يوسف بوشهرى
آنچه پس از رحلت رسول اكرم(ص) مدينه به وقوع پيوست اين پرسشرا در ذهن تداعى مىكند كه آيا رسول خدا(ص) به حوادث پس ازحيات خود اطلاع نداشت؟ در آن صورت براى پيشگيرى از آن رخدادهاى تاسفآور چه تدابيرىانديشيده و مردم را تاچه حد آگاه ساخته بود؟ آنچه در اين گفتار مىخوانيم پاسخ همين پرسش و بيان رويدادهايىاست كه با رحلت پيامبر(ص) به وقوع پيوست.
مهمترين موضوع بيان مقام زمامدارى على(ع) بود كه تا توانستبدان سفارش كرد و چه بسا همان سفارشها فرصتطلبان آن روز رابه تلاش واداشت كه از اين كار جلوگيرى كنند. گاهى گفته مىشوداى كاش پيامبر(ص) بيش از اين، مردم را نسبتبه حقاهل بيت (عليهم السلام) و على(ع) آگاه مىساخت. ولى در همان حدنيز رسول خدا تحت فشار قرار داشت و معمولا هرگاه فضيلتى ازعلى(ع) بيان مىفرمود برخى خرده مىگرفتند كه آيا اين همه را ازجانب خود مىگويى يا فرمانى از جانب خداست؟! اين خردهگيرىحاكى از آن است كه از همان ايام، پذيرش زمامدارى على(ع) واعتراف به مقام معنوى و اجتماعى او براى برخى چندان هم آساننبوده است. مشكلترين چارهانديشىهاى پيامبر(ص) براى جانشينقرار دادن امام على(ع) به روزگار پس از غدير باز مىگردد. ازغدير (18 ذيحجه) تا روز رحلت آن حضرت (28 صفر) هفتاد روز بيشفاصله نبود. اين زمان كوتاه براى آنان كه در تدارك توطئهها بهسر مىبردند زمانى كافى بود تا عدهاى را هم عقيده خويش سازند.شايد بهترين كارى كه پيامبر مىتوانست انجام دهد آن بود كه ازاين مردم كسانى را كه حضور آنان در مدينه پس از وفاتش براىحكومت على(ع) مشكلساز بود، از شهر دور سازد. اين كار توفيقعلى(ع) را براى عهدهدارى خلافت افزونتر مىساخت و به علاوه با دورشدن مخالفان، به موجب بىاطلاعى آنان از اوضاع مدينه، راهاندازىهر توطئه و نقشه ديگر را ناممكن مىنمود. اما چه بايدكرد كه پس از فرمان پيامبر(ص) بر گسيل لشكر به سوى شام،منافقان به نقشه حضرت پى بردند و بر سرپيچى از اين فرمانپاىفشارى كردند.
در ماه محرم سال يازدهم، رسول گرامى اسلام(ص) پيش از آنكه دربستر بيمارى افتد مسلمانان را فرمان داد تا براى گسيل بهمرزهاى روم از جانب شام آماده شوند.(1) اين در حالى بود كهعدهاى از نامسلمانان نواحى جزيره العرب و مدعيان پيغمبرى، درتدارك حمله به مدينه بودند و به ظاهر بيرون رفتن سپاهى بدانبزرگى، چندان موافق احتياط نبود. با اين همه رسول خدا(ص)كمترين ترديدى در گسيل نيروهايش به سوى شام نداشت. حضرت اسامهبن زيد را كه كمتر از 20 سال داشت فرمانده اين لشكر كرد وبرخى از صحابه چون ابوبكر، عمر بن خطاب، ابو عبيده بن جراح وسعد بن ابى وقاص را فرمان اكيد داد تا هرچه زودتر به فرماندهىزيد جوان راهى شوند.(2) پيامبر(ص) با دستخود پرچم فرماندهجوان را بست و به او چنين دستور داد: مسافت را آنچنان به سرعتطى كن كه پيش از آنكه خبر حركت تو به آنجا رسد خود و سربازانتبه آنجا رسيده باشيد. رسول اكرم(ص) صحابيان سالخوردهاى چون ابوبكر و... را به زيرفرمان جوانى كمسال به نبرد امپراتورى بزرگ روم راهى مىسازدتا پس از اين، كمى سن بهانه سرپيچى صحابه از فرمان فرد كارداننشود. راستى چرا پيامبر(ص)، على(ع) را همراه آنان نفرستاد؟ آياسالخوردگان لشكر اسامه تجربه نظامى و شجاعت ويژه داشتند؟در آن صورت چرا به عنوان فرمانده برگزيده نشدند؟ اين سفرنزديك به دو ماه به طول مىانجاميده است.(3) و رسول خدا(ص) يقينداشت روزهاى آخر عمر را سپرى مىكند.با اين حال به تاكيد از برخى صحابه خواسته بود تا گوش بهفرمان اسامه هرچه زودتر مدينه را ترك كنند. اما حركت اينسپاه، به رغم تاكيد فراوان رسول خدا(ص) نخستبه سبب اعتراضبرخى از صحابه نسبتبه جوانى اسامه، سپس به بهانه تهيه ساز وبرگ سفر و سرانجام به سبب رسيدن خبر شدت يافتن بيمارىپيامبر(ص) و باز گشت ابوبكر و عمر و برخى ديگر از از اردوگاه«جرف» به مدينه، سر نگرفت.(4) ابن ابىالحديد به نقل گفتارشيخ خود ابو يعقوب معتزلى در شرح خطبه 156 نهج البلاغهمىنويسد: چون بيمارى پيامبر اكرم(ص) شدت يافت دستور داد سپاهاسامه به سوى شام حركت كند و فرمان داد ابوبكر و ديگر بزرگانمهاجرين و انصار در آن شركت جويند.با اين كيفيت اگر حادثهاى براى رسول خدا(ص) پيش آيد دستيابىعلى(ع) به خلافت از اطمينان بيشترى برخوردار خواهد بود.(5) چوناسامه حال پيامبر را وخيم و افراد تحت امرش را سركش ديد ازرسول خدا(ص) در خواست كرد به او اجازه دهد تا بعد از سلامتيافتن پيامبر از بيمارى، سپاه را حركت دهد. حضرت پيامبرموافقت نكرد و فرمود: همين حالا. اسامه دوباره عرض مىكند آيادر حالى كه قلبم از بيمارى شما اندوهگين استحركت كنم؟پيامبر(ص) مىفرمايد: به پيروزى فكر كن! اما كسان حاضر درپيرامون بستر رسول خدا(ص) به فرمانهاى آن حضرت چندان عنايتىنداشتند و گاه فرمانهاى وى را بنابر منافع و اهداف خويشتفسير و تحريف مىكردند.(6)
رسولخدا(ص)باآنكه در تب شديدى به سر مىبرد،با حالتخشم به مسجدآمد و ضمن نكوهش عاملان كارشكنى، متخلفان از حركتسريع سپاهرا ملعون خواند.(7) براى پيامبر جاى ترديد نبود كه جمعى درانتظار مرگ او و انديشه قبض حكومتاند و براى اين هدف در پىنقشه و توطئهاند. از همين رو با آگاهى از حوادثى كه به انتظارمرگ حضرتش كمين كرده بود و با شناختى كه از برخى اطرافيان خودداشتبراى آخرين بار فرصت را غنيمتشمرد و بر آن شد تامهمترين پيام دوران رسالت را ساده و روشن بيان و مسير آيندهحركت اسلامى را ترسيم نمايد. عمر بن خطاب ماجراى رحلت پيامبررا براى ابن عباس چنين نقل مىكند:«... ما نزد پيامبر حضور داشتيم. بين ما و زنان (كه فاطمهنيز در ميانشان بود) پردهاى آويخته شده بود. رسول خدا به سخندرآمده، فرمود: نوشتافزار بياوريد تا براى شما چيزى بنويسمكه با وجود آن هرگز گمراه نشويد. زنان پيامبر(ص) از پس پردهگفتند: خواسته پيامبر را برآوريد. من گفتم: ساكتباشيد. »(8) بخارى در صحيح خود بىآنكه نامى از عمر ببرد مىنويسد:يكى از حاضران در مجلس، سخن حضرت را در حضورش رد كرد و گفتدرد بر او غلبه كرده و نمىداند چه مىگويد ... و رو به حاضرانگفت: قرآن نزد شماست و همان ما را كفايت مىكند. در ميانحاضران اختلاف شد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن او راتاييد مىكردند و برخى سخن رسول خدا را و بدين ترتيب از نوشتننامه جلوگيرى شد. (9) به خوبى معلوم بود كه موضوع آن نوشته چهبود; گفتارى صريح در تعيين جانشين پيامبر. بدين ترتيب چيزىنمانده بود كه اصل نبوت حضرتش مورد ترديد قرار گيرد و قرآنكلام غير الهى پنداشته شود. زيرا قرآن، فرموده آن بزرگوار رادر هر حال، برگرفته از وحى ياد كرده بود.(10) و اين گروه آنرا هذيان ناشى از تب برشمردند. راستى آيا پيامبر اسلام(ص) حقتعيين جانشين پس از خود را نداشت؟ و آيا كسى را براى اين مقامبرنگزيد؟ چگونه است كه ديگران حق انتخاب داشتند و پيامبرنداشت؟ آيا عاقلانه است كه رسول خدا با تعيين نكردن جانشين،امت را به حال خود رها سازد تا هر كه توانستبر جان و نواميسمسلمانان تسلط يابد؟ آيا اصولا جانشينى پيامبر امر الهى است كهتنها با تعيين پروردگار صورت مىپذيرد يا آنكه بر عهده بعضى ازمردم است تا هر كسى را بر مسلمانان فرمانروا سازند؟ آيا اينديدگاه كه از سوى برخى ابراز شده صحيح است كه پيروى از بياناتپيامبر در مسائل سياسى و اجتماعى بر اصحاب وى واجب نبوده است؟پاسخ اين پرسشها را بايد در علم كلام جستجو كرد.
درگذشت پيامبر گروهى را در سكوت فرو برد و چنانكه حضرتش پيشبينىكرده بود جمعى را نيز به تلاشهاى مرموز و مخفيانه واداشت.كسانى كه از روزهاى شدت يافتن بيمارى پيامبر و احتمال درگذشتوى در پى اين بيمارى، نياتى براى دستيابى به قدرت در دلداشتند، بىدرنگ پس از شنيدن اين خبر و هنگامى كه هنوز على(ع)،فضل بن عباس و تنى چند سرگرم تجهيز پيكر پاك رسول خدا(ص) براىدفن بودند، دستبه كار شدند. اينان بىتوجه به همه آنچه رسولاكرم(ص) فرموده بود به شور نشستند تا شايد پيروان آخرينبرگزيده خدا را از بيراهه روى و بىرهبرى برهانند. چه به ادعاىايشان آن حضرت رهبرى براى امتش برنگزيده يا به پيروى فردىسفارش كرده كه محبوبيتى در ميان قوم خود نداشته و از عهده كاررهبرى برنمىآمده است.(11)
پس از رحلت پيامبر(ص) نخستين واقعهاى كه مسلمانان با آن رو بهرو شدند موضوع تكذيب وفات آن حضرت از جانب عمر بن خطاب بود.او در برابر خانه پيامبر(ص) افرادى را كه مىگفتند پيامبر فوتكرده استبه قتل تهديد مىكرد. هرچه ابن عباس و ابن مكتومآياتى را كه حاكى از امكان مرگ پيامبر بود تلاوت مىكردند مؤثرنمىافتاد. حركات او كه با نهايتشدت و قوت انجام مىشد همه رابه تعجب و ترديد انداخته بود و پارهاى پرسيدند: آيا پيامبرسخن خاصى با تو گفته يا وصيت ويژهاى در مورد مرگش با تو كردهاست؟ او جواب منفى داد.(12) طولى نكشيد كه دوست او ابوبكر كهدر بيرون مدينه به سر مىبرد به وسيلهاى به مدينه فرا خواندهشد. ابوبكر هنگامى به مسجد رسيد كه عمر در ميان مردم، خشمناك،كسانى را كه سخن از وفات پيامبر(ص) به زبان مىآوردند، باانتساب آنان به منافقان، تهديد به قتل مىكرد. ابوبكر بامشاهده اين صحنه جامه از چهره پيامبر به سويى زد و پس از بيانچند جمله به مسجد آمد و بىمحابا به عمر گفت: «آرام باش عمر،خاموش» و سپس با استشهاد به آيهاى از قرآن (آيه 30 سوره زمر: (انك ميت و انهم ميتون) (تو مىميرى و ديگران نيز مىميرند) كهقبل از او ديگران نيز تلاوت كرده بودند عمر را خاموش و وفاتپيامبر را تاييد كرد.(13) اين گفتگوها حتى اگر صحنهسازى ازپيش طراحىشده نبود، تا همينجا مىتوانست مردم را به نقشابوبكر در رهبرى جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع متوجهسازد.
در همين حال كه پيكر مطهر خاتم الانبياء(ص) بر زمين بود وبنى هاشم در غم بزرگ از دست رفتن آخرين فرستاده خدا به سوگنشسته بودند، عدهاى از انصار به دليل مشاهده اين رفتارها كهحاكى از نوعى تحريكات سياسى مهاجران براى تصاحب مقام جانشينىپيامبر، بود به انگيزه چارهجويى براى زمامدارى مسلمانان، درمحلى به نام سقيفه بنى ساعده تجمع نمود. آنها چنين وانمودند كهتعيين جانشينى پيامبر نيز مانند ديگر امور اجتماعى با گفتگوىبزرگان قوم، امرى شدنى است. پيغمبر(ص) خود هنگامى كه زنده بوددر كارهاى بزرگ با مهاجر و انصار مشورت مىكرد.
در همين لحظات كسى براى ابوبكر و عمر خبر آورد كه انصار بهگردهمايى پرداختهاند تا فردى را از ميان خود به زمامدارىبرگزينند. وى و ابوبكر چون از برپايى چنين انجمنى آگاه شدندجسد پيامبر را كه براى غسل آماده مىشد ترك كردند و بىآنكه بهكسى چيزى گويند به انجمن انصار در سقيفه پيوستند. آن دو درميان راه به يار ديرين خود ابو عبيده بن جراح رسيدند و هر سهراهى سقيفه شدند. در آنجا سعد بن عباده، پيشواى خزرجيان، با حال بيمارى و تب،ميان گروهى از انصار (اوس و خزرج) نشسته بود و سخنگويى از سوىاو در فضايل انصار و اولويت آنان بر مهاجران در خلافتسخنمىگفت. معلوم نمىتوان داشت كه انگيزه اقدام سعد و اجتماعانصار در سقيفه بدون مقدمه و ناشى از رياستطلبى آنان بوده،يا بر اثر اطلاعات جسته و گريخته و قراين و اماراتى كه دلالتبربرخى پيش بينيها و مقدمهچينيهاى سران مهاجران داشته است.آنچه منطقىتر مىنمايد اين است كه طرح چنان سخنانى از سوىانصار در آن ساعات، واكنشى در مقابله با اقدامات مهاجرانباشد، نه موضعگيرى در برابر وصاياى پيامبر خدا(ص). اما هرچهبود تاريخ آنان را نخستين گروهى مىشناسد كه به طور رسمى برخلاف خواسته رسول خدا(ص) اقدام به برپايى جلسه مشورتى براىتعيين جانشين پيامبر كردند. شايد هم اگر ديگران سالها پيشتراز ايشان مرموزانه در پى همين هدف بودهاند، چون زيركانهترمقاصد خود را دنبال مىكردند كمتر كسى توانسته است از كردهايشان رد پايى بر اين منظور بيابد. در هر صورت ترديد نيست كه مهاجران به مراتب نسبتبه انصار ازاطلاعات و تجارب اجتماعى و سياسى بيشترى برخوردار بودهاند. بههمين سبب در آن نشست انصار از مهاجران شكستخوردند. غير ازاينكه به موجب همان اقدام علنى بر خلاف فرموده رسول خدا(ص)براى هميشه از رسيدن به خلافت محروم ماندند. با اين همهنمىتوان انكار كرد كه حركات مرموزانه برخى مهاجران عامل مهمىدر اقدام انصار بوده است. آن حركات تا آنجا كه از نگاه تاريخمخفى نمانده به قرار زير است:- تخلف بعضى از مهاجران از همراهى با لشكر اسامه به رغمتاكيد پيامبر بر اعزام هرچه سريعتر آن.(14) جلوگيرى ازنوشتن وصيت پيامبر - انكار وفات پيامبر از سوى عمر(16) - پيشگوييهاى پيامبر در باره محروم گشتن انصار از حقوق اجتماعىخود و روى آوردن سياهى آشوبها در آينده نزديك. (17) اين امورانصار را واداشت تا نسنجيده براى حفظ موقعيت و منافع خود بهدستخويش زمينهساز شكلگيرى بزرگترين فتنه در سراسر تاريخاسلام گردند و شكافى در اجتماع مسلمانان پديد آورند كه هرگز بههم نيايد.
در سقيفه نخست انصار در فضل خود سخن گفتند و آنگاه عمر بنخطاب به مخالفتبا ايشان پرداخت و خلافت را حق مهاجران برشمرد. چون گفتگوها به خشونت گراييد ابوبكر پيش شتافت و خودفصلى در بيان فضايل مهاجران ايراد كرد و با زبانى نرم راى رابا استفاده از اختلاف ديرينه دو قبيله بزرگ در مدينه (اوس وخزرج) به مهاجران اختصاص داد. پس از اين گفتار بعضى بدين راضىشدند كه كار حكومتبا شركت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شودو گفتند: از ما اميرى و از مهاجران اميرى. ليكن ابوبكر اينراى را نپذيرفت و گفت: چنين اقدامى وحدت مسلمانان را بر همخواهد زد. امير از ما و وزيران از انصار انتخاب شود و بدونمشورت آنان كارى صورت نگيرد.(18) او روايتى از پيغمبر(ص) نقلكرد كه الائمه من قريش. اين روايتبا آنكه به طور كامل ذكرنشد، سخنى بود كه در چنان مجمع اثرى بزرگ به جا گذاشت و بهدعوى انصار پايان داد. به نظر مىرسد دشمنى ديرينه دو قبيلهانصار، (اوس و خزرج) نيز در پيشبرد نظر مهاجران بىتاثيرنبوده است، چه بر فرض كه امارت به انصار مىرسيد هيچ يك از ايندو قبيله راضى به رياست قبيله ديگر نبود. چون زمامدارى مهاجران و قريش مسلم شد، گفتگو بر تعيين شخص بهميان آمد. آنها كه در آن مجلس كار را در دست داشتند هر يك بهديگرى واگذار مىكردند. سرانجام عمر و ابو عبيده جراح، ابوبكر رابه رياست پذيرفتند و با او بيعت كردند. در همين هنگام فريادهابه موافقت و مخالفتبلند شد. طبرى نقل مىكند كه حتى بعد ازبيعت عمر با ابوبكر هنوز جمعى از انصار بودند كه به اين تصميماعتراض داشته، بانگ برآوردند:«ما جز با على با هيچ كس ديگر بيعت نخواهيم كرد. » ولى اينفرياد و فريادهاى ديگر در آن آشوب گم شدند. بعد از عمر وابو عبيده، مهاجران حاضر با ابوبكر بيعت كردند.(19) دو گروهانصار چون خود را شكستخورده ديدند هر يك در از دست ندادنآخرين موقعيت، در بيعتبا ابوبكر نسبتبه هم پيشدستى كردند.اوسيان گردن به فرمان رهبر قريشى را مطلوبتر و مفيدتر از اينمىدانستند تا اينكه بگذارند رئيس قبيله رقيب (خزرج) بر آنهاحكمرانى كند. از همين رو در ميان ايشان اولين كسى كه باابوبكر بيعت كرد، سعد بن حضير (يكى از رؤساى اوس) بود.(20) سرانجام سياست گروهى و رقابتهاى طايفهاى ابوبكر را قادر بهمطالبه بيعت از اكثر مردم كرد. از طرفى رقابتهاى طايفهاى درميان قريش و بخصوص در ميان مهاجران، قبول رهبرى ابوبكر كهمردى از تيره كماهميتبنو تيم بن مره بود آسانتر ساخت. بنو تيم هرگز در جنگ قدرت و تعارضات سياسى كه قبايل رقيب قريش(همچون بنى اميه و بنى هاشم و بنى مخزوم) را به ستوده آوردهبود، درگير نبودهاند. از طرف ابوبكر از اعتبار خاصى برخورداربود و در زيادى سن و برقرار ساختن رابطه نزديك با پيامبر درپى تزويج دخترش با پيامبر(ص) و اظهار حمايت از اسلام از ابتداىرسالت، جلوهاى كسب كرده بود. بر پايه مآخذ ابوبكر و عمر از زمان بسيار دور اتحادى را تشكيلداده بودند كه ابو عبيده جراح عضو سوم آن بود. اين سه نفراهميت و نفوذ چشمگيرى در شرافت اسلامى نوظهور و نيز در سياستگروهى عليه حكومت اشرافى مكه كسب كرده بودند.
پس از جدالهاى لفظى و مشاجره، ابوبكر با پنج راى به عنوانخليفه رسول الله انتخاب شد. اجتماعكنندگان هنوز پراكنده نشدهبودند كه عدهاى سواره و پياده در شهر خودنمايى كردند. قبيلهبنى اسلم كه وابسته مهاجران بودند، وارد مدينه شدند، به آن سانكه كوچهها را پر كردند و با ابوبكر بيعت نمودند.(23) شيخ مفيدبه روايت از ابو مخنف آورده است كه بنى اسلم براى تهيه خواربار به مدينه آمده بودند. به آنان گفته شد: اگر به ما يارىدهيد كه براى جانشين پيامبر(ص) بيعتستانيم، به شما خوار وبار مىدهيم. پس بنى اسلم به اميد دريافتخوار و بار به يارىبرخاستند، تا آنجا كه هر كس را كه از بيعتخوددارى مىكرد باضرب و زور بدين كار مجبور مى ساختند.(24) بىسبب نبود كه عمرمىگفت: من تا بنى اسلم نيامده بودند به پيروزى اطميناننيافتم.(25)
در آن هنگامه ديگر جاى هيچ اقدام مخالفى كه بتواند به نتيجهانجامد وجود نداشت. كمترين مخالفتبا شديدترين پاسخ و شومترينكشتار و اختلاف مواجه مىشد. تا اينجا به خوبى معلوم بود كه آنگفتگوها و مشورتهاى سران قبايل، نظر عمومى مسلمانان مدينه رادر بر نداشت و آنان هيچ فرصت انديشه در اين باره نداشته ومخالفان نيز با تهديد و تطميع سكوت كردهاند. نيز با مطالعهمتن گفتگوها و دقت در استدلالهاى طرفين، آنچه كه معيار تعيينحق اولويتخلافت مطرح و بر آن تاكيد و توافق مىشود و بر هماناساس «ابوبكر» خليفه مىگردد، مساله خويشاوندى و نسب باپيامبر(ص) مىباشد. اما به راستى آيا طبق اين معيار كسىشايستهتر از ابوبكر يافت نشد؟ ابوبكر خود در فرداى آن روز اينپرسش را پاسخ گفت. وى به مسجد پيامبر آمد و عمر خطبهاى درفضيلت و سبقت او در اسلام و يارى وى از دين و همراهىاش باپيغمبر(ص) از مكه به مدينه خواند و از مردم خواستبا او بيعتكنند. مردم نيز جز عدهاى از انصار(26) و خويشاوندان پيغمبر(ص)بيعتبا او را پذيرفتند و ابوبكر به طور رسمى به خلافت رسيد.او در آن مجلس خطبهاى خواند و در ضمن آن گفت: مرا كه براىزمامدارى برگزيدهايد بهترين شما نيستم حاضرم اين مسؤوليت رااز گردن خود بردارم. من در كار خود و اداره امور مسلمانان بهكتاب خدا و سنت رسول خدا رفتار خواهم كرد. جز آنكه همراهپيامبر فرشتهاى بود كه او را از گناه و خطا بازمىداشت اماآگاه باشيد كه مرا شيطانى است كه گاهى مرا فرو مىگيرد. هرگاهپيش من آمد از من بپرهيزيد.(27) با بيعت مردم با ابوبكر كارتعيين زمامدار به ظاهر پايان يافت. اما از آن زمان تا حال وآينده اين پرسش باقى است كه چرا در چنان مجلس مشورت كه سرنوشتمسلمانان تعيين مىشد، خاندان حصرت محمد(ص) را در زمره مشاورانبه حساب نياورند؟ براى آشوبگران سقيفه كاملا هويدا بود كه فراخوانى خاندانپيامبر اكرم به آن مجلس، مانع از پيشبرد اهداف آنان است. زيرادر آن صورت ايشان حقايقى از فرمايشهاى رسول اكرم(ص) را كهگوياى منزلتخود بود به ياد مردم مىآوردند و توطئهها خنثىمىشد. به همين منظور بازيگران سقيفه براى اين كار بهترين زمانممكن را انتخاب كردند تا اهل بيتبه موجب اشتغال به مراسمتجهيز پيامبر(ص) فرصتحضور نيابد.
اين پرسش كه چرا در سقيفه خاندان وحى را به شور نطلبيدند درهمان زمان نيز از سوى برخى مطرح شد. اما پاسخى كه از طرفگردانندگان حكومت ارائه مىشد اين بود كه اين حركت تصميمى ازپيش طراحىشده نبود بلكه ناخواسته و به يكباره اتخاذ شده است. صميمىترين يار ابوبكر، خليفه دوم، بعدها گفت: انتخاب ابوبكربراى زمامدارى كارى ناخواسته و ناانديشيده بود كه خود جوشپيش آمد اما خداوند آثار زيانبار احتمالى آن را پيشگيرىكرد.(28) او اين سخن را پس از وقتى بيان كرد كه اين زمزمه درميان مردم رواج يافته بود كه: اگر خلافتبراى ابوبكر به تعيينپيامبر(ص) نبوده و با راى تنى چند از افراد، استوار شده استپس هم اينك نيز مردم حق دارند با رايى به مراتب افزونتر،ديگرى را به زمامدارى برگزينند.
جز دلايل و قراينى كه پيشتر برشمرديم شواهدى نشان مىدهد كه آنتصميم با توطئه قبلى صورت گرفته است و گرنه براى گروهى اندكچگونه زمينه و امكان كودتايى اين چنين وجود داشته است؟! برخىشواهد بر توطئه بودن آن غايله به قرار زير است: الف- در آيهاى از قرآن در هشدار الهى به پيامبر(ص) چنينمىخوانيم: (و من اهل المدينه مردوا على النفاق لا تعلمهم) (29)يعنى هم اينك در شهر تو مدينه از كسانى كه به ظاهر اسلامآوردهاند هستند كسانى كه بر نفاق خويش باقىاند (آنان كه برنفاق خو گرفتهاند و دمى از روى حقيقتبه تو ايمان نياوردهاند)غير از آنكه نفاق ايشان چنان زيركانه است كه اگر ما آنها رابه تو معرفى نكنيم هيچ گاه آنان را باز نشناسى! ب- تلاش عمر و ابوبكر براى تصدى امامت نماز به جاى پيامبر(ص)در ايام بيمارى آن حضرت(30) ج- گفتار امام على(ع) به عمر كه «شير خلافت را بدوش كه براىتو نيز نصيبى خواهد بود. امروز زمام آن را محكم براى ابوبكردر دست گير، تا فردا در اختيار تو باشد.»(31) د- نامه معاويه به محمد بن ابىبكر و اشاره به همدستى ابوبكرو عمر بر ضد على(ع) و غصب خلافت.(32) ه- واگذارى خلافت از طرف ابوبكر به عمر و سخن عمر پس ازمضروب شدن به دست ابو لؤلؤ كه اگر ابو عبيده زنده بود، او را بهجانشينى برمىگزيدم.(33) در برخى از روايات نيز به اين زمينهچينى كه ريشه در گذشته(زمان رسول اكرم-ص-) داشته تصريح شده است.(34) حوادث بعدآشكار نمود كه انتخاب خلفا در عهد هر سه خليفه بر اساس آن بودكه خلافت در خاندانهاى قريش به جز خاندان بنى هاشم به گردشدرآيد. و در اجراى اين سياست، قريشيان، اول «ابوبكر» را ازتيره تيم و سپس «عمر» را از تيره عدى، و پس از او «عثمان»را از تيره بنى اميه، براى خلافت انتخاب كردند. خلفا بر پايههمين مقصد و سياست، انصار و بنى هاشم را از صحنه سياست دورنگاه داشتند و به هيچ وجه رياست ارتش در فتوحات و حكومتشهرهاى اسلامى را به آنان واگذار نكردند.
1- الكامل، ابن اثير، ج 2، ص 317. 2- الاصابه، ابن حجر، ج 8، ص 124; تاريخ ابن اثير، ج 2، ص
317-321; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 177، ج 1، ص159. 3- در ايام خلافت ابوبكر سپاه اسامه راهى شام شد و نوشتهاندآنان پس از چهل يا هفتاد روز به مدينه باز گشتند. 4- تاريخ طبرى، ج 3، ص 186; شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص
159-162. 5- شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 197. 6- مسند احمد ابن حنبل، ج 1، ص 356; طبقات ابن سعد، ج 2، ص217، 242، 245; تاريخ طبرى، ج 3، ص 192 و 193. ابن ابى الحديد در تاييد نظر شيعه مىگويد: مىتوان احتمال دادكه فرا خواندن اسامه از اردوگاه و جلوگيرى از ركتسپاه وىتوسط برخى از همين حاضران پيرامون بستر پيامبر، به قصد اعمالبرخى از اغراض انجام گرفته باشد. (شرح نهج البلاغه، ج 12، ص
82-90.) 7- شرح ابن ابىالحديد، ج 2، ص 20; المراجعات، ص 275 و 276;ملل و نحل شهرستانى، مقدمه چهارم، ص 29. 8- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 243 و 244; چاپ بيروت. 9- صحيح بخارى، ج 8، ص 9; و ج 4، ص 85; مسند احمد، ج 1، ص425; الطبقات الكبرى، ج 2، ص 244. 10- سوره نجم، آيه 3 و 4. دلايل و مدارك اين پندار را درمباحث بعدى خواهيم آورد. 11- الطبقات، ج 2، ص 271 و 272; ابن كثير، ج 5، ص 243; حلبى،ج 3، ص 390 و 391. 12- سيره ابن هشام، ج 4، ص 305; تاريخ طبرى، ج 3، ص
200-203;طبقات ابن سعد، ج 2، ص
265-270; انساب الاشراف بلاذرى ج 1، ص581.
13- شرح ابن ابىالحديد، ج 1، ص 162159. 14- ؟ 15- الطبقات الكبرى، ابن سعد، ج 2، ص 242، 245. 16- سيره ابن هشام، ج 4، ص 305; ابن ابى الحديد، «زمانى كهعمر از مرگ رسول خدا مطلع گرديد از شورش و انقلاب مردم درمساله امامتبه هراس افتاد. او مىترسيد انصار يا ديگران رشتهحكومت را به دست گيرند. به ناچار مصلحت در اين ديد كه مردم رابه هر نحوى كه ممكن استساكت و آرام كند، به خاطر همين بود كهگفت آنچه را گفت، و مردم را در شك و ترديد نگاه داشت تا حريمدين و دولت محفوظ ماند. همه اينها بود تا زمانى كه ابوبكررسيد.» (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 129. 17- صحيح بخارى، ج 8، ص 86 به بعد; المغازى واقدى، ج 2، ص113; سنن ابن ماجه، ج 2، ص 130. 18- اين وعده هيچ گاه تحقق نيافت. 19- تاريخ طبرى، ج 1، ص 1818. 20- الاستيعاب، ج 1، ص 172. 21- ؟ 22- ؟ 23- تاريخ طبرى، ج 3، ص 205. 24- الجمل، شيخ مفيد، ص 59; لامنس بااستناد بر مطالب تاريخابن فرات نوشته است اين گروه سه نفره (ابوبكر، عمر، ابو عبيده)از همكارى بنى اسلم مطمئن شده بودند (ص 142، حاشيه 7) 25- تاريخ طبرى، ج 3، ص 222. 26- از گروه بيعت نكردگان، سعد بن عباد رئيس قبيله خزرج كهاز بيعتبا ابوبكر سر باز زد، هيچگاه در نماز او حاضر نشد. درروزگار خلافت عمر به زخم تير از پا درآمد. جز سعد، على(ع) وبنى هاشم و چند تن ديگر از صحابه نيز تا مدتى از يعتباابوبكر سر باز زدند. 27- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 212، تاريخ طبرى، ج 3، ص 223،الامامه، ج 1، ص 16. 28- سيره ابن هشام، ج 4، ص 308; تاريخ طبرى، ج 3، ص 205. 29- سوره توبه، آيه 110. 30- مسند احمد، ج 1; تاريخ طبرى، ج 3، ص 190. 31- ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11. 32- مسعودى، مروج، ج 3، ص 21 و 22. 33- ابن سعد، ج 3، ص 413. 34- مسند احمد، ج 1، ص 110.