يا ربّ ز شراب عشق سرمستم كن
از هر چه نه عشق خود تهي دستم كن
ما را سر سوداي كسي ديگر نيست
جز تو، دگر جاي نگيرد در دل
با فاقه و درد همنشينم كردي
اين مرتبه مقرّبان درگاه تو است
آني تو كه حال دل نالان داني
گر خوانمت از سينه سوزان شنوي
گر من گنهروي زمين كردستم
گفتي كه به روز عجز دستت گيرم
بازآ بازآ هر آنچه هستي بازآ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
در درگه ما، تو دل يك دله كن
يك صبح به اخلاص بيا بر در ما
گر كار تو برنيايد، آنگه گله كن