لطيفه هاي آموزنده تاريخ

محمد رضا اکبري

نسخه متنی -صفحه : 154/ 119
نمايش فراداده

4- دنيا زدگي

سعدي مي‌گويد: بازرگاني را ديدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتكار. شبي در جزيرة كيش مرا به حجرة خويش برد. همه شب ديده بر هم نبست از سخنان پريشان گفتن كه فلان انبازم[1] به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبالة[2] فلان زمين است. و فلان مال را فلان كس ضمين.[3]

گاه گفتي: خاطر اسكندريه دارم كه هوايي خوش است. باز گفتي: نه، كه درياي مغرب مشوش است. سعديا، سفري ديگرم در پيش است، اگر كرده[4] شود بقيت عمر به گوشه‌اي بنشينم.

گفتم: آن كدام سفر است؟

گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن به چين، كه شنيدم عظيم قيمتي دارد و از آنجا كاسه چيني به روم آورم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه[5] حلبي به يمن و برد يماني به پارس، و از آن پس ترك تجارت كنم و به دكاني بنشينم.

انصاف از اين ماخوليا[6] چندان فرو گفت كه بيش طاقتِ گفتنش نماند. گفت: اي سعدي! تو هم سخني بگوي از آنها كه ديده‌اي وشنيده‌اي. گفتم:


  • آن شنيدستي كه روزي تاجري گفت: چشم تنگ دنيادار را يا قناعت پر كند يا خاك گور[7]

  • در بياباني بيفتاد از سُتور يا قناعت پر كند يا خاك گور[7] يا قناعت پر كند يا خاك گور[7]

[1] . شريك.

[2] . سند.

[3] . ضامن است بدهد.

[4] . انجام شود.

[5] . شيشه، بلور، آئينه.

[6] . ماليخوليا، اختلال فكري.

[7] . گلستان سعدي، باب سوم.