ناجی

مرتضی عبدالوهابی

نسخه متنی
نمايش فراداده

ناجى

مرتضى عبدالوهابى

كاروان تجارتى از مدينه عازم شام بود. هفته‏ها مى‏گذشت و آنها سرزمين حجاز را پشت سرگذاشته بودند. آن روز، كاروانيان در كنار واحه‏اى كوچك اطراق كردند. واحه، بركه‏اى پرآب بود با تعدادى درخت خرما در حاشيه بيابان. شترها با وَلَع مشغول نوشيدن آب شدند. خيمه‏هاى كوچك يكى بعد از ديگرى برپا شد. كاروان سالار از واحه فاصله گرفت و به بيابان بى‏انتهاى مقابلش نگريست. بيابانى خشك و بى‏آب و علف، كه عرصه تاخت و تاز دزدان بود و كاروان‏هاى بسيارى در آنجا از دم تيغ حراميان گذشته بودند. دزدان، يك گروه هم نبودند؛ چندين گروه بودند و هركدام براى خودشان رئيسى داشتند. كاروان سالار در انديشه فرو رفت: چگونه وضعيت موجود را براى تجار مدينه كه اكثراً جوان بودند و اولين بار بود به سفر شام مى‏رفتند؛ توضيح دهد؟ بايد نيمه شب كاروان را حركت مى‏داد و يكسره راه مى‏سپردند تا با دميدن آفتاب از منطقه خطر دور مى‏شدند. كاروان سالار برگشت و همسفرانش را به دور خود جمع كرد:

ـ خوب گوش كنيد، به منطقه خطرناكى رسيده‏ايم. بيابانى كه در پيش رو داريم، مركز دزدان است. در سفرهاى قبل، من در تاريكى شب كاروان را از اينجا عبور داده‏ام. به لطف خدا خطرى پيش نيامد؛ امسال نيز همين كار را مى‏كنم. بنابراين آماده حركت باشيد. به محض تاريك شدن هوا از اينجا مى‏رويم.

صحبت كاروان سالار ولوله عجيبى در جمعيت انداخت. هركس چيزى مى‏گفت. همه در فكر سرمايه خود بودند؛ سكه‏هاى طلا و نقره كه به همراه داشتند. در اين موقع جوانى فرياد زد:

ـ مگر نه اين است كه امام جعفر صادق عليه‏السلام همسفرماست! بهتر است اموالمان را به رسم امانت به ايشان بسپاريم. اگر به فرض، دچار دزدان شديم، حتماً رعايت حال ايشان را مى‏كنند.

سكوتى طولانى بر جمع حاكم شد. گويا همه رأى جوان را پسنديده بودند. به سمت خيمه امام رفتند. حضرت با ديدن قيافه‏هاى هراسناك آنها فرمود:

ـ شما را چه شده است؟

ـ اى پسر پيامبر! مى‏ترسيم در اين منطقه دچار دزدان شويم و آنها اموالمان را بربايند. آيا شما اموال را به رسم امانت از ما مى‏گيريد؟ شايد رعايت حُرمت شما را بكنند و اگر بدانند اموال از شماست، صرف نظر كنند.

حضرت تبسّمى كرد و گفت:

ـ اگر دزدان اول از همه به سراغ من بيايند، تمام اموالتان تلف مى‏شود!

پيرمردى كه نزديك حضرت بود گفت:

ـ آنها را در زمين دفن مى‏كنيم!

ـ اين بيشتر سبب تلف شدن اموالتان مى‏شود. شايد كسى آنها را پيداكند و بربايد و يا اينكه بعداً محلّ پنهان كردن اموال را پيدا نكنيد.

ـ پس چه كنيم؟

ـ به كسى بسپاريد كه حفظش كند، آفات را از آن دور سازد، بركت دهد و زمانى كه به شدّت محتاج هستيد، به شما برگرداند!

ـ اين شخص چه كسى است اى فرزند رسول خدا!

ـ پروردگار عالم.

ـ چگونه اموالمان را به خدا بسپاريم؟

ـ مقدارى از آنها را به ضعفا و مساكين صدقه دهيد.

ـ آقاجان! در اين بيابانِ لم يزرع كه فقير و بيچاره‏اى پيدا نمى‏شود!

ـ عزم كنيد به مدينه كه برگشتيد، ثلث مالتان را صدقه دهيد تا خداوند باقى را از آنچه مى‏ترسيد، حفظ كند.

كاروانيان يكدل و يكصدا گفتند:

ـ عزم كرديم.

ـ پس راهى شويد كه در امان خدا هستيد.

* * *

در دل بيابان، كور سوى آتشى ديده مى‏شد و دزدان بر گرد آتش خفته بودند. اسب‏هايشان را كمى دورتر بسته و همگى لباس جنگ پوشيده و حتى چكمه‏هايشان را از پا درنياورده بودند. شمشيرهاى آخته و خنجرهاى برّان را حمايل داشتند. شب از نيمه گذشته بود و شعله‏هاى آتش، آهسته آهسته رو به خاموشى مى‏گراييد. ناگهان رئيس دزدان از خواب پريد. فرياد بلندى كشيد. يارانش يكى بعد از ديگرى بيدار شدند و دست به شمشير بردند. فكر مى‏كردند دشمن به آنها حمله كرده، يكى از آنها با صدايى لرزان پرسيد:

ـ چه اتفاقى افتاده فرمانده؟!

ـ سريع سوار اسب‏هايتان شويد. مأموريت بزرگى در پيش داريم. خوابى ديده‏ام كه ساعتى ديگر تعبير مى‏شود. عجله كنيد، در راه همه چيز را براى شما تعريف مى‏كنم!

دزدان روى اسب‏ها پريدند و به سرعتِ باد از آنجا دور شدند.

* * *

كاروان بى سر و صدا با استفاده از نور ماه به مسير خود ادامه مى‏داد. كاروانيان زنگ شترها را باز كرده بودند تا سرو صدايى ايجاد نشود. ناگاه از دور صداى شيهه و سمِ اسبان به گوش رسيد. نفس‏ها در سينه حبس شد. شترها ايستادند. اهل كاروان ترسيده بودند. امام صادق عليه‏السلام با صدايى بلند به طورى كه همه بشنوند، فرمود:

ـ از چه مى‏ترسيد؟ شما در پناه خدا هستيد.

دزدان به كاروان كه رسيدند، از اسب‏ها پياده شدند. رئيس شان پيش آمد. آرامشى كه در حركاتشان بود، نشان مى‏داد قصد دزدى و خونريزى ندارند.

ـ نترسيد! ما با شما كارى نداريم. آيا امام جعفر صادق عليه‏السلام در اين كاروان حضور دارد؟

حضرت با وقار و آرامش به سمت رئيس دزدان رفت. مرد متواضعانه خم شد و دست حضرت را بوسيد.

ـ آقا جان! خوابى ديده‏ام كه اكنون تعبير شد. جدّتان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را در خواب ديدم. خواب‏هايم همه كابوس است. كابوس خونريزى و قتل و غارت، اما اين يكى با بقيه فرق دارد! پيامبراكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم امر كرد خودم را به شما معرفى كنم. اكنون من و يارانم در محضر شما هستيم و همراهتان مى‏آييم تا شما و اين جماعت را از شرّ ديگر دزدانِ منطقه حفظ كنيم.

ـ ما را به شما حاجتى نيست. همان كسى كه شما را از ما دفع كرد، آنها را هم دفع مى‏كند.

سپيده كه سر زد، كاروان به سلامت از آن بيابان پرخطر عبور كرده بود. كاروانيان سوار بر شترهاى خود در انديشه بودند؛ در انديشه پيامبر نجات بخش خويش و خدا كه بهترين نگهبان است.

داستان‏هاى شگفت، شهيد دستغيب، ص 46 و 47.