ساقيا بده جامي، زان شراب روحاني
بهر امتحان اي دوست، گر طلب كني جانرا
بي وفا نگار من، مي كند به كار من
دين ودل به يك ديدن، باختيم و خرسنديم
ما زدوست غير از دوست، مقصدي نمي خواهيم
رسم عادت و رنديست، از رسوم ـ بگذشتن
زاهدي به ميخانه، سرخ روـ ز مي ديدم
زلف و كاكُل او را، چون به ياد ميارم
خانهي دل مارا، از كرم عمارت كن
ما سيه گليمان را، جز بلا نمي شايد
بر دل( بهائي) نه هر بلا كه بتواني