سيد ميثم سنگچاركى
در آن شب مهتابى، به ستارهها خيره مىشود . از چشمكزدن آنها لذت مىبرد . طوفانى از افكار پراكنده به سراغش مىآيند و او را با خود مىبرند . در امتداد همان افكار و انديشههاست كه نقشه سفرى سخت و طاقت فرسا در مغزش نقش مىبندد . آهنگ سفر مدينه است; سفرى كه اراده محكم و دل شير مىطلبد . از كابل تا مدينه راه طولانى و پر زحمتى است . از صحراها و صخرهها گذشتن مىبايد و كوهها و تپهها را فتح كردن مىخواهد .
توشه سفر را تهيه مىكند و در آن سحرگاه آفتابى، راه مىافتد . نسيم ملايم كوهستان، قامت كشيده و صورت استخوانىاش را نوازش مىدهد . پرشور و مصمم، از آخرين خانههاى گلى شهر مىگذرد . لحظه به لحظه نماى شهر زيبايش كمرنگ و كمرنگتر مىشود . او مىماند و كوهها و بيابانها . همچنان هيجان زده و خستگىناپذير گام مىزند .
در انتهاى آن بيابان خشك و سوزان، نخلى بعد از نخلى ديگر، در قاب نگاهش جاى مىگيرد . به شهر رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم، راهى نمانده است . ياس و خستگىاش فروكش مىكند . طولى نمىكشد كه وارد شهر مىشود . غبار راه را از تنش مىزدايد . از همان روزهاى اول به دنبال گمشدهاش مىگردد . «محمد حنفيه» را نشانش مىدهند . چشمش كه به وى مىافتد، احساس آرامش مىكند . به نظرش مىرسد كه ديگر به آرزويش رسيده است . با خوشحالى مدتها با او رفت و آمد مىكند . سرانجام گذر زمان، چشم دلش را مىگشايد . بار ديگر، ياس و نا اميدى، روى دلش سايه مىافكند . غمگين و متاثر به فكر فرو مىرود . در يكى از همان روزها، چشمش به جوانى مىافتد . سيمايش جذاب و گيراست . كم حرف و با ابهتبه نظر مىرسد . مىشنود كه محمد حنفيه خطاب به وى مىگويد:
- اى سرور من ... !
به خودش فرو مىرود . از خويش مىپرسد:
- اين جوان كيست كه محمد حنفيه او را چنين صدا زد؟
هنوز پاسخ سؤالش را نيابيده است كه خودش را به محمد حنفيه مىرساند . ضربان قلبش را مىشنود . زبانش را روى لبهاى خشكيدهاش مىكشد و مىپرسد:
- آن جوان كى بود كه آنقدر احترامش كردى؟
- فرزند برادرم، على بن الحسين!
- او را چنان خطاب كردى كه ديگران را شايسته مقام و منزلتش نمىدانى؟!
- وى مرا در مورد ولايت و امامتبه «حجرالاسود» حواله داد . با گوش خود شنيدم كه آن سنگ سياه به سخن آمد و گفت:
- «كار امامت و خلافت را به فرزند برادرت واگذار! او در اين كار، از تو سزاوارتر است» .
هزاران فكر و خيال ذهنش را به بازى مىگيرند . از خودش مىپرسد:
- آيا اشتباه انتخاب كرده بودم؟
در حالى كه به انديشه فرو رفته است ادامه مىدهد:
- اعتراف وى مرا در آستانه انتخاب ديگر قرار داده است .
طولى نمىكشد كه شكوفه لبخند بر لبهاى خشكيدهاش نقش مىبندد . برق شادى از ديدگان مضطربش مىجهد . تصميمش را مىگيرد و راه مىافتد . با شور و هيجان در را مىكوبد . صدايى از آن سوى در، به گوشش مىنشيند:
- اى وردان!
تنش مىلرزد . خاطرات دوران كودكىاش زنده مىشوند . لحظهاى مات و مبهوت، به خود فرو مىرود . آنگاه در حالى كه نفس عميق از سينه سوزانش بيرون مىدهد، مىگويد:
- نامم وردان نيست!
- مگر مادرت را راستگو نمىدانى؟ او يك روز پس از تولدت، تو را «وردان» ناميد; پدرت كه آمد، نامت را «كنكر» نهاد .
در هالهاى از شگفتى فرو مىرود . از خودش مىپرسد:
- او اين حرفها را از كجا مىداند؟ چه كسى حقايق پنهان زندگى مرا به او گفتهاست؟
صداى دلنشينى، بين او و افكارش جدايى مىاندازد .
- خوش آمدى اى كنكر! چه شد كه به ديدار ما آمدى؟
تكان مىخورد . گويا تاب مقاومت ندارد . فكر مىكند كه ديگر نياز به دليل و برهان نيست . صدايش كه با هيجان و شادمانى همراه است; در فضا مىپيچد:
- شهادت مىدهم كه خدايى جز خداى تبارك و تعالى نيست و محمد صلى الله عليه و آله وسلم بنده اوست و تو جانشين او هستى; چنين است كه فرمودى، ماجرا را مادرم برايم تعريف كرده بود و جز او كسى از نامم خبر نداشت .
آنگاه سر به آستان پروردگارش مىنهد و بعد از سجده شكر، صدايش به طنين مىآيد:
- سپاس خداوند را كه به من فرصت داد تا پيشواى حقيقى خويش را بشناسم .
در يكى از همان روزها، خاطره مادر، در ذهنش زنده مىشود . هواى زيارت وى، بر روانش پنجه مىاندازد . خودش را به امام سجاد عليه السلام مىرساند . در حالى كه شرارههاى عشق مادر، خاطرش را مىآزارد، مىگويد:
- اماما! مدتهاست كه از ديدار مادر محروم ماندهام; استدعا دارم كه به من اجازه دهيد تا به وطن رفته و بعد از زيارت مادر، بازگردم .
امام با ديدن آه و حسرت وى، لب به سخن مىگشايد:
- «مىدانم چه مىگويى! سفر را توشه و مركب راهوار لازم است . منتظر بمان، فردا مرد ثروتمندى از شام مىآيد . با او دختر بيمارى است كه از جنيان آسيب ديده است . وقتى وارد شهر شد، به نزدش برو و از درمان دخترش سخن بگو; به فضل خدا اسباب شفاى وى فراهم خواهد شد . ولى قبل از درمان، با او پيمان ببند در مقابل شفاى دخترش، ده هزار درهم بپردازد .
خودش را به دروازه شهر مىرساند . موجى از شادى، كران تا كران دلش را فراگرفته است . طولى نمىكشد كه كاروانى خسته و غبار اندود، از راه مىرسد . مرد شامى، هنوز خستگى از تنش بيرون نرفته كه سراغ طبيب حاذق شهر را مىگيرد . وى كه منتظر چنين فرصتى است، شده خطاب به وى مىگويد:
- من دخترت را درمان مىكنم .
آنگاه شرايط لازم را كه قبلا در ذهنش آماده كرده است، با او در ميان مىگذارد . مرد شامى كه شگفت زده به نظر مىرسد، مىگويد:
- اگر دخترم خوب شود، مىپردازم .
- در اين صورت، هرگز دخترت گرفتار جنون نخواهد شد .
خودش را به امام مىرساند . راه علاج را مىپرسد . امام بعد از بيان آن، خطاب به وى مىفرمايد:
- آگاه باش كه مرد شامى به پيمانش وفا نمىكند!
ابوخالد كابلى در حالى كه رمز درمان بيمار را در ذهن دارد، خونسرد و خوشحال خودش را به بيمار مىرساند . مرد شامى با ديدن دستهاى خالى او، بى صبرانه مىپرسد:
- پس اسباب و لوازم طبابتت كجاست؟
- اندكى صبر كن; اينك نشانت مىدهم .
آنگاه خودش را به مريض نزديك كرده طبق سفارش امام به گوش چپ او زمزمه مىكند:
- «اى پليد! على بن الحسين مىگويد، از اندام اين دختر بيرون برو و ديگر به سوى وى باز نگرد .»
دخترك كه سلامتىاش را باز يافته است، لبخند مى زند . مرد شامى كه در نشاط و سرور فرو رفته; باورش نمىشود . در حالى كه از شفاى دخترش شادمان است، پرداخت دههزار درهم، برايش دشوار مىآيد . ابوخالد غمگين و شتابان خدمت امام برمىگردد . حضرت با تماشاى چهره اندوهناك وى مىفرمايد:
- بيمارى دخترش بازخواهد گشت; ناگزير به نزدت خواهد آمد; اين بار پيمان ببند تا اول مبلغ را بپردازد .
طولى نمىكشد كه بار ديگر شرارههاى جانسوز جنون، جسم و جان دخترك را فرامىگيرد . مرد شامى در حالى كه سرافكنده است، خودش را به ابوخالد رسانده، به درمان دخترش پاى مىفشارد . او نيز براساس سفارش امام با خونسردى مىگويد:
- اول مبلغ را بپرداز تا به درمان دخترت بپردازم و خاطرت را براى هميشه آسوده سازم .
مرد شامى ناگزير، مىپذيرد . وى بار ديگر آن جمله امام را به گوش چپ دخترك مىخواند; همان لحظه، دخترك شفا مىيابد .
... و ابوخالد با فراهم شدن توشه سفر، راه كابل را در پيش مىگيرد . ×
× رجال كشى، ص 120 - 122 .