ليلا اسلامى گويا
خشم در چهره مأمون هويدا بود. از صبح كه بيدار شده بود، لحظهاى آرام و قرار نداشت. چندين بار اطراف كاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هيچ بهانهاى فرياد مىكشيد. خودش هم نمىدانست چه مىخواست؟ نه ديگر حوصله كسى را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. ديگر محافل شبانه هيچ لذتى برايش نداشت. حتى شراب هم ديگر اثرى نمىگذاشت تا مىخواست مست شود، ياد او مىافتاد و حالش دگرگون مىشد. كنار حوض وسط حياط كاخ ايستاد. هركس از كنارش رد مىشد سر تعظيم فرود مىآورد. تا مىخواستند لب از لب باز كنند و حرفى بزنند، فرياد مأمون برمىخاست:
- چه مىخواهيد از جانم؟ همه شما گم شويد، بىعرضهها، لياقت خدمت در كاخ من را هيچ كدام نداريد. خاك بر سرتان. به اين چاپلوسى هم مىگوييد خدمت.
نفرت در ميان چهره برافروخته مأمون موج مىزد. فكرهاى عجيب و غريبى از ذهنش مىگذشت. از اطرافيانش چه مىخواست كه نتوانسته بودند برايش انجام دهند؟ با داشتن كاخ به آن بزرگى، با آن همه موقعيتى كه داشت؛ حاكم زمان خودش بود و همه را پيش خود كوچك مىديد. با آن همه قدرت، باز انگار كسى با زنجير دستانش را از پشت بسته بود و شب و روز را از او گرفته بود. كابوسهاى شبانه لحظهاى رهايش نمىكرد. دستانش را روى سرش گذاشت. سنگين شده بود. ديشب تا صبح پلك برهم نگذاشته بود. تا مىخواست چشمانش گرم شود، كابوس به سراغش مىآمد و با فرياد از جا بلند مىشد. قطرههاى آب وسط حوض نگاهش را به سمت خود جذب كرد.
لحظهاى به فكر فرو رفت. بايد برنامهاى مىچيد و باز امام جوادعليه السلام را به كاخ خود دعوت مىكرد. آه تلخى از گلو برآورد و روى سكّو، كنار حوض نشست و به فكر فرو رفت. به هر حيلهاى كه مىتوانست، دست زده و سودى نبخشيده بود. چندى پيش دخترش امالفضل را به عقد او در آورده و صد كنيز بر گزيده و به دست هر كدام جامى داده بود كه داخل آنها گوهرى درخشنده قرار داشت و به آنها دستور داده بود تا بعد از آمدن امام جوادعليه السلام و نشستن در جايگاه دامادى، كنيزان به استقبال امام برخيزند و به او خوش آمد بگويند. اين نقشه هم نتيجهاى نداشت. و امام كوچكترين توجهى به آنها نكرد.
از به ياد آوردن آن لحظه، درد عميق بر جانش پيچيد. چيزى چون برق از ذهنش گذشت. با آن حالى كه او داشت، تنها كسى كه مىتوانست كمكش كند، مخارق بود. نوازنده باوفا كه مدتها در كاخ به او خدمت كرده بود. باشتاب از جا بر خاست و گفت:
- خيلى زود "مُخارق" را خبر كنيد كه خودش را نزد من برساند.
چند دقيقه از انتظار نگذشته بود كه صداى آشناى مخارق به گوشش رسيد:
- جناب مأمون، خليفه بزرگ! سلامٌ عليكم. خداوند، مرگ مخارق را برساند تا هيچ وقت نگرانى خليفه بزرگ را نبيند! امير من! چه رخ داده كه شما اينگونه پريشان گشتهايد؟
مأمون سر برگرداند و گفت:
- بيا مخارق! بيا كه عجيب گرفتار شدهام. شايد تو بتوانى كارى برايم انجام دهى.
مخارق تعظيمى كرد و نزديك مأمون رفت:
- امر بفرماييد كه اين حقير در انتظار فرمان شماست.
مأمون سيبى از ميان ميوهها برداشت و گفت:
- چندى است عجيب گرفتار گشتهام. اين گرفتارى مدتى است كه خواب و خوراك را از من ربوده است. باز قصه، قصه محمد بن على است.
مأمون سرى با تأسف تكان داد و گاز محكمى بر سيبى كه در دست داشت، زد. مخارق دستى به ريش پرپشتش كشيد:
- فكر مىكنم بتوانم كارى انجام دهم كه رضايت امير را فراهم آورد.
- مىدانستم مخارق! تنها اميد من تويى. گفتم دخترم بىعرضه است و توان كارى را ندارد.
خليفه روى تخت خودش را رها كرده بود و پاهايش روى هم تكان تكان مىخورد:
- خوب بگو؛ نقشهات را مىشنوم.
- اگر امير اجازه دهند، فردا برايتان مىگويم. فقط اينكه حتماً دستور بدهيد براى فردا محمد بن على اينجا باشد، تا خليفه بزرگ را به آرزوى قلبىاش برسانم.
چينى بر پيشانى مأمون افتاد:
- يعنى تو مىتوانى...؟!
مخارق خنده بلندى كرد و از جا برخاست و گفت:
- جناب خليفه اگر اجازه بدهند، فردا قدرت حقيقى مرا خواهند ديد.
مخارق تعظيمى كرد و عذر خواست و حضور مأمون را ترك كرد. هنر مخارق تنها نواختن بود. عود مىنواخت و لهو و لعبى خاص به مجالس مأمون مىداد. قول مخارق هم تأثيرى در آرام كردن مأمون نكرد. شب شده بود و مأمون باز آشفته شده بود.
چهره امام جلوى چشمانش ظاهر مىشد. صلابت و قداست امام به اندامش لرزه افكنده بود. با چهره خيس و عرق بر آن نشسته از خواب بلند شد. ديگر چيزى تا صبح نمانده بود. فكرى در ذهنش مىچرخيد و آن، به شهادت رساندن امام بود. و تنها وسيله، دخترش بود. حال مىبايست منتظر مىماند تا ببيند مخارق چه مىكند. آيا دخترش رضايت به اين كار مىداد؟ آيا قبول مىكرد تا همسرى چون محمد بن على را به شهادت برساند؟ خيلى دور مىديد، آنقدر كه حتى فكر كردن به آن هم برايش خندهدار مىآمد.
مخارق با عودش آمده بود و گوشه كاخ نشسته بود و نيشش تا بناگوش باز بود. امام مثل هميشه سكوت بر لب و سر به زير داشت. مأمون بر چهره امام چشم مىدوخت. هراسان بر خود مىلرزيد. با نگاهى پر از التماس به مخارق خيره مىشد. مخارق به مأمون و سپس به امام نگاه كرد. چهره امام غرق در نور بود. با ورودش بوى عطرآگين عجيبى در فضاى داخل قصر پيچيده بود. وقار و متانت خاصى در چهرهاش موج مىزد. مأمون قدرت تماشا كردن چهره امام را نداشت. با هربار ديدنش انگار مىخواست قالب تهى كند و اين بهانهاى بود كه هميشه آزارش مىداد.
كاخ شلوغ شده بود. مأمون به اميد شكستن اين شخصيت، بزرگان دربار را دعوت به ميهمانىاش كرده بود. صداى مخارق با آواى خاصى برخاست و سكوت فضاى كاخ را درهم شكست. همراهانش شروع كردند به نواختن و ديگران در اطرافشان جمع شدند و شروع به آواز خوانى كردند.
خنده كمرنگى روى لبهاى مأمون نشست. امام سكوت كرده بود و چيزى نمىگفت. لحظهاى سر بلند كرد و نگاه مباركش را به سوى مخارق برگرداند و فرمود:
- اتقاللّه يا العثنون؛ از خدا بترس اى ريش بلند!
چهره مأمون به تيرگى گراييد. كاخ در يك لحظه لرزيد و زير پاى مأمون خالى شد. دستان مخارق لرزيد و چهرهاش دگرگون شد. عود از دستش بر زمين افتاد و دستانش از حركت باز ايستاد و نتوانست تكانى به دستانش بدهد.
چشمهاى مأمون سياهى رفت. لحظهاى سيماى "على بن محمد" جلوى چشمانش تصوير گرفت. كابوسهاى شبانه باز به سراغش آمدند و چيزى نفهميد. فقط نگاه مىكرد و لبهايش خشكيده بود.
مخارق گوشهاى افتاده بود و مىناليد. مأمون از جاى برخاست و با قدمهاى لرزان به سمت مخارق به راه افتاد. نفرت در وجودش شعلهور شده بود. مىبايست كارى مىكرد. ديگر تحمل آن نگاههاى پر از حرف را نداشت. مخارق به خود مىپيچيد. بالاى سرش ايستاد.
هنوز داشت مىلرزيد. قطرات اشك چهرهاش را در برگرفته بود و صداى هق هق گريهاش بلند شده بود. با ديدن مأمون سرى تكان داد و به حالت تعظيم نشست.
- مخارق! بگو ببينم در يك لحظه چه اتفاقى افتاد كه تو را اين چنين دگرگون كرد؟
مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به ياد آوردن آن لحظه تمامى وجودش مىلرزيد. لذا گفت: آن هنگام كه محمد بن على به من بانگ زد، از هيبت و شكوهاش، آنچنان ترسيدم كه دستم فلج شد و عود از دستم رها شد.*
*. نگاهى گذرا به زندگانى امام جواد(ع)، علامهسيد عبدالرزّاق مقرّم، ترجمه دكتر پرويز لولاور، ص 125.