داستان ميلاد

عباس عبيرى

نسخه متنی
نمايش فراداده

داستان ميلاد

عباس عبيرى

اين داستان بر اساس يك واقعيت تاريخى تدوين شده است كه در سالروز ميلاد پيامبر گرامى(ص) اسلام و امام صادق(ع) به شيفتگان نبوت و امامت تقديم مى‏شود.

ماهنامه كوثر

شب از ستم نامردمان زخمى مى‏نمود. ابرهاى سياه در افق آسمان درهم مى‏لوليدند. جز صداى سگانى كه در دور دستها پارس مى‏كردند، نفير بومهايى كه در ويرانه‏ها مرثيه مى‏خواندند و زوزه باد، كه مغرورانه بر نخلها و خانه‏هاى گلين مشت مى‏كوبيد، هيچ چيز به گوش نمى‏رسيد.

سدير در حالى كه آيه‏هاى آسمانى را زمزمه مى‏كرد در بستر آرامش شبانه از اين پهلو بدان پهلو مى‏غلتيد. اندك اندك پلكهايش سنگين شد، خواب بر اندامش‏اگر پيامبر مى‏افزود ...

پنجه افكند، نهاد ناآرامش را در آسمان بى‏وزن به پرواز درآورد و نيكمرد كوفى‏تبار خود را در سرزمينى شگفت‏يافت; سرزمينى كه بوى سبزينه‏هاى تازه رسته‏اش انسان را سرمست مى‏ساخت و بيدهاى مجنونش، كه گيسوان به باد سپرده بودند، ياد پرديس را در خاطر زنده مى‏كرد، رود اندام بلورينش را آرام بر بسترى از ماسه‏هاى مرمرين مى‏غلتاند و پاكترين غزل هستى را زمزمه مى‏كرد. سدير از دريچه كوچك خواب بدين جهان گام نهاد و چون نيك نگريست دريافت كه در واحه ملكوت تنها نيست. مردى در آن وادى بى‏واژه نشسته بود و در برابرش پارچه‏اى بر ظرفى افكنده مى‏نمود. با خود انديشيد: كيست اين مرد، كه نور وجودش سبزستانى چنين را آذين بسته است؟

ديگر بار در مرد خيره شد. در اين هنگام، ندايى از ژرفاى روانش برخاست: سدير، آرام باش، حريم بزرگان نگاه دار و آداب ديدار پاكان به جاى آر، اين‏محمد(ص) است و تو به افق مشجر ملكوت گام نهاده‏اى.

مرد خجسته پى كوفى به خود آمد، در آينه آب خويشتن را نگريست، جامه‏اش را مرتب ساخت، پيش دويد و سلام كرد.

- سلام بر تو، سدير

شدت نور و ابهت جايگاه واپسين سالار نيكبختان مؤمن سپيددل كوفى‏تبار را در خويش فرو برد. نه توان سخن گفتن داشت و نه ياراى نگريستن.

سينى از چه انباشته است، چرا پارچه‏اى چنين نفيس بر آن افكنده‏اند؟

اين پرسش رهايش نمى‏كرد. در اين هنگام راهبر رستگاران دست دراز كرد، پارچه از سينى برداشت و سدير پاسخ پرسش خويش دريافت. سينى از خرماى تازه سرشار مى‏نمود. پيامبر(ص)، بى‏آن‏كه سخنى بر زبان راند، خرمايى در دهان نهاد. سدير، كه هم‏سفره شدن با رسولان را ويژگى كامروايان مى‏دانست، گامى پيش نهاد و گفت: اى فرستاده پروردگار، مرا نيز برخوردار سازيد.

راهنماى مهربان آسمان تباران، بى‏هيچ سخنى، خرمايى به وى سپرد. چون مؤمن نيك‏اختر كوفى خرما را در دهان نهاد، آن را از ميوه‏هاى زمينى بسى برتر يافت. پس ديگر بار لب گشاد: اى سرور پاكدلان، بهره‏مندم سازيد.

پيام‏آور نيكبختى، بى‏آنكه سخن‏گويد، خرمايى ديگر به وى داد. هر چند سدير مردى آداب‏دان بود، ولى ياراى خوددارى نداشت; پيوسته تحفه پدر مهركيش مؤمنان مى‏خورد و دست نياز دراز مى‏كرد تا آنكه براى نهمين بار گفت: اى سالار سپيددستان، بهره‏مندم سازيد.

سرور نيك‏نهادان گيتى فرمود: اى سدير، بسنده‏ات مى‏نمايد.

دين‏باور كوفى، با اين سخن، ناگهان از خواب جست، پگاه نزديك مى‏نمود. برخاست، نماز شبانه به جاى آورد، دمى با خدا خلوت كرد، نماز بامداد گزارد، كتاب آسمانى خواند، صبحانه خورد و سمت‏سراى سرورش، راهبر راستگويان، جعفر بن‏محمد(ع) رهسپار شد. در خانه آن پيشواى فرزانه چون هميشه به روى شيفتگان رستگارى گشاده بود. به درون گام نهاد و با شگفت‏ترين چشم‏انداز زندگى‏اش روبه‏روى شد. ششمين جانشين راستين پيامبر(ص)، درست مانند آنچه در خواب ديده بود، كنجى نشسته، در برابرش پارچه‏اى، چون پارچه رؤياى دوشين، بر سينى افكنده مى‏نمود.

نيكمرد كوفى‏تبار سلام كرد.

- سلام بر تو سديرآنگاه سرور راست‏گفتاران دست دراز كرد، پارچه را كنار زد. سينى از خرما آكنده مى‏نمود. شگفتى سدير دم به دم فزونى مى‏يافت. چون راهبر نيك‏انديشان خرمايى در دهان نهاد، سدير ناخودآگاه گامى پيش نهاد و گفت: فدايت‏شوم، مرا نيز برخوردار ساز.

ششمين جانشين پيامبر، بى‏هيچ سخنى، خرمايى به وى سپرد. چون سدير آن را خورد، ديگر بار دست نياز برآورد و گفت: اى سرور روشن‏روانان بهره‏مندم ساز.

پيشواى سپيدبختان خرمايى ديگر به وى داد، ولى سدير دست‏بردار نبود. پيوسته از دهش راهبرش بهره مى‏گرفت و خواستار مى‏شد. چون هشتمين خرما را خورد، براى دريافت‏خرماى نهم دست دراز كرد و گفت: اى پناه نيك‏اختران، دگر بار بهره‏مندم سازيد.

مراد پاكروانان سر بلند كرد، لختى در چهره سدير نگريست، آنگاه فرمود: اگر پدربزرگم، رسول خداوندگار، بيشتر مى‏داد، ما نيز بر دهش خويش مى‏افزوديم ...