«به مناسبت سال پربركت مولاى متقيان، اميرالمؤمنين على عليهالسلام .»
ليلا اسلامى گويا
چشمان خسته زن خواب را فراموش كرده بود. نيم خيز در جاى خود نشست. با هر صداى كوچكى كه از بيرون مىآمد، تپش قلب پير زن تندتر مىشد. كاش هرگز قبول نمىكرد. كاش كمى صبر مىكرد. چيزهاى بسيارى از ذهن پير زن عبور مىكرد و آزارش مىداد. هر لحظه كه به سپيده نزديك مىشد، نگرانى و دلهره زن بيشتر مىشد. اگر مىآمدند و از خانهاش بيرونش مىانداختند. دستان لرزانش را روى صورتش گذاشت. قطرهاى عرق سرد روى پيشانيش نشسته بود. دوباره دراز كشيد و چشمانش را بست. مرد خشمگين و ناراحت جلو آمد و به صورت چروكيده و استخوانى زن خيره شد.
ـ من نمىدانم. يا امانتى مرا مىدهى يا اين كه...
صداى زن به لرزه افتاد. قدمهايش را به عقب برداشت.
ـ من دادم. به خداوندى خدا قسم! من امانتى را به همان دوستى كه همراهتان آمده بود، دادم. او خودش گفت كه شما سخت مريض هستيد و توان آمدن به اين جا را نداريد. باوركنيد راست مىگويم.
مرد سربرگرداند و نگاهى به اطراف خانه پير زن انداخت.
ـ خانه خوبيست. به قيمت خوبى خواهند خريد.
سرش را به طرف پيرزن برگرداند. با صداى بلندترى گفت:
ـ حالا كه مىبينيد خودم سرحال آمدهام. بهانههاى دروغين شما را هم هرگز قبول نخواهم كرد. همين كه گفتم. تا فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، يا پول مرا مىدهيد يا آن كه اين خانه را به جاى بدهى، به من مىدهيد.
زانوهاى بىرمق زن لرزيد و روى زمين افتاد. بغض گلويش را گرفته بود و اجازه اشك ريختن به او را نمىداد. با صداى اذان صبح، چشمانش را نيم باز كرد. خستهتر از هميشه، از جا بلند شد. قدم هايش بىحس شده بودند، اجازه راه رفتن را به زن نمىدادند. هر لحظه ممكن بود كه مرد طلبكار پيدايش شود و شر به پا كند و آبروى ديرينهاش را با يك قسم دروغين به باد دهد. خودش را به ديوار تكيه داد. حلقههاى اشك جلوى پرده چشمانش را گرفته بود و آرام و قطره قطره از گوشه چشمانش روى گونهاش غلط مىخورد. سرش را به سوى آسمان گرفت.
ـ خدايا! خودت شاهد و گواه بودى و ديدى، من در تمامى عمرم خيانت به امانت نكرده بودم و نكردهام، چه كنم؟ چگونه ثابت كنم؟ منكه كسى غير از تو را ندارم كه به در خانهاش بروم و از او يارى بطلبم. خدايا! اگر خانهام را از من بگيرند، كجا بروم؟ تا كى آواره كوچهها و بيابانها شوم؟
نماز كه تمام شد، تا سپيدى سحر بر سجاده نشست و تصوير روزى كه اين دو نفر باهم پيش او آمده بودند و امانتى خود را نزد وى نهاده بودند، را در ذهن خود مجسّم ساخت. قرار برآن بود كه هر دو، باهم پس از مسافرت، نزد او بيايند...
صداى در بلند شد. كسى پشت در، محكم مشت به در چوبى خانه مىكوبيد. نفس در سينه زن حبس شد. پيشانى روى زمين گذاشت و لحظهاى دلش را به سوى خدا پرواز داد. اين بار صداى مرد بلندتر شد و فرياد كشيد:
ـ خانه است. مىدانم حق مرا خورده وحال در گوشه خانهاش مخفى گشته است.
ضرباتى كه مرد به در فرود مىآورد، در خانه را مىلرزاند. زن چادر رنگ و رو رفتهاش را روى سر محكم كرد و با توكّل به خدا به راه افتاد. در را كه باز كرد، چهره غضبناك و خشمگين مرد كه مىغريد، نمايان شد. تا چشم مرد به زن افتاد، نعرهاى زد.
ـ گوشه خانه مخفى شدهاى كه چه؟! فكر كردهاى ما نيز مثل خودت ابله هستيم. مال مرا خوردهاى كه هيچ، در امانت خيانت كردهاى، تازه دروغگوهم هستى!
سپس سر به سوى مأمورى كه از طرف عمر آمده بود، برگرداند.
ـ اين زن حق مرا خورده و مرا ناراحت ساخته است. زود حق مرا از اين زن بگيريد كه سخت به آن محتاجم.
زن سر به زير افكند.
ـ من چيزى در بساط ندارم كه به شما بدهم. حال خودتان هرگونه تصميمى كه مىخواهيد، بگيريد. من امانتى شما را قبلاً دادهام. حالا هم هيچ ندارم.
مأمور ابرو درهم كشيد.
ـ از شما ديگر اين انتظار را نداشتيم. فكر نمىكردم كه اين گونه به امانت خيانت مىكنيد. واقعاً كه عجب روزگارى است.پير زن خجالت هم نمىكشد.
زن سكوت كرد. با گوشه چادر، اشكهايش را پاك كرد. حوصله حرف زدن نداشت. چه مىتوانست بگويد، چگونه مىتوانست حرف هايش را ثابت كند، چه كسى حرفش را قبول مىكرد. نه مدركى داشت و نه هيچ گونه شاهدى كه شهادت دهد، او راست مىگويد. تنها مىتوانست به سكوت اكتفا كند و هيچ نگويد. لحظهاى درنگ كرد و انديشيد، حتماً مىخواستند او را نزد عمر ببرند تا او قضاوت كند. با اين حال، ديگر هيچ وقت خانهاش را نمىديد. تنها كسى كه مىتوانست او را از اين گرفتارى نجات دهد، على بن ابىطالب عليهالسلام ، داماد پيامبر صلىاللهعليهوآله بود. تنها او مىتوانست در اين باره قضاوت كند. قدم هايش از رفتن باز ايستاد و خود را به ديوار تكيه داد. مرد خشمناك به طرف زن شتافت.
ـ براى چه ايستادهاى؟ زود به راه بيفت كه وقت تنگ است. ديگر حوصله ندارم.
زن نگاه از مرد بر گرداند و به مأمور خيره شد.
ـ من مىآيم اما نه نزد عمر؛ بلكه نزد على ابن ابىطالب عليهالسلام . بايد او قضاوت كند. شما هم خوب مىدانيد كه عمر قضاوت على عليهالسلام را قبول دارد و قضاوت على عليهالسلام بهتر از هر قضاوتى است. او بهترين حكم را اجرا مىكند. او هرچه بگويد، همان است و من نيز قبول خواهم كرد. اگر حق با اين مرد باشد، خانهام از آنِ او، اما اگر حق با من بود، ديگر هيچ نگوييد و رهايم كنيد كه خداى سبحان خودش برهر چيز نظارت دارد و آگاه است.
رنگ چهره مرد تغيير كرد و چهرهاش دگرگون شد. لحظهاى سكوت كرد و بدون آن كه كلامى بگويد، به راه افتاد.
مرد كه شروع كرد به حرف زدن، همه ساكت بودند. زن نگاهى به حضرت على عليهالسلام انداخت. على عليهالسلام ساكت بود و به حرفهاى هردو گوش مىكرد. سپس پيره زن سخن گفت. هردو چشم به حضرت على عليهالسلام دوخته بودند و منتظر حكم على عليهالسلام بودند. زن دلش آرام بود و خيالش راحت. مىدانست على عليهالسلام حق را مىگويد و جز حق چيزى ديگر بر زبان او جارى نمىشود. مرد در دلش آشوب بود. از وقتى كه چشمانش به چهره زيبا و رعناى على عليهالسلام افتاده بود، فهميده بود كه ديگر نمىتواند بيشتر از اين دروغ بگويد. ضربان قلبش شديد بود و نفس در سينهاش حبس گشته بود.
على عليهالسلام بعد از گوش كردن دقيق به حرفهاى آن دو، لحظهاى سكوت كرد و آرام و با وقار، مثل هميشه، لب به سخن گشود و رو به مرد كرد و فرمود:
ـ مگر شما نگفتيد كه مال را به يك نفر از ما نده و هرگاه هردو حاضر شديم، بده؟!
چهره مرد بر آشفت و صدايش به لرزه افتاد. آب دهانش را قورت داد. سر به زير انداخت و آرام گفت:
ـ بلى. همين قرار بود.
على عليهالسلام با همان حالت روحانى و زيبا فرمود:
ـ برو، مال تو نزد ماست. برو با رفيق خود حاضر شو تا مال را به تو بپردازيم.
چهره زن از هم باز شد و خنده رضايت و شادى بر لبان زن نشست. اشك شوق از چشمانش جارى شد. آرام زير لب زمزمه كرد:
ـ الحق كه على عليهالسلام بهترين قاضى است. به راستى كه على عليهالسلام جز حق نمىگويد.
مرد شرمنده و خجالت زده سر به زير انداخت و بدون آن كه كلامى بگويد، آن جا را ترك كرد.*
* قضاوتهاى محيّرالعقول حضرت على(ع)، يا داورىهاى حيرتانگيز حضرت على(ع).
« * * * »