فرهنگ شوروي (بخش اول)

ساكالوف، ژيدكوف

نسخه متنی
نمايش فراداده

فرهنگ شوروي ـ بخش اول

نويسنده: ساكالوف ـ ژيدكوف

منبع: تاريخ سياست فرهنگي روسيه

پتر ميليوكوف در اثر معروف خود تحت عنوان “شرح تاريخ فرهنگ روسيه” اظهار عقيده مي كند كه عادت ما مبني بر استخراج ويژگي‌هاي زندگي معنوي روسي از اخلاق ملي روسي بدان معناست كه يك مجهول از مجهول ديگر استخراج شود و به عبارت ديگر، بجاي آنكه گاري را به پشت اسب ببنديد جلوي آن بسته شود. زيرا “اخلاق ملي نتيجه زندگي تاريخي است و فقط به صورت شكل يافته ، مي تواند وسيله‌اي براي توضيح اخلاق ملي روسي شود. به عبارت ديگر، قبل از اينكه تاريخ روسيه به وسيله اخلاق ملي روسي توضيح داده شود، بايد اخلاق ملي روسي را از تاريخ كشور استخراج كرد.

در عين حال، تعبير اخلاق ملي روسي مانند سابق، مسأله‌اي مورد بحث است. اگر خصوصيات عمومي بشري كه توسط غرورملي انحصاري شده و نيز خصوصياتي که متعلق به ملت نبوده بلكه به مرحله مشخص توسعه بشريت تعلق دارد و همچنين برداشت هاي نويسندگان كنار گذاشته شوند، در تصوير اخلاق روسي كمتر ويژگي‌مخصوص و غيرعادي باقي خواهد ماند. نبايد فراموش كنيم كه ناظران و قاضيان دقيقي چون بلينسكي و داستايفسكي در نهايت امر قبول كردند كه ريشه اي ترين خصوصيت اخلاقي روسي، استعداد اقتباس خصوصيات مختلف هر ملت ديگر است. به عبارت ديگر، نامشخص بودن اخلاق ملي و فقدان چهره خاص و مشخص، يكي از بزرگترين ويژگي‌هاي خصلت و اخلاق ملي روس‌هاست” (1).

ضمن ابراز مخالفت با اين نقطه نظر، بايد از آنجا شروع كنيم كه بعد از بلينسكي و داستايفسكي، خردمندان ديگري هم در اين مورد فكر كرده و سعي كرده‌اند ويژگي‌هاي تاريخ روسيه را توضيح دهند.

وقتي در طول قرنها يك ملت در دوراهي‌هاي مختلف تاريخ تصميمات يكساني مي گيرد، اين رفتار يكسان را نمي توان نتيجه چيزي جز تأثير “اخلاق ملي” دانست. بنا بر اين، مي توان گفت كه پديده خاص فرهنگ روسي، نتيجه منطقي توسعه “اخلاق ملي روسي” است كه ميليوكوف موفق به كشف مشخصات پايدار آن نشد. ممكن است همين ناپايداري هم يكي از ويژگي‌هاي اين اخلاق ملي باشد؟ شايد علت پاسخگويي فرهنگ روسي به تأثيرات بيگانه در همين جا نهفته باشد؟

بديهي است كه اين جواب درست نيست. اخلاق ملي روسي كاملاً مشخص است و بدون شك وجود دارد. اين اخلاق قبل از همه در زبان كه آئينه فرهنگ است، منعكس مي شود. “ويژگي‌هاي روس ها كه در زبان نقش بسته‌اند، به چه صورت هستند؟ قبل از همه، جسارت، سعه صدر و راستگويي، چالاكي، ميهمان‌نوازي، مهرباني و سخاوتمندي ولي در عين حال لاابالي گري، سوء مديريت اقتصادي، تنبلي، خوشگذراني و حتي بي‌تربيتي و بي قيدي از جمله مشخصات بارز اين ملت هستند. همانطور كه مشاهده مي كنيد، اين مجموعه بسيار متضاد است ولي عاري از منطق داخلي نيست.

اولاً، اكثر اين خصوصيات اخلاقي خيلي “بومي” است و به سختي به زبانهاي خارجي ترجمه مي‌شود. ثانياً، اين خصوصيات حالت افراطي اعم از مثبت و منفي دارند. مي‌توان گفت كه وجه اشتراك زباني همه “خصوصيات روسي”، فقدان محدوديت و نبودن گرايش خويشتن‌داري است. روسها با علاقه زيادي به معايب و كوتاهي‌هاي خود اعتراف مي كنند ولي مي خواهند كه اين معايب “برجسته” و “فوق‌العاده” باشند” !(2). همين اخلاق ملي است كه وجه پايدار و ثابت تاريخ روسيه را تعيين مي كند و باعث مي شود كه اين ملت هميشه از دو راه، راه بدتر را انتخاب كند. مرحله بلشويستي تاريخ ميهن ما كه دربرگيرنده پديده اي به نام “فرهنگ شوروي” است، همان “انتخاب بد” بوده است. و اما اصطلاح “فرهنگ شوروي” به فرهنگي تعبير مي شود كه در خدمت نظام سياسي است.

پديده “فرهنگ شوروي”، نتيجه اجراي سياست فرهنگي بلشويستي است كه در آن روابط بين سه عامل زندگي فرهنگي يعني قدرت دولتي، هنرمندان و كاربران فرهنگ هنري جريان داشت. حكومت مطابق با احكام سياست فرهنگي بلشويستي، با اصرار زيادي تلاش مي كرد كه فرهنگ را به خدمت خود در آورد. هنرمنداني كه در روسيه باقي مانده و متوجه شدند كه هنري كه با خواستهاي دولت شوروي مغاير باشد، در اتحاد شوروي امكان‌پذير نيست، يا سكوت اختيار كردند ويا خود را متقاعد كردند كه موظف هستند به ملت خود خدمت كنند كه چنين حكومتي را انتخاب كرده است. و اما مردم كشور به سختي خود را از بي سوادي چندين قرني بيرون مي كشيد كه در اين شرايط نمايندگان همين توده مردم كه به قدرت رسيده بودند و از احساسات و نظام اخلاقي مردم اطلاع كامل داشتند، به صورت عاطفي از روحيات ملت سوءاستفاده مي كردند. آن ها گويا يك آلت موسيقي اجتماعي-فرهنگي را مي نواختند كه با همه مشخصات آن آشنا بودند.

بنا بر اين، “هنر جديد” به عنوان يار و ياور وفادار حزب كمونيست، تحت نظارت همان حزب، سفارش اجتماعي آن را اجرا مي كرد. هنر مشغول تربيت انسان نويني بود كه به انديشه‌هاي كمونيستي كاملاً وفادار باشد. به عبارت ديگر، به وسيله هنر تصوير جهان مورد علاقه حزب كمونيست ايجاد مي شد. اين روند بر ارتباط متقابل نيز استوار بود. حكومت با استفاده از دستگاه سركوبگر ايدئولوژيكي، از هنري حمايت مي كرد كه براي تثبيت رژيم حاكم تلاش مي نمود. در عين حال، اين هنر “تصفيه شده” ، “وحدت جديد اجتماعي” يعني “انسان شوروي” را به وجود مي آورد و برداشتهاي ذهني او را تعيين مي كرد. بلشويك‌هاي نسل اول همه اين روندها را راه‌اندازي كرده بودند ولي رياست “خردمندانه” استالين به اين روند شكل نهايي بخشيد.

ببينيم اين كار در عمل چگونه انجام مي گرفت.

تاريخدانان اوراق زيادي را سياه كرده‌اند تا ثابت كنند كه استالين “ادامه دهنده” منطقي لنين بود (يعني “استالين، لنين امروزي است”) و اينكه او بدون رقابت با كسي به قدرت رسيد. مي توان با اين ادعا و نيز با ادعاي ديگري موافقت كرد كه تاريخ روسيه شوروي، ادامه منطقي تمام هزاره اول تاريخ روسيه بوده است. روسيه امراي اول، روسيه تزارها، روسيه امپراطورها و روسيه شوروي، همگي مراحل تاريخي زندگي دولت مطابق با تكامل ذهنيت مردم روس است. همه اين مراحل، در امور دولتي و اجتماعي با هم ارتباط دروني دارند.

همانطور كه در فوق اشاره شده است، لنين اكثراً فرصت نمي كرد به مسايل فرهنگي بپردازد. ابتدا تصرف و نگهداري قدرت در دست خود به هر بهايي كه شده، هدف اصلي او بود. بعداً او تلاش مي كرد زير بار بيماري نرود و نظارت بر فعاليت همرزمان حزبي را حفظ كند. او كار اول را انجام داد ولي در زمينه ديگر ناكام ماند. « فرهنگ شوروي » ، از نظر سازماني و به خصوص نظري كار استالين است ولو اينكه ريشه‌هاي آن در نظريه “هنر حزبي” لنين باشد.

جا دارد كارنامه دوره ديكتاتوري سياسي و مآلاً هنري استالين را بررسي كنيم.

سال 1922. استالين با اغماض لنين كه تا آن زمان به خاطر بيماري فراست خود را از دست داده بود، به مقام دبير كل حزب انتخاب شد. اين مقام عمدتاً به رياست دستگاه حزبي و مسايل كادرها ختم مي شد. اين اقدام بسيار غيرمحتاطانه مخالفان حزبي استالين بود. همانطور كه خود استالين بعداً گفت، “كادرها همه چيز را تعيين مي كنند”. حق با او بود. “گاري حزبي” (اصطلاح خود استالين كه در سخنان وي در كنگره 15 حزب در سال 1926 به كار گرفته شد) شامل نه تنها لنين بيمار بلكه 6 وارث لنين يعني سه عضو قديمي (ترتسكي، كامنف، زينوفيف) و سه عضو جوان (استالين، بخارين، پياتاكوف) بود. لنين در نامه خود به كنگره (سال 1923) همه آن ها را به عنوان رهبران حزب ذكر كرده بود.

استالين در آن زمان همفکراني هم در حزب داشت. زينوفيف در سخنان خود در كنگره 11 حزب در سال 1922 گفت كه حزب كار درستي كرد كه “انحصار مشروعيت” را برقرار كرده و “به آنهايي كه با ما رقابت مي كنند، امكان موجوديت مشروع را نداد”. در قانون كيفري جديد فدراسيون روسيه ماده‌اي گنجانده شد كه مطابق آن، تبليغاتي “كه به طور عيني به بورژوازي كمك مي كند، موجب حكم اعدام مي شود ولي مي تواند با تبعيد به خارج از كشور عوض شود”.

تنها نويسندگان خودفروش حزبي نبودند كه در تعقيب انسانهايي كه براي تبعيد در نظر گرفته شده بودند، شركت مي كردند بلکه رهبران انقلاب اعم از لنين، ترتسكي و زينوفيف نيز در اين كارزار تبليغات سوء، نقش اساسي را بازي مي كردند. براي مثال، لنين در شماره ماه مارس 1992 مجله “زير پرچم ماركسيسم” از آثار پيتيريم سوروكين در زمينه جامعه شناسي انتقاد كرده و به پرولتارياي روسي (و در واقع به سازمان ويژه تحت رياست دزرژينسكي) توصيه كرد اين گونه دانشمندان را از كشور اخراج كنند.

لنين در ماه مي همان سال نامه محرمانه‌اي براي دزرژينسكي نوشت (تا آن زمان همه چيز بلشويك‌ها محرمانه شده بود) كه در آن به بررسي چگونگي اين تبعيد پرداخت. او لازم دانست كه همه سران اداره كل سياسي (پليس ويژه) و اعضاي دفتر سياسي حزب مرتباً همه نشريات غيركمونيستي را بررسي كرده و همزمان اطلاعاتي در باره سابقه سياسي، كار و فعاليت ادبي پروفسور‌ها و نويسندگان را جمع‌آوري كنند. لنين بر اساس همين كار لازم دانست به يك فرد آگاه در اداره كل سياسي دستور بدهد فهرست شخصيت‌هايي را تدوين كند كه بايد به خارج تبعيد شوند.

به عقيده رهبر انقلاب، اين اقدام بايستي مرتباً تكرار شود. نامه مذكور با كلماتي پايان مي يابد كه نشان مي دهد كه نويسنده آن ديگر نمي تواند ظاهرسازي « مؤدبانه » را حفظ كند و به لحن عادي خود متوسل مي شود: « همه اين ضدانقلابيون آشكار، ايادي آنتانت [ اتحاد دولتهاي غربي بر عليه روسيه ] سازمان خدمتكاران آنتانت، جاسوسان و فاسد كنندگان جوانان محصل، همه اين جاسوسان جنگي بايد مرتباً دستگير شده و به خارج تبعيد شوند” (3).

شيوه‌هاي جديد مبارزه سياسي بلشويك‌ها با مخالفان آنان به صورت نظري در قطعنامه دوازدهمين كنفرانس سراسري حزب كمونيست در آوريل سال 1922 در مسكو تثبيت شد. در اين قطعنامه آمده بود كه در شرايط سياست جديد اقتصادي، “سران روشنفكران به ظاهر غيرحزبي بورژوايي” به فعاليت ضدانقلابي پرداختند كه از سازمانها و مراسم مشروع (كنگره‌هاي سراسري پزشكان، تعاون روستايي، كنگره مهندسين كشاورزي و غيره كه در آنجا از حماقت دولت بلشويستي انتقاد به عمل آمد) استفاده مي كنند”. در قطعنامه آمده است كه “نبايد از توسل به تصفيه ها عليه رهبران سياست‌باز روشنفكران بورژوايي-دمكراتيك و به ظاهرغيرحزبي خودداري كرد زيرا آنان براي پيشبرد اهداف ضدانقلابي خود از منافع ريشه هاي اصناف كاملاً سوء استفاده مي كنند و منافع واقعي علم، فن، تربيت، تعاون و غيره براي آن ها چيزي جز پوشش سياسي نيست. تصفيه ها، حكم مصلحتي انقلاب است كه بايد گروههاي بازمانده‌اي را كه سعي مي كنند مواضع تسخير شده توسط پرولتاريا را به خود برگردانند، سركوب كرد” (4).

در نتيجه اين سياست، فلاسفه درخشان “قرن نقره” روسي مانند برديايف، شستوف، لوسكي، فرانك، كارساوين، ايلين، ستپون و لاپشين، پيتيريم سوروكين نويسنده و محقق كلاسيك جامعه‌شناسي قرن 20، تاريخداناني چون كيزوتر، كلگونوف و فلوروفسكي، نويسنده ايگويف، آيخنوالد منتقد ادبي، م. اوسورگين روزنامه‌نگار، گروهي از استادان علوم طبيعي وفني، اقتصادانان و شخصيتهاي بخش تعاوني از روسيه اخراج شدند. در تابستان و پاييز سال 1922 دو “كشتي حامل فلاسفه” پترزبورگ را ترك كردند. قبل از آغاز اين اقدام اداري، افكار عمومي كشور تحت تأثير شديدي قرار گرفته بود. اين مورد اول شست و شوي هدفمندانه مغزها بود كه بعداً اين كار بارها تكرار شد.

تا آن موقع كاملاً روشن شده بود كه قدرت دولتي جديد براي مدت طولاني بر سر کار خواهد ماند. روشنفكران روسي مجبور شدند انتخاب سختي بكنند؛ در ازاي وفاداري به حكومت بلشويستي در كشور بمانند يا مهاجرت كنند. ولي اين امكان انتخاب، مدت كوتاهي وجود داشت. استالين كه به قدرت رسيد، طرفدار اين گونه برخوردهاي ليبرال نبود. برخورد او با روشنفكران، اين “لايه” بين طبقات اساسي اجتماعي، ساده‌تر و مؤثرتر بود. استالين هميشه تكرار مي كرد كه “انسان نيست - مسأله نيست”.

به گفته ميليوكوف، پس از انقلاب، فرهنگ و ادبيات سنتي بازار توليد و مصرف خود را از دست دادند. به عبارت ديگر، آن قشر فرهنگي كه خوانندگان آثار ادبي را تشكيل مي دادند، سركوب و تيرباران شده و به كشورهاي ديگر پراکنده شدند. خواننده بورژوايي از بين رفت يا براي ادبيات فرصت نداشت و خواننده جديد هنوز به وجود نيامده بود. در شرايط جنگ داخلي، نويسنده حتي اگر از امكان نوشتن برخوردار بود، نمي توانست محصول ادبي خود را به گردش بيندازد، يعني به چاپ برساند. جايي براي انتشار آثار ادبي نبود. آثار ادبي توسط دوستان در شب‌نشيني‌هاي خصوصي قرائت مي شدند يا در كتاب‌فروشي ها به صورت دستنويس مؤلف فروخته مي شدند. (5).

مهاجرت نويسندگان از روسيه به كشورهاي ديگر شروع شد. اولاً، “نويسندگان پخته‌اي كه با محيط اجتماعي گذشته پيوند خورده و نخواستند با وضعيت جديد خود سازش كنند”، مهاجرت كردند (بونين، كوپرين، لئونيد آندريف، ايوان شمليوف و ديگران). ثانياً، « آرمان‌گراياني رفتند كه واقعيت خشن مانع از تفكرات عرفاني آن ها شد » (دميتري مرژكوفسيك، زينائيدا گيپيوس، مينسكي، ايگور سوريانين، آلكسي رميزوف، مارينا تسوتايوا و ديگران). ثالثاً، عده‌اي از نمايندگان نسل جوان (آلكسي تولستوي و آندري بلي) بيشتر با توجه به ملاحظات معيشتي تا عقيدتي روسيه را ترك كردند. هر دوي آن ها در سال 1923با اميد به پيروزي سياست جديد اقتصادي برگشتند. (6).

عده‌اي از نويسندگان ميان‌سال از اول با قاطعيت تمام به بلشويك‌ها ملحق شده و پيرو آن ها شدند. در آن ميان سرافيمويچ و ورسايف قابل ذكر هستند. البته، ورسايف مدتها قبل از آن نيز طرفدار ماركسيست‌ها بود. والري بروسوف كه مدتها قبل از انقلاب “سرود تهنيت به آنهايي كه مرا نابود خواهند كرد” را خوانده بود، دچار تكامل فكري پيچيده‌تري شد. به نوشته ميليوكوف، “بعد از انقلاب، بروسوف كه انعطاف و حسابگري زيادي داشت، بايستي براي آخرين بار تلاش جديدي بكند.

وي در سال 1919 عضو حزب بلشويك شد و رئيس بخش هنري اداره كل آموزش حرفه‌اي، عضو هيأت علمي دولت و رئيس انستيتوي عالي ادبي-هنري شد”. وي در كار خود در اين مقامات حسن نيت زيادي از خود نشان داد. وسوولود مييرهولد نيز تقريباً همين راه را طي كرد: وي لباس نظامي كميسرهاي بلشويك را به تن كرده و بعد از پيوستن به عضويت حزب، مخالفان هنري خود را به مخالفت با انقلاب متهم مي كرد.

اوايل سالهاي1920 روشنفكراني كه در زمان انقلاب زنده مانده ولي به بلشويك‌ها ملحق نشده بودند، احساس كردند كه “انساندوستي در حال مرگ است”. يك نويسنده گمنام در مقاله اي در مجله “پيك ادبيات” (سال 1921) نوشت: “واقعيت كنوني براي ما، نمايندگان روشنفكران ستم‌ديده روس، آزمايشات سختي را تهيه كرده است. محروميت‌هاي مادي و جسماني در مقايسه با رنج‌هاي روحي رنگ مي بازند. روشنفكران با چه شور و شوقي از انقلاب استقبال كرده و چه ايمان آتشيني داشتند كه انقلاب به جدايي آن ها از مردم پايان خواهد داد. ولي چقدر اشتباه كرده بودند.

سه سال جنگ داخلي روشنفكران را به تجديد نظر در مردم واداشت”. نوميدي از مردم به تدريج به يك پديده عمومي تبديل شد و بعد از آن “نوميدي از خود احساس شد. حالا كه ما اينقدر اشتباه كرده‌ايم، معلوم است كه ما خودمان به درد نمي خوريم زيرا مدعي نقش سازنده ساختمان جديد و جستجوگر راههاي جديد هستيم. تنها چيزي كه براي ما باقي مانده است، اين است كه دست روي دست گذاشته و خويشتن و ميهن خود را به حال خود بگذاريم”.(7).

بازگشت به زندگي دسته‌جمعي، گرايش به توده‌ها كه در سنت اجتماعي روسيه ريشه داشته و به وسيله اصلاحات روسي ماركسيسم تقويت شد، در پيشرفت علمي-فني و در روند شهرسازي تبلور يافت. در عصر كوتاه ولي مهم روشنگري بود كه اين فكر به اذهان متفكران زيادي خطور كرد كه جهان قابل شناخت است و انسجام اجتماعي مي تواند حاصل شود زيرا بسياري از مسايلي كه براي اصلاح طلبان گذشته لاينحل بودند، مي توانند از طريق “ماشيني” و در چارچوب پيشرفت علمي-فني حل شوند. منطق ساده‌سازي فرهنگ به قرار ذيل بود: گرايش به توده‌ها- ساده سازي وسايل فني- سازندگي (به معني وسيع كلمه يعني نگاه به جهان به عنوان پديده اي كه مي تواند به صورت معقولانه بازسازي شود) و كارخانه (كارگران) به عنوان موضوع اصلي هنري که در آن انسان= ماشين شناخته مي شد نتيجه نگاه مكانيكي به جامعه آن دوران بود (به همين دليل نويسندگان را “مهندسين روح و روان انسان” ناميدند) و در نتيجه اين روند، انسان به عنوان “پيچ و مهره” دستگاه اجتماعي تلقي شد. شاعر پرولتاريا گفت: “فرد صفر است”. در اين كلمات، حقيقت آن زمان انعكاس پيدا كرد.

انديشه مجازبودن طراحي مكانيزمي که در آن، جامعه آبستن زورگويي نسبت به شخصيت بود، از همين جا سرچشمه مي گرفت. طراحي “ساختار جامعه” ذاتاً نمي توانست نظر و موضع شخصيت فردي انسان را در نظر بگيرد. انسان نه بعنوان هدف بلكه وسيله يا به عبارت ديگر، “ماده انساني”، تلقي مي شد. آيا اين برخورد خوب بود يا بد؟ معيار ارزيابي مهم است. اگر شخصيت منحصر به فرد انسان در مركز تصوير جهان قرار داشته باشد، اين برخورد قابل قبول نيست. ولي اگر سعادت كل بشريت شرط باشد، مصيبت يك فرد اهميتي ندارد.

به زنجيره منطقي حوادث تاريخي ادامه دهيم: واقع‌گرايي نو - ايجاد طرح عادلانه‌ترين جامعه روي زمين - بازسازي انساني كه به صورت فعلي براي ورود به آينده روشن مناسب نيست (طبيعتاً، به وسيله زور) - توليد انبوه انسان “نوين” با كمك نهادهاي دولتي كه تصوير جهان را شكل مي دهند.

و حالا درباره شخصيتهاي هنري صحبت كنيم كه در اين شرايط اجتماعي و فرهنگي واقع شدند. به طور تقريبي مي توان گفت كه شخصيت‌هاي فرهنگي به يكي از دو قطب گرايش داشتند. قطب اول، قطب عقلايي بود كه براي تاريخ، منطق معيني قايل بود و لذا مشكلات انكارناپذير سياست واقعي تا مدتي نمي توانست مواضع خوشبينانه اين هنرمندان را زير علامت سئوال ببرد و اين افراد بر انديشه پيشرفت مصمم در توسعه تاريخي تأكيد مي كردند. هنرمنداني به قطب دوم گرايش داشتند كه اوضاع بعد از انقلاب را به عنوان فروپاشي فرهنگ هزارساله روسي تلقي كرده و تاريخ روسيه را در اين مرحله پوچ دانستند. گروه اول فعال بودند؛ آن‌ها در روند تاريخي و ساخت دنياي جديد شركت مي كردند و نه تنها در زندگي هنري بلكه در زندگي سياسي نيز دست داشتند. گروه دوم، به صورت انفعالي بر گسترش روند غيرمعقولانه نظارت مي كردند و احساس مي كردند كه نمي توانند در اين روند نفوذ داشته باشند. هدف آن‌ها فقط انعكاس اين حوادث در آثار خود و نيز تفسير و ارزيابي اين رويدادها بود.

اين دو گروه يكپارچه نبودند. در ميان كساني كه انقلاب را قبول كردند و گروه اول، هم پيروان متعصب «فرهنگ پرولتاريا » بودند، هم علاقه‌مندان به روسيه روستايي و هم «هواداران و همراهان » انقلاب. به عبارت ديگر، نظر آنها درباره راههاي سازنده ايجاد واقعيت جديد يكسان نبود. در گروه دوم اختلافات، عمدتاً سليقه‌اي بود زيرا آن ها به مكاتب متفاوت هنري تعلق داشتند. در حالي كه گروه اول هنر را به عنوان وسيله سازندگي اجتماعي تلقي مي كردند، گروه دوم اين كار را هدف مطلق محسوب مي نمودند. گروه سومي هم وجود داشتند كه فقط براي كسب نعمات مادي به حكومت جديد خدمت مي كردند. وياچسلاو ايوانوف در خاطرات خود نوشت: « اگر از من بپرسند كه آن محيط ادبي كه من از دوران كودكي با آن آشنا بودم، چه ايدئولوژي كمونيستي يا ضدكمونيستي داشت؟ بدون يك لحظه تأخير جواب مي دهم كه هيچ يك از اين دو نوع ايدئولوژي در كار نبود. بي‌اصولي حكمفرما بود. عده زيادي ادبيات را كسب و كار سودمند محسوب مي كردند. نويسندگان (و نيز هنرپيشگان و نمايندگان هنرهاي ديگر) آگاهانه به اين معامله تن مي دادند ولي خودشان آرمانهاي ايدئولوژيكي را باور نمي كردند و حتي اين ناباوري خود را پنهان نمي كردند (مانند آلكسي تولستوي)» (8).

استالين بعد از احياي وحدت حزب تحت رياست خود، به بازسازي سوسياليستي اقتصاد ملي پرداخت. او بازمانده‌هاي « سياست جديد اقتصادي » را از بين برده و زمينه را براي ايجاد تعاوني ها ( مالکيت جمعي ) در روستاها مهيا كرد. در بخش فرهنگ نيز همين روند شروع شد. آينده نگرهاي افراطي را از ارگانهاي رهبري بيرون كردند زيرا حزب به هنر آنها احتياج نداشت. معماهاي انتزاعي هنري آنها نمي توانند در زمينه تربيت سوسياليستي توده‌هاي مردم به حزب كمك كنند. به اين منظور واقع‌گرايي تبليغاتي و تربيتي لازم است كه حتي براي توده‌هاي مردم قابل فهم باشد. اصطلاح “رئاليسم سوسياليستي” هنوز به گردش نيفتاده بود ولي احتياج به اين اصطلاح زياد بود. تا آن زمان شكست « فرهنگ «پرولتاريا» معلوم شده بود ولو اينكه در تحليل هنري درخواست برخورد طبقاتي كاملاً عيان بود. اداره تبليغات و آژيتاسيون كميته مركزي حزب، يك سري جلسات « تربيت » را با نمايندگان انواع اصلي هنر برگزار كرد (سال 1927) تا بدين وسيله نشان دهد كه حكومت مصمم است به تنوع بيش از حد فرهنگ هنري پايان داده و تك‌فرماني كامل را در رياست زندگي هنري برقرار كند.

در روسيه نظام فرمانروايي اداري با سرعت عجيبي برقرار شد.به احتمال قوي، اين نتيجه همان خصوصيات اخلاق ملي بود كه ميلي وچوكوف منكر آنها شد.در طول تاريخ هزارساله روسيه، مردم روسيه با قدرت دولتي فقط روابط مبتني بر زور داشته‌اند. ولي اطاعت، هميشه پاداشي به صورت تأمين نان و روزي به دنبال داشت. مردم روسيه در طول تاريخ خود مالكيت واقعي نداشتند. همه چيز به “ارباب” يا به جمعيت روستايي تعلق داشت و لذا اين جمعيت مي توانست در سال آينده قطعه زمين را دوباره تقسيم كند و پسر خانواده‌را به سربازي بفرستد. چه راه حلي وجود داشت؟ اولاً، اطاعت كامل و كسب ارادت مقامات حاكمه به وسيله اطاعت و فرمان‌برداري. راه‌دوم، خريدن حقوق خود بود ولي به اين منظور پول لازم بود. ولي اگر كسي از روي غرور يا احساسات ديگر نمي توانست با اين زندگي سازش كند، او فقط مي توانست دست به طغيان بزند يا از كشور فرار كند.

گزينش اجتماعي در طول قرن‌ها باعث شدكه در ملت روس كساني اكثريت را تشكيل دهند كه زورگويي قدرت نسبت به جامعه را امري عادي مي دانستند. بنا بر اين، استالين بهترين ماده انساني را براي ساخت امپراطوري خود به ارث برده بود.

نظريه “دو فرهنگ” پيشنهادي لنين كه ميراث فرهنگي جوامع استثماري را به دو قسمت مترقي (منعكس كننده آگاهي و ذهنيت اقشار تحت استثمار) و ارتجاعي (كه با منافع طبقاتي اقشار استثمارگر ارتباط داشت) تقسيم مي كرد، ايجاد مكانيزمي را ضروري كرد كه بتواند اين فرق را بگذارد و اولويت منافع طبقه كارگر را تأمين كند. تا آن زمان سيستم گسترده نهادهاي نظارت بر زندگي فرهنگي تشكيل شده بود. انواع و اقسام كميته‌هاي تبليغاتي حزبي، وزارت آموزش و روشنگري مردمي و نهادهاي منطقه‌اي آن و سانسوري كه توسط ارگانهاي پليس مخفي اجرا مي شد، اين نقش را ايفا مي كردند.

سال 1929 شاهد تحولات مهم زيادي در روابط بين فرهنگ و دولت بوده و نشاندهنده تشديد فشار بر روشنفكران بود. مي توانيم فقط به برخي رويدادهاي آن سال اشاره كنيم: حمله به آكادمي علوم با اتهام به “غيرسياسي بودن”، عوض كردن رياست تئاتر هنري مسكو، سركوبي مكتب فورماليسم در ادبيات شناسي، ايجاد آكادمي علوم هنري مورد پسند مقامات رسمي؛ ضمنا از همان سال، انتشار مطالب در خارج از كشور به عنوان “كارشكني تخصصي” تلقي شد. مصوبه اي در باره بازسازي روند ادبي در كشور منتشر شد كه در آن توصيه شد « تغييرات در انواع ديگر هنرها به عمل آيد ». ماكسيم گوركي در جواب به اين ابتكار حزب، مقاله معروف خود را تحت عنوان “استادان فرهنگ، شما طرفدار چه كسي هستيد؟” نوشت.

حزب در مصوبه مذكور، گذر به سياست فرهنگي جديد را اعلام كرد. حزب قبلاً از هنرمندان “پرولتاريا” كه در محيط عناصر بيگانه طبقاتي گذشته فعاليت مي كردند، حمايت مي كرد و حالا در صدد متحد كردن همه هنرمندان بر اساس مباني فكري حكومت شوروي برآمد. عناصر بيگانه چندان مطرح نبودند زيرا پليس ويژه با تلاش زيادي آن‌ها را از صحنه بر داشته بود. دولت شوروي بايستي گامي به پيش بردارد. به همين دليل انديشه اصلي مصوبه مذكور، شامل ايجاد سازمانهاي متمركز و رسماً غيروابسته به دولت بود كه دستگاه رهبري آن‌ها از ميان هنرمندان انتخاب شود و وسيله‌اي براي اداره روند فعاليت هنري باشد. از طريق همين سازمانها امكان نگهداشتن روند هنري در چارچوب نظريه “واقع‌گرايي سوسياليستي”، تشويق هنرمندان مطيع و مبارزه با هنرمندان سركش فراهم آمد.

تا پايان سالهاي 1920 استالين در مجموع، سركوبي نخبگان سابق حزبي را تكميل كرده بود. نسل جديدي از فعالان حزبي به قدرت رسيدند كه عمدتاً دست پرورده نظام جديد بودند. تغييرات اصولي كه اوايل سال هاي 1930 در كشور رخ داد، باعث شد كه عده‌اي از تاريخدانان آن را « كودتاي حقيقي گروه استالين » قلمداد كنند. بديهي است كه اين امر بر جو اجتماعي آن زمان اثر گذاشت. يكي از قهرمانان ( رومان آندري پلاتونوف ) اين تغييرات را چنين مجسم كرد: « دنياي بخشها و بخشهاي فرعي و دنياي جلسات گسترده برنامه‌ريزي آينده مجهول( 30 سال آينده )، دنياي راهرو‌هاي گرم دفاتر و سازمانها و مؤسساتي كه براي تفكر درباره مسايل، آنقدر عميق ايجاد شده بودند كه براي تكميل كار آنها قرنها لازم بود« به » دنياي دبيرخانه‌ها، گروههاي مجريان مسئول، تك‌فرماني و كار يا حقوق كارمزدي » تبديل شد(9). .

اين دنياي تغييركرده به قهرمانان جديد احتياج پيدا كرد. عصر لوناچارسكي، اين روشنفكر مزوري كه مداخله مستقيم نظام در روند خصوصي خلاقيت هنري را چندان مناسب نمي دانست، به پايان رسيد. به جاي وي، آ. بوبنوف به مقام وزارت منصوب شد كه يكي از نويسندگان آن زمان او را “مردي با اراده قوي و رگ ارتشي” توصيف كرد. واقعاً، اين شخص که سابقا نظامي بود، كوچكترين شكي نداشت كه حق و وظيفه دارد روندهاي زندگي فرهنگي را اداره كند و آن را در خدمت دولت پرولتاريا بگذارد.

نادژدا كروپسكايا، همسر لنين طي نامه‌اي به استالين، رفتار بوبنوف را در مقام وزارت چنين توصيف مي کند: “قدرت او در نهاد خود محدوديت ندارد. نبايد اجازه داد كه كميته حزبي به وسيله اي براي اجراي اراده وزير تبديل شود. درست نيست كه وزير كسي را تهديد كند و نه تنها از كار بركنار كند بلكه از حزب نيز اخراج كند.

بدين وسيله ديوان سالاري و چاپلوسي كه در اين نهاد گل كرده است، باز هم بيشتر رشد مي كند” (19). همانطور كه مشاهده مي كنيم، كيش بزرگ شخصيت، كيش‌هاي كوچك شخصيت‌هاي مختلف در نهادهاي شوروي را به وجود مي آورد. البته، مگر در روسيه زماني بود كه اوضاع متفاوت باشد؟ اين پديده مدتها قبل از روي كار آمدن بلشويك‌ها شكل گرفته بود. زمان مي گذرد ولي در روسيه فقط دكور صحنه عوض مي شود.

آغاز دهه جديد از نظر ديگري هم جالب است. در همان زمان استالين “انترناسيوناليسم پرولتاريا” را كنار گذاشته و به تدريج به شوونيسم امپراطوري بزرگ روي آورد. استالين در آن زمان نوشت: “تمام جهان خواهد فهميد كه مركز جنبش انقلابي از اروپاي غربي به روسيه منتقل شده است. كارگران انقلابي همه كشورها يك‌دل براي طبقه كارگر شوروي و به خصوص طبقه كارگر روس كه پيشگام و رهبر شناخته شده كارگران شوروي است، كف مي زنند. رهبران كارگران انقلابي همه كشورها با علاقه زيادي تاريخ آموزنده طبقه كارگر روسيه و گذشته روسيه را مطالعه مي كنند. آن ها مي دانند كه در كنار روسيه ارتجاعي، روسيه انقلابي، روسيه راديشف، چرنيشفسكي، ژليابوف، اوليانوف، خالتورين و آلكسيف وجود داشت. اين امر ناگزير كارگران روس را از حس افتخار ملي مملو كرده و به آنها امكان جابجا كردن كوهها و آفرينش معجزه‌ها را مي دهد”.(11).

بديهي است كه استالين در آن زمان مي فهميد كه تلاشهاي وي براي به دست آوردن قدرت نامحدود استبدادي تنها در صورتي به نتيجه خواهند رسيد كه اتحاد شوروي تا دير نشده به سنت‌هاي امپراطوري روسيه برگردد و ملت اصلي كشور فراموش كند كه رهبر از مليت روس نيست و او را روس بشناسد. استالين كه متخصص روابط بين قومي بود، به وسيله اين تحول در سياست ملي توانست از انقلابيون نسل اول كه در ميان آن ها يهوديان زيادي بودند و نيز از “ملي‌گرايان بورژوايي” يعني رهبران قومي مناطق كه مي خواستند از مركز استقلال ناچيزي داشته باشند، رها شود.

انديشه‌هايي كه در نامه استالين بيان شدند، چيزي جز دعوت به تجديد نظر در تاريخ روسيه نبود. اين انديشه در بازنويسي ساليانه “دوره مختصر تاريخ حزب كموينست شوروي”، تجليل از سازندگان دولت نيرومند مانند ايوان مخوف و پتر كبير و آثار علمي، ادبي و كتب درسي مدارس و دانشگاهها تبلور يافت.

دولتي كردن همه جنبه‌هاي زندگي اجتماعي، موجباتي براي تشكيل نظام متمركز اداري فراهم كرد. يكي از ويژگي‌هاي اين سيستم هرم‌وار آن است كه تصميمات در قله هرم طراحي مي شوند و همه سطوح پايين‌تر بايد اين تصميمات را بدون دخل و تصرف اجرا نمايند. در اين گونه نظام‌هاي اداري، ابراز ابتكار شخصي مورد پسند نيست زيرا ابتكار شخصي مي تواند تصميمات مقامات بالا را مخدوش كند. اين نظام “انسانهاي كوچكي” را به وجود مي آورد كه به موقعيت خود به عنوان پيچ و مهره دستگاه بزرگ و تنظيم شده دولتي افتخار مي كنند.

ولي واقعيت شناخته شده اين است كه اين گونه “مهره‌‌ها” گاهي دوست دارند خود را به عنوان ناپلئون در مقياس محلي جلوه دهند. كسي كه به خود احترام نمي گذارد، نمي تواند به ديگران هم احترام بگذارد. اطاعت تحقير‌آميز از مقامات بالاتر ناگزير باعث مي شود كه زيردستان اين رئيس هم تحقير شوند. بدين وسيله نظام ضداخلاقي اداري، مجريان بدون اخلاق و بدون شخصيت انساني را توليد مي كند. ولي مگر زماني در روسيه وضعيت ديگري وجود داشت؟

مگر نويسندگان كلاسيك قرن 19 به افشاي همين مسأله نپرداخته بودند؟

در چنين شرايطي استالين به طراحي اهداف بلندمدت سياست فرهنگي خود پرداخت. اين انديشه‌ها و راه‌كارها آشکارا در گزارش وي به كنگره شانزدهم حزب اعلام شد. رهبر خاطرنشان كرد كه “جو كلي تشديد مبارزه طبقاتي ناگزير باعث تشديد تنشهاي بين قومي مي‌شود”. بديهي است كه اين امر اصلاح جهتگيري هاي سياست فرهنگي را ايجاب مي كرد. استالين اين انديشه‌ها را چنين فرمول بندي كرد: « بايد به فرهنگهاي ملي اجازه داد كه توسعه يابند، بايد همه توان‌هاي بالقوه آن‌ها را كشف كرد تا شرايط براي ادغام آنها و تشكيل يك فرهنگ با محتوا و شكل سوسياليستي با يك زبان مشترك فراهم شود. اين فرهنگ بايد زماني تشكيل شود كه پرولتاريا در سراسر جهان پيروز شود و سوسياليسم حزبي از حيات بشري شود. چنين است برخورد ديالكتيك با مسأله فرهنگ ملي» (12).

به عبارت ديگر، هدف نهايي سياست فرهنگي استالين، رسيدن به اوج “انحطاط فرهنگي”‌بود تا تمام فضاي فرهنگي كشور يكسان و همگون شود و هر گونه پويايي فرهنگي تحت سلطه متمركز حزبي متوقف شود. جاي خرسندي است كه چنين هدفي اصولاً تحقق‌ناپذير است.

ميليون‌ها نفر به تدريج به واقعيات نظام توتاليتري كه در حال تكوين و شكلگيري بود، عادت مي كردند. شست و شوي گسترده ايدئولوژيكي مغزي مردم و فعاليت پنهاني نهادهاي نظارت و سركوب، به اين امر كمك مي كرد. دوباره بايد خاطرنشان كرد كه اين وضعيت با شرايط ملي كه طي صدها سال شكل گرفته بود، سازگار بود. اخلاق ملي روسي براي اين گونه روابط با مقامات حاكم آمادگي داشت. در نتيجه، چيزي كه در كشورهاي دمكراتيك “افكار عمومي” ناميده مي شد، ابتدا به جرگه « امور بي ارزش » و سپس به بركت سيستم به خوبي تنظيم شده خبرچينان مخفي، به پشت حصارهاي سيم خاردار بازداشتگاهها رانده شد. لذا حق با كساني است كه ضمن توصيف آن زمان، با اغراق مي گويند كه نصف مردم در بازداشت‌گاهها بودند و نصف ديگر خبرچيني مي كردند، بازپرسي با شكنجه همراه بود و از زندانياني كه تيرباران نشده بودند، محافظت مي كردند.

مگر لشگر خصوصي ايوان مخوف همين كار را نكرده بود؟

در نتيجه، بعد از مدت نسبتاً كوتاهي، طي كمتر از 20 سال، “تك‌انديشي” به يك پديده عادي تبديل شد كه همه اقشار جامعه روسي كه زنده و خارج از زندانها باقي ماندند، اين وضع را به آرامي قبول كردند. از نظر روشنفكران “ترقي‌خواه” غربي كه در جريان سفرهاي خود به شوروي بدون دقت و موشكافي، به زندگي مردم نگاه مي كردند و حق نداشتند با روي ديگر سكه آشنا شوند، اين كشور به مظهر خوشبختي شباهت داشت. كودكان (ملت) خوشبخت، دور از انديشه‌هاي غيرضروري و با شور و شوق سازندگي، تحت رياست پدر (استالين) خردمند، دانا، سختگير ولي عادل در يكي از كشورهاي جهان آرزوي ديرينه تمام بشريت را تحقق مي بخشند و جامعه عادلانه سوسياليستي را ايجاد مي كنند.

1- پ. ميليوكوف. شرح تاريخ فرهنگي روسي. در 3 جلد. جلد 2، مسكو، 1994.

2- يو راخلينا. تحليل معاني اسامي اشيا. مسكو، 2000.

3- س. خورونژي. كشتي فلاسفه. روزنامه « ادبي »، 9 مي 1990.

4- در باره احزاب و جريان هاي ضدشوروي. مسكو. 1940.، ص. 467-463.

5- ميليوكوف. اثر مذكور، ص. 514.

6- همانجا، ص. 525 و 528.

7- همانجا، ص. 368-367.

8- وياچسلاو ايوانوف. جانور آبي‌رنگ. خاطرات. مجله « زوزدا » ، سال 1995. شمار ه1.

9- آ. پلاتونوف. درياي يونال. مسكو، 1987.

10- اخبار كميته مركزي حزب كمونيست اتحاد شوروي. 1989، شماره 3.

11- ايو. استالين. نامه براي رفيق دميان بدني. آثار. جلد 13، مشكو، 1951.

12- آو ستپانوا. تاريخ شكست سراب‌هاي تئاتر. زندگي تئاتر. سال 1989، شماره 2