شامل: مقدمه، هشدارى درباره مفاهيم، هشدارى درباره الفاظ، بداهت مفهوم وجود، نسبت بين وجود و ادراك.
در اين قسمت به مسائل هستى شناسى و متافيزيك ميپردازيم كه از سويى مادر علوم به شمار مىرود و از سوى ديگر كليد حل مهمترين مسائل بنيادى در زندگى انسان مىباشد مسائلى كه اساسىترين نقش را در سرنوشت بشر و سعادت و خوشبختى ابدى يا شقاوت و بدبختى جاودانى وى ايفاء مىنمايند .
حقيقت هستى و انواع و جلوههاى آن و روابط كلى موجودات با يكديگر مورد بحث و كاوش قرار مىگيرد اما پيش از پرداختن به اين مباحث لازم است توضيحى پيرامون مفاهيم و روابط آنها با مصاديق عينى و نيز توضيحى پيرامون الفاظ و روابط آنها با معانى بدهيم و به برخى از لغزشگاههايى كه در اين زمينهها وجود دارد اشاره كنيم تا در ضمن بحثهاى آينده دچار لغزش و مغالطه نشويم آنچنانكه بسيارى از انديشمندان دچار شدهاند.
واضح است كه سر و كار عقل همواره با مفاهيم است و هر جا فكر و انديشهاى تحقق يابد يا تعقل و استدلالى انجام گيرد مفاهيم ذهنى نقش ابزارهاى ضرورى و جانشين ناپذير را ايفاء مىكنند حتى علوم حضورى هنگامى مىتوانند در فكر و استدلال مورد بهره بردارى قرار گيرند كه مفاهيم ذهنى از آنها گرفته شود و حتى هنگامى كه به وجود عينى و خارجى اشاره مىكنيم و توجه ذهن را به ماوراى خودش معطوف مىداريم باز هم از مفاهيم عينى و خارجى استفاده مىكنيم مفاهيمى كه نقش آينه و مرآت يا سمبول و علامت را براى حقايق عينى بازى مىكنند .
ولى به كار گرفتن مفاهيم در افكار و استدلالها هميشه و در همه علوم عقلى يكسان نيست و اختلاف استفاده از مفاهيم از سويى به تفاوت ذاتى خود مفاهيم بر مىگردد مانند اختلافى كه بين مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى وجود دارد و ويژگى هر دسته از آنها موجب اختصاص به شاخه معينى از علوم مىشود و از سوى ديگر به كيفيت به كار گرفتن مفاهيم و چگونگى التفات و توجه ذهن به آنها مربوط مىگردد مثلا مفهوم كلى را نمىتوان مرآت و نشانهاى براى امور خارجى و عينى قرار داد زيرا اشياء و اشخاص خارجى هميشه به صورت شخصى موجود مىشوند و ممكن نيستيك موجود خارجى با وصف كليت تحقق يابد و اين همان مطلبى است كه فلاسفه مىگويند وجود مساوق با تشخص است پس عدم استفاده از مفهوم كلى به عنوان مرآت و علامتى براى امور خارجى مربوط به ويژگى ذاتى خود اين مفهوم است كه مانند ساير معقولات منطقى فقط درباره مفاهيم ذهنى ديگر مىتواند به كار رود بر خلاف مفاهيم ماهوى و فلسفى كه به شكلى مىتوانند از امور خارجى حكايت كنند .
اين مفاهيم چنانكه در مبحثشناختشناسى دانستيم به دو دسته كلى و جزئى تقسيم مىشوند مفاهيم جزئى همواره آينهاى براى اشياء و اشخاص خاصى هستند و توان حكايت از غير از مصاديق مشخص خودشان را ندارند بر عكس مفاهيم كلى كه مىتوانند مرآت براى اشياء بىشمارى واقع شوند و اين دو ويژگى مربوط به حيثيت مرآتيت و مفهوميت آنها است ولى همين مفاهيم كلى داراى حيثيت ديگرى هستند و آن عبارت است از حيثيت وجود آنها در ذهن و از اين نظر مانند وجود مفاهيم جزئى و مانند وجودهاى خارج از ذهن امورى شخصى به شمار مىروند.
آن دسته از مفاهيم كلى كه مصداق خارجى دارند و به اصطلاح اتصافشان خارجى است نيز بر دو دسته تقسيم مىشوند يك دسته مفاهيمى كه به منزله قالبهايى براى امور يكسانى هستند و حدود ماهوى آنها را مشخص مىسازند مفاهيم ماهوى و ديگرى مفاهيمى كه از اصل هستى و روابط وجودى و نيز از نقص و امور عدمى حكايت مىكنند و نمايشگر ماهيتخاصى نيستند مفاهيم فلسفى دسته اول طبعا ماهيت مشترك بين افراد و به عبارت ديگر حدود يكسان موجوداتى را نشان مىدهند اما دسته دوم چنين شانى را ندارند و چون انتزاع آنها مرهون ديدگاه عقلى خاصى است و به اصطلاح عروضشان ذهنى است صدق آنها بر موارد متعدد نشانه وحدت ديدگاهى است كه عقل درباره آنها دارد هر چند از نظر ماهيت و حدود وجودى مختلف باشند مانند مفهوم علت كه هم بر امور مادى صدق مىكند و هم بر امور مجرد كه اختلاف ماهوى با آنها دارند .
البته انتزاع مفهوم علت از امور مختلف الحقيقه گزاف و بى حساب نيست اما نمىتواند وحدت مفهومى آن دليل وحدت حقيقت مصاديق باشد و كافى است كه همه آنها در اين جهتشريك باشند كه موجود ديگرى بر آنها توقف دارد جهتى كه با التفات عقل تعين مىيابد و براى اينكه اينگونه جهات عقلى با جهات خارجى و حدود وجودى اشتباه نشوند بهتر اين است كه اصطلاح انحاء و شؤون وجودى را به جاى حدود وجودى درباره آنها به كار ببريم و مثلا بگويم وحدت مفهوم علت نشانه اشتراك نحوه وجود يا اشتراك چند موجود در شان واحدى استيعنى همه آنها در اين جهتشريكاند كه در موجود ديگرى تاثير مىكنند يا وجود ديگرى وابسته به آنها است .
همچنين كثرت و مفاهيم فلسفى يا تعدد مفاهيم ماهوى و فلسفى در موردى دليل كثرت جهات و حيثيات خارجى آن نمىشود و چنانكه در مورد وجدانيات و علوم حضورى دانستيم با اينكه معلوم ما امر واحد و بسيطى است ذهن مفاهيم متعددى از آن مىگيرد و آن را به صورت قضيهاى مركب از چند مفهوم منعكس مىسازد .
نيز صدق يك مفهوم فلسفى مانند مفهوم علت بر مورد خاصى دليل نفى مقابل آن نيست بر خلاف مفاهيم ماهوى مثلا اگر مفهوم سفيد بر جسمى صادق بود ديگر مفهوم سياه در همان حال و بر همان نقطه صادق نخواهد بود به خلاف اينكه شىء واحدى در عين حال كه متصف به علت براى موجودى مىشود متصف به معلول براى موجود ديگرى مىگردد به عبارت اصطلاحى براى تحقق تقابل در مفاهيم فلسفى بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت .
حاصل آنكه در مقام به كار گرفتن مفاهيم بايد به دو نكته مهم توجه داشته باشيم يكى آنكه ويژگى خاص هر نوع از مفاهيم را در نظر داشته باشيم كه مبادا بى جهتحكم نوع خاصى از مفاهيم را به انواع ديگر تعميم ندهيم و مخصوصا به ويژگيهاى هر يك از مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى توجه داشته باشيم زيرا بسيارى از مشكلات فلسفى در اثر خلط بين اين مفاهيم پديد آمده است و ديگرى آنكه ويژگى مفاهيم را به مصاديق و بالعكس ويژگى مصاديق را به مفاهيم سرايت ندهيم تا در دام مغالطه و اشتباه مفهوم با مصداق نيفتيم
دانستيم كه ابزار اصلى انديشيدن و استدلال كردن مفاهيم و معقولات است ولى نقل و انتقال انديشهها و تفهيم و تفهم همواره به وسيله الفاظ صورت مىگيرد و همانگونه كه مفاهيم نقش مرآت و آينه را براى امور خارجى ايفاء مىكنند الفاظ نيز همين نقش را نسبت به مفاهيم بازى مىكنند و ميان الفاظ و مفاهيم آن چنان رابطه مستحكمى بوجود مىآيد كه غالبا هنگام فكر كردن الفاظ حاكى از مفاهيم به ذهن مىآيد و بر اين اساس الفاظ را وجود لفظى اشياء ناميدهاند چنانكه مفاهيم را وجود ذهنى آنها تلقى كردهاند و بعضى چندان مبالغه كردهاند كه اساسا فكر كردن را سخن گفتن ذهنى دانستهاند و طرفداران مكتب تحليل زبانى لينگويستيك پنداشتهاند كه مفاهيم فلسفى واقعيتى وراى الفاظ ندارند و بازگشت بحثهاى فلسفى به شاخهاى از مباحث زبان شناختى است پندارى كه بىمايگى آن تا حدودى در حثشناختشناسى آشكار شده است .
رابطه لفظ و معنى گاهى چنين توهمى را پديد مىآورد كه صفات الفاظ به مفاهيم هم سرايت مىكند و مثلا وحدت لفظ و اشتراك لفظى از نوعى وحدت معنى و مفهوم حكايت مىكند چنانكه بر عكس گاهى مشترك معنوى از قبيل مشترك لفظى پنداشته مىشود يا اينكه كليد حل مشكلات فلسفى از تبيين شؤون الفاظ و حقيقت و مجاز و استعاره و مانند آنها جستجو مىگردد يا اينكه مفاهيمى كه در لفظ و اصطلاح واحدى شريك هستند در اثر قرابت به جاى يكديگر گرفته مىشوند و مغالطهاى از باب اشتراك لفظى رخ مىدهد، از اين روى بايد دقت كرد كه مسائل لفظى با مسائل معنوى درنياميزند و همچنين احكام الفاظ به معانى سرايت داده نشود و نيز در هر مبحثى معناى مورد نظر كاملا مشخص شود تا مغالطهاى از جهت اشتراك در لفظ پيش نيايد.
در بخش اول دانستيم كه قبل از شروع در مسائل هر علم بايد نخست موضوع آن را بشناسيم و تصور صحيحى از آن داشته باشيم و نيز در هر علم حقيقى غير قراردادى بايد از وجود حقيقى موضوع آن آگاه باشيم تا مباحثى كه بر محور آن دور مىزند بىپايه و بىاساس نباشد و در صورتى كه وجود موضوع بديهى نباشد بايد به عنوان يكى از مبادى تصديقى علم اثبات شود كه معمولا اين كار در علم ديگرى انجام مىگيرد و نيازمند به بحثهاى فلسفى است .
اكنون ببينيم موضوع خود فلسفه از نظر تصور و تصديق چگونه است .
بر اساس تعريفى كه از فلسفه اولى يا متافيزيك شده موضوع اين علم موجود مطلق يا موجود بما هو موجود است اما مفهوم موجود از بديهىترين مفاهيم است كه ذهن از همه موجودات انتزاع مىكند و نه نيازى به تعريف دارد و نه اساسا چنين كارى ممكن است زيرا همچنان كه در مفهوم علم گفته شد كه مفهومى روشنتر از آن يافت نمىشود كه بتوان آنرا مبين معناى علم قرار داد در اينجا هم امر به همين منوال است .
يكى از شواهد روشن بر بداهت مفهوم وجود اين است همانگونه كه در مبحثشناختشناسى دانستيم هنگامى كه يك معلوم حضورى در ذهن منعكس مىشود به صورت قضيه هليه بسيطه درمىآيد كه محمول آن موجود است و اين كارى است كه ذهن نسبت به سادهترين و ابتدائىترين يافتههاى حضورى و شهودى انجام مىدهد و اگر مفهوم روشنى از وجود و موجود نمىداشت چنين كارى ممكن نمىبود .
با اين وصف شبهاتى پيرامون مفهوم وجود و موجود القاء شده و بحثهايى را در فلسفههاى غربى و اسلامى برانگيخته است كه با اختصار به آنها اشاره مىشود
از جمله بحثهايى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده اين است كه باركلىادعا كرده است كه معناى وجود چيزى جز درك كردن يا درك شدن نيست ولى فلاسفه آن را به معناى ديگرى گرفتهاند و به دنبال آن بحثهاى بىحاصلى را مطرح ساختهاند كه منشا آن همان سوء استعمال اين واژه مىباشد وى بر اين ادعا پاى مىفشرد و آنرا يكى از اصول نظريه فلسفى خودش قلمداد مىكند. حقيقت اين است كه خود باركلىبه اين اتهام سزاوارتر است زيرا معناى اين واژه و معادلهايش در همه زبانها مانند هستى در زبان فارسى جاى هيچگونه ابهامى ندارد و ابدا معناى درك شدن يا درك كردن را نمىفهماند و اگر در بعضى از زبانها واژه معادل وجود يا واژه معادل ادراك ريشه مشترك داشته باشد نبايد آن را در معناى معروف اين كلمه دخالت داد .
از جمله شواهد بطلان اين ادعا آن است كه وجود بيش از يك معنى ندارد در صورتى كه درك كردن و درك شدن دو معناى مختلفاند نيز معناى وجود يك مفهوم نفسى است كه در آن نسبتى به فاعل يا مفعول لحاظ نمىشود و به همين جهت بر وجود خداى متعال هم كه جاى توهم نسبت فاعلى و مفعولى ندارد اطلاق مىگردد به خلاف معناى ادراك كه متضمن نسبت به فاعل و مفعول است .
در واقع اين سخن باركلى يكى از موارد اشتباه مفهوم به مصداق است آن هم اشتباهى مضاعف زيرا وى مقام ثبوت و اثبات را با هم خلط كرده است و لازمه اثبات وجود براى موجودات را كه درك كردن يا درك شدن مىباشد به ثبوت نفس الامرى آنها نسبت داده است .
حاصل آنكه مفهوم وجود و مفهوم ادراك دو مفهوم متباين هستند و مفهوم هيچكدام از تحليل مفهوم ديگرى به دست نمىآيد و تنها چيزى كه مىتوان گفت اين است كه بعد از اثبات وجود خدا و احاطه علمى او بر همه موجودات مىتوان گفت هر موجودى يا درك كننده استيا درك شونده زيرا اگر موجودى درك كننده هم نباشد دست كم متعلق علم الهى مىباشد اما اين تساوى در مصداق كه نيازمند به براهينى مىباشد ربطى به تساوى مفهوم وجود با مفهوم ادراك ندارد.
1 سر و كار عقل همواره با مفاهيم ذهنى است و حتى استفاده از علوم حضورى در فكر و استدلال متوقف بر گرفتن مفاهيم ذهنى از آنها است .
2 استفاده از مفاهيم به صورتهاى مختلفى انجام مىگيرد و اين اختلاف يا مربوط به اختلاف ذاتى خود مفاهيم است مانند تفاوتى كه بين مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى وجود دارد و يا مربوط به اختلاف جهات و حيثياتى است كه براى آنها در نظر گرفته مىشود مانند حيثيت مفهومى و حيثيت وجودى .
3 وحدت مفاهيم ماهوى نشانه حدود وجودى مشترك و يكسان بين مصاديق خارجى است ولى وحدت مفهوم فلسفى نشانه وحدت ديدگاه عقل در انتزاع آن مىباشد و مىتوان از آن به وحدت نحوه يا شان وجود تعبير كرد .
4 كثرت مفاهيم فلسفى يا تعدد معقولات اولى و ثانيهاى كه از يك مورد انتزاع مىشوند نشانه تعدد حيثيات عينى و خارجى آن نيست .
5 در تقابل مفاهيم فلسفى بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت .
6 در مقام فكر و استدلال بايد ويژگيهاى مفاهيم را مورد توجه قرار داد و مخصوصا از خلط احكام مفاهيم با مصاديق احتراز كرد كه مغالطهاى از باب اشتباه مفهوم به مصداق رخ ندهد .
7 رابطه حكايت و نمايشگرى كه بين الفاظ و معانى وجود دارد ممكن است منشا خلط احكام لفظ با احكام معنى شود چنانكه ممكن است در مشتركات لفظى معنايى به جاى معناى ديگر گرفته شود و مغالطهاى از باب اشتراك لفظ رخ دهد.
8 موجود كه موضوع فلسفه اولى است از نظر مفهوم بديهى و بىنياز از تعريف است و يكى از شواهد آن انعكاس معلومات حضورى به صورت هليات بسيطه در ذهن است كه در آنها از مفهوم موجود استفاده مىشود .
9 باركلى مفهوم وجود را مساوى با درك كردن و درك شدن پنداشته و فلاسفه را به سوء استعمال اين واژه متهم ساخته است .
10 ولى خود او به اين اتهام سزاوارتر است زيرا تباين مفهوم وجود و مفهوم درك روشن است و از شواهد آن وحدت مفهوم وجود و خالى بودن آن از نسبت فاعل و مفعول مىباشد و اما تساوى مصداق كه نيازمند به برهان است ربطى به اتحاد مفهومى ندارد.
استاد محمد تقي مصباح يزدي- آموزش فلسفه،جلد1