رحلت پیامبر (ص) و آشکار شدن توطئه‏ ها

یوسف بوشهرى

نسخه متنی
نمايش فراداده

رحلت پيامبر(ص) و آشكار شدن توطئه ‏ها

يوسف بوشهرى

آنچه پس از رحلت رسول اكرم(ص) مدينه به وقوع پيوست اين پرسش‏را در ذهن تداعى مى‏كند كه آيا رسول خدا(ص) به حوادث پس ازحيات خود اطلاع نداشت؟ در آن صورت براى پيشگيرى از آن رخدادهاى تاسف‏آور چه تدابيرى‏انديشيده و مردم را تاچه حد آگاه ساخته بود؟ آنچه در اين گفتار مى‏خوانيم پاسخ همين پرسش و بيان رويدادهايى‏است كه با رحلت پيامبر(ص) به وقوع پيوست.

پيشگيريهاى رسول خدا(ص)

مهمترين موضوع بيان مقام زمامدارى على(ع) بود كه تا توانست‏بدان سفارش كرد و چه بسا همان سفارشها فرصت‏طلبان آن روز رابه تلاش واداشت كه از اين كار جلوگيرى كنند. گاهى گفته مى‏شوداى كاش پيامبر(ص) بيش از اين، مردم را نسبت‏به حق‏اهل بيت (عليهم السلام) و على(ع) آگاه مى‏ساخت. ولى در همان حدنيز رسول خدا تحت فشار قرار داشت و معمولا هرگاه فضيلتى ازعلى(ع) بيان مى‏فرمود برخى خرده مى‏گرفتند كه آيا اين همه را ازجانب خود مى‏گويى يا فرمانى از جانب خداست؟! اين خرده‏گيرى‏حاكى از آن است كه از همان ايام، پذيرش زمامدارى على(ع) واعتراف به مقام معنوى و اجتماعى او براى برخى چندان هم آسان‏نبوده است. مشكل‏ترين چاره‏انديشى‏هاى پيامبر(ص) براى جانشين‏قرار دادن امام على(ع) به روزگار پس از غدير باز مى‏گردد. ازغدير (18 ذيحجه) تا روز رحلت آن حضرت (28 صفر) هفتاد روز بيش‏فاصله نبود. اين زمان كوتاه براى آنان كه در تدارك توطئه‏ها به‏سر مى‏بردند زمانى كافى بود تا عده‏اى را هم عقيده خويش سازند.شايد بهترين كارى كه پيامبر مى‏توانست انجام دهد آن بود كه ازاين مردم كسانى را كه حضور آنان در مدينه پس از وفاتش براى‏حكومت على(ع) مشكل‏ساز بود، از شهر دور سازد. اين كار توفيق‏على(ع) را براى عهده‏دارى خلافت افزون‏تر مى‏ساخت و به علاوه با دورشدن مخالفان، به موجب بى‏اطلاعى آنان از اوضاع مدينه، راه‏اندازى‏هر توطئه و نقشه ديگر را ناممكن مى‏نمود. اما چه بايدكرد كه پس از فرمان پيامبر(ص) بر گسيل لشكر به سوى شام،منافقان به نقشه حضرت پى بردند و بر سرپيچى از اين فرمان‏پاى‏فشارى كردند.

اعزام لشكر اسامه

در ماه محرم سال يازدهم، رسول گرامى اسلام(ص) پيش از آنكه دربستر بيمارى افتد مسلمانان را فرمان داد تا براى گسيل به‏مرزهاى روم از جانب شام آماده شوند.(1) اين در حالى بود كه‏عده‏اى از نامسلمانان نواحى جزيره العرب و مدعيان پيغمبرى، درتدارك حمله به مدينه بودند و به ظاهر بيرون رفتن سپاهى بدان‏بزرگى، چندان موافق احتياط نبود. با اين همه رسول خدا(ص)كمترين ترديدى در گسيل نيروهايش به سوى شام نداشت. حضرت اسامه‏بن زيد را كه كمتر از 20 سال داشت فرمانده اين لشكر كرد وبرخى از صحابه چون ابوبكر، عمر بن خطاب، ابو عبيده بن جراح وسعد بن ابى وقاص را فرمان اكيد داد تا هرچه زودتر به فرماندهى‏زيد جوان راهى شوند.(2) پيامبر(ص) با دست‏خود پرچم فرمانده‏جوان را بست و به او چنين دستور داد: مسافت را آنچنان به سرعت‏طى كن كه پيش از آنكه خبر حركت تو به آنجا رسد خود و سربازانت‏به آنجا رسيده باشيد. رسول اكرم(ص) صحابيان سالخورده‏اى چون ابوبكر و... را به زيرفرمان جوانى كم‏سال به نبرد امپراتورى بزرگ روم راهى مى‏سازدتا پس از اين، كمى سن بهانه سرپيچى صحابه از فرمان فرد كاردان‏نشود. راستى چرا پيامبر(ص)، على(ع) را همراه آنان نفرستاد؟ آياسالخوردگان لشكر اسامه تجربه نظامى و شجاعت ويژه داشتند؟در آن صورت چرا به عنوان فرمانده برگزيده نشدند؟ اين سفرنزديك به دو ماه به طول مى‏انجاميده است.(3) و رسول خدا(ص) يقين‏داشت روزهاى آخر عمر را سپرى مى‏كند.با اين حال به تاكيد از برخى صحابه خواسته بود تا گوش به‏فرمان اسامه هرچه زودتر مدينه را ترك كنند. اما حركت اين‏سپاه، به رغم تاكيد فراوان رسول خدا(ص) نخست‏به سبب اعتراض‏برخى از صحابه نسبت‏به جوانى اسامه، سپس به بهانه تهيه ساز وبرگ سفر و سرانجام به سبب رسيدن خبر شدت يافتن بيمارى‏پيامبر(ص) و باز گشت ابوبكر و عمر و برخى ديگر از از اردوگاه‏«جرف‏» به مدينه، سر نگرفت.(4) ابن ابى‏الحديد به نقل گفتارشيخ خود ابو يعقوب معتزلى در شرح خطبه 156 نهج البلاغه‏مى‏نويسد: چون بيمارى پيامبر اكرم(ص) شدت يافت دستور داد سپاه‏اسامه به سوى شام حركت كند و فرمان داد ابوبكر و ديگر بزرگان‏مهاجرين و انصار در آن شركت جويند.با اين كيفيت اگر حادثه‏اى براى رسول خدا(ص) پيش آيد دستيابى‏على(ع) به خلافت از اطمينان بيشترى برخوردار خواهد بود.(5) چون‏اسامه حال پيامبر را وخيم و افراد تحت امرش را سركش ديد ازرسول خدا(ص) در خواست كرد به او اجازه دهد تا بعد از سلامت‏يافتن پيامبر از بيمارى، سپاه را حركت دهد. حضرت پيامبرموافقت نكرد و فرمود: همين حالا. اسامه دوباره عرض مى‏كند آيادر حالى كه قلبم از بيمارى شما اندوهگين است‏حركت كنم؟پيامبر(ص) مى‏فرمايد: به پيروزى فكر كن! اما كسان حاضر درپيرامون بستر رسول خدا(ص) به فرمانهاى آن حضرت چندان عنايتى‏نداشتند و گاه فرمانهاى وى را بنابر منافع و اهداف خويش‏تفسير و تحريف مى‏كردند.(6)

آخرين وصيت پيامبر(ص)

رسول‏خدا(ص)باآنكه در تب شديدى به سر مى‏برد،با حالت‏خشم به مسجدآمد و ضمن نكوهش عاملان كارشكنى، متخلفان از حركت‏سريع سپاه‏را ملعون خواند.(7) براى پيامبر جاى ترديد نبود كه جمعى درانتظار مرگ او و انديشه قبض حكومت‏اند و براى اين هدف در پى‏نقشه و توطئه‏اند. از همين رو با آگاهى از حوادثى كه به انتظارمرگ حضرتش كمين كرده بود و با شناختى كه از برخى اطرافيان خودداشت‏براى آخرين بار فرصت را غنيمت‏شمرد و بر آن شد تامهمترين پيام دوران رسالت را ساده و روشن بيان و مسير آينده‏حركت اسلامى را ترسيم نمايد. عمر بن خطاب ماجراى رحلت پيامبررا براى ابن عباس چنين نقل مى‏كند:«... ما نزد پيامبر حضور داشتيم. بين ما و زنان (كه فاطمه‏نيز در ميانشان بود) پرده‏اى آويخته شده بود. رسول خدا به سخن‏درآمده، فرمود: نوشت‏افزار بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم‏كه با وجود آن هرگز گمراه نشويد. زنان پيامبر(ص) از پس پرده‏گفتند: خواسته پيامبر را برآوريد. من گفتم: ساكت‏باشيد. »(8) بخارى در صحيح خود بى‏آنكه نامى از عمر ببرد مى‏نويسد:يكى از حاضران در مجلس، سخن حضرت را در حضورش رد كرد و گفت‏درد بر او غلبه كرده و نمى‏داند چه مى‏گويد ... و رو به حاضران‏گفت: قرآن نزد شماست و همان ما را كفايت مى‏كند. در ميان‏حاضران اختلاف شد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن او راتاييد مى‏كردند و برخى سخن رسول خدا را و بدين ترتيب از نوشتن‏نامه جلوگيرى شد. (9) به خوبى معلوم بود كه موضوع آن نوشته چه‏بود; گفتارى صريح در تعيين جانشين پيامبر. بدين ترتيب چيزى‏نمانده بود كه اصل نبوت حضرتش مورد ترديد قرار گيرد و قرآن‏كلام غير الهى پنداشته شود. زيرا قرآن، فرموده آن بزرگوار رادر هر حال، برگرفته از وحى ياد كرده بود.(10) و اين گروه آن‏را هذيان ناشى از تب برشمردند. راستى آيا پيامبر اسلام(ص) حق‏تعيين جانشين پس از خود را نداشت؟ و آيا كسى را براى اين مقام‏برنگزيد؟ چگونه است كه ديگران حق انتخاب داشتند و پيامبرنداشت؟ آيا عاقلانه است كه رسول خدا با تعيين نكردن جانشين،امت را به حال خود رها سازد تا هر كه توانست‏بر جان و نواميس‏مسلمانان تسلط يابد؟ آيا اصولا جانشينى پيامبر امر الهى است كه‏تنها با تعيين پروردگار صورت مى‏پذيرد يا آنكه بر عهده بعضى ازمردم است تا هر كسى را بر مسلمانان فرمانروا سازند؟ آيا اين‏ديدگاه كه از سوى برخى ابراز شده صحيح است كه پيروى از بيانات‏پيامبر در مسائل سياسى و اجتماعى بر اصحاب وى واجب نبوده است؟پاسخ اين پرسشها را بايد در علم كلام جستجو كرد.

سقيفه، آشكار شدن توطئه‏ها

درگذشت پيامبر گروهى را در سكوت فرو برد و چنانكه حضرتش پيش‏بينى‏كرده بود جمعى را نيز به تلاشهاى مرموز و مخفيانه واداشت.كسانى كه از روزهاى شدت يافتن بيمارى پيامبر و احتمال درگذشت‏وى در پى اين بيمارى، نياتى براى دستيابى به قدرت در دل‏داشتند، بى‏درنگ پس از شنيدن اين خبر و هنگامى كه هنوز على(ع)،فضل بن عباس و تنى چند سرگرم تجهيز پيكر پاك رسول خدا(ص) براى‏دفن بودند، دست‏به كار شدند. اينان بى‏توجه به همه آنچه رسول‏اكرم(ص) فرموده بود به شور نشستند تا شايد پيروان آخرين‏برگزيده خدا را از بيراهه روى و بى‏رهبرى برهانند. چه به ادعاى‏ايشان آن حضرت رهبرى براى امتش برنگزيده يا به پيروى فردى‏سفارش كرده كه محبوبيتى در ميان قوم خود نداشته و از عهده كاررهبرى برنمى‏آمده است.(11)

تكذيب وفات پيامبر(ص)

پس از رحلت پيامبر(ص) نخستين واقعه‏اى كه مسلمانان با آن رو به‏رو شدند موضوع تكذيب وفات آن حضرت از جانب عمر بن خطاب بود.او در برابر خانه پيامبر(ص) افرادى را كه مى‏گفتند پيامبر فوت‏كرده است‏به قتل تهديد مى‏كرد. هرچه ابن عباس و ابن مكتوم‏آياتى را كه حاكى از امكان مرگ پيامبر بود تلاوت مى‏كردند مؤثرنمى‏افتاد. حركات او كه با نهايت‏شدت و قوت انجام مى‏شد همه رابه تعجب و ترديد انداخته بود و پاره‏اى پرسيدند: آيا پيامبرسخن خاصى با تو گفته يا وصيت ويژه‏اى در مورد مرگش با تو كرده‏است؟ او جواب منفى داد.(12) طولى نكشيد كه دوست او ابوبكر كه‏در بيرون مدينه به سر مى‏برد به وسيله‏اى به مدينه فرا خوانده‏شد. ابوبكر هنگامى به مسجد رسيد كه عمر در ميان مردم، خشمناك،كسانى را كه سخن از وفات پيامبر(ص) به زبان مى‏آوردند، باانتساب آنان به منافقان، تهديد به قتل مى‏كرد. ابوبكر بامشاهده اين صحنه جامه از چهره پيامبر به سويى زد و پس از بيان‏چند جمله به مسجد آمد و بى‏محابا به عمر گفت: «آرام باش عمر،خاموش‏» و سپس با استشهاد به آيه‏اى از قرآن (آيه 30 سوره زمر: (انك ميت و انهم ميتون) (تو مى‏ميرى و ديگران نيز مى‏ميرند) كه‏قبل از او ديگران نيز تلاوت كرده بودند عمر را خاموش و وفات‏پيامبر را تاييد كرد.(13) اين گفتگوها حتى اگر صحنه‏سازى ازپيش طراحى‏شده نبود، تا همينجا مى‏توانست مردم را به نقش‏ابوبكر در رهبرى جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع متوجه‏سازد.

گردهمايى انصار

در همين حال كه پيكر مطهر خاتم الانبياء(ص) بر زمين بود وبنى هاشم در غم بزرگ از دست رفتن آخرين فرستاده خدا به سوگ‏نشسته بودند، عده‏اى از انصار به دليل مشاهده اين رفتارها كه‏حاكى از نوعى تحريكات سياسى مهاجران براى تصاحب مقام جانشينى‏پيامبر، بود به انگيزه چاره‏جويى براى زمامدارى مسلمانان، درمحلى به نام سقيفه بنى ساعده تجمع نمود. آنها چنين وانمودند كه‏تعيين جانشينى پيامبر نيز مانند ديگر امور اجتماعى با گفتگوى‏بزرگان قوم، امرى شدنى است. پيغمبر(ص) خود هنگامى كه زنده بوددر كارهاى بزرگ با مهاجر و انصار مشورت مى‏كرد.

به سوى محو وصيت پيامبر(ص)

در همين لحظات كسى براى ابوبكر و عمر خبر آورد كه انصار به‏گردهمايى پرداخته‏اند تا فردى را از ميان خود به زمامدارى‏برگزينند. وى و ابوبكر چون از برپايى چنين انجمنى آگاه شدندجسد پيامبر را كه براى غسل آماده مى‏شد ترك كردند و بى‏آنكه به‏كسى چيزى گويند به انجمن انصار در سقيفه پيوستند. آن دو درميان راه به يار ديرين خود ابو عبيده بن جراح رسيدند و هر سه‏راهى سقيفه شدند. در آنجا سعد بن عباده، پيشواى خزرجيان، با حال بيمارى و تب،ميان گروهى از انصار (اوس و خزرج) نشسته بود و سخنگويى از سوى‏او در فضايل انصار و اولويت آنان بر مهاجران در خلافت‏سخن‏مى‏گفت. معلوم نمى‏توان داشت كه انگيزه اقدام سعد و اجتماع‏انصار در سقيفه بدون مقدمه و ناشى از رياست‏طلبى آنان بوده،يا بر اثر اطلاعات جسته و گريخته و قراين و اماراتى كه دلالت‏بربرخى پيش بينيها و مقدمه‏چينيهاى سران مهاجران داشته است.آنچه منطقى‏تر مى‏نمايد اين است كه طرح چنان سخنانى از سوى‏انصار در آن ساعات، واكنشى در مقابله با اقدامات مهاجران‏باشد، نه موضع‏گيرى در برابر وصاياى پيامبر خدا(ص). اما هرچه‏بود تاريخ آنان را نخستين گروهى مى‏شناسد كه به طور رسمى برخلاف خواسته رسول خدا(ص) اقدام به برپايى جلسه مشورتى براى‏تعيين جانشين پيامبر كردند. شايد هم اگر ديگران سالها پيشتراز ايشان مرموزانه در پى همين هدف بوده‏اند، چون زيركانه‏ترمقاصد خود را دنبال مى‏كردند كمتر كسى توانسته است از كرده‏ايشان رد پايى بر اين منظور بيابد. در هر صورت ترديد نيست كه مهاجران به مراتب نسبت‏به انصار ازاطلاعات و تجارب اجتماعى و سياسى بيشترى برخوردار بوده‏اند. به‏همين سبب در آن نشست انصار از مهاجران شكست‏خوردند. غير ازاينكه به موجب همان اقدام علنى بر خلاف فرموده رسول خدا(ص)براى هميشه از رسيدن به خلافت محروم ماندند. با اين همه‏نمى‏توان انكار كرد كه حركات مرموزانه برخى مهاجران عامل مهمى‏در اقدام انصار بوده است. آن حركات تا آنجا كه از نگاه تاريخ‏مخفى نمانده به قرار زير است:- تخلف بعضى از مهاجران از همراهى با لشكر اسامه به رغم‏تاكيد پيامبر بر اعزام هرچه سريعتر آن.(14) جلوگيرى ازنوشتن وصيت پيامبر - انكار وفات پيامبر از سوى عمر(16) - پيشگوييهاى پيامبر در باره محروم گشتن انصار از حقوق اجتماعى‏خود و روى آوردن سياهى آشوبها در آينده نزديك. (17) اين امورانصار را واداشت تا نسنجيده براى حفظ موقعيت و منافع خود به‏دست‏خويش زمينه‏ساز شكل‏گيرى بزرگترين فتنه در سراسر تاريخ‏اسلام گردند و شكافى در اجتماع مسلمانان پديد آورند كه هرگز به‏هم نيايد.

جزئيات رويداد

در سقيفه نخست انصار در فضل خود سخن گفتند و آنگاه عمر بن‏خطاب به مخالفت‏با ايشان پرداخت و خلافت را حق مهاجران برشمرد. چون گفتگوها به خشونت گراييد ابوبكر پيش شتافت و خودفصلى در بيان فضايل مهاجران ايراد كرد و با زبانى نرم راى رابا استفاده از اختلاف ديرينه دو قبيله بزرگ در مدينه (اوس وخزرج) به مهاجران اختصاص داد. پس از اين گفتار بعضى بدين راضى‏شدند كه كار حكومت‏با شركت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شودو گفتند: از ما اميرى و از مهاجران اميرى. ليكن ابوبكر اين‏راى را نپذيرفت و گفت: چنين اقدامى وحدت مسلمانان را بر هم‏خواهد زد. امير از ما و وزيران از انصار انتخاب شود و بدون‏مشورت آنان كارى صورت نگيرد.(18) او روايتى از پيغمبر(ص) نقل‏كرد كه الائمه من قريش. اين روايت‏با آنكه به طور كامل ذكرنشد، سخنى بود كه در چنان مجمع اثرى بزرگ به جا گذاشت و به‏دعوى انصار پايان داد. به نظر مى‏رسد دشمنى ديرينه دو قبيله‏انصار، (اوس و خزرج) نيز در پيشبرد نظر مهاجران بى‏تاثيرنبوده است، چه بر فرض كه امارت به انصار مى‏رسيد هيچ يك از اين‏دو قبيله راضى به رياست قبيله ديگر نبود. چون زمامدارى مهاجران و قريش مسلم شد، گفتگو بر تعيين شخص به‏ميان آمد. آنها كه در آن مجلس كار را در دست داشتند هر يك به‏ديگرى واگذار مى‏كردند. سرانجام عمر و ابو عبيده جراح، ابوبكر رابه رياست پذيرفتند و با او بيعت كردند. در همين هنگام فريادهابه موافقت و مخالفت‏بلند شد. طبرى نقل مى‏كند كه حتى بعد ازبيعت عمر با ابوبكر هنوز جمعى از انصار بودند كه به اين تصميم‏اعتراض داشته، بانگ برآوردند:«ما جز با على با هيچ كس ديگر بيعت نخواهيم كرد. » ولى اين‏فرياد و فريادهاى ديگر در آن آشوب گم شدند. بعد از عمر وابو عبيده، مهاجران حاضر با ابوبكر بيعت كردند.(19) دو گروه‏انصار چون خود را شكست‏خورده ديدند هر يك در از دست ندادن‏آخرين موقعيت، در بيعت‏با ابوبكر نسبت‏به هم پيشدستى كردند.اوسيان گردن به فرمان رهبر قريشى را مطلوب‏تر و مفيدتر از اين‏مى‏دانستند تا اينكه بگذارند رئيس قبيله رقيب (خزرج) بر آنهاحكمرانى كند. از همين رو در ميان ايشان اولين كسى كه باابوبكر بيعت كرد، سعد بن حضير (يكى از رؤساى اوس) بود.(20) سرانجام سياست گروهى و رقابتهاى طايفه‏اى ابوبكر را قادر به‏مطالبه بيعت از اكثر مردم كرد. از طرفى رقابتهاى طايفه‏اى درميان قريش و بخصوص در ميان مهاجران، قبول رهبرى ابوبكر كه‏مردى از تيره كم‏اهميت‏بنو تيم بن مره بود آسانتر ساخت. بنو تيم هرگز در جنگ قدرت و تعارضات سياسى كه قبايل رقيب قريش(همچون بنى اميه و بنى هاشم و بنى مخزوم) را به ستوده آورده‏بود، درگير نبوده‏اند. از طرف ابوبكر از اعتبار خاصى برخورداربود و در زيادى سن و برقرار ساختن رابطه نزديك با پيامبر درپى تزويج دخترش با پيامبر(ص) و اظهار حمايت از اسلام از ابتداى‏رسالت، جلوه‏اى كسب كرده بود. بر پايه مآخذ ابوبكر و عمر از زمان بسيار دور اتحادى را تشكيل‏داده بودند كه ابو عبيده جراح عضو سوم آن بود. اين سه نفراهميت و نفوذ چشمگيرى در شرافت اسلامى نوظهور و نيز در سياست‏گروهى عليه حكومت اشرافى مكه كسب كرده بودند.

زمامدارى با پنج راى موافق

پس از جدالهاى لفظى و مشاجره، ابوبكر با پنج راى به عنوان‏خليفه رسول الله انتخاب شد. اجتماع‏كنندگان هنوز پراكنده نشده‏بودند كه عده‏اى سواره و پياده در شهر خودنمايى كردند. قبيله‏بنى اسلم كه وابسته مهاجران بودند، وارد مدينه شدند، به آن سان‏كه كوچه‏ها را پر كردند و با ابوبكر بيعت نمودند.(23) شيخ مفيدبه روايت از ابو مخنف آورده است كه بنى اسلم براى تهيه خواربار به مدينه آمده بودند. به آنان گفته شد: اگر به ما يارى‏دهيد كه براى جانشين پيامبر(ص) بيعت‏ستانيم، به شما خوار وبار مى‏دهيم. پس بنى اسلم به اميد دريافت‏خوار و بار به يارى‏برخاستند، تا آنجا كه هر كس را كه از بيعت‏خوددارى مى‏كرد باضرب و زور بدين كار مجبور مى ساختند.(24) بى‏سبب نبود كه عمرمى‏گفت: من تا بنى اسلم نيامده بودند به پيروزى اطمينان‏نيافتم.(25)

تاكيد بر بيعت‏گيرى

در آن هنگامه ديگر جاى هيچ اقدام مخالفى كه بتواند به نتيجه‏انجامد وجود نداشت. كمترين مخالفت‏با شديدترين پاسخ و شوم‏ترين‏كشتار و اختلاف مواجه مى‏شد. تا اينجا به خوبى معلوم بود كه آن‏گفتگوها و مشورتهاى سران قبايل، نظر عمومى مسلمانان مدينه رادر بر نداشت و آنان هيچ فرصت انديشه در اين باره نداشته ومخالفان نيز با تهديد و تطميع سكوت كرده‏اند. نيز با مطالعه‏متن گفتگوها و دقت در استدلالهاى طرفين، آنچه كه معيار تعيين‏حق اولويت‏خلافت مطرح و بر آن تاكيد و توافق مى‏شود و بر همان‏اساس «ابوبكر» خليفه مى‏گردد، مساله خويشاوندى و نسب باپيامبر(ص) مى‏باشد. اما به راستى آيا طبق اين معيار كسى‏شايسته‏تر از ابوبكر يافت نشد؟ ابوبكر خود در فرداى آن روز اين‏پرسش را پاسخ گفت. وى به مسجد پيامبر آمد و عمر خطبه‏اى درفضيلت و سبقت او در اسلام و يارى وى از دين و همراهى‏اش باپيغمبر(ص) از مكه به مدينه خواند و از مردم خواست‏با او بيعت‏كنند. مردم نيز جز عده‏اى از انصار(26) و خويشاوندان پيغمبر(ص)بيعت‏با او را پذيرفتند و ابوبكر به طور رسمى به خلافت رسيد.او در آن مجلس خطبه‏اى خواند و در ضمن آن گفت: مرا كه براى‏زمامدارى برگزيده‏ايد بهترين شما نيستم حاضرم اين مسؤوليت رااز گردن خود بردارم. من در كار خود و اداره امور مسلمانان به‏كتاب خدا و سنت رسول خدا رفتار خواهم كرد. جز آنكه همراه‏پيامبر فرشته‏اى بود كه او را از گناه و خطا بازمى‏داشت اماآگاه باشيد كه مرا شيطانى است كه گاهى مرا فرو مى‏گيرد. هرگاه‏پيش من آمد از من بپرهيزيد.(27) با بيعت مردم با ابوبكر كارتعيين زمامدار به ظاهر پايان يافت. اما از آن زمان تا حال وآينده اين پرسش باقى است كه چرا در چنان مجلس مشورت كه سرنوشت‏مسلمانان تعيين مى‏شد، خاندان حصرت محمد(ص) را در زمره مشاوران‏به حساب نياورند؟ براى آشوبگران سقيفه كاملا هويدا بود كه فراخوانى خاندان‏پيامبر اكرم به آن مجلس، مانع از پيشبرد اهداف آنان است. زيرادر آن صورت ايشان حقايقى از فرمايشهاى رسول اكرم(ص) را كه‏گوياى منزلت‏خود بود به ياد مردم مى‏آوردند و توطئه‏ها خنثى‏مى‏شد. به همين منظور بازيگران سقيفه براى اين كار بهترين زمان‏ممكن را انتخاب كردند تا اهل بيت‏به موجب اشتغال به مراسم‏تجهيز پيامبر(ص) فرصت‏حضور نيابد.

خاندان پيامبر را به شور نطلبيدند

اين پرسش كه چرا در سقيفه خاندان وحى را به شور نطلبيدند درهمان زمان نيز از سوى برخى مطرح شد. اما پاسخى كه از طرف‏گردانندگان حكومت ارائه مى‏شد اين بود كه اين حركت تصميمى ازپيش طراحى‏شده نبود بلكه ناخواسته و به يكباره اتخاذ شده است. صميمى‏ترين يار ابوبكر، خليفه دوم، بعدها گفت: انتخاب ابوبكربراى زمامدارى كارى ناخواسته و ناانديشيده بود كه خود جوش‏پيش آمد اما خداوند آثار زيانبار احتمالى آن را پيشگيرى‏كرد.(28) او اين سخن را پس از وقتى بيان كرد كه اين زمزمه درميان مردم رواج يافته بود كه: اگر خلافت‏براى ابوبكر به تعيين‏پيامبر(ص) نبوده و با راى تنى چند از افراد، استوار شده است‏پس هم اينك نيز مردم حق دارند با رايى به مراتب افزون‏تر،ديگرى را به زمامدارى برگزينند.

طراحى توطئه از قبل

جز دلايل و قراينى كه پيشتر برشمرديم شواهدى نشان مى‏دهد كه آن‏تصميم با توطئه قبلى صورت گرفته است و گرنه براى گروهى اندك‏چگونه زمينه و امكان كودتايى اين چنين وجود داشته است؟! برخى‏شواهد بر توطئه بودن آن غايله به قرار زير است: الف- در آيه‏اى از قرآن در هشدار الهى به پيامبر(ص) چنين‏مى‏خوانيم: (و من اهل المدينه مردوا على النفاق لا تعلمهم) (29)يعنى هم اينك در شهر تو مدينه از كسانى كه به ظاهر اسلام‏آورده‏اند هستند كسانى كه بر نفاق خويش باقى‏اند (آنان كه برنفاق خو گرفته‏اند و دمى از روى حقيقت‏به تو ايمان نياورده‏اند)غير از آنكه نفاق ايشان چنان زيركانه است كه اگر ما آنها رابه تو معرفى نكنيم هيچ گاه آنان را باز نشناسى! ب- تلاش عمر و ابوبكر براى تصدى امامت نماز به جاى پيامبر(ص)در ايام بيمارى آن حضرت(30) ج- گفتار امام على(ع) به عمر كه «شير خلافت را بدوش كه براى‏تو نيز نصيبى خواهد بود. امروز زمام آن را محكم براى ابوبكردر دست گير، تا فردا در اختيار تو باشد.»(31) د- نامه معاويه به محمد بن ابى‏بكر و اشاره به همدستى ابوبكرو عمر بر ضد على(ع) و غصب خلافت.(32) ه- واگذارى خلافت از طرف ابوبكر به عمر و سخن عمر پس ازمضروب شدن به دست ابو لؤلؤ كه اگر ابو عبيده زنده بود، او را به‏جانشينى برمى‏گزيدم.(33) در برخى از روايات نيز به اين زمينه‏چينى كه ريشه در گذشته(زمان رسول اكرم-ص-) داشته تصريح شده است.(34) حوادث بعدآشكار نمود كه انتخاب خلفا در عهد هر سه خليفه بر اساس آن بودكه خلافت در خاندانهاى قريش به جز خاندان بنى هاشم به گردش‏درآيد. و در اجراى اين سياست، قريشيان، اول «ابوبكر» را ازتيره تيم و سپس «عمر» را از تيره عدى، و پس از او «عثمان‏»را از تيره بنى اميه، براى خلافت انتخاب كردند. خلفا بر پايه‏همين مقصد و سياست، انصار و بنى هاشم را از صحنه سياست دورنگاه داشتند و به هيچ وجه رياست ارتش در فتوحات و حكومت‏شهرهاى اسلامى را به آنان واگذار نكردند.

1- الكامل، ابن اثير، ج 2، ص 317.

2- الاصابه، ابن حجر، ج 8، ص 124; تاريخ ابن اثير، ج 2، ص‏ 317-321; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 177، ج 1، ص‏159.

3- در ايام خلافت ابوبكر سپاه اسامه راهى شام شد و نوشته‏اندآنان پس از چهل يا هفتاد روز به مدينه باز گشتند.

4- تاريخ طبرى، ج 3، ص 186; شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص‏ 159-162.

5- شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 197.

6- مسند احمد ابن حنبل، ج 1، ص 356; طبقات ابن سعد، ج 2، ص‏217، 242، 245; تاريخ طبرى، ج 3، ص 192 و 193. ابن ابى الحديد در تاييد نظر شيعه مى‏گويد: مى‏توان احتمال دادكه فرا خواندن اسامه از اردوگاه و جلوگيرى از ركت‏سپاه وى‏توسط برخى از همين حاضران پيرامون بستر پيامبر، به قصد اعمال‏برخى از اغراض انجام گرفته باشد. (شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 82-90.)

7- شرح ابن ابى‏الحديد، ج 2، ص 20; المراجعات، ص 275 و 276;ملل و نحل شهرستانى، مقدمه چهارم، ص 29.

8- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 243 و 244; چاپ بيروت.

9- صحيح بخارى، ج 8، ص 9; و ج 4، ص 85; مسند احمد، ج 1، ص‏425; الطبقات الكبرى، ج 2، ص 244.

10- سوره نجم، آيه 3 و 4. دلايل و مدارك اين پندار را درمباحث بعدى خواهيم آورد.

11- الطبقات، ج 2، ص 271 و 272; ابن كثير، ج 5، ص 243; حلبى،ج 3، ص 390 و 391.

12- سيره ابن هشام، ج 4، ص 305; تاريخ طبرى، ج 3، ص 200-203;طبقات ابن سعد، ج 2، ص 265-270; انساب الاشراف بلاذرى ج 1، ص‏581. 13- شرح ابن ابى‏الحديد، ج 1، ص 162159.

14- ؟

15- الطبقات الكبرى، ابن سعد، ج 2، ص 242، 245.

16- سيره ابن هشام، ج 4، ص 305; ابن ابى الحديد، «زمانى كه‏عمر از مرگ رسول خدا مطلع گرديد از شورش و انقلاب مردم درمساله امامت‏به هراس افتاد. او مى‏ترسيد انصار يا ديگران رشته‏حكومت را به دست گيرند. به ناچار مصلحت در اين ديد كه مردم رابه هر نحوى كه ممكن است‏ساكت و آرام كند، به خاطر همين بود كه‏گفت آنچه را گفت، و مردم را در شك و ترديد نگاه داشت تا حريم‏دين و دولت محفوظ ماند. همه اينها بود تا زمانى كه ابوبكررسيد.» (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 129.

17- صحيح بخارى، ج 8، ص 86 به بعد; المغازى واقدى، ج 2، ص‏113; سنن ابن ماجه، ج 2، ص 130.

18- اين وعده هيچ گاه تحقق نيافت.

19- تاريخ طبرى، ج 1، ص 1818.

20- الاستيعاب، ج 1، ص 172.

21- ؟

22- ؟

23- تاريخ طبرى، ج 3، ص 205.

24- الجمل، شيخ مفيد، ص 59; لامنس بااستناد بر مطالب تاريخ‏ابن فرات نوشته است اين گروه سه نفره (ابوبكر، عمر، ابو عبيده)از همكارى بنى اسلم مطمئن شده بودند (ص 142، حاشيه 7)

25- تاريخ طبرى، ج 3، ص 222.

26- از گروه بيعت نكردگان، سعد بن عباد رئيس قبيله خزرج كه‏از بيعت‏با ابوبكر سر باز زد، هيچگاه در نماز او حاضر نشد. درروزگار خلافت عمر به زخم تير از پا درآمد. جز سعد، على(ع) وبنى هاشم و چند تن ديگر از صحابه نيز تا مدتى از يعت‏باابوبكر سر باز زدند.

27- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 212، تاريخ طبرى، ج 3، ص 223،الامامه، ج 1، ص 16.

28- سيره ابن هشام، ج 4، ص 308; تاريخ طبرى، ج 3، ص 205.

29- سوره توبه، آيه 110.

30- مسند احمد، ج 1; تاريخ طبرى، ج 3، ص 190.

31- ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11.

32- مسعودى، مروج، ج 3، ص 21 و 22.

33- ابن سعد، ج 3، ص 413.

34- مسند احمد، ج 1، ص 110.