فقط بر و بچههاى بسيجى بخوانند.
درد دل يك بسيجى جا مانده از كاروانيان سرخ
تقديم به روح ملكوتى شهداى گردان امام سجاد(ع) كه در كربلاى يك حماسه آفريدند.
حامد حجتى
دوباره يك غروب دلگير به سراغم مىآيد و دستبر زخمهاى تنهايىام مىگذارد و مرا در بىكران خاطراتم مبهوت مىگرداند.
غروب كه مىشود ياد بچهها سراغ چشمهاى بارانى مرا مىگيرد و آن وقت است كه باران خاطرات را بر پهناى صورتم احساس مىكنم ...
مىخواهم واگويه غمهاى نهفته در وجودم باشم درد بى شما بودن به حنجرهام چنگ انداخته است. دنيا چشمهايم را بسته است و امشب بار ديگر اذن دخول به خلوت خدايىتان آرزوى من است. يادش بخير خلوتهاى خوبى كه با شما و خدا داشتيم از نردبان كميل و توسل بالا مىرفتيم و در شرجى يك ندبه عاشقانه سرمست مىشديم. آنقدر تكرار «يا وجيها عندالله» شيرين بود كه وقتى به نام مهدى مىرسيديم مىخواستيم تا صبح در اين تكرار زيبا باقى بمانيم.
آه ارتفاعات مهران! قله قلاويزان! كربلاى يك! كجاييد كه دلتنگىام را مرحم باشيد. كربلاى يك; عاشورايى بود كه در ارتفاعات بلند مهران تكرار شد. آن وقتها كه به روضه اباعبدالله مىرفتيم آنچه چشمه اشكمان را مىجوشاند عطش بود، عطشى كه آنقدر بر لبان امام عشق حسين بن على زيبا نشسته بود كه خيزران كفر تاب ديدن آن را نداشت و دستان پليد فرزندى از فرزندان سقيفه در صدد محو آن برآمده بود. كربلاى يك پيكار عاشقانه، و تجلى معاشقه خون و دل بود.
چقدر به خودم مىبالم كه جوانىام را با شهداى سر به دار سپرى كردم، چقدر خوشحالم ... اما چشمانم مرا چه افسوس است افسوس از نرفتن، ماندن و دنيايى شدن. امروز وقتى به گلزار شهدا مىآيم تا در خنكاى عطر ياد شما روح و جان تازه كنم به اندازه تمام قبرهاى آسمانى شما آه از نهادم برمىخيزد. من سالها با شما بودم اما نفهميدم كه چگونه و از كدام راه مىتوان به خورشيد رسيد شما هر شب در قنوتهايتان راه زمين و آسمان مىپيموديد اما من در اولين گامها با بىلياقتى تمام مىماندم. سالها با شما بودم اما نفهميدم كه شبنمهاى لطيف از كدام سو بر انگشتان مناجات شما سبز مىشود نفهميدم ... نفهميدم ...
مىخواهم بار ديگر سر بر شانههاى استوارتان بگذارم و هاى هاى گريه كنم مگر من همراه شما خودم را به شط نزدم در والفجر 8 مگر زخمهايم و تركشهايى كه در بدن دارم با درياچه نمك بيگانه است؟ ... چرا چرا اينگونه در حسرت عروج مىسوزم.
شهدا مىدانيد كه چه به حالم مىگذرد رديف عكسهاى شما و خندههاى عاشقانهتان آتش به جانم مىزند. تشنهام تشنه يك جرعه از نگاههاى شما. تشنه يك سبو اشك از همان اشكهايى كه وقت رفتن آنها را به شانههايم سپرديد. آى شهدا اين دردها را به شما بايد گفت; آزادى مفهومى وارونه پيدا كرده است. غريبتر از كلام امام در شهرها پيدا نمىشود، ولىعصر هم در جمكران تنهاست. حضرت معصومه چشم به درگاه آستانش دوخته تا شايد يك جفت چشم مثل چشمهاى آسمانى شما به او سلام كنند. آنقدر مطبوعات و حرفها و نوشتهها بوى گنداب مىدهد كه نمىتوان ديگر در اين فضا تنفس كرد لااقل براى امثال من كه عطر خاكريز هنوز در مشامم تازه استبوى ادكلنهاى كذايى و زرق و برق مطبوعات و تشريفات حرفهايى كه فقط موبايل مىتواند بشوند، ملال آور است. دوست دارم تمام عمرم را در گلزار شهدا باشم. اما نه من حنجرهام از بوى خون و خدا لبريز است چون با شما مردان آفتابى همسفر بودهام فرياد خواهم زد قلم بدستخواهم گرفت تا حماسه شما را بسرايم آنقدر عطر ياد شما را در حوالى چشمهايم مىپراكنم كه ديگر جديدترين ادكلنهاى خارجى ياراى رقابتبا آنها را نداشته باشند من اگرچه سراچه افسوسم اما تا نفس دارم نام شما را فرياد خواهم كرد و با قلمى كه مثل دلم شكسته استبرايتان خواهم نوشت ...