ياد باد آن روزگاران ياد باد
حضور برادر آزاده حجةالاسلام علىاصغر صالح آبادى رسيديم و ضمن تشكر از اينكه وقتشان را در اختيار ما قرار دادند، ابتدا از ايشان خواستيم خود را معرفى كنند؟
بسم الله الرحمن الرحيم.
بنده على اصغر صالح آبادى، اهل سبزوار، متولد1339 ش و طلبه هستم. سه چهار سال است «درس خارج» مىخوانم. دروس كلاسيك هم در مقطع فوق ليسانس حقوق ادامه تحصيل مىدهم.
در چه تاريخى براى اولين بار به جبهه اعزام شديد؟
تقريبا اوايل جنگ بود، ظاهرا آبان ماه سال59 بود كه من از طرف دفتر تبليغات اسلامى به جبهه گيلان غرب رفتم.
كلا چند بار به جبهه اعزام شديد؟
ظاهرا چهار دفعه.
در عملياتى شركت داشتيد؟
بله، در علميات رمضان كه اسير شدم.
مسؤوليت فعلىتان چيست؟
مسؤوليتخاصى ندارم و مشغول درسم.
در كجا و در چه عملياتى به اسارت در آمديد؟ در چه تاريخى؟
در منطقه شرق بصره در عمليات رمضان، در تاريخ 31/4/61.
اگر خاطراتى از جبهه داريد، بفرمائيد؟
قبل از اينكه به خود جبهه اشاره كنم، بهتر استبه نحوه رفتنم به جبهه شرق بصره در علميات رمضان عرض كنم كه ما دو، سه مرتبه اولى كه رفتيم جبهه به عنوان طلبه مىرفتيم و با لباس روحانى. آنجا كه مىرفتيم بيشتر مىفرستادند به واحدهاى مختلف براى صحبت و برنامههاى تبليغى و مانع مىشدند از اينكه بيشتردر خط مقدم باشيم و كارهاى عملياتى انجام بدهيم. موقع علميات رمضان كه رسيد، ما پيش خودمان فكر كرديم كه دو، سه مرتبه است كه به عنوان مبلغ مىرويم. ما سخن مىگوييم. يا به قول بعضىها مىخواهيم درس بدهيم ظاهرا، به رزمندگانى كه در جبهه هستند، ولى اين بار خوب استبدون لباس برويم و داخل نيروهاى رزمنده بسيجى باشيم و از آنها درس بگيريم.
با اين نيت كه هم بتوانم راحتتر از برادران بسيجى درس بگيرم و هم اگر خداوند توفيق دهد در عمليات شركت كنم، تصميم گرفتم از طرف حوزه به جبهه نروم; بلكه رفتم از طرف بسيجسبزوار بدون معرفى خودم كه طلبه هستم، به عنوان يك بسيجى، اسم نويسى كردم و رفتم جبهه. وقتى كه برادران مىخواستند از شهر حركت كنند، برادرانى كه كم سنتر بودند، با وسايل مختلف سعى مىكردند خودشان را همراه برادران رزمنده به طرف جبهه حركت دهند. يكى از اين برادرها، كه بعدها اسير شد، هرچه جلويش را مىگرفتند، از طريق ديگر وارد مىشد تا بالاخره وقتى اتوبوسها خواستند حركت كنند، خودش را وارد اتوبوس كرد و آمد جبهه. درجبهه، ايشان را باز نگه داشتند به عنوان دژبان، در مقر تيپ دژبانى مىداد.
چه تيپى؟
تيپ 18 جواد الائمه، شب عمليات باز ايشان با اينكه سنش كم بود و هيكلش كوچك بود، با يكى به يك صورتى جايش را عوض كرده بود و در عمليات شركت كرد ه بود. به عنوان كمك بىسيمچى. بالاخره ايشان مجروح شد و صبحش هم به اسارت در آمد. از اين نمونه زياد بود. وقتى در اهواز برادرها را مىخواستند تقسيم كنند، براى جاهاى مختلف مىخواستند، از جمله يك سرى براى روابط عمومى، كارهاى فرهنگى، كارهاى تداركاتى، وقتى اين نوع كارها را اعلام مىكردند، كسى نبود كه بلند شود. خيلى كمتر افرادى پيدا مىشد كه براى اين نوع كارها بلند شود. اما وقتى مثلا مىگفتند آرپىچى زن، همه بلند مىشدند، به عنوان آرپىچى زن. گروه ما از محل خودمان رفته بوديم. با اينكه برادران سنشان كم بود ولى اكثرا به عنوان آرپىچىزن و كمك آرپىچى زن بلند شدند ولو مسؤولان قبول نمىكردند اينها خودشان را به اين عنوان وارد تيپ كردند. الحمدلله روحيات برادران آنقدر بالا بود كه انسان را به شعف وا مىداشت. تا بالاخره موقع عمليات فرا رسيد. (عمليات رمضان) گردان ما گردان حزب الله بود. به گردان ما گفتند: شما خط شكن نيستيد، پشتيبان هستيد. اكثر يا همه برادران ناراحتشدند كه چرا ما خط شكن نيستيم و پيشتيبان هستيم. تا اينكه قول دادند در مرحله بعد برادران، به عنوان خط شكن، شركت كنند. ديگر اين باعثشد كه آرامش روحى پيدا كردند. شبى كه عمليات شروع شد و ما به عنوان پشتيبان بوديم، برخى از برادران بادعاى توسل و دعاهاى ديگر، هركس با هرچه ياد داشت و مىدانست، براى پيروزى رزمندگان اسلام دعا مىكرد. تا بالاخره در مرحله سوم عمليات رمضان، كه شب عيد فطر بود، گردان ما شركت كرد; موقعى كه برادران مىخواستند براى عمليات حركت كنند، هر كسى يك شور و حال خاصى داشت; يكى سرود مىخواند، سرود «سوى ديار عاشقان»; يكى ديگر زير لب دعا مىكرد، يكى زمزمه مىكرد. يكى از دوستان ما مىگفت: معلوم نيست، (به چهرههاى هم نگاه مىكردند) معلوم نيست فردا كىباشد و كى نباشد. يكى ديگر مىگفت: الان شهدا در بهشتسفره را پهن كردند و معلوم نيست منتظر كدام يك از ما هستند; و با اين روحيات، برادران نماز مغرب و عشاء را خواندند حركت كردند به سوى جبهه. البته ما را در وسط راه ديدند و متوجه شدند. هنوز در دشت صاف بوديم و به محل دشمن نرسيده بوديم كه زير گلولههاى مختلف دشمن، تانك، توپ، خمپاره، رگبار مسلسلها قرار گرفتيم. تعدادى از برادران شهيد شدند و يك تعداد هم مجروح شدند. نيمههاى شب بود. دستور عقب نشينى آمد. برادرانى كه سالم بودند توانستند به عقب برگردند و برادرانى كه مجروح بودند، غالبا فردا صبحش به اسارت دشمن در آمدند. من هم در صبح روز عيد فطر سال 1361، حدود يك ساعت از بر آمدن آفتاب گذشته به اسارت در آمدم.
شما مجروح شده بوديد؟
بله، مختصر جراحتى داشتم.
برخورد اوليه عراقيها با شما چگونه بود؟
همين طور كه اكثر برادران گفتهاند برخورد اوليه، به خاطر اينكه سربازان خط مقدم اكثرا يا شيعه بودند يا بالاخره مسلمانان معتقد بودند، خوب بود; ولى يك قدم كه از خط مقدم مىآمديم عقب، بد مىشد; يعنى هريك قدم كه مىآمديم، به همان نسبتبرخورد تغيير مىكرد و بدتر مىشد; يعنى خط به خط بدتر مىشدند. خط به خط بعثيهاش به اصطلاح آن متعصبان يا آنهايى كه وابستگى بيشترى داشتند دشمنىشان را بيشتر اظهار مىكردند و شكنجه و اذيت و آزارشان بيشتر مىشد. خط مقدمىها غالبا خوب بودند و با محبتبرخورد مىكردند. شايد رژيم بعثى بيشتر اينها را انتخاب مىكرد براى خطهاى مقدم كه يا كشته بشوند يا به هر صورتى مشغول باشند و داخل و پشتخطها نباشند كه احيانا حركتى عليه رژيم بعثى داشته باشند. بيشتر افرادى كه ظاهرا در خطوط مقدم كشته شدند از شيعيان و نيروهاى ساده و مسلمانش بودند. بعد از اينكه به اسارت دشمن در آمديم، ما را بردند پشتخط در يك جايى كه بيمارستان صحرايى داشتند. برادران مجروح را انداختند در آفتاب گرم. خون زيادى از آنها رفته بود. و عطش و تشنگى شديد برهمه غلبه كرده بود. برادران درخواست آب مىكردند، آنها نه تنها آب نمىدادند بلكه به صورتهاى مختلف اسيران را مىآزردند.
با چه وسيلهاى شما را بردند؟
ماشين گاز بود يا آيفا يا شبيه اينها كه خيلى تكان مىخورد و بالا و پايين مىرفت، انداختند پشتش. يكى از برادران كه پاش جراحت عميقى داشت تايك تكان مىخورد دعاى «الهى عظم البلاء» را مىخواند و ناله مىكرد. آنها بدون توجه به اين مسايل مىرفتند. توجهى نداشتند كه اين برادر يا برادران امثال اين در چه حالى هستند. خيلى از برادرها در همين راه به شهادت رسيدند. بعد كه برادران را منتقل كردند به بيمارستان بصره، آنجا در واقع مىشه گفت كه يك شكنجهگاه رسمى بود. اگر از بقيه برادران عمليات رمضان بپرسيد كه بيمارستان بصره چطور بود، آنها خاطراتشان را در اين زمينه مىگويند. اسمش بيمارستان بود ولى بازجويىها و شكنجههاى مختلف، خالى كردن عقدهها و امثال اين در آنجا رواج داشت; مثلا يكى از برادران را برده بودند براى اينكه از پايش عكس بردارند، كنار دستگاه عكس با همان حالت جراحتش زمين گذاشتند و چند نفر ريخته بودند و با مشت و لگد و هرچه دستشان بود، او را زدهبودند. يك نفر بود در آنجا كه در بين برادرها معروف شده بود به علىتهرانى. شكنجهگرى بود كه اول انقلاب باز جويىاش كرده بودند و تلويزيون نشانش داده بود. شكنجهگر طاغوت بود. تا صدايش مىآمد مىگفتند: على تهرانى آمد. يكى از كارهايش اين بود كه مىآمد، مىپرسيد: جراحتت كجاست؟ مثلا نشان مىداديم پا، دست، شكم. او با پوتينهاش محكم مىزد جاى جراحتيا اگر اسلحه در دست داشتبا قنداق اسلحه يا هرچه دستش بود محكم موضع جراحت را مىكوبيد.
سرباز بود يا درجه دار؟
ظاهرا درجه دار بود. باز جويى مىكرد و قدرت زيادى آنجا داشت. نكته جالبى در بيمارستان از يكى از برادران ديديم و يادمان ماند. اين برادر كه نوجوان بود و 15 يا16 سال بيشتر نداشت، مجروح شده بود. تا رسيد به بيمارستان، خوب تازه اسير شده بود خود به خود بايد فكر اينكه چه كنم در اسارت و كىآزاد خواهم شد بعد فكر جراحتش، بايد اين نوع مسايل ذهنش را مشغول مىكرد، ولى تا او را وارد اتاق، كردند و روى تخت گذاشتند و بيرون رفتند، بلند شد و گفت: چه جورى بايد نماز بخوانيم; يعنى به كدام طرف بايد بخوانيم؟
اسمش چه بود؟
بله، اسمش حسين مهدوى بود. از برادران شهر رى. در مورد تحصيلاتش خاطرهاى داريم. مىخواهيد الان بگويم يا بعدا؟
بفرمائيد.
ايشان مىگفت: وقتى ايران بود، اكثرا از مدرسه فرار مىكرد. حتى مىگفتبعضى اوقات مىشد وقتى معلم رويش را بر مىگرداند، ما از پنجره كلاس مىرفتيم پايين و فرار مىكرديم يا به بهانه دستشويى مىرفتيم بعد فرار مىكرديم تا موقعى كه در ايران بود، آن طورى كه خودش مىگفت: از مدرسه، درس و امثال اينها فرارى بود; ولى در آنجا با آن شرايط آنقدر جدى درس مىخواند و علاقه به درس داشت كه از نظر زبانهاى خارجى، ظاهرا زبان انگليسى، و احتمالا بعضى از زبانهاى ديگر، زبان انگليسى و عربى را مطمئنم، كاملا مسلط شده بود و درسهاى دبيرستان مثل رياضى، فيزيك را كه ايران فرستاده بود و صليب آورده بود، با علاقه خاصى مىخواند. موفق بود. نهج البلاغه به همين صورت و ايشان حتى درسهاى حوزه، اصول فقه كه آنجا بود، خواند و فراگرفت. با يك علاقه خاصى درس مىخواند. وقتى مقايسه مىكرديم با آنچه ايشان از ايران تعريف مىكرد، زمين تا آسمان فرق داشت. البته الان خبرى از ايشان ندارم. در همان بيمارستان بصره يكى از برادران را كه ظاهرا موج گرفته بود چشمش يا تركش خورده بود و از دو چشمش خون آمده بود و جايى را نمىديد، آوردند. برادرى بود به نام حسين اهل كرمان. اتاق ما در بيمارستان بصره بغلش بود. آمد اتاق ما و گقت تشنهام. اين برادرمون، همين برادر نوجوان، سريع براش آب آورد، البته آب گرم بود. آب را خورد آن برادر كرمانى و با يك التخاصى گفت: آيا مىشه يك بار ديگر مادرم را ببينم؟ چشمام خوب مىشه كه يك بار ديگر مادرم را ببينم؟ اين برادر نوجوان مثل يك مرد بزرگ تجربهدار دلدارىاش داد و گفت: حتما خوب مىشى و مادرتو مىبينى. اينها همه برامون درس بود. همه برخوردهاى اين برادر براى ما درس بود. حتى چند روز از بيمارستان بردند پشتبصره پادگانى بود. آنجا يكى از برادران پرسيد: ما را كجا مىبرند؟ اين برادر با يك روحيه بالا گفت: خوب ما را مىبرند بغداد تا رزمندگان اسلام بيايند و بغداد را محاصره كنند و ما را آزاد كنند. از اين نمونه و از اين برادران خيلى فراوان بودند; الحمدلله.
اشاره نكرديد از چه ناحيه مجروح شده بوديد؟
پاهام مختصرى جراحت داشت. بر اثر برخورد با مينهاى جهنده بود كه مجروح شدم. بله، درباره بيمارستان بصره عرض مىكردم كه ماموران به بهانههاى مختلفى آزارمان مىدادند. دوستان اسم آنها را دژخيمان بعثى گذاشته بودند و براى بعضى اسم خاصى انتخاب كرده بودند; مثلا مىآمدند به برادرى آمپول بزنند. مثل اين كه چاقويى از دور بخواهند به درختى پرت كنند، آمپول را از دور نشانه مىگرفتند و پرت مىكردند به بدن برادران. اين كار باعثشد يكى ديگر از برادران توسط همين آمپولها فلجشود. آن برادر اهل قم بود و حاجناصر ابراهيمى نام داشت كه در پايين خيابان آذر مىنشيند. او تا مدتها به خاطر همين آمپولها فلجشده بود. و نمىتونست راه برود. برادر ديگرى را كه موج گرفته بود آنقدر زدند كه استخوان دستش كاملا شكست. از اين نمونهها در بيمارستان بصره خيلى اتفاق افتاده بود. در واقع مىشد گفت آنجا شكنجه گاه بود. در همين ميان، يكى دو تا پيرزنى بودند كه آنجا كار مىكردند تا حقوقى بگيرند. مىآمدند، جارو مىكردند و نظافت مىكردند. آنها، درستبرعكس بقيه افرادى كه در بيمارستان بودند، مثل يك مادر به برادران مجروح كمك مىكردند; حتى وقتى كسى نبود اشاره به عكس صدام مىكردند و به زبان خودشان كه آن موقع بيشتر برادران متوجه نمىشدند به صدام بد مىگفتند; حتى دستبه سر برادرانى كه سنشان كم بود مىكشيدند. مثل يك مادر دستبه سر اينها مىكشيدند و گريه مىكردند. كارهاى اين برادران را انجام مىدادند، جاهاشان را تميز مىكردند و به صورتهاى مختلف اظهار محبت و علاقه مىكردند; گويا فرزند خودشان است كه مجروح شده. حتى اشاره هم مىكردند با حركات دست كه اگر بقيه بفهمند، ممكن است اعدامشان بكنند. بعد از بيمارستان بصره، ما را منتقل كردند به پادگانى كه پشتبصره بود. چندروزى آنجا بوديم. آنجا باز، بازجويى بود و شكنجه برادران، حتى مجروحين را شكنجه مىكردند.
با چه وسيله شما را به پادگان بردند و چگونه استقبال كردند؟
الان دقيقا يادم نيست. با چه وسيله بردند، وسيلهاش دقيقا يادم نيست چه نوع بود. عرض كردم آن پايگاه جايى بود كه يك سرى دژبان بودند. (ظاهرا لباس دژبان داشتند) هميشه چوبهايى دستشان بود و هر طور دلشان مىخواست رفتار مىكردند. چند روز آنجا بوديم، به عنوان بازجويى و اسم نويسى.
در بازجويى چه چيزهايى مىخواستند؟
در بازجويى ظاهرا چيزهاى نظامى را مىخواستند، اسمت چيه، رسته نظامىات چيه؟ ولى خوب اين ابتداش بود. فرماندهان را مىخواستند، فرمانده كى بود، بعدش هم از افرادى كه اسير شده بودند مىپرسيدند: چه كسانى اسير شدند، كى هست اينجا، كى نيست؟ مىخواستند افراد مشخص بشود. از جبهه مىپرسيدند; نيروى جمهورى اسلامى ايران چقدر است; مثلا چند تانك است. اطلاعات جبهه را مىخواستند. چيز جالبى كه آنجا بود، اين بود كه برادران اكثرا خودشان را امدادگر معرفى مىكردند. هركه مىآمد، مىگفت: رانندهام يا آشپز يا امدادگر. يكى از اين افسران عراقى ناراحتشد گفت: فلان فلان شده، شما با همين امدادگران مىخواستيد بصره را بگيريد. باز يك نكته جالب كه در همين جا اتفاق افتاد، اين بود كه چون تيپ ما تيپ 18 جوادالائمه بود، اسامى گردانهاش همه حزب الله، يدالله، سيف الله، ولىالله، جندالله و... اينها بود. آنها روى اين اسامى خيلى حساس بودند، مثلا مىگفت: چه گردانى هستى؟ مىگفتيم: حزب الله. چه گروهانى هستى؟ مثلا جندالله. بعد به شدت عصبانى مىشدند و ما را مورد ضرب و شتم قرار مىدادند كه چرا چنين اسمى روى گردانهايتان گذاشتيد. البته بعد ديديم كه اينها هم ياد گرفتند و روى لشكرها و تيپهاشان چنين اسمهايى گذاشتند; ذوالفقار، مقداد، از اين اسامى گذاشتند. يك خاطره خوبى در همين پادگان اتفاق افتاد. بعد از اينكه ما را بردند گروه ديگرى از برادران را آورده بودند. شايد آن برادران اين خاطره را بگويند در جاهاى ديگر ولى بد نيست كه من نيز اينجا عرض كنم: در بين اين گروه از برادران، برادرى بود به نام مرادى از اصفهان كه ظاهرا كاليبر خورده بود به شكمش و از طرف ديگر در آمده بود و احتمالا رودهاش سوراخ شده بود. ايشان هرچه مىخورد، حتى آب كه مىخورد، از آن طرف مىآمد بيرون; از جاى كاليبر مىآمد بيرون و هيچ چيز در بدنش نمىماند. ايشان داشتشهيد مىشد كه چند تا از برادران مىگويند دعاى توسل بخوانيم. با اينكه در ابتداى اسارت برخورد خيلى خشن بود و با هر صدايى و دعايى به شدت مخالفت مىكردند، اين برادران جمع مىشوند دور اين برادر و شروع مىكنند به دعاى توسل خواندن. بعد تا صداشان بلند شد، نيروهاى بعثى آمدند و شروع كردند به كتك زدن برادرها و مدت زيادى مشغول زدن برادرها بودند. برادرى مىگويد: ما به خاطر ايشان، كه حالش خيلى خراب بود، داشتيم دعا مىخوانديم، كارى نمىكرديم. آنها برادرها را كتك زدند و بعد، به عنوان اينكه ظاهرا نشان بدهند لطفى كردهاند، مقدارى هندوانه آوردند به اين برادر دادند. برادر هندوانه را خورد و ديد ديگر آن حالت كه قبلا بوده نيست. آن برادر ظاهرا سلامتىاش را باز يافته بود. بعدها همين برادر را آوردند اردوگاه موصل، با همين جراحتهاش كه خيلى هم براش مشكل بود، باز نصف شب بلند مىشود، مىديديم دارد نماز مىخواند.
اسمش چه بود؟
آقاى مرادى اهل اصفهان، اسم كوچكش يادم نيست. در حالى كه بنده ممكنه خيلى سرحال و سالم و راحت هم باشم، ولى وقتى اول شب مىخوابم تا صبح، براى نماز صبح شايد به زور بلند مىشم، ولى بعد مىبينم اون برادر با اون حالش باز نيمه شب مشغول نماز شب بود. واقعا انسان احساس مىكنه اين برادرهاى رزمندهاى كه در جبههها جنگيدند و يك تعداد شهيد و يك تعداد اسير شدند، اينها نمونههاى عالى انسانيت هستند. بعد از بصره ما را بردند به بغداد. يك شب در بغداد بوديم. همان شب در بغداد ما را در يك شرايط خيلى سخت قرار دادند. برادرها اسم گذارى كردند مرغدانى جايى بود كه سقف آهنى داشت و گرماى آفتاب به شدت برادرها را كلافه كرده بود. از اين آهنها گرما بيشتر مىشد. تعداد زيادى از برادرهاى مجروح را ريخته بودند روى هم. جراحتشان از يك طرف و آفتاب از طرف ديگر، شرايط سختبود. در آنجا يكى از برادرها نزديك بود به شهادت برسد كه با لطف خدا و دعاى برادران ديگر شفا يافت.
چه نوع جراحتى داشت و اسمش چه بود؟
آقاى محسن سلطانى و اهل اصفهان بود. موضع جراحت را فراموش كردم. بعد ما را منتقل كردند به اردوگاه موصل2; البته موصل2 قديم. بعدها تبديل شد به موصل 1 شمارهاش. در آنجا تعدادى از برادرها را قبل از ما برده بودند. آنجا وقتى ما وارد شديم با تهديدات حد و حدودى براى ما مشخص كردند، كسى نبايد صداش بالا بيايد، كسى نبايد تجمع داشته باشد، نماز جماعت ممنوع است، سه و چهار نفر دور هم نبايد جمع بشوند.
موقع ورود به اردوگاه برادران قديمى را چگونه ديديد، در چه حال بودند؟
چون شب بود ما زياد متوجه نشديم. هنگام شب برادران قديمى داخل اتاقها بودند و درها بسته بود.
برخوردى كه در حين ورود داشتند، چگونه بود؟
آنجا برادرها را موقع ورود از يك كانال، به قول برادرها كانال وحشت، عبور مىدادند. دو طرفش سربازان ايستاده بودند همه از وسط اينها عبور مىكردند و به وسيله كابلها مورد ضرب و شتم قرار مىگرفتند. در آن موقع ما را مورد ضرب و شتم قرار ندادند، ولى خوب اكثر برادران مجروح بودند و جراحتها برادران را از پا انداخته بود. تقريبا اينجورى بود.
همه مجروح بودند؟
تك و توك كه مجروح نبودند برادرهاى مجروح را بغل كرده بودند و به مجروحين كمك مىكردند.