ناصر باقرى بيدهندى
عدى كه در صفات انسانى، آئينه تمام نماى پدرش بود، پس از وى بر قبيله «طى» رياست داشت. افراد اين قبيله بت «فلس» را مىپرستيدند. عدى، مسيحى بود و آن را از مردم پوشيده مىداشت و به دليل تبليغات زهرآگين دشمن عليه آئين اسلام و پيشواى آن، كينه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم را در دل مىپروراند و از خبر پيروزىهاى چشمگير مسلمانان، ناخرسند بود. با اين همه، پيشبينى مىكرد كه دير يا زود، منطقه آنها نيز به وسيله آئين محمّدى و سربازان سلحشور آن، فتح شود و بساط حكومت او برچيده گردد. از اين رو براى حفظ رياست و آئينش از افراد تحت امر خود خواسته بود كه شتران تندرو او را آماده حركت، نزديك خرگاهش نگاهدارند و ديدبانان نيز مراقب مسير باشند تا هرگاه كه زنگ خطر به صدا در آمد، بىدرنگ با تجهيزات لازم، فرار را بر قرار ترجيح دهد و از قلمرو سپاه اسلام خارج گردد.
سرانجام در يكى از روزهاى ماه ربيعالاول سال نهم هجرى، يكى از ديدبانان خبر تهاجم لشكر ظفرمند اسلام ـ به منظور ويران كردن بتخانه «فلس» ـ را به اطلاع عدى بن حاتم رساند. عدى به سرعت همسر و فرزندان و وسايل سفر را برداشت و راهى ديار شام ـ كه مركز مسيحيت بود ـ گرديد و به همكيشان خود پيوست. به علت شتابزدگى زياد، فرصت نيافت تا خواهر خود «سفّانه» را نيز از ميان قبيله طى خارج سازد. مسلمانان به فرماندهى امام على عليهالسلام به سرزمين او وارد و به بتخانه حمله ور شدند و گروهى از نيروهاى مقاومت را دستگير و جمعى را اسير و به عنوان غنائم جنگى با خود به مدينه بردند. در ميان اسيران، سفّانه دختر حاتم وجود داشت كه او را در منزل رمله، دختر حارث، در اطراف مسجد مدينه نگاهدارى مىكردند.
در يكى از روزهايى كه پيامبراكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم براى اقامه نماز عازم مسجد بود، سفّانه كه زنى سخنور و شجاع بود، موقع را مغتنم شمرد و از جا برخاست و پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم را مخاطب قرار داد:
يا رسول اللّه، هلك الوالد، و غاب الوافد، فامنن علىّ، منّ اللّه عليك؛ اى پيامبر خدا! پدرم فوت كرد، و آنكه عهده دار هزينهام بود، متوارى است؛ پس بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد.1
رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم پرسيد: سرپرست و عهده دار هزينه زندگىات چه كسى بود؟
گفت: برادرم عدى، فرزند حاتم.
فرمود: فردى كه از خدا و رسولش فرار و به شام گريخت؟
پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم بدون گفتن چيزى، دختر حاتم را به حال خود گذاشت. سفّانه فردا نيز تقاضا و سخنانش را تكرار كرد؛ آن حضرت هم مانند روز گذشته پاسخ داد.
روز سوم در حالى كه از مذاكره با رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم مأيوس شده بود، پيامبر را ديد؛ همراه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم فردى بود كه به سفّانه اشاره كرد كه برخيز و خواسته خود را تكرار كن. با اشاره اين فرد ـ كه على عليهالسلام بود ـ اميدوار گرديده، سخنان دو روز قبل خود را در حضور رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم تكرار كرد. حضرت پاسخ داد:
خواستهات را پذيرفتم ولى براى رفتن از مدينه، شتاب مكن؛ تصميم دارم تو را همراه فردى امين به زادگاه يا نزد برادرت بازگردانم و در حال حاضر، مقدمات اين سفر آماده نيست.
در يكى از روزها سفّانه با خبر شد كه به زودى كاروانى از مدينه به سوى شام حركت مىكند كه از آشنايان او نيز در آن حضور دارند. موضوع را با پيامبر در ميان گذاشت تا با رفتنش از مدينه موافقت كند. پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم خواستهاش را پذيرفت و مبلغى به عنوان هزينه سفر و مركبى راهوار و مقدارى پوشاك به وى بخشيد. در شام ماجراى اسارت و آزادى خود را براى برادرش بازگو كرد...
عدى گفت: من به اشتباه خود معترفم اما فرصت كافى براى اينكه تو را به همراه بياورم، نبود. اكنون از «محمد» برايم سخن بگو؛ زيرا من تو را بانويى خردمند مىدانم.
سفّانه رفتار نيك مسلمانان را تشريح كرد و آنگاه گفت:
در محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم فضائل ارزندهاى وجود دارد و به صلاح تو است كه فوراً نزد او رفته و پيمان دوستى منعقد سازى. چه آنكه اگر او «پيامبر» باشد، فضيلت پيشگامى در گرويدن به او را كسب خواهى كرد و اگر چنين نباشد2، در سايه قدرت روز افزون و حكومت عادلانهاش با عزّت و احترام زندگى خواهى كرد.3
سخنان اين بانوى هوشمند در دل برادر تأثير گذاشت و عدى با پشت سر گذاشتن مسافتى طولانى وارد مدينه شد تا از نزديك واقعيت را تجربه كند.
او خود مىگويد:
در مسجد رو به روى پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم نشستم و به معرّفى خود پرداختم. رسول خدا كه مرا شناخت، از جاى خود برخاست و دست مرا گرفته، به خانهاش برد. در اثناى راه، پيرزنى مستمند مدتى طولانى با او به سخن گفتن پرداخت و نيازهاى خود را مطرح ساخت و محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم در نهايت صبر و تواضع، همه سخنان پيرزن را گوش داد و مشكل او را حل و سپس راه افتاد. آن چنان شيفته مكارم اخلاقش قرار گرفته بودم كه با خود گفتم:
امكان ندارد محمد، فرمانرواى عادّى باشد؛ چه آنكه غرور اميران به آنها اجازه نمىدهد «فروتن» باشند. او احتمالاً فرستاده خداست كه با حوصله تمام سخنان پيرزنى را گوش مىدهد!
هنگامى كه به سراى او وارد شدم، زندگى ساده و زاهدانهاش به تعجّبم افزود. ايشان تنها تشك فراهم آمده از ليف خرمايى كه در اختيار داشت، براى من نهاده و خود بر حصير يا زمين نشست.
اين ماجرا به من فهماند كه محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم پادشاه نيست، خصوصاً كه ايشان از زندگى داخلى من نيز خبر داد. از جمله به من فرمود: آيا آيين تو «ركوسى» (آئينى كه حدّ وسط مسيحيت و صائبى است) نبود؟ گفتم: چرا؟ فرمود:آيا دينت به تو اجازه مىداد كه به شيوه جاهليت، يك چهارم در آمد قوم را به عنوان «حقّ زعيم قوم» در انحصار خود بگيرى؟! گفتم: نه. در اين هنگام، فرمود: اى عدى! اسلام بياور تا رستگار گردى.
در انديشه خود غوطهور بودم كه اين سخن او، مرا به خود آورد:
«اى عدى! تنگدستى و ضعف مالى امروز مسلمانان، مانع از گرويدن تو به اسلام نگردد؛ چه آنكه روزى فرا خواهد رسيد كه ثروت جهان به سوى آنها سرازير خواهد شد و آنچنان وضع زندگىشان سامان پذيرد كه كسى رغبت به جمع آورى آنها نخواهد داشت. و اگر كمى مؤمنان و فراوانى دشمنان، مانع از ايمان آوردن تو است، قسم به خداوند! روزى فرامىرسد كه بر اثر پيروزىهاى درخشان مسلمانان، جهانى شدن اسلام و فزونى گرفتن پيروانش، بانوان تنها از «قادسيه»4 به زيارت كعبه مىآيند و هيچ كسى متعرّض آنها نخواهد شد. و اگر از اين رو دلسردى كه مىبينى قدرتهاى جهانى و حكومت در دست ديگران است، به تو مژده دهم كه به زودى رزمندگان اسلام كاخها را يكى پس از ديگرى به تصرّف خود درآورده و كاخ سفيد «بابل»5 را به روى خود بگشايند.»
سخنان دلپذير و شيوه رفتارى حضرت، تحوّلى در عدى ايجاد كرد و او همراه قومش به «اسلام» گرويده6 و تا پايان عمر نيز وفادار ماندند.
عدى مىافزايد: من اسلام آوردم و زنده بودم و به چشم خود ديدم كه در پناه اسلام، امنيتى ايجاد شد كه بانوان بى كس از دور و نزديك كشورها به زيارت خانه خدا مىآمدند و احدى متعرّض آنها نمىشد. كشور بابل نيز به همّت مسلمانان، فتح و كاخ كسرا به تصرّف مسلمانان در آمد. اميدوارم كه سومى را نيز بهزودى ببينم؛ يعنى ثروت جهان به سوى مدينه سرازير گردد و كسى رغبت به اندوختن آن پيدا نكند.7
عدى در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم رئيس قبيلههاى بنىاسد و طى بود و از طرف حضرت به جمع آورى صدقات قبيلهاش8 مىپرداخت؛ وى ديگر مالياتهاى سنگين گذشته را از قوم خود نمىگرفت و به گرفتن زكات و صدقات اسلامى اكتفا مىكرد و آنها را به منظور گرداندن چرخهاى حكومت اسلامى و رفع نياز اساسى امت، نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم مىفرستاد و تا زمان خليفه دوم اين سمت را داشت.
پس از ارتحال پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم كه جمعى راه ارتداد پيش گرفتند، او و قبيلهاش به اسلام وفادار ماندند.9 چنان كه شاعرى از قبيله طى گفت:
عدى در خلافت ابوبكر در سپاهى كه به سوى عراق حركت مىكرد، از امراى لشكر خالد بن وليد10 بود و در سپاهى كه به رياست خالد بن وليد و ابوعبيده براى فتح دمشق فرستاده شده بود، به نفع اسلام مبارزه كرد.11 و در برخى از جنگها نيز شركت داشت.
در عصر خلافت عمر نزد وى آمد؛ نخست خليفه با او به سردى برخورد كرد. عدى پرسيد: آيا مرا نمىشناسى؟ پس از آن بود كه او فراوان از عدى تعريف مىكرد.
در زمان خليفه سوم، چونان برخى صحابه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم مورد بىمهرى عثمان قرار گرفته و سرانجام تبعيد شد.*
الف) در دوران حكومت اميرمؤمنان على بنابىطالب عليهالسلام خلوص نيّت و عظمت شخصيت او بيشتر هويدا شد؛ زيرا از استقرار حكومت عدل علوى چندان نگذشته بود كه دنياخواهى طلحه و زبير، بحران آفريد؛ آن دو جنگ «جمل» را به راه انداختند. حضرت براى سركوبى پيمان شكنان، سپاهى فراهم ساخت و آماده حركت به سوى عراق گرديد. در اين هنگام، عدى با محاسن سفيد و چهره مصمّم به پا خاست و گفت:
«اى اميرمؤمنان! اگر اجازه دهى، من زودتر از شما حركت كنم و قبيلهام را از تصميم شما با خبر سازم؛ شايد بتوانم به تعداد سپاهيانى كه از مدينه فراهم ساختهاى، از قبيله طىّ سرباز تهيّه كنم.»
على عليهالسلام به او اجازه داد و عدى نيز با سپاهى انبوه از قبيله طىّ به پيكار منافقان و آشوبگران شتافت... در همين جنگ بود كه چشم عدى شكافته شد.12
ب) در «صفّين» نيز شهامتها از خود نشان داد13 و آنگاه كه به پيشنهاد عمروبن عاص قرآنها را بر نيزهها كردند و با مشاهده اين صحنه، بسيارى از ساده لوحان فريب خوردند و بين سپاه على عليهالسلام اختلاف رخ داد، عدى با سخنان منطقىاش دلها را مسخّر كرد. او در باره شخصيت ملكوتى اميرمؤمنان عليهالسلام چنين لب به سخن گشود:
«اى مردم! اگر غير از على، فردى ما را به كشتن نمازگزاران دعوت مىكرد، دعوتش را اجابت نمىكرديم؛ ولى على دستورى صادر نمىكند مگر آنكه حجّت و برهانى دارد كه براى خود و ديگران حجّت است. او از يارى عثمان دست كشيد؛ زيرا كارهاى او شبههناك بود. با اهل بصره و جمل مبارزه كرد؛ چون آنها بيعت او را نقض كردند. با شاميان در جنگ است؛ زيرا راه ستم و ظلم را پيش گرفتهاند. در كارهاى خودتان نظر و تأمّل كنيد؛ اگر براى او بر شما فضلى است، كه شما را مانند آن نيست، پس از او پيروى كنيد و در غير اين صورت، با او مبارزه نماييد.
حال اگر ملاكهاى افضليت را در نظر داشته باشيد، حتماً خواهيد گفت كه او از هر جهت بر ديگران مقدّم است؛ چه آنكه برترى و افضليت را «آشنايى با قرآن و سنّت رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم » بدانيد، او آگاهترين مردمان است. و اگر «پيشگامى در اسلام» بدانيد، او برادر رسول خدا و رأس اسلام است. و اگر «زهد و عبادت» را مطرح كنيد، او اَزهد و اَعبد مسلمانان است. و اگر «عقل و خرد» را ملاك تقدّم به حساب آوريد، عقل او از همگان بيشتر است و اگر «شرافت و حسب» را مدّ نظر قرار دهيد، او از اصيلترين و شريفترين خاندانها است. اگر «پذيرش عمومى» را مطرح كنيد، مهاجران و انصار، وى را بر زمامدارى پسنديدهاند و پس از عثمان با او بيعت كرده و در مقابل اصحاب جمل و شاميان يارىاش كردهاند.
اكنون بگوييد آن فضيلتى كه شما را به هدايت نزديك ساخته و آن نقصى كه على را به ضلالت كشانده، كدام است؟ به خدا سوگند! اگر همه شما در مقابل او قرارگيريد، خداوند مردمى را بر خواهد انگيخت كه با حمايت و پشتيبانىشان با كفر و گمراهى نبرد كند. چون در كتب سابقين و جزو مقدّرات خداوندى است كه بايستى با اينان بجنگد تا شايد از راه انحرافى خود برگردند...»
سخنان پاكدلانه عدى، اثر خود را بخشيد و چنان روح رزمندگان را تكان داد و چنان احساسات و عواطف ايشان را به جنبش آورد كه فريب خوردگان، ديگر بار به اطاعت على عليهالسلام درآمدند و مراتب اخلاص و فداكارى خود را اعلام داشتند.14
ج) عدى در نبرد با «مارقين» نيز در ركاب مولاى خود على عليهالسلام بود و مردانه با دشمنان جنگيد.
د) پس از شهادت على عليهالسلام عبداللّه بن زبير در حضور معاويه، اين جانباز و شيعه مولا را اين گونه سرزنش كرد: يا اباطريف! در چه روزى چشم تو ضايع شد؟!
عدى گفت: روزى كه پدرت از جنگ گريخته بود و به بدترين شكلى او را كشتند.15 همان روزى كه مالك اشتر به پهلوى تو نيزهاى زد و فرار را بر قرار ترجيح دادى.
عدى از اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم است.16 و نزد دانشمندان علم رجال «ثقه» محسوب مىشود و بنا به فرموده علامه امينى در وثاقت او اختلاف ندارند.17 وى از خواصّ شيعيان اميرمؤمنان عليهالسلام بوده و علماى اهل سنّت در «صحاح ستّه» احاديث او را ذكر كردهاند. همچنين ابن جوزى در تلقيح فهوم اهل الاثر، ص 365 و ابن حزم ظاهرى اندلسى در اسماءالصحابة الرواة، ص 71، آمار احاديثش را مشخّص كردهاند.
عدى يكى از راويان حديث «غدير» است.18 و آنگاه كه على عليهالسلام در «رَحْبه» حضّار را سوگند داد و از آنها خواست تا كسانى كه حديث غدير را از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم شنيدهاند، برخيزند و شهادت دهند؛ عدى برخاست و به نفع حضرت شهادت داد.19
وى همچون پدرش (حاتم طائى) اهل سخاوت و بخشندگى بود. باران مهر و عنايتش بر بيچارگان و مستمندان مىباريد و آنچه داشت، به آنها انفاق مىكرد و دلهاىشان را به احسان خود آكنده مىساخت؛ به گونهاى كه در حقّش سرودند:
«عدى در كرم و سخاوت، از پدر خود پيروى نموده است. و آن كسى كه از پدرش پيروى كند، كار خلافى مرتكب نشده است.»
داستانهاى وى نيز شنيدنى است؛ از جمله اينكه:
يك روز اشعث بن قيس فردى را نزد عدى فرستاد تا ديگ حاتم را به امانت بگيرد. عدى آن را پر از مال كرد و به او داد. اشعث پيغام داد كه: من آن را خالى مىخواستم! عدى گفت: ما ظرف خالى را به كسى عاريه نمىدهيم.20
او همواره مقدارى نان به لانه مورچگان مىريخت و مىگفت: اينها همسايگان ما هستند و بر ما حقّى دارند.21
شخصى نزد او آمد و از او صد درهم طلب كرد، عدى گفت: من پسر حاتم طائى هستم، از من فقط صد درهم درخواست مىكنى؟! واللّه به تو اين مبلغ ناچيز را نخواهم داد، بيشتر بخواه!
روزى ديگر عرب سالمندى را ديد كه فرياد مىزد: اى مردم! به فرد پرعائلهاى كه در راه مانده و آشفتگى ظاهرش شاهد صدق گفتار اوست و خداوند نيز نالهاش را مىشنود، كمك كنيد كه عدّهاى جامهاش را در آورده و بر قتلش مصمّم اند!
عدى او را صدا كرد و از گرفتارىاش پرسيد؛ عرب گفت: از قبيله بنىسعد هستم كه از من ديهاى مىخواهند.
پرسيد: مقدار ديه چقدر است؟ گفت: يكصد شتر. عدى گفت: اين شترانى كه در صحرا مشغول چرا هستند، از آنِ من است، برو و صد شتر را بگير.22
روزى ابوداره شاعر23 بر عدى وارد شد و گفت: در مدح تو قصيدهاى سرودهام، اجازه بده آن را بخوانم.
عدى گفت: دست نگهدار تا نخست مقدار پاداشى كه در نظر دارم به تو بدهم، تا بيش از آن مرا نستايى؛ زيرا ناخشنودم اگر قيمت آنچه سرودهاى، به تو نداده باشم. اكنون اين هزار گوسفند و هزار درهم و سه غلام و سه كنيز و يك اسب را بگير، سپس قصيده را بخوان.
شاعر به خواندن اشعارش پرداخت كه بدين معنى است:
«شتر هواى نفسم با معد ـ رئيس قبيلههاى عرب ـ عشق مىورزد با آنكه باران بهارى جود و بخشش از خانههاى بنىثعل مىبارد.
پروردگار، شبهاى عدى بن حاتم را دراز دامن و به دور از نگرانى قرار دهد، همچون شمشير تيزِ آختهاى كه سالم مانده باشد.
پدرت سخاوتمندى بود كه ديگران به گرد راهش نمىرسند و تو نيز بخشندهاى هستى كه هرگز عذر نمىآورى.
اگر از زشتىها دورى مىكنيد، مانند شما بايد دورى كنند و اگر خوبى انجام مىدهيد، افرادى چون شما بايد انجام دهند.»
چون اين ابيات را خواند، عدى گفت: دست نگهدار كه بخشش من بيش از اين نمىارزد.24
در جامع الحكايات آورده كه پسر حاتم آب از كوزه سفالين خوردى و بر فرش كهنه نشستى وليكن پيوسته خوانِ كرمش نهاده بود و اسباب مهماندارى و درويش نوازى آماده. شعرا را هرسال هشتاد هزار دينار صله دادى و غربا و فقرا را به قدر احتياج ايشان نوازش فرمودى. حاصل، كه از احسان و انعام به جان خلائق آن كرده بود كه همگنان زبان به مدح و ثناى او گشاده داشتندى و اقاصى و ادانى تخم محبّتش در زمين سينه كاشتندى.
روزى يكى از گستاخان بر سبيل ملامت، گفت: اى عدى! تو مردى بزرگزادهاى، چرا پا از جاده ناموس بيرون نهادهاى! عرب تو را برين كه بساط و متاع خانه بر زىّ درويشان نهادهاى و به طريق ايشان به اكل و شُرب اشتغال مىنمائى، عيب مىكنند. چه شود كه آب از اناى مُرَصَّع خورى و فرش و بساط از حرير و اِستبرق ترتيب كنى؟!
عدى فرمود كه: من با خود حساب اين تكلّفات كردهام؛ هر سال پنجاه هزار دينار زرِ سرخ خرج مىشود و من آن دوستتر دارم كه اين مبلغ را به درويشان و محتاجان رسانم تا در ايّام حيات بر من ثنا كنند و بعد از وفات مرا دعا كنند كه از همين ثنائى مطلوبست و همين دعا مقصود.
«عبداللّه بن خليفه طائى» از مخالفان سياست بنىاميه و از ياران حجر بن عدى است كه به دوستى اهلبيت عليهمالسلام شهرت داشته است. او به دستور زياد بن ابيه دستگير شد؛ خواهرش نزد خويشان خود رفت و آنها را به نجات برادرش برانگيخت. قبيله طىّ به هيجان آمدند و عبداللّه را از چنگ مأموران رژيم نجات دادند. زياد از پيشواى قبيله طىّ (عدى بن حاتم) خواست تا عبداللّه را به وى تسليم نمايد. عدى گفت:
«به خدا سوگند! هرگز او را نمىآورم. مىخواهى پسر عمويم را تحويل دهم تا او را به قتل برسانى! به خدا قسم! اگر او زير پاهايم قرار داشته باشد، هرگز پاهايم را بر نمىدارم.»
زياد خشمگين شده و دستور داد عدى را به زندان افكندند؛ ولى افراد يمانى و ربعى مقيم كوفه، نزد زياد آمده و امتيازات و فضائل عدى را بر شمردند و او را از شأن و شرف اين بزرگ زاده آگاه ساختند. زياد چارهاى جز آزادى عدى بن حاتم نديد؛ اما شرط آزادىاش را خروج پسر عمويش از كوفه و اقامت در «جبلين» تعيين كرد.
عدى بين اقشار مختلف و زمامداران، محترم بود و در قيام مختار ثقفى نيز شفاعتهايش مورد پذيرش وى قرار مىگرفت.
فرزند حاتم طائى هماره به «عبادت» عشق مىورزيد؛ آنچنان كه مىگفت:
ما جاء وقت صلاة قطُّ الاّ و قد اخذت لها أهبتها، و ما جاءت الاّ و أنا اليها بالأشواق.25
ما أقمت الصلاة منذ اسلمتُ الاّ و انا على وضوء.26
پس از شهادت امام حسن مجتبى عليهالسلام نيز عدى به مجلس معاويه وارد شد، معاويه به او گفت: پسرانت چه شدند؟
عدى گفت: سه نفر از آنها در ركاب على عليهالسلام در صفّين كشته شدند. معاويه گفت: على با تو منصفانه رفتار نكرد؛ زيرا فرزندان خود را نگاهداشت و فرزندان تو را به دم تيغ فرستاد و جنگجويان نيز آنها را از مركب حيات پياده كردند!
عدى گفت: «به خدا قسم اين گفته، صحّت ندارد! زيرا من با آن حضرت به انصاف رفتار نكردم؛ او كشته شد و من هنوز زندهام!»27
معاويه او را چنين تهديد كرد: هنوز قصاصِ خون عثمان تمام نشده است و به اتمام نمىرساند آن را، مگر خونِ شريفى از اشراف يمن.
عدى بدون پروا گفت: «به خدا سوگند! قلبهاى ما كه مالامال از بغض و كينه تو است، هم اكنون در سينههايمان جا دارد، و همان شمشيرهايى كه با تو پيكار كرديم، برشانههاى ما است. و قطع حلقوم و رسيدن جان به سينه، بر ما آسانتر است از شنيدن گفتار و ناروايى كه در باره مولايمان اميرمؤمنان عليهالسلام گفته شود. پس اى معاويه! شمشير را به شمشيرزنان بسپار.»
معاويه گفت: از على و شيوه حكومتش همچنان كه از نزديك ديدهاى، برايم سخن بگو.
عدى گفت: «بهتر است مرا معاف بدارى!» معاويه نپذيرفت. عدى زبان به ستايش اميرمؤمنان عليهالسلام گشود و گفت:
«به خدا سوگند كه على عليهالسلام مردى بسيار دورانديش و پرتوان بود؛ سخنانش برپايه عدل و داورىاش همانند حقيقت بود. چشمههاى حكمت و دانش در اطراف وجودش مىجوشيد و درياى علم در وجودش موج مىزد. از جهان مادّه و زرق و برقِ فريباى آن تنفّر داشت، در عوض با تاريكى شب (مناجات شبانه) مأنوس بود.
به خدا قسم! اشكهايى فراوان از ديده فرومىريخت. او بسيار مىانديشيد و در تنهايى، نفس خود را بازخواست مىكرد و بر گذشتهها حسرت مىخورد. لباس كوتاه و خشن و زندگانى سخت داشت. در ميان مردم با رعيت، به حسب ظاهر، فرقى نداشت. به تمام پرسشهاى ما پاسخ مىداد و نيازمان را برمىآورد. با اينكه ما را فوق العاده به خود نزديك مىساخت، اما هيبت و شكوه آسمانىاش همچنان باقى بود؛ ما پرواى سخن گفتن نداشتيم و از بزرگى و جلالش جرأت نگاه كردن به چهرهاش در ما نبود. هرگاه تبسّم مىكرد، گويى از رشته مرواريد پرده برداشته است. مؤمنان را بزرگ مىداشت و يار مستضعفان بود. در حكومتش قدرتمند از ستم او نمىترسيد و ناتوانان از عدالتش مأيوس نبودند.
به خدا سوگند! شامگاهان كه سياهى شب سايه مىگسترد، على عليهالسلام را در محراب عبادت مىديدم كه چونان مارگزيده، به خود مىپيچيد و از ديدگانش اشك چون دانههاى مرواريد بر گونههايش مىغلتيد و بسان انسان داغديده ضجّه مىزد. گفتارش هم اكنون در گوشهايم طنين افكن است كه مىگفت:
«اى دنيا! از چه رو متوجّه من شدهاى؟ از من فاصله بگير و ديگرى را بفريب، كه من تو را سه طلاقه كردهام كه در آن رجوعى نيست؛ زيرا زندگى با تو، بىارزش و توأم با خطر بزرگ است.»
و مىفرمود:
«آه از كمى توشه و دورى راه آخرت و تنهايى!»
سخنان جذّاب عدى آن چنان معاويه را تحت تأثير قرار داد كه حاكم ستمگر شام به گريه افتاد و با آستين لباسش اشكها را پاك نمود و گفت: «خدا، ابوالحسن را غريق رحمت خود قرار دهد كه واقعاً چنين بود. آنگاه پرسيد:
فراق على را چگونه تحمّل مىكنى؟!
عدى گفت: «در فراق او به زنى مىمانم كه فرزندش را در دامنش كشته باشند كه هرگز اشك چشمش خشك نمىشود و ياد فرزند را فراموش نمىكند.»
معاويه سؤال كرد: چه وقت به ياد على مىافتى؟
گفت: «روزگار به من فرصت نمىدهد تا او را فراموش كنم.»28
در پيكار «صفّين» هنگامى كه بر معاويه دشوار شد، ياران نزديك خود را خواند و بر ضدّ برخى از ياران على عليهالسلام توطئهاى را مطرح ساخت. به ايشان گفت: گروهى از اطرافيان على، مرا اندوهگين و دل نگران كردهاند؛ از جمله عدى بن حاتم و قيس بن سعد و... شاميان بايد توانمندى خود را به مردم نشان دهند.
آنگاه هركس را عهدهدار قتل فردى كرد و عبدالرحمن بن خالد را براى مقابله با عدى برگزيد و بنا شد گروهى از سواران نيز او را پشتيبانى كنند. معاويه به اين نقشه دل بسته و بيش از همه به عبدالرحمن اميدوار بود. عبدالرحمن پس از خواندن رجز و معرّفى خود، به سوى عدى حملهور شد. عدى نيز رجز او را چنين پاسخ داد:
«من به خدايم اميدوارم و از گناهم هراسناك، و هيچ چيزى چون بخشش و عنايت پروردگارم نباشد.
اى پسر وليد! كينه شما در دل من انباشته شده و بسان كوهى، بلكه برتر از قلّه كوهساران بلند، برآمده است.»
در هنگام كارزار چيزى نمانده بود تا نيزه عدى به زندگى ننگين عبدالرحمن خاتمه دهد اما او شتابان فرار كرده و در ميان لشكرش مخفى شد و سرشكسته نزد معاويه برگشت.29
عدى در باره صفّين و ستايش از على عليهالسلام چنين سروده است:
«در هنگامه پيكار و برخورد دو سپاه، چون در ميانه ميدان (او را) بينم، گويم:
اين، على است كه به راستى «رستگارى و هدايت» با او است. بارالها! وى را حفظ كن و تباهش مدار.
زيرا اى پروردگار من! او از تو مىترسد. پس او را سرافراز كن و هركس را كه بر او سبب خواهد، نگونساردار.»30
درباره مقام و شخصيت معنوى عدى بن حاتم طائى به چند گفتار و نوشتار، بسنده مىشود:
فضل بن شاذان: عدى از جمله پيشگامانى است كه به اميرمؤمنان عليهالسلام رجوع كردند.31
روزى عدى نزد عمر بن خطّاب آمد؛ متوجه شد كه عمر با تكبّر به او نگاه مىكند و نا چيزش مىشمارد32 از اين رو پرسيد:
آيا مرا مىشناسى؟ عمر گفت:
بلى و خدا تو را بهتر مىشناسد؛ خداى تو را به شناختى نيكو گرامى داشت. به خدا تو را بهتر مىشناسم؛ تو به هنگامى كه ديگران كافر بودند، مسلمان شدى؛ حق را در موقعى كه ديگران انكارش مىكردند، شناختى و به پيمان الهى در وقت فريب ديگران، وفا كردى و در آن هنگام كه مردم به اسلام پشت مىكردند، به دين روى آوردى. و صدقهاى كه چهره رسول خدا و اصحابش را سفيد كرد، صدقه طى بود كه تو آن را آوردى.
آنگاه عمر از عدى عذرخواهى كرد.33
نويسنده ريحانةالادب در ذيل نام «ابوطريف» كه كنيه اوست، مىنگارد:
«عدى بن حاتم طائى از اصحاب حضرت رسالت صلىاللهعليهوآلهوسلم و مانند پدرش حاتم، به جود و سخا و كرم مشهور و نزد يگانه و بيگانه و محترم و حاضرالجواب و دركلمات علماى رجال، با وثاقت و وجاهت موصوف (بود).»
شيخ ذبيح اللّه محلاّتى مىنويسد:
«عدى بن حاتم طائى عظيم القدر على جانب عظيم من الوثاقة و الوجاهة. مردى بود نصرانى و بعد از اسلام مرتد نشد و از خواصّ شيعيان اميرالمؤمنين عليهالسلام بود. اسلام او در سنه نهم از هجرت بود؛ مردى جواد، شريف، شجاع و حاضرالجواب. رسول خدا او را بسيار دوست مىداشت و هرگاه بر حضرت وارد مىشد، او را كاملاً اكرام مىفرمود و در عبادت به جايى رسيد كه مىگفت: «بر من داخل نمىشود وقت نماز مگر آنكه من مشتاق آن مىباشم.»... اميرالمؤمنين عليهالسلام كاملاً از عدى تشكّر مىكرد و بعد از اميرالمؤمنين عليهالسلام مردم را تحريض مىنمود كه با امام حسن مجتبى عليهالسلام بيعت بنمايند و او را نصرت كنند...»34
صاحب استيعاب مىگويد:
«او از اكابر و مهاجر است و در روز مسلمان شدنش پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم خوشحالى تمام فرمودند و رداى مبارك خود را جهت او بگسترانيد و بر زبان مُعجز بيان گذرانيد كه: «اذا أتاكم كريماً فأكرموه» و در جنگ جمل، صفّين و نهروان، ملازم ركاب ولايت انتساب حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام بود و در جمل يك چشم او نابينا شد.»
علاّمه حلّى قدسسره در خلاصةالاقوال مىنويسد:
«عدى بن حاتم طائى از جمله صحابهاى است كه بر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام رجوع نمودند و مستبصر شدند.»35
كمال الدين حسين كاشفى سبزوارى، بزرگترين نويسنده سده نهم، مىنويسد:
«... عدى مسلمان شده، رايت صدق و عَلَم اخلاص برافراخت و در دين از روى يقين مرد كامل و جوانمرد فاضل گشت و احاديث «صيد كَلْبِ مُعَلّم»از او مروى است و در عِداد كبار اصحاب مذكور و مشهور است.»
عدى را جزو «كهنسالان»36 شمردهاند؛ زيرا او صد و بيست سال عمر كرد و در زمان مختار (265 ق.) در كوفه و به قولى در قرقيسيا37 درگذشت.
1. سعدى اين داستان را چنين به نظم درآورده است:
(ر.ك: بوستان، ص89). 2. شايد پاسخ سفّانه، بدين علت بوده كه اگر وى در نبوّت رسول خدا(ص) اصرار مىورزيد، احتمال داشت كه عدى در برابرش جبهه بگيرد يا سخنانش را بر تعصّب حمل نمايد. 3. اصابه، ج 4، ص 322؛ اسدالغابه، ج 5، ص 470؛ طبقات، ج 2، ص 164 و امتاع الاسماع، ج 1، ص 444. 4. شهرى است در نزديكى كوفه. 5. منطقهاى شامل چندين شهر در حوالى «حلّه» در كشور عراق. 6. تاريخ بغداد، ج 1، ص 189؛ سيره ابن هشام، ج 4، ص 225 ـ 227؛ البداية و النهاية، ج 5، ص 63؛ طبقات، ج 1، ص 322؛ سيره حلبيه، ج 3، ص 225 و محجة البيضاء، ج 3، ص 372. 7. سيره ابن هشام، ج 2، ص 578 ـ 581؛ المغازى، ج 2، ص 988 و 989؛ نهايةالارب فى فنون الادب، ج 2، ص 70 و 71؛ الدرجات الرفيعه، ص 352 ـ 354؛ الغدير، ج 1، ص 44 و اعيان الشيعه، ج 8، ص 43. 8. سيره ابن هشام، ج 2، ص 342. 9. تهذيب الكمال، ابىالحجاح مزى (مخطوط)، ج 5، ص 462. 10. تاريخ طبرى، ج 3، ص 248. 11. سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 110. * بلاذرى اين ماجرا را به تفصيل نقل كرده است. ر.ك: الانساب، ج 5، ص 39 ـ 43. 12. الجمل، ص 367 و تاج العروس، ج 1، ص 349 و 350. 13. استيعاب، ج 2، ص 140؛ اسدالغابه، ج 3، ص 391؛ كشكول شيخ، ط 1، ص 590 و اصحاب رسول الثقلين فىحرب الصفين، ص 51 و 52. 14. قاموس الرجال، ج 6، ص 393. 15. مجمع الامثال، ميدانى، ج 2، ص 225. 16. معجم رجال الحديث، ج 11، ص 134 و موسوعة رجال الكتب التسعه، ج 3، ص 25. 17. ر.ك: الغدير، ج 1، ص 44 و مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 45. 18. ر.ك: همان، ص 54 و تاريخ آل محمد، ص 67. 19. ر.ك: ينابيع الموده، ص 38؛ وسيلةالمآل فى مناقب الآل، شيخ حمد مكى شافعى؛جواهرالعقدين، سيدنورالدين سمهودى؛ حديث الولاية، حافظ ابن عقده و الغدير، ج 1. 20. المستطرف، ج 1، ص 366؛ اسدالغابه، ج 3، ص 393 و المحبّر، ابن حبيب، ص 156. 21. اسدالغابه، ج 3، ص 393. 22. عقدالفريد، ج 3، ص 434 و الرياض، ص 222. 23. سالم بن داره، سالم بن مسافع است. 24. عقدالفريد، ج 1، ص 309؛ الكرماء او اللؤلؤالمراتب، ص 87 و الشعر والشعراء، ابن قتيبه، ص 316. 25. رساله حاتميه، ص 53. 26. حياةالصحابة، ج 3، ص 545. 27. الدرجات الرفيعه، ص 360 و العقد الفريد، ج 4، ص 98. 28. سفينةالبحار، ج 1، ص 169 و 170 و چاپ جديد، ج 6، ص 184؛ الكنى والالقاب، ج 2، ص 105 به نقل از المحاسن والمساوى، ج 1، ص 32. 29. پيكار صفّين، ص 587 و اعيان الشيعه، ج 8، ص 143. 30. پيكار صفّين، ص 520. 31. ناسخ التواريخ، حضرت على(ع)، جزء سوم از جلد سوم، ص 132. 32. رجال كشى، ص 40؛ معجم الثقات، ص 316 و جامع الرواة، ج 1، ص 537. 33. سيره ابن هشام، ج 4، ص 247؛ اسدالغابه، ج 3، ص 393؛ ربيع الابرار، ج 2، ص 342 و الغدير، ج 9، ص 44. 34. رياحين الشريعه، ج 4، ص 143. 35. مجالس المؤمنين، ج 1، ص 245 و 246. 36. اين قول هشام بن كلبى است؛ اقوال ديگر 66 و 68 ه .ق. مىباشد. ر.ك: تاريخ الاسلام، ذهبى، ج 3، ص 41. 37. شهرى بود در ساحل فرات.