به ياد مردى كه با آمدنش در بهمن57،بهار را در زمستان به همراه آورد.
«ص . فرازنده»
اى امام! اى خدايى مرد! كجاى خدا در تو جارى بود كهگلواژههاى عشق، از كلامت مىتراويد؟
اى بىبديل و بىمثال! در سكر غزلهاى شيفتگىات، مى ناب مىخورديم و سرمست مىشديم.
تو در كدامين كوى و معبر، چهره يار را ديده بودى كه در دام خال لبانش اسيرآمدى.
و از كدام بوستان باصفاى محبوب، عبور كرده بودى كه زبان و كلامت، عطر آيات خدارا داشت؟
ما، فراسوى شط پرخروش عشق، در غمكده حسرت، اسير در زنجير بيكسى به انتظارنشسته بوديم، هزار هزار روح تشنه و آشفته بوديم، تا آنكه در «فجر»، چشمهامانبه روى تو باز شد و حيات را فهميديم و عزت و ايمان را.
ما، پسريز تمدنهاى از هم گسيخته بوديم، واپاش موج لاقيدى، كه در زير آوار دلجان مىكنديم.
يتيمان بيكس بوديم، سر بر ديوار بىپناهى نهاده، خسته از درهم شكستن و فروريختن و خاك شدن و در زير آوار تن ماندن و پوسيدن.
ناگاه ... پس از سالها انتظار، آمدى و به پايمان داشتى، شاخههاى گسسته وگسيختهاى بوديم كه پيوندمان زدى و ما را دوباره روياندى و ترجمان انسانيتفراموششده ما گشتى و وحدتبخش دلهاى پراكنده! اى كليم آفتاب! به سرپنجه همت تو،وحدت ما شكل گرفت و عشق و ايمان به بار نشست و باغستان فطرت شكوفه داد.
پيش از آمدنت، زمان عقيم بود و زمين غمين.
ناگهان، تكدرستى قد افراشت و از خاك پژمرده برآمد و فراز آمد و سايه افكند وبرگ و بال ما را هم روياند.
اى همزاد طوفان! تو چون سروى استوار، در طوفان روزگار ايستادى و ما راايستادن آموختى.
اى نقطه پرگار دل! در سايهسار دستان پرعطوفت تو، موج خروشان عشقهاى ما برساحل تولاى تو مىخورد و آرام مىگرفت.
اندك اندك، قنديلهاى هزارساله قلبمان در آفتاب روى تو آب مىشد و تو نوازشگردلهايمان بودى.
تو، اى ضمير روشن باران! اى ناى نيستان طراوت! تمامى فرياد ما در حنجرهپولادين تو تجمع يافت و پژواك فريادت كاخ ستم را بر سر ظالمان لرزاند.
در ركاب تو، مرگ آسان آمد، شهادت، شهد يافت، ايثار، از وراى چشمان نافذتتراويد، تو نداى فطرت انسان بودى، در برفريز و سرماى سهمگين زمستان.
آفتابى بودى كه چشمان منتظر، تو را مىجست.
آمدى و درهاى خيبر شب را گشودى.
جرعهاى از آب كوثر بودى، كه دستان پر محبت زهراى اطهر، در حلق زمان ريخت.
تو نشانه خدا بودى، بىتفسير و تاءويل و تمام نشدنى.
تو آن بزرگ همتى بودى كه فراسوى سرادق كلام، خيمه زدى و گلواژههاى كلامت،بهارآفرين گشت.
تو رفتى ... اما پس از تو، فرزند ديگرى از آل زهرا(ع) به دادرسى اين امتبهپاخاست و فرزندان افسرده و دلخون تو را پدرى كرد.
يكى آمد كه همه بود.
يكى رفت كه همه بود.
اينك، فجر انقلابمان، همچنان نورانى است.
كسى به زمامدارى اين قافله كمر بسته است كه از تبار فردائيان است.
تمامت عشق و ارادتمان نثار او باد...
آمدى ...
از زندهياد: سلمان هراتى
آن روزها، هيچ خلوتى به ياد خدا برپانمىشد.
مردم با ياس، عكس يادگارى مىگرفتند.
و با مرداب، هزار خاطره داشتند، رهايىناپذير.
تو آمدى ...
سادهتر از بهار مثل تلاوت آيههاى قيامتبا بعثتى عظيم در پى و ما از خويشپرسيديم و ياد گرفتيم بگوييم: «توكلت على الله» پيشانىات، پاسخ سپيدى بود.
براى ما در خويش مردههاى معيوب حضور تو امروز، آسمان مجهزى است كهبىشماره ستاره دارد و مىتوان كهكشان را شمرد.
در اين ميان، تو به ماه مىمانى.
قلمرو نگاه تو، دورتر از پيداست و چشمان تو معبدى كه ابرها، نمازباران را درآن سجده مىكنند
اين را فرشتهها حتى مىدانند كه نيمى از تو هنوز، نامكشوف ماندهاست!...