ديوانهاي از ترس سنگاندازيِ كودكان ميگريخت تا به خانة خواجهاي رسيد و چون در باز بود به درون رفت و در را بست. كودكان بيرون خانه، سنگ به دست به انتظار او نشستند. صاحبخانه چون ديوانه را سر و پا برهنه و مجروح ديد، دلش به حال او سوخت و به غلامان خود گفت تا مقداري غذا برايش آوردند. ديوانه كه آن غذاي لذيذ را ديد اين آيه را خواند:
...لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ؛[1] ...
آن حصار، دري دارد كه باطن و درون آن رحمت است و از جانب ظاهر، عذاب خواهد بود.
با اين آيه، هم به لطف صاحبخانه اشاره كرد و هم به عذابي كه بيرون درب در انتظارش بود. خواجه از اين اقتباس او خوشش آمد و گفت تا اطفال را از آن جا راندند و به او هدايايي داد[2].
منصور دوانقي امر كرد، مردي را كه دربارة او سعايت كرده بود آوردند. آن مرد نيز شروع به طرح دلايل خود كرد.
منصور برآشفت و گفت: آيا نزد من نيز، دوباره به تكرار حرفهايت ميپردازي؟
آن مرد پاسخ داد. خداوند ميفرمايد:
يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها...؛[3]
يادآور روزي را كه هر كس براي رفع عذاب از خود، به جدل و دفاع برخيزد... .
تو با خدا مجادله ميكني و ما چيزي به تو نميگوييم، حال مرا به اين گستاخيام مؤاخذه ميكني؟
منصور از اين پاسخ مبهوت شد و دستور داد تا جايزه به او بدهند[4].
در مجلس جشن شاهانهاي، مردم يكايك وارد ميشدند و هر كس سعي ميكرد نزديك پادشاه بنشيند. در اين هنگام نصرالله نامي، كنار پادشاه نشسته بود كه فتحالله نامي، وارد شد و خواست بين او و شاه بنشيند. در اين هنگام نصرالله گفت: خداوند در قرآن مجيد ترتيب نشستن ما را معلوم كرده است، آن جا كه فرموده:
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ؛[5] آن هنگام كه ياري و پيروزي خدا فراميرسد.
پس بايد بعد از من نشيني[6].
روزي زني را نزد حجاج آوردند كه قبيلة او سركشي كرده بود. حجاج به او گفت: اي زن! آيهاي مناسب بخوان تا تو را ببخشم.
زن اين آيه را خواند: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ * وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَخْرُجُونَ مِن دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً.
حجاج گفت: واي بر تو! اشتباه گفتي بلكه يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ، درست است.
زن گفت: اي حجاج!
دَخَلُوا وَ أَنْتَ تُخْرِجُهُمْ؛
مردم در دين خدا شدند و تو آنها را خارج ميكني[7].
يكي نماز ميخواند و در نماز، پس از خواندن سورة حمد، شروع به خواندن سورة نوح نمود.
در همان آية اول: إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً؛[8] ما نوح را فرستاديم.
بازماند و بيش از آن را به ياد نياورد. اعرابي كه حوصلهاش سر رفته بود، گفت:
اگر نوح نميرود، ديگري را بفرست و ما را باز رهان[9].
منصور خليفه عباسي، سليمان بن راشد را به ولايت موصل برگمارد و او را با هزار عجم، راهي موصل كرد و گفت:
همراه تو هزار شيطان فرستادم تا با آنها مردم را گمراه و ذليل كني!
نزديكي موصل، هزار عجم سرپيچي كردند و پراكنده شدند. منصور به سليمان نوشت: أَكَفَرْتَ النِّعْمَةَ يا سُلَيْمانُ؟
پاسِ نعمت نگه نداشتي اي سليمان؟
سليمان پاسخ داد: وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا؛[10]
سليمان كافر نشد، بلكه شياطين كافر شدند.
منصور خنديد و او را بخشيد[11].
از اصمعي روايت شده كه در بازار بغداد ميگذشتم، دكاني كه به انواع ميوهها و مرغهاي چاق، آراسته بود، ديدهام را جلب كرد، در اين حال، زني خوش صورت و زيبا به در دكان رسيد. من اين آيه را خواندم:
وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ * وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ * وَ حُورٌ عِينٌ * كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ؛[12]
و ميوههايي از هر نوع كه انتخاب كنند و گوشت پرنده از هر نوع كه مايل باشند و همسراني از حورالعين دارند. همچون مرواريد در صدف پنهان.
آن زن فوري جواب داد: جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[13]
اينها پاداشي است در برابر اعمالي كه انجام ميدادند[14].
در يكي از ايام عيد، ديوانهاي ميگفت: يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ؛[15]
اي مردم، من فرستاده خدايم به سوي شما.
بهلول وقتي اين را شنيد، سيلي محكمي به صورت آن ديوانه زد و گفت:
...لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ...؛[16]...
شتاب مكن به تلاوت قرآن، پيش از آن كه به تو وحي برسد...[17].
روزي معاويه به يكي از يمنيها گفت: از شما نادانتر نبوده است، زيرا زني بر شما فرمانروايي داشته است.
يمني در پاسخ گفت: نادانتر از قبيلة من، دودمان تو هستند كه چون پيامبر خدا، (ص)، آنان را فراخواند، گفتند:
وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيمٍ؛[18]
و (به خاطر آوريد) زماني را كه گفتند: پروردگارا!
اگر اين حق است و از طرف توست، باراني از سنگ از آسمان بر ما فرود آر، يا عذاب دردناكي براي ما بفرست!
و نگفتند كه پروردگارا اگر اين بر حق است، ما را به سوي او هدايت كن[19].
روزي هارون، پنجمين خليفة عباسي، بهلول را به حضور طلبيد. او، ناگزير نزد هارون آمد.
هارون از او پرسيد: عاقبت مرا چگونه ميداني؟
بهلول گفت: قرآن كتاب خدا در ميان ماست، روش خود را با دستورات آن تطبيق كن. قرآن ميگويد:
إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ * وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ؛[20]
نيكوكاران از نعمتهاي بهشتي بهرهمندند، و بدكاران گرفتار عذاب دوزخ هستند.
اگر كردار تو نيك است، عاقبتت خوب است وگرنه عاقبت بدي خواهي داشت.
هارون گفت: پس اين همه كارهاي نيك ما، در كجاست؟
بهلول گفت: خداوند تنها كردار پرهيزكاران را ميپذيرد: إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ[21].
هارون گفت: پس رحمت خدا در كجاست و چه ميشود؟
بهلول گفت: رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است: إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الُْمحْسِنِينَ[22].
هارون گفت: پس خويشاوندي ما با رسول خدا چه ميشود؟
بهلول گفت: در روز قيامت از عمل ميپرسند، نه از خويشان:
فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ[23].
هارون گفت: پس شفاعت رسول خدا؟
بهلول گفت: بستگي به اذن و اجازة خدا دارد:
يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً[24].
هارون به بهلول گفت: آيا حاجتي داري تا برآورم؟
بهلول گفت: حاجتم اين است كه مرا بيامرزي و اهل بهشت گرداني.
هارون گفت: برآوردن چنين حاجتي از دست من خارج است، ولي شنيدهام مقروض هستي، خواستم بدهكاري تو را ادا كنم.
بهلول گفت: اگر راست ميگويي اموال مردم را به صاحبانش برگردان، تو كه خودت بدهكار هستي، با بدهكاري نميتوان رفع بدهكاري كرد.
هارون گفت: آيا ميخواهي دستور دهم همه روز تا آخر عمر، معاش روزانة تو را بدهند؟
بهلول گفت: اي هارون من و تو هر دو بندة خدا هستيم. صاحب ما، اوست، آن خدايي كه معاش تو را تأمين ميكند و او هرگز مرا فراموش نميكند[25].
قرآن ميفرمايد: أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ...؛[26]
آيا مؤمنان را هنگام آن نرسيده است كه دلهايشان به ياد خداوند و آن چه از حق نازل شده است، خشوع يابد؟
روزي ابوحنيفة كوفي با اصحاب خود، در مجلسي نشسته بودند كه ابوجعفر مؤمن، شاگرد برجستة امام صادق،(ع)، از دور پيدا شد و رو به سوي ايشان آورد: چون نظر ابوحنيفه به او افتاد، از روي تعجب و عناد، با اصحاب خود گفت:
قَدْ جآءَكُمُ الشَّيطانُ؛ شيطان به سوي شما آمده.
ابوجعفر چون اين سخن شنيد، نزديك رسيد و اين آيه را بر ابوحنيفه و اصحاب او خواند:
...أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَي الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا؛[28] .
[1] . سورة حديد، آية 13. [2] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة دهم، ص 62. [3] . سورة نحل، آية 111. [4] . مجلّة بشارت، سال اول، شمارة سوم، ص 57. [5] . سورة نصر، آية 1. [6] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة يازدهم، ص 61. [7] . مجلّة بشارت، سال اول، شمارة دوم، ص 59. [8] . سورة نوح، آية 1. [9] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة چهارم، ص 61. [10] . سورة بقره، آية 102. [11] . معادن الجواهر و نزههالخواطر، ج 2، ص 230. [12] . سورة واقعه، آيات 20ـ 23. [13] . همان، آية 24. [14] . سرگذشتهاي تلخ و شيرين، ج 4، ص 190، به نقل از تاريخ نگارستان، داستان 87. [15] . سورة اعراف، آية 158. [16] . سورة طه، آية 114. [17] . مكالمة قرآني، ص 29. [18] . سورة انفال، آية 32. [19] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة هفتم، ص 64. [20] . سورة انفطار، آيات 14ـ 15. [21] . سورة مائده، آية 27. [22] . سورة اعراف، آية 56. [23] . سورة مؤمنون، آية 101. [24] . سورة طه، آية 109. [25] . سرگذشتهاي تلخ و شيرين، ج 1، ص 223، به نقل از عنوان الكلام، ص 206. [26] . سورة حديد، آية 16. [27] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة هفتم، ص 52. [28] . سورة مريم، آية 83.