«بِاِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَانِ الرَّحِيمِ»
بحثي را که بنا دارم در اين برنامه خدمتتان بگويم، بحث خودباختگي و خودباوري است. بلاي روز نسل نو. خاطرات خوبي هم از دبيرستان شما ديدهام و شنيدهام. با اينکه سالهاي قبل هم آمدهام، باز هم توفيقي بود خدمت شما رسيدم.
موضوع بحث: خودباختگي و خودباوري.
عوامل خودباختگي، عوامل خودباوري.
1- ايمان به حکمت خداوند .
2- پوچي و بي هدفي. روي اين زمينه قدري صحبت کنيم.
يک وقت انسان مي گويد که اين هستي هدف دارد، اين خانه اي که ما در آن هستيم صاحب دارد، اين هستي صاحب دارد، حساب دارد، خوب وقتي آدم وارد خانه اي شد که احساس مي کند که اين خانه اي که در آن است، اين خانه، صاحبش بالاي سرش است، دوربين هايي هستند، او را زير نظر دارند، اگر چيزي هم برداريم فرار کنيم مچمان را جلوي در مي گيرند، اگر گفتيم در خانه اي زندگي مي کنيم حساب دارد، صاحب دارد، زيرنظر است، در اين دنيا آرام زندگي مي کنيم، اما اگر يک کسي گفت نه، ما روي اين کره اي که زندگي مي کنيم اين کره زمين صاحب ندارد، همين طور يک جرقه اي از خورشيد جدا شد و تاب خورد و پوستش سرد شد و تويش هم هنوز داغ است و پستي و بلندي و آب و دريا و بالاخره همين طور به مرور ايام، در اثر تصادف، ما فعلاً اينجا داريم زندگي مي کنيم. ما که روي کره زمين زندگي مي کنيم، اين هستي صاحب ندارد، حساب هم ندارد، زير نظر هم نيست. خوب در اين خانه بي صاحبِ بي حساب، هرچه نچاپيم از جيبمان رفته، ولي آنجا تکان بخوريم، زير حساب است. خوب اين ديدها فرق مي کند. کسي اگر خانه هيچ کس در آن نيست، خوب چرا نچاپيم؟ چرا نخوريم؟ چرا همديگر را نکشيم، همه فدا شوند که من خوش باشم.
وقتي آدم مي گويد بعد از مرگ مي شويم پوچ، اين هستي قبلش هيچ، بعد از مردن هم هيچ، ما بين دو هيچ زندگي مي کنيم، اين طرفش هيچ، مثل خودِ کلمه هيچ، کلمه هيچ وقتي هست، هيچ، وقتي هم پاکش مي کني، هيچي. هستي کتابي است اول و آخر ندارد. کتابي است نويسنده حکيمي ندارد، يک صفحه کاغذي پيدا شده است. اين فکر بي ديني، بي هدفي، ول کن بابا، برو بابا، اي بابا، يعني کي به کي است، چي به چي است؟ ببينيد اينها عوامل خودباختگي، عوامل خودباوري است. من بايد باورم بيايد که من هدف دارم، وقتي ذرات من هدف دارد، اين مژه هدف دارد، اين مژه نقشش چي است؟ اعضاي ما در جايي که قرار گرفته هدفمند است. شما اين طرف دستتان يک خورده پوست زاپاس هست، پشت دستتان، که اگر خواستيد دستتان را خم کنيد اينجا پوست کم نيايد، اما اين طرف دست زاپاس نيست، براي اينکه هيچ انساني در تاريخ نياز ندارد که دستش از اين طرف خم شود، چون نياز نداريم، اينجا هم گوشت زاپاس، پوست زاپاس نيست، ولي از اين طرف چون نياز داريم. . . کاسه زانو، اينجا يک خورده پوست اضافه هست که خم که مي شويم کم نياوريم، اما هيچ کس نياز ندارد که پايش از اين طرف خم شود، چون نياز نيست، پشت پا پوست زاپاس نداريم. در اين هستي گوديِ کفِ پا، مژه چشم، چين و چروک هاي گوش، منحني بودن ابرو، آبِ چشم ما از ده ماده ترکيب شده و اين ده ماده بهترين ماده ي است که بتواند چشم را حفظ کند. مقدارش هم، همه چيز اندازه است.
آبِ دهان ما به قدري اندازه شده که اگر زياد باشد، چک چک مي چکيد، همه وارد مدرسه که مي شديم يک سطل هم زيرِ چانهمان بود، کم هم بود دائماً بايد مثل سرم آب برساني. نه کم نه زياد، آب دهان شيرين، آب چشم شور. وقتي مي بينيم اين هستي تمامش فرمول دارد. سيب زميني چند درصدش قند است، چند درصدش نشاسته است، تمام هستي فرمول دارد، حساب دارد، باور به اينکه اين هستي حساب دارد، پس من بايد باور کنم، اين وقتي باور کردم آنوقت مي فهمم که من هم در اين هستي حساب شده هستم.
يک بچه مدرسه اي وقتي وارد مي شود مي بيند همه کلاسها مرتب، درسها مرتب، سطح معين، استاد، نمره، وقتي همه چيزي حساب و کتاب دارد، اين باورش مي آيد که بايد درس بخواند. اما اگر وارد شد ديد کي به کي است، معلم دستهايش را روي هم مي گذارد نمره مي دهد، خواند خواند، نخواند نخواند. شيشه شکست، شکست، اصلاً هيچ کسي به کسي نيست، اگر گفتيم اين هستي صاحب ندارد، حساب ندارد، مبدأ ندارد، معاد ندارد، خدا ندارد، قيامت ندارد، اگر گفتيم اين گونه هست، خوب اين انسان تابع هر هوسي است، هرچه دلش بخواهد انجام مي دهد، هرچه هم نفسش نکشد، ببيند تو دلت مي خواهد، جک بگويم، جک مي گويي، هرچه تو دوست داري، اينکه هرچه تو دوست داري يعني چه؟ يعني من هدف معيني ندارم، يا هوس خودم، يا هوس تو، ببينيد اين خيلي مهم است. ايمانها و اعتقادها و باورها به انسان جهت مي دهد. اين يک.
مسئله دوم، مسئله سردرگمي يا روشن بودن راه و هدايت. عوامل خودباوري. ايمان به حکمت، ايمان به هدايت و چراغ و رهبر. اين هستي هدايت شده است. قرآن بخوانم، قرآن مي فرمايد: «إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَى» الليل/12، «إِنَّ» يعني همانا، « عَلَيْنَا» يعني بر ماست، «لَلْهُدَى»، هدايت، برماست که هدايت کنيم. يعني، خدا بر خودش واجب کرده که من را هدايت کند، براي من چراغ روشن کرده است، راه مستقيم را به من گفته است، در هر نمازي هم گفته است من دنبال همان راه بروم، «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ» الحمد/6، الگو هم تعيين کرده، رسول الله و اهل بيتش، پس الگو روشن، راه روشن، هدايت قطعي. من برنامه دارم، نمي توانم ببينم تو چه مي گويي، امروز خانم چه مي گويد، شوهر چه مي گويد، خودم چي خوشم مي آيد، اينطور نيست که هرطوري خوشم آمد، اما يک وقت انسان مي گويد نخير، آري، تحيّر باعث خودباختگي است.
قرآن به ما گفته بايد صبر کنيد تا فرج برسد، مقاومت کنيد تا فرج برسد، اين راه روشن من است. امام حسين(عليه السلام) فرمود زيرِ سم اسب مي روم، زيرِ بار زور نمي روم. سر به ني مي دهم ولي سر پهلوي ناکس خم نمي کنم. اين خط روشن است. اما وقتي خودباختگي است، آمريکا يک تشر مي زند تصويب کنيد، چشم، تشر مي زند تصويب نکنيد، چشم، اينجا وتو مي کند، اينجا اجازه مي دهد، اينجا اجازه نمي دهد، يعني تحيّر، يعني همين، بسياري از کشورها را مثل دم سگ، دم سگ هر طوري سگ مي خواهد دمش را تکان مي دهد، بعضي از کشورها براي آمريکا دم سگ هستند، يعني هرطوري سگ خواست، اراده کند، ولي بعضيها مثل امام حسين هستند، امام حسين مي گويد تکه تکه شوم، بدنم سوراخ سوراخ مي شود، اما نمي گذارم عزتم سوراخ شود. حرف حق را مي زنم ولو به قيمتي که بدنم سوراخ سوراخ شود.
يک راه روشن، راه مستقيم، يک الگوهاي مشخص، منطق، عقل، حق، استدلال، برهان، قرآن به کفار هم مي گويد اگر شما برهان داشتيد، ما تابع شما هستيم.
«لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ» الكافرون/6 ما تابع برهانيم.
برهان را مي گوييم ديگر مي خواهيد لج کنيد، لج کنيد.
حتي پيغمبر به افراد نااهل مي گويد: «إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلَى هُدًى أَوْ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ» سبأ/24
بنشينيم بحث کنيم، اگر حرف منطقي داشتيد مخلص شما هستيم.
عوامل خودباوري، بايد بدانيم که خدا کارهايش حکيمانه است. آنجايي که مي دهد حکيم است، آنجايي هم که نمي دهد حکيم است. گاهي هم خدا به کسي يک چيزي را نمي دهد، آن هم حکيمانه است. مثلاً خدا به نوزاد عقل نداده، خوب حکمت است. اگر بچه هاي نوزاد عقل مي داشتند، صبح به صبح که مادرشان قنداق را باز مي کرد کلي خجالت مي کشيدند. خيلي خجالت مي کشيدند، بچه نوزاد بايد از روز اول زندگيش خجالت بکشد، لطف خدا به اين است که آن زمان عقل نداشته باشد. يعني آن وقتي هم که آدم ندارد، نداشتن هم نعمت است، داشتن هم نعمت است. ايمان پيدا کنيم که خدا حکيم است، تلخيها هم حکمت دارد. شما نگو چرا زهر مار مرا کشت؟ ! زهرِ مار هم حکمت در آن هست. بله زهرِ مار در بدن مار حکيمانه است، در بدنِ شما، شما را مي کشد. مثل آبِ دهان، آبِ دهان هرکسي در دهان خودش حکيمانه است، بله، اگر تف شود بخورد به ديگران بد مي شود. ولي آبِ دهان هرکسي در دهان خودش، نمرهاش بيست است.
عوامل خودباوري و خودباختگي. چرا خودت را باختي؟ نمي دانم چه کنم. اين مي گويد اين کار را بکن، آن مي گويد آن کار را بکن، گيج شدم، اين از من اين توقع را دارد، او از من آن توقع را دارد. آدم وقتي گيج شد مي گويد هرچه تو مي گويي، حالا بالاخره هر طوري شما مي خواهيد ولي آدمي که خط دارد. . . در يک جلسه اي بوديم، بزرگان بودند. يکي از آقايان گفت آخر به چه دليل اين کار را کرديد؟ گفتند آخر آقا رسم است، گفت خوب من اين رسم را قبول ندارم، رسم ما هم بايد مبنا داشته باشد.
عوامل خودباختگي. احساس مي کند بن بست است، ديگر بعد از اين کاري ندارد، ولي نه، بن بست نيست. آقا مرتکب گناه شده، باشد، بن بست نيست، خوب(استغفرالله ربي و اتوب اليه) مي داني که گناهي کرده اي، گناهِ بدي بود، خدايا مرا ببخش، هيچ گناهي بن بست نيست. وحشي، قاتل حمزه عموي پيغمبر آمد گفت آقا من کافر بودم عموي تو را در جنگ احد کشتم، حالا پشيمان هستم، فرمود راه دارد توبه کن، توبه کن خدا هم مي بخشد. يعني خدا قاتل را هم مي بخشد، بنابراين در اسلام بن بست نيست، اما يک تو مي گويد بن بست است، من که رفتم اين شغل را انجام بدهم، ورشکست شدم، پس ديگر من ستارهام کور است، من ديگر بدبخت شدم، خدا براي من بدبختي را. . . ، دانشجويي دو سال در کنکور رد مي شود، اصلاً ديگر پايش پيش نمي رود، به بن بست رسيده، ولي ناپلئون مي گويد چهارده مرتبه در عمليات شکست خوردم، اما به بن بست نرسيدم، دفعه پانزدهم. . . اينکه انسان احساس کند که اگر اين کار نشد بدبخت شد. حالا که فلان جا رفته خواستگاري، به او گفتند نه، پس ديگر هيچي. ما داشتيم بعد از بيست و هفت سال، از آشناهاي ما هم بود، بعد از بيست و هفت سال بچه دار شد، اينطور نيست که حالا اگر پنج سال بچه دار نشوي ديگر به بن بست رسيدي. دو سال کنکور رد شدي ديگر بن بست، در اين رشته شکست خوردي بن بست، فلاني با شما قهر کرده.
يک روز حضرت رسول(صلي الله عليه و آله و سلم)، خوابيده بود، يک نفر گفت من الان که پيغمبر خواب است مي روم کلکش را مي کنم، در عالم خواب مي زنم گردنش را، تمام مي شود حرفها، تصميم گرفت، تا رفت شمشير بکشد پيغمبر همينطور که خوابيده بود چشمهايش را باز کرد، گفت کي الان تو را مي تواند از دست من نجات دهد؟ تو دستِ خالي، من شمشير به دست، شمشير برهنه بالاي سرت، گفت کي مي تواند؟ حضرت فرمود: خدا، تا گفت خدا، طرف پايش لغزيد افتاد، تا افتاد پيغمبر بلند شد شمشير را گرفت گفت حالا کي تو را نجات مي دهد؟ گفت عفوِ تو. هيچ کس در هيچ جا، يأس از گناهان کبيره است. آدم بگويد اين دختر من ديگر بدبخت است، اين پسر من بدبخت است، من ديگر بدبخت هستم. خانم حالا شوهرش شهيد شده مي گويد: اگر بنا بود خدا براي ما خوش بخواهد، با همان شوهر اول زندگي مي کرديم، حالا که شوهرم از دنيا رفته يا شهيد شده، من ديگر تا آخرِ عمر ازدواج نمي کنم، زندگي من به بن بست رسيده، چرا؟ بعضي از زنهاي پيغمبر چند بار ازدواج کرده بودند و شوهرشان از دنيا رفته بود، باز يک همسر ديگر، قرآن مي گويد فکر نکنيد اگر يک جايي به طلاق کشيده شد ديگر اين زندگي کور است و بدبخت است.
يکي از چيزهايي که انسان خودش را مي بازد، خودباختگي، احساس مي کند ديگر راهي نيست. يأس از آمرزش گناهان کبيره است. در قرآن دو رقم گناه داريم، کبيره و غير کبيره. آيهاش هم اين است: «إِنْ تَجْتَنِبُوا» النساء/31، «إِنْ» يعني اگر، «إِنْ تَجْتَنِبُوا» اگر اجتناب کنيد، يعني اگر دوري کنيد، «كَبَائِرَ» يعني اگر شما از گناهان بزرگ بگذريد، گناهان کوچک را خدا مي بخشد. در اينکه گناه بزرگ چي است روايات زيادي داريم، همه روايات به اتفاق اين را گفتهاند که از مهمترين گناهان کبيره يأس است. يک کسي پرده کعبه را در مکه گرفته بود مي گفت خدا، ببخش من را، بعد مي گفت مي دانم نمي بخشي. امام سجاد(عليه السلام) گفت چرا همچين حرفي مي زني؟ گفت من به بن بست رسيدم، خودش را باخته بود، خودباختگي. گفت شما نمي داني من چه کردم؟ من جزء لشکر يزيد بودم، رفتم کربلا امام حسين را بکشم، ديگر جنايت از اين بدتر؟ امام سجاد فرمود يأس تو که مي گويي من قابل بخشش نيستم، يأس تو از امام حسين کشتنت، از شرکت در کربلايت بدتر است. هيچ وقت انسان نبايد مأيوس باشد. فقير مأيوس نباشد، خيليها مأيوس هستند. همهاش مي گويد چه کنم. اصلاً علت اينکه پاي فيلم مي نشيند، سيگار مي کشد، دنبال يک چيزي مي گردد که از خود بي خود شود، اين بخاطر اينکه خودش را باخته است، در اسلام بن بست وجود ندارد، خدا هم زود راضي مي شود، (يا سريع الرضا) آخر دعاي کميل است، (يا سريع الرضا) يعني خدا زود راضي مي شود. خدا، خدايي است که سالها گناه را با يک عذرخواهي صادقانه مي بخشد.
چهارم، احساس حقارت، از عوامل خودباختگي و احساس بزرگي از عوامل خودباوري است. آدمي که خودباور است احساس بزرگي مي کند، مي گويد من خيلي مهم هستم، ابر و باد و مه و خورشيد و فلک براي من است، هستي براي من است، انبياء براي هدايت من است، کتابخانهها براي من است، اساتيد براي من است، آموزش و پرورش و دانشگاه براي من است، تجربهها براي من است، من مي توانم، روح خدا در من است، احساس بزرگي مي کنم، چرا؟ بخاطر اينکه مي گويد من خليفه خدا هستم، «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» البقرة/30 من خليفه خدا هستم، ديگر چه؟ «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» الحجر/29 و ص/72، روح خدا در من است، ديگر چه؟ «فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ» المؤمنون/14 خداوند در آفرينش من به خودش احسن گفت، من احسن مخلوق هستم، بهترين مخلوق هستم، ديگر چه؟ «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا» البقرة/31 ظرفيت من تا بي نهايت است، باور کن. احساس بزرگي کني. زينب کبري با اينکه داغ ديده بود و مشکلات زيادي را تحمل کرد، هيچ احساس کوچکي نکرد، يزيد گفت چه طور است وضع؟ گفت: (انّي) به درستيکه من، (لأستصغرک) استصغر از صغير است، به يزيد گفت من تو را صغير، من تو را کوچک مي دانم، خودم را بزرگ مي دانم. خداوند براي ما اهل بيت سعادت نوشته، خدا براي ما اهل بيت شهادت نوشته، ما افتخار مي کنيم که شهيد شويم.
مؤمن مثل آينه است، يک آينه را شما بزني بشکني، خرد مي شود، اما خرده هايش را هم برداري نگاه کني، باز مي گويد اينجا سياه است، اينطور نيست که حتماً آينه بايد بزرگ باشد که عيب شما را بگويد، يک آينه را تکه تکه هم کني، دست از هدفش برنمي دارد. آينه آينه است، ريز ريز هم شود. طاووس در چاه برود طاووس است، گنجشک سرِ منار هم بنشيند، گنجشک است. آدم هست محله بالا نشسته خيلي پايين است، آدم هست محله پايين نشسته خيلي بالاست.
احساس بزرگي، (المؤمن کالجبل) حديث داريم مؤمن مثل کوه است، رکوي کوه که رفتيد، با اينکه کوه زيرِ پايت است، اما از آن مي ترسي، بابا کوه زيرِ پايت است، تو سوار بر کوه هستي، ولي باز هم از آن وحشت داري. شاه، امام خميني را زندان کرده بود، شاه بيرون بود، امام داخل زندان بود، اما باز هم از زنداني مي ترسيد. يعني کوه زيرِ پا هم باشد، باز هم انسان از آن مي ترسد. آدم اگر احساس بزرگي کند فحش نمي دهد. اين زبان مي تواند حق بگويد، اين حرف زشت، بد بود تو زدي. آدم احساس کند اين زبان عظمت دارد. اين که فحش مي دهد، يادش مي رود اين زبان چقدر مي ارزد، اين دختري که خودش را آرايش مي کند نشان جوان هاي هرزه مي دهد، او هم يک لبخندي مي زند، يادش مي رود اين خانم که خليفه خداست. روح خدا دراين است. اميرالمؤمنين مي فرمايد: بشر، (انّ ثمنک الجنه) يعني قيمت تو بهشت است، تو بايد خودت را به خدا بفروشي، خودت را به کي فروختي؟ تنها عمرِ سعد نبود که گفت من حسين را مي کشم براي اينکه فرماندار ري بشوم، الان در مملکت ما، در جامعه ما هم اگر کسي، آخرت را به دنيا بفروشد، او هم يک رگي، يک قطره اي از خون عمر سعد در رگش هست.
چرا دروغ گفتي براي اينکه پول پيدا کني؟ کلاه برداري کردي، بنده خدا مشتري بود، ناشي بود، نرخ دستش نبود، تعزيرات حکومتي را تلفنش را نداشت، دادگستري را بلد نبود، پارتي نداشت، حالا يک مشتري ناشي، در بازار کلاه سرش گذاشتي؟ حالا مثلاً که چي؟ دو فلس پول جمع کردي؟ به چه قيمت؟ به قيمت کلاه برداي، به قيمت اختلاس؟ با يک گاوبندي هايي، يک قطعات زميني را از يک جايي مي گيرند، حالا يک کسي رئيس مي شود يا زور پيدا مي کند يا وکيل مي گيرد، به هر حال با يک فرمولي يک قطعه زمين را از يک جاي کشور که قيمتش رشد مي کند مي گيرد، بله، يک چند ميليوني هم قيمت زمين بالا مي رود و بعد هم دادگاه و قاضي و بکش نکش و بالاخره زنگ مي زند آقا تو را به خدا، تو را به خدا اسم من را نگوييد، تو را به خدا لو ندهيد، من زمين را پس مي دهم با همه سودش، خوب اين چقدر، اصلاً مي ارزيد بخاطر چند ميليون پول اينطور خودت را ضايع کني؟ اينطور نفله کني؟ به پول مي رسد خودش را مي بازد.
احساس بزرگي. ابي ذر روي گوني اگر بنشيند عزيز است و معاويه روي قالي ابريشم هم بنشيند بزرگي ابي ذر را ندارد. خودباوري، باورت بيايد زبان شما چي است، با زبان چه کارهايي مي شود کرد. باورمان بيايد اين چشم چقدر ارزش دارد، باورمان بيايد دقيقه هاي عمر چقدر مي ارزد، احساس بايد بکنيم که خيلي سرمايه دار هستيم. يک بچه مدرسه اي نمي تواند بگويد: نمي خواهم درس بخوانم، مگر فضول هستي! بابا جان، تو که درس نمي خواني معلم هدر رفته، استاد هدر رفته، آزمايشگاه هدر رفته، آب سرد کن هدر رفته، گاز، برق، تلفن، هدر رفته، سرايدار، کرايه مدرسه هدر رفته، خورشيد مي تابد که تو رشد کني، تابش خورشيد هدر رفته، خرجي پدر و مادر که به تو مي دهد هدر رفته، اينطور نيست که به راحتي بگويي نمي خواهم درس بخوانم، وقتي درس نمي خواني، آخر نمي شود، آقا به تو چه، من مي خواهم يک سوزن بزنم در توپ، بابا اين سوزن که زدي کل بازي فوتبال به هم مي خورد. نمي شود گفت حالا من يک سوزن يک گوشه اي زدم. گاهي وقتها انسان يک خلاف مي کند، اما اين خلاف، حالا يک ميخ به کشتي زديم، بله خوب سوراخ مي شود، آب مي آيد تو، کل کشتي غرق مي شود، ما بايد بفهميم چه مي کنيم، يک دروغ چه مي کند.
گواهينامه رانندگي مي خواهيم بگيريم، آقاي پليس توي رودربايستي، توي پارتي بازي، خدايي نکرده، زبانم لال، گواهينامه مي دهد، آنوقتي مي دانيد اين نتيجهاش چه مي شود؟ اين آقا رانندگياش کامل نيست، ماشين مي گيرد، خودش را و يک عده اي را مي کشد بخاطر رودربايستي آقاي افسر. قرآن بخوانم: «نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ» يس/12 قرآن مي گويد گناه را که مي نويسيم آثارش را هم مي نويسيم، گاهي وقتها آثار گناه خيلي بيشتر از گناه مي ارزد، شما يک دقيقه برق را خاموش مي کني فرار مي کني، اما فهميدي برق را خاموش کردي چي شد، چند نفر از پلهها افتادند؟ چقدر صاحبخانه خجالت کشيد در عروسي برق رفت، چقدر بچه کوچولوها جيغ زدند، ترسيدند؟ چقدر بشقابها شکست، چقدر دو تا دو تا باقلواها را خوردند؟ چقدر مثلاً فرض کنيد که. . . آخر شما وقتي برق را روشن کردند نبايد بگويي آقا حالا ببين ما يک برق خاموش کرديم، حالا بزني روي دستمان، نخير، برق را که روشن کرديد بايد ببينيد تمام آثاري که در تاريکي به وجود آمده، تمام آثارش به گردن آقايي است که برق را خاموش کرده بار کنيد. احساس بزرگي؛ شما دانشمندي.
شما مي تواني شهيد رجايي بشوي، شما مي تواني مطهري بشوي، شما مي تواني چمران بشوي، شما مي تواني، شما مي تواني، شما مي تواني. اين احساس بزرگي است، احساس بزرگي عامل خودباوري است، عوضش احساس حقارت؛ مي گويي الله اکبر بگو، مي گويدخجالت مي کشم، اين حرف را بزن، من رويم نمي شود، مگر تو را مي خورد؟ ما آدم داريم حالا زبانم بسته است نمي توانم بگويم، خيلي هم مهم است، خجالت مي کشد در خانه خودش حتي اذان بگويد. من خانه يکي از بزرگان مهمان بودم، اول اذان بلند شدم در حياط و يک اذان گفتم، صدايم خوب نيست، من نمي دانم چرا صدايم خوب نيست. خدا رحمت کند اموات را، پدرم مي گفت، وقتي تو به دنيا آمدي، به ما گفتند هر نوزادي آبِ انار شيرين بريزند در حلقش، خوش صدا مي شود، ما وقتي تو به دنيا آمدي کاشان را زير و رو کرديم هرچه بقال بود، يک انار شيرين بود پيدا کرديم، آبش را ريختيم در حلق تو، اما تو هيچي صدا نداري. خوب، حالا من صدا ندارم، ولي لازم هم ندارم صدا داشته باشم، با همان صداي ساده در حياط خانه ايستاديم، يک اذان عادي گفتيم، اول اذان بود، (الله اکبر، الله اکبر) صاحبخانه بلند شد گفت خيلي خوشحال مي شوم شما اذان بگويي، راستش من هم دوست دارم اذان بگويم، ولي خجالت مي کشم. گفتم در خانه خودت هم خجالت مي کشي؟ گفت بله خجالت مي کشم، گفتم زير لحاف بگو.
آخر بابا، الله اکبر در خانه خجالت دارد؟ آخر تو چطور مي خواهي. . . کسي که زنجير به پاي خودش است، چطور مي تواند زنجيرها را از پاي مردم باز کند؟ تو وقتي مي تواني مردم را آزاد کني که خودت گير نباشي، گير هستي، احساس حقارت مي کند، خجالت مي کشد، نوجوان هستيد، گاهي يک مسئله اي برايتان پيش مي آيد، خجالت نکشيد، بپرسيد. حتي گاهي وقتها مسئله هاي زشت بي حيايي هم هست، يک جواني آمد پهلوي پيغمبر گفت يا رسول الله، شما اجازه مي دهي من يک عمل خلافي با يک خانمي باشم؟ مردم گفتند خفه شو، پيغمبر فرمود چرا اينطوري با او برخورد مي کنيد؟ بيا آقا جان بيا جلو، شما برويد کنار، حضرت در گوشش گفت که دوست داري کسي با دخترت عمل بد، گفت نه، گفت کسي دوست داري با مادرت؟ گفت نه، با خواهرت، با دخترت، با خالهات، با عمهات، گفت نه، گفت همين طور که تو ناراحتي، مردم هم ناموس دارند، اگر اين کار بد است، براي مردم بد است، براي تو هم بد است. گفت متشکرم. يعني الان، يعني بدترين مسئله را رک مي آمدند با پيغمبر مي گفتند و پيغمبر هم جواب مي داد، خجالت ندارد، بايد انسان احساس بزرگي کند با هر کسي حرف بزند. مأمون الرشيد مي رفت، امام جواد کوچولو بود در کوچه با بچهها بود، تا گفتند مأمون مي آيد، شاه مي آيد، همه بچهها دويدند کنار رفتند، امام جواد گفت بايستيد، مأمون آمد گفت پسر، نشناخت امام جواد را، گفت بله، گفت چرا فرار نکردي؟ گفت کاري نکردم که فرار کنم، گفتم من شاهم، گفت کوچه بزرگ است از آن طرف برو. احساس بزرگي.
خدايا، تمام عوامل خودباوري را در ما زنده بفرما. (الهي آمين)
تمام عوامل خودباختگي را در ما کور کن.
والسلام عليکم و رحمه الله و بركاته