متوكل : فدايت شوم ، من مى بينم مردم رغبتشان به پسر عمويت جعفر (عليه السلام ) از تو پدرت بيشتر است و دور آنها را بيشتر مى گيرند.
يحيى : درست گفتى عمويم محمّد بن على (عليهماالسلام ) و فرزندش مردم را به زندگى مى خوانند ولى ما آنان را به مرگ دعوت مى نماييم .
متوكل : فرزند رسول خدا شما بهتر مى دانيد يا ايشان و كدام اعلم هستيد؟
ديدم يحيى ساكت شد و مدتى دراز چشمانش به زمين خيره شد. گويا يحيى فكر مى كرد كه مقصود متوكل چيست ؟
آيا مى داند و مى پرسد تا عقيده يحيى را درباره امام صادق (عليه السلام ) و پدرش امام باقر (عليه السلام ) بداند، يا چون نمى داند مى پرسد، و يا استفهام و پرسش او از روى توبيخ و سرزنش است .(133)
پس از آن يحيى سر را بلند كرد و گفت : همه ما داراى علم و دانشيم امّا فرق ما و آنها (امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام ) در اين است كه : هر چه ما مى دانيم ، آنان نيز مى دانند، ولى هر چه آنان مى دانند، ما نمى دانيم .(134)
(و اينكه نفرموده : آنان داناترند، براى آنست كه خود را نسبت به عمو و عموزاده اش درباره حقايق و علوم الهيه نادان مى پنداشت ).(135)
يحيى : خوب ، چيزى از عمويم يادداشت و يا حفظ نكرده اى ؟
متوكل : آرى ، يادداشت و نوشته هايى از او دارم .
يحيى : ببينم .
متوكل : پس من انواعى از علم كه از آن حضرت يادداشت نموده بودم به او نشان دادم و در آن ميان دعايى كه حضرت صادق (عليه السلام ) شخصا آن را به من املاء فرموده بود و حضرتش به من فرموده بود كه پدرش امام باقر (عليه السلام ) آن را به املاء كرده و آن دعاء از دعاهاى پدرش امام على بن الحسين (عليهماالسلام ) و از جمله دعاهاى صحيفه كامله است (136) آن دعا را به او دادم .
يحيى آنرا تا به آخر از نظر گذراند و به دقت مطالعه كرد، و گفت : اجازه مى دهى آن را رونويس كنم .