اي کليم آفتاب

ص فرازنده، سلمان هراتى

نسخه متنی
نمايش فراداده

اى كليم آفتاب

به ياد مردى كه با آمدنش در بهمن‏57،بهار را در زمستان به همراه آورد.

«ص . فرازنده‏»

اى امام! اى خدايى مرد! كجاى خدا در تو جارى بود كه‏گلواژه‏هاى عشق، از كلامت مى‏تراويد؟

اى بى‏بديل و بى‏مثال! در سكر غزلهاى شيفتگى‏ات، مى ناب مى‏خورديم و سرمست مى‏شديم.

تو در كدامين كوى و معبر، چهره يار را ديده بودى كه در دام خال لبانش اسيرآمدى.

و از كدام بوستان باصفاى محبوب، عبور كرده بودى كه زبان و كلامت، عطر آيات خدارا داشت؟

ما، فراسوى شط پرخروش عشق، در غمكده حسرت، اسير در زنجير بيكسى به انتظارنشسته بوديم، هزار هزار روح تشنه و آشفته بوديم، تا آنكه در «فجر»، چشمهامان‏به روى تو باز شد و حيات را فهميديم و عزت و ايمان را.

ما، پس‏ريز تمدنهاى از هم گسيخته بوديم، واپاش موج لاقيدى، كه در زير آوار دل‏جان مى‏كنديم.

يتيمان بيكس بوديم، سر بر ديوار بى‏پناهى نهاده، خسته از درهم شكستن و فروريختن و خاك شدن و در زير آوار تن ماندن و پوسيدن.

ناگاه ... پس از سالها انتظار، آمدى و به پايمان داشتى، شاخه‏هاى گسسته وگسيخته‏اى بوديم كه پيوندمان زدى و ما را دوباره روياندى و ترجمان انسانيت‏فراموش‏شده ما گشتى و وحدت‏بخش دلهاى پراكنده! اى كليم آفتاب! به سرپنجه همت تو،وحدت ما شكل گرفت و عشق و ايمان به بار نشست و باغستان فطرت شكوفه داد.

پيش از آمدنت، زمان عقيم بود و زمين غمين.

ناگهان، تكدرستى قد افراشت و از خاك پژمرده برآمد و فراز آمد و سايه افكند وبرگ و بال ما را هم روياند.

اى همزاد طوفان! تو چون سروى استوار، در طوفان روزگار ايستادى و ما راايستادن آموختى.

اى نقطه پرگار دل! در سايه‏سار دستان پرعطوفت تو، موج خروشان عشقهاى ما برساحل تولاى تو مى‏خورد و آرام مى‏گرفت.

اندك اندك، قنديلهاى هزارساله قلبمان در آفتاب روى تو آب مى‏شد و تو نوازشگردلهايمان بودى.

تو، اى ضمير روشن باران! اى ناى نيستان طراوت! تمامى فرياد ما در حنجره‏پولادين تو تجمع يافت و پژواك فريادت كاخ ستم را بر سر ظالمان لرزاند.

در ركاب تو، مرگ آسان آمد، شهادت، شهد يافت، ايثار، از وراى چشمان نافذت‏تراويد، تو نداى فطرت انسان بودى، در برف‏ريز و سرماى سهمگين زمستان.

آفتابى بودى كه چشمان منتظر، تو را مى‏جست.

آمدى و درهاى خيبر شب را گشودى.

جرعه‏اى از آب كوثر بودى، كه دستان پر محبت زهراى اطهر، در حلق زمان ريخت.

تو نشانه خدا بودى، بى‏تفسير و تاءويل و تمام نشدنى.

تو آن بزرگ همتى بودى كه فراسوى سرادق كلام، خيمه زدى و گلواژه‏هاى كلامت،بهارآفرين گشت.

تو رفتى ... اما پس از تو، فرزند ديگرى از آل زهرا(ع) به دادرسى اين امت‏به‏پاخاست و فرزندان افسرده و دلخون تو را پدرى كرد.

يكى آمد كه همه بود.

يكى رفت كه همه بود.

اينك، فجر انقلابمان، همچنان نورانى است.

كسى به زمامدارى اين قافله كمر بسته است كه از تبار فردائيان است.

تمامت عشق و ارادتمان نثار او باد...

آمدى ...

ساده‏تر از بهار

از زنده‏ياد: سلمان هراتى

آن روزها، هيچ خلوتى به ياد خدا برپانمى‏شد.

مردم با ياس، عكس يادگارى مى‏گرفتند.

و با مرداب، هزار خاطره داشتند، رهايى‏ناپذير.

تو آمدى ...

ساده‏تر از بهار مثل تلاوت آيه‏هاى قيامت‏با بعثتى عظيم در پى و ما از خويش‏پرسيديم و ياد گرفتيم بگوييم: «توكلت على الله‏» پيشانى‏ات، پاسخ سپيدى بود.

براى ما در خويش مرده‏هاى معيوب حضور تو امروز، آسمان مجهزى است كه‏بى‏شماره ستاره دارد و مى‏توان كهكشان را شمرد.

در اين ميان، تو به ماه مى‏مانى.

قلمرو نگاه تو، دورتر از پيداست و چشمان تو معبدى كه ابرها، نمازباران را درآن سجده مى‏كنند

اين را فرشته‏ها حتى مى‏دانند كه نيمى از تو هنوز، نامكشوف مانده‏است!...