داستان روز وداع

مرتضى عبدالوهابى

نسخه متنی
نمايش فراداده

داستان روز وداع

مرتضى عبدالوهابى

طلبه‏هاى جوان نخجوانى در سالن مدرسه علميه جمع شده بودند.قرار بود فيلم مراسم ورود آنها به ايران نمايش داده شود. اين‏فيلم چند ماه قبل در فرودگاه مهرآباد گرفته شده بود. طلبه‏هاحدود 100 نفر بودند. با شروع فيلم زمزمه‏ها قطع شد. همه بادقت‏به صفحه تلويزيون چشم دوختند. فرودگاه پذيراى طلاب جوان جمهورى‏آذربايجان بود. گزارشگران و خبرنگاران زيادى از صدا و سيما ومطبوعات آمده بودند. در قسمتى از فيلم نماى نزديكى از صورت وچشمان يكى از طلاب نشان داده شد. افراد حاضر در سالن با مشاهده‏چشمان معيوب آن طلبه با صداى بلند خنديدند. حمزه سرش را زيرانداخت و صورتش سرخ شد. صداى دوستانش را از گوشه و كنارمى‏شنيد. بچه‏ها ديدين چه جورى از صورت حمزه فيلم برادرى‏كردن! چشماش قشنگ معلوم بود! انگار فيلم برداره باهاش لج‏بوده.مى‏خواسته او نو مسخره كنه. بچه‏ها نگاه كنيد. دوباره داره حمزه رو نشون مى‏ده!

حمزه ديگر طاقت نياورد. با عصبانيت‏ازجا بلند شد. از سالن بيرون آمد. احساس حقارت مى‏كرد. به‏حجره‏اش پناه برد و در اتاق را روى خودش بست. در آن لحظات باخود انديشيد كاش هرگز به ايران نيامده بود. سرانجام تصميمش راگرفت. بايد به نخجوان بر مى‏گشت. لباسهايش را پوشيد. نمى‏توانست‏اينجا بماند و در زيرنگاههاى تحقيرآميز و خنده‏هاى تلخ دوستانش‏خرد شود. در اتاق را باز كرد. از مدرسه خارج شد. هنوز صداى‏تلويزيون از سالن مدرسه به گوش مى‏رسيد. حمزه به حرم حضرت‏معصومه (س) رفت تابراى آخرين بار بى بى را زيارت كند. حرم‏خلوت بود. كنار ضريح نشست. صورتش را به شبكه‏هاى نقره‏اى آن‏چسباند و آرام آرام مثل بچه كوچكى شروع به گريه كرد. اى‏دختر باب الحوائج من اين همه راه اومدم تو اين شهر غريب زيرسايه شما درس بخوابم. مبلغ مذهبى بشم. اما نمى‏تونم اين همه‏تحقيرو تحمل كنم. من بر مى‏گردم نخجوان. اومدنم از اول اشتباه‏بود! حمزه به ياد چند ماه قبل افتاد. روزى را به خاطر آورد كه‏خبردار شد گروهى از ايران به نخجوان آمده‏اند تا از جوانان‏علاقه مند به تحصيل علوم دينى در حوزه علميه قم ثبت نام كنند. حمزه با پدرش به محل ثبت نام رفت. مسولان وقتى متوجه چشم معيوب‏او شدند از گزينش او خود دارى كردند. حمزه با ناراحتى گفت:

چرا بايد من با وجود علاقه فراوان به تحصيل علوم دينى به خاطريك نقص عضو كوچك محروم بشم؟

پدرش جلو رفت و به آرامى درگوش يكى از مسولان ثبت نام چيزى‏گفت:

اين طفل معصوم گناه داره. ما شيعه هستيم. دلم مى‏خواد پسرم‏مبلغ بشه. شما رو به امام حسين قسم مى‏دم اگه راهى داره كمكش‏كنيد! مسولان برخلاف شرط پذيرش اسم حمزه را در ليست نوشتند.

جوان با ياد آورى اين خاطرات بيشتر دلش گرفت. از جا بلند شد.

با بى بى خدا حافظى كرد و از حرم بيرون آمد. كبوتران در آسمان‏حرم در حال پرواز بودند. حمزه در راه به يكى از همكلاسى هايش‏برخورد. سلام كرد و جوان مثل يك ناشناس جوابش را داد و به راه‏خود رفت. حمزه مات و مبهوت به دنبال او دويد. حيدر صبركن.

كجا مى‏رى؟ جوان ايستاد و سربرگرداند. حالاديگه به رفيقت كم‏محلى مى‏كنى. حمزه تويى؟

آره بابا خودم هستم. پس مى‏خواستى كى باشه؟

پس چشمات چيه توهم مى‏خواى مثل بقيه منو مسخره كنى نه به‏خدا فقط مى‏خوام بگم چشمات...

چشمام چى؟

سالم سالم شده! دروغ مى‏گى به ارواح خاك آقام راس مى‏گم.

من اصلا اولش تو رو نشناختم.

حمزه با ناباورى به چشمش دست كشيد.

اگه باور نمى‏كنى برو تو آينه نگاه كن. راستى چكار كردى خوب‏شدى؟ دكتر رفتى؟ آره يه دكتر خيلى خوب كدوم دكتر؟

حمزه با دست‏به حرم حضرت معصومه (س) اشاره كرد و بعد با سرعت‏به سمت مدرسه علميه دويد. جوان هاج و واج برجاى ماند. حمزه به‏مدرسه كه رسيد يكراست‏به حجره‏اش رفت. آينه كوچكى پيداكرد.

مقابل صورت خود گرفت. دوچشم پرفروغ مثل دو مرواريد از داخل‏آينه به او خيره شده بودند. امروز براى او روز وداع بود. روزخداحافظى از كريمه اهلبيت و باز گشت‏به وطن. اما مثل اينكه بى‏بى راضى نبود او به زادگاهش برگردد.

چشمانش را بست. ندايى از ژرفاى درون درگوشش طنين انداز شد.

كبوتر كوچك به آشيانه آل محمد (ص) خوش آمدى.

پايان

آذر77

منبع:

كريمه‏اهلبيت،على اكبر مهدى‏پور.