لطيفه هاي آموزنده تاريخ

محمد رضا اکبري

نسخه متنی -صفحه : 154/ 22
نمايش فراداده

10- مؤذن بدصدا

مؤذني بدصدا در شهري زندگي مي‌كرد، او هر روز با صداي بد و ناهنجاري اذان مي‌گفت.

يك وقت ديد فردي يهودي برايش هديه‌اي آورد و گفت: اين هديه ناقابل را قبول مي‌كني؟

مؤذن: اين هديه براي چيست؟

يهودي: خدمت بزرگي به من كردي.

مؤذن: من خدمتي به شما نكرده‌ام.

يهودي: من دختري دارم كه مدتي بود تمايل به اسلام داشت، از وقتي كه تو اذان مي‌گويي و «الله اكبر» را از تو مي‌شنود از اسلام بيزار شده است. حال اين هديه را آورده‌ام تا در مقابل آن خدمتي باشد كه به من كردي و نگذاشتي اين دختر مسلمان شود.[1]

[1] . حكايتها و هدايتها در آثار شهيد مطهري.