است بداند آيا مقولات عشر را نيز به وحدت رسانده يا مقولات عشر هنوز مقولات عشرند؟ سعي خواهم كرد، نظر اهل نظر را جويا شوم و بنويسم آري يا نه و نيز اگر مشغوليت ذهن كسي اين است كه بداند آيا به گلهاي باغچه شخصاً آب ميداده يا ديگري؟ اين را نيز سوالي جدي بدانم. جز اين نيز زندگينامه او را زندگي واقعي او نميدانم زيرا او در نظر همان است كه در عمل، و در تجزيه آن نيست كه در تركيب. اگر از فلسفهاش بگوييم، از عرفانش نه، از فقهاش بنويسيم و از اخلاقش نه، آنچه حاصل آيد هر چند ظاهري محققانه و عميق داشته باشد، او نيست. از آن مهمتر اگر از ابعاد مختلفش بگويند اما مخلوط، باز هم او نيست. بدين جهت از مخاطب متخصص كه موضوعي را بهدقت و وسواس پيگير است و هر چيز را جز موضوع گزينشي خود زائد ميداند اجازه ميگيرم به همه زوايا سرك بكشم و او را در تركيب ببينم. البته ميدانم ادعاي بزرگي مرتكب شدهام و اگر اين ارتكاب از سرِ مستي است بگذار بادهاي ديگر زنم و عريان بگويم كه دوربين به دست ميگردم تا از خلوت و جلوتش عكس بگيرم اما عكسها را در آلبومي عرضه نميكنم بل قلم در خامؤ جانم بردهام تا بر انگارؤ آن تصاوير، روحي بزرگ را در قابي كوچك نقاشي كنم.اگر فاصلهام با عرفان از زمين تا سهيل است و اگر از فلسفه حتي (فا و لام و سين) نميدانم و اگر با فقه همسايه نيستم خرده ميگيرد، انتظارتان را از نويسنده پايين بياوريد و اين نوشته را تصوير آفتاب در چين امواج يك بركه بدانيد.اگر توانسته باشم القا كنم، هدف و موضوعم در اين نوشته چيست و مخاطبم كيست، ميماند آنكه بگويم روشم براي تحقيق و نگارش چه بوده است.در سال 1365 مسووليت يك گروه تحقيقاتي را براي كشف مباني سياست خارجي اسلام عهدهدار بودم. ناگزير بايد بر انديشؤ سياسي كسي كه جمهوري اسلامي را براساس انديشهاي ريشهدار اما با بياني نوين پي ريخت تمركز جدي ميكردم. چنين مسووليتي باعث شد علاوه بر مطالعه آثار منتشر شده او به برداشتهاي ارادتمندانه، خنثي يا خصمانه ديگران نيز گوش بسپرم. در خارج از كشور بيش از داخل به انديشههاي سياسي او پرداخته ميشد و هر فرد و تشكيلات به انگيزهاي. يكي براي الگوبرداري، ديگري براي مقابله با بنيادگرايي اسلامي. تا حد مقدورات نتايج مطالعات ديگران را نيز خواندم و صدها سوال و مساله در ذهنم جرقه خورده بود. با دهها صاحب نظر بحث كرده بودم و كم كم امر بر من مشتبه گرديد كه با انديشؤ سياسي او تا حدودي آشنا شدهام. حاصل اين مطالعات حدود پنجاه سخنراني و ده مقاله پيرامون ابعادي از انديشههاي سياسي او شد و شايد همين سابقه، علت آن بود كه معاونت بينالملل موسسه تنظيم و نشر آثار پيشنهاد كند تا بر انگارؤ آنچه يافتهام زندگياش را براي مخاطبيني كه فارسي نميدانند و به منابع فارسي دسترسي ندارند بنويسم.(11)كساني كه با مباحث انديشؤ سياسي آشنايي دارند بخوبي ميدانند انديشؤ سياسي پيچيدهترين بخش انديشههاي فلسفي هر نظريه پرداز انقلابي يا مصلح اجتماعي است. در كشور ما شناخت انديشؤ سياسي انديشمندان پيچيدگي مضاعف مييابد بالاخص اگر با روشهاي كلاسيك در جستجوي كشف آن باشيم چرا كه مذهب، همواره نه در كنار زندگي بل عين زندگي بوده و برداشت از روح مذهب به عدد انفاس معتقدان آن ميباشد. هر چند در اجراي احكام يكنواختي حكم براند. چنين ميشود كه شناخت روح اعتقادات مذهبي هر انديشمند سياسي بر شناخت انديشؤ سياسي او اولويت دارد و شناخت كلياتي از مذهب حتي جزئياتي از آن نميتواند براي كشف انديشؤ سياسي انديشمند، بيانگر همه وجوه انديشؤ او باشد. مثلاً اگر كسي بنيانهاي اعتقادي همؤ مجتهدين هم عصر او را كنكاش كرده باشد و به گمان آنكه با مذهب شيعه آشنا شده پس ميتواند بر انگارؤ دريافتهاي خود، انديشؤ او را ترسيم نمايد به بيراهه رفته است.(12) بديهي است شناخت كلياتي از اصول و فروع هر معرفت كه مورد اجماع ميباشد، گام اوليه هر شناختي است كه غفلت از آن به جهل مركب ميانجامد و اين گام اول، نافي سخن فوق نيست.(13)از دگر سو هر انديشهاي كه به طرحي نو ميانجامد، خلقالساعة نيست بل ريشه در اعماق تاريخ و فرهنگ و ادبيات دارد و ادبيات گذشتؤ ما مشحون است از انديشههاي سياسي گونهگون كه البته ماهيت فلسفي داشته ولي با اين نام شهره نبوده و نيست. علل عمده آن اين است كه واژه فلسفه به معناي اخص آن گاه به دليل اخباريگري و گاه به دليل پر رنگ شدن تصوف و گاه به علت پروازهاي عرفانيِ عارفان مهجور مانده است. حتي ملاصدرا فيلسوف بزرگي كه كاشف حركت جوهري است به دليل شخصيت فقهياش مورد توجه علما قرار گرفت و در حيات خود به علت شخصيت فلسفياش مورد طعن ناآگاهان بوده است. البته علم كلام كه براي مجادله با فرقههاي مختلف اسلامي يا با اهل كتاب و دهريون كارايي داشته نيز موجبي بوده كه به فلسفه عنايت كمتري شود. با اين حال باز تكرار ميكنم كه ادبيات ما محشون است از مباحث عميق فلسفي و فلسفه سياسي اما نه با نام فلسفه(14) گاه بينام گاه با نام حكمت و پند و اخلاق. مزيد بر آن قديميترين تقسيم بندي از فروع دين كه فقه عهدهدار بيان احكام آنها است چنان كارآمدي خود را نشان داده كه غالب فقيهان نسبت به انديشؤ منسجم سياسي احساس بينيازي كرده و روش فقهي را براي ادارؤ امور جامعه در كليه شئون كافي دانستهاند.(15) حضرت امام(ره) نيز به موازات اسكلت سازي انديشؤ سياسياش به احياي فقهي كه به كليه شئون اجتماعي ارتباط مييابد توجه جدي كرده و آن را با فلسفه و عرفانش نيز به وحدت رسانيده است.(16) چنين است كه اگر بخواهيم به انديشؤ سياسي او بپردازيم نميتوان به نگرش فقهياش توجهي نداشته باشيم، همچنانكه نميتوان از عرفانش فاصله گرفت.(17)البته طرح اين نوع مباحث نبايد موجبي شود كه غير مسلمانان و ناآشنايان با مباحث فقهي، از شناخت انديشؤ سياسي او نااميد شوند چرا كه طرح اين نوع مسائل بصورت انتزاعي براي غير اهل فن مشكل و كسالت زاست ولي وقتي به صورت داستان، يك زندگي تصوير شود درك آن مانند نوشيدن قدهي خنك در گرماي ظهر تابستان، سهل و گواراست.براي درك عميق و خالص انديشؤ سياسي او چند مشكل ديگر نيز پيش رو بود. يكي پيشداوريهاي ذهني(18) و ديگر اينكه بيش از آنكه انديشههاي سياسياش را به روش اهل قلم، قلمي كند با مردم سخن ميگفت. لذا انديشههاي سياسي او را بيشتر بايد در اعلاميهها و سخنانش با مردم جستجو ميكرديم تا در آثار مكتوبي كه مستقيماً بدان پرداخته است. البته مردمي كه به روشهاي متداول انديشهشناسي آلوده نبودند، با غريزه و فطرت خويش راحتتر او را درك ميكردند تا سياستمداران كار كشته و محققين كنجكاو اما معتاد به روشهاي كلاسيك.(19) از دگر سو بديهي است كندوكاو در سخناني كه ظرف زمان و مكان و مخاطب را به طور اخص با خود دارد به مراتب مشكلتر است از آثار مكتوبي كه اين سه را بطور اعم مورد ملاحظه قرار ميدهد يا گاه فارغ از آنها است.سومين شكل، معضلي است كه اكثر انديشمندان سياسي وقتي رهبر سياسي شوند ايجاد ميكنند. بدينگونه كه غالباً آراي سياسيشان با انديشؤ سياسي آنها خلط ميشود و موجب كشمكش ميگردد. گاندي نمونه بارز چنين كشمكشي است ولي انديشههاي سياسي حضرت امام(ره) براي محققين به دلايل عديدهاي بيشتر از گاندي با آراي سياسياش اشتباه گرفته شده و ميشود.براي حل چنين معضلي "معرفت سياسي" را به پنج حوزه تقسيم كرده و براي هر حوزه، تعريفي ارائه دادهام و به گمان خود تا حدودي زيادي توانستهام از خلط انديشههاي سياسي با آرا و نظرات سياسي او جلوگيري كنم.(20)قبل از آنكه متوجه شوم بايد "معرفت سياسي" را به حوزههاي مستقل تقسيم كرد، تا انديشه را از ديگر مقولات معرفت سياسي باز شناخت، با مشكل پيچيدهتري مواجه بودم و آن اينكه اكثر رهبران سياسي هنگام سخن گفتن با مخاطبين ، تئوريهاي خود را مكشوف مخاطب فرض ميكنند و هر قدر رهبر محبوبتر و مردميتر، اين حالت عاديتر ميشود. البته مخاطب در لحظه، بطور ناخود آگاه تئوري را در مييابد ولي محقق اگر در صف مخاطبين نباشد، هنگام كنكاش، دچار تناقض يا سادهنگري ميشود.غالب رهبران بالاخص در سنين پختگي، يك صغري ميگويند و بيآنكه كبري را بگويند نتيجه ميگيرند.(21) اگر بين صغري و نتيجه فاصله بگذاريم و درصدد كشف كبراي محذوف برآييم، آن كبريها بسيار ارزشمند خواهند بود، چرا كه تئوريهاي مكنون هر انديشمند در كنار تئوريهاي كشف او، بناي انديشؤ واقعي او را ميسازد. اين روش را "شما سازي منطقي" نام نهادهام و در اين داستان علاوه بر تئوريهاي كشف آنحضرت سعي كردهام تئوريهاي مكنونش را نيز به روش شماسازي استخراج كنم. مثلاً در باب اصالت و جايگاه مشورت و شورا در انديشؤ سياسي او حدود دويست جمله را شماسازي كردهام. البته خواننده را به پشت صحنه شماسازي نميبرم تا از شلوغي كار كسل نشود، بلكه سعي كردهام در هر فرازي كه از او عبارتي نقل ميشود آن عبارت جامعترين باشد و با تئوريهاي مكشوف و مكنون او همخواني بيابد حتي اگر از زيباترين ها نباشد.تاريخ بيش از آنكه يك رشته علمي باشد يك امر جاري است. بخش عمدهاي از هر شخص و هر شخصيتي را هويت تاريخي او شكل ميدهد. زبان و فرهنگ و علم و فلسفه و هنر از اعماق تاريخ آمده و بر ما هديه شده است. شخصيتهايي بزرگ در هزاران سال پيش زاده شدند و اكنون در لحظه لحظه زندگي ما حضور دارند.بودايياني كه حتي عكسي از پدر خويش در اختيار ندارند، مجسمه بودا را در طاقچؤ خانه خود دارند. انسانهاي بسياري هستند كه خانوادؤ خود را گم كردهاند اما مريم را مادر و عيسي(ع) را مونس خويش احساس ميكنند. مسلمانان هر روزه بيش از آنكه از خويشان خويش نامي برند، در اذان و نماز نام محمد(ص) را با حرمت بر زبان ميرانند. بر فوت نزديكان خود چند صباحي غمين ميشويم اما روزگار كم كم غبار غم را ميشويد ولي شيعيان هرگاه نام حسين(ع) را بشنوند، گلبرگ شقايقهاي سرخ، شبنمي زلال به آسمان ديدهشان مينشاند. گويا خون او هم اكنون در قتلگاه ميجوشد. اين چنين است كه شخصيتهاي مثبت و منفي تاريخي در ما حلول ميكنند با آنها هستيم، بدانها تمسك ميجويم و البته بعضي از آنها را شيطان ميدانيم و با آنان دشمنيم، نفرت داريم و از آنان بيزاري ميجوييم.براي شناخت يك شخصيت و عمق انديشههايش، علاوه بر دانستن تاريخ زندگياش، شناخت شخصيتهاي تاريخي كه با آنها زندگي ميكند و در دل و انديشه با آنها پيوند و حشر و نشر دارد، ضرورت مييابد. چرا كه بخش عمدهاي از هويت انديشؤ او را شخصيتهايي ميسازند كه غالباً واقعياند و گاه افسانهاي. با چنين ديدگاهي چه مقدار لازم است كه تاريخ كشور و زندگي محبوبها و منفورهاي او را بدانيم؟ اگر بخواهيم آن را همانگونه كه اوبوده بشناسيم همه چيز را بايد دانست و اين در عمل ممكن نيست چرا كه "دهان ميخواهد به پهناي فلك "پس مجبور ميشويم به حداقل ها اكتفا كنيم.گزينش حداقلها نيز مشكلي را موجب ميشود. چرا كه بر چه اساس ميتوان به موضوعي پرداخت و به موضعي نه؟ اگر گفته شود گزينش مهمترين حوادث و شهرهترين شخصيتهاي تاريخي كافي است. باز سوال به نحو ديگر بر جاي خود باقي است. چرا كه براحتي نميتوان قضاوت كرد كه مهمترينها چيست. آيا در سير شكلگيري انديشههاي او جنگ جهاني دوم با همه خبرسازياش بيشتر نقش داشته؟ يا سوال و جوابهاي كودكانهاش با يك چوپان تفنگ بدست كه به طنز ميگفته: "تفنگ و فشنگ خارجي، خارجي را نميكشد؟"همچنانكه ساده انگاري است وقايعي را كه بسيار مهم ميپنداريم گمان كنيم كه او نيز به همان مقدار مهم ميپنداشته است. مثلاً يكي از روزيهاي بسيار با اهميت در تاريخ كشور ما روزي است كه او از تبعيد، به تهران بازگشت و ملت تشنؤ ديدار او احساسيترين و شكوهمندترين استقبال تاريخي را از رهبر خود به نمايش گذارد اما وقتي خبرنگار در هواپيما از او پرسيد "اكنون كه به كشور خود باز ميگرديد چه احساسي داريد؟" او گفت: "هيچ"! بيگمان اگر آن روز اندكي بيش از روز قبل برايش اهميت داشت بجاي كتابي كه در گلواژه "هيچ" خلاصه شده است، جملهاي ديگر ميگفت تا اهميت اين اجتماع پر شكوه را از ديدگاه خود بنماياند.(22)راه حلي كه به نظر آمد تا حدودي ميتواند از دخالت سليقهها در گزينش چيزهايي كه مهم جلوه ميكنند، اين بود كه در آثارش بگرديم به هر نام و واقعؤ تاريخي كه برخورديم، يادداشت كنيم و اهميت موضوع را از كلام او استخراج نماييم. چنين كردم و با خود پيمان بستم كه فقط به شرح وقايع و زندگي اشخاصي بپردازم كه در آثار او رد پا دارند و به نحوي مهم عنوان شدهاند و نه آنچه خود و ديگران مهم ميپندارند و يا هنرمندان آن را از لحاظ داستان پردازي مهيجتر ميپندارند. البته در شرح و بسط هر چيز به آن مقداري اكتفا كردهام كه كليتي را براي انديشهسازي تصوير ميكند. اگر به نظر رسيد در شرح بعضي وقايع كمي زيادي روي كردهام ضمن پوزش از بعضي خوانندگان به دو دليل گمان بردهام ضرورت دارد: يكي بدانجهت كه احساس كردم گاه اشارات اجمالي، خواننده خارجي را در فضاي حادثه قرار نميدهد. ديگر به لحاظ حفظ "ضرب آهنگ كلام".(23)در اين زندگينامه دريغم آمد كه از ضرب آهنگ غفلت كنم. ضرب آهنگي كه انتخاب كردم به گمان خود متناسب با موضوعات است. گاه به خواننده استراحت دادهام و در پاراگرافي مقدار اطلاعاتي كه منتقل كردهام كم ميباشد تا خواننده پيام قبلي را ذهني كند و گاه در يك عبارت، ضرب آهنگ تندي دارم و چند پيام را در يك جمله جا سازي كردهام تا لازم نباشد خواننده همؤ آنها را دقيقاً به خاطر بسپارد. ميخواستم بشنود و بيدرنگ بگذرد و نيز گاه مطلبي را تكرار كردهام اما با دو ساز تا دو وجه يك موضوع را نواخته باشم و نيز به گمان خود ضرب آهنگ كلام را با ضرب آهنگ زندگياش هماهنگ كردهام.با اين روش، شروع به نگارش كردم ولي پس از مدتي متوجه شدم عدم حضور بعضي اشخاص و وقايع و جزئيات در آثار به جا مانده از او باعث شده بعضي حلقهها با هم چفت نشوند. به همين سبب به دنبال حلقههاي مفقودهاي گشتم كه ظاهراً در آثار او ردپايي ندارند و در واحد خاطرات كه تاريخ شفاهي است و "گنجينؤ دل" نام گرفته بعضي از اين حلقهها را نميتوان يافت. احساس كردم به سمساري هايي نيازمندم كه اگر در ميان آنها خوب بگردم ممكن است حلقههاي مفقوده را بيابم. عيب اين سمساريها اين بود كه فاكتور نميدهند و اگر بدهند و ارائه دهم از اعتبار كتاب در نزد محققين و پژوهشگران حرفهاي و كلاسيك ميكاهد. با اين حال بسياري از قفل و بستها را از سقط فروشيها تهيه كردهام.(24) به همين جهت برچسبي به عنوان ارجاعات نخواهند داشت. مثلاً روزي دريافتم متن اعلاميؤ پر شوري را روي پاكت چاي نوشته است. البته هم با سليقه آن را بريده و هم خوش خطتر از معمول قلم زده است. ميخواستم بدانم علت آن چيست؟ با اين سئوال دست بگريبان بودم كه چرا وقت ارزشمندش را براي بريدن حواشي زائد پاكت چاي صرف كرده تا از آن ورقي تهيه كند كه ده برابر بهتر از آن را به ده شاهي ميتوان خريد؟ آيا ميخواسته صرفهجويي را تمرين كند؟ ميخواسته بفهماند اگر چشم بچرخانيم امكانات اطراف را كم نخواهيم ديد؟ كاغذ پاكت چاي را موجود زندهاي تصور ميكرده كه اگر دورش بيندازند غريو غربت سر خواهد داد؟جز معدودي، كمتر شخصيت فقهي و سياسي و اجتماعي حاضر است به چنين سوالات ظاهراً بيارزش پاسخ دهد. بايد از كساني ديگر ميپرسيدم، كساني كه اين سوالات به وجدشان ميآورد و لطايفي ميگفتند كه كليد فهم يك انديشه بود. بقالي گفت: "سالها طول كشيد تا بفهمم چرا خريد منزلش روزانه انجام ميشود"، گفتم علت چه بود؟ گفت: "اگر اجل آمد بارش سبكتر باشد." گفتم گمان نبردي كه ميخواهد از قيمت هر روزه بازار نيز مطلع گردد؟ گفت: "اين مهمتر است اما ترس داشتم بگويم تمسخر شوم و نيز ميخواست بداند، كيفيت هر روزؤ كالا چگونه است. ديگر آنكه خريدش، روزانه انجام ميشد تا هر روزه از حال ما با خبر باشد". گفتم بگو كه شنيدني است، ديگر چه؟ گفت: "دستِ فروشنده به عمده فروشي عادت نكند و با آنكه خرده ميخرد بد رفتار نشود"؛ ادامه دادم و ادامه داد و ده علت برشمرد كه همگي حكمت بود. پرسيدم از كجا ميداني آنچه گفتي خيالبافي نيست؟ گفت: "چند سال پاي منبرش نشستم و علت اين رفتار و رفتارهاي ديگرش را در رواياتي كه از قول ائمه اطهار نقل ميكرد، شنيدهام".وقتي از شنيدههايش گفت، ديدم بسياري از شاگردان زبدهاش در همان مجالس بودهاند اما گزينششان چيزهاي ديگر بوده و آنچه او شنيده را نشيدهاند. از نويسندؤ پركاري كه از او نيز بسيار نوشته، پرسيدم برخوردش با عيد نوروز چگونه بود؟ به نقل از ديگري گفت: "همين را ميدانم كه يك سال هنگام تحويل عبايش را روي سر كشيد و به خواب رفت". از رفتهگر كوچهاش پرسيدم آيا هرگز او را ديدهاي؟ گفت: "دوبار، اما در هر عيدي، عيديام را در يك پاكت دربسته ميرسيد". پرسيدم آخرين عيدي را كي گرفتي؟ گفت: "يك هفته قبل از نوروز با يك نامه كه قابش كردهام و يك جفت جوراب كه پا نكردهام". حلقؤ مفقودهام در اينكه به اعياد ملي چه مقدار بها ميداده از اين جا پيدا شد و وقتي به آثارش رجوع كردم ديدم از كثرت ظهور چنين مطلبي پنهان مانده است.(25)استفاده از چنين منبعي آنهم با چنين روشي، نزد بعضي اهل تاريخ از تاريخ شفاهي ارزش اسنادي كمتري دارد اما بيش از آنكه به ارزش اسنادي اين نوشته بها دهم به كشف جوهره يك انديشه بها دادهام كه در كوچههاي خلوت يا پر ازدحام تاريخ بذر فشانده و در تنؤ هر نهالي نشاني از خود باقي گذاشته است.(26)گاه سبويم را در سرچشمؤ گفتار او فرو بردهام و گاه كنار ساحل درياي مواج مردم از هر موجي پيمانهاي به كوزه ريختهام اما دريغ كه تا مدتي از منبعي زلال غافل بودم و آنگاه كه بدان رسيدم، جاري نبود، چكه چكه ميچكيد و تشنهتر ميساخت.اين منبع شفاف كه بيست سال اول عمر حضرت روحاللّه را بيش از هر كس ديگر ميتوانست تصوير كند، برادرش آيت اللّه پسنديده است كه هشت سال زودتر از او بهدنيا آمد و اكنون كه مينويسم هفت سال ديگر بيش از او زيسته است. (27) از خود پرسيدم آيا خداوند او را زودتر نيافريد و عمري بيشتر نداد تا بجاي نقش ديوار به آينه بنگريم و تصوير لحظههايي را كه در خشت اسناد نميتوان ديد در آينؤ حافظؤ او ببينيم؟ آن لحظههاي پر شكوه كه روح اللّه بهدنيا آمد دهها كس حضور داشتند اما اكنون فقط يك نفر در ميانه است تا بگويد چگونه بود. رابطهاش با مادر و اقوام، خوراك و پوشاك، محيط رشد و نما، خلقيات دوران كودكي، ورود به مكتب، چگونگي شهادت پدر و لحظههاي خلوت در خانه تا آنگاه كه از خمين خارج شد، همگي را بياد دارد اما استخراج آنها از حافظه او چندان ساده نيست. چند بار با او مصاحبه شده و حاصل آن در كتابي كوچك بنام "خاطرات آيتاللّه پسنديده" انتشار يافته است. اما با روشي ديگر بيش از آن ميتوان جست. آن روش را برگزيدم و تا حدي كه توانستم از چكه چكههاي آبشار او قدحم را پر كردم.(28) دست يابي به چنين منبعي تا حدودي روشم را تغيير داد بدين نحو كه دريافتم اگر از حجم زياد نوشته در دوراني كه اسكلت انديشه شكل ميگيرد نترسم، وقتي به دوران بلوغ سياست رسيدم تعدد موضوعات و ازدحام شخصيتهايي كه به زندگي او راه مييابند نه مرا و نه خواننده را گيج نخواهد كرد. بالاخص كه اين رود وقتي به پهن دشت اجتماع فرا ملي رسيد، چنان وسعت گرفته است كه نخواهم توانست افق سبزهزارش را در همه جا نظاره كنم. اين منبع موجبي شد كه سعي كنم تا آنجا كه مقدور است از دوران كودكي و نوجواني براحتي نگذرم و اين دوران را به عنوان شالودؤ يك انديشه بدانم و ردپاي هر واقعؤ اين دوران را تا ارتحال با يك خط پيگير شوم و اين موجبي خواهد شد كه در دوران پر فراز و نشيب سياست براي كشف يك انديشه، تنها بدنبال آنچه بگردم كه مختص همان زمان است.(29)علاوه بر اين امكان كه تا حدودي حجم دوران كودكي و نوجواني را افزايش داد(30)، با مراجعه به كتابهاي ديگري كه زندگي او را تصوير كرده، متوجه شدم اگر دوران كودكي و نوجوانياش را به گمان آنكه اهميتي كمتر از سن پختگي دارد، كمرنگ كنيم، براحتي نخواهيم توانست سير پر شتاب تطور يك فرهنگ و سير تحول يك انديشه را ترسيم نماييم. انديشهاي كه به انقلابي منجر شد كه هم عليه نظام سابق بود و هم عليه نظامهاي اسبق.(31)در پايان اين بخش از مقدمه ذكر نكات زير را ضرور ميدانمـ براي خواننده خارجي ارجاعاتي را كه احتمال دسترسي به منبع آنها بسيار كم است، غير ضرور تشخيص دادم اما با اينحال براي اهل تحقيق ناگزير به ذكر بعضي منابع بودهام.ـ اگر موضوعي بيش از سه منبع داشت و سخن معارضي نداشت، آن را قول مشهور گرفتهام و ذكر منبع را لازم نديدهام و اگر در منابع متعدد تفاوتي ديدهام، به رغم آنكه قولي را كه درستتر تشخيص دادهام نقل كردهام ذكر منابع را براي تطبيق تفاوتها ذكر كردهام.دو گونه از آن حضرت نقل قول ديده ميشود: نقل قولهايي كه در آثارش وجود دارد و نقلهايي كه ديگران گفتهاند. آنچه در آثار اوست با قلم ايرانيك آمده و آنچه از ديگران نقل شده در گيومه قرار گرفته است. واژه "شايد" كه در اين نوشته زياد بكار رفته حاكي از آن است كه نويسنده موضوع مورد بحث را به طور قطع و جزم مطابق با عين واقعه نميپندارد و جاي دوبارهنگري را باز ميگذارد.ـ تلاش بسيار كردهام از دريچؤ ديد او به هر چيز بنگرم و حوادث و شخصيتها و موضوعات را آنگونه ببينم كه او ديده است، زيرا زندگي او را مينويسم لذا ممكن است اهل تاريخ و اهل نظر در بعضي مقولات به واقعهاي و شخصيت و موضوعي بگونهاي ديگر بنگرند. با اين حال اگر اختلاف فاحشي بين نظر آن حضرت و نظر اكثريت اهل نظر مشاهده كردهام به آن مقدار كه ضرور ديدهام به گونهاي مشهود، نظرات ديگران را نيز در نوشته ملحوظ داشتهام.ـ گاه از منابع دست دوم استفاده كردهام و اين به دو دليل بوده يكي آنكه اول بار آن مساله را در منبع دست دوم ديدهام و اخلاقاً جايز ندانستم به منبع اول ارجاع دهم و ديگر اينكه بعضي اهل تحقيق ممكن است به منبع اوليه دسترسي نداشته باشند.ـ گاه به منابعي كه اعتبار آنها در نزد اهل تحقيق مورد تشكيك است ارجاع دادهام و اين بدان دليل بوده كه موضوع را در جاي ديگري نديدهام و البته اگر بر صحت آن حاشيه نزدهام به معناي آن بوده كه آن مساله را مقرون به صحت دانستهام.ـ در جلد اول از تولد تا هجرت به قم، تسلسل تاريخي وقايع بهتر حفظ شده است ولي اذعان دارم كه با ورودش به قم، گاه در پي بحث و درس او از پيگيري به هنگام وقايع سياسي غافل ماندهام. اميد كه بتوانم در جلد دوم اين نقص را جبران كنم.ـ در نقل بعضي حوادث و خاطرات و بالاخص در مباحث اخلاق و فلسفه، منبع به دو دليل ذكر نشده: اول آنكه گاه در سخن كسي به اعتبار سخن ديگري دخل و تصرف كردهام و نخواستم دو يا سه بزرگوار را در اين نوشته روي در روي هم قرار دهم. ديگر آنكه گاه به قرائني دريافتهام موضوعي از زوايه ديد ناظري به گونهاي و از منظر ديگري به گونهاي ديگر بوده و ناقلان (كتبي و شفاهي) موضوع را در خم احساس خود رنگ كردهاند.(32)ـ تعداد كساني كه با نقل خاطرات و شركت در بحثهايم مرا در اين نوشته ياري كردهاند از شمار بيروناند. لذا علاوه بر آنكه ذكر نام همه دوستان ميسر نيست نكات ديگري نيز موجبي بوده كه از ذكر نام آنها خودداري كنم. اول آنكه عدهاي خود فرمودهاند نامي از آنها به ميان نيايد.(33) ديگر آنكه گاه از چند نقل قول، فصل مشترك گرفتهام حال آنكه تمركز گويندگان روي فصل مشترك نبوده است. همچنين گاه از نقل جمله و حادثهاي عكس آنچه گوينده گفته، نتيجه گرفتهام. با اين حال اجازه ميخواهم از دوست و برادر بزرگوار جناب آقاي دكتر محمود بروجردي به نيابت از همه دوستاني كه مرا در اين نوشته ياري كردهاند ذكري به ميان آورم. چرا كه ايشان بيآنكه خود بدانند، محكي براي كشف صحت و سقم بسياري از شنيدهها و خواندههايم بودند و نيز خاطرات بسياري از خلوت و جلوت آن محبوب نقل ميكردند كه به واقع تازه و ناب بود.(34)ـ آخرين سخنهاي مفصل در اين مجمل، دو حديث نفس است. ذكر اولي را براي ارادتمنداني ضرور ميدانم كه خود سيره نويسند و روش و روشهايي براي نگارش دارند اما بيان دومي فقط براي حرفهايي خودمانيتر است. حرفهايي كه جز براي اهل دل به قلم نميآيد ولي احساس عجيبي به نوشتن آنها تحريصم ميكند. گويا خوانندگان اين داستان، همگي خودمانياند.حديث اول:از نوجواني دوست داشتم سرگذشت مردان بزرگ را براي هم سن و سالهاي خود بنويسم و اين آرزو ملكه قلبم شده است. هرگاه از كار روزمره خسته شدهام قلم تيز كردهام تا به سوي شخصيتي بزرگ نشانه روم اما هميشه دريافتهام كه قلمم كارِ تير كرده و روح شخصيت محبوبم را مجروح ساخته است. البته گاه پس از چندي شخصيت داستان من در نگاهم حقير شده و در نيمه راه از هم جدا شدهايم لذا چند تجربه تلخ وادارم ساخت شخصيتهايي را برگزينم كه تصور جدايي از آنها تصور خشكيدن شاخه جدا شده از شاخسار باشد. بر اين انگاره فقط پيامبران خدا و ائمه هدي را يافتم كه اگر طوفان سهمگين ترديدهاي فلسفي، مرا بشكند دوباره از ريشه خواهم روييد. با چنين انديشهاي پيامبراني كه نامشان در قرآن آمده قهرمان داستانهايم شد و همچنين خانه مولا علي(ع) جولانگاه آرزوهايم براي نوشتن. اما هميشه پس از چندي هر چه نوشتهام پاره كردهام تا دوباره نبينم و خجلت نبرم و دوباره با همان نشاط اوليه آغاز كردهام. يكبار ناشري وسوسهام كرد داستان زندگي پنج پيامبر اوليالعزم را به دست چاپ بسپارم. وقتي فرصتي براي ويراش دوباره دست داد اولين داستان را با عجله پاره كردم. چه به ناگهان دريافتم نويسنده بيرون كشتي نشسته است.ابراهيم خليل(ع) شورانگيزترين زندگي عرفاني را دارد. وقتي بتها را ميشكست از پنجره بتخانه نظارهاش كردم. وقتي در آتشش ميافكندند صداي حبريل را شنيدم كه به شتاب و عجله ميگفت: "چه حاجت داري؟" و پاسخ شنيد: "بين من و معبود حائل مشو" ولي آنگاه كه ابراهيم در آتش پرتاب شد در ميان تماشاچيان بودم، بشدت گريستم، فرياد كردم و از حال رفتم. وقتي به هوش آمدم كه آتش گلستان شده بود. ايمان آوردم ولي با ابراهيم به آتش نرفته بودم. از خود پرسيدم آيا اين زندگي يك تماشاچي است كه شعلههاي پر شرر آتش را تا وزيدن نسيم گلستان ديده است يا زندگي ابراهيم خليل كه در آتش بوده است؟آنگاه كه اسماعيل و هاجر را در بيابان سوزان رها كرد، ماندم تا ببينم هاجر در اين غربت و تنهايي چه ميكند و نتوانستم با ابراهيم همسفر شوم و ببينم او در تنهايي چه ميكند. آيا اين بخش داستان زندگي ابراهيم خليل بود يا زندگي اسماعيل و هاجر؟ اين نيز پاره شد تا وسوسه نشوم چاپش كنم.آنگاه كه موساي كليم(ع) دست در ريش فرعون داشت و با پدر خوانده بازي ميكرد، نميدانستم چه احساسي دارد؛ آيا چون بر زانويش نشسته و به رويش لبخند ميزند و از سفره او سير ميشود و او را پدر مينامد، دوستش دارد؟ يا چون فردا پيامبر بزرگ خداست در كودكي نيز از مصداق عيني تفرعن بيزار است؟ وقتي موسي آتش به دهان گذارد، احساس كردم زبانم طاول زده است اما لكنت قلم نگرفتم و هر چه لكنت هست از قبل بوده است. وقتي موساي كليم با آن عبد صالح به سفر رفته بود و نتوانست طاقت بياورد كه كشتي سوراخ شود، پسر بچهاي را سر ببرد و به رغم رنج گرسنگي بيگاري دهد و ديواري را بالا برد، از بيطاقتي موساي كليم طاقتم طاق شده بود و جانب عبد صالح را گرفته بودم. چنين بود كه وقتي داستان را دوباره خواندم از پيامبر بزرگ خدا شرم كردم و قبل از آنكه پيشانيام را خشك كنم ورق پارههايم را پاره كردم اما همچنان اين حق را براي ملاي رومي قائل هستم كه داستان موسي و شبان را بسرايد. چرا كه او عقابي را مانند است كه بال ميگشايد و رقص كنان فراز ميرود و اوج ميگيرد و گاه فرود ميآيد و بعضي ديدههاي خود را شنيدني ميكند.آيات پر جذبه سوره مريم شيدايم ميكند و آنگاه كه عيسي(ع) ميگويد: "سلام بر روزي كه زاده شدم و بر روزي كه ميميرم و روزي كه زنده خواهم شد" طنين آوايش در گوشم ميپيچد اما قلمم كار يك تارِ تار را نكرده بود تا طنيني را كه ميشنيدم، خواننده نيز بشنود.با اين وصف دانستم و اكنون به خوبي ميدانم كه كوچكتر از آنم كه داستان شگفت زندگي مردان بزرگ را بنگارم. البته اين دلهره را براي خود ممدوح ميدانم و براي بعضي ديگر مذموم. چرا كه اگر همگان اينگونه وسواسي شوند آنگاه مردان خدا بيسرگذشتنامه خواهند ماند.با وصف آنكه جوجه كبوتر كرك نريختهاي را ميمانم كه توان پرواز در ساحت زندگي پيامبران را ندارد اما آرزو دارم شوق پرواز در آسمانها همچنان با من بماند تا همچون مرغان خانگي بار نيايم و با ابتذال "از ته ماندههاي سفره خوردن" خو نگيرم. چنانكه تاكنون اين آرزو با من چنين كرده است. از سويي احساس كوچكيام اين جسارت را از من ستانده تا بنويسم آنگاه كه دستهاي كوچك علي(ع) براي بيعت با محمد(ص) در دستهاي گرم حبيب خدا قرار گرفت، محتواي دو قلب چگونه بر هم جاري شد و چگونه همه هستي در شيدايي اين وصال، پاي كوبيد و از دگر سو خود را بزرگتر از آن احساس كردهام كه به طور مستقل شخصيت يكي از رجال سياسي معاصر كشورم را بنويسم. رجالي كه در وصف خوبهايش يكي از شاعران معاصر سرود: "جاي مردان سياست بنشانيد درخت، تا هوا تازه شود"(35)اما حضرت روح اللّه نه پيامبر بود كه محمد(ص) خاتم پيامبران است و نه مقامي كم از بعضي پيامبران گذشته داشت كه خاتم پيامبران فرمود: "دانشمندان امت من از انبيأ گذشته برترند"(36) چنين بود كه جسارت كردم و دست به قلم بردم. با اين وصف اگر قول نداده بودم و كساني در انتظار نبودند اين نوشته نيز پاره ميشد چرا كه هنوز بضاعت خود را براي انجام چنين مهمي كم ميدانم. اما چه كنم كه تعهدي اخلاقي داشتهام.با اين بيان خواننده را به پيشداوري بدي كشاندهام و آن اينكه از ابتدا متهمم خواهند كرد كه بيطرف نيستم و خواهند گفت مقام او را تا آنجا بالا برده كه مصداق اَتَمّ آن حديث شريف ميداند. پس اگر بگويند نويسنده عاشقي است كه كتابش، بهانه عشقبازي اوست و اعتباري بيش از اين ندارد و خود نيز بدان معترف است، ظاهراً خلاف واقع نگفتهاند. اين اتهامي است كه بخشي از آن را به جان ميپذيريم و بر بخشي تبصرهاي دارم و از خواننده انتظار آنكه به اين تبصره نيز بصيرت بيابد. بخشي كه ميپذيريم اينكه به واقع عاشقم و از خود شرمسار كه عشقم تا آنجا شعله نكشيده كه هستيام بسوزاند(37) اما بيش از آنكه عاشق باشم او محبوب من است و حب(38) يعني: "دوست داشتن [كه] از عشق برتر است".و اما تبصرهام. عشق و نفرت دو سوي يك طيفند همچنانكه همه اضداد چنينند.(39) آيا كسي را ميشناسيم كه نسبت به موضوعي كه گزينش كرده نه عشق داشته باشد و نه نفرت؟ اگر به فرض، چنين امري محال نباشد كه هست؛ در عمل چگونه ممكن است كسي موضوعي را گزينش نمايد ونسبت به گزينش خود ادعاي بيطرفي كند؟ حداكثر آنكه ادعا كند در نقطه اعتدال ايستاده است.شايد بگويند خلط موضوع است زيرا علاقه به رشتهاي خاص با علاقه به موضوعاتي كه در آن رشته مطرح ميشود يكي نيست. چنانكه تاريخ چيزي است و شخصيتهاي تاريخي چيز ديگر. مورخ به تاريخ علاقمند است و نه به همه شخصيتهاي تاريخي، ايراد ظاهراً به جايي است اما عمق ندارد زيرا قائل، وسط حادثه را ديده است و اگر از ابتدا بنگرد خواهد ديد عشق به تاريخ سرچشمه در شخصيت هاي محبوب و منفور تاريخي داشته است. سخن كوتاه كنم كه اين بحث سرِ دراز دارد و بيمهابا بگويم: آنكه شخصيتي را منفور نميداند و قلم برميدارد، حساسيتهايش به قدر كفايت نيست تا او را به آستانهاي از تحريك برساند كه با باورهاي معمول ديگران در بيفتد. همچنانكه آن كه عاشق نيست نميداند چه چيز را بجويد تا بر كوره عشقش هيمه بيفزايد. چنين است كه يقين دارم عشق و نفرت آفت شناخت نيستند،. بل انگيزه شناختند. هر كس عاشقتر، عميقتر ميبيند و هر كه نفرتش بيش، باز عميقتر خواهد ديد.از وجهي آنچه را موجب عدم شناخت ميدانم سه چيز است:ـ گزينش روشهاي بيدرد سر و سست براي دست يابي به حقايق پيچيده و سخت.ـ جديت براي اثبات پيشداوري هاـ در غياب عشق و نفرت به جستجو پرداختن.(40)در اين كتاب سعي بسيار كردهام روشهاي صوري را براي حقيقتيابي انتخاب كنم تا سليقه كمتر به آن راه يابد. چون ارادتمندانه مينويسم، در خودآگاه يك پيشداوري بيشتر ندارم و آن اينكه هر چه در رابطه با او ميبينم را قابل تامل بدانم و از هيچ چيز به گمان آنكه مسئلهاي پيش پا افتاده يا جنجال برانگيز است، در نگذرم و اين خود موهبتي بوده كه هنگام تحقيق به مسائل بيشماري برخورد كردهام كه پيش ذهنيتهايم را به هم ريخته است.(41) ارادت و عشقم را نيز به محبوبي كه از او مينويسم اگر پنهان كنم خواننده در همان صفحات اول درخواهد يافت. پس چه بهتر كه در همين جا خود بدان اعتراف كنم(42) و اضافه نمايم كه نوشته نويسندگان بيعشق را كم بها ميدانم بالاخص اگر نويسندهاي راجع به يك شخصيت پر آوازه نوشته باشد.علاوه بر مسائل فوق با الهام از قصص انبيأ در قرآن كريم براي حل تضاد بين "بيطرفي كامل" كه بايد دغدغه كارِ علمي باشد با مقوله "عشق و نفرت" كه گفته ميشود آفت علم است، راه حلي يافتهام كه در حال، به درستياش باور دارم و در اين جا با ذكر مقدمهاي كوتاه ناگزير به اشارهام:ـ آيات قرآن كريم هم داراي محتوايي است كه موضوعاتي را روشن ميكند و هم روشيهايي براي پرداختن به موضوعات ارائه ميدهد كه از پرداختن به موضوعات كم اهميتتر نيست.سيره نويسان قرون اوليه اسلام هم موضوعات را از قرآن ميگرفتند و هم روش را و آن روش، آنها را به حقيقت و واقع رهنمون ميشد. حال آنكه اكنون غالباً به موضوعات پرداخته ميشود ولي روشها مغفول ميمانند. به همين لحاظ سيرههايي كه نويسندگان اوليه نوشتهاند غالباً بسيار خواندنيتر و عبرت آموزتر است تا سيرههايي كه امروزه نوشته ميشود.روشي را كه بقدر توان از قرآن كريم براي سيره نويسي الهام گرفتهام در موارد زير ميتوان خلاصه كرد:1ـ ذكر هر بخش از هر داستان به جهت عبرت آموزي است و نه براي سرگرمي.(43)2ـ عبرت بودن موجبي نيست كه قصص قرآن فقط ذهن را به خود مشغول دارد و دل را نه.3ـ معجزات و خارق عادات گفته ميشود، هر چند عدهاي باور نكنند.4ـ هر موضوع ظاهري دارد و باطني. ظاهر براي برخورد اوليه است و باطن براي دريافتهاي پي در پي بعدي.(44)5ـ هر چيز را راحت الحلقوم نميكند و خواننده را به فكر فرو ميبرد تا بعضي تضادها را خود حل كند.6ـ در واحد آيه به ايجاز ميگويد و در كل كتاب به تفصيل.7ـ موضوع را رها نميكند و چند سوره بعد وجه ديگري از يك موضوع را بيان ميدارد.8ـ به كليات بسنده نميكند و هر كجا لازم باشد به جزئيترين جزئيات ميرود.9ـ راز دل را نيز برملا ميسازد.10ـ خواننده را عام ميگيرد لذا در عين زيبايي سادگي و رواني در آيات موج ميزند و براي خواص در هر آيه اثري براي تعقيب مسائلي عميقتر باقي ميگذارد.11ـ هيچكس در قرآن نامحرم نيست. نه اهل كتاب و نه حتي مشرك و كافر. هيچ توصيهاي هم ندارد كه اين كتاب نبايد جز در اختيار مسلمانان قرار گيرد.(45)12ـ از هيچ موضوعي به دليل آنكه ممكن است خواننده را خوش نيايد پرهيز نميكند اما واژههايي كه بكار ميگيرد از ساحت عفاف بيرون نميافتد. بل بالاتر نشان ميدهد كه ميتواند صحنهاي را مجسم كرد بيآنكه واژهاي خارج از نزاكت گفته شود.(46)13ـ اگر به حكم ضرورت، لازم است موضوعي گفته شود تا مطلبي روشن گردد، حتي اگر در نگاه متكلمين ظاهربين به حريم قداست پيامبران خدشهاي وارد شود، آن موضوع را بيان ميدارد تا پيامبران آنگونه افسانهاي نشوند كه غيرقابل پيروي گردند و از دگر سو مينماياند كه ارزشها در ناموس هستي همانهايي نيست كه آدمها در يك زمان بخصوص و با فرهنگ و ارزشهاي خود بر آنها تكيه ميكنند.14ـ هرجا حوادث واقعي نتواند آينؤ تمامنماي حقايق شود زبان رمز و استعاره برميگزيند.بديهي است اگر جن و انس با همكاري هم بخواهند سورهاي را تقليد كنند نميتوانند اما هر انساني با هر بضاعتي اگر قران را كتاب هدايت بداند ميتواند از روشهاي آن نيز الهام بگيرد. با چنين الهامي از قرآن كريم، سبكي را انتخاب كردهام كه گمان ميكنم تعصب و عشق و محبتم به محبوبم نه تنها آفت شناخت او نخواهد بود بلكه بيطرفي كامل را به نحوي درستتر سامان ميدهد.چنين است كه اگر بيابم در جايي قهرمان داستان من قهرماني كند و عيان بگويد: "اشتباه كردهام" از نوشتن طفره نخواهم رفت تا نشان دهم كه در انديشؤ سياسي او اعتراف به اشتباه يك اصل است و چنين انديشهاي است كه او را مانا ميكند.سيرهنويسان اوليه نوشتند پيامبر اكرم(ص) پشت چاههاي بدر خيمه زد و يكي از سپاهيان بينام گفت: "اگر اين مكان كه انتخاب كردهاي وحي نيست، قواعد جنگ حكم ميكند كه چاهها پشت سر باشند" و پيامبر نظر او را اعمال كرد و كسي بر سيرهنويسان خرده نگرفت كه نگارش اين حادثه به عصمت پيامبر(ص) خدشه وارد كرده است. پس اگر در جنگ تحميلي بيابم كه كسي به رغم نظر او نظري داشته است از آوردن آن نظر احساس شرم ندارم.اگر در جايي بيابم كه گفته باشد " همسرم را بيوضو لمس نكردهام" اين را نيز از ساحت ادب دور نميدانم تا هنرنمايي مردان خدا را كه قادرند لذتهاي دنيايي را نيز آسماني كنند، از ترس تنگنظري ها پنهان ندارم. چرا كه از سيرهنويسان اوليه كه از قرآن آموختهاند، آموختهام كه نه تنها عيب نيست بل حسن است اگر پيامبر(ص) خطاب به يكي از زنانش گفته باشد: "كلميني يا حميرا"در جايي نوشتهام "در اندرون، هاجر را درد مفارقت بيتاب كرده است" كسي حاشيه زد و نوشت ممكن است بعضي اطوكشيدهها خرده بگيرند كه اين خارج از نزاكت است. بيادش آوردم كه خداوند داستان وضع حمل حضرت مريم(س) را اينگونه گفته است "درد زايمان او را به سوي تنه نخلي آورد. گفت اي كاش قبل از اين مرده بودم و فراموش شدهاي از ياد رفته بودم"(47) ناقد با عنايت به محتواي اين آيه، چهار ايراد ديگر را خود پس گرفت.در قرآن كريم بيش از صد نكته از داستانهاي عميق و زيبا يافتهام كه چون خداوند خود آن را از تحريف و حذف مصون ميدارد، مصون مانده است و الا همگي در نگاه بعضي سيرهنويسان امروزي بايد بنا به مصالح اخلاقي و سياسي و سليقهاي حذف يا اصلاح ميشدند! به نمونههاي زير بنگريد:در داستانهاي قرآن كريم اولين پيامبر حضرت آدم(ع) است كه خليفه خدا شد. ابتدا در بهشت جاي گرفت و گول شيطان خورد و نافرماني كرد و مجبور به هبوط شد. آيا گفتن اين جملات در وصف پيامبر خدا حذفشدني نيست؟يك تن از فرزندان آدم (قابيل) قاتل برادرش شد و خداوند قتل او را برملا كرد.اولين پيامبر اوليالعزم خداوند، حضرت نوح(ع) فرزندي داشت كه لياقت در كشتي نشستن نداشت و در طوفان غرق شد و پدر بر حال او غمگين شد. همسر اين پيامبر نيز به سرنوشت فرزندش دچار گرديد و خداوند او را در قرآن خائن ناميد. آيا بد نيست گفتن آنكه فرزند و همسر پيامبر خدا منحرف و خائن باشند؟دومين پيامبر اوليالعزم، قهرمان توحيد حضرت ابراهيم خليل(ره) است.قهرمان بزرگ توحيد كه به آتش رفت و سربلند بيرون آمد، در جايي گفت: "خدايا چگونگي بعث را به من بنمايان"! خداوند فرمود: "مگر ايمان نداري" گفت: "دارم براي اطمينان قلب ميخواهم" و خداوند با زنده كردن چهار مرغي كه او در هاون كوبيده بود چگونگي زنده شدن مردگان را نشانش داد.وقتي چهار ملك مهمانش شدند و از غذاي او نخوردند در دل ترسيد و ملائك گفتند نترس و او را به داشتن فرزندي بشارت دادند و نيز گفتند كه بسوي قوم لوط راهياند تا نابودشان كنند و تمنايي داشت كه خداوند با نمكينترين عبارات بر آن تمنا "مجادله" نام نهاد.وقتي اسماعيل را به قربانگاه ميبرد شيطان به سراغش ميآمد و او بر شيطان سنگ ميزد و خداوند اين ملاحظه را نداشت كه عدهاي بگويند پس معلوم ميشود شيطان به انحراف قهرمان توحيد نيز چشم طمع دوخته است.(48)قبل از آنكه موساي كليم بهدنيا بيايد به فرمان فرعون شكم زنان دريده ميشد تا موسي زاده نشود. وقتي زاده شد، خداوند زمينه را به گونهاي فراهم كرد كه موسي در كاخ فرعون بزرگ شود. او در كودكي آتش به دهان گذارد و بدين گونه از مرگ رهانيده شد.در جواني يك قبطي را كشت و از شهر فرار كرد.وقتي عصايش را انداخت و اژدها شد، ترسيد. خداوند گفت: نترس.وقتي چهل شب در كوه بسر برد و باز آمد ديد مردم گوسالهپرست شدهاند به خشم گريبان هارون برادرش را كه او نيز پيامبر بود گرفت و با وي به مشاجره پرداخت.وقتي با عبد صالح به سفر رفت و شگفتيهايي را ديد طاقت نياورد و در هر مورد لب به اعتراض گشود تا بالاخره عبد صالح او را رها كرد.يونس (ع) نيز از قومش قهر كرد و هفت سال جريمه شد و در دل ماهي زنداني گرديد.داستان يوسف(ع) را خداوند "احسنالقصص" نام داد و از زيبايي يك مرد، روياي صادقه او، حسادت فرزندان يعقوب(ع)، جنايت آنان، دروغگوييشان، فروش او در بازار، دوران غلامي، عشق رسواي يك عشوهگر، پاكدامني يوسف، جدال عزيز مصر با همسرش، بازگويي زيبايي چهرهاي كه زنان را بياختيار كرد و دست خود را بريدند، زنداني شدن بر گناه ناكرده، تمنا از هم سلولي آزاد شده و دمي غفلت از خدا و در پي آن هفت سال ديگر در زندان به عنوان جريمه و تعبير خوابي دوباره تا تسلط بر مصر. داستان جا دادن پيمانه در اثاث برادر، بوي شفابخش پيراهنش براي پدر و صدها نكته كلي و جزئي ديگر؛ آيا دلالتي بر اين معنا نيست كه در ارتباط با بزرگان دين چيزي براي نگفتن نيست؟ و هر چه هست گفتني است؟ اما چگونه گفتن است كه داستان را احسنالقصص ميكند.(49)وقتي اين داستانها را در قرآن ديدم، دانستم كه در زندگي مردان بزرگ بايد مراقبت تام داشت تا چيزي از دم تيغ سانسور نگذرد و عشق به آنان نبايد موجبي براي نگفتنها باشد. از آيؤ شگفتي كه فرمود: "خدا شرم نميكند كه پشه و بالاتر از آن را مثال زند" مرز نگفتنها را فقط چيزهايي دانستم كه در نوشتهام بكارم نيايند. لذا اگر به حكم ضرورت از يكي از اقوامش نام بردم كه در مسير اهداف او قرار نگرفت، ملاحظهاي براي نوشتن نخواهم داشت چرا كه در قرآن آمده است پسر نوح بد بود و خدا ملاحظه پيامبرش را نكرد. اگر جايي گفته باشد اشتباه كردم و كسي بگويد اين را نبايد نوشت، خواهم گفت. حضرت يونس گفت: اني كنت من الظالمين"(50) كه از اين بالاتر است.لذا حق "بيطرفي" را به جا آوردن كه لازمه تحقيق است در آن ديدم كه از ذكر هيچ نكتهاي كه براي نقاشي يك روح نيازمندم نبايد غفلت كنم و زير بار هيچ مصلحت انديشي نروم و اينگونه بيطرفي ر ا حفظ كردهام و به درستي چنين نظري با مروري به داستانهاي قرآن كريم ايمان آوردهام. با اين حال باز ملاحظاتي مجبورم ساخته كه در گزينش بعضي حوادث جانب احتياط را بگيرم و گاه چنان رعايت احتياط كردهام كه احساسم آن بوده كه به بيماري وسواس دچار آمدهام. به رغم باورم مبني بر اينكه هر آنچه گفتني است و بكارم خواهد آمد، بايد گفت، نسبت به بعضي شخصيتهاي حاشيهاي مشكلم در هر چيز را گفتن يا نگفتن حل نشده است. بارها از خود سوال كردهام و از بعضي اهل نظر نيز، كه نسبت به شخصيتهاي حاشيهاي چه بايد كرد؟ميدانيم خداوند كه عالم سرّ است هر چه را برملا كند، همؤ جوانب امر ملاحظه شده است اما آيا به بشر نيز چنين حقي داده است؟ غالب مورخين ميگويند آري چرا كه رسالت مورخ، كشف حوداث و علل آن است و اگر ملاحظاتي در ميان آيد، ديگر اين علم، پر ميشود از حرفهاي ناگفتني و ملاحظهكاريها. ولي از دگر سو در همؤ اديان خط قرمزهايي وجود دارد كه نميتوان از آن فراتر رفت و به حريم خلوت افراد نقبي زد. چنانكه آن فقيه خود در فرمان هشت مادهاي به صراحت و بصورت حكم گفته است: "اگر كسي با مجوز دادستان وارد خانهاي شود و ببيند كه اهل خانه در خلوت خلاف شرع مرتكب ميشوند حق ندارد خلوت آنها را علني سازد."(51) چنين است كه هر كس از هر كس هرچه بداند، جواز شرعي براي برملا كردن همؤ دانستنيهاي خود ندارد و اگر از كسي كه دستش از دنيا كوتاه است و توان دفاع از خود را از دست داده، چيزي بگوييم كه ميدانيم در قيد حيات راضي به افشاي آن نبوده، ديگر گناه غيبت، دو چندان خواهد بود.(52) وانگهي كه يكي از صفات خداوند كه سفارش اكيد شده كه انسان خود را بدان متخلق كند، "ستار العيوب" بودن است.خوبها و بدهاي مطلق مورد بحث نيستند كه قضاوت نسبت به آنها هم جواز شرع دارد و هم مجوز عقل. سخن از بديهاي خوبان يا كردار كساني است كه نميتوان به خوب و بد بودنشان براحتي حكم داد. مورخين با سادهلوحي تمام براي حل اين معضل راهي يافتهاند و ميگويند: "چگونگي رخدادها و رفتار اشخاص را فارغ از ارزشها جستجو ميكنيم لذا خوبي و بدي كه مقولاتي ارزشياند در داوريها راه نخواهند يافت". با وجود اين تجويز، باز هم مشكل بر جاي خود باقي است. چرا كه اين راه حل پس از گزينش بكار ميآيد و مرتبه قبل كه به گزينش منجر ميشود فارغ از ارزشها نيست. چنانكه ميبينيم حفظ منافع ملي و مصالح سياسي همواره به عنوان ارزشهاي ثابت در انتشار يا عدم انتشار اسناد محرمانه در تمام كشورها دخالت موثر داشته و دارد و نيز اگر دشمن خارجي از يك محقق وطن دوست بخواهد چگونگي يك رخداد را تحقيق كند، محقق پاسخ مثبت نخواهد داد. اگر منافع ملي و مصالح سياسي عامل بازدارندهاي در پرده برداشتنها است، چرا نبايد به جهت رعايت اخلاقيات پردهدري نكرد؟(53)پاسخهايي كه بدين سوال دادهاند، ظاهرِ غيراخلاقي ندارد اما عمق هم ندارد گويا براي آرام كردن وجدان بر زبان و قلم ميچرخد و تكرار ميشود. فصل مشترك آنها اين است: "هر شخص، هويتي فردي دارد و هويتي جمعي. هويت فردياش را نميتوان فاش ساخت مگر در چارچوب قانون ولي هويت جمعياش را چرا. علاوه بر آن هر شخص، يك هويت روز دارد كه وقتي از ميان رفت به هويت تاريخي تبديل ميگردد. اگر هويت روزش را نميتوان فاش كرد، هويت تاريخياش را ميتوان."بديهي است سخن فوق از آنجا نشات ميگيرد كه حقوق را كم دامنه گرفتهاند. حال آنكه مذهب براي انسانها حقوقي قائل است كه با مردنش همه آن حقوق به گور نميرود.اگرچه پنبه اين گونه بحثها را قرنها پيش زدهاند و امروزه مورخين را چنين دغدغههايي از كار تفحص بازنميدارد اما در زندگينامه مردي كه در احياي دينباوري سهمبزرگي دارد، غفلت از اين معاني، زندگي نامه ماورائياش را تا سطح روزمرگي پايين ميآورد. او دست بكار هدايت انقلابي شد كه دين را شاخص و محور گرفته بود لذا جفا بر او و بر يك انقلاب است كه در نگارش زندگياش از روشهايي استفاده كنيم كه به بهانؤ علمي بودن، با اخلاق ديني سازگار نباشد.اگر برداشتهاي كوتاه نظرانهاي از علم تاريخ، اين اجازه را بدهد كه با استناد به شواهد و اسناد، رفتار هر شخص و هر شخصيت را بتوان رو كرد و نسبت به عملكردش قضاوت نمود، اما معلوم نيست حقوق و اخلاق ديني نيز چنين مجوزي را صادر كنند.(54)كسي از كسي نام برد كه در پيشبرد نهضت كارشكني ميكرد. ميخواستم با ريزهكاريهاي كارش آشنا شوم و بدانم با چه هدفي و چرا. تن به گفتگو نميداد تا بالاخره غافلگير شد. دانست چه ميجويم. گفت: "توبه كردهام و يقين دارم امام مرا بخشيده و به كرم خدا چشم طمع دارم. براي پذيرش توبه از رسوايي دنيا نميترسم اما فرزندانم را چه كنم كه اعتراف به گذشتهام آنان را در جامعه شرمنده ميكند و سئوالم از تو و آنكس كه مرا به تو معرفي كرد اينكه اگر خدا مرا بخشيده باشد، آيا بر شما گناه نيست كه آبرويم را نزد خلق خدا بريزيد؟"(55)نوع كارشكني را مهم ميدانم و نوع خنثي سازي آن توطئه چينيها را مهمتر و به گمان خود بازگوئي آن، گوشؤ تاريكي از تاريخ نهضت را روشن ميكند اما او حتي اجازه نداد بيذكر نام، از نحوه چوب لاي چرخ گذاشتنها ذكري به ميان آورم چرا كه احتمال ميداد بدين وسيله نيز شناسايي خواهد شد.با اين انديشه دست بگريبان بودهام كه آيا حق است به گمان آنكه ميتوان گوشهاي تاريك را روشن ساخت، آينده يك زندگي را، حتي لحظهاي را در چشمان خانوادهاي تار كرد؟براي حل اين مشكل به آثارش رجوعي دوباره كردم تا بدانم آيا او خود نيز دچار چنين دغدغهاي بوده است؟ ديدم آري به بعضي حوادث ناگوار اشاره دارد اما از كسي نامي به ميان نياورده است. چنانكه از مقدس مآبان دين ناشناس و گاه رياكار دردمندانه ناليده اما هيچ كس، نامي از يك مصداق از او نشينده است مگر آنكه قبلاً آن فرد شهره شده باشد.سخن كوتاه كنم: هنوز مرزها را براي افشاي نام اشخاص و شخصيتهاي حاشيهاي كه در ارتباط با آن حضرت نقش منفي بازي كردند، بخوبي نميشناسم. حتي گاه نميدانم اگر نقشي را مثبت بدانم، عامل نيز آن را مثبت ميپندارد يا نه(56) لذا در ارتباط با او هر چه گفتني است خواهم گفت اما در ارتباط با اشخاص حاشيهاي به آن مقدار بسنده كردهام كه قبلاً از آنان در كتاب و مقالهاي مطلبي منتشر شده و يا در آثارش جوازي براي افشا يافتهام و در بعضي موارد ذكر حادثه را بدون ذكر نام طرفهاي درگير آوردهام.با اينحال اگر سهواً در ذكر بعضي حوادث و خاطرات نحوه بيان بگونهاي بوده كه از حد خود تجاوز كرده و حقي را ناديده گرفتهام، از صاحبان حق تمناي بخشش قلبي دارم.با اين وصف و اين وسواس، چندين نوع خاطرات و حوادث وجود دارد كه تا حدودي به عمق انديشؤ و آراي سياسي او راه مينمايد ولي در حال حاضر يا از ذكر آنها خودداري كردهام و يا از ذكر نام افرادي كه در بوجود آمدن آن سهم داشتهاند.1ـ مواردي كه به امنيت ملي ارتباط دارد و در حال حاضر بازگويي آنها بيش از آنكه براي خواننده مفيد باشد به زيان يك ملت خواهد بود. بديهي است چنين مسائلي موقتي است و بعدها بيان خواهد شد.2ـ خاطراتي كه به حيثيت اجتماعي، علمي، مذهبي يا سياسي كسي لطمه وارد ميسازد و به نحوي حقوق كسي را تضييع ميكند و يا نام شخصي را در ليست سياه سازمانهاي تروريستي خارج از كشور قرار ميدهد.3ـ مسائلي كه به علت عدم دسترسي به اسناد معتبر نتوانستهام براي خود، حلاجياش كنم و هنوز نميدانم موضوع به واقع چه بوده است.(57)4ـ ذكر حوادثي كه كساني نسبت به او بد كردند و او آنان را بخشيده است پس ديگر جايز نيست ذكر خاطرهاي از آنها مگر به نحوي كه بد كننده شناسايي نشود. پاورقيها: 1. يكسال قبل از پيروزي انقلاب به سفارش ساواك مقالهاي در روزنامه اطلاعات چاپ شد با اين هدف كه محبوبيت او با بيان اينكه اجدادش در هند زيستهاند در ميان مردم كم شود اما محبوبيت او افزون شد. پس از انقلاب نيز در ميان پاكستاني اينگونه تبليغ ميشد كه اگر "سيد "است پس عرب است. اگر خميني است پس ايراني است و اگر اجداد او هندي بودهاند پس به شما چه ارتباطي دارد كه اين همه سنگ او را به سينه ميزنيد. حسن يوسف احمد به زبان اردو شعري سروده كه پاسخ چنين شبهاتي است، ترجمه بخشي از آن چنين است: 11. براي بسياري از شيعيان اعم از ايراني و غيرايراني قبل از آنكه او رهبر سياسي باشد مرجع تقليد بوده است ولي ديگر مردم جهان وقتي با او آشنا شدند كه نامش درصدر اخبار سياسي قرار گرفت. پس درستتر بود كه با ناآشنايان ابتدا سخن از منظر انديشؤ سياسي آغاز شود. البته بر اهل نظر پوشيده نيست كه انديشؤ سياسي را از موضوعات سياسي آغاز نميكنند. 10. البته اين نوع سوالات بكار تحليلگران سياسي نيز ميآيد ولي بسيار بدبينانه است اگر گمان كنيم همواره اينگونه سوالات براي توطئهچيني پرسش ميشده، همچنانكه بسيار خوشبينانه است اگر گمان كنيم بعضي سياستمداران ميخواستهاند اميالشان را بدانند تا برايش هديدهاي بفرستند. شايد عدهاي ميخواستند رمز محبوبيت او را كنكاش كنند و براي روحهايي صاف، اين بهانهاي براي آغاز گفتگو بوده است. 13. او خود در اين زمينه ميگويد: فاطي! تو و حق معرفت يعني چه دريافت ذات بيصفت يعني چه ناخوانده الف به يا نخواهي ره يافت ناكرده سلوك موهبت يعني چه 12. مثلاً اگر كسي در كشف مباني "ولايت مطلقه" كه ريشه در فهم توحيد، هدف انبيأ، مقام ولايت، درك هدف غايي آفرينش و رسالت انسان دارد، برآيد و با دريافتهاي آيات عظام ديگري كه همزمان او بودند، بخواهد بداند چرا او به چنين اعتقادي رسيده بود، بخشي از راه را رفته است ولي براي كشف مباني چنين اعتقادي بايد فهم شخصي او را نيز در مقولات فوق جستجو نمايد. 2. در ميان صحابه خاص حضرت نبي اكرم(ص) دو صحابي بزرگ ديده ميشوند كه زندگي بسيار شگفتي دارند. يكي ابوذر كه از غفار، بيابانهاي اطراف مكه آمده و از سابقون است و ديگري سلمان كه از ايران و پيرمردي جهانديده ميباشد. هر دو مدتي در صفه ميخوابيدند و هر دو پس از پيامبر(ص) در صف ياران مخلص علي(ع) قرار گرفتند. اما پيامبر فرمود: "اگر ابوذر آنچه در قلب سلمان است را ميدانست، تكفيرش ميكرد." 3. "آزاده" كه معادل آن در عربي "حُر" است يعني كسي كه برده هيچكس و هيچچيز نيست و نيز رها و بيبند و بار نيست. آزادگان جز در كمند عشق گرفتار نيايند و كسي را به كمندي جز كرم گرفتار نسازند. چنين است كه گمان ميكنم رسالت صاحب قلم آزادگي است كه اعم است از آزادي. به ديگر تعبير آزاديبخشي از آزادگي است. 4. چند ماه بعد براساس آن منابع "حديث بيداري" نوشته آقاي حميد انصاري تن به چاپ سپرد و مطلع شدم كه درحال ترجمه به زبان عربي است. چاپ آن كتاب فشار رواني عجله در نوشتن را از دوشم برداشت. 5. مقلدين حضرتش به طور معمول ميدانستند چگونه بايد سئوالات شرعي خود را مطرح كنند تا پاسخ يابند، فقهايي نيز هميشه در دفتر معظمله حضور داشتند تا به سوالات شرعي مردم از داخل و خارج از كشور پاسخ دهند. 6. مرحوم حاج احمد آقا گفتند: در همان روزهاي اول پيروزي انقلاب حضرت امام(ره) به من فرمودند: "مگر ميشود كسي مسووليت يك نهضت را به عهده بگيرد و هيچكس يك ناسزا هم به او ندهد؟ تاكنون نامهاي نديدهام كه به من ناسزا گفته باشد." من با شرم گفتم نامهها قبلاً خوانده ميشود، هر كدام پرت باشد دور ميريزيم. امام فرمودند: "از اين پس تعدادي از آنها را برايم بياوريد تا بدانم نقاط ضعف دشمنان انقلاب چيست" در مقابل اين سوال كه آيا از اين نوع نامهها براي كشف نقاط ضعف مسوولين نيز استفاده ميشد؟ گفتند: "آري هم به نقاط ضعف و هم به نقاط قوت آنها". 7. پاسخ او را مولانا اينگونه داده: "همدلي از همزباني خوشتر است". 8. اكنون كه اين فرازها را مينويسم، به متن نامهها دسترسي ندارم لذا از يادداشتهاي مختصر و حافظه كمك ميگيرم. اگر در انتقال لطافت اين نمونهها سستي كردهام از نويسندگاني كه در قيد حياتند پوزش ميطلبم و براي حقيقتجوياني كه اكنون در اين جهان نيستند، بهشت آرزو ميكنم. 9. جهان شيشهاي شده است و به طنزي كه تحقق آن دور از ذهن نيست، ميگويند: "اگر نيمكرؤ راست مغز بخواهد چيزي را به نيمكرؤ چپ منتقل كند، ماهوارهها از آن عكس ميگيرند. احتمالاً در آيندهاي نه چندان دور هم نرمافزارهاي تحقيقاتي و هم سختافزارهايش چنان كارآمد خواهند شد، كه ميتوان گفت آنچه در عالم شهود است براحتي كشفشدني است حتي اگر در اعماق تاريك تاريخ و در روياها باشد.