در سایه ضریح (2)

مرتضى عبدالوهابى

نسخه متنی
نمايش فراداده

در سايه ضريح(2)

خاطرات خادمان حضرت معصومه(س)

خادمان فاطمى كه سالها در گرد ضريح فاطمه معصومه(س) در حال طوافند، پروانگان‏عاشقى هستند كه گاه خاطرات 50 سال عشق و زيارت از عالمان و عارفان و شيفتگان‏اهل بيت(ع) را در نهانخانه دل به امانت نگاه داشته‏اند و بيم آن مى‏رود كه اين‏خاطرات پاك در گذر ايام به فراموشى سپرده شود.

كوثريان مصمم شدند در هر شماره زندگى و خاطره‏هاى يكى از سايه‏نشينان ضريح‏دختر موسى بن‏جعفر(ع) را تقديمتان كنند و آنچه مى‏خوانيد حاصل دومين مصاحبه ازاين مجموعه است.

واحد گزارش

عبدالله افسا هستم. خادم آستانه مقدسه حضرت‏معصومه(س). قبل از آنكه به آستانه بيايم در زمان رضاشاه از قم سرشمارى‏كردند. جمعيت‏شهر حدود 25 هزار نفر بود. آن وقتها در قم برق نبود. فقط‏آستانه برق داشت و برق آن هم توسط يك موتور برق توليد مى‏شد. زائرانى كه به‏قم مى‏آمدند شبها دور باغ ملى و پشت صحن مى‏خوابيدند. پاركى كه الان نزديك حرم‏است قبلا قبرستان بود. زمان رضاشاه قبرستان را به هم زدند و آنجا درخت‏كاشتند. اين قبرستان تا مسجد امام ادامه داشت. آن موقع بازار و خيابان به‏اين صورت نبود. در نزديكى مسجد بازارى بود. بازار كوچكى هم نزديكى پل بود كه‏فاصله زيادى با هم داشتند. در شهر به آن صورت خيابانى نبود. جاده كوچكى بودكه چند ماشين رفت و آمد مى‏كردند. از چگونگى استخدام شدنم در آستانه بگويم. من اهل قم هستم اما اصالتا اصفهانى هستيم. اجدادم در اين شهر زراعت مى‏كردند. كار من هم كشاورزى بود. اما اوضاع كشاورزى چندان خوب نبود. خوب يادم هست‏شب‏عيد فطر بود رفتم بالاى پشت‏بام نماز شب عيد فطر را خواندم، برخاستم نگاهم رابه جانب مشهد دوختم و به ضامن آهو متوسل شدم.

يا ضامن آهو خودت كار مرادرست كن!

چند روز بعد پيش يكى از آقايان كه با توليت ارتباط داشت رفتم. به‏او گفتم شما كار ما را درست كن هر كارى باشد انجام مى‏دهم. مى‏خواهم در حرم‏بى‏بى كار كنم. با هم رفتيم پيش توليت. آن آقا مرا به ابوالفضل توليت معرفى‏كرد. نگهبان آستانه گفت:

كجا ميرى؟

با آقا ابوالفضل كار دارم.

توليت كه صداى مرا شنيده بود به نگهبان گفت:

اجازه بده بياد تو.

وارد شدم و سلام كردم.

از چه طايفه‏اى هستى؟

اصفهانى‏ام عمويم تمام زراعت قم دستش بود.

توليت اسم عمويم را پرسيد. وقتى به او گفتم او عمويم را شناخت. لبخندى زد وگفت:

تو استخدام شدى. من الان اسمت را در دفتر مى‏نويسم. حقوقت هم روزى سه تومان‏است قبول؟

بله!

با خوشحالى از اتاق توليت‏بيرون آمدم. الان 48 سال از آن موقع مى‏گذرد وتا امروز هفت نفر از كسانى را كه عهده‏دارتوليت آستانه بوده‏اند به ياد دارم كه اسم آنها به ترتيب چنين است: آقا سيدباقر، ابوالفضل مصباح، مهران، اقبال، جمالى، مولايى و آقاى مسعودى هستند. سال‏1329 وقتى به آستانه مقدسه رفتم برايم يك مربى گذاشتند. اسمش على عبدى بود.

به من گفتند دنبال اين على برو و چم و خم كار را ياد بگير. دو سه ماه اين‏كار را كردم و چيزهاى زيادى ياد گرفتم. از اين سالها و در جوار بى‏بى خدمت‏كردن خاطرات بسيارى دارم. كرامات زيادى ديده‏ام و مطالب عجيبى شنيده‏ام كه چندنمونه از آنها را برايتان نقل مى‏كنم. اولين آنها مربوط به همين على عبدى است‏كه ذكر خيرش شد.

امر به معروف

آن روز ساعت‏حدود 4 بعدازظهر بود. من و على جلوى ايوان آيينه ايستاده بوديم. چشممان به خانمى افتاد كه سر قبرى نشسته بود حجاب چندان درستى نداشت. على جلو رفت و گفت:

خواهرم حجابت را رعايت كن. اينجا حرمت دارد!

زن اخم كرد و از جا بلند شد وپيش شوهرش رفت. شوهرش يك سرهنگ تمام بود و روى دوشش قبه داشت. زن كمى با اوصحبت كرد.سرهنگ به سمت ما آمد، روبروى على ايستاد.

چيه چكار دارى؟

هيچى به خانم گفتم سر و صورتش را بپوشاند.

به تو چه مگر تو فضولى!

من مى‏خواستم چيزى بگويم كه ناگهان ديدم سرهنگ دستش‏را بالا برد و سيلى محكمى به صورت على زد. بعد هم برگشت و پيش زنش رفت زن‏دوباره رفت و كنار قبر نشست. اشك در چشمان على حلقه زده بود. خجالت‏زده وبدون اينكه به من نگاهى بكند برگشت و به ضريح بى‏بى خيره شد.

من به خاطر تو امر به معروف كردم و در عوض سيلى خوردم.

على بعد از گفتن اين حرف بغضش تركيد و مثل بچه‏ها شروع به گريه كرد در همين‏وقت صداى داد و هوار زن به هوا بلند شد. عقرب پايش را نيش زده بود. سرهنگ با چكمه‏هايش عقرب را له كرد و سراسيمه به اين طرف و آن طرف دويد و كمك‏خواست. يك نفر فرياد زد:

كمى خاك سياه پيدا كنيد روى زخم بگذاريم.

خاك سياه گير نيامد من و على دويديم و بيرون حرم درشكه‏اى تهيه كرديم وآورديم داخل حرم. زن را با قاليچه سوار درشكه كرديم و به بيمارستان فاطمى‏برديم. سرهنگ گريه‏كنان به دنبال كالسكه مى‏دويد. در بيمارستان دكترها پس ازديدن پاى سياه شده زن گفتند:

اگر سم به بقيه قسمتهاى بدنش نفوذ كند، مرگش حتمى است.

آنها پاى زن را با تيغ بريدند تا زهر بيرون بيايد. شب جمعه بود. ما به حرم‏برگشتيم. سرهنگ هم با ما آمد. رفت كنار ضريح و شروع به گريه و زارى كرد:

غلط كردم. نفهميدم زنم مرا تحريك كرد!

سرهنگ بعد از دعا و گريه به‏بيمارستان فاطمى رفت. شب تا صبح بيدار مانده بود نمى‏دانست زنش زنده مى‏مانديا مى‏ميرد. صبح خانمش به هوش آمد. پايش را باندپيچى كردند. خطر رفع شده بود. سرهنگ زنش را سوار ماشين كرد و به سمت‏حرم آمد. ماشين را مقابل درب اتابكى‏پارك كرد. به سراغ على آمد.

مرا ببخش نفهميدم.

خدا ببخشه.

آدرست را به من بده

سرهنگ قلم و كاغذى از جيبش بيرون آورد و آدرس على رايادداشت كرد. بعد صورت او را بوسيد و عازم تهران شد. سرهنگ مدت 15 سال ماهى 15 تومان براى على مى‏فرستاد تا اينكه على عبدى وفات‏كرد و آن پول هم قطع شد. خدا رحمتش كند.

سفر مشهد

روزى يكى از آقايان به من گفت:

مى‏خواهم تو را بفرستم مشهد.

خودش به دفتر آستانه رفته، شماره شناسنامه مرا گرفته بود. او برايم بليطهواپيما تهيه كرد. رفتم تهران ظهر بود. نمازم را در فرودگاه خواندم و نهار خوردم. توى دلم به حضرت معصومه(س) گفتم:

خانم‏جام مى‏خواهم خدمت‏برادر شما بروم سلام شما را مى‏رسانم عنايتى بكن وقتى‏به مشهد مى‏رسم هنوز آفتاب باشد تا بتوانم اول غسل كنم بعد به زيارت بروم. ساعت پرواز هواپيما 4 بعدازظهر بود. بعد از نماز و خوردن نهار در فرودگاه‏مى‏گشتم در اين موقع افسرى مرا صدا زد:

مال قمى؟

بله

كجا ميرى؟

مشهد

اساس دارى؟

نه الان يك پرواز مشهد داريم برو سوار شو.

ساعت 2 بعدازظهر بود كه هواپيما در فرودگاه مشهد به زمين نشست. اول غسل كردم‏بعد به زيارت آقا رفتم.

لال مادرزاد

پيرزنى همراه با نوه‏9 ساله‏اش از زنجان به قم آمده بود. پدر ومادر دختر مرده بودند و او لال مادرزاد بود مادربزرگش فارسى بلد بود. كنارضريح رفت و گفت:

حضرت معصومه من نيامده‏ام زيارت، آمده‏ام اين دختر را مداوا كنى. من تنهاسرپرست او هستم مى‏دانى با چه سختى به اينجا آمده‏ام اگر تو او را شفا ندهى ومن بميرم معلوم نيست‏سرنوشتش چه مى‏شود. بى‏بى‏جان دخترم را شفا بده.

در همين موقع دخترك كه در كنار پيرزن بود، بلند شد و با زبان تركى مادربزرگش‏را صدا كرد. پيرزن دخترك را در آغوش گرفت. آن دو را پيش توليت آستانه بردندو توليت‏بيست هزار تومان پول به آن پيرزن داد و بليط مسافرت برايشان تهيه‏كرد و آن دو با خوشحالى به زنجان برگشتند.

كربلايى كاظم

كربلايى كاظم حافظ قرآن بود. او را پيش آيت‏الله بروجردى(ره)بردند آقا به او فرمود:

تا كلاس چندم درس خوانده‏اى؟

من اصلا سواد ندارم. از بس گريه كردم و از خدا خواستم قرآن را حفظ كردم.

بعد از فوت كربلايى كاظم او را در قبرستان نو به خاك سپردند. در قبرستان اتاق‏كوچكى ساختند كه قبر او آنجاست. وقتى قبرش را شكافتند، جسدش را پس از مدتهاى زياد تازه ديدند.

خاطره من از آيت‏الله بروجردى

آيت‏الله بروجردى سه ماه تعطيل و روزهاى جمعه‏درس نداشت. وقتى درس مى‏داد، طلبه‏هاى زيادى پاى درسش مى‏آمدند. روزى بالاى منبرفرمود:

در بروجرد چهل و پنج‏ساله بودم كه به درد چشم عجيبى مبتلا شدم. كاربه جايى رسيد كه حتى جلوى پاى خودم را نمى‏ديدم. بروجردى‏ها به خانه من‏مى‏آمدند. موقع عزادارى بود از در خانه ما رد شدند. باران باريده بود و جاده‏هم گلى بود. من خم شدم و مقدارى گل كه عزاداران با كف پا از روى آنها رد شده‏بودند، برداشتم و به چشمم ماليدم. به جان جدم ديگر نه چشم دردى داشتم نه‏احتياج به عينك پيدا كردم.

هلو، نامه متولى‏باشى

متولى‏باشى وقت‏يك جعبه هلوبه نوكرش داد و گفت آن را به خانه شيخ ابوالقاسم ببر و تحويل بده. شيخ‏ابوالقاسم براى خواندن نماز به مسجد امام رفته بود و به خانمش گفته بود اگركسى چيزى آورد خانه، قبول نكن مگر اينكه خودم باشم طرف را بشناسم و بدانم‏مال از كجا آمده؟ صاحبش كيست، خمس و زكات مال را داده. نوكر متولى‏باشى جعبه‏را به خانه شيخ ابوالقاسم برد و با اصرار به خانم شيخ داد. بچه‏ها مى‏خواستند در جعبه را باز كنند اما مادرشان نگذاشت. شيخ كه آمد خانمش‏پيش رفت و گفت:

متولى‏باشى يك جعبه هلو فرستاده بچه‏ها مى‏خواستند بخورند من نگذاشتم.

خوب كارى كردى، برو يك سينى بياور.

شيخ سينى و جعبه هلو را به پشت‏بام برد در را بست. هلوها را شكافت و دورسينى چيد. دو هفته بعد هلوهاى خشك شده را در جعبه قرار داد و در جعبه را بست‏و به زنش گفت:

اين متولى‏باشى آتش بلاست. من مى‏دانم چه هدفى دارد و چه كارى مى‏خواهد بكند. چند روز بعد نامه‏اى از متولى‏باشى آوردند و به مصطفى خادم آقا دادند. داخل‏نامه نوشته بود: حضرت آيت‏الله سند ملكى را كه متعلق به من است همراه نامه‏مى‏فرستم آن را امضا و تاييد كنيد. آقا به مصطفى اشاره كرد و گفت:

هر كس اين كاغذ را داده قبول نكن! بعد شيخ رفت و با يك كاسه گلى، دو سيرماست ترشيده، دو تكه نان جوين خشك و قاشق چوبى برگشت. كاغذ را با ناراحتى‏روى زمين پرت كرد و گفت:

مصطفى اين غذاى من است. نگذار اين نامه‏ها را پيش من بياورند.

آنگاه شيخ رفت جعبه هلو را آورد. به مصطفى داد و گفت:

ببر تحويل متولى‏باشى بده.

شيخ ابوالقاسم تعريف مى‏كرد وقتى با شيخ عبدالكريم دوست‏شدم، يك روز به‏خانه‏اش رفتم ديدم ناراحت است گفتم:

آقا چه شده؟

فردا اول ماهه پول براى خرجى نداريم! چكار كنيم؟

ناراحت نباش بعدازظهر پولى به دستمان مى‏رسد.

از كجا مى‏دانيد؟ من آبرويم ريخته مى‏شود.

مگر دست‏شماست اين مملكت صاحب دارد. مملكت امام زمان است. ما امام زمان‏داريم. بعدازظهر بود كه پولى به دستمان رسيد.

پسر حاج شيخ عبدالكريم

آقا مرتضى پسر حاج شيخ عبدالكريم آدم بزرگى بود اومى‏گفت:

رفتم مشهد مدتى آنجا ماندم. پولم تمام شد. فقط يك سكه پنج ريالى در جيبم‏مانده بود. به آقا على بن‏موسى الرضا(ع) متوسل شدم و گفتم آقاجان وضع مالى من‏ناجوره. رويم نمى‏شود به كسى بگويم به من كمك كند. مى‏خواهم به قم برگردم. اماپول كرايه ماشين ندارم.

از حرم برگشتم خانه، ديدم در مى‏زنند. در را باز كردم. پسر آيت‏الله ميلانى بود.

آقا مرتضى پدرم چند روز است چشم انتظار شماست كه به خانه ما بياييد. پدرم‏اين پاكت را به من داد به شما برسانم. سلامتان را رساند و مى‏دانست امروز مى‏خواهيد برويد قم.

دست‏شما درد نكند.

رضاشاه

اولين بار كه رضاشاه را ديدم بچه بودم. وقتى آمد قم فرماندارى را خراب كرده بودند. منزل متولى‏باشى مقابل فرماندارى‏بود. دختر و پسر جلوى شاه رژه مى‏رفتند. محمدرضا پهلوى 4 بار به قم آمد كه من سه بار او را ديدم. وقتى مى‏آمد، فرش‏بزرگى جلوى صحن مى‏انداختند و شاه داخل حرم مى‏شد. به ما مى‏گفتند اگر نامه‏اى‏داريد، به دست‏شاه ندهيد. بدهيد به ما تا كارتان را راه‏بياندازيم. در اين‏اواخر كه امام خمينى(ره) را گرفته بودند، شاه به حرم آمد. پشت در صحن خيمه‏زده بودند. يك سر خيمه چادر سبز و سر ديگر خيمه قبه طلا بود. سربازها دور تادور ميدان آستانه را محاصره كرده بودند. شاه با عصبانيت‏شروع به سخنرانى كردتا اينكه به بازاريها توهين كرد و گفت روزى كه تبريز و آذربايجان را گرفتم،شما كجا بوديد؟

به دستور او ابوالفضل مصباح از مقام توليت‏بركنار و زندانى‏شد. مصباح آدم محترمى بود. شهرت زيادى داشت. به مردم كمك مى‏كرد. در خانه‏اش‏سينه‏زنى مى‏كردند. با روحانيت ارتباط داشت.

دزد درجه يك

دزد خبره‏اى كه براى سرقت نذورات ضريح حضرت معصومه(س) به قم آمده‏بود، پس از دستگيرى جريان امر را اين طور تعريف كرد.

وارد قم شدم. رفتم حرم ديدم ضريح خالى است و فهميدم كه تازه آن را خالى‏كرده‏اند. به مسجد اعظم رفتم. در حال ساخت مسجد بودند. به عنوان عمله مشغول‏كار شدم. 24 روز كار كردم. روز بيست و چهارم طناب بزرگى با كلنگ و گونى به‏پشت‏بام مسجد بردم. عصر موقع تقسيم مزد همه كارگرها پايين رفتند. اما من‏نرفتم. همان بالا ماندم. تابستان بود. شب كه شد و درب حرم كه بسته شد طناب را به يك ميله آهنى بستم و با كلنگ وگونى وارد شاه‏عباسى شدم. روزنه‏اى آن بالا بود كه به داخل حرم راه داشت. واردحرم شدم. با كلنگ قفل ضريح را شكستم. پولها را جمع كردم. از پشت‏شيشه نگاه كردم. چند نفر داخل حرم خوابيده بودند. نتوانستم از آنجا بروم. با طناب پول و كلنگ را بالا بردم. پشت‏بام به پشت‏بام‏رفتم تا به فيضيه رسيدم. روى پشت‏بام فيضيه محلى بود كه فاصله‏اش با زمين 5/2متر بود. كيسه پول را پايين انداختم و روى آن پريدم. يك ساعت‏به اذان مانده‏بود. از فيضيه بيرون آمدم. با سرعت دور شدم، از مقابل كلانترى كه رد مى‏شدم يك‏پاسبان مرا ديد. جالب اين است كه معروف بود اين پاسبان بى‏حالترين پاسبان قم‏است)

چى دارى مى‏برى؟

نان خشك

پاسبان به گونى دست زد

اين كه كاغذه

و بعد گونى را باز كرد وداخل آن را نگاه كرد.

اين اسكناس‏هارو از كجا آوردى؟

با مشت محكم به صورت پاسبان كوبيدم و فرار كردم. پاسبان سوت كشيد. من در حال فرار بودم كه به وسيله سه سرباز كه در حال مرخصى و رفتن به‏خانه‏شان بودند، دستگير شدم.

حكايات و كرامات زيادى تعريف كردم. از همكاران قديمى خودم در آستانه بگويم. آنها6 نفر بودند. به جز يك نفر بقيه به رحمت‏خدا رفتند. افرادى مثل على‏عبدى، غلام كاشف‏پور، غلام غفورى، محمدعلى، آقاعلى‏اكبر و حسين حدادى. من معتقدم‏هر كس شيعه باشد در هر كجا كه باشد اگر به ائمه متوسل شود حتما جواب مى‏گيردو اين منحصر به قم نيست. خيلى‏ها حاجاتشان را مخفيانه مى‏گيرند و هيچ كس‏نمى‏فهمد. منتها بايد دل‏سوخته باشد و سيم اتصال برقرار شود.