ابوصباح كناني (ره) كه يكي از فقهاء و شاگردان برجسته امام باقر ـ عليه السلام ـ بود، روزي در خانه امام باقر ـ عليه السلام ـ آمد، در را زد، دختركي (كه از كنيزان امام باقر ـ عليه السلام ـ بود) در را باز كرد، ابوصباح (ره) اشاره به طرف سينه كرد و گفت: «به آقايت بگو كناني است»
در همان لحظه امام ـ عليه السلام ـ از پشت ديوار فرياد برآورد: اُدْخُلْ لا اُمَّ لَكَ «اي بيمادر وارد شو!»
ابوصباح (ره) گويد وارد خانه شده و به حضور امام باقر ـ عليه السلام ـ رسيدم و عرض كردم به خدا قسم (از دست زدن به پستان كنيز) قصد بدي نداشتم، فقط ميخواستم بر ايمانم در مورد شما (كه آيا از پشت پردهها اطلاع داريد يا نه) بيفزايد»
فرمود: راست ميگوئي، اگر فكر كنيد كه اين ديوارها جلوديد ما را ميگيرد چنانكه ديد شما را ميگيرد، پس چه فرقي بين ما و شما است.
فاياك ان تعاود مِثْلَها: «بپرهيز كه مبادا اين كار تكرار شود»[1]
گويا اندكي بياحتياط شده نه اينكه قصد تنهزدن و يا لمس كردن داشته باشد.
ابوبصير (ره) گويد:
زماني كه در كوفه بود به يكي از بانوان كه درس قرآن ميدادم روزي به مناسبتي در يك مورد با او شوخي كردم.
مدتي گذشت تا در مدينه به حضور امام باقر ـ عليه السلام ـ رسيدم آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود: «كسي كه در جاي خلوت گناه كند نظر لطف خدا از او برميگردد، اين چه سخني بود كه به آن زن گفتي؟!»
از شدت شرم، سر در گريبان كرده و توبه نمودم، امام باقر ـ عليه السلام ـ به من فرمود كه «مراقب باش كه تكرار نكني» و با زن نامحرم شوخي ننمائي.[2]
تصور ميشود اينگونه اعمال چنان قابل اهميت است كه بر امام معصوم لازم بود كه صحابي خود را تذكر دهند.
يكي از اطباء كه خيلي هم معروف بود ولي بعضي گفتند فردي چشمچران است، همين نگاهش او را گرفتار كرد... جريان اينگونه بوده كه خانمش در... تعريف كرد:
... يك روز ساعت 2 بعدازظهر زنگ درب منزل به صدا درآمد، رفتم در را باز كردم، ديدم سه نفر با خشم و غضب و چوب و چماق پشت درب ايستادهاند، گفتم بفرمائيد.
يكي از آنها گفت: (حالت مسخره) آقاي دكتر هستند؟
گفتم: به، به، بله، نه، نه، نخير.
يكي از آنها گفت: كافي است نميخواهد حاشا كني، هنوز حرف او تمام نشده بود كه شوهرم گفت: كيه؟
گفتم: با شما كار دارند.
گفت: بگو عصر بيايند مطب.
همگي با هم فرياد زدند بيا بيرون ببينيم ما همينجا كار داريم.
شوهرم نگاهي كرد و ديد سهنفر با چوب و حالت خشم و غضب درب منزل ايستادهاند.
گفت: در را ببند و بيا تو.
درب منزل را بستم.
فرياد آنها بلند، نامرد، بيناموس، بيغيرت بيا بيرون...
مردم ريختند از منزلها بيرون، شوهرم چون ديد وضع خراب است به كميته زنگ زد.
مأمورين آمدند، مردم جمع شدند، مأمورين كميته آن سهنفر را گرفتند داخل ماشين كميته بردند، آنها فرياد ميزدند و...
چند لحظه گذشت بعد مأمورين آمدند گفتند شما هم لباس بپوشيد اينها از شما شكايت دارند راجع به خانم... تا نام خانم را بردند رنگ شوهرم پريد، دست و پايش ميلرزيد، زبانش بند آمده بود... لباس پوشيد سوار ماشين كميته شد بعد از چند روزي به كميته رفتم به او سري بزنم، ديدم زانوي غم به بغل گرفته و ميگويد امان از يك نگاه، سرافكنده بود، گفتم چه شده؟
گفت اين زن 10 سال از من بزرگتر است گفته بايد با من ازدواج كند.
من سر و صدايم بلند شد... شوهرم گفت: يا ازدواج يا هركجا مرا ببينند ميكشند، هركدام را ميخواهي انتخاب كن؟
سكوت كردم و از كميته بيرون آمدم، اين بود ماجراي يك نگاه اين آقاي دكتر.
توصيه: اگر همسر، دختر، خواهر جوان و... شما مريض هستند نزد دكتر زن ببريد اگر ناچار شديد حتماً فردي با او بفرستيد چون شيطان در اطاقي كه يك مرد و زن باشند خيلي تلاش ميكند تا فساد ايجاد كند و گاه چنين مشكلاتي را بوجود ميآورد.
امام علي ـ عليه السلام ـ در بين اصحاب خود نشسته بود، زني زيبا و نيكرو از برابر آنها عبور كرد، اصحاب چشمهاي خود را به سوي زن متوجه ساختند و برخي نيز چشم خود را برگرداندند.
آن حضرت فرمود: ديدههاي آن مردها (مانند شتر مست) بر هوا افكنده است و اينگونه نگاه كردن سبب هيجان و برانگيخته شدن شهوت ميشود و زمينهساز گناه است.
پس هرگاه يكي از شما به زني كه او را خوش آيد نگاه كند دچار گرفتاري ميگردد.[3]
يكي از ماجراهايي كه در اوايل اسلام مسلمين با آن مواجه بودند جريان غزوه «بني قينقاع» بود كه بعد از جنگ بدر مدت يك ماه اتفاق افتاد ماجرا اينگونه آغاز شد كه زني از مسلمين براي خريد به بازار رفته بود و در حاليكه نشسته بود براي برداشتن چيزي يكي از يهوديان تا نظرش به او افتاد او را خيلي زيبا ديد ديگران آمدند و با نگاههاي تند خود ديگران را به نگاه كردن دعوت ميكردند تا اينكه عدهاي از يهوديان «بني قينقاع» پايين پيراهن او را به بالاي آن متصل كردند و هنگامي كه زن از جاي بلند شد وضعيت زنندهاي پيش آمد، پس از آن مسلماني به يكي از يهوديان حمله كرد و او را كشت و آنها نيز آن مسلمان را كشتند، پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ نزد يهوديان آمد و آنها را از پايان كارشان ترساند.[4]
اين نشاندهندة غيرتمداري مردم صدراسلام بوده و ولگردي يهوديان و تجاوزگري آنان.
زني ناپاك كه تصميم گرفت جوان عابد و پاكي را آلوده سازد، برخي گفتند ممكن نيست، او به آنها گفت: به خدا قسم تا از او كام نگيرم باز نميگردم، زن رفت طرف منزل جوان، درب را كوبيد، جوان آمد پشت در، گفت: كيستي؟
زن گفت: يك عده جوان دنبال من هستند و ميخواهند مرا بكشند.
جوان گفت: بيا توي منزل، زن تا وارد شد جامه خود را از تن بيرون كرد، جوان مضطرب شد، ناگاه متوجه خداي خويش شد، نزديك او آتش افروخته بود، رفت طرف آتش و دستش را روي آتش قرار داد.
زن گفت: چه ميكني؟
جوان گفت: چون نتيجه اين عمل آتش الهي است ميخواهم خود را نجات از آن آتش آخرت بدهم و ميلم به اين وسيله از بين برود.
زن ناپاك منقلب شد و فوري رفت بيرون از منزل و فرياد ميزد بياييد اين جوان دارد خودش را ميسوزاند.
مردم آمدند ديدند جوان نزديك آتش ايستاده و بوي سوختگي از اتاق به مشام ميرسد.
همه تعجب كردند و وقتي زن بيرون رفت جوان هم كار خود را رها كرد.[5]
امام سجاد ـ عليه السلام ـ فرمود: مردي با خانوادهاش براي سفر عازم شد، براي آن سفر تصميم گرفتند از طريق دريا سفر نمايند، پس از اينكه سوار كشتي شدند، طوفان تندي آغاز شد، بگونهاي اوج گرفت كه كشتي و اهل آن همه غرق دريا شدند همسر اين مرد بوسيله تخته چوبي خود را از مرگ نجات داد و به جزيرهاي رسيد تا وارد جزيره شد فردي را ديد خيلي خشن و تندخو.
مرد تا او را ديد از شدت زيبائي كه داشت به او خيره شد و سؤال كرد آيا تو انسان هستي؟
زن جواب داد: آري.
مرد با نگاههاي تندش زن را به لرزه انداخت.
مرد گفت: چرا نگراني؟
زن گفت: مرا رها ميكني يا اينكه از او مدد جويم؟
مرد گفت: اگر رهايت نكنم چه ميشود؟
زن گفت: از او ياري ميجويم.
سخن زن مرد را تكان داد و گفت: من بايد بيشتر از خدا بترسم زيرا من ميل دارم نه تو، آنگاه از جا برخاست و سخني نگفت و تصميم به توبه و بازگشت گرفت.
همينطور كه داشت ميرفت عابدي را در راه ديد، گرماي آفتاب هر دوي آنها را ميآزرد.
عابد گفت: بيا از خدا بخواهيم تا بين ما و آفتاب سايهاي ايجاد نمايد.
جوان گفت: من كاري در خود سراغ ندارم تا زمينه اين لطف خداوند گردد.
جوان گفت: شما دعاكن تا من آمين بگويم.
عابد خدا را خواند و از او خواست كه سايهاي براي آنها مقرر گرداند.
جوان هم آمين گفت.
بلافاصله قطعهاي ابر روي سر هردو قرار گرفت و موجب شد كه آفتاب آنها را نيازارد، بعد از مقداري كه زير سايه الهي حركت كردند سر يك چند راهي خواستند از هم جدا شوند.
عابد ديد ابر بطرف جوان ميرود، رو كرد به جوان و گفت:
تو از من نزد خدا مقربتر هستي، زيرا من قبلاً از خدا خواسته بودم ابري عطا كند و عطا نكرد و تو خواستي و خداوند عنايت كرد.
جوان جريان خود را براي او نقل كرد.
عابد گفت: خداوند گناه گذشتهات را عفو كرده و اين لطف ويژه را نيز فرموده مراقب اعمال خود باش.
زيرا اين مقام بس والائي است كه خداوند به تو عنايت فرموده است و اين بخاطر لحظهاي بود كه از گناه چشمپوشي كردي.[6]
[1] . كشف الغمه، ج 2، ص 353. [2] . بحار الانوار، ج 46، ص 247. [3] . نهج البلاغه حكمت 412. [4] . بحار الانوار، ج 20، ص 5، در برخي از تفاسير ذيل آيه 12 سوره آلعمران نقل شده است. [5] . بحار الانوار، ج 70، ص 387. [6] . بحار الانوار، ج 70، ص 361.