اهل بیت (ع) در آینه رؤیای شهیدان

مرتضی عبدالوهابی

نسخه متنی
نمايش فراداده

اهل بيت(ع) در آينه رؤياى شهيدان

مرتضى عبدالوهابى

«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْىَ قالَ يا بُنَىَّ اِنّى أَرَى فىِ الْمَنامِ اَنّى اَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَرَى قالَ يَا أَبِتِ افْعَلْ مَا تُؤمَرُ سَتَجِدُنى اِن شاءَ اللّهُ مِنَ الصّابِرِينَ (102) فَلَمّآ أَسْلَمَا وَ تَلَّهُ لِلجَبِينِ (103) وَ نادَيْناهُ أَنْ يَا إبْراهيمُ (104) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّءيا إنّا كَذلِكَ نَجْزِى الُْمحسِنينَ (105)»

(صافات / 102 تا 105)

پس چون پسر با او به حد كار و كوشش رسيد، گفت: اى فرزند خردسالم، من مرتب در خواب مى‏بينم كه تو را سر مى‏برم. پس بنگر چه نظر مى‏دهى. گفت: اى پدر! آنچه را مأمور مى‏شوى، انجام ده كه به خواست خدا مرا از صابران خوهى يافت * پس چون هردو تسليم شدند و پسر را بر پيشانى بفكند * و ما او را ندا در داديم كه: اى ابراهيم * حقّاً كه تو خوابت را تحقق بخشيدى، ما نيكو كاران را اين گونه پاداش مى‏دهيم

و اين روايت دوباره‏ى تاريخ است. سلحشورانى از مردستان ايران زمين، كه در عالم رؤيا به محضر اهل‏بيت عليهم‏السلام شرفياب شدند؛ صابرانى كه اسماعيل وار در پهنْ دشت دفاع مقدس، پيشانى رضا بر خاكريز جبهه‏ها نهادند و قربانى راه خدا شدند.

نوبت ديدار

شبى خواب ديدم همراه مهدى به خانه‏اى وارد شديم كه اتاق‏هاى زيادى داشت. در يكى از اتاق‏ها كه بزرگ بود؛ تمام اهل‏بيت عليهم‏السلام حضور داشتند. با خوشحالى نگاه مى‏كردم. ناگهان به مهدى گفتند:

ـ شما به اتاق جلويى برويد!

او رفت و من ماندم. پرسيدم:

ـ در آن اتاق كيست؟

ـ حضرت رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم .

خواستم بروم. مانع شدند.

ـ هنوز نوبت شما نشده. بايد صبر كنى!

از خواب بيدار شدم. مهدى هم در همان موقع بيدار شد. خوابم را برايش تعريف كردم. لبخندى زد و گفت:

ـ من هم همين خواب را ديدم!1

همسر سردار شهيد اسلام مهدى ميرزايى

فرق شكافته

شهيد حمزه خسروى، فرمانده يكى از گروهان‏هاى لشكر المهدى(عجّ) بود. روزى پس از نماز صبح رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد:

ـ حاج آقا! اگر كسى خواب امام على عليه‏السلام را ببيند، چه تعبيرى دارد؟

روحانى در پاسخ گفت:

ـ بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده.

شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت. اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با فرق شكافته به ديدار مولايش شتافت؛ خوابش تعبير شد.2

همرزم شهيد حمزه خسروى

بانوى نقابدار

پسرم حسن زمانى كه قصد ازدواج داشت؛ بامن مشورت كرد. او گفت:

ـ از خانواده‏اى برايم زن بگيريد كه ايمانشان قوى باشد. تقوا داشته باشد. دختر هم سيّده باشد.

در جست و جوى چنين دخترى بودم. يك روز خواهرم به خانه‏ى ما آمد و گفت:

ـ دخترم خواب ديده امام خمينى اونو به عقد حسن آقاى شما درآورده، امام زمان(عجّ) هم گوشواره‏اى به او هديه داده.

موضوع را جدى نگرفتم. تا اين كه شبى خواب ديدم به منزل امام خمينى رفته‏ايم. آقا يك ظرف شيشه‏اى پر از كوكو آوردند كه شمعى بالاى آن روشن بود و گلى هم كنارش ديده مى‏شد. پسرم حسن و دختر خواهرم، همراهم بودند. امام به ما تعارف كردند و فرمودند:

ـ بفرماييد بنشينيد!

نشستيم. آقا خودشان خطبه‏ى عقد را خواندند. عقد كه تمام شد، فرمودند:

ـ شام اينجا باشيد.

گفتم:

ـ نه آقا، مزاحم شما نمى‏شويم. خيلى ممنون از اين كه اين دو جوان را به هم حلال كرديد.

امام گفتند:

ـ نه، ما براى شما شام تدارك ديده‏ايم!

بعد با دست مباركشان از ظرف شيشه‏اى كوكو برداشتند و در بشقاب حسن و دختر خواهرم گذاشتند. سر سفره بوديم كه از خواب بيدار شدم. به سراغ پسرم رفتم و هردو خواب را برايش تعريف كردم. خنديد و گفت:

ـ خودم هم بايد خواب ببينم!

ـ شايد شما نديدى. اين به صلاح شماست. خانواده‏ى خوبى هستند. دخترهم سيّده است.

ـ مادر! گفتم كه بايد به خودم هم الهام شود!

حسن آن روز عصر با وجود خستگى به حرم امام هشتم عليه‏السلام رفت. ساعتى بعد به خانه برگشت. شادمان بود و گل از گلش شكفته بود. پرسيدم:

ـ چى شده؟ كبكت خروس مى‏خونه!

ـ مادر! زيارتم كه تمام شد؛ رفتم گوشه‏اى خلوت به ديوار تكيه دادم تا دعا بخوانم. خيلى خسته بودم. خوابم برد. خانمى را در خواب ديدم. نقاب به صورت داشت. نمى‏دانم حضرت زهرا عليهاالسلام بود يا حضرت زينب عليهاالسلام ، به من گفت:

ـ پسرجان، حرف حاج خانوم را گوش بده. به صلاح شماست!

بعد از اين ماجرا شهيدم رضايت داد و ازدواج سر گرفت...3

مادر سردار شهيد حسن آقاسى‏زاده شعرباف.

رؤياى پرواز

پسرم محمد قبل از اين كه شهيد شود؛ نحوه‏ى شهادتش را در خواب ديد. خودش برايم تعريف كرد:

ـ مادر! خواب ديدم در حال جنگ با عراقى‏ها بوديم. ناگهان تركشى به من اصابت كرد. روى زمين افتادم. خودم را به سمت قبله كشاندم. آقا امام حسين عليه‏السلام را ديدم كه بالاى سرم آمد...4

مادر بسيجى شهيد محمد شريفى شادمان

آفتاب هشتم

پسرم كاظم 5 ساله بود كه مريض شد. تلاش پزشكان سبزوار در مداواى او بى‏نتيجه بود. او را به مشهد برديم و در بيمارستان بسترى كرديم. ده روز تحت مداوا بود. پزشكان آن جا هم قطع اميد كردند. با نااميدى در حالى كه اشكم سرازير بود؛ بيمارستان را ترك كرديم. به شوهرم گفتم:

ـ من و كاظم را به حرم امام رضا عليه‏السلام ببر. مى‏خواهم دست به دامن آقا شوم شايد عنايتى بفرمايد.

شب هنگام پسرم را به حرم برديم. ماه محرم بود. نتوانستيم به ضريح نزديك شويم. مدت زيادى مانديم. نيمه‏هاى شب به مسافرخانه برگشتيم. خوابيديم. دمدمه‏هاى صبح، كاظم از خواب پريد. ما را صدا كرد. گفت:

ـ شما هم شير گرفتيد؟

ـ شير كجا بود؟!

كاظم با لبخند گفت:

ـ آقايى آمد و يك ليوان شير به من داد و گفت بخور! شير را خوردم و حالا حالم خوب شده.

پسرم از جا بلند شد. من و پدرش با تعجب به او نگاه مى‏كرديم. كاظم شفا پيدا كرده بود. آقا امام رضا عليه‏السلام به خواسته‏هاى من پاسخ داده بود. خدا مى‏خواست كاظم زنده بماند و بعدها در ميدان جنگ به درجه‏ى رفيع شهادت نائل گردد.5

مادر شهيد كاظم افچنگ

راهنماى غيبى

قرار بود در منطقه‏ى سردشت عملياتى صورت گيرد. فرماندهان در انتخاب محلّ پايگاه و استقرار نيروها جهت آغاز حمله، مردّد بودند. اين وضع چند روز ادامه پيدا كرد. شهيد بروجردى هم كه جزو فرماندهان بود؛ از اين وضعيت ناراحت بود. تا اين كه يك روز قبل از نماز صبح، فرماندهان را در اتاق فرماندهى جمع كرد. با اطمينان روى نقشه نقطه‏اى را نشان داد و گفت:

ـ اين محل براى پايگاه بهترين نقطه است!

فرمانده‏ى سپاه سردشت كه در جمع بود؛ به طرف نقشه رفت و پس از بررسى گفت:

ـ از اين بهتر نمى‏شود!

همه متعجّب بودند. شهيد بروجردى گفت:

ـ پيدا كردن اين محل، كار من نبود! ديشب به اين جا آمدم. مدت‏ها نقشه را بررسى كردم. اما به نتيجه‏اى نرسيدم. به امام زمان متوسّل شدم. با آقا درد دل كردم و گفتم: ما كه ديگر كارى از دستمان بر نمى‏آيد. فكرمان به جايى قد نمى‏دهد. خودتان كمك كنيد!

نذر كردم اگر اين مشكل حل شود، به شكرانه‏ى آن نماز امام زمان(عجّ) را بخوانم. پلك‏هايم سنگين شد. خستگى امانم نداد. روى نقشه به خواب رفتم. خواب ديدم آقايى وارد اتاق شد. خوب صورتش را به ياد نمى‏آورم. ولى انگار مدت‏ها بود او را مى‏شناختم و با او آشنايى داشتم. آن آقا به نقشه نزديك شد. انگشت روى نقطه‏اى گذاشت و گفت:

ـ اين جا محلّ خوبى است!

با دقت نگاه كردم و محل را به خاطر سپردم. از خواب كه بيدار شدم؛ ديدم هيچ كس در اتاق نيست. نقشه را نگاه كردم. نقطه‏اى را كه خواب ديده بودم، روى آن پيدا كردم. خيلى تعجب كردم.

اصلاً به فكرم نرسيده بود كه مى‏توانيم در اين ارتفاع پايگاه بزنيم. خدا را شكر كردم و شما را خبر كردم.6

جاده‏هاى بهشت

شهيد سرتيپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانى در خانواده‏اى مذهبى در اصفهان به دنيا آمد. به مسائل دينى پايبند و در اجراى فرايض مذهبى جدّى بود. با وجود زندگى خوب و درآمد مناسب، در طى خدمت سربازى داوطلبانه به جبهه‏هاى نبرد عزيمت كرد و در همان روزهاى اول به شدت مجروح شد. پس از پايان خدمت به خاطر علاقه‏ى شديدى كه به ميهن اسلامى داشت و دفاع از آن را واجب مى‏دانست؛ تصميم نهايى خود را براى پيوستن به رزمندگان اسلام گرفت. شهيد نصر يك روز كه خاطراتش را برايم تعريف مى‏كرد، گفت:

ـ تصميم گرفتم تا زمانى كه جنگ هست و دشمن متجاوز قصد حمله به سرزمين ايران را دارد؛ جبهه‏ها را خالى نگذارم. اما نمى‏دانستم وارد ارتش شوم يا به سپاه پاسداران بروم. تا اينكه شبى در خواب آقا امام زمان(عجّ) را زيارت كردم. از ايشان پرسيدم:

ـ آقا! تكليف من چيست؟

فرمودند:

ـ ارتش به شما نياز بيشترى دارد. به ارتش برويد.

به اين ترتيب تكليفم روشن شد و تصميم گرفتم وارد دانشكده‏ى افسرى شوم تا بتوانم همراه رزمندگان اسلام با دشمن بعثى بجنگم.7

همرزم شهيد سرتيپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانى

بشارت منجى

بچه‏هاى رزمنده به ياد يكى از شهدا در حال خواندن دعاى توسّل بودند. دعا را نوجوان بسيجى، محمدعلى نكونام آزادى، با صدايى خوش مى‏خواند. وقتى به نام مقدس امام حسين عليه‏السلام رسيد؛ دعا را قطع كرد و خطاب به بچه‏ها گفت:

ـ برادرها! قدر خودتان را بدانيد. اگر مرا نديديد؛ حلالم كنيد. از همه‏ى شما حلاليت مى‏طلبم.

بعد از دعا پيش او رفتم و گفتم:

ـ مگر احساس شهادت مى‏كنى؟

ـ وقتى به جبهه آمدم. شبى امام زمان(عجّ) را در خواب ديدم. ايشان به من فرمودند: به زودى عملياتى شروع مى‏شود و تو نيز در اين عمليات شركت مى‏كنى و شهيد خواهى شد.

همين گونه شد. با شروع عمليات مسلم بن عقيل عليه‏السلام ، شهيد نكونام با وجود بيمارى شديد و ممانعت فرماندهان از حضورش در عمليات، در حالى كه فرياد مى‏كشيد:

ـ چرا شما مى‏خواهيد از شهادت من جلوگيرى كنيد!؟

به جمع رزمندگان پيوست و به آرزويش رسيد.8

همرزم نوجوان بسيجى شهيد محمدعلى نكونام آزادى

1. گناه و گلوله، خاطرات سردار شهيد اسلام مهدى ميرزايى، بازنويسى سرهنگ دوم پاسدار عباس فياض، ناشر انتشارات شادرنگ، ص 77.

2. گلستان ياران، خاطراتى از شهداى دفاع مقدس، ابراهيم رستمى، نشر جمال، ص 15.

3. شهاب، خاطرات سردار شهيد مهندس حسن آقاسى زاده شعرباف، ناشر انتشارات شادرنگ، ص 65.

4. قربانگاه عشق، باز نويسى منصور انورى، انتشارات شادرنگ، ص 180.

5. شايد يك پلاك، زندگينامه شهداى روستاى افچنگ، انتشارات سنبله، گردآورنده على امينى، ص 80.

6. فرمانده سرزمين قلبها، باز نويسى بيژن قفقازى زاده، معاونت مطبوعاتى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1376، ص 72.

7. جانم فداى اسلام، شهيد نصر در كلام نزديكان و دوستان، ناشر ايران سبز.

8. برگ‏هايى از بهشت، مجموعه خاطرات، غلامعلى رجايى، انتشارات نيروى زمينى سپاه، ص 50.