نشان از بی نشانی

نسخه متنی
نمايش فراداده

نشان از بي نشاني


  • كه دهد مرانشانى ز تو اى نگارجانى نه ز صورت تو رسمى نه ز معنى تو اسمى بتو اى يگانه دلبر كه شود دليل و رهبر مگر آنكه شعله روى تو سوز دل نشاند بكدام سعى و كوشش بتو ميتوان رسيدن نه بجد و جهد مردى بمراد خود رسيدم نه مرا مجال در گاه تو تا بسر بيايم من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن من و آتش فراقت من و سوز اشتياقت چه خوش است صبر بلبل باميد صحبت گل دل مفتقر ز خونابه غصه تو سرخوش ز تو درد عين درمان ، و غم تو شادمانى

  • كه نشان هر نشانى است نشانى بي نشانى كه برون زهر خيالى و فزون زهر گمانى نه ترا بحسن مانند و نه در كمال ثانى بتجلى تو بينند جمال ((لن ترانى)) مگر آنكه چهره بگشائى و سوى خود كشانى نه ز احتمال هجران بوصال خود رسانى نه تو آمدى كه تا سر فكنم بمژدگانى چه دل از غمت نياسود چه سود زندگانى كه توان ز جان گذشتن نتوان ز يارجانى من و بعد از اين تحمل ، تو و هر چه ميتوانى ز تو درد عين درمان ، و غم تو شادمانى ز تو درد عين درمان ، و غم تو شادمانى

آيه الله غروي اصفهاني(كمپاني)