سر گشتگى

محمدحسین غروی اصفهانی

نسخه متنی
نمايش فراداده

سر گشتگى


  • ز اقليم حقيقت تا طبيعت رخت بر بستم بزندان تن و بند زن و فرزند افتادم شدم آواره از گلزار وحدت بادلى پر خون نه هشيارم كه يابم بهره اى از صحبت شيرين منم طوطى و بازاغ و زغن در يك قفس رفتم هماى عرش پيما بودم و از طالع وارون نگارا گر پر و بال مرا خستى و بشكستى چه درياى غمت ديدم وداع جسم و جان گفتم نگارا مفتقر را نيست كن چندانكه بتوانى بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم

  • چنان سر گشتگى ديدم كه گم شد رشته از دستم بارامى نخفتم شب ، بروز آسوده ننشستم چه گويم از كه بگستم ندانم با كه پيوستم نه از شور شراب عشق ، ليلاى ازل مستم منم دستان و ليكن باغراب البين همدستم كنون همراز باز آز در اين منزل پستم ولى عهد مودت را من بشكسته نشكستم چه جوياى لبت گشتم ز جوى زندگى جستم بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم

آيه الله غروي اصفهاني(كمپاني)