همسر يكي از حكيمان و فرزانگان با او به جدال پرداخت. زن ناسزا ميگفت. اما فيلسوف سكوت اختيار كرده بود و زن همزمان با جدال با شوهر به شستن لباس مشغول بود و فيلسوف مشغول مطالعه بود. ناگهان خشم زن بالا گرفت و آبهاي چركين را كه در طشت لباسشوئي بود بر سر او ريخت و كتاب و لباس و سر و صورت فيلسوف را خيس كرد.
حكيم سر از كتاب برداشت و خطاب به زن گفت: تا به حال مثل ابر، رعد و برق ميكردي اكنون باران باراندي![1]
[1] .درسهايي از تاريخ، ص 341.