عرفي شدن، تناقض ها و پارادوكس ها

سيد هبت الله صدر السادات زاده

نسخه متنی
نمايش فراداده

عرفي شدن، تناقض‌ها و پارادوكس‌ها

يكي از پرجاذبه‌ترين مباحثي كه از ديربار مورد توجه انديشمندان قرار گرفته است بررسي رابطه و نسبت ميان دين و سياست و تبيين قلمرو هر كدام است كه موضوع بسياري از پژوهش‌هاي علمي قرار گرفته است.

چندي پيش ماهنامه آفتاب[1] در مصاحبه‌اي با جناب آقاي دكتر مجتهد شبستري تحت عنوان «راه دشوار مردم سالاري» به بررسي رابطه ميان ايمان و سياست و حوزه و قلمرو دين در امور دنيوي پرداخت كه به نظر نگارنده تأملاتي را مي‌طلبد. جناب آقاي شبستري در مصاحبه خود كوشيده است با تقريري نو از سخنان برخي دگرانديشان به تفكيك حوزه دين از سياست بپردازد و از رهگذر آن، تعارضات و چالش‌هاي مطرح شده فرا روي دين در عرصه سياست را حل نمايد و با عصري دانستن مفاد گزاره‌هاي ديني در حوزه سياست، پذيرش مفاهيم و دستاوردهاي جديد بشري درباره دموكراسي و ساير شئونات سياسي را بايستني بداند.

وي به گونه‌اي تعارض ميان ايمان و سياست را محصول برداشت خاص مسيحيت از برخي مفاهيم كلامي مي‌بيند و معتقد است كه در اين تبيين خاص فكري دو نوع قدرت در برابر هم صف‌آرايي كرده‌اند اوّل قدرت دنيوي (بشري ـ عقلاني ) كه به سياست مي‌پردازد و دوّم قدرت الهي مجسم شده در روي زمين كه بر مباني تئوريكي هم چون ظهور فرزند خدا در زمين و فديه و صليب استوار است و مظهر آن پس از گذر از دوران حضرت مسيح در حاكميت كليسا متجلي شده است و اينجاست كه تعارض معنا مي‌يابد و مخاطبان مؤمن در برابر دو راهي عافيت سوز انتخاب و پذيرش يكي از اين دو قدرت متعارض قرار مي‌گيرند. ايشان در ادامه نتيجه‌گيري مي‌كنند كه مشكل مذكور در جهان اسلام راه ندارد، زيرا نبوت پيامبر اسلام از جنس نبوت اسراييلي بوده است كه اين گونه نبوت‌ها از خدا خبر مي‌آورند نه اين كه تجسم خدا در روي زمين باشند؛ در نتيجه حكومت پيامبر گرامي اسلام همان حاكميت قدرت زميني و عرفي و دنيوي است كه هيچ نوع تغييري در آن پيدا نشده است.

نكته مهم و قابل توجه در مباحث مطرح شده خلط ميان دو بحث حقيقت وحي و تجلي پروردگار از منظر الهيات مسيحي با مباني مشروعيت حكومت است كه فاقد ترتب منطقي بر يكديگر مي‌باشند. در گام نخست بايد روشن شود كه مقصود از تجسم قدرت الهي بر روي زمين چيست، آيا اين بحث صرفاً ناظر به حوزه انديشه‌هاي كلامي مسيحيت است كه بر اساس آن وحي به معني ظهور پروردگار و تجلي آن در حضرت مسيح است و نه واسطه‌اي ميان خدا و پيامبر.[2]

در صورتي كه مقصود ايشان ناظر به همين بحث باشد كه قرائن فراواني نيز در كلامشان مؤيد همين برداشت است، بايد گفت آري اين تلقّي كلامي از وحي، در نقطه‌اي مقابل ديدگاه كلامي مسلمانان و يهوديان قرار دارد كه وحي را واسطه ميان خدا و خلق مي‌دانند و در نتيجه پيامبر را از سنخ موجودات زميني و داراي نيرو و قدرتي بشري و نه امري فوق العاده و ماوراء طبيعي مي‌شمرد و خداوند متعال در قرآن كريم بر اين حقيقت تصريح كرده و مي‌فرمايد: «قل انّما يوحي بشر مثلكم يوحي اليّ؛[3] اي پيامبر بگو همانا من بشري هم چون شما هستم كه به من وحي شده است.»

ايشان در ادامه در فضايي غير شفاف و مه آلود چنين نتيجه مي‌گيرند كه «بررسي تاريخي نشان مي‌دهد كه با بيعت اهل مدينه كه در مكه با پيامبر انجام شد مردم مدينه از طريق بيعت يك پيامبر را حاكم آن قدرت زميني و عرفي و دنيوي كردند و هيچ نوع تغييري در هويت قدرت داده نشد».[4]

حال بايد روشن شود كه مقصود از جمله اخير در اين گفتار چيست، اگر مقصود اشاره به همان بحث كلامي پيشين است كه بر اساس آن پيامبر موجودي زميني و با قدرتي بشري است، ‌در اين صورت سخني واضح و تكرار مطالب پيشين است. امّا به نظر مي‌رسد كه گوينده محترم با جهشي فوق العاده، بحث كلامي مذكور را پلي براي تبيين منشأ مشروعيت حاكميت پيامبر و حدود و اختيارات آن قرار داده‌اند و از زميني بودن شئونات حيات پيامبر به عرفي بودن حكومت ايشان به معني كسب مشروعيت از ناحيه مردم و در محدوده انتظارات و احتياجات عصر خاص ايشان رسيده‌اند، لذاست كه مي‌گويند: «پس حاكم شدن پيامبر جز اين نبود كه قدرت عرفي شناخته شده بنا به اعتمادي كه به نبي داشتند به او سپرده شد.»[5]

در حالي كه هيچ توقف و ترتيب منطقي ميان اين دو بحث وجود ندارد زيرا از نظرگاه مسلمانان پيامبر موجودي زميني است و حاكميتي زميني دارد، امّا مشروعيت اين حاكميت و حدود و اختيارات را از ناحيه خدا و از عرف كسب كرده است. گفتار فوق تكرار ادعاي طرفداران جدايي دين از سياست است كه با توجه به برپايي حكومت اسلامي توسط پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ و پررنگ بودن جنبه‌هاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي در انديشه‌هاي اسلامي با ارايه نظريه تفكيك ميان رسالت انبياءو امور دنيوي در صدد توجيه اين واقعيات برآمده‌اند.

نظريه فوق در آثار افرادي هم چون علي عبدالرزاق[6] و خالد محمد خالد[7] و مهدي بازرگان ديده مي‌شود كه با توجه به اشكالات وارده بر اين نظريه جناب آقاي دكتر شبستري كوشيده‌ است تا همان تئوري را در قالبي غير معروف و بدون صراحت به عنوان «تفكيك شان رسالت پيامبر از امور دنيوي» به مخاطب القاء كند.

بازرگان با تصريح بر اين تفكيك مي‌نويسد: «البته پيامبران هم مثل همه مردم، وظايف و حقوق عادي زندگي را علاوه بر وظايف ناشي از وحي و بعثت داشته‌اند ولي از هم قابل تفكيك است، از جمله حق زمامدار شدن ولي اين حقي است كه مردم واگذار كرده‌اند و حضرت محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ تا زماني كه در مكه بود، چون از جانب مردم براي زمامداري انتخاب نشده بود حاكميت نداشت ولي در مدينه كه مردم به موجب توافق قبيله‌هاي ساكن مدينه حاكميت او را خواستند حاكميت داشت.»[8]

در نقد اين تفكر بايد گفت كه از منظر اسلام منشأ مشروعيت حكومت پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ و تعيين حدود و اختيارات از ناحيه پروردگار و تعيين خاص اوست و نه دخالت آراي مردمي و منبعث از يك نظام عرفي متناسب با عصر خاص. چنان كه خداوند متعال مي‌فرمايد:

«النبي اولي بالمومنين من انفسهم»؛[9] اين آيه به صراحت دلالت دارد بر اين كه نبي اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ ولايت دارد به اين معنا كه در هيچ امري جايي براي نفوذ و تقدم رأي اكثريت بر نظر ايشان نيست، چون او از خودشان بر آنها اولويت دارد و اگر حضرت مشروعيت حكومت و ولايت خود را از مؤمنين گرفته بود پس بايد مومنين نسبت به خودشان اولي از پيامبر باشند نه اين كه حضرت اولي باشد.

در جاي ديگر از قرآن كريم مي‌خوانيم: «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم»؛[10] در آيه مذكور مخالفت با خدا و رسول موجب بطلان اعمال بشري معرفي شده است، حال اگر حكومت حضرت پيامبر امري عرفي و بر پايه اخذ مشروعيت از ناحيه مردم شكل گرفته بود آيا بطلان اعمال مردم در صورت مخالفت با ايشان معنا داشت؟ در جاي ديگر خداوند متعال هدف از فرو فرستادن كتاب بر حضرت را حكم بين مردم بر مقتضاي اوامر الهي مي‌داند و مي‌فرمايد:

«انا انزلناه اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس بما أرَيكَ الله»[11]؛ ‌

ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم تا ميان مردم به (موجب) آنچه خدا به تو آموخته حكم كني.» بر طبق اين بيان حاكميت حضرت از ناحيه پروردگار تنفيذ شده و از طرفي اوامر و نواهي حكومتي نيز در امور عرفي صرف منحصر نگشته است زيرا خداوند مي‌فرمايد احكام صادره از ناحيه تو بر پايه ‌قوانين الهي است.

خداوند متعال در جايي ديگر مي‌فرمايد: «و ما كان لمؤمن و لا مومنه اذا قضي الله و رسوله امراً ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضلّ ضلالاً بعيداً»[12]؛ و هيچ مرد و زن مؤمني را نرسد كه چون خدا و فرستاده‌اش به كاري فرمان دهند، براي آنان در كارشان اختياري باشد و هر كس خدا و فرستاده‌اش را نافرماني كند قطعاً دچار گمراهي گرديده است.

در آيه فوق حكومت پيامبر در كنار حكومت الهي قرار گرفته است و پروردگار حكم ايشان را به گونه‌اي نافذ مي‌داند كه هيچ اختياري را براي ديگران باقي نمي‌گذارد و سرپيچي از آن را موجب گمراهي مي‌داند، آيا حكومت عرفي كه از ناحيه وكالت مردمي برپا مي‌گردد مي‌تواند هرگونه اختيار را از ناحيه موكلان خود، سلب كند يا اين كه حدود و اختياراتش در حيطه وكالت داده شد از ناحيه موكلان تعيين مي‌گردد؟!

آيا در حكومت‌هاي عرفي و بر پايه مشروعيت مردمي مخالفت با قوانين، منجر به تبعات اخروي و انحطاط معنوي شخص مي‌گردد؟! همه اين شواهد و حقايق نشانگر آن است كه اين حكومت مشروعيتش را از ناحيه خداوند متعال كسب كرده است و لذا قوانين آن محدود به دايره خاص حوزه وكالت نمي‌گردد. از اين روست كه اطاعت و مخالفت با قوانين اين حاكميت علاوه بر سود و زيان دنيوي آثار و تبعات اخروي نيز خواهد داشت.

ايشان همين رويكرد تفكيك رسالت از سياست و امور دنيوي را توسعه مي‌بخشند و امامت و حكومت و جانشيني حضرت امير المؤمنين را تفسيري مشابه مي‌كنند و مي‌گويند:‌ «اختلافات ياران حضرت علي ـ عليه السّلام ـ با ديگران در اين مسأله نبود كه آنها مي‌گفتند علاوه بر قدرت دنيوي يك قدرت الهي متجسم بر روي زمين وجود دارد و امامان شيعه حامل آن هستند. هرگز چنين تعبيري نداشتند بلكه اختلاف در اين بود كه آنها مي‌گفتند پيامد براي حفظ مصالح مسلمين علي را براي تصدي همان قدرت زميني منصوب كرده است و اين گونه نصب ها در آن زمان متداول بوده است».[13]

گوينده محترم گويا همه مباحث مطرح در كتب كلامي شيعه پيرامون امامت را غافلانه و عامدانه به دست فراموشي سپرده‌اند مگر نه اين است كه در تفكر شيعي، امامت و جانشيني پيامبر مقام و منصبي الهي است كه صاحبان آن تنها از ناحيه خداوند به اين مقام منصوب مي‌شوند و پيامبر تنها وظيفه ابلاغ آن را به عهده دارد و لذا ريشه اساسي اختلاف شيعه با اهل سنّت در امر امامت و جانشيني پيامبر از اين جا ناشي مي‌شود كه اين مقام، منصبي الهي است و نه امري زميني، آيا تنزل چنين منصب رفيع الهي در حد جانشيني معمول عرفي با حقايق و انديشه‌هاي كلامي شيعه مطابقت دارد؟ جدايي از دفاع از انديشه‌هاي سترگ كلامي شيعه آيا امانتداري در بيان و نقل آراي مختلف اقتضا نمي‌كند كه لااقل مسلمات و بديهيات تفكر شيعه را همان گونه كه هست بيان كنيم؟

عرفي شدن و حقيقت كلام الهي

جناب آقاي دكتر شبستري در ادامه سخن براي تبيين عصري دانستن احكام و قوانين اسلامي در حوزه سياست و اقتصاد، بحث حقيقت كلام الهي را مطرح مي‌كنند و اظهار مي‌دارند كه كتاب خدا و اوامر و نواهي موجود در آن كلام پروردگار نيست و گرنه چرا عالمان فقه و اصول و كلام براي فهم مفاد آن از مباحث الفاظ كه همگي مربوط به زبان كه پديده‌اي انساني است كمك مي‌گيرند. لذا اين اوامر و نواهي همگي كلام بشر است و با توجه به تاريخي، اجتماعي بودن انسانها و زبان آنها اين اوامر و نواهي در زمينه‌هاي تاريخي، اجتماعي معيني صادر مي‌شود و داراي مخاطب‌هاي معين و قلمرو زماني و مكاني مشخصي است كه با فراتاريخي بودن و شمول براي همه عصرها و نسلها ناسازگار است. ايشان در فرازي از كلام خود مي‌گويند: «كلام خدا همان كلام نبي ـ عليه السّلام ـ است... و شارع خود پيامبر است كه مويد من عند الله بوده است و مي‌توانيم بگوييم اوامر و نواهي او در باب سياسات و معاملات تاريخي (زماني ـ مكاني) بوده و مخاطبان خاص داشته و اغراض خاصي را تنها در جامعه‌اي معين برآورده ساخته و شامل اين عصر نيست و شمول و جاودانگي آنها تنها در «جهت گيري» است كه آن اوامر و نواهي بر آن مبتني بوده و آن عبارت بود از «مراعات عدالت».[14]

گفتار فوق از جهات مختلف قابل نقد است كه ذيلاً اشاره مي‌شود:

الف. از منظر فقها و متكلمان و انديشمندان اسلامي شارع مقدس دين مبين اسلام، خداوند متعال است و نه پيامبر و نه حضرت ختمي مرتبت تنها واسطه ابلاغ پيام الهي و شريعت به بندگان مي‌باشند و اجازه هيچ گونه دخل و تصرفي در آن را ندارند. از اين روست كه خداوند به پيامبر فرمان مي‌دهد كه اين واقعيّت را به مردم گوشزد كند و مي‌فرمايد:

« قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحى إِلَيَّ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ؛[15] بگو من حق ندارم كه آن را (قرآن كه مشتمل بر شريعت است) از پيش خود تغيير دهم من فقط از آن چه وحي مي‌شود پيروي مي‌كنم، من اگر خدا را نافرماني كنم از كيفر روز بزرگ قيامت مي‌ترسم.»

و در جاي ديگر پروردگار متعال پيامبر را در صورت تخطي به قطع رگ زندگي تهديد مي‌كند و مي‌فرمايد:

« تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالَْيمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ»؛[16] قرآن كلامي است كه از سوي پروردگار عالميان نازل شده، اگر او سخني دروغ بر ما مي‌بست، ما او را قدرت مي‌گرفتيم، ‌سپس رگ قلب (زندگي) او را قطع مي‌كرديم! ‌و هيچ يك از شما نمي‌توانست مانع شود و از او حمايت كند.»

ب: بايد توجه داشت همان گونه كه معاني قرآن از جانب خداست، پوشاندن لفظ بر اين معاني و مفاهيم و چگونگي ترتيب و نظم الفاظ آن نيز از ناحيه خداوند متعال است نه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ نه جبرئيل امين و نه كس ديگر و لذا اين احتمال بي‌اساس خواهد بود كه معاني قرآن از ناحيه خداوند است كه به واسطه جبرييل بر قلب پيامبر نازل شده و آن حضرت، خود آن را در قالب الفاظ در آورده است و يا آن كه بر جبرييل القا شده و او آن را به عربي بيان كرده است. دليل بر بطلان اين نظريه، خود قرآن است، كه با صراحت، الفاظ و عبارات قرآن را از آن خدا معرفي مي‌كند.

خداوند متعال مي‌فرمايد: «سنلقي عليك قولاً ثقيلاً؛[17] ما گفتار و قول سنگين را بر تو القا كرديم».

در آيه مذكور به صراحت آمده است كه قول و گفتار به پيامبر القا شده است و نه تنها معاني آن و در جاي ديگر مي‌فرمايد:

«و كذلك اوحينا اليك قراناً عربياً لتنذر ام القري و من حولها؛[18] و اين چنين قرآن عربي را به تو وحي كرديم تا مردم شهر مكه و اطراف آن را انذار كني»

در آيه مذكور متعلق وحي قرآن عربي است نه ديگري، كه از سنخ الفاظ است. مفاهيم و معاني كه بعدها در قالب الفاظ عربي بيان شده باشد همين حقيقت در جاي ديگري نيز بيان شده است:

«انّا انزلناه قرانا عربيّاً لعلكم تعقلون؛[19] همانا ما آن را به صورت قرآني عربي نازل كرديم تا انديشه كنيد.»

و در آيه ديگر مي‌فرمايد:

«سنقرئك فلا تنسي؛[20] روشن است كه قرائت به الفاظ تعلق مي‌گيرد نه به مفاهيم و معاني صرف».

و در آيه‌اي ديگر مي‌فرمايد:

«لا تحرك به لسانك لتعجل به إنّ علينا جُمعهُ و قرآنه فاذا قراناه فاتّبع قرآنه»[21]؛

زبانت به آن (قرآن) حركت مده، تا در (دريافت) آن تعجيل ورزي همانا جمع و قرائت آن بر ماست، پس هر گاه آن را قرائت نموديم، قرائت آن را پيروي كن» در اين آيه به صراحت آمده است كه خداوند قرآن را بر پيامبر قرائت مي‌كند و پيامبر همان را پيروي مي‌كند.

اساسا قرآن بودن و تفاوت آن با هر كلامي ديگر حتي احاديث قدسي در همين است كه نفس وحي و عين همان چيزي كه به رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ وحي شده است به مردم منتقل گردد. همان طور كه خود «قل» در قل هو الله احد و موارد ديگر بايد ذكر شود، در حالي كه در تكلم متعارف چنين چيزي معمول نيست و اگر كسي به ما امر كند در ميان مردم برو و بگو خدا يگانه است!‌ ما بايد برويم و بگوييم خدا يگانه است، نه آن كه بگوييم «بگو خدا يگانه است».

زيرا كلمه قل در اين جا دخالتي جز واسطه ندارد. همين طور در تمام امرهايي كه متوجه پيامبر اكرم است مثل «اقرء»،‌ «فاصدع»، «بلّغ»، «اعرض» و... عين همان الفاظ امر يا نهي كه متوجه شخص رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ است دقيقاً به مردم منتقل شده است. اين چيزي جز آن نيست كه قرآن بودن به لفظ و معنا هر دو است و رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ مرآت وصول متن وحي به مردم است.[22]

ج: نكته ديگر آن كه چه اشكالي دارد كه كلام الهي در فرم و قالبهاي كلام بشري نازل شده باشد تا بتوانيم با همان ابزارهاي فهم كلام بشري آن را بفهميم. خداوند متعال مي‌فرمايد: «انه لتنزيل من رب العالمين، نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المستدين بلسان عربي مبين؛[23] و اين قرآن به حقيقت از جانب خدا نازل شده، جبرئيل امين آن را بر قلب تو فرود آورد تا خلق را متذكر ساخته و از عقاب خدا بترساني و به زبان عربي روشن...

و با توجه به اين كه كلام الهي به صورت قالب كلام بشري نازل شده است، لذا همان ابزارهاي فهم زبان بشري درباره آن كارآيي دارد، امّا اين كه در كلام ايشان اشاره شد كه كلام بشري داراي ظرفيت محدودي است و لذا صدور گزاره‌ها و اوامر و نواهي فراتاريخي در آن بي‌معناست حاوي مغالطه‌اي بسيار روشن و گوياست. زيرا بايد ديد كه مشكل مزبور از ناحيه بشري بودن الفاظ است و به عبارت ديگر الفاظ توانايي دلالت بر مفاد فراتاريخي را ندارند يا اين كه متكلم بشري به لحاظ محدوديت علمي و عدم احاطه همه جانبه بر همه جوانب موضوع نمي‌تواند چنين احكامي صادر كند؟

با كمي امعان نظر به وضوح روشن مي‌شود كه مشكل در نكته دوم نهفته شده است. از اين رو است كه مي‌بينيم قوانين مصوب بشري پس از مدتي با تبصره‌ها و تقييدها و تخصيص‌ها دستخوش دگرگوني مي‌شوند، زيرا جوانب و شئونات و نيازهاي جديدي پيرامون اوضاع خاص آن قوانين رخ مي‌نمايد كه در مرحله نخست قانون گذاري مدنظر قرار نگرفته بود. امّا از آن جا كه قانون گذار و متكلم در شريعت، خداي متعال است كه بر همه زواياي هستي و احتياجات بشري و راه‌هاي وصول به سعادت ولي اشراف و احاطه دارد پس مي‌تواند قوانين خود را به صورت فرا تاريخي و براي همه نسلهاي بشر وضع نمايد.

و وجود گزاره‌هاي فرا تاريخي متافيزيكي و رياضي بهترين شاهد بر اين واقعيت است كه مشكل فراتاريخي بودن از ناحيه نفس الفاظ و كلمات نمي‌باشد، چرا كه همين كلمات به زعم گوينده ناتوان، گوياي مفادهاي فرا تاريخي‌اند و هيچ كس با شمول‌گرايي آنها مخالفت نكرده است.

د: ايشان همان گونه كه نقل شد پس از تبيين تاريخي بودن اوامر و نواهي الهي با عنايت خاص، تنها از سياسات و معاملات به عنوان مصاديق بحث داد مي‌كنند، امّا پرسش مهم آن است كه با تبيين مذكور چه تفاوتي ميان اوامر و نواهي ديني در حوزه سياسات و معاملات با ساير حوزه‌هاي ديني از جمله عبادات وجود دارد؛ اگر ملاك عدم شمول مفاد گزاره‌ها را يكسان بدانيم پس بايد همه عبادات موجود در شريعت از جمله نماز و روزه و. .. و ساير ابواب فقه را متناسب با عصر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ بدانيم كه با توجه به شرايط خاص آن زمان وضع شده‌اند و بشر امروزي عبادت ديگري متناسب با وضع فعلي را نيازمند است كه شايد بتوان از تفكر به عنوان بهترين مصداق متناسب با جهان امروز نام برد، آيا جناب آقاي شبستري به اين تالي فاسد ملتزم مي‌شوند و آن را در زندگي شخصي خود به اجرا مي‌گذارند؟ شايد همين دشواريها باعث شده كه ايشان با كياست و ظرافت خاص بدون اشاره به اين مقوله از كنار آن با سكوت بگذرند.

هـ : بيان مذكور حقيقت خاتميت پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ و شريعت اسلامي و روايات «حلال محمد حلال ابداً الي يوم القيمه و حرامه حرام ابداً الي يوم القيمه»[24] را نفي مي‌كند كه بطلان آن در جاي خود واضح و مبرهن است.

و: همان گونه كه در كلام نقل شده ايشان گذشت ايشان پيام اصلي همه اوامر و نواهي را «مراعات عدالت» دانستند و فراتاريخي بودن را تنها مختص همين مفهوم تلقي كردند. امّا پرسش مطرح شده فراروي اين نظر آن است كه پس بشر چه نيازي به بعثت پيامبر گرامي اسلام داشته است كه خداوند اين رحمت را براي عالميان عنايت كرده است، آيا مفاد اين پيام در اديان سابق يافت نمي‌شد؟ مگر نه اين است كه اين پيام در همه اديان آسماني و حتي غير آسماني نيز ديده مي‌شود، ‌پس هدف از بعثت حضرت خاتم و بسياري ديگر از پيامبران چه مي‌باشد؟ و اشكال اساسي‌تر اين كه مفهوم مذكور يعني «مراعات عدالت» از مصاديق حسن و قبح عقلي است كه بشر بدون نيازمندي به اديان بر اصل آن واقف است پس نزول اديان آسماني و پيامبران بزرگ الهي چه توجيه و تبيين عقلي مي‌تواند داشته باشد.

گفتار مزبور را از جنبه‌هاي مختلف ديگري نيز مي‌توان كاويد كه از حوصله اين مقاله خارج است.

آن چه كه به نظر مي‌رسد اين است كه برخي از انديشمندان اسلامي با مطرح شدن مفاهيم نوين در عرصه انديشه بشري و احساس به چالش كشيده شدن مفاهيم ديني به جاي تبيين اين مقوله‌ها دست به تنازلات و عقب نشيني‌هاي فراواني از خاكريزهاي دفاعي انديشه ديني زده‌اند كه گاه عامدانه و گاه غافلانه نتيجه‌اي جز تسليم همه جانبه در برابر اين گونه افكار در برنداشته است.

[1] . ماهنامه آفتاب، ش 22، بهمن 81.

[2] . مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيك،كتاب و سنّت، ص 211، انتشارات طرح نو، چ چهارم، 1379.

[3] . كهف، 110.

[4] . آفتاب، ش 22، ص 31.

[5] . همان.

[6] . ر.ك: علي عبدالرزاق، الاسلام و اصول الحكم: بحث في الخلافه و الحكومه في الاسلام، بيروت، منشورات دار المكتبه الحاقه، 1966، ص 136.

[7] . خالد محمد خالد، من هنا نبدأ، 1963، ص 184.

[8] . بازرگان،مهدي،آخرت و خدا هدف بعثت انبيا،ص229ـ230،به نقل از ايرج مير،رابطه دين و سياست،ص172،نشر ني،1380.

[9] . احزاب، 49.

[10] . محمد، 33.

[11] . نساء، 105.

[12] . احزاب، 36.

[13] . ماهنامه آفتاب، ش 22، ص 30 و 31.

[14] . ماهنامه آفتاب، ش 22، ص 34.

[15] . يونس، 15.

[16] . حاقه، 43 ـ 47.

[17] . مزمل، 5.

[18] . شوري، 7.

[19] . يوسف، 2.

[20] . أعلي، 6.

[21] . قيامت، 16 ـ 18.

[22] . سعيدي روشن،محمد باقر،تحليل وحي از ديدگاه اسلام و مسيحيت،ص96و97،موسسه فرهنگي انديشه،چ اول،1375.

[23] . شعرا، 192 ـ 195

[14] . كليني، كافي، ج 1، ص 58، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ چهارم.

سيد هبت الله صدر السادات زاده