از سوي خداوند به يكي از پيامبران به نام حزقيل كه سومين خليفه موسي ـ عليه السّلام ـ در بني اسرائيل بود الهام شد كه به فلان حاكم بگو پس از مدت اندكي ميميري، حزقيل پيام خداوند را به او ابلاغ كرد.
حاكم، سخت وحشت زده شده روي تختش به دعا و راز و نياز پرداخت و بقدري هنگام دعا متوجه خدا بود كه ضعف بر او عارض شد و از روي تخت به زمين افتاد، و در دعايش ميگفت:
يا ربّ اَخّرني حتي يَشبَّ طفلي و اَقْضي امري.
اي پروردگار من به من آن قدر مهلت بده كه كودكم بزرگ شود و زندگي خودمان را سامان بدهم.
خداوند دعاي او را به استجابت رساند، و به حزقيل وحي كرد:
برو به حاكم بگو مرگ تو را تا پانزده سال تأخير انداختم.