در زمانهاي دور، مردى در بازارچه شهر حجره اى داشت و پارچه مى فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبى بود وليكن كمى خجالتى بود.
مرد تاجر همسرى كدبانو داشت كه دستپخت خوبى داشت و آش هاى خوشمزه او دهان هر كسى را آب مى انداخت.
روزى مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوى آنرا آب و جاروب كرده بود ولى هر چه منتظر ماند از تاجر خبرى نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
پسرك در دُكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتى به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولى همسر تاجر خيلى اصرار كرد و او را براى ناهار به خانه آورد همسر تاجر براى ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاى آش را گذاشتند . تاجر براى شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد پسرك خيلى خجالت مى كشيد و فكر كرد تا بهانه اى بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مى كند. دستش را روى دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوى دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردى ، صبر مى كردى تا آش سرد شود آن وقت مى خوردى ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفى است كه مى زنى ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهى كرده است ، از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهى كنند ولى آن فرد گناهى نكرده باشد ، گفته ميشود :
آش نخورده و دهان سوخته
منبع: سايت کودکان