مقدمه ای بر زندگی امام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مقدمه ای بر زندگی امام - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مقدمه‏اي بر زندگي امام

اشاره:

نوشتن زندگينامؤ حضرت امام خميني(س) در قالب يك اثر ادبي رمان گونه اما مستند كاري است بس ارزشمند كه بويژه باتوجه به اشارات زيبا و آموزندؤ مقام معظم رهبري دربارؤ داستان و رمان مدتها در داخل و خارج موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(س) (خصوصاً به منظور استفادؤ خوانندگان خارجي) مورد اهتمام بوده است. اينك با پيگيري امور بين الملل موسسه تنظيم و نشر آثار حضرت امام، آقاي دكترسيدعلي قادري كه قلمي شيوا و سبكي مخصوص به خود، و آثار و تاليفاتي ارزشمند دارد اين كار بزرگ را آغاز كرده است و هم اكنون جلد اول اين كتاب آماده چاپ و انتشار است.

لازم به يادآوري است كه انعكاس شخصيت عظيم بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران امري نيست كه در يك يا چند و چندين كتاب بگنجد و به تمام معني آن سيماي الهي را بنماياند. انشأاللّه نويسندگان صاحب قلم و متعهد كشورمان از اين بحر بي انتها درحد توان خواهندچشيد. معهذا شروع كار، گام بزرگي بود كه دكتر سيدعلي قادري بدان همت گماشت.

براي آشنايي خوانندگان محترم، بخشي از مقدمؤ اين اثر ارزشمند را به قلم نويسنده آن تقديم مي كنيم. آگاهي نويسنده بر مسائل سياسي و تاريخ معاصر ايران و انقلاب اسلامي، سبك ادبي شيوا و اثرگذار ايشان، نگرش عميق و دقيق به زواياي ناگفتؤ زندگي حضرت امام و توجه به جامعيت شخصيت معنوي و الهي آن حضرت را در مقدمه كتاب مي توان به ارزيابي نشست:

بسم‏اللّه الرحمن الرحيم

اين دو بخش پيش نويس مقدمؤ زندگينامؤ حضرت امام(ره) مي‏باشد. لطفاً به دست دوستاني برسانيد كه زندگينامه را خوانده‏اند تا بيشتر آشنا شوند كه: هدف چيست؟ مخاطب كيست و روشم چه بوده است. بديهي است تا آخرين لحظات كه جلد اول براي چاپ آماده شود، مقدمه را دستكاري خواهم كرد، شايد ناگفته‏هايي را بيفزايم و گفته‏هايي را حذف كنم و نيز در تركيب بندي عبارات دستكاري كنم.

بخش سوم اين مقدمه كه "حديث نفسي براي حرفهاي خودماني‏تر" نام دارد، داستان آشنايي نگارنده با حضرت امام(ره) است و البته در حال، بسيار مفصل مي‏باشد كه اميدوارم بتوانم آن را خلاصه كنم. اگر توفيق يافتم كه به گونه‏اي آن را خلاصه كنم كه شير بي‏يال و دم و اشكم نشود، در ادامه اين مقدمه عرضه خواهم كرد و اگر نه، داستاني ديگر خواهد بود.

تمام قوس وجود من‏اللّه و الي‏اللّه است.

"حضرت روح‏اللّه"

گنبدي طلايي با چهار گلدستؤ بلند در حريمي به وسعت شش ميليون بار كمتر از وسعت خاك ايران در جنوب غربي شهر تهران از دور پيداست. در زير اين گنبد مردي به خاك رفته كه نامش "روح‏اللّه" و مرقدش زيارتگاهي روح افزاست. او نامورترين مرد اين قرن و قهرمان داستان ما است.

وقتي پيشنهاد شد داستان زندگي‏اش را براي مخاطبيني بنويسم كه فارسي نمي‏دانند، به قصد اجازه به زيارتش شتافتم، در زير آن گنبد، روبروي ضريحش نشستم، ساعتها به او انديشيدم و به اينكه چگونه و از كجا آغاز كنم.

از او پرسيدم اگر قلم مويي به تو مي‏سپردند تا خود، خود را نقاشي كني از كجا و با چه رنگي آغاز مي‏كردي؟

به انتظار پاسخ ماندم. ديوانش با من بود، تورق مي‏كردم، با خود مي‏گفتم شايد در غزلي جوابم را بيابم. در دومين بيتِ اولين غزلي كه از او براي عموم خوانده شد، چنين آمده است:

فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم

همچـو منصـور خريـدار سرِ دار شـدم

در اين بيت مي‏شنيدم كه مي‏گفت:

خود را در خامؤ قلم صنع حل مي‏كردم و با آن آسمان را رنگ آبي مي‏زدم، درست مثل تصوير دريا در آينؤ آفتاب. شب را سياه مي‏كردم تا ستاره‏ها غريب نمانند. جوانه را در آغاز سبز چمني و در پاييز به همؤ رنگها. به روي ساقؤ نسترن، غنچؤ نارنجي مي‏نشاندم. گل بهي را براي شكوفؤ درختي كه بِهْ بار مي‏دهد نگه مي‏داشتم و به ياقوت مي‏گفتم به رنگ دانه‏هاي انار ساوه باش. برف را مي‏گفتم چون ستاره سفيد ببار و سفيد بمان و در هر فصلي كه زمستان نيست، جاري شو. روستا را با رودي دو نيمه مي‏كردم و با پلي به هم مي‏چسباندم. به رود مي‏گفتم آنچنان خروش كن كه وقتي نفس زنان مي‏روي نتوانند "دو بار در تو شنا كنند" و به ماهي مي‏گفتم رود را به سوي سرچشمه شنا كن و كوه را فرمان مي‏دادم به دريا بريز اما چنان آهسته و آرام كه تندر گمان كند چون كوه استوار ايستاده‏اي. در بيشه، غزال را به خوراك علف‏هاي تازه مهمان مي‏كردم و شير را به شكارش مي‏فرستادم. روي زبان قورباغه چسب مي‏ريختم تا پشه جنگل را پر نكند و قورباغه را در دل مار فرو مي‏بردم تا جوجه لك لك هايي كه در انتظار كرمند شكار نشوند. به عقاب، دلي به وسعت بالهايش مي‏دادم تا بر سر افعي فرود آيد. پروانه را با نسيمي از شاخي به شاخي مي‏پراندم و آنقدر گنجشك و قمري مي‏آفريدم تا جنگل، پر آوازه گردد....

وقتي نوبت انسان رسيد، همه رنگها را مخلوط مي‏كنم و چهل سال ورز مي‏دهم تا هزار رنگ شود و "در صدهزار جلوه برون آيد تا با صدهزار ديده تماشايش كنم" آزادش مي‏گذارم تا هر كجا كه خواست قرار گيرد يا از بومم به بيرون پا بگذارد، به افلاك سر بسايد و ملائك را فرمان مي‏دادم بال بگشايند تا وقتي خرامان گام مي‏زند جز بر بال فرشته پا نگذارد....

اينها را در مصرع اول گفت اما مصرع دوم چه خوفناك بود؟ بر سر هر درخت تنومندِ جنگلِ پرغوغا داري آويخته بودند.

دومين غزلي كه پاسخم به نحوي ديگر در آن بود:

گرچه از هر دو جهان هيچ نشد حاصل ما

غم نباشد چو بود مهر تو اندر دل ما

حاصل كون و مكان جمله ز عكس رخ تست

پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما

اي كاش مي‏توانستم پيمانه‏اي از خم اين ادراك به قدح قلب بريزم و به تمام سلولهايم قطره قطره بچشانم و آنگاه كه پنجه‏هايم مست شد، عكس رخ دوست را در شبنم سحرگاهي و شبنم را در گلبرگ شقايق هاي وحشي و سبد سبد، لاله لاله را در دشت ديده نقاشي كنم و نامش را بگذارم عكس رخ او در نيمرخ دوست.

با اين قبيل خيالات گرم مي‏شدم اما آنچه از من خواسته شده بود اينها نبود. مي‏خواستند اندكي از زندگي مردي كه مي‏شناسيم و نمي‏شناسيم، بنويسم تا بدانيم كي به‏دنيا آمد؟ كجا درس خواند؟ چگونه همسر گزيد؟ و چه از ذهن و قلب به زبان آورد كه رهبر يك انقلاب بزرگ شد و در چه تاريخي با قلبي آرام روي امواج بازوان ميليونها عاشق، به‏سوي خاك رفت.

چه ناتوان بودم از انجام آنچه بسياري بر آن توانايند. به خود مي‏آمدم و باز از خود مي‏رفتم. خيال از پنجره‏هاي ضريح داخل مي‏گرديد، از قبر مي‏گذشت و با او غرق گفتگو مي‏شد.

گفتم فيلسوفان مي‏گويند موضوع اصلي فلسفه، "هستي" است و در قبال اين سوال كه هستي چيست؟ مي‏گويند: "بديهي است". اگر از تو بپرسند هستي چيست و تو كجاي هستي، هستي؟ پاسخ هستي بخش تو به اين سوال هستي خيز چيست؟ صدها جواب شنيدم و پس و پيش هر پاسخ، اين جمله‏اش چون لوحي روبرويم بود: "تمام قوس وجود من‏اللّه و الي‏اللّه است". بارها به اين جمله انديشيده بودم و مي‏دانستم اين بيان، هم بنيان و هم غايت انديشؤ اوست اما آن شب براي اول بار از هيبت آن بر خود مي‏لرزيدم. چه معناي آن سخن اين نيز هست كه قائل، به معراج قوس وجود رفته است.

جام يقين، به ايقان مي‏آوردم كه از اين كمتر نبايد گفت كه بيش از صد آيه و هزار روايت پشتوانه دارد و در انديشؤ فلسفي فراتر از اين، سخني نيست.

اجازه خواستم متقال بومم را خود ببافم. بومي به طول عمر او و به عرض فهم خود. با دلي شيدا و ذهني طوفاني و پنجه‏اي لرزان در آن بوم خيالي تصويري كشيدم كه با من‏اللّه آغاز و تا الي‏اللّه ادامه مي‏يافت.

تصوير مبهمي بود. چرا كه "من‏اللّه" را از تاريكي عدم فرا خوانده بودم. حال آنكه "من‏اللّه" عين وجود است. راحت‏تر اين بود كه آن جمله اينگونه شرح شود: "از هستي مطلق به‏سوي مطلق هستي" اگر چه اين شرح تا حدودي مي‏توانست تصويرم را شفاف‏تر كند، بالاخص اگر مطلق را فهم مي‏كردم اما مشكل تولدش حل نمي‏شد. چه آن زمان كه به‏دنيا آمد از عدم آمده بود يا از وجود؟ اگر از عدم؟ تصويري خلق‏الساعة داشتم و اگر از وجود، وجود قبلي‏اش چه بود؟ و نيز آن زمان كه از ميانه رفت به واقع از ميانه رفته بود؟

اهل كلام مشكل را با تقسيم زندگي به دنيا و عقبي حل كرده‏اند. پس اگر بگوييم در فلان سال به‏دنيا آمد نگفته‏ايم از عدم و اگر بگوييم در سال فلان، آهنگ رحيل نواخت، نگفته‏ايم به عدم شتافت. با اين حال مشكل اصلي حل نمي‏شد زيرا تفسير زندگي و تقسيم آن به دنيا و عقبي فقط در علم كلام نمي‏گنجد. عارفان حيات را به دنيا و عقبي تقسيم نكرده‏اند، براي آنان زندگي ابتدا دو وجه يك چيز و سپس يك وجه از همه چيز است و در مرتبه‏اي ديگر "همه چيز" نيز يك معنا مي‏يابد. و او عارفي بزرگ بود كه اگر از حيات عرفاني‏اش نگويند، هر چه بگويند، او نخواهد بود.

چه سخت بود شروع نقاشي يك روح بلند در بومي كوتاه كه تنها حدود يك قرن طول داشت و بيش از رشته نخي باريك، عرضي نداشت. با اين حال چاره نداشتم جز آنكه از جايي آغاز كنم و از اين همه وسواس درگذرم. بالاخص كه احساس مي‏شد از ميان همؤ ملتها كساني چشم انتظارند تا از او كمي بيش از آنچه شنيده‏اند بدانند. در عصري كه شب بدان اتصال داشت، وصيت‏نامه‏اش را دوباره به دقت خوانده بودم. در آن آمده است: "و آنچه لازم است تذكر دهم آن است كه وصيت سياسي ـ الهي اينجانب اختصاص به ملت عظيم‏الشان ايران ندارد، بلكه توصيه به جميع ملل اسلامي و مظلومان جهان از هر ملت و مذهب مي‏باشد." وقتي اين عبارات را در ذهن مرور كردم، ميليون‏ها زن و مرد، نوجوان و پير، باسواد و عامي، گرسنه و سير، متمول و فقير، از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب عالم در پيش چشمانم رژه رفتند. بيشتر آنها كساني بودند كه ده سال در صدر اخبار، نام او را شنيده بودند و مي‏خواستند از او بيشتر بدانند و بدانند او از كجا آمد؟ كه بود؟ چه مي‏خواست و چه پيامي داشت؟ باز گرفتار شدم. چرا كه نمي‏دانستم با آنهمه آدمهاي گونه‏گون چگونه و با چه زباني سخن بگويم.

به دهان مردمي كه مي‏گويند: "خورشيد ابتدا از سرزمين ما طلوع مي‏كند"، چشم دوختم تا بدانم چه مي‏طلبند؟ آيا براي آنها مهمتر است كه زندگي‏اش را در تقويم ببينند يا در قامت يك فرهنگ؟ بيشتر علاقه دارند بدانند چه روزي زاده شد يا بدانند بودا را چگونه مي‏ديد و سنت‏ها را چطور پاس مي‏داشت يا چگونه و چرا سنت مي‏شكست؟ در ميان اين صف، تصور نسلي كه سوال اساسي‏اش از بازار بورس و نرخ رشد بود و مي‏خواست بداند او به اوراق بهادار چه مقدار بها داده است، آب سرد ياس بر سرم مي‏ريخت.

چيني‏ها ابتدا يك شكل به‏نظر مي‏رسيدند اما وقتي به اعماق صفوفشان خيره شدم، پيراني را ديدم كه شش هزار ساله بودند و بر هزار و چهارصد سالگي اين پير طريقت طعنه مي‏زدند. با خود گفتم اگر بگويم: عمر او را از خلقت آدم محاسبه كنيد، اينان معناي اين سخن را بيش از كساني كه پيوندشان با تاريخ قطع شده است در خواهند يافت. دسته‏اي از مسلمانان چين را ديده بودم كه وقتي نام او بر زبان مي‏آمد تمام قد مي‏ايستادند و اكنون در صفي به هم پيوسته تلظي مي‏كردند تا دوباره از او سخني تازه بشنوند. با خود مي‏گفتم چينيان آنطور كه تاريخ طولاني‏شان نشان داده مردماني پر حوصله‏اند پس مي‏توان با آنان به تفصيل سخن گفت اما با مخاطبيني كه جنون سرعت دارند و حوصله به تفصيل خواندن ندارند، چه كنم؟

وقتي هنديان آمدند به تعداد نفوسشان سوال داشتند. بيشتر مي‏پرسيدند آيا به اعتبار پدر بزرگش، هندي نبود؟ اگر پاسخ مي‏دادم به اعتبار جدش پيامبر اكرم(ص) عرب بود، آنگاه با مسلمانان اروپايي و امريكايي درمي‏افتادم كه اين معنا را بهتر از بعضي اعراب مي‏دانند كه مردان خدا در ميان قومي برانگيخته مي‏شوند اما در حصار نژاد و قوم و ملت نمي‏مانند. به هندي‏ها پاسخ دادم آري بود و به ايراني‏ها گفتم خرده مگيريد كه اجدادش از نيشابور به هند رفته‏اند و به اعراب گفتم اجداد او به ايران آمدند تا اين سرزمين را نور باران كنند اما مي‏دانستم به چنين بحثي بدين گونه پرداختن، حجاب فهم ژرفاي انديشه‏هاي اوست.(1)

هند، گاندي بزرگ را تجربه كرده است پس براي مردمي كه مردي را ديده كه توانسته برغم روشهاي معمول مبارزه، طرحي ديگر دراندازد، سخن گفتن آسان‏تر است تا برشمردن روش‏هاي غير معمول امام خميني(ره) در مبارزه با شرق و غرب سياسي براي ملت‏هايي كه چنين تجربه‏اي ندارند.

پاكستانيها در چهار صف رژه رفتند و چهار روزنامه‏نگار را ديدم كه در جلوي صف ايستاده‏اند از آنها شرم كردم. چرا كه اين چهار تن را ديدم كه بيش از من او را مي‏شناختند و براي شناساندن او به جامعه خويش، عاشقانه قلم زده‏اند. عالمانش جاي خود دارند. يكي از آنها سلسله مقالاتي را نشانم داده بود كه اگر مي‏خواستم همؤ آنها را بخوانم سه ماه وقت مي‏طلبيد. از خود پرسيدم چه چيز را خواهي نوشت كه آنان ندانند؟ آيا نگارش تو براي آنان زيره به كرمان بردن نيست؟

وقتي نوبت به افغانستان رسيد، مرد تنومندي را به ياد آوردم كه در سالهاي اول انقلاب چنان با شتاب به درون چاه فاضلابي فرو رفت تا جان يك مقني را نجات دهد كه گمان كردم ديگر باز نگردد. وقتي از خود گذشتگي‏اش رشته دوستي بينمان بافت، دانستم كه دكتراي ادبيات دارد. گاه به كشور خود مي‏رفت كه در جبهه‏اي بجنگد و گاه به ايران مي‏آمد كه كار كند. او را مي‏ديدم كه تا پاسي از شب با تني خسته روزنامه مي‏خواند، راديو گوش مي‏داد و با خواندن كتابهاي محبوب خويش به خواب مي‏رفت و گاه در نيمه شب در ايوان زيارتگاهي قدم زنان قلم مي‏زد، شعر مي‏سرود، مقاله مي‏نوشت و بخوبي مي‏دانست روح‏اللّه براي نيايش سحرگاهي چه هنگام از خواب برمي‏خيزد. حتي تاريخ تولد فرزندان امام خويش را نيز مي‏دانست. از خود پرسيدم: براي اين گروه، در انبان انديشه چه دارم كه ندارند؟

با خود مي‏گفتم اگر اين گنبد طلايي محور جهان باشد، جهان چگونه تقسيماتي خواهد داشت؟ از شرقش بوي اشراق به مشامم رسيد، و غربش رنگ غروب يك تمدن گرفت. شمالش به ز مهريري كه زندگي در آن يخ مي‏زند مانند بود و جنوبش به جهنمي كه تن به بيداد داده است. اما لحظه‏اي بعد با ديدن چيزهايي ظاهراً عادي احساسم دگرگونه شد.

پيرمردي را ديدم كه از جمهوري آذربايجان به زيارت آمده بود و از شوق ديدار به پهناي صورت مي‏گريست. پيرزني را ديدم كه از دستمالي گره خورده اسكناسي را به داخل ضريح انداخت. تازه دامادي به اشاره سر و چشم، اجازه داد همسرش حلقؤ نامزدي را به حرم اندازد. كودكي از ضريح بالا رفت تا قلك خود را در قلؤ اسكناسهاي بي‏شمار خالي كند. جانبازي كه از دو پا و دو دست فقط آرنج يك دست را داشت، سينه خيز حرم را دور زد و لبخند رضايت بر لب داشت. زني بلند بالا بچه معلولش را به نيت شفا به ضريح مي‏ماليد. مردي ميانسال مفاتيح باز كرده بود و با آوازي دلنواز، دعا مي‏خواند. مردي عهد كرده بود كه روزي يك جزء قرآن را در اين حرم تلاوت كند. دختري كه گمان مي‏كنم از تركيه آمده بود و روسري حجابش را كامل نكرده بود، زار مي‏گريست و بي‏هراس از هر تذكري، ضريح را بغل گرفته بود و به جدّ و جهد چيزي مي‏خواست.

چند كارگر افغاني با دستمال زواياي پنجره‏ها را به وسواس پاك مي‏كردند و يك كاروان از پاكستان در گوشه‏اي از حرم به سبك پر شور خود عزاداري مي‏كرد. دو سياه پوست را ديدم كه بيش از سي بار حرم را دور زدند اما ندانستم از كدام كشور آمده‏اند. از آسياي ميانه زائراني را ديدم كه به هنگامؤ ورود، همگي در يك صف، سنگفرش حرم را بوسيدند.

سفيد پوشاني از كويت، امارات و عمان نيز در ميان جمعيت ديده مي‏شد كه دست به سينه نماز مي‏خواندند و دست به سينه در كنار حرمش زيارت نامه خواندند. به ياد آوردم شب هايي ديگر را كه مردان و زناني از انگليس، هلند، آلمان و آمريكا كه جمعي دست به سينه و جمعي ديگر با دست باز با ضريح عشقبازي كرده بودند.

در آن شب صدها تن به نماز ايستاده و دهها مرد و زن در گوشه و كنار حرم درازكش پلك بر هم نهاده بودند. بچه‏هايي چهار پنج ساله، آزادانه جست و خيز مي‏كردند. چند پسر بچه روي سنگفرش صيقلي حرم ليز مي‏خوردند و از اينكه كسي اعتراضي نداشت، پژواك شادي‏شان تا عمق جانم را بهاري مي‏ساخت.

نوجواني غرقه در رويا به ستون قطور گنبد تكيه داده بود و گه گاه قلم به كاغذ مي‏برد و عباراتي را كه بر زبان مي‏راند، با دست چپ مي‏نوشت. تكيه من به ستوني ديگر بود. نگاهش مي‏كردم، گاه چشم در چشم هم مي‏افتاد، كمي شرم مي‏كرد و چشم به دفتر مي‏دوخت. حجب او دوست داشتني‏ترش مي‏ساخت. دانستم شعر مي‏سرايد، سراغش رفتم، دفترش را بست. هم دوست داشت كسي سروده‏اش را بخواند و هم شرم داشت كسي دفتر شعرش را ببيند. وقتي خواندم و دوباره خواندم بيش از آنكه لذت ببرم، الهام گرفتم. چنين آغاز كرده بود:

"اگر تو نبودي بر كدام ستون تكيه مي‏زدم..."

هنگام خداحافظي، دست راستِ قلم شده‏اش، پاسخم را داد كه چرا قلم در دست چپ داشت.

شعر اين نوجوان ايراني، جهد آن دختركِ ترك، شور پاكستانيها، شيدايي آذربايجاني و شعور رازگونه سياهاني كه ندانستم از كجا آمده‏اند، نمايش پر بركتي بود كه پيامي به زلالي آب داشت و به رمز و راز مي‏گفت: هر كس در اين حرم پا بگذارد، بي‏آنكه فرهنگ و آداب خويش را رها كند محرم اوست. اكنون دريافته بودم كه مخاطبم كيست و از من چه مي‏خواهد.

دو از نيمه گذشته، حرم و صحن‏هاي بازِ حرم، هم همهمه و غوغاي روز را داشت و هم سكوت و آرامش شب را. شبي شگفت بود. وقتي با يك خورجين الهام به خانه باز آمدم، خروسها پيش خواني اذان صبح مي‏كردند.

قديمي‏ها رسم داشتند، براي نگارش زندگينامه بزرگان، غسلي كنند اما در ميان متجددها اين بدعتي است؛ بدعتي كردم. آب غسل، خواب را از پلكهايم شست و نيت آن شور و نشاط و نيروي نوجواني داد. تا اذان غروب، طرح اوليه آماده شد و اين را به معناي آن گرفتم كه براي نوشتن اجازه‏ام داده است.

با الهام از زائران حرمش مخاطب را با اين اعتقاد عام گرفتم كه هيچكس در اين حريم كوچك كه ملهم از حرم بزرگ اوست، نامحرم نيست.

وقتي به دفتر تنظيم و نشر آثار سپردم چند روز بعد پاسخ آمد: "هر كه طرح را خوانده پسنديده است بالاخص مرحوم حاج احمد آقا كه آن زمان در ميانه بود".

مي‏گويند هر كس براي اول بار به حج مشرف شود و در كنار حجرالاسود بايستد و از خدا چيزي طلب كند، ترديد نكند كه دعايش مستجاب است. وقتي توفيق يار شد حجرالاسود را بسايم، هفت دعا كردم. اول آنكه گناهان گذشته و آينده‏ام را ببخشايد و هفتم آنكه تكاليف جدي زندگي‏ام را با بلند پروازيهاي نفسانيم منطبق سازد. بخش دوم اولين دعا را اهل كلام مي‏گويند درخواستي باطل است اما ظريفي گفت دعاي رندانه‏اي است و اما نگارش زندگي حضرت امام(ره) را در استجابت دعاي هفتم مي‏بينم. چه، آنگاه كه طرح، بي‏كم و كاست و بي‏تبصره و تذكار مقبول افتاد، نفسم حال آمد و در هواي خويش پرواز كرد و در عين حال دل شوره و نشاط به هم گره خورد و بار گراني شد و بر گرده‏ام نشست. البته قبل از آنكه طرح را بنويسم پيشنهاد را شوخي گرفته بودم و پرسيدم مگر قحط الرجال است؟ وقتي دلايل انتخابم را براي خم شدن در زير چنين باري شنيدم بر خود لرزيدم اما غرورم را در گفتن آنكه ناتوانم، نشكستم. با دو شرط پذيرفتم و به خدا توكل كردم. يكي آنكه در نوشتن آزادِ آزاد باشم. هيچ ملاحظه‏اي در كار نباشد. هيچكس اعمال نظر و سليقه نكند. كسي در نوشته‏ام دستي نبرد، حتي در حد يك حرف.

شرط دوم آنكه پيشنهاد دهندگان از اظهار نظرهاي صريح، بي‏رحمانه‏ترين نقدهاي زمخت و ذكر خاطرات لطيف، محرومم نسازند. با شرط اول چنان برخورد ساده‏اي داشتند كه ترديد كردم شايد ندانسته‏اند چه مي‏گويم تا در عمل ثابت شد كه بدان عهد پاي بندند و شرط دوم را ابتدا تعارف تلقي كردند و آنگاه كه احساس كردند به واقع تشنه‏ام از انبان انديشه جرعه‏هايي به من نوشانده‏اند و بيش از آنكه طلب كنم در اختيارم گذاردند. البته براي دستيابي به بعضي اسناد و خاطرات در پيچ و خم‏هاي اداري كه بيماريِ مزمنِ غالب سازمانها و نهادهاي كشور ما است گاه تا سر حد ياس پيچ و تاب خورده‏ام اما به يقين مي‏دانم كه تعمدي در كار نبوده است.

شرط اول را نه براي طفره رفتن مطرح كرده بودم و نه براي آزمون سفارش دهندگان و نه به رسم ادا و اطوار نويسندگي. بلكه باور جدي داشتم كه قهرمان داستان من تمام و كمال متعلق به من است. در كشور من انقلاب كرده، دوستان من به فرمان او به جبهه رفته‏اند، جهان بيني و رفتار جامعه‏اي كه در آن زيست مي‏كنم را تغيير داده است. نه تنها مرا كه خانواده‏ام و نسلي كه از صلب من خواهد آمد همگي از آنچه او كشت، درو خواهند كرد. من او را بر انگارؤ دريافت‏هاي خود شناخته‏ام و در حد معرفت خويش عاشقش شده‏ام و آنچه خواهم نوشت از عشق من خامه مي‏گيرد و بخشي از عمرم را بالاخص لحظه‏هاي اوقات فراغتم را كه بايد با خود باشم با او خواهم بود. پس ديگر جفا بر من است كه من سخن ديگري را بنويسم، ملاحظات ديگران را داشته باشم و مصلحت انديشيهايي كه نمي‏دانم واقعاً مصلحت است يا خلاف مصلحت، ديگران بگويند و من بنويسم.

شرط دوم براي آن بود كه از خود مي‏پرسيدم مگر او تنها به تو تعلق دارد؟ كساني پيش از آنكه تو چشم به جهان بگشايي، در كلاس فلسفه از سبوي كلامش باده عرفان نوشيده‏اند. پدر بزرگ تو آنگاه به دنيا آمد كه او را از شير گرفته بودند. هنوز در قيد حياتند بعضي از آنان كه در خلوتش جلوت كبريا ديده‏اند. آنان بيشتر مي‏شناسندش يا تو؟ پنجاه ساله زني كه پس از شهادت شوهر، سه جوان و نوجوان را به ميدان فرستاد و اكنون هشتاد ساله‏اي را مي‏ماند كه رنج تنهايي چينهاي درشت بر چهره‏اش كشيده اما هر ماهه زير آن گنبد مي‏ايستد تا بخشي از مستمري خود را به محبوب خويش هديه كند، عاشقتر است يا تو؟ پس تو كيستي و چستي و چه مقداري كه آزادِ آزاد باشي؟ هر چه مي‏خواهي را در ديگ نظر خويش بجوشاني و از آن معجون به ديگران بچشاني؟

آيا توان آن داري كه ردايش را كنار زني و قامت عريان عرفان او ببيني و تكفيرش نكني؟(2) از فلسفه آنقدرها مي‏داني كه "پاي استدلاليان چوبين بود" را لمس كني؟ اخلاق در تو آنقدر قد كشيده است كه از ديوار خويش سري به بيرون بجنباني؟ از فقه چه مي‏داني و سياست را چگونه مي‏بيني؟ آيا خوف آن نداري از او تصويري بسازي با او بيگانه؟ نمي‏ترسي كساني را كه براي اول بار زندگي او را مي‏خوانند به برهوت پرتاب كني؟

اين سوال‏هاي چند جوابي، چون طوفان بر روحم مي‏تاخت و دل و عقل هر دو حكم مي‏راندند كه آزادي مطلق در نوشتن، مقيد مطلقم سازد تا هر كه هر چه گفت را خوب بشنوم. نه با گوش كه با گوش جان و منتظر نمانم تا آشنايان اظهار نظري كنند بل بكوشم كه نظرات مكنون هر آشنا و ناآشنايي را نيز دريابم. وانگهي كه از وقتي چند كتاب خواندم و نپسنديدم تا حال با يك تناقض، همواره دست به گريبان بوده‏ام و در جدال من با آن تناقض، گاه دست نوشته‏هايم پاره پاره شده است. در شروع اين كار، آن تناقض، دوباره با جلوه‏اي موجه‏تر خود را نشان داد. از سويي اعتقاد راسخ دارم كه نويسنده بايد آزاد باشد و اين را حق تصور نمي‏كنم؛ تكليف مي‏دانم و از اينكه كسي آن را فقط حق بداند و نه تكليف، دلخورم و از دگر سو براي خواننده حقي بيش از نويسنده قائلم چرا كه نويسنده مي‏داند چه مي‏نويسد اما خواننده تا نخواند نمي‏داند چه خوانده است. گاه نويسنده آگاهانه قصد مي‏كند كه خواننده را به كمند خويش گرفتار سازد و حق انتخاب را از او مي‏ستاند و هر قدر نويسنده هنرمندتر، تاري كه بر انديشؤ خواننده مي‏كشد محكم‏تر. چنين بود كه در جستجوي راهي براي حل اين تناقض، واژه‏اي يافتم كه شايد در كمتر زباني به رسايي زبان فارسي و عربي مشكل گشا باشد: بجاي "آزادي"، "آزادگي" آزادگي يعني آزادي مطلق اما متعهدانه.(3) تا حدودي الفباي آزادگي را از ادبيات اصيل ديني ذهني كرده بودم و بايد سعي وافر مي‏كردم كه عملاً تمرين كنم. لازمه چنين تمريني اين بود كه اولاً بي‏وضو ننويسم تا يادم باشد كه نوشتن عبادت است و نه هوسبازي. دوم آنكه در نوشتن جز خدا را شريك نگيرم تا شجاعت نوشتن نوشتني‏ها را بيابم. سوم آنكه آيه "فبشر عباد" را تابلو ذهن كنم و هيچ سخني را بي‏ارزش ندانم حتي سخن مخالف را. همچنين از هيچ متجددي كه ممكن است به تحجر متهمم سازد نترسم و نيز به خود بيم راه ندهم كه گروهها و گروهك‏هاي اعتقادي متحجر و متجدد، سياسي و سليقه‏اي چه قضاوتي خواهند داشت. ولنگوار و بي‏قيد نباشم، در انتخاب هر موضوعي هدفي را تعقيب كنم و خواننده را به حديث نفس دعوت نكنم و اگر نتوانستم از حديث نفس درگذرم، لااقل آن را پنهان نكنم.

قبل از آنكه طرح اوليه را بنويسم، پيش نوشته‏اي را به عنوان منبعي كه حاصل تلاش محققين دفتر تنظيم و نشر آثار بود در اختيارم قرار داده بودند. منبع با ارزشي براي شروع بود.(4) خبر آنكه دست به چنين كار خطيري زده‏ام، به سرعت در ميان دوستان و آشنايانم پيچيد و هر كس بوي آشنايي مي‏داد، هر چه در انبان انديشه داشت در طبق اخلاص گذاشت. چنانكه در بيشتر ساعات روز از همه سو و از هر جا، كاروان خبر و خاطره به سويم روان شد. هر كاروان چنان سخاوتمندانه هديه‏هاي ناب ارزاني مي‏داشت كه حجم شنيده‏هايم آنچنان فزوني گرفت كه در ميان آنها غرق شدم و چندي هر چه دست و پا زدم كه آنها را طبقه بندي كنم از يك طبقه بندي ساده عاجز ماندم. وقتي سيل بازگويي خاطرات فروكش كرد، قلم در دوات دويد و از آن منابع در هم مركب گرفت و ركاب زد و براي نوشتن به تاخت، تاخت.

پنجاه صفحه به سرعت آماده شد و اميد داشتم كه حجم كتاب از دويست صفحه فراتر نرود. از چند تن از دوستان خواستم بي‏رحمانه نقدش كنند. اولين ايراد اين گونه رخ نمود كه بار عاطفي كلمات و كلام چنان است كه ترجمه‏اش به بعضي زبانهاي خارجي محتمل نيست. چهارده نفر را در نظر گرفته بودم كه آن را بخوانند. اين چهارده تن همگي با من همفكر نبودند اما با فرهنگ‏هاي مختلف آشنا بودند. مي‏دانستم اگر در القاي آنچه مي‏خواهم بنويسم كاستي وجود داشته باشد، گوشزد خواهند كرد. بعضي تاييد كردند كه انتقال برخي عباراتي كه به كار گرفته‏ام به بعضي زبانها قابل ترجمه نيست. اولين محدوديتم در نوشتن عيان شد چرا كه بايد از عبارات چند وجهي اجتناب مي‏كردم و اين حصار، حجم نوشته را زياد و عمق آن را كم مي‏ساخت.

وقتي شمار خوانندگان از پنجاه فراتر رفت ادامه كار برايم بسيار مشكل شد. چرا كه از سويي خود خواسته بودم در جراحي آنچه نوشته‏ام بي‏رحم باشند و از دگر سو هر جراح، مصلحت انديشانه براي سلامت كل اعضا بر عضوي چاقو گذاشته بود.

يك دوست كنار پاراگرافهايي كه حكايت مي‏كرد: "در نوجواني وضع مالي خوبي داشت"، خط كشيد و با مداد حاشيه زد "آيا لازم است اين نيز گفته شود؟ بالاخص آنكه او از پابرهنگان و كوخ نشينان و مستضعفان سخن بسيار گفته است."

ديگري در جاي ديگر حاشيه زد كه: "آيا بازگويي لطايف داستان ازدواجش از ابهت رهبري‏اش نمي‏كاهد؟"

ديگري گفت: "درست است كه او گفته از كودكي تفنگ داشتم و با اشرار مي‏جنگيدم اما بهانه تراشان تروريست همين را بهانه ترور شخصيت او خواهند كرد، چنانكه كرده‏اند."

كسي ديگر پرسيد: "آيا داستان شهادت پدر، روانپزشكان بيمار دل را وانمي‏دارد كه تحليل رواني‏اش كنند؟"

يكي گفت آيا يك غير عاشق نخواهد خنديد وقتي بخواند: "نسيم بال فرشتگان در باغ پيچيد و خط بر آينه آب افكند تا مشتاقانه بر خاكي كه لحظه‏هاي خلق آخر را طي مي‏كند سجده آورند"؟

يكي پرسيد آيا بازگويي شاهنامه‏خواني‏اش ضرورت بازگويي دارد؟ بالاخص كه عده‏اي هنوز نمي‏دانند محتواي شاهنامه چيست.

برادرش نقل قولي داشت و كسي را مرحوم ناميده بود. يكي از ناقدان محترمه، زيرِ واژه مرحوم خط كشيد و چيزي نوشت كه دلالت داشت آن متوفي را مرحوم نمي‏داند.

اعضاي جراحي شده را كنار هم چيدم، "شير بي‏يال و دم و اشكم شد" فقط عنوان ماند و دگر هيچ. از دگر سو اعضاي جراحي شده فوق نمونه‏هايي است كه ديگر جراحان از خواندنش لذت برده بودند. كسي حاشيه زد چه خوب است كه گفته شده: "وضع مالي خوبي داشت" تا معلوم شود، وقتي از طبقات محروم بيدريغ حمايت كرده نه از پايگاه طبقاتي كه از جايگاه اعتقادي به چنين موضعي رسيده است. يا ديگري نوشت: "چه زيباست همسر گزيني‏اش". اي كاش با تفصيل بيشتر مي‏آمد تا مقلدانش بدانند چگونه همسري بايد كرد. در زمينه شاهنامه خواندنش كسي گفت: "زرگري بود كه قدر زر مي‏شناخت".

اگر كسي به مصلحتي بازگويي حادثه‏اي را غير ضرور دانسته بود، كس يا كسان ديگري مشوق بودند كه به همان حادثه بيشتر بپردازم.

ناگهان با دو جفت تناقض روبرو شدم. از سويي بايد حرمت هر دو طرف را كه بر من منت نهاده بودند و پيشنهاد حذف و اضافه داشتند را نگه مي‏داشتم و اعتنا به نظر يكي بي‏اعتنايي به‏نظر ديگري بود و از سوي ديگر تقيد جدي‏ام در استفاده از نظرات آشنايان را، خود در تقابل با آزادي مطلقم قرار داده بودم. هنوز رفع اين تناقضات را راه حل اخلاقي نيافته بودم كه ناگهان با يك سوال اساسي نيز مواجه شدم. سوالي كه پاسخش همواره با من بود و از كثرت ظهور از ديده‏ام پنهان مي‏ماند و آن اينكه به واقع مخاطب كيست؟ توضيحي به اين كليت كه ايراني نيست و همگان محروم اويند، كافي نبود. كسي گفت: براي مسلمانان كه با تاريخ و معارف اسلامي آشنايي كافي دارند، بعضي اشارات وافي به مقصود است اما آنكس كه از معارف اسلام هيچ اطلاعي ندارد، چه كند؟ تذكار به جايي بود. براي رفع اين نقص دو راه پيش رو بود. يكي آنكه در پاورقي اين خلا پر شود و ديگر آنكه هر چه در اين باب گفتني است به نحوي در متن بيايد. طريق دوم را درست‏تر ديدم چرا كه ارجاع دائمي به پاورقي علاوه بر آنكه خواننده آزاري است، رشته كلام را نيز مي‏گسلد. اما آنچه مهمتر بود اينكه اگر اسلام را از روح‏اللّه منها كنيم چيزي براي او نمي‏ماند و در حقيقت سرگذشت نامه او وقتي سرگذشت واقعي اوست كه در اسلام ديده شود پس چاره نيست جز آنكه اسلام متن قرار گيرد و او را در اسلام ببينيم.

كساني كه دل به او سپرده‏اند بخوبي مي‏دانند انديشه‏هايش فراملي است ولي مي‏دانند در ايران زاده شد، از ايران تبعيد گرديد، به ايران باز آمد و از پايگاه ايران بر شرق و غرب سياسي و اعتقادي تاخت و بيشتر حجم گفتار و نوشته‏هايش به فارسي است و بسياري از عبرتهايي كه اشعار مي‏دهد، اشاره به تاريخ ايران دارد. پس به‏راحتي نمي‏توان گفت كه شناخت هر چند اجمالي تاريخ و فرهنگي كه بذر انديشه‏هايش را آبياري كرده است، ضرورت ندارد.

چنين شد كه آن پنجاه صفحه در هشت ضرب گرديد و با حفظ همان اسكلت بندي كه در طرح اوليه پي ريختم براي كساني كه با فرهنگ و تاريخ ايران آشنايي كافي ندارند به نازك كاري‏هاي بيشتر پرداختم.

وقتي در قيد حيات بود، از اطراف و اكناف دنيا هر روزه نامه‏هاي فراواني به دفتر او مي‏رسيد. شايد دفتر هيچ رهبري به اندازه دفتر او نامه‏هاي متنوع دريافت نكرده باشد اما دريغ كه پاسخ گفتن به همؤ آنها اگر در نظر ممكن بود در عمل محتمل نبود. معاونت بين‏الملل موسسه تنظيم و نشر آثار، تعداد زيادي از آن نامه‏ها را به فارسي برگردان كرده است. بسياري از آن نامه‏ها را به‏دقت خواندم و براي خود طبقه بندي نمودم تا مخاطب را بهتر بشناسم. قبلاً نيز نامه‏هاي بسياري را كه سفارتخانه‏ها به بعضي وزارتخانه‏ها ارسال كرده بودند، ديده بودم. محتواي نامه‏ها در هفت كليت جا گرفت:

1ـ سوالات فقهي. سوال كنندگان بيشتر استادان و دانشجويان معارف اسلامي بوده‏اند و مي‏خواستند به روش‏هاي فقهي‏اش وقوف بيشتر يابند و نه به احكام موضوعات.(5) بعضي از آنها مي‏خواستند بدانند آيا بين فقه سياسي و فقه عبادي تفكيكي قائل است؟ آيا عقل را به عنواني منبعي از منابع فقه قلمداد مي‏كند يا عقل را جوهرؤ اصول مي‏داند؟ "ولايت فقيه" از روشهاي فقهي‏اش بيرون آمده يا ريشه در فلسفؤ سياسي او دارد. آيا بين فلسفه و فقه پيوندي برقرار كرده يا هركدام را معرفتي جداگانه مي‏پندارد؟ فقه مذاهب اهل سنت در نگاه او چه جايگاهي دارند؟ در ميان اين سوالات توصيه‏هايي نيز ديده مي‏شد. مثلاً توصيه‏هايي براي مساله حجاب اهل كتاب، پذيرش صلح، جواز استفاده از مشروبات الكلي براي اقليت‏ها.

2ـ سوالات فلسفي. عده‏اي شنيده بودند كه فلسفه تدريس مي‏كرده و عده‏اي به حصر عقل دريافته بودند كه فيلسوف است. بدين جهت بسياري سوالات رسيده بحث از مقولاتي فلسفي داشت. بعضي نويسندگان در طرح سوالات، پختگي لازم را داشتند و برخي سوالاتي مطرح كرده‏اند كه عيان بود در اين معرفت، غير حرفه‏اي‏اند.

غير حرفه‏اي‏ها مخاطبم شدند. چرا كه حرفه‏اي‏ها بالاخره با تلاشي بيشتر، به منابع دست اول، دست خواهند يافت و از ميان سخنانش به مباني فلسفي‏اش راهي خواهند گشود ولي غير حرفه‏اي‏ها حقيقت جوياني هستند كه مشغله‏اي ديگر دارند و سوالات فلسفي آنها ادامه شغلشان نيست، درگيري واقعي ذهنشان است و پيدا بود كه خواندن رمانهاي فلسفي، سيرابشان نكرده است. فطرت حقيقت جوي اينان، آنان را تحريك كرده تا دست به قلم برند و پاسخ‏هاي فلسفي او را نيز بيازمايند.

3ـ مسائل سياسي. اين بخش پيچيدگي خاصي داشت. چند بار مطالعه آنها گمانم را به يقين بدل ساخت كه عده‏اي به پاسخهاي او براي يك كار اداري و سياسي و اطلاعاتي نيازمندند، اما پيدا بود كه عده‏اي نيز بيش از اين مي‏جويند و مي‏خواهند به واقع بدانند او يك رهبر مذهبي است يا رهبري سياسي كه به مذهب تمسك جسته است. غالب اينان كساني بودند كه به جدايي ذاتي دين و سياست باور داشتند و تلفيق آن را يك انديشؤ قرون وسطايي مي‏پنداشتند. برخي سوالات و پيشداوري‏هاي انتقاد آميز اينان چنان جسورانه طرح شده است كه مترجمين را مي‏رنجاند. اينان نيز مخاطبم شدند چرا كه به خوبي مي‏دانم محبوب من جسوران منتقد حقيقت جو را بيش از ارادتمندان جبون دوست مي‏داشت.

4ـ بمباران رواني. سنتي قديمي است كه وقتي به كشوري حمله نظامي شود، براي در هم شكستن مقاومت رهبران و مردم آن كشور تدابيري ديگري انديشيده مي‏شود. بعضي رسانه‏هاي ارتباط جمعي شرق و غرب در بمباران رواني اين ملت از هيچ كوششي دريغ نكرده‏اند و اگر در ميان اين ملت اين بمبارانها غالباً تاثير عكس مي‏گذاشت حديثي ديگر است كه در متن چرايي آن را خواهيد يافت. در اين ميان يكي از بمبارانهاي رواني كه پس از اشغال سفارت آمريكا آغاز شد و تا پايان جنگ ادامه داشت اين بود كه هر روزه نامه‏هاي مجهول الامضاي بي‏شمار به دفتر او ارسال مي‏شد. شايد با اين هدف كه اگر او چون كوه ايستاده است، لااقل خوانندگان اين نامه‏ها در زير بمباران ناسزا و ترديد كمر خم كنند و شايد يكي از اهداف آن اين نيز بوده كه فرصت پاسخ گويي به نامه‏هاي جدي از ميان برود. مرور و تحليل اين نامه‏هاي بي‏ارزش، از جهاتي ارزشمند است، لااقل از آن جهت كه او خود از بعضي از اين نوع نامه‏ها به نقاط ضعف دشمن واقف مي‏شد.(6) بعضي از اين نامه‏ها را خواندم تا مخاطبان جسوري را كه ذهنشان بشدت سوال خيز بوده و قرار و آرام نداشته‏اند و گاه واژه‏هايي بكار گرفته‏اند كه در نگاه اول بي‏ادبانه مي‏نمايد را با آنكه قلم تيز كرده تا نيش زند، از هم باز شناسم.

5ـ نامه‏هاي مهرانگيز. آنگاه كه بعضي از اين نامه‏ها را مي‏خواندم گويا لولؤ غده‏هاي اشكم به مشك اتصال داشت. آيا لطيف نيست پيرزني از نوفل لوشاتو بنويسد: "وقتي تو به محلّؤ ما آمدي بركت به خانه ما آمد. من روزهاي آخر عمر را سپري مي‏كنم. جورابي، دستمالي، چيزي برايم بفرست كه در تابوتم بگذارند".

مضمون نامه‏هايي ديگر از ديگر نقاط جهان:

ـ شنيـده بودم وقـتي سخـن مـي‏گويـي شنوندگان تو اشك مي‏ريزند. اگر آنها را از نزديك سحر كرده‏اي بدان كه من از دور مسحور توام.

ـ وقتي براي لحظه‏يي كوتاه چهره‏ات را در تلويزيون مي‏بينم، اعماق جانم را شادي اشغال مي‏كند و اشك شوق مي‏ريزم. باور دارم كه تو مرد خدايي. دو فرزند دارم يكي كور به‏دنيا آمده و يكي بيماري قلبي دارد، دعا كن شفا بيابند.

ـ هيچ رهبري حاضر نيست تا مجبور نشود به اشتباهات خود اعتراف كند اما شنيده‏ام تو داوطلبانه به اشتباهات خود اعتراف مي‏كني، پس مي‏توان باور كرد كه تو از آسمان آمده‏اي. از خدا مي‏خواهم دنياي ظلماني ما را به سخنان مرداني همچون تو نوراني كند.

ـ هـر خبري كه از تو مي‏شنوم، احساس مي‏كنم به تحريف آلوده است. نمي‏شود مردي كه با پيروان خود سخن مي‏گويد و هميشه پلكهايش را پايين نگه مي‏دارد، اهل ماجراجويي باشد، آنهم در سن پيري. با من سخن بگو، برايم بنويس از كجا آمده‏اي؟ چه مي‏خواهي؟ چه رسالتي احساس كرده‏اي؟ برايم بنويس، شايد خدا مرا نيز از حواريون تو قرار دهد.

ـ وقتي تاريخ پيامبران را مي‏خوانم مي‏بينم در مقابل آنها افرادي قد برافراشته‏اند كه رفتار شيطاني داشته‏اند. اكنون در مقابل تو كه مي‏خواهي ملت خود را با خدا آشنا كني قدرت‏هاي شيطاني قد راست كرده‏اند. پيامبران از كسي نمي‏ترسيدند، تو نيز از هيچ قدرتي نمي‏ترسي. تاكنون نشنيده‏ام كه ادعاي پيامبري كرده باشي پس بگو چه ادعايي داري؟ تو سقراط هستي؟ تو يك حواري هستي؟ تو كيستي؟ هر كه هستي و هر ادعايي كه داري مي‏دانم كه ادعايت حق است زيرا وقتي كفر جهان را فرا بگيرد، خدا مردي را مي‏فرستد تا مردم را هدايت كند. تو اكنون همان مردي كه تصور مي‏رفت بايد بيايد اما افسوس كه بين من و تو فقط مرزها نيست كه فاصله مي‏گذرد، تفاوت زباني فاصله بيشتري است.(7)

ـ اميدوارم سخنان تو كه ربطي به قدرت و جنگ و سياست نداشته باشد هر چه زودتر ترجمه شود تا هر كس از خشونت اين تمدن پرشتاب بي‏هدف خسته شده با افكار آسماني تو آشنا شود.

ـ خيـابانهـاي كشور مـن پـر نور است، مغازه‏هايش پر از كالا، گمركاتش پر جنب و جوش، چيزي كم ندارد جز يك روح مقدس. كاش در كشور من زاده شده بودي و به اين همه جنب و جوش، هدفي والاتر مي‏بخشيدي.

ـ چـرا هـيچگـاه از كشور مــن حرفـي نمي‏زني؟ جمله‏اي بگو تا آن را به زيباترين خط بنويسم و در اتاق كارم قرار دهم و مباهات كنم كه مردي ماورايي از كشور من نيز سخن گفته است. اميدوارم جمله‏اي كه خواهي گفت، نفرين نباشد.

ـ لنيـن رهـبر محبوبي بود، هيتلر چنـان محبوب بود كه توانست ملتي را براي خودكشي بسيج كند. محبوبيت گاندي از هند فراتر رفت اما دوست دارم صميمانه‏ترين احساسات قلبي‏ام را به كسي هديه كنم كه او را بخوبي نمي‏شناسم و از گذشته و آينده انقلابي كه رهبري آن در دست اوست تصوير روشني ندارم. اما با خواندن مقاله‏اي عليه تو چنان له تو احساساتي شده‏ام كه نمي‏توانم آن را پنهان كنم. گويا گفته بودي اگر اين جنگ بيست سال طول بكشد ما ايستاده‏ايم و شعار داده بودي ادامه جنگ، تا رفع فتنه در جهان. ولي با كمال تعجب صلح را پذيرفتي و جهانيان را در بهت و حيرت فرو بردي. به قول خودت جام زهر نوشيدي و با اين جملؤ هنرمندانه بي‏آنكه فداكاري پيروانت را باطل اعلام كرده باشي راهي جديد پيش پاي ملت خود نهادي. اين هنرنمايي چنان شكوهمند است كه از پس هر تحليلي عليه تو باز لطافت آن قابل انكار نيست.(8)

تعداد نامه‏هاي مهرانگيز آنقدر زياد بود كه بي‏گمان دفترش فرصت نمي‏يافت حتي اندكي از آنها را ترجمه كند. تا آنجا كه فرصت يافتم تعداد زيادي نامه‏هاي مهرانگيز را خواندم تا هم نيازها را بيشتر باز بشناسم و هم حال و هواي فكري و احساسي مخاطب را. اگر بار عاطفي بعضي جملاتم چنان است كه از عرف سيره نويسي خارج مي‏گردد، آن دسته كه به عرف عادت دارند عذرم را به‏خاطر آن دسته ديگر كه از عرف دل كنده، مرا تا عرفات پياده كشانيده‏اند، بپذيرند.

6ـ درخواست براي دانستن زندگي خصوصي. هيچ رهبر بزرگي زندگي خصوصي ندارد. اگر دارد نمي‏تواند آن را پنهان كند. اگر به‏ظاهر بتواند، بالاخره كساني به انگيزه‏هاي مختلف در كشف آن كمر همت خواهند بست. رهبر هر قدر بزرگتر و پيامش هر قدر فراگيرتر زواياي زندگي‏اش روشن‏تر. اگر زماني نه، زماني ديگري آري.(9) اين يك اصل مسلم اجتناب ناپذير است و البته نه مذموم كه ممدوح. اگر مذموم بود، قرآن كريم آنچه را پيامبر اكرم(ص) مي‏خواست حتي از زنان خود پنهان كند، براي هميشه تاريخ آشكار نمي‏ساخت بي‏گمان يكي از رموز اين آشكار سازي آن است كه بباوراند دانستن لحظه‏هاي خلوت رهبران الهي نيز حتي اگر به رغم ميل آنها باشد، براي پيروانشان لازم و ضروري است. بالاخص كه دانستن خصوصي‏ترين خصوصيات آنها خود روشي براي يك زندگي آسماني است.

اينكه چرا مردم دوست دارند از خصوصي‏ترين لحظه‏هاي رهبران اطلاع كافي داشته باشند، دلايل زيادي دارد يكي از دلايل عمدؤ آن به غريزؤ جستجوگري بازمي‏گردد. پس اگر به اين دليل نيز كساني از او خواسته باشند كه برايشان از ريزه كاريهاي زندگي‏اش بنويسد، درخواستي خلاف غريزه نكرده‏اند.

عده‏اي دوست داشتند بدانند اجدادش چه شغل و منصب و حرفه‏اي داشته‏اند؟ فرزند چندم است؟ آيا برادران و خواهراني دارد؟ رابطه‏اش با اقوام چگونه بوده و هست؟ تحصيلاتش چيست؟ كجا بدنيا آمده؟ چگونه همسر گزيده؟ آيا از موشكباران نمي‏ترسيده است؟ از قيامت چطور؟ عيسي مسيح را چقدر دوست دارد؟ نظرش نسبت به زرتشت و بودا و كنفسيوس چيست؟ آيا گمان مي‏كند رهبري موفق است؟ روزه مي‏گيرد؟ روي فرزندانش را مي‏بوسد؟ نسبت به يك معصيت كار چه نظري دارد؟ از چه غذايي لذت مي‏برد، چه گلي را دوست دارد، از چه رنگي خوشش مي‏آيد؟ به همسرش در كارِ خانه كمك مي‏كند؟ آيا دندانهايش را مسواك مي‏كند؟ چه نوع عطر و ادكلني را دوست دارد؟ هفته‏اي چند بار به حمام مي‏رود؟ اوقات فراغت خود را چگونه مي‏گذراند؟ چه ورزشي را دوست دارد...؟(10)

چند سال پيش پرداختن به چنين امور ساده‏اي برايم بي‏مفهوم بود اما اكنون باور دارم كه پاسخ اين سوالات جزئي، روشي براي يك زندگي پر صلابت و سالم است.

تلاش كردم و در جلد ديگر به ياري خدا بر اين تلاش خواهم افزود كه به تمام اين سوالات پاسخ دهم و در پاسخگويي به چنين سوالاتي گمان ندارم كه بيراهه مي‏روم.

7ـ نامه‏هاي به ظاهر پرت. بعضي نامه‏ها، ظاهري پرت دارد. نمي‏توان فهميد چرا نويسنده به خود زحمت نوشتن و پست كردن داده است. از برخي عبارات بعضي نامه‏ها چنين برمي‏آيد كه بعضي نويسندگان، بيماران تنهايي هستند كه فشار غربت وادارشان كرده با كسي درد دل كنند. اما چرا از هزاران فرسنگ فاصله، با او؟

وقتي نظري اجمالي به كل نامه‏ها بيندازيم مي‏بينيم طيف وسيعي را تشكيل مي‏دهد كه از هر چيز در آن يافت مي‏شود. نامه‏هايي شگفت از مباحث ناب عرفان نظري. بحث‏هاي جدي و عميق و گاه سطحي فلسفي. نامه‏هاي رسمي سياسي از سوي بعضي رهبران كشورها. رهنمود خواستن رهبران نهضتهاي رهايي بخش. سوالاتي شرعي. اظهار عشق و محبت و نامه‏هاي مهرانگيز و همچنين درخواست كمك‏هاي نقدي براي بهبود يك زندگي فقيرانه يا درخواست دعا براي بهبود بيماران. نامه‏هايي بي‏سر و ته براي كساني كه او را به خوبي نمي‏شناسند و فقط احتمال داده‏اند كه ممكن است بخواند و نيز بمباران ناسزا از سوي افرادي آگاه يا مظلوماني ناآگاه. و همؤ اينها يعني عنايت به شخصيتي كه در حصار يك ملت نگنجيد و نيز در قالب يك موضوع جاي نگرفت. اين كه در وصيت‏نامه‏اش يادآور شد و آنچه لازم است تذكر دهم آن است كه وصيت سياسي ـ الهي اينجانب اختصاص به ملت عظيم‏الشان ايران ندارد، بلكه توصيه به جميع ملل اسلامي و مظلومان جهان از هر ملت و مذهب مي‏باشد. خود دلالتي است كه بين او و مخاطبينش رابطه‏اي دو سويه برقرار بوده كه حتي تفاوت باورهاي مذهبي كه غالباً حصين‏ترين حصار بين پيروان اديان است در او عامل برداشتن حصارهاي ديگر نيز شده است.

از دگر سو، سن و سال، نوع تحصيلات، جنسيت نيز مطرح نبوده است از ميان همؤ اقشار، كساني دست به قلم برده‏اند و با او سخن گفته‏اند. آيا نگاهي به اين نامه‏ها گوياي آن نيست كه مخاطب را عام بگيريم و در حصار هيچ قشر و سني محصور نگرديم؟

در بازگويي اين زندگي مخاطبم را عام گرفتم و تلاش وافر كردم به نامه‏هاي پاسخ نايافته‏اي كه به گمانم ممكن است پاسخ داد، پاسخ دهم. اگر نيازمندي مشتاق است بداند آيا مقولات عشر را نيز به وحدت رسانده يا مقولات عشر هنوز مقولات عشرند؟ سعي خواهم كرد، نظر اهل نظر را جويا شوم و بنويسم آري يا نه و نيز اگر مشغوليت ذهن كسي اين است كه بداند آيا به گلهاي باغچه شخصاً آب مي‏داده يا ديگري؟ اين را نيز سوالي جدي بدانم. جز اين نيز زندگينامه او را زندگي واقعي او نمي‏دانم زيرا او در نظر همان است كه در عمل، و در تجزيه آن نيست كه در تركيب. اگر از فلسفه‏اش بگوييم، از عرفانش نه، از فقه‏اش بنويسيم و از اخلاقش نه، آنچه حاصل آيد هر چند ظاهري محققانه و عميق داشته باشد، او نيست. از آن مهمتر اگر از ابعاد مختلفش بگويند اما مخلوط، باز هم او نيست. بدين جهت از مخاطب متخصص كه موضوعي را به‏دقت و وسواس پيگير است و هر چيز را جز موضوع گزينشي خود زائد مي‏داند اجازه مي‏گيرم به همه زوايا سرك بكشم و او را در تركيب ببينم. البته مي‏دانم ادعاي بزرگي مرتكب شده‏ام و اگر اين ارتكاب از سرِ مستي است بگذار باده‏اي ديگر زنم و عريان بگويم كه دوربين به دست مي‏گردم تا از خلوت و جلوتش عكس بگيرم اما عكسها را در آلبومي عرضه نمي‏كنم بل قلم در خامؤ جانم برده‏ام تا بر انگارؤ آن تصاوير، روحي بزرگ را در قابي كوچك نقاشي كنم.

اگر فاصله‏ام با عرفان از زمين تا سهيل است و اگر از فلسفه حتي (فا و لام و سين) نمي‏دانم و اگر با فقه همسايه نيستم خرده مي‏گيرد، انتظارتان را از نويسنده پايين بياوريد و اين نوشته را تصوير آفتاب در چين امواج يك بركه بدانيد.

اگر توانسته باشم القا كنم، هدف و موضوعم در اين نوشته چيست و مخاطبم كيست، مي‏ماند آنكه بگويم روشم براي تحقيق و نگارش چه بوده است.

در سال 1365 مسووليت يك گروه تحقيقاتي را براي كشف مباني سياست خارجي اسلام عهده‏دار بودم. ناگزير بايد بر انديشؤ سياسي كسي كه جمهوري اسلامي را براساس انديشه‏اي ريشه‏دار اما با بياني نوين پي ريخت تمركز جدي مي‏كردم. چنين مسووليتي باعث شد علاوه بر مطالعه آثار منتشر شده او به برداشت‏هاي ارادتمندانه، خنثي يا خصمانه ديگران نيز گوش بسپرم. در خارج از كشور بيش از داخل به انديشه‏هاي سياسي او پرداخته مي‏شد و هر فرد و تشكيلات به انگيزه‏اي. يكي براي الگوبرداري، ديگري براي مقابله با بنيادگرايي اسلامي. تا حد مقدورات نتايج مطالعات ديگران را نيز خواندم و صدها سوال و مساله در ذهنم جرقه خورده بود. با دهها صاحب نظر بحث كرده بودم و كم كم امر بر من مشتبه گرديد كه با انديشؤ سياسي او تا حدودي آشنا شده‏ام. حاصل اين مطالعات حدود پنجاه سخنراني و ده مقاله پيرامون ابعادي از انديشه‏هاي سياسي او شد و شايد همين سابقه، علت آن بود كه معاونت بين‏الملل موسسه تنظيم و نشر آثار پيشنهاد كند تا بر انگارؤ آنچه يافته‏ام زندگي‏اش را براي مخاطبيني كه فارسي نمي‏دانند و به منابع فارسي دسترسي ندارند بنويسم.(11)

كساني كه با مباحث انديشؤ سياسي آشنايي دارند بخوبي مي‏دانند انديشؤ سياسي پيچيده‏ترين بخش انديشه‏هاي فلسفي هر نظريه پرداز انقلابي يا مصلح اجتماعي است. در كشور ما شناخت انديشؤ سياسي انديشمندان پيچيدگي مضاعف مي‏يابد بالاخص اگر با روش‏هاي كلاسيك در جستجوي كشف آن باشيم چرا كه مذهب، همواره نه در كنار زندگي بل عين زندگي بوده و برداشت از روح مذهب به عدد انفاس معتقدان آن مي‏باشد. هر چند در اجراي احكام يكنواختي حكم براند. چنين مي‏شود كه شناخت روح اعتقادات مذهبي هر انديشمند سياسي بر شناخت انديشؤ سياسي او اولويت دارد و شناخت كلياتي از مذهب حتي جزئياتي از آن نمي‏تواند براي كشف انديشؤ سياسي انديشمند، بيانگر همه وجوه انديشؤ او باشد. مثلاً اگر كسي بنيانهاي اعتقادي همؤ مجتهدين هم عصر او را كنكاش كرده باشد و به گمان آنكه با مذهب شيعه آشنا شده پس مي‏تواند بر انگارؤ دريافت‏هاي خود، انديشؤ او را ترسيم نمايد به بيراهه رفته است.(12) بديهي است شناخت كلياتي از اصول و فروع هر معرفت كه مورد اجماع مي‏باشد، گام اوليه هر شناختي است كه غفلت از آن به جهل مركب مي‏انجامد و اين گام اول، نافي سخن فوق نيست.(13)

از دگر سو هر انديشه‏اي كه به طرحي نو مي‏انجامد، خلق‏الساعة نيست بل ريشه در اعماق تاريخ و فرهنگ و ادبيات دارد و ادبيات گذشتؤ ما مشحون است از انديشه‏هاي سياسي گونه‏گون كه البته ماهيت فلسفي داشته ولي با اين نام شهره نبوده و نيست. علل عمده آن اين است كه واژه فلسفه به معناي اخص آن گاه به دليل اخباريگري و گاه به دليل پر رنگ شدن تصوف و گاه به علت پروازهاي عرفانيِ عارفان مهجور مانده است. حتي ملاصدرا فيلسوف بزرگي كه كاشف حركت جوهري است به دليل شخصيت فقهي‏اش مورد توجه علما قرار گرفت و در حيات خود به علت شخصيت فلسفي‏اش مورد طعن ناآگاهان بوده است. البته علم كلام كه براي مجادله با فرقه‏هاي مختلف اسلامي يا با اهل كتاب و دهريون كارايي داشته نيز موجبي بوده كه به فلسفه عنايت كمتري شود. با اين حال باز تكرار مي‏كنم كه ادبيات ما محشون است از مباحث عميق فلسفي و فلسفه سياسي اما نه با نام فلسفه(14) گاه بي‏نام گاه با نام حكمت و پند و اخلاق. مزيد بر آن قديمي‏ترين تقسيم بندي از فروع دين كه فقه عهده‏دار بيان احكام آنها است چنان كارآمدي خود را نشان داده كه غالب فقيهان نسبت به انديشؤ منسجم سياسي احساس بي‏نيازي كرده و روش فقهي را براي ادارؤ امور جامعه در كليه شئون كافي دانسته‏اند.(15) حضرت امام(ره) نيز به موازات اسكلت سازي انديشؤ سياسي‏اش به احياي فقهي كه به كليه شئون اجتماعي ارتباط مي‏يابد توجه جدي كرده و آن را با فلسفه و عرفانش نيز به وحدت رسانيده است.(16) چنين است كه اگر بخواهيم به انديشؤ سياسي او بپردازيم نمي‏توان به نگرش فقهي‏اش توجهي نداشته باشيم، همچنانكه نمي‏توان از عرفانش فاصله گرفت.(17)

البته طرح اين نوع مباحث نبايد موجبي شود كه غير مسلمانان و ناآشنايان با مباحث فقهي، از شناخت انديشؤ سياسي او نااميد شوند چرا كه طرح اين نوع مسائل بصورت انتزاعي براي غير اهل فن مشكل و كسالت زاست ولي وقتي به صورت داستان، يك زندگي تصوير شود درك آن مانند نوشيدن قدهي خنك در گرماي ظهر تابستان، سهل و گواراست.

براي درك عميق و خالص انديشؤ سياسي او چند مشكل ديگر نيز پيش رو بود. يكي پيشداوري‏هاي ذهني(18) و ديگر اينكه بيش از آنكه انديشه‏هاي سياسي‏اش را به روش اهل قلم، قلمي كند با مردم سخن مي‏گفت. لذا انديشه‏هاي سياسي او را بيشتر بايد در اعلاميه‏ها و سخنانش با مردم جستجو مي‏كرديم تا در آثار مكتوبي كه مستقيماً بدان پرداخته است. البته مردمي كه به روش‏هاي متداول انديشه‏شناسي آلوده نبودند، با غريزه و فطرت خويش راحت‏تر او را درك مي‏كردند تا سياستمداران كار كشته و محققين كنجكاو اما معتاد به روش‏هاي كلاسيك.(19) از دگر سو بديهي است كندوكاو در سخناني كه ظرف زمان و مكان و مخاطب را به طور اخص با خود دارد به مراتب مشكل‏تر است از آثار مكتوبي كه اين سه را بطور اعم مورد ملاحظه قرار مي‏دهد يا گاه فارغ از آنها است.

سومين شكل، معضلي است كه اكثر انديشمندان سياسي وقتي رهبر سياسي شوند ايجاد مي‏كنند. بدينگونه كه غالباً آراي سياسيشان با انديشؤ سياسي آنها خلط مي‏شود و موجب كشمكش مي‏گردد. گاندي نمونه بارز چنين كشمكشي است ولي انديشه‏هاي سياسي حضرت امام(ره) براي محققين به دلايل عديده‏اي بيشتر از گاندي با آراي سياسي‏اش اشتباه گرفته شده و مي‏شود.

براي حل چنين معضلي "معرفت سياسي" را به پنج حوزه تقسيم كرده و براي هر حوزه، تعريفي ارائه داده‏ام و به گمان خود تا حدودي زيادي توانسته‏ام از خلط انديشه‏هاي سياسي با آرا و نظرات سياسي او جلوگيري كنم.(20)

قبل از آنكه متوجه شوم بايد "معرفت سياسي" را به حوزه‏هاي مستقل تقسيم كرد، تا انديشه را از ديگر مقولات معرفت سياسي باز شناخت، با مشكل پيچيده‏تري مواجه بودم و آن اينكه اكثر رهبران سياسي هنگام سخن گفتن با مخاطبين ، تئوري‏هاي خود را مكشوف مخاطب فرض مي‏كنند و هر قدر رهبر محبوب‏تر و مردمي‏تر، اين حالت عادي‏تر مي‏شود. البته مخاطب در لحظه، بطور ناخود آگاه تئوري را در مي‏يابد ولي محقق اگر در صف مخاطبين نباشد، هنگام كنكاش، دچار تناقض يا ساده‏نگري مي‏شود.

غالب رهبران بالاخص در سنين پختگي، يك صغري مي‏گويند و بي‏آنكه كبري را بگويند نتيجه مي‏گيرند.(21) اگر بين صغري و نتيجه فاصله بگذاريم و درصدد كشف كبراي محذوف برآييم، آن كبري‏ها بسيار ارزشمند خواهند بود، چرا كه تئوري‏هاي مكنون هر انديشمند در كنار تئوري‏هاي كشف او، بناي انديشؤ واقعي او را مي‏سازد. اين روش را "شما سازي منطقي" نام نهاده‏ام و در اين داستان علاوه بر تئوري‏هاي كشف آنحضرت سعي كرده‏ام تئوري‏هاي مكنونش را نيز به روش شماسازي استخراج كنم. مثلاً در باب اصالت و جايگاه مشورت و شورا در انديشؤ سياسي او حدود دويست جمله را شماسازي كرده‏ام. البته خواننده را به پشت صحنه شماسازي نمي‏برم تا از شلوغي كار كسل نشود، بلكه سعي كرده‏ام در هر فرازي كه از او عبارتي نقل مي‏شود آن عبارت جامع‏ترين باشد و با تئوري‏هاي مكشوف و مكنون او همخواني بيابد حتي اگر از زيباترين ها نباشد.

تاريخ بيش از آنكه يك رشته علمي باشد يك امر جاري است. بخش عمده‏اي از هر شخص و هر شخصيتي را هويت تاريخي او شكل مي‏دهد. زبان و فرهنگ و علم و فلسفه و هنر از اعماق تاريخ آمده و بر ما هديه شده است. شخصيت‏هايي بزرگ در هزاران سال پيش زاده شدند و اكنون در لحظه لحظه زندگي ما حضور دارند.

بودايياني كه حتي عكسي از پدر خويش در اختيار ندارند، مجسمه بودا را در طاقچؤ خانه خود دارند. انسانهاي بسياري هستند كه خانوادؤ خود را گم كرده‏اند اما مريم را مادر و عيسي(ع) را مونس خويش احساس مي‏كنند. مسلمانان هر روزه بيش از آنكه از خويشان خويش نامي برند، در اذان و نماز نام محمد(ص) را با حرمت بر زبان مي‏رانند. بر فوت نزديكان خود چند صباحي غمين مي‏شويم اما روزگار كم كم غبار غم را مي‏شويد ولي شيعيان هرگاه نام حسين(ع) را بشنوند، گلبرگ شقايق‏هاي سرخ، شبنمي زلال به آسمان ديده‏شان مي‏نشاند. گويا خون او هم اكنون در قتلگاه مي‏جوشد. اين چنين است كه شخصيت‏هاي مثبت و منفي تاريخي در ما حلول مي‏كنند با آنها هستيم، بدانها تمسك مي‏جويم و البته بعضي از آنها را شيطان مي‏دانيم و با آنان دشمنيم، نفرت داريم و از آنان بيزاري مي‏جوييم.

براي شناخت يك شخصيت و عمق انديشه‏هايش، علاوه بر دانستن تاريخ زندگي‏اش، شناخت شخصيت‏هاي تاريخي كه با آنها زندگي مي‏كند و در دل و انديشه با آنها پيوند و حشر و نشر دارد، ضرورت مي‏يابد. چرا كه بخش عمده‏اي از هويت انديشؤ او را شخصيت‏هايي مي‏سازند كه غالباً واقعي‏اند و گاه افسانه‏اي. با چنين ديدگاهي چه مقدار لازم است كه تاريخ كشور و زندگي محبوب‏ها و منفورهاي او را بدانيم؟ اگر بخواهيم آن را همانگونه كه اوبوده بشناسيم همه چيز را بايد دانست و اين در عمل ممكن نيست چرا كه "دهان مي‏خواهد به پهناي فلك "پس مجبور مي‏شويم به حداقل ها اكتفا كنيم.

گزينش حداقل‏ها نيز مشكلي را موجب مي‏شود. چرا كه بر چه اساس مي‏توان به موضوعي پرداخت و به موضعي نه؟ اگر گفته شود گزينش مهمترين حوادث و شهره‏ترين شخصيت‏هاي تاريخي كافي است. باز سوال به نحو ديگر بر جاي خود باقي است. چرا كه براحتي نمي‏توان قضاوت كرد كه مهمترين‏ها چيست. آيا در سير شكل‏گيري انديشه‏هاي او جنگ جهاني دوم با همه خبرسازي‏اش بيشتر نقش داشته؟ يا سوال و جوابهاي كودكانه‏اش با يك چوپان تفنگ بدست كه به طنز مي‏گفته: "تفنگ و فشنگ خارجي، خارجي را نمي‏كشد؟"

همچنانكه ساده انگاري است وقايعي را كه بسيار مهم مي‏پنداريم گمان كنيم كه او نيز به همان مقدار مهم مي‏پنداشته است. مثلاً يكي از روزي‏هاي بسيار با اهميت در تاريخ كشور ما روزي است كه او از تبعيد، به تهران بازگشت و ملت تشنؤ ديدار او احساسي‏ترين و شكوهمندترين استقبال تاريخي را از رهبر خود به نمايش گذارد اما وقتي خبرنگار در هواپيما از او پرسيد "اكنون كه به كشور خود باز مي‏گرديد چه احساسي داريد؟" او گفت: "هيچ"! بي‏گمان اگر آن روز اندكي بيش از روز قبل برايش اهميت داشت بجاي كتابي كه در گلواژه "هيچ" خلاصه شده است، جمله‏اي ديگر مي‏گفت تا اهميت اين اجتماع پر شكوه را از ديدگاه خود بنماياند.(22)

راه حلي كه به نظر آمد تا حدودي مي‏تواند از دخالت سليقه‏ها در گزينش چيزهايي كه مهم جلوه مي‏كنند، اين بود كه در آثارش بگرديم به هر نام و واقعؤ تاريخي كه برخورديم، يادداشت كنيم و اهميت موضوع را از كلام او استخراج نماييم. چنين كردم و با خود پيمان بستم كه فقط به شرح وقايع و زندگي اشخاصي بپردازم كه در آثار او رد پا دارند و به نحوي مهم عنوان شده‏اند و نه آنچه خود و ديگران مهم مي‏پندارند و يا هنرمندان آن را از لحاظ داستان پردازي مهيج‏تر مي‏پندارند. البته در شرح و بسط هر چيز به آن مقداري اكتفا كرده‏ام كه كليتي را براي انديشه‏سازي تصوير مي‏كند. اگر به نظر رسيد در شرح بعضي وقايع كمي زيادي روي كرده‏ام ضمن پوزش از بعضي خوانندگان به دو دليل گمان برده‏ام ضرورت دارد: يكي بدانجهت كه احساس كردم گاه اشارات اجمالي، خواننده خارجي را در فضاي حادثه قرار نمي‏دهد. ديگر به لحاظ حفظ "ضرب آهنگ كلام".(23)

در اين زندگينامه دريغم آمد كه از ضرب آهنگ غفلت كنم. ضرب آهنگي كه انتخاب كردم به گمان خود متناسب با موضوعات است. گاه به خواننده استراحت داده‏ام و در پاراگرافي مقدار اطلاعاتي كه منتقل كرده‏ام كم مي‏باشد تا خواننده پيام قبلي را ذهني كند و گاه در يك عبارت، ضرب آهنگ تندي دارم و چند پيام را در يك جمله جا سازي كرده‏ام تا لازم نباشد خواننده همؤ آنها را دقيقاً به خاطر بسپارد. مي‏خواستم بشنود و بي‏درنگ بگذرد و نيز گاه مطلبي را تكرار كرده‏ام اما با دو ساز تا دو وجه يك موضوع را نواخته باشم و نيز به گمان خود ضرب آهنگ كلام را با ضرب آهنگ زندگي‏اش هماهنگ كرده‏ام.

با اين روش، شروع به نگارش كردم ولي پس از مدتي متوجه شدم عدم حضور بعضي اشخاص و وقايع و جزئيات در آثار به جا مانده از او باعث شده بعضي حلقه‏ها با هم چفت نشوند. به همين سبب به دنبال حلقه‏هاي مفقوده‏اي گشتم كه ظاهراً در آثار او ردپايي ندارند و در واحد خاطرات كه تاريخ شفاهي است و "گنجينؤ دل" نام گرفته بعضي از اين حلقه‏ها را نمي‏توان يافت. احساس كردم به سمساري هايي نيازمندم كه اگر در ميان آنها خوب بگردم ممكن است حلقه‏هاي مفقوده را بيابم. عيب اين سمساري‏ها اين بود كه فاكتور نمي‏دهند و اگر بدهند و ارائه دهم از اعتبار كتاب در نزد محققين و پژوهشگران حرفه‏اي و كلاسيك مي‏كاهد. با اين حال بسياري از قفل و بست‏ها را از سقط فروشي‏ها تهيه كرده‏ام.(24) به همين جهت برچسبي به عنوان ارجاعات نخواهند داشت. مثلاً روزي دريافتم متن اعلاميؤ پر شوري را روي پاكت چاي نوشته است. البته هم با سليقه آن را بريده و هم خوش خطتر از معمول قلم زده است. مي‏خواستم بدانم علت آن چيست؟ با اين سئوال دست بگريبان بودم كه چرا وقت ارزشمندش را براي بريدن حواشي زائد پاكت چاي صرف كرده تا از آن ورقي تهيه كند كه ده برابر بهتر از آن را به ده شاهي مي‏توان خريد؟ آيا مي‏خواسته صرفه‏جويي را تمرين كند؟ مي‏خواسته بفهماند اگر چشم بچرخانيم امكانات اطراف را كم نخواهيم ديد؟ كاغذ پاكت چاي را موجود زنده‏اي تصور مي‏كرده كه اگر دورش بيندازند غريو غربت سر خواهد داد؟

جز معدودي، كمتر شخصيت فقهي و سياسي و اجتماعي حاضر است به چنين سوالات ظاهراً بي‏ارزش پاسخ دهد. بايد از كساني ديگر مي‏پرسيدم، كساني كه اين سوالات به وجدشان مي‏آورد و لطايفي مي‏گفتند كه كليد فهم يك انديشه بود. بقالي گفت: "سالها طول كشيد تا بفهمم چرا خريد منزلش روزانه انجام مي‏شود"، گفتم علت چه بود؟ گفت: "اگر اجل آمد بارش سبكتر باشد." گفتم گمان نبردي كه مي‏خواهد از قيمت هر روزه بازار نيز مطلع گردد؟ گفت: "اين مهمتر است اما ترس داشتم بگويم تمسخر شوم و نيز مي‏خواست بداند، كيفيت هر روزؤ كالا چگونه است. ديگر آنكه خريدش، روزانه انجام مي‏شد تا هر روزه از حال ما با خبر باشد". گفتم بگو كه شنيدني است، ديگر چه؟ گفت: "دستِ فروشنده به عمده فروشي عادت نكند و با آنكه خرده مي‏خرد بد رفتار نشود"؛ ادامه دادم و ادامه داد و ده علت برشمرد كه همگي حكمت بود. پرسيدم از كجا مي‏داني آنچه گفتي خيالبافي نيست؟ گفت: "چند سال پاي منبرش نشستم و علت اين رفتار و رفتارهاي ديگرش را در رواياتي كه از قول ائمه اطهار نقل مي‏كرد، شنيده‏ام".

وقتي از شنيده‏هايش گفت، ديدم بسياري از شاگردان زبده‏اش در همان مجالس بوده‏اند اما گزينششان چيزهاي ديگر بوده و آنچه او شنيده را نشيده‏اند.

از نويسندؤ پركاري كه از او نيز بسيار نوشته، پرسيدم برخوردش با عيد نوروز چگونه بود؟ به نقل از ديگري گفت: "همين را مي‏دانم كه يك سال هنگام تحويل عبايش را روي سر كشيد و به خواب رفت". از رفته‏گر كوچه‏اش پرسيدم آيا هرگز او را ديده‏اي؟ گفت: "دوبار، اما در هر عيدي، عيدي‏ام را در يك پاكت دربسته مي‏رسيد". پرسيدم آخرين عيدي را كي گرفتي؟ گفت: "يك هفته قبل از نوروز با يك نامه كه قابش كرده‏ام و يك جفت جوراب كه پا نكرده‏ام". حلقؤ مفقوده‏ام در اينكه به اعياد ملي چه مقدار بها مي‏داده از اين جا پيدا شد و وقتي به آثارش رجوع كردم ديدم از كثرت ظهور چنين مطلبي پنهان مانده است.(25)

استفاده از چنين منبعي آنهم با چنين روشي، نزد بعضي اهل تاريخ از تاريخ شفاهي ارزش اسنادي كمتري دارد اما بيش از آنكه به ارزش اسنادي اين نوشته بها دهم به كشف جوهره يك انديشه بها داده‏ام كه در كوچه‏هاي خلوت يا پر ازدحام تاريخ بذر فشانده و در تنؤ هر نهالي نشاني از خود باقي گذاشته است.(26)

گاه سبويم را در سرچشمؤ گفتار او فرو برده‏ام و گاه كنار ساحل درياي مواج مردم از هر موجي پيمانه‏اي به كوزه ريخته‏ام اما دريغ كه تا مدتي از منبعي زلال غافل بودم و آنگاه كه بدان رسيدم، جاري نبود، چكه چكه مي‏چكيد و تشنه‏تر مي‏ساخت.

اين منبع شفاف كه بيست سال اول عمر حضرت روح‏اللّه را بيش از هر كس ديگر مي‏توانست تصوير كند، برادرش آيت اللّه پسنديده است كه هشت سال زودتر از او به‏دنيا آمد و اكنون كه مي‏نويسم هفت سال ديگر بيش از او زيسته است. (27) از خود پرسيدم آيا خداوند او را زودتر نيافريد و عمري بيشتر نداد تا بجاي نقش ديوار به آينه بنگريم و تصوير لحظه‏هايي را كه در خشت اسناد نمي‏توان ديد در آينؤ حافظؤ او ببينيم؟ آن لحظه‏هاي پر شكوه كه روح اللّه به‏دنيا آمد دهها كس حضور داشتند اما اكنون فقط يك نفر در ميانه است تا بگويد چگونه بود. رابطه‏اش با مادر و اقوام، خوراك و پوشاك، محيط رشد و نما، خلقيات دوران كودكي، ورود به مكتب، چگونگي شهادت پدر و لحظه‏هاي خلوت در خانه تا آنگاه كه از خمين خارج شد، همگي را بياد دارد اما استخراج آنها از حافظه او چندان ساده نيست. چند بار با او مصاحبه شده و حاصل آن در كتابي كوچك بنام "خاطرات آيت‏اللّه پسنديده" انتشار يافته است. اما با روشي ديگر بيش از آن مي‏توان جست. آن روش را برگزيدم و تا حدي كه توانستم از چكه چكه‏هاي آبشار او قدحم را پر كردم.(28) دست يابي به چنين منبعي تا حدودي روشم را تغيير داد بدين نحو كه دريافتم اگر از حجم زياد نوشته در دوراني كه اسكلت انديشه شكل مي‏گيرد نترسم، وقتي به دوران بلوغ سياست رسيدم تعدد موضوعات و ازدحام شخصيت‏هايي كه به زندگي او راه مي‏يابند نه مرا و نه خواننده را گيج نخواهد كرد. بالاخص كه اين رود وقتي به پهن دشت اجتماع فرا ملي رسيد، چنان وسعت گرفته است كه نخواهم توانست افق سبزه‏زارش را در همه جا نظاره كنم. اين منبع موجبي شد كه سعي كنم تا آنجا كه مقدور است از دوران كودكي و نوجواني براحتي نگذرم و اين دوران را به عنوان شالودؤ يك انديشه بدانم و ردپاي هر واقعؤ اين دوران را تا ارتحال با يك خط پيگير شوم و اين موجبي خواهد شد كه در دوران پر فراز و نشيب سياست براي كشف يك انديشه، تنها بدنبال آنچه بگردم كه مختص همان زمان است.(29)

علاوه بر اين امكان كه تا حدودي حجم دوران كودكي و نوجواني را افزايش داد(30)، با مراجعه به كتابهاي ديگري كه زندگي او را تصوير كرده، متوجه شدم اگر دوران كودكي و نوجواني‏اش را به گمان آنكه اهميتي كمتر از سن پختگي دارد، كمرنگ كنيم، براحتي نخواهيم توانست سير پر شتاب تطور يك فرهنگ و سير تحول يك انديشه را ترسيم نماييم. انديشه‏اي كه به انقلابي منجر شد كه هم عليه نظام سابق بود و هم عليه نظامهاي اسبق.(31)

در پايان اين بخش از مقدمه ذكر نكات زير را ضرور مي‏دانم

ـ براي خواننده خارجي ارجاعاتي را كه احتمال دسترسي به منبع آنها بسيار كم است، غير ضرور تشخيص دادم اما با اينحال براي اهل تحقيق ناگزير به ذكر بعضي منابع بوده‏ام.

ـ اگر موضوعي بيش از سه منبع داشت و سخن معارضي نداشت، آن را قول مشهور گرفته‏ام و ذكر منبع را لازم نديده‏ام و اگر در منابع متعدد تفاوتي ديده‏ام، به رغم آنكه قولي را كه درست‏تر تشخيص داده‏ام نقل كرده‏ام ذكر منابع را براي تطبيق تفاوتها ذكر كرده‏ام.

دو گونه از آن حضرت نقل قول ديده مي‏شود: نقل قول‏هايي كه در آثارش وجود دارد و نقل‏هايي كه ديگران گفته‏اند. آنچه در آثار اوست با قلم ايرانيك آمده و آنچه از ديگران نقل شده در گيومه قرار گرفته است. واژه "شايد" كه در اين نوشته زياد بكار رفته حاكي از آن است كه نويسنده موضوع مورد بحث را به طور قطع و جزم مطابق با عين واقعه نمي‏پندارد و جاي دوباره‏نگري را باز مي‏گذارد.

ـ تلاش بسيار كرده‏ام از دريچؤ ديد او به هر چيز بنگرم و حوادث و شخصيت‏ها و موضوعات را آنگونه ببينم كه او ديده است، زيرا زندگي او را مي‏نويسم لذا ممكن است اهل تاريخ و اهل نظر در بعضي مقولات به واقعه‏اي و شخصيت و موضوعي بگونه‏اي ديگر بنگرند. با اين حال اگر اختلاف فاحشي بين نظر آن حضرت و نظر اكثريت اهل نظر مشاهده كرده‏ام به آن مقدار كه ضرور ديده‏ام به گونه‏اي مشهود، نظرات ديگران را نيز در نوشته ملحوظ داشته‏ام.

ـ گاه از منابع دست دوم استفاده كرده‏ام و اين به دو دليل بوده يكي آنكه اول بار آن مساله را در منبع دست دوم ديده‏ام و اخلاقاً جايز ندانستم به منبع اول ارجاع دهم و ديگر اينكه بعضي اهل تحقيق ممكن است به منبع اوليه دسترسي نداشته باشند.

ـ گاه به منابعي كه اعتبار آنها در نزد اهل تحقيق مورد تشكيك است ارجاع داده‏ام و اين بدان دليل بوده كه موضوع را در جاي ديگري نديده‏ام و البته اگر بر صحت آن حاشيه نزده‏ام به معناي آن بوده كه آن مساله را مقرون به صحت دانسته‏ام.

ـ در جلد اول از تولد تا هجرت به قم، تسلسل تاريخي وقايع بهتر حفظ شده است ولي اذعان دارم كه با ورودش به قم، گاه در پي بحث و درس او از پيگيري به هنگام وقايع سياسي غافل مانده‏ام. اميد كه بتوانم در جلد دوم اين نقص را جبران كنم.

ـ در نقل بعضي حوادث و خاطرات و بالاخص در مباحث اخلاق و فلسفه، منبع به دو دليل ذكر نشده: اول آنكه گاه در سخن كسي به اعتبار سخن ديگري دخل و تصرف كرده‏ام و نخواستم دو يا سه بزرگوار را در اين نوشته روي در روي هم قرار دهم. ديگر آنكه گاه به قرائني دريافته‏ام موضوعي از زوايه ديد ناظري به گونه‏اي و از منظر ديگري به گونه‏اي ديگر بوده و ناقلان (كتبي و شفاهي) موضوع را در خم احساس خود رنگ كرده‏اند.(32)

ـ تعداد كساني كه با نقل خاطرات و شركت در بحث‏هايم مرا در اين نوشته ياري كرده‏اند از شمار بيرون‏اند. لذا علاوه بر آنكه ذكر نام همه دوستان ميسر نيست نكات ديگري نيز موجبي بوده كه از ذكر نام آنها خودداري كنم. اول آنكه عده‏اي خود فرموده‏اند نامي از آنها به ميان نيايد.(33) ديگر آنكه گاه از چند نقل قول، فصل مشترك گرفته‏ام حال آنكه تمركز گويندگان روي فصل مشترك نبوده است. همچنين گاه از نقل جمله و حادثه‏اي عكس آنچه گوينده گفته، نتيجه گرفته‏ام. با اين حال اجازه مي‏خواهم از دوست و برادر بزرگوار جناب آقاي دكتر محمود بروجردي به نيابت از همه دوستاني كه مرا در اين نوشته ياري كرده‏اند ذكري به ميان آورم. چرا كه ايشان بي‏آنكه خود بدانند، محكي براي كشف صحت و سقم بسياري از شنيده‏ها و خوانده‏هايم بودند و نيز خاطرات بسياري از خلوت و جلوت آن محبوب نقل مي‏كردند كه به واقع تازه و ناب بود.(34)

ـ آخرين سخن‏هاي مفصل در اين مجمل، دو حديث نفس است. ذكر اولي را براي ارادتمنداني ضرور مي‏دانم كه خود سيره نويسند و روش و روشهايي براي نگارش دارند اما بيان دومي فقط براي حرفهايي خودماني‏تر است. حرفهايي كه جز براي اهل دل به قلم نمي‏آيد ولي احساس عجيبي به نوشتن آنها تحريصم مي‏كند. گويا خوانندگان اين داستان، همگي خودماني‏اند.

حديث اول:

از نوجواني دوست داشتم سرگذشت مردان بزرگ را براي هم سن و سالهاي خود بنويسم و اين آرزو ملكه قلبم شده است. هرگاه از كار روزمره خسته شده‏ام قلم تيز كرده‏ام تا به سوي شخصيتي بزرگ نشانه روم اما هميشه دريافته‏ام كه قلمم كارِ تير كرده و روح شخصيت محبوبم را مجروح ساخته است. البته گاه پس از چندي شخصيت داستان من در نگاهم حقير شده و در نيمه راه از هم جدا شده‏ايم لذا چند تجربه تلخ وادارم ساخت شخصيت‏هايي را برگزينم كه تصور جدايي از آنها تصور خشكيدن شاخه جدا شده از شاخسار باشد. بر اين انگاره فقط پيامبران خدا و ائمه هدي را يافتم كه اگر طوفان سهمگين ترديدهاي فلسفي، مرا بشكند دوباره از ريشه خواهم روييد. با چنين انديشه‏اي پيامبراني كه نامشان در قرآن آمده قهرمان داستانهايم شد و همچنين خانه مولا علي(ع) جولانگاه آرزوهايم براي نوشتن. اما هميشه پس از چندي هر چه نوشته‏ام پاره كرده‏ام تا دوباره نبينم و خجلت نبرم و دوباره با همان نشاط اوليه آغاز كرده‏ام. يكبار ناشري وسوسه‏ام كرد داستان زندگي پنج پيامبر اولي‏العزم را به دست چاپ بسپارم. وقتي فرصتي براي ويراش دوباره دست داد اولين داستان را با عجله پاره كردم. چه به ناگهان دريافتم نويسنده بيرون كشتي نشسته است.

ابراهيم خليل(ع) شورانگيزترين زندگي عرفاني را دارد. وقتي بت‏ها را مي‏شكست از پنجره بتخانه نظاره‏اش كردم. وقتي در آتشش مي‏افكندند صداي حبريل را شنيدم كه به شتاب و عجله مي‏گفت: "چه حاجت داري؟" و پاسخ شنيد: "بين من و معبود حائل مشو" ولي آنگاه كه ابراهيم در آتش پرتاب شد در ميان تماشاچيان بودم، بشدت گريستم، فرياد كردم و از حال رفتم. وقتي به هوش آمدم كه آتش گلستان شده بود. ايمان آوردم ولي با ابراهيم به آتش نرفته بودم. از خود پرسيدم آيا اين زندگي يك تماشاچي است كه شعله‏هاي پر شرر آتش را تا وزيدن نسيم گلستان ديده است يا زندگي ابراهيم خليل كه در آتش بوده است؟

آنگاه كه اسماعيل و هاجر را در بيابان سوزان رها كرد، ماندم تا ببينم هاجر در اين غربت و تنهايي چه مي‏كند و نتوانستم با ابراهيم همسفر شوم و ببينم او در تنهايي چه مي‏كند. آيا اين بخش داستان زندگي ابراهيم خليل بود يا زندگي اسماعيل و هاجر؟ اين نيز پاره شد تا وسوسه نشوم چاپش كنم.

آنگاه كه موساي كليم(ع) دست در ريش فرعون داشت و با پدر خوانده بازي مي‏كرد، نمي‏دانستم چه احساسي دارد؛ آيا چون بر زانويش نشسته و به رويش لبخند مي‏زند و از سفره او سير مي‏شود و او را پدر مي‏نامد، دوستش دارد؟ يا چون فردا پيامبر بزرگ خداست در كودكي نيز از مصداق عيني تفرعن بيزار است؟ وقتي موسي آتش به دهان گذارد، احساس كردم زبانم طاول زده است اما لكنت قلم نگرفتم و هر چه لكنت هست از قبل بوده است. وقتي موساي كليم با آن عبد صالح به سفر رفته بود و نتوانست طاقت بياورد كه كشتي سوراخ شود، پسر بچه‏اي را سر ببرد و به رغم رنج گرسنگي بيگاري دهد و ديواري را بالا برد، از بي‏طاقتي موساي كليم طاقتم طاق شده بود و جانب عبد صالح را گرفته بودم. چنين بود كه وقتي داستان را دوباره خواندم از پيامبر بزرگ خدا شرم كردم و قبل از آنكه پيشاني‏ام را خشك كنم ورق پاره‏هايم را پاره كردم اما همچنان اين حق را براي ملاي رومي قائل هستم كه داستان موسي و شبان را بسرايد. چرا كه او عقابي را مانند است كه بال مي‏گشايد و رقص كنان فراز مي‏رود و اوج مي‏گيرد و گاه فرود مي‏آيد و بعضي ديده‏هاي خود را شنيدني مي‏كند.

آيات پر جذبه سوره مريم شيدايم مي‏كند و آنگاه كه عيسي(ع) مي‏گويد: "سلام بر روزي كه زاده شدم و بر روزي كه مي‏ميرم و روزي كه زنده خواهم شد" طنين آوايش در گوشم مي‏پيچد اما قلمم كار يك تارِ تار را نكرده بود تا طنيني را كه مي‏شنيدم، خواننده نيز بشنود.

با اين وصف دانستم و اكنون به خوبي مي‏دانم كه كوچكتر از آنم كه داستان شگفت زندگي مردان بزرگ را بنگارم. البته اين دلهره را براي خود ممدوح مي‏دانم و براي بعضي ديگر مذموم. چرا كه اگر همگان اينگونه وسواسي شوند آنگاه مردان خدا بي‏سرگذشتنامه خواهند ماند.

با وصف آنكه جوجه كبوتر كرك نريخته‏اي را مي‏مانم كه توان پرواز در ساحت زندگي پيامبران را ندارد اما آرزو دارم شوق پرواز در آسمانها همچنان با من بماند تا همچون مرغان خانگي بار نيايم و با ابتذال "از ته مانده‏هاي سفره خوردن" خو نگيرم. چنانكه تاكنون اين آرزو با من چنين كرده است. از سويي احساس كوچكي‏ام اين جسارت را از من ستانده تا بنويسم آنگاه كه دستهاي كوچك علي(ع) براي بيعت با محمد(ص) در دستهاي گرم حبيب خدا قرار گرفت، محتواي دو قلب چگونه بر هم جاري شد و چگونه همه هستي در شيدايي اين وصال، پاي كوبيد و از دگر سو خود را بزرگتر از آن احساس كرده‏ام كه به طور مستقل شخصيت يكي از رجال سياسي معاصر كشورم را بنويسم. رجالي كه در وصف خوب‏هايش يكي از شاعران معاصر سرود: "جاي مردان سياست بنشانيد درخت، تا هوا تازه شود"(35)

اما حضرت روح اللّه نه پيامبر بود كه محمد(ص) خاتم پيامبران است و نه مقامي كم از بعضي پيامبران گذشته داشت كه خاتم پيامبران فرمود: "دانشمندان امت من از انبيأ گذشته برترند"(36) چنين بود كه جسارت كردم و دست به قلم بردم. با اين وصف اگر قول نداده بودم و كساني در انتظار نبودند اين نوشته نيز پاره مي‏شد چرا كه هنوز بضاعت خود را براي انجام چنين مهمي كم مي‏دانم. اما چه كنم كه تعهدي اخلاقي داشته‏ام.

با اين بيان خواننده را به پيشداوري بدي كشانده‏ام و آن اينكه از ابتدا متهمم خواهند كرد كه بي‏طرف نيستم و خواهند گفت مقام او را تا آنجا بالا برده كه مصداق اَتَمّ آن حديث شريف مي‏داند. پس اگر بگويند نويسنده عاشقي است كه كتابش، بهانه عشقبازي اوست و اعتباري بيش از اين ندارد و خود نيز بدان معترف است، ظاهراً خلاف واقع نگفته‏اند. اين اتهامي است كه بخشي از آن را به جان مي‏پذيريم و بر بخشي تبصره‏اي دارم و از خواننده انتظار آنكه به اين تبصره نيز بصيرت بيابد. بخشي كه مي‏پذيريم اينكه به واقع عاشقم و از خود شرمسار كه عشقم تا آنجا شعله نكشيده كه هستي‏ام بسوزاند(37) اما بيش از آنكه عاشق باشم او محبوب من است و حب(38) يعني: "دوست داشتن [كه] از عشق برتر است".

و اما تبصره‏ام. عشق و نفرت دو سوي يك طيفند همچنانكه همه اضداد چنينند.(39) آيا كسي را مي‏شناسيم كه نسبت به موضوعي كه گزينش كرده نه عشق داشته باشد و نه نفرت؟ اگر به فرض، چنين امري محال نباشد كه هست؛ در عمل چگونه ممكن است كسي موضوعي را گزينش نمايد ونسبت به گزينش خود ادعاي بي‏طرفي كند؟ حداكثر آنكه ادعا كند در نقطه اعتدال ايستاده است.

شايد بگويند خلط موضوع است زيرا علاقه به رشته‏اي خاص با علاقه به موضوعاتي كه در آن رشته مطرح مي‏شود يكي نيست. چنانكه تاريخ چيزي است و شخصيت‏هاي تاريخي چيز ديگر. مورخ به تاريخ علاقمند است و نه به همه شخصيت‏هاي تاريخي، ايراد ظاهراً به جايي است اما عمق ندارد زيرا قائل، وسط حادثه را ديده است و اگر از ابتدا بنگرد خواهد ديد عشق به تاريخ سرچشمه در شخصيت هاي محبوب و منفور تاريخي داشته است. سخن كوتاه كنم كه اين بحث سرِ دراز دارد و بي‏مهابا بگويم: آنكه شخصيتي را منفور نمي‏داند و قلم برمي‏دارد، حساسيت‏هايش به قدر كفايت نيست تا او را به آستانه‏اي از تحريك برساند كه با باورهاي معمول ديگران در بيفتد. همچنانكه آن كه عاشق نيست نمي‏داند چه چيز را بجويد تا بر كوره عشقش هيمه بيفزايد. چنين است كه يقين دارم عشق و نفرت آفت شناخت نيستند،. بل انگيزه شناختند. هر كس عاشق‏تر، عميق‏تر مي‏بيند و هر كه نفرتش بيش، باز عميق‏تر خواهد ديد.

از وجهي آنچه را موجب عدم شناخت مي‏دانم سه چيز است:

ـ گزينش روش‏هاي بي‏درد سر و سست براي دست يابي به حقايق پيچيده و سخت.

ـ جديت براي اثبات پيشداوري ها

ـ در غياب عشق و نفرت به جستجو پرداختن.(40)

در اين كتاب سعي بسيار كرده‏ام روشهاي صوري را براي حقيقت‏يابي انتخاب كنم تا سليقه كمتر به آن راه يابد. چون ارادتمندانه مي‏نويسم، در خودآگاه يك پيشداوري بيشتر ندارم و آن اينكه هر چه در رابطه با او مي‏بينم را قابل تامل بدانم و از هيچ چيز به گمان آنكه مسئله‏اي پيش پا افتاده يا جنجال برانگيز است، در نگذرم و اين خود موهبتي بوده كه هنگام تحقيق به مسائل بي‏شماري برخورد كرده‏ام كه پيش ذهنيت‏هايم را به هم ريخته است.(41) ارادت و عشقم را نيز به محبوبي كه از او مي‏نويسم اگر پنهان كنم خواننده در همان صفحات اول درخواهد يافت. پس چه بهتر كه در همين جا خود بدان اعتراف كنم(42) و اضافه نمايم كه نوشته نويسندگان بي‏عشق را كم بها مي‏دانم بالاخص اگر نويسنده‏اي راجع به يك شخصيت پر آوازه نوشته باشد.

علاوه بر مسائل فوق با الهام از قصص انبيأ در قرآن كريم براي حل تضاد بين "بي‏طرفي كامل" كه بايد دغدغه كارِ علمي باشد با مقوله "عشق و نفرت" كه گفته مي‏شود آفت علم است، راه حلي يافته‏ام كه در حال، به درستي‏اش باور دارم و در اين جا با ذكر مقدمه‏اي كوتاه ناگزير به اشاره‏ام:

ـ آيات قرآن كريم هم داراي محتوايي است كه موضوعاتي را روشن مي‏كند و هم روشي‏هايي براي پرداختن به موضوعات ارائه مي‏دهد كه از پرداختن به موضوعات كم اهميت‏تر نيست.

سيره نويسان قرون اوليه اسلام هم موضوعات را از قرآن مي‏گرفتند و هم روش را و آن روش، آنها را به حقيقت و واقع رهنمون مي‏شد. حال آنكه اكنون غالباً به موضوعات پرداخته مي‏شود ولي روش‏ها مغفول مي‏مانند. به همين لحاظ سيره‏هايي كه نويسندگان اوليه نوشته‏اند غالباً بسيار خواندني‏تر و عبرت آموزتر است تا سيره‏هايي كه امروزه نوشته مي‏شود.

روشي را كه بقدر توان از قرآن كريم براي سيره نويسي الهام گرفته‏ام در موارد زير مي‏توان خلاصه كرد:

1ـ ذكر هر بخش از هر داستان به جهت عبرت آموزي است و نه براي سرگرمي.(43)

2ـ عبرت بودن موجبي نيست كه قصص قرآن فقط ذهن را به خود مشغول دارد و دل را نه.

3ـ معجزات و خارق عادات گفته مي‏شود، هر چند عده‏اي باور نكنند.

4ـ هر موضوع ظاهري دارد و باطني. ظاهر براي برخورد اوليه است و باطن براي دريافت‏هاي پي در پي بعدي.(44)

5ـ هر چيز را راحت الحلقوم نمي‏كند و خواننده را به فكر فرو مي‏برد تا بعضي تضادها را خود حل كند.

6ـ در واحد آيه به ايجاز مي‏گويد و در كل كتاب به تفصيل.

7ـ موضوع را رها نمي‏كند و چند سوره بعد وجه ديگري از يك موضوع را بيان مي‏دارد.

8ـ به كليات بسنده نمي‏كند و هر كجا لازم باشد به جزئي‏ترين جزئيات مي‏رود.

9ـ راز دل را نيز برملا مي‏سازد.

10ـ خواننده را عام مي‏گيرد لذا در عين زيبايي سادگي و رواني در آيات موج مي‏زند و براي خواص در هر آيه اثري براي تعقيب مسائلي عميق‏تر باقي مي‏گذارد.

11ـ هيچ‏كس در قرآن نامحرم نيست. نه اهل كتاب و نه حتي مشرك و كافر. هيچ توصيه‏اي هم ندارد كه اين كتاب نبايد جز در اختيار مسلمانان قرار گيرد.(45)

12ـ از هيچ موضوعي به دليل آنكه ممكن است خواننده را خوش نيايد پرهيز نمي‏كند اما واژه‏هايي كه بكار مي‏گيرد از ساحت عفاف بيرون نمي‏افتد. بل بالاتر نشان مي‏دهد كه مي‏تواند صحنه‏اي را مجسم كرد بي‏آنكه واژه‏اي خارج از نزاكت گفته شود.(46)

13ـ اگر به حكم ضرورت، لازم است موضوعي گفته شود تا مطلبي روشن گردد، حتي اگر در نگاه متكلمين ظاهربين به حريم قداست پيامبران خدشه‏اي وارد شود، آن موضوع را بيان مي‏دارد تا پيامبران آنگونه افسانه‏اي نشوند كه غيرقابل پيروي گردند و از دگر سو مي‏نماياند كه ارزشها در ناموس هستي همانهايي نيست كه آدمها در يك زمان بخصوص و با فرهنگ و ارزشهاي خود بر آنها تكيه مي‏كنند.

14ـ هرجا حوادث واقعي نتواند آينؤ تمام‏نماي حقايق شود زبان رمز و استعاره برمي‏گزيند.

بديهي است اگر جن و انس با همكاري هم بخواهند سوره‏اي را تقليد كنند نمي‏توانند اما هر انساني با هر بضاعتي اگر قران را كتاب هدايت بداند مي‏تواند از روش‏هاي آن نيز الهام بگيرد. با چنين الهامي از قرآن كريم، سبكي را انتخاب كرده‏ام كه گمان مي‏كنم تعصب و عشق و محبتم به محبوبم نه تنها آفت شناخت او نخواهد بود بلكه بي‏طرفي كامل را به نحوي درست‏تر سامان مي‏دهد.

چنين است كه اگر بيابم در جايي قهرمان داستان من قهرماني كند و عيان بگويد: "اشتباه كرده‏ام" از نوشتن طفره نخواهم رفت تا نشان دهم كه در انديشؤ سياسي او اعتراف به اشتباه يك اصل است و چنين انديشه‏اي است كه او را مانا مي‏كند.

سيره‏نويسان اوليه نوشتند پيامبر اكرم(ص) پشت چاههاي بدر خيمه زد و يكي از سپاهيان بي‏نام گفت: "اگر اين مكان كه انتخاب كرده‏اي وحي نيست، قواعد جنگ حكم مي‏كند كه چاهها پشت سر باشند" و پيامبر نظر او را اعمال كرد و كسي بر سيره‏نويسان خرده نگرفت كه نگارش اين حادثه به عصمت پيامبر(ص) خدشه وارد كرده است. پس اگر در جنگ تحميلي بيابم كه كسي به رغم نظر او نظري داشته است از آوردن آن نظر احساس شرم ندارم.

اگر در جايي بيابم كه گفته باشد " همسرم را بي‏وضو لمس نكرده‏ام" اين را نيز از ساحت ادب دور نمي‏دانم تا هنرنمايي مردان خدا را كه قادرند لذت‏هاي دنيايي را نيز آسماني كنند، از ترس تنگ‏نظري ها پنهان ندارم. چرا كه از سيره‏نويسان اوليه كه از قرآن آموخته‏اند، آموخته‏ام كه نه تنها عيب نيست بل حسن است اگر پيامبر(ص) خطاب به يكي از زنانش گفته باشد: "كلميني يا حميرا"

در جايي نوشته‏ام "در اندرون، هاجر را درد مفارقت بي‏تاب كرده است" كسي حاشيه زد و نوشت ممكن است بعضي اطوكشيده‏ها خرده بگيرند كه اين خارج از نزاكت است. بيادش آوردم كه خداوند داستان وضع حمل حضرت مريم(س) را اينگونه گفته است "درد زايمان او را به سوي تنه نخلي آورد. گفت اي كاش قبل از اين مرده بودم و فراموش شده‏اي از ياد رفته بودم"(47) ناقد با عنايت به محتواي اين آيه، چهار ايراد ديگر را خود پس گرفت.

در قرآن كريم بيش از صد نكته از داستانهاي عميق و زيبا يافته‏ام كه چون خداوند خود آن را از تحريف و حذف مصون مي‏دارد، مصون مانده است و الا همگي در نگاه بعضي سيره‏نويسان امروزي بايد بنا به مصالح اخلاقي و سياسي و سليقه‏اي حذف يا اصلاح مي‏شدند! به نمونه‏هاي زير بنگريد:

در داستانهاي قرآن كريم اولين پيامبر حضرت آدم(ع) است كه خليفه خدا شد. ابتدا در بهشت جاي گرفت و گول شيطان خورد و نافرماني كرد و مجبور به هبوط شد. آيا گفتن اين جملات در وصف پيامبر خدا حذف‏شدني نيست؟

يك تن از فرزندان آدم (قابيل) قاتل برادرش شد و خداوند قتل او را برملا كرد.

اولين پيامبر اولي‏العزم خداوند، حضرت نوح(ع) فرزندي داشت كه لياقت در كشتي نشستن نداشت و در طوفان غرق شد و پدر بر حال او غمگين شد. همسر اين پيامبر نيز به سرنوشت فرزندش دچار گرديد و خداوند او را در قرآن خائن ناميد. آيا بد نيست گفتن آنكه فرزند و همسر پيامبر خدا منحرف و خائن باشند؟

دومين پيامبر اولي‏العزم، قهرمان توحيد حضرت ابراهيم خليل(ره) است.

قهرمان بزرگ توحيد كه به آتش رفت و سربلند بيرون آمد، در جايي گفت: "خدايا چگونگي بعث را به من بنمايان"! خداوند فرمود: "مگر ايمان نداري" گفت: "دارم براي اطمينان قلب مي‏خواهم" و خداوند با زنده كردن چهار مرغي كه او در هاون كوبيده بود چگونگي زنده شدن مردگان را نشانش داد.

وقتي چهار ملك مهمانش شدند و از غذاي او نخوردند در دل ترسيد و ملائك گفتند نترس و او را به داشتن فرزندي بشارت دادند و نيز گفتند كه بسوي قوم لوط راهي‏اند تا نابودشان كنند و تمنايي داشت كه خداوند با نمكين‏ترين عبارات بر آن تمنا "مجادله" نام نهاد.

وقتي اسماعيل را به قربانگاه مي‏برد شيطان به سراغش مي‏آمد و او بر شيطان سنگ مي‏زد و خداوند اين ملاحظه را نداشت كه عده‏اي بگويند پس معلوم مي‏شود شيطان به انحراف قهرمان توحيد نيز چشم طمع دوخته است.(48)

قبل از آنكه موساي كليم به‏دنيا بيايد به فرمان فرعون شكم زنان دريده مي‏شد تا موسي زاده نشود. وقتي زاده شد، خداوند زمينه را به گونه‏اي فراهم كرد كه موسي در كاخ فرعون بزرگ شود. او در كودكي آتش به دهان گذارد و بدين گونه از مرگ رهانيده شد.

در جواني يك قبطي را كشت و از شهر فرار كرد.

وقتي عصايش را انداخت و اژدها شد، ترسيد. خداوند گفت: نترس.

وقتي چهل شب در كوه بسر برد و باز آمد ديد مردم گوساله‏پرست شده‏اند به خشم گريبان هارون برادرش را كه او نيز پيامبر بود گرفت و با وي به مشاجره پرداخت.

وقتي با عبد صالح به سفر رفت و شگفتي‏هايي را ديد طاقت نياورد و در هر مورد لب به اعتراض گشود تا بالاخره عبد صالح او را رها كرد.

يونس (ع) نيز از قومش قهر كرد و هفت سال جريمه شد و در دل ماهي زنداني گرديد.

داستان يوسف(ع) را خداوند "احسن‏القصص" نام داد و از زيبايي يك مرد، روياي صادقه او، حسادت فرزندان يعقوب(ع)، جنايت آنان، دروغگويي‏شان، فروش او در بازار، دوران غلامي، عشق رسواي يك عشوه‏گر، پاكدامني يوسف، جدال عزيز مصر با همسرش، بازگويي زيبايي چهره‏اي كه زنان را بي‏اختيار كرد و دست خود را بريدند، زنداني شدن بر گناه ناكرده، تمنا از هم سلولي آزاد شده و دمي غفلت از خدا و در پي آن هفت سال ديگر در زندان به عنوان جريمه و تعبير خوابي دوباره تا تسلط بر مصر. داستان جا دادن پيمانه در اثاث برادر، بوي شفابخش پيراهنش براي پدر و صدها نكته كلي و جزئي ديگر؛ آيا دلالتي بر اين معنا نيست كه در ارتباط با بزرگان دين چيزي براي نگفتن نيست؟ و هر چه هست گفتني است؟ اما چگونه گفتن است كه داستان را احسن‏القصص مي‏كند.(49)

وقتي اين داستانها را در قرآن ديدم، دانستم كه در زندگي مردان بزرگ بايد مراقبت تام داشت تا چيزي از دم تيغ سانسور نگذرد و عشق به آنان نبايد موجبي براي نگفتن‏ها باشد. از آيؤ شگفتي كه فرمود: "خدا شرم نمي‏كند كه پشه و بالاتر از آن را مثال زند" مرز نگفتن‏ها را فقط چيزهايي دانستم كه در نوشته‏ام بكارم نيايند. لذا اگر به حكم ضرورت از يكي از اقوامش نام بردم كه در مسير اهداف او قرار نگرفت، ملاحظه‏اي براي نوشتن نخواهم داشت چرا كه در قرآن آمده است پسر نوح بد بود و خدا ملاحظه پيامبرش را نكرد. اگر جايي گفته باشد اشتباه كردم و كسي بگويد اين را نبايد نوشت، خواهم گفت. حضرت يونس گفت: اني كنت من الظالمين"(50) كه از اين بالاتر است.

لذا حق "بي‏طرفي" را به جا آوردن كه لازمه تحقيق است در آن ديدم كه از ذكر هيچ نكته‏اي كه براي نقاشي يك روح نيازمندم نبايد غفلت كنم و زير بار هيچ مصلحت انديشي نروم و اين‏گونه بي‏طرفي ر ا حفظ كرده‏ام و به درستي چنين نظري با مروري به داستانهاي قرآن كريم ايمان آورده‏ام. با اين حال باز ملاحظاتي مجبورم ساخته كه در گزينش بعضي حوادث جانب احتياط را بگيرم و گاه چنان رعايت احتياط كرده‏ام كه احساسم آن بوده كه به بيماري وسواس دچار آمده‏ام. به رغم باورم مبني بر اينكه هر آنچه گفتني است و بكارم خواهد آمد، بايد گفت، نسبت به بعضي شخصيت‏هاي حاشيه‏اي مشكلم در هر چيز را گفتن يا نگفتن حل نشده است. بارها از خود سوال كرده‏ام و از بعضي اهل نظر نيز، كه نسبت به شخصيت‏هاي حاشيه‏اي چه بايد كرد؟

مي‏دانيم خداوند كه عالم سرّ است هر چه را برملا كند، همؤ جوانب امر ملاحظه شده است اما آيا به بشر نيز چنين حقي داده است؟ غالب مورخين مي‏گويند آري چرا كه رسالت مورخ، كشف حوداث و علل آن است و اگر ملاحظاتي در ميان آيد، ديگر اين علم، پر مي‏شود از حرفهاي ناگفتني و ملاحظه‏كاريها. ولي از دگر سو در همؤ اديان خط قرمزهايي وجود دارد كه نمي‏توان از آن فراتر رفت و به حريم خلوت افراد نقبي زد. چنانكه آن فقيه خود در فرمان هشت ماده‏اي به صراحت و بصورت حكم گفته است: "اگر كسي با مجوز دادستان وارد خانه‏اي شود و ببيند كه اهل خانه در خلوت خلاف شرع مرتكب مي‏شوند حق ندارد خلوت آنها را علني سازد."(51) چنين است كه هر كس از هر كس هرچه بداند، جواز شرعي براي برملا كردن همؤ دانستني‏هاي خود ندارد و اگر از كسي كه دستش از دنيا كوتاه است و توان دفاع از خود را از دست داده، چيزي بگوييم كه مي‏دانيم در قيد حيات راضي به افشاي آن نبوده، ديگر گناه غيبت، دو چندان خواهد بود.(52) وانگهي كه يكي از صفات خداوند كه سفارش اكيد شده كه انسان خود را بدان متخلق كند، "ستار العيوب" بودن است.

خوبها و بدهاي مطلق مورد بحث نيستند كه قضاوت نسبت به آنها هم جواز شرع دارد و هم مجوز عقل. سخن از بديهاي خوبان يا كردار كساني است كه نمي‏توان به خوب و بد بودنشان براحتي حكم داد. مورخين با ساده‏لوحي تمام براي حل اين معضل راهي يافته‏اند و مي‏گويند: "چگونگي رخدادها و رفتار اشخاص را فارغ از ارزش‏ها جستجو مي‏كنيم لذا خوبي و بدي كه مقولاتي ارزشي‏اند در داوري‏ها راه نخواهند يافت". با وجود اين تجويز، باز هم مشكل بر جاي خود باقي است. چرا كه اين راه حل پس از گزينش بكار مي‏آيد و مرتبه قبل كه به گزينش منجر مي‏شود فارغ از ارزشها نيست. چنانكه مي‏بينيم حفظ منافع ملي و مصالح سياسي همواره به عنوان ارزشهاي ثابت در انتشار يا عدم انتشار اسناد محرمانه در تمام كشورها دخالت موثر داشته و دارد و نيز اگر دشمن خارجي از يك محقق وطن دوست بخواهد چگونگي يك رخداد را تحقيق كند، محقق پاسخ مثبت نخواهد داد. اگر منافع ملي و مصالح سياسي عامل بازدارنده‏اي در پرده برداشتن‏ها است، چرا نبايد به جهت رعايت اخلاقيات پرده‏دري نكرد؟(53)

پاسخ‏هايي كه بدين سوال داده‏اند، ظاهرِ غيراخلاقي ندارد اما عمق هم ندارد گويا براي آرام كردن وجدان بر زبان و قلم مي‏چرخد و تكرار مي‏شود. فصل مشترك آنها اين است: "هر شخص، هويتي فردي دارد و هويتي جمعي. هويت فردي‏اش را نمي‏توان فاش ساخت مگر در چارچوب قانون ولي هويت جمعي‏اش را چرا. علاوه بر آن هر شخص، يك هويت روز دارد كه وقتي از ميان رفت به هويت تاريخي تبديل مي‏گردد. اگر هويت روزش را نمي‏توان فاش كرد، هويت تاريخي‏اش را مي‏توان."

بديهي است سخن فوق از آنجا نشات مي‏گيرد كه حقوق را كم دامنه گرفته‏اند. حال آنكه مذهب براي انسانها حقوقي قائل است كه با مردنش همه آن حقوق به گور نمي‏رود.

اگرچه پنبه اين گونه بحث‏ها را قرن‏ها پيش زده‏اند و امروزه مورخين را چنين دغدغه‏هايي از كار تفحص بازنمي‏دارد اما در زندگينامه مردي كه در احياي دين‏باوري سهم‏بزرگي دارد، غفلت از اين معاني، زندگي نامه ماورائي‏اش را تا سطح روزمرگي پايين مي‏آورد. او دست بكار هدايت انقلابي شد كه دين را شاخص و محور گرفته بود لذا جفا بر او و بر يك انقلاب است كه در نگارش زندگي‏اش از روشهايي استفاده كنيم كه به بهانؤ علمي بودن، با اخلاق ديني سازگار نباشد.

اگر برداشت‏هاي كوتاه نظرانه‏اي از علم تاريخ، اين اجازه را بدهد كه با استناد به شواهد و اسناد، رفتار هر شخص و هر شخصيت را بتوان رو كرد و نسبت به عملكردش قضاوت نمود، اما معلوم نيست حقوق و اخلاق ديني نيز چنين مجوزي را صادر كنند.(54)

كسي از كسي نام برد كه در پيشبرد نهضت كارشكني مي‏كرد. مي‏خواستم با ريزه‏كاري‏هاي كارش آشنا شوم و بدانم با چه هدفي و چرا. تن به گفتگو نمي‏داد تا بالاخره غافلگير شد. دانست چه مي‏جويم. گفت: "توبه كرده‏ام و يقين دارم امام مرا بخشيده و به كرم خدا چشم طمع دارم. براي پذيرش توبه از رسوايي دنيا نمي‏ترسم اما فرزندانم را چه كنم كه اعتراف به گذشته‏ام آنان را در جامعه شرمنده مي‏كند و سئوالم از تو و آنكس كه مرا به تو معرفي كرد اينكه اگر خدا مرا بخشيده باشد، آيا بر شما گناه نيست كه آبرويم را نزد خلق خدا بريزيد؟"(55)

نوع كارشكني را مهم مي‏دانم و نوع خنثي سازي آن توطئه چيني‏ها را مهمتر و به گمان خود بازگوئي آن، گوشؤ تاريكي از تاريخ نهضت را روشن مي‏كند اما او حتي اجازه نداد بي‏ذكر نام، از نحوه چوب لاي چرخ گذاشتنها ذكري به ميان آورم چرا كه احتمال مي‏داد بدين وسيله نيز شناسايي خواهد شد.

با اين انديشه دست بگريبان بوده‏ام كه آيا حق است به گمان آنكه مي‏توان گوشه‏اي تاريك را روشن ساخت، آينده يك زندگي را، حتي لحظه‏اي را در چشمان خانواده‏اي تار كرد؟

براي حل اين مشكل به آثارش رجوعي دوباره كردم تا بدانم آيا او خود نيز دچار چنين دغدغه‏اي بوده است؟ ديدم آري به بعضي حوادث ناگوار اشاره دارد اما از كسي نامي به ميان نياورده است. چنانكه از مقدس م‏آبان دين ناشناس و گاه رياكار دردمندانه ناليده اما هيچ كس، نامي از يك مصداق از او نشينده است مگر آنكه قبلاً آن فرد شهره شده باشد.

سخن كوتاه كنم: هنوز مرزها را براي افشاي نام اشخاص و شخصيت‏هاي حاشيه‏اي كه در ارتباط با آن حضرت نقش منفي بازي كردند، بخوبي نمي‏شناسم. حتي گاه نمي‏دانم اگر نقشي را مثبت بدانم، عامل نيز آن را مثبت مي‏پندارد يا نه(56) لذا در ارتباط با او هر چه گفتني است خواهم گفت اما در ارتباط با اشخاص حاشيه‏اي به آن مقدار بسنده كرده‏ام كه قبلاً از آنان در كتاب و مقاله‏اي مطلبي منتشر شده و يا در آثارش جوازي براي افشا يافته‏ام و در بعضي موارد ذكر حادثه را بدون ذكر نام طرفهاي درگير آورده‏ام.

با اينحال اگر سهواً در ذكر بعضي حوادث و خاطرات نحوه بيان بگونه‏اي بوده كه از حد خود تجاوز كرده و حقي را ناديده گرفته‏ام، از صاحبان حق تمناي بخشش قلبي دارم.

با اين وصف و اين وسواس، چندين نوع خاطرات و حوادث وجود دارد كه تا حدودي به عمق انديشؤ و آراي سياسي او راه مي‏نمايد ولي در حال حاضر يا از ذكر آنها خودداري كرده‏ام و يا از ذكر نام افرادي كه در بوجود آمدن آن سهم داشته‏اند.

1ـ مواردي كه به امنيت ملي ارتباط دارد و در حال حاضر بازگويي آنها بيش از آنكه براي خواننده مفيد باشد به زيان يك ملت خواهد بود. بديهي است چنين مسائلي موقتي است و بعدها بيان خواهد شد.

2ـ خاطراتي كه به حيثيت اجتماعي، علمي، مذهبي يا سياسي كسي لطمه وارد مي‏سازد و به نحوي حقوق كسي را تضييع مي‏كند و يا نام شخصي را در ليست سياه سازمانهاي تروريستي خارج از كشور قرار مي‏دهد.

3ـ مسائلي كه به علت عدم دسترسي به اسناد معتبر نتوانسته‏ام براي خود، حلاجي‏اش كنم و هنوز نمي‏دانم موضوع به واقع چه بوده است.(57)

4ـ ذكر حوادثي كه كساني نسبت به او بد كردند و او آنان را بخشيده است پس ديگر جايز نيست ذكر خاطره‏اي از آنها مگر به نحوي كه بد كننده شناسايي نشود.

پاورقيها:

1. يكسال قبل از پيروزي انقلاب به سفارش ساواك مقاله‏اي در روزنامه اطلاعات چاپ شد با اين هدف كه محبوبيت او با بيان اينكه اجدادش در هند زيسته‏اند در ميان مردم كم شود اما محبوبيت او افزون شد. پس از انقلاب نيز در ميان پاكستاني اين‏گونه تبليغ مي‏شد كه اگر "سيد "است پس عرب است. اگر خميني است پس ايراني است و اگر اجداد او هندي بوده‏اند پس به شما چه ارتباطي دارد كه اين همه سنگ او را به سينه مي‏زنيد. حسن يوسف احمد به زبان اردو شعري سروده كه پاسخ چنين شبهاتي است، ترجمه بخشي از آن چنين است:

11. براي بسياري از شيعيان اعم از ايراني و غيرايراني قبل از آنكه او رهبر سياسي باشد مرجع تقليد بوده است ولي ديگر مردم جهان وقتي با او آشنا شدند كه نامش درصدر اخبار سياسي قرار گرفت. پس درست‏تر بود كه با ناآشنايان ابتدا سخن از منظر انديشؤ سياسي آغاز شود. البته بر اهل نظر پوشيده نيست كه انديشؤ سياسي را از موضوعات سياسي آغاز نمي‏كنند.

10. البته اين نوع سوالات بكار تحليل‏گران سياسي نيز مي‏آيد ولي بسيار بدبينانه است اگر گمان كنيم همواره اين‏گونه سوالات براي توطئه‏چيني پرسش مي‏شده، همچنانكه بسيار خوشبينانه است اگر گمان كنيم بعضي سياستمداران مي‏خواسته‏اند اميالشان را بدانند تا برايش هديده‏اي بفرستند. شايد عده‏اي مي‏خواستند رمز محبوبيت او را كنكاش كنند و براي روحهايي صاف، اين بهانه‏اي براي آغاز گفتگو بوده است.

13. او خود در اين زمينه مي‏گويد: فاطي! تو و حق معرفت يعني چه دريافت ذات بي‏صفت يعني چه ناخوانده الف به يا نخواهي ره يافت ناكرده سلوك موهبت يعني چه

12. مثلاً اگر كسي در كشف مباني "ولايت مطلقه" كه ريشه در فهم توحيد، هدف انبيأ، مقام ولايت، درك هدف غايي آفرينش و رسالت انسان دارد، برآيد و با دريافت‏هاي آيات عظام ديگري كه همزمان او بودند، بخواهد بداند چرا او به چنين اعتقادي رسيده بود، بخشي از راه را رفته است ولي براي كشف مباني چنين اعتقادي بايد فهم شخصي او را نيز در مقولات فوق جستجو نمايد.

2. در ميان صحابه خاص حضرت نبي اكرم(ص) دو صحابي بزرگ ديده مي‏شوند كه زندگي بسيار شگفتي دارند. يكي ابوذر كه از غفار، بيابانهاي اطراف مكه آمده و از سابقون است و ديگري سلمان كه از ايران و پيرمردي جهان‏ديده مي‏باشد. هر دو مدتي در صفه مي‏خوابيدند و هر دو پس از پيامبر(ص) در صف ياران مخلص علي(ع) قرار گرفتند. اما پيامبر فرمود: "اگر ابوذر آنچه در قلب سلمان است را مي‏دانست، تكفيرش مي‏كرد."

3. "آزاده" كه معادل آن در عربي "حُر" است يعني كسي كه برده هيچكس و هيچ‏چيز نيست و نيز رها و بي‏بند و بار نيست. آزادگان جز در كمند عشق گرفتار نيايند و كسي را به كمندي جز كرم گرفتار نسازند. چنين است كه گمان مي‏كنم رسالت صاحب قلم آزادگي است كه اعم است از آزادي. به ديگر تعبير آزادي‏بخشي از آزادگي است.

4. چند ماه بعد براساس آن منابع "حديث بيداري" نوشته آقاي حميد انصاري تن به چاپ سپرد و مطلع شدم كه درحال ترجمه به زبان عربي است. چاپ آن كتاب فشار رواني عجله در نوشتن را از دوشم برداشت.

5. مقلدين حضرتش به طور معمول مي‏دانستند چگونه بايد سئوالات شرعي خود را مطرح كنند تا پاسخ يابند، فقهايي نيز هميشه در دفتر معظم‏له حضور داشتند تا به سوالات شرعي مردم از داخل و خارج از كشور پاسخ دهند.

6. مرحوم حاج احمد آقا گفتند: در همان روزهاي اول پيروزي انقلاب حضرت امام(ره) به من فرمودند: "مگر مي‏شود كسي مسووليت يك نهضت را به عهده بگيرد و هيچكس يك ناسزا هم به او ندهد؟ تاكنون نامه‏اي نديده‏ام كه به من ناسزا گفته باشد." من با شرم گفتم نامه‏ها قبلاً خوانده مي‏شود، هر كدام پرت باشد دور مي‏ريزيم. امام فرمودند: "از اين پس تعدادي از آنها را برايم بياوريد تا بدانم نقاط ضعف دشمنان انقلاب چيست" در مقابل اين سوال كه آيا از اين نوع نامه‏ها براي كشف نقاط ضعف مسوولين نيز استفاده مي‏شد؟ گفتند: "آري هم به نقاط ضعف و هم به نقاط قوت آنها".

7. پاسخ او را مولانا اين‏گونه داده: "همدلي از همزباني خوشتر است".

8. اكنون كه اين فرازها را مي‏نويسم، به متن نامه‏ها دسترسي ندارم لذا از يادداشت‏هاي مختصر و حافظه كمك مي‏گيرم. اگر در انتقال لطافت اين نمونه‏ها سستي كرده‏ام از نويسندگاني كه در قيد حياتند پوزش مي‏طلبم و براي حقيقت‏جوياني كه اكنون در اين جهان نيستند، بهشت آرزو مي‏كنم.

9. جهان شيشه‏اي شده است و به طنزي كه تحقق آن دور از ذهن نيست، مي‏گويند: "اگر نيمكرؤ راست مغز بخواهد چيزي را به نيمكرؤ چپ منتقل كند، ماهواره‏ها از آن عكس مي‏گيرند. احتمالاً در آينده‏اي نه چندان دور هم نرم‏افزارهاي تحقيقاتي و هم سخت‏افزارهايش چنان كارآمد خواهند شد، كه مي‏توان گفت آنچه در عالم شهود است براحتي كشف‏شدني است حتي اگر در اعماق تاريك تاريخ و در روياها باشد.

/ 1