شب بغداد، شرجى و گرم بود. مرد سياهپوشى كه نقابى هم به چهره داشت، چون سايه از كوچههاى شهر گذشت. خليفه در ساحل دجله، كاخهاى بسيار داشت و آن شب در بزرگترين كاخ، بزم شبانهاى بر پا كرده بود. صداى خوانندگان و نوازندگان از دور به گوش مىرسيد. مرد، وارد كاخ شد. به تالار بزرگ رفت. حاجبِ خليفه را بين جمعيت پيدا كرد. آهسته با او صحبت كرد. حاجب، سراسيمه نزد خليفه رفت و در گوش او چيزى گفت. متوكل، جام شرابى كه در دست داشت، به زمين كوبيد. همه ساكت شدند.
- مطمئن هستى؟
- بله يا اميرالمؤمنين!
- چند سرباز بفرست خانهاش را بگردند. خودش را بياورند با اسلحهها و نامهها.
- چشم قربان!
سربازان، خانه را محاصره كردند؛ از ديوار بالا رفتند. وارد حياط شدند. در اتاق كوچك را باز كردند. مرد، در حال عبادت بود. لباس مويين به تن داشت. دو زانو روى سنگريزههاى كف اتاق نشسته بود.
سربازان همه جا را گشتند؛اما از اسلحه و نامه خبرى نبود. مرد را با خود به كاخ بردند. متوكل به احترام او از جا برخاست. نيمه مست و خمار، گفت:
- خوش آمدى پسر عمو!
فرماندة سربازان پيش رفت.
- قربان! خبر دروغ دادهاند. ما وجب به وجب خانه را گشتيم؛ ولى هيچ چيز پيدا نكرديم.
- برويد!
متوكل، مرد را كنار خود نشاند، با وجودى كه خليفه بود، در مقابل او احساس كوچكى ميكرد، دلش مىخواست مرد را ضايع كند؛ در حضور جمع، تحقيرش كند. جام شرابى را به سمت او دراز كرد.
- پسر عمو! آب انگور هفت ساله بنوش!
جمعيت، مراقب خليفه و مرد تازه وارد بودند. مرد، جام را با دست پس زد.
- گوشت و خون من با شراب نياميخته...
متوكل با عصبانيت جام شراب را سركشيد.
هيچ كس نمىتوانست در مقابل او «نه» بگويد؛ اما اين مرد با بقيه فرق داشت. ناگهان فكر تازهاى به ذهنش رسيد. به مرد اشاره كرد:
- شراب كه نخوردى؛ لا اقل شعرى بخوان و مجلس ما را گرم كن!
- من، شاعر نيستم.
متوكل از روى تخت بلند شد. تالار در سكوتى محض فرو رفت.
- امكان ندارد! حتماً بايد بخوانى!
مرد، به جمعيت حاضر در مجلس نگاه كرد؛ همه منتظر عكس العمل او بودند. پس از مكثى كوتاه خواندن شعرى را آغاز كرد:
با وقار و آرام مىخواند؛ بيتها كوبنده بود. متوكل نگاهش را به دهان مرد دوخته بود.
شعر پر معنايى بود. احساس كرد از جا كنده شد و از كاخ فاصله گرفت. به سمت كوهستان رفت. همان جا كه فرمانرواى مقتدرى چون او، قصر بزرگش را در كمرگاه كوه ساخته بود.
فرمانرواى آن سرزمين بود؛ قصر بزرگش را در كمرگاه كوه ساخت. با برج و باروهاى بلند و حصارهاى تو در تو. اتاقها و تالارهاى قصر را با پردههاى طلايى آذين بست. آن قدر از مردم ماليات گرفت كه خزانهاش از طلا و جواهر لبريز شد. به جواهرسازان دستور داد براى زنان و كنيزان حرمسرايش گردن بند و دستبند بسازند. غرق لذت بود. فكر نمىكرد اين خوشىها موقتى باشد. تا اينكه از سرزمين همسايه، حمله كردند. كسى از او دفاع نكرد؛ نه سربازان و نه مردم عادى. دشمنان، قصرش را به آتش كشيدند. زنان و كنيزان حرمسرايش را به اسارت گرفتند. خزانهاش را غارت كردند. خودش را هم كشتند. جنازهاش چندين روز در حياط قصر، زير حرارت آفتاب ماند. كمكم، بوى تعفّن گرفت تا اينكه غريبهاى آمد، او را برداشت. از فراز كوه سرازير شد و در پهنة دشت، او را به خاك سپرد، در قبرى نمور و تاريك؛ قبرى كه پر از كرم بود. آن قدر زياد كه نمىشد آنها را شمرد.
كرمها از دست و پايش بالا رفتند. به سمت صورتش خزيدند. با حرص و ولع شروع كردند به خوردن گوشت صورت. كارشان كه تمام شد، ديگر صورتى به كار نبود. تنها جمجمهاى توخالى به جاى مانده بود كه كرمى كوچك، ميان آن دست و پا مىزد.
كرم به زحمت مىخواست خودش را بالا بكشد و به دوستانش ملحق شود؛ اما هربار در نيمه راه ليز مىخورد و مىافتاد پايين؛ سر جاى اولش.
شعر مرد، تمام شد. متوكل به صورت خود دست كشيد. به ياد كرمها افتاد. بوى خاك نمور قبر را حس كرد. انديشيد آخرين سنگ لحد را كه بگذارند، همه جا تاريك خواهد شد. شانههايش لرزيد. گريه، امانش نداد.
سحر نزديك بود و پهناى صورت خيلىها خيس شده بود. به دستور متوكل، امام هادى7 را با احترام به خانهاش برگرداندند...*
* سيرة چهارده معصوم (ع)، محمد محمدى اشتهاردى، نشر مطهر، ص 868.