ماهیت فلسفه دین و كلام جدید
ولىالله عباسى
نسخه متنی
نمايش فراداده
ماهيت فلسفه دين و كلام جديد
درآمد
نوگرايى، سؤالات و پرسشهاى مختلفى را فراروى انسان ديندار قرار داد و مشكلات و شبهات بسيارى را براى دين و ديندارى به ارمغان آورد. اين پرسشها و شبهات، موجب رشد و شكوفايى انديشه دينى در عرصههاى گوناگون و پديد آمدن شاخههاى مختلف در حوزه دين شد.
دينپژوهى در اين دوره پا به عرصه جديدى نهاد و علوم متنوعى را تحت پوشش خود قرار داد. اين علوم به عنوان دانش و معرفتى مستقل، مرتبط با دين نبودند، بلكه در پرتو تحولات بنيادين مدرنيته بود كه اين علوم با دين نسبتى پيدا كردند و در حوزه علوم دينى جاى گرفتند. البته پديد آمدن اين علوم، براى دين پيامدهايى ضمنى را نيز در پى داشت كه همواره دين و انديشه دينى را تهديد مىكند.
در اين نوشتار، ابتدا علل و عواملى كه موجب پديد آمدن شاخههاى مختلف دينشناسى گرديد، تحليل و بررسى خواهيم كرد، سپس به شناسايى و توضيح اين رشتهها خواهيم پرداخت.
قرن نوزدهم شاهد تحول چشمگيرى در زمينه دين يا دينپژوهشى (Study of Religion) بود. گرچه ريشههاى اين تحولات را در سدههاى پيشين و عمدتا در قرن هجدهم يا عصر روشنگرى بايد جستوجو كرد، اما علل و عواملى در اواخر اين قرن به وجود آمد كه تحولات پيشين را به ثمر رساند و موجب پديد آمدن چند رشته جديد در عرصه دينشناسى گرديد. در ذيل به مهمترين اين عوامل اشاره مىگردد:
الف. گسترش فتوحات استعمارى اروپاييان
بيشتر كشورگشايى و فتوحات استعمارى اروپاييان، از سوى فرانسه، انگليس، ايتاليا و... در قرن نوزدهم ميلادى صورت گرفته است. اين فتوحات استعمارى موجب شد غربيان كه تا آن زمان چنان شناختى با شرق و نيمكره جنوبى نداشتند، كمكم با اين مستعمرات آشنا شوند. و از آنجا كه لازمه اداره اين مستعمرات، آشنايى با زبانهاى بومى و محلى بود، يك برنامه گسترده آشنايى با زبانهاى شرقى و افريقايى در دانشگاهها و مراكز علمى غربى شروع شد.
آشنايى با زبانهاى بيگانه موجب شناخت فرهنگ و متون دينى غير مسيحى و غيريهودى گشت و آنان را به سوى دينشناسى انتقادى و تطبيقى سوق داد. به گفته سيمور كين و اريك شارپ، كشف اين شيوهها و اديان بيگانه، كه همزمان با پيشرفتهاى بزرگ در حوزه علوم طبيعى رخ داد، پيامدهاى فكرى و فرهنگى داشت.[1] غربيان با مطالعه تطبيقى به گوهر مشترك اديان دست يافته، آن را دين طبيعى نام نهادند.
دينشناسى تطبيقى رفته رفته اعتقاد جزمى به حقانيت مطلق سنت دينى يهودى ـ مسيحى و بطلان محض ساير اديان را از اذهان اروپاييان زدود و تلخى واقعبينانهاى را جايگزين آن كرد.[2]
ب. نظريه داروين
انتشار نظريه تكامل داروين از نظر تأثير بر دينشناسى، مهمترين حادثه قرن نوزدهم به حساب مىآيد. پىآمدهاى كلامى نظريه تكامل بسى گسترده بود؛ اين نظريه نه تنها با پارهاى از باورهاى دينى ناسازگار مىنمود، كه با جاودانگى و ثبات دين و اخلاق نيز در چالش بود. باورهاى دينى خاص، همچون رابطه خداوند با طبيعت، خلقت انسان و اشرفيت او و وثاقت كتاب مقدس، از سوى اين نظريه مورد ترديد و تشكيك قرار گرفت. اين نظريه، بىهمتايى مقام بشر را نقض كرده، او را موجودى همگون با ساير موجودات طبيعى و برخاسته از آنها نشان مىدهد. حسن اخلاقى انسان، كه همواره يكى از ممتازترين قواى او قلمداد مىشد، اكنون به ادعاى داروين از انتخاب طبيعى نشأت مىگرفت. اخلاق مسيحى رفته رفته جاى خود را به اخلاق تكاملى سپرد. پارهاى از انديشمندان شأن علمى نظريه تكامل را زيرپا گذارده، از آن يك نظريه فلسفى تمام عيار و جهانشمول به دست دادند. اين نظريه به طور مستقيم و يا غير مستقيم با بسيارى از باورهاى دينى و اخلاقى سنتى، ناسازگار افتاد. براى مثال، چنين تصور مىشد كه اگر انسان محصول تكامل زيستى باشد و تكامل زيستى، چنانكه نظريه داروين تبيين مىكرد، محصول انتخاب طبيعى و تصادفى باشد، پس براى توجيه پيدايش انسان، بلكه ساير موجودات پيچيده نيازى به طرح و تدبير پيشين و ناظم و مدبّرى ماوراء طبيعى نيست، و همه جلوههاى نظم و تدبيرى كه در طبيعت به چشم مىخورد، دست آورد خود طبيعت محسوب مىگردد. از اين رهگذر برهان اتقان صنع نيز بىاعتبار تلقّى مىشود.
مجموعه اين برداشتها، در دينشناسى تأثير گذارد و با بىاعتبارشدن اصول عقايد مهم كتاب مقدس، يعنى هدفدارى جهان، شأن و اشرفيت انسان و آفرينش و هبوط او، وثاقت كتاب مقدس، به ويژه برداشت نصگرايانه از آن، در معرض تهديد قرار گرفت. به تدريج اين تصور در اذهان شكل گرفت كه چه بسا علاوه بر بدن انسان، ابعاد روانى، فرهنگى، اجتماعى و اخلاقى و دينى او نيز مشمول تطور و تكامل باشد. هرچند اين تعارضها در درجه اول متوجه علم و فلسفه ارسطويى بود، اما تقدس يافتن جهانشناسى ارسطويى بر اثر تلفيق و تركيب آن با معرفت دينى برآمده از كتاب مقدس، اين تعارض را به شكل تعارضى ميان علم و دين نماياند.[3]
ج. علم مردمشناسى ((Anthropology))
منظور از مردمشناسى مطالعه و تحقيق در باب جوامع محدود و در حال انقراض است؛ مثل بعضى قبايل استراليا و افريقا. تحقيقات اين دانشمندان نشان مىداد كه گويا نظر داروين در مقوله اجتماع و دين و فرهنگ هم صادق است؛ چرا كه مىديدند يك سير دينى خاصى در جوامع مختلف وجود دارد.
مرحله اول جوامع بشرى، دوران جانانگارى (Animism) است؛ به اين معنا كه گويا همه اشيا داراى حيات و درك هستند. مرحله دوم جوامع، شرك يا ايزدان پرستى (Polytheism) است و مرحله سوم، توحيد و واحدپرستى (Monotheism). سرانجام مرحله چهارم، الحاد (Atheism) مىباشد. اگر اين سير صحيح باشد، معنايش اين است كه تحول و تطور در جوامع و فرهنگها هم وجود داشته است و اين مراحل در طى زمان و در طول هم پديد آمدهاند، نه يكباره.[4]
د. پيشرفت علم باستانشناسى و زبانشناسى
باستانشناسى، يعنى مطالعه فرهنگهاى گذشته بر مبناى بازماندهها و بقاياى مادى آنها، يك رشته پيوندى بنا به گفته آرتورديمارست، است و فقط معدودى از ميراث فراوانش، معتنابه و محترم است.
تكامل باستانشناسى به عنوان رشتهاى پژوهشى و علمى، در حوزه هريك از اديان بزرگ جهانى، به راه متفاوتى رفته است و پيوند آن با دينپژوهشى نيز بر طبق آن در هر حوزه متفاوت بوده است.[5]
كشفيات باستانشناسان، مراحل تاريخى دين را تأييد كرد و تحقيقات زبانشناسانه نشان داد كه برخلاف باور دينداران، متون مقدس يهودى ـ مسيحى از قدمت تاريخى لازم برخوردار نيست و زمان نگارش بعضى از كتابها بسى متأخرتر از زمان حيات حضرت موسى عليهالسلام و حضرت عيسى عليهالسلام است. از اين كلام، معلوم مىشود كه حتى نويسندگان اين كتابها افراد متعددى هستند كه در زمانهاى مختلف مىزيسته و ذهنيّت و فرهنگ زمانه خود را خواسته و يا ناخواسته در تأليف كتاب مقدس دخالت دادهاند. اين كشف تاريخى ادعاى تحريف متون مقدس را تقويت كرد و اصالت و اعتبار پيشين آنها را در بوته ترديد افكند.[6]
ه. نظريه فرافكنى
اين عامل به تحقيقات روانشناختى و جامعهشناختى و فلسفى ارتباط دارد. متفكران مهمى در قرن نوزده در علوم مختلف، عقيده مشتركى را ابراز كردند كه بر اساس آن، دين و خدا نتيجه فرافكنى است.
فرافكنى (Progecgion) اين است كه انسان ابتدا از خود چيزى بسازد، اما پس از گذشت زمان و رسوخ اعتقاد، فراموش كند كه آن چيز ابتدا ساخته خود وى بوده، از اينرو، آن را امرى واقعى انگاشته و براى آن در خارج، تحقق و اصالت قايل مىشود. ماركس، دوركيم و فرويد هر كدام نظريه فرافكنى را مطرح كردهاند، اما هركدام تقريرى خاص از آن دارند. از نظر ماركس، فاصله طبقاتى، كه خود ناشى از توزيع ناعادلانه وسايل توليد است، موجب مىشود كه يك طبقه بيش از حد زير فشار قرار گيرد. طبقه زير فشار كه مفرّى نمىيابد و به رؤيا و خيال پناه مىبرد، دنيايى پر از عدالت تصور مىكند كه در آن از فاصله طبقاتى خبرى نيست و خدايى مىسازد كه منتقم است و داد او را از ستمگر مىگيرد. سرانجام، پس از مدتى افراد فراموش مىكنند كه اين ايدهها ساخته و پرداخته خود آنهاست. از اينرو، آنها را به خارج فرا مىافكنند و براى آن تحقق و تأصل خارجى قايل مىشوند. دوركيم مىگويد: جامعه براى حفظ وحدت و يكپارچگى خود قوانينى را وضع كرده و آن را به افراد تحميل مىنمايد. اين قوانين به مرور زمان در درون افراد جاى مىگيرند، به شكلى كه آنها فراموش مىكنند كه اين قوانين از بيرون و توسط جامعه بر آنان تحميل شدهاند و احساس مىكنند كه در درونشان نيرويى هست كه آنان را به عمل به آن قوانين فرا مىخواند. دوركيم نام اين نيرو را، كه چيزى جز همان نيروى جامعه نيست، «خدا» گذاشته و براى آن تحققى مستقل قايل مىشود. فرويد نيز خدا را ساخته و پرداخته ذهن افراد مىداند و عمده دليل آن را ناكامىهاى جنسى مىشمارد. فرويد در تحليل خويش به جنبههاى روانشناختى انسان تأكيد مىكند، دوركيم از زاويه مسائل اجتماعى به دين مىنگرد و ماركس بيشتر از منظرى اقتصادى مسائل را تحليل مىكند.[7]
و. ايده آليسم رمانتيك[8]
از جمله چيزهايى كه به رهيافتهاى جديد نسبت به دين مؤثر افتاد، ايدهاليسم رمانتيك بود.[1] . دينپژوهى، ويراسته ميرچاالياده، هيأت مترجمان، ص 93.
[2] . ابوالقاسم فنايى، درآمدى بر فلسفه دين و كلام جديد، ص 23.
[3] . همان، ص 23و24. همچنين ر.ك: علىاكبر ترابى، مردمشناسى، انتشارات چهره، تبريز.
[4] . مصطفىملكيان،جزوهدرسىمسائلجديدكلامى،درساول،ص3
[5] . دينپژوهشى، ص 363ـ364
[6] . ابوالقاسم فنايى، پيشين، ص 25
[7] . پيير آلستون و...، دين و چشماندازهاى نو، ترجمه غلامحسين توكلى، ص 66
[8] . دينپژوهشى، ص 96 ـ 97
@#@ رمانتيسم (Romanticism) يا نهضت رمانتيك، فرزند طاغى «روشنگرى» بود. اگرچه بسيارى از مسلمات و مقبولات ميراث پدرى را بدون چون و چرا پذيرفته بوده، ولى بعضى از مفاهيم آن را تخطئه مىكرد. در واقع، واكنشى در برابر انديشه روشنگرى يعنى «عصر خرد» بود.[1] رمانتيك بر فرديت، احساسات، و تخيّل تأكيد مىكرد و قايل به تساهل و وسعت مشرب در برابر عرفان و فرهنگ عامّه و اديان مهجور و باستانى بود. اين نهضت، بسيارى از فيلسوفان و رجال ادبى برجسته را در بر مىگرفت كه يكى از ذى نفوذترين آنها در حوزه دينپژوهى، فريدريش شلايرماخر (1768ـ 1834) بود. او يك متكلّم پروتستان و عميقا تحت تأثير احوال و عوالم «تورعى» و نيز مطالعه بعدىاش از فلسفه ايدهآليستى بود. او از ميان سه عنصر سازنده شخصيت انسان، يعنى انديشه، عمل و احساس، دين را عمدتا مربوط به احساس مىدانست و آن را در اصل تجربه بىواسطه «بى نهايت» و بعدها احساس اتكاى مطلق تعبير مىكرد. شلايرماخر بر زمينه اجتماعى و تاريخى دين، و جمعى و اجتماعى بودن آن و بر جنبههاى فردى آن، تأكيد مىورزيد. او زبان را ميانجى اساسى انديشه مىشمرد و به تكوين نظريه هرمنوتيك، كه در مطالعات فرهنگى تا اواسط قرن بيستم نفوذ داشت، كمك شايانى كرد.[2]
يكى از بزرگان ايدهآليسم پس از كانت، گ. و. ف. هگل (1170ـ1831) بود كه جريانهاى تفكر زمانه خود را تلفيق كرد و تعالى داد. نهضتهاىبرجسته فلسفى قرن نوزدهم و بيستم نظير ماركسيسم، اگزيستانسياليسم و پديدارشناسى، از كارهاى وى نشأت گرفت. او از مواضعى اساسا تاريخى و تكاملى، سير خود را آغاز كرد و نه تنها گزارش جامعى از سير و سلوك ذهن يا روح تا واپسين وضعيتش به دست داد، بلكه فلسفه تاريخ و فلسفه دين را هم به دقت به بررسى گرفت و به فرهنگهاى بدوى آسيايى نيز توجه داشت. در بحث فلسفه دين خود، كار را از بررسى دين به عنوان جلوه بىهمتاى خودآگاهى، آغاز كرد و به تحليل آگاهى و رهيافت دينى (به عنوان احساس، ادراك، تصور) رسيد. از نظر هگل، تاريخ عينى اديان همانا تحققيابى انديشه انتزاعى دين است. منتقدان او بر اين باورند كه تعبير و تفسير او، هم از نظر روش و هم از حيث محتوا نادرست است و راه و روش درست، سير استقرايى بر مبناى دادههاى تاريخى است. به علاوه، تعبير و تفسير هگل، برداشت عملاً نادرستى از سير تحول و تكوين دين است. با اين حال، حتى منتقدان او نيز به احاطه جامع و سالم وى بر كل جهان پديدارهاى دينى و نيز نفوذ متين نظرگاه تكاملى او بر انديشه قرن نوزدهم اذعان دارند.
مجموعه عواملى كه ذكر شد موجب تحول در مطالعات دينى گرديد و حاصل اين تحول و دگرگونى، پيدايش چند رشته مختلف در دينپژوهى شد كه هر يك از بُعد خاصى، دين را مورد مطالعه قرار مىدهند. البته، برخى از اين رشتهها به طور ضمنى پيش از قرن نوزدهم، كم و بيش وجود داشتهاند، اما ساماندهى و نظاممندى آنها به صورت رشتههايى صريح و گويا، از قرن نوزدهم وارد عرصه دينشناسى شد. اين رشتهها عبارتند از:
1. روانشناسى دين
دين، پديدهاى است كه در قالب رفتار در بشر نمود مىيابد و اين رفتار به عنوان طرز بودن، عمل كردن و زيستن موجود زنده در روانشناسى به طور علمى مورد مطالعه قرار مىگيرد. همين تجلّى رفتارى در انسان است كه امكان به دام تجربه انداختن بالقوه آن را همچون ديگر رفتارها فراهم مىكند. پس محور مورد بررسى در اين گستره رفتار دينى است؛ بر همين اساس كه روانشناسى دين، يك رويكردى در دينپژوهى در نظر گرفته مىشود روش علمى و روانشناختى بودن، آن را از رويكردهاى دينپژوهى متمايز مىسازد.
سابقه رهيافتهاى روانشناختى ـ غالبا از نوع تحويلى يا فروكاهشى ـ به منشأ و ماهيت دينى، به يونان باستان مىرسد. لوكريتوس، شاعر رومى، انديشه نشأت يافتن دين در خوف و خشيت را به جامه شعر جاودانه لاتينى درآورده است. در انديشه هرمنوتيك و پديدارشناختى، كه به «احساس اتكاى مطلق» شلايرماخر بازمىگردد و در «احساس مينوى» اتو اوج مىيابد، بهرههاى روانشناختى آشكارى هست. به علاوه، بررسى فوق از نظريههاى مردمشناختى دين، بايد اين نكته را آشكار ساخته باشد كه آنها با نظرگاههاى روانشناختى و نيز جامعهشناختى وفاق دارند.[3]
روانشناسى دين، آنگونه كه امروزه دريافته مىشود، موجوديت خود را به همزمانى پيدايش اديان تطبيقى در قرن نوزدهم اروپا با پيدايش دو رشته ديگر، كه در آغاز با دين بىارتباط بود، مديون است. اين دو رشته عبارتند از: روانشناسى اعماق، كه در حوزه علوم پزشكى به عنوان نخستين جستوجوى منظم نظريهاى در باب ضمير ناخودآگاه، براى درمان بيمارىهاى روانى پديدار شد، و ديگر فيزيولوژى روانشناختى كه از فيزيولوژى به عنوان كوششى براى جانشينسازى دستگاه و تكيهگاه فلسفى مربوط به نظريه ادراك، با سنجش و آزمايشگرى عينى، انشعاب يافت. على رغم دانش گستردهاى كه در آثار نخستين پيشتازان روانشناسى دين مشهود بود، اين نياكان دوگانه، اين رشته را به دو رويكرد متعارض مقيّد كردند كه سرانجام بر اساس رويكردهاى امروزين، زمينه روانشناسى دين را تشكيل مىدهد.[4]
2. جامعهشناسى دين
جامعهشناسى دين، از جهت روششناختى، شاخهاى از جامعهشناسى و ازجهت موضوع، شاخهاى از دينشناسى به شمار مىرود. به عبارت ديگر، جامعهشناسى دين يكى از رشتههاى دينپژوهى است كه با رويكرد جامعهشناسانه به تحليل دين مىپردازد.
ريشهيابى پيشينه مطالعات جامعهشناختى دين، علاقمندان اين رشته را دستكم به دو سرچشمه متفاوت رهنمون مىسازد: مدخل نخست، كه سابقه بيشترى نسبت به جريان ديگر دارد، از مطالعات دينپژوهانه در حوزههاى مختلفى چون تاريخ دين، مطالعات تطبيقى اديان، مردمشناسى و حتى روانشناسى دينى نشأت مىگيرد. در حالى كه، مدخل دوم، ريشه در روندى داردكه طى آن جامعهشناسى به عنوان يك رشته علمى مستقل، راه خويش را از فلسفه و تفكرات كلامى جدا نموده و اهداف و مقاصد جديدى را پيش روى عالمان اجتماعى قرارداده است.[5]
ظهور مطالعه جامعهشناسى دين در دوران جديد دقيقا مرتبط با ظهور سرمايهدارى، كثرتگرايى فرهنگى، تسامح دينى و دولت ليبرال است. بنابراين، نمىتوان ادعا كرد كه اين رشته، شيوهاى طبيعى براى نگريستن به دين و جامعه است. به عكس، اين رشته محصول فرهنگى پديد آمده در اثر وقوع تحولات تاريخى منحصر به فرد در تفكر اديان و جوامع مورد مطالعه مىباشد. در نتيجه، جامعهشناسى دين محصول يكى از مباحث محورى خود، يعنى دنيوى شدن تفكر و نهادهاى دينى، است. در مقابلِ، جامعهشناسى دين، جامعهشناسى دينى، به عنوان رشتهاى مرتبط با آن قرار دارد كه به دنبال پيوند نزديكترى با الهيات و دين نهادى و در اصل با كليساى كاتوليك رومى در فرانسه و بلژيك بوده است.[6] جامعهشناسى دين تلقّى از دين است به لحاظ جامعهشناختى، ولى جامعهشناسى دينى تلقّى از جامعهشناسى است به لحاظ دينى (يا از موضع يك دين خاص). آن شعبهاى است از مجموعه دانش جامعهشناسى، ولى اين بخشى است از مجموعه نظريات تشكيل دهنده يك نظام دينى.
هدف جامعهشناسى دينى پىريزى طرحى از جامعه مطلوب بر اساس موازين دينى معين است، اما آنچه به عنوان جامعهشناسى دين اكنون در تحقيقات و آراى علما ظاهر شده، الزاما همان رويكرد جامعهشناسانه يك دينشناس نيست، ولى با آن مناسبت بسيار دارد؛ چنانچه آنچه «روانشناسى دين» خوانده مىشود، دقيقا با رويكرد روانشناسانه عالمان دينشناسى به امر دين منطبق نيست.[7] تفاوت اصلى ميان رهيافت روانشناختى به دين و رهيافت جامعهشناختى به دين را بايد عمدتا در پيش فرضهاى آنها نسبت به واقعيت «زندگى دينى» جستوجو كرد؛ روانشناسان دين بيشتر به جنبه فردى دين به عنوان فرافكنى نمادين (Symbolic) عقدههاى سركوب شده و حالات روانى بيمارگون فرد ديندار مىنگرند، در حالى كه براى جامعهشناسان، دين نمادى است كه زندگى اجتماعى را متمثّل و مجسّم مىسازد. تدوين كلاسيك رهيافت جامعهشناختى بر دين را بايد در آثار دوركيم جستوجو كرد.[8]
3. تاريخ اديان
هر دين نقطه آغازى دارد، در برههاى از تاريخ گسترش مىيابد و در مقطعى ديگر چه بسا به انحطاط كشيده شود. در رشد تاريخ اديان، به تحليل و بررسى علل و عوامل پيدايش و زايش اديان و نيز گسترش يا افول آنها توجه مىشود. پيامدها و دستاوردهاى هر مرحلهاى از مراحل دين در جريان تاريخ و نقش اديان در فرهنگسازى، از ديگر مباحث اين محدوده علمى است.[9] نگاه تاريخى به دين و توجه به سير تاريخى آن در غالب مطالعات دينى ملحوظ واقع گشته است. اما اهميت و اعتبار نگاه تاريخى به دين، به دليل صحت و اعتبار آن نيست، بلكه بيشتر به اين دليل است كه براساس يك فرض اساسى پذيرفته و رايج، براى شناخت درست هر چيزى بايد از پيشينه و سير و سرگذشت و تاريخ آن آگاه بود. به عبارت ديگر، براى شناخت درست هر پديدهاى دانستن منشأ پيدايش آن و تاريخ ظهور و پيدايش آن ضرورت دارد. بر اساس اين ديدگاه، معنا و ماهيت دين را تنها در سير تاريخى آن مىتوان شناخت. از همين روست كه مشاهده مىكنيم مهمترين آثارى كه طبق اين رهيافت نگاشته شده، وظيفه عمده خود را بررسى سير تاريخى دين و تعيين و شناخت منشأ پيدايش آن دانسته و اين هدف را دنبال كردهاند.[1] . ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، ص 80
[2] . در مورد نظريه شلايرماخر در مورد تجربه دينى و هرمنوتيك، ر.ك: وين پراودخوت، تجربه دينى، ترجمه عباس يزدانى.
[3] . دينپژوهشى، ص 139
[4] . فرهنگودين، ويراسته ميرچاالياده، هيأت مترجمان، ص 175
[5] . ر.ك:علىرضاشجاعىزند،دين، جامعه و عرفى شدن، ص 144
[6] . همايون همتى، دينشناسى تطبيقى و عرفانى، ص 25ـ26
[7] . مسعودجلالى مقدم، درآمدى به جامعهشناسى دين، ص 12
[8] . همايون همتى، در شناخت دانش اديان، ص 189
[9] . محمدتقى فعالى، تجربه دينى و مكاشفه عرفانى، ص 93
@#@ كوشش براى شناخت و يافتن منشأ پيدايش دين، با ظهور مردمشناسى و نظريه تكاملى داروين به اوج خود رسيد و در آثار و تحقيقات دينشناسانى مانند تيلور، مولر، فريزر و واشميد انعكاس يافت و به تدريج دينشناسى با شناخت و مطالعه تكامل انسان مترادف گشت. براى مثال، از ديدگاه تيلور شناخت تاريخ اديان رشته دينپژوهشى عبارت بود از شناخت سير تكامل عقلانيت بشرى.[1]
اين مكتب تلاش دارد كه در مطالعه اديان، ريشه و رشد انديشهها و مؤسسههاى دينى را در مقاطع توسعه تاريخى مشخص، دنبال كند و بر نقش نيروهايى كه مذهب با آنها در طول اين مقاطع تاريخى مبارزه داشته است، تأكيد مىكند. اين روش مطالعه، بايد با قديمىترين فصل تاريخى ميسور در تاريخ انسان، كار خود را آغاز كند. اِ. اُجيمز، از دينشناسان مشهور، پيرو اين مكتب است. وى بر مطالعه اديان و ريشههاى آنها تأكيد مىورزد. در نيمه دوم قرن حاضر، مطالعات و تحقيقات بسيارى از تمدنهاى نخستين در خاور نزديك و هند و افريقاى شرقى و افريقا و اروپا به عمل آمده است كه براى مورّخان پيشين، قابل دسترسى نيست. تقريبا، هيچ مذهبى وجود ندارد كه توسعه تاريخى آن به وسيله كار علمى چند نسل از دانشمندانى كه در مكتب تاريخگرايى كار كردهاند، مورد توجه نباشد. نه تنها مطالعه گذشته دين تعقيب شده، بلكه تأمّلات عالمانهاى در مورد نيروهاى درونى و فازها و اهداف توسعه تاريخى نيز مبذول شده است.[2]
4. دينشناسى تطبيقى
دينشناسى تطبيقى يا مطالعه تطبيقى اديان در اواخر قرن نوزدهم به عنوان مفهومى مترادف با علم دين رواج يافت. اين رشته با به كارگيرى روش مقايسهاى در زمينه مفروضات فراهم آمده توسط اديان جهانى در گذشته و حال متمركز گرديد.
به گفته يكى از دانشمندان، وظيفه دينشناسى تطبيقى عبارت است از كنارهم قراردادن اديان مختلف به منظوربررسى و مقايسه دقيق آنها. اين كار ممكن است موجب ارزيابى معتبرى از اظهارات و ارزشهاى خاص آنان گردد... .[3]
دانش دينشناسى تطبيقى، كه گاهى به آن «تاريخ اديان» نيز اطلاق مىشود، دانش نسبتا جوان و نوپاست كه در مغرب زمين ظهور كرده و همواره از پويايى و بالندگى خاصى برخوردار بوده است، به ويژه در روزگار ما شاخ و برگها و فروع و شعبههاى بسيارى گرفته كه رسيدن به مرحله اجتهاد و تخصص در هر يك از آنها خود محتاج عمرى جداگانه است. اين رشته نيز مانند بسيارى از دانشهاى ديگر، از فرزندان عصر روشنگرى است و پيدايش آن به اواخر قرن نوزدهم مىرسد. يواخيم واخ، دينشناس و جامعهشناس نامدار معاصر، در كتاب مطالعه تطبيقى دين، درباره تاريخچه، وضعيت كنونى و آينده رشته اديان چنين مىنويسد: «قرن حاضر به پايان نخواهد رسيد مگر آنكه شاهد تأسيس دانش يكپارچه و يكدستى باشد كه اكنون اجزايش پراكنده است؛ دانشى كه قرنهاى گذشته وجود نداشته و هنوز نيز تعريف آن به درستى روشن نيست، دانشى كه شايد براى نخستين بار دانش دينشناسى ناميده خواهد شد.»[4]
5. مردمشناسى
مردمشناسى علم زندگى اجتماعى انسان در مراحل ابتدايى است؛ شناخت علمى رشد و تكامل زيستى و اجتماعى انسان از طريق مطالعه و تحقيق در بقايا و آثار انسانهاى نخستين و زندگى جوامع ابتدايى است. اصطلاح انتروپولوژى، از دو كلمه يونانى Anthropos به معنى انسان، و Logos به معنى دانش، تركيب يافته و براى نخستين بار در آثار ارسطو، فيلسوف يونانى، به صورت Anthropologue، يعنى كسى كه در شناخت انسان مىكوشد، به كار رفته است. امروزه از آن به «شناخت انسان»، يا «مردمشناسى» تعبير مىشود.[5]
رهيافت مردمشناختى به دين، به عنوان يك حوزه يا رشته دستگاهمند، ريشههاى عميقى در فرهنگ غرب دارد. پيشينه اين امر را مىتوان به روشنى تا آثار مورّخان قومشناس يونانى واخلاف رومى آنان دنبال كرد. البته، برخى جريانهاى مهم در انديشه اروپايى قرن هجدهم وجود داشت كه قايل به تجّزى و تنوع فرهنگها و سير مترقى فرهنگ و دين بوده است. اين ترقىگرايى فلسفى، پيشدرآمد تكامل گرايى اجتماعى و زيستى قرن نوزدهم بود، كه نقشي بس مهم در نظريههاى مردمشاختى دين بازى كرد.
تيلور (1823ـ 1917) قومشناس انگليسى، يكى از نخستين محققانى بود كه مفاهيم تكاملى را در دينپژوهشى به كار برد. وى مؤسس دينپژوهشى و مردمشناسى است و با اين فرض كه آداب و رسوم و عقايد فرهنگهاى بدوى جديد، بازمانده عصر باستانى از تاريخ است، به اين نتيجه رسيد كه اينها شواهدى بر مرحله اوليه دين مىباشند. وى همچنين به اين فرض نيز قايل بود كه مرحله فرهنگ معنوى، با مرحله خام فرهنگ مادى در جوامع باستانى يا بدوى متناظر است. آوازه تيلور بيشتر به دليل نظريه جانانگارى (Animism) اوست.[6] به اين بيان كه به نظر او، مرحله اوليه دين عبارت بوده است از اعتقاد به ارواحى كه نه فقط در وجود انسانها، بلكه در همه ارگانيسمهاى طبيعى و اشيا خانه دارد.[7]
6. فلسفه دين
تعبير فلسفه دين تعبيرى است كه در سدههاى اخير به واژگان فلسفى راه يافته است. اما آنچه در ذيل اين عنوان مورد بحث و بررسى قرار مىگيرد، به قدمت خود فلسفه است؛ چرا كه عقل (فلسفه) و دين از ديرباز در كنارهم بودهاند. ويليام آلستون، فيلسوف دين معاصر، در اينباره مىگويد: يكى از نخستين انگيزهها براى تأمّل فلسفى در يونان باستان و هرجاى ديگر، ظهور تشكيلاتى در خصوص تعاليم دينى بود؛ چه باورها و تعاليم دينى هميشه مايه اصلى بحث فلسفى بودهاند. اگر كسى موضوعات گوناگونى را كه فيلسوفان در تفكر رايج به دين بدانها پرداختهاند مرور كند، به دشوارى رگه و رشتهاى يكنواخت در آنها خواهد يافت، جز اينكه همه آنها از تأمّل در باب دين سرچشمه مىگيرند.[8]
دانش «فلسفه دين» در دنياى مغرب زمين و در عصر جديد پديد آمد. البته، پيشينه عناوين و مباحث مطروحه تحت اين نام به تحليلها و تأمّلات فلسفى باستان باز مىگردد. فلسفه دين عبارت از مداقّه و ژرفنگرى فلسفى پيرامون دين است. اما معناى دو واژه «فلسفه» و «دين» و روش ويژه و محتواى اين رشته مورد مناقشههاى بسيارى قرار دارد. فعاليتهاى كنونى در كاوشهاى مربوط به دين را مىتوان به دو نوع تقسيم كرد:
1. ارزيابى معقوليّت عقايد دينى، با توجه به انسجام و توان براهينى كه در تبيين آنها اقامه مىشوند.
2. تحليل توصيفى و توضيح زبان، باور و اعمال دينى با توجه خاص به قواعد حاكم، معنا و مضمون آنها در زندگى دينى.
مرز ميان اين دو نوع (كاوش) هميشه آشكار نيست، اما مىتوان با توجه به خاستگاههاى آنها و نمونههاى شاخصى از استدلالهاى هريك، به مرزبندى و تفاوت آن دو پى برد.[9]
در باب فلسفه و دين تعاريف مختلفى از جانب فيلسوفان دين ارائه شده است كه برخى از تعاريف با برخى ديگر همخوانى ندارند. يكى از آفات چنين تعاريف متعدد، تمايز قايل نشدن بين فلسفه دين و كلام جديد و همچنين كلام فلسفى مىباشد.[10] از يكسو، هويت كلام جديد در مقام تعريف خالى از ابهام نيست و هندسه معرفتى اين دانش نوپا در مقام تحقق، به وضوح كامل ترسيم نشده است. از سوى ديگر، تصويرهاى گوناگون از فلسفه دين بر ابهام مسأله افزوده است. ابهامآميز بودن نسبت بين اين دو معرفت تا حدى به نوپايى هر دو برمىگردد.
تصوير دومى كه از فلسفه دين برداشت شده است، بر مبناى تصورى غالب و رايج نزد فيلسوفان دين مىباشد. براساس اين تصوير،[11] اصطلاح فلسفه دين (در قياس با اصطلاحاتى نظير فلسفه علم، فلسفه هنر و غيره) در معناى اخص آن، يعنى تفكر فلسفى در باب دين، به كار مىرود.[12] بنابراين تعريف، فلسفه دين وسيلهاى براى آموزش دين نيست. در واقع، اساسا ضرورى نيست از منظر دينى به آن نگاه كنيم. كسانى كه به خدا اعتقاد ندارند، لا ادريون و افراد متدين به يكسان مىتوانند به تفكر فلسفى در باب دين بپردازند. از اينرو، فلسفه دين شاخهاى از الهيات نيست، بلكه شعبهاى از فلسفه است. فلسفه دين مفاهيم و نظامهاى اعتقاد دينى و نيز پديدارهاى اصلى تجربه دينى و مراسم عبادى و انديشهاى را كه اين نظامهاى عقيدتى بر آن مبتنى هستند، مورد مطالعه قرار مىدهد.[13]
مضافاليه «دين» در اين اصطلاح، به عنوان معادلِ اضافه عينى (Objective genitive) لحاظ شده است و «فلسفه دين» كنكاشى عقلانى از اديان مختلف و پديدارهاى دينى خواهد بود.[14]
فلسفه دين را گاهى به خود فلسفه دين و الهيات فلسفى تقسيم مىكنند. اين تقسيمبندى گوياى ناخرسندى از دورهاى از فلسفه تحليلى است كه طى آن فيلسوفان مىپنداشتند كه تأمّل فلسفى درباره دين فقط در صورتى شايسته است كه صرفا به خداباورى بپردازد و از بررسى ويژگىهاى ساير اديان دورى جويد؛ زيرا بررسى چنين امورى را در خور الهيات مىدانستند، نه برازنده فلسفه. اما اكنون بيشتر فيلسوفان احساس مىكنند كه مىتوانند هر جنبهاى از دين، از جمله تعاليم يا اعمال ويژه اديان را از لحاظ فلسفى بررسى كنند.
فلسفه دين از ميان روشهاى تجربى، نقلى و عقلى، تنها از روش عقلى بهره مىگيرد. فلسفه نيز در بررسىهاى خويش، از علوم ديگر مانند پژوهشهاى تاريخى و تحليلهاى منطقى ـ مفهومى و زبانشناسى استفاده مىكند و با معيار عقل به ارزيابى آنها مىپردازد.[1] . هانس كليم كيت و...، شناخت دانش اديان، ترجمه و تدوين همايون همتى، ص 284ـ 285
[2] . يواخيم واخ، «رهيافتى به علم دينشناسى در فرهنگ اسلامى»، ترجمه سيدمحمد ثقفى، دينپژوهان، ش اول، ص 92. در مورد تاريخ اديان ر.ك: مقاله سيمور كسيس واريك چارپ، در دين پژوهشى، ويراسته ميرچاالياده، ص 121 و 129 / نيز مقاله ميرچا الياده، علم تاريخ اديان، در شناخت تاريخ اديان، ص 101و102
[3] . اريك شارپ، مطالعه تطبيقى اديان، ترجمه بهروز جندقى، معرفت، ش 34، ص 26
[4] . برگرفته از: اوژن بورنوف، علم و دين در پيشينه تاريخ اديان، ترجمه همايون همتى.
[5] . علىاكبر ترابى، مردمشناسى، ص 40
[6] . براى نقد نظريه جانانگارى، ر.ك: مرتضى مطهرى، فطرت / عليرضا قائمىنيا، درآمدى بر منشأ دين.
[7] . دينپژوهى، ص 109.
[8] . ويليام آلستون، مسائل فلسفه دين، ترجمه على حقى، نقد و نظر، ش 9، ص 91.
[9] . دينشناسى تطبيقى و عرفان، ص 9ـ10.
[10] . احد فرامرز قراملكى، هندسه معرفتى كلام جديد، ص 179 / ص 21.
[11] . همان ص22.
[12] . آلوين پلانتينگا، فلسفه دين: خدا، اختيار و بشر، ترجمه و توضيح محمد سعيدى مهر، ص 29
[13] . جان هيك، فلسفه دين، ص 22
[14] . مفاهيم و مسائل فلسفه دين، ص 70
@#@
برخى، مسائل فلسفه دين را به دو دسته تقسيم مىكنند: 1. مسائل درون دينى، 2. مسائل برون دينى.
مسائل درون دينى يعنى مسائلى كه متدينان به اديان و مذاهب به آنها اعتقاد دارند و به كتابهاى مقدس اديان مستندند. البته، فيلسوف دين از ميان اين مسائل، به عناصر مشترك بين اديان مىپردازد. بخشى از مسائل درون دينى عبارتند از: اعتقاد به موجودى فراتر از ماده و ماديات، جاودانگى روح، آفرينش موجودات از عدم، ماهيت روح، هدفمند بودن جهان، وحى، مسأله شد و مانند آنها.
مسائل برون دينى امورى است كه در كتابها و متون مقدس دينى، چيزى درباره آن يافت نمىشود و بايد از خارج درباره آن انديشيد و جهتگيرى كرد. از مباحث برون دينى فلسفه دين، كه در بيرون دين متولد مىشود و در اختيار فيلسوف دين قرار مىگيرد، مىتوان به اين مسائل اشاره كرد: تعريف دين، منشأ دين، گوهر دين، كثرتگرايى دينى، رابطه علم و دين، زبان دين، رابطه دين و فرهنگ و مسأله تحقيقپذيرى.[1]
معرفتشناسى دينى: معرفتشناسى دينى گرچه يكى از مباحث مهم فلسفه دين به شمار مىرود، اما برخى برآنند كه معرفتشناسى دينى يكى از انواع معرفتشناسى خاص (در مقابل معرفتشناسى عام و مطلق) و در كنار ساير علوم دينشناسى، زير مجموعه دينپژوهى جديد (به معناى عام كلمه) قرار گرفته است.
واژهمعرفتشناسى،ترجمهاپيستمولوژى (Epistemology) است كه آن نيز از كلمه "Episteme" در لغت و زبان يونانى، اخذ شده است. كلمه «Episteme» را در زبان انگليسى به «Knowledge» و در زبان عربى به «علم» ترجمه كردهاند.[2] در دائرةالمعارف پل ادواردز، معرفتشناسى چنين تعريف شده است: «معرفتشناسى يا نظريه معرفت، آن شاخهاى از فلسفه است كه به بررسى ماهيت و حدود معرفت، پيشرفتها و مبانى آن مىپردازد و قابليت اعتماد بر ادعاهاى معرفتى را مىسنجد.»[3]
آلوين پلانتينگا، معرفتشناس و فيلسوف دين و معاصر، درباره معرفتشناسى دين مىگويد: «مىتوان از بحثهاى معرفتشناسى درباره دين انتظار داشت كه به اين مسأله بپردازند كه آيا مىتوانيم به باورهاى دينى، معرفت داشته باشيم يا نه.»[4]
معرفتشناسى يكى از مباحثى است كه تأثير مهمى بر ساير مباحث فلسفه دين نهاده است. به طور كلى، معرفتشناسى از امكان معرفت بشرى، ابزارهاى آن و چالشهايى كه در اين زمينه وجود دارد بحث مىكند. البته، گرايشهاى متعددى هم بر آن حاكم است. بيشتر مباحثى كه در فلسفه دين مطرح مىشود، مرتبط و مبتنى بر مبانى خاص در حوزه معرفتشناسى است. براى مثال، در بحث رابطه عقل و دين، گرايشهاى متعددى وجود دارد. يكى از اين گرايشها، ايمانگرايى يا فيدئيسم است. در اين زمينه مىتوان به عقايد و نظرات كركگارد و ويتگنشتاين، از فلاسفه و متكلّمان قرن حاضر، اشاره كرد. بر اساس رويكردى كه آنها ارائه مىدهند، عقايد دينى قابل توجيه و ارزيابى عقلانى نيستند. آنها به طور كلى در مورد صدق گزارههاى دينى، كه پيوند نزديكى با مباحث معيارهاى صدق، كه در معرفتشناسى بحث مىشود، دارد معيار خاصى ارائه مىدهند. آنان در حوزه معيارهاى صدق، ميان حوزه گزارههاى دينى و ساير حوزههاى علوم بشرى تفكيك قايل مىشوند.[5] علاوه بر ايمانگرايى، رويكردهاى ديگرى نيز در معرفتشناسى دينى وجود دارد. از جمله آنها مىتوان رويكرد «الهيات طبيعى»، «توجيه بر اساس استدلالهاى برگرفته از تجربه دينى» و «معرفتشناسى اصلاح شده» را نام برد.
7. كلام جديد
در مورد تعريف علم كلام، وفاقى بين انديشمندان و متكلّمان وجود ندارد. هريك نسبت به روش، موضوع و يا غايت آن تعريف خاصى ارائه كردهاند. شايد بتوان آن را به علمى كه متكفل دفاع عقلانى از اعتقادات دينى است، تعريف كرد. مقصود از «عقلانى» معنايى موسع است، به طورى كه استناد به نقل را نيز، در صورتى كه اصل استناد توسط عقل، تصحيح و توجيه شده باشد، شامل مىشود. مقصود از «دفاع»، امرى است اعم از «اثبات»، «تقويت»، «توجيه»، «تبيين» و «تفسير» مفاهيم دينى.[6] درباره ماهيت كلام جديد و نسبت آن با كلام قديم، آراى مختلفى در باب چيستى اين علم مطرح شده است.
واژه «كلام جديد» چند سالى است كه در ادبيات مذهبى ما رواج پيدا كرده است. نخستين اثرى كه در اين زمينه، ترجمه و منتشر شد، كتاب «علم كلام جديد» اثر شبلى نعمانى (1274ـ1332ه.ق) مىباشد. بعدها اين واژه توسط استاد علامه شهيد مطهرى به كار گرفته شد و سپس در ميان دانشوران رواج پيدا كرد.
تلقّىهاى مختلف از اصطلاح كلام جديد در بين دانشوران ما، آن را در هالهاى از ابهام قرار داده است. پرسش محورى كه در اين زمينه مطرح است، اين است كه آيا كلام جديد تفاوتى ماهوى با كلام قديم دارد و به عنوان علمى جديد به شمار مىرود، يا آنكه پسوند جديد صرفا به وجود مسائل و پرسشهاى نوين در حوزه انديشه كلامى اشارت دارد، بىآنكه دلالتى بر تغيير ساختار علم كلام و تولد علمى جديد داشته باشد؟
ديدگاههاى گوناگون در رابطه با تجدد كلام جديد را مىتوان به دو دسته كلى تقسيم كرد:
در دسته اول كسانى قرار دارند كه منكر علمى به نام كلام جديد هستند، بلكه آن را در ادامه كلام سنتى دانسته كه در ضلعى از اضلاع تجدد يافته است. البته، هريك از قايلان به اين ديدگاه، تقريرى مختلف از آن دارند.
دسته دوم كسانى هستند كه كلام جديد را دانشى كاملاً نوين دانستهاند كه جز اشتراك لفظى، نسبتى ديگر ميان آن و كلام جديد متصور نيست.
اما در اين ميان، قول ديگرى هم هست كه از كلام جديد به عنوان نظام جديد كلامى يا هندسه معرفتى جديد كلام ياد كرده است؛ يعنى كلام جديد هويتا (و نه بر حسب اشتراك لفظ) كلام است كه در همه اضلاع و ابعاد معرفتى خود تجدد يافته است.
1. انكار كلام جديد
تقرير اول (مسائل جديد)
تقرير نخست، كه نظريه غالب هم مىباشد، تجدد را وصف مسائل كلامى دانسته است؛ بدين معنا كه در گذشته كلام بيشتر با مسائلى در حوزه خداشناسى و معادشناسى روبه رو بوده است، ولى امروزه مباحث بيشتر به قلمرو انسانشناسى و دينشناسى نظر دارند.[7] «... چون درگذر طبيعى زمان، مسائل و پرسشها نو مىشوند، علم كلام نيز به لحاظ مسائلش چهرهاى نو مىيابد.»[8] بنابراين، كلام جديد، مسائل جديد كلامى است و تسميه كلام جديد بر اين مبنا، از باب تسميه شيئى به اسم مهمترين ويژگى و جزء آن مىباشد.
تقرير دوم (محتوا، مبنا و روش جديد)
تقرير دوم علاوه بر اينكه تجدد در محتوا و مسائل را مانند تقرير اول مىپذيرد، تحول و تجدد در مبنا و روش را نيز قبول مىكند، ولى با تقسيم كلام به قديم (سنتى) و جديد مخالفت مىورزد. «اگر ملاك جديد بودن، پديد آمدن سه محور اصلىِ محتواى تازه، مبناى تازه و روش جديد باشد، در اين صورت چه كسى تضمين مىكند در آينده نزديك يا دور، مسائل تازه، مبانى تازه و روش تازه عرضه نشود؛ آن مىشود اجدّ، اين مىشود جديد، يا آن مىشود جديد، اين مىشود قديم، اين ضابطهاى نخواهد داشت.»[9] بنابراين، بايد همانند علم فقه (كه نه تنها در مبانى و اصول و ضوابط كلى اختلاف هست، بلكه در منابع مهم اختلاف وجود دارد)، عمل كنيم و چنانچه فقها را به فقهاى متقدّم و متأخّر تقسيم مىكنند و نه علم فقه را، متكلّمان را هم به متقدّمين و متأخّرين تقسيم كنيم.
تقرير سوم (موضوع)
بر اساس اين تقرير، كلام جديد عمدتا در موضوع تغيير يافته است. كلام سنتى به همه گزارههاى موجود در متون مقدس دينى و مذهبى نمىپرداخته، بلكه گزارههاى ناظر به ارزش را يكسره از حوزه بحث خود بيرون كرده است. حتى همه گزارههاى ناظر به واقع را هم مورد بحث و نظر قرار نمىداد... اما آنچه امروزه در فرهنگ غرب تحت عنوان كلام يا به تعبير دقيقتر «الهيات» (Theology) محل بحث و نظر است، تقريبا همه گزارههاى موجود در متون مقدس را شامل مىشود، اعم از اينكه ناظر به واقعاند و يا اينكه ناظر به ارزشاند.[10]
تقرير چهارم (روش)
اين نظر هم كلام جديد را دنباله كلام قديم مىداند كه از نظر موضوع باهم تفاوتى ندارند.[11] البته، روشهاى جديدى در كلام و دينپژوهى جديد باب شده است كه يكى از مهمترين آنها، شيوه يا رهيافت پديدارشناسى است كه اوتو و فان درليو واليان و ديگران به كار مىبرند. ولى اين موجب نشده است كه كلام به دو بخش يا دو دوره قديم و جديد تقسيم شود.
تقرير پنجم (ابزار و شبهات جديد)
در اين ديدگاه، كلام در سه محور مهم تحول و دگرگونى پيدا كرده است: شبهات جديد كلامى، سلاحهاى جديد و وظايف جديد. بنابراين، كلام جديد دنبال كلام قديم است و اختلاف جوهرى با آن ندارد.[12]
ارزيابى اجمالى ديدگاه نخست
نظريه حصر تجدد كلام در يكى از اضلاع آن مانند: موضوع، روش و... به خصوص نظريه غالب، يعنى تجدد در مسائل، از جهات گوناگون قابل نقد و بررسى است كه در اينجا فقط به طرح چند نكته پيرامون مهمترين اين اقوال، يعنى تحول در مسائل، مىپردازيم:
1. سرّ رواج اين تصوير از كلام جديد، اين است كه نخستين مواجهه فرد با كلام جديد، از طريق مواجهه با مسائل نوين است. اما توقف در اين مواجهه و عدم توجه به ساير ابعاد معرفتى كلام جديد و غافل ماندن از لوازم معرفتى مسائل نوين كلامى، موجب افتادن در دام مغالطه كنه و وجه مىگردد و اثرى جز قطع همزبانى و همدلى با مخاطب نخواهد داشت.[1] . اچ. پى. آون، ديدگاهها درباره خدا، ترجمه حميد بخشنده، مقدمه مترجم، ص 13
[2] . محمد لگنهاوزن، معرفتشناسى، پيشينه و تعاريف (ميزگرد)، ذهن، ش 1، ص 6
[3] . ديويدهاملين،تاريخمعرفتشناسى، ترجمهشاپوراعتماد،ص 1
[4] . جستارهايى در فلسفه دين، ص 41
[5] . ابوالفضل ساجدى، ميزگرد فلسفه دين، معرفت، ش51،ص11
[6] . صادق لاريجانى، اقتراح درباره كلام، نقدونظر، ش 9، ص 16
[7] . جعفر سبحانى در كتاب مدخل مسائل جديددرعلمكلامبه اين نظرقايل هستند. به نقلازعبدالحسينخسروپناه،كلام جديد، ص 18
[8] . صادق لاريجانى، «ميزگرد ماهيت كلام جديد و فلسفه دين»، بخش دوم، روزنامه اطلاعات، ش 20816، ص 7
[9] . عبداللهجوادىآملى،علمالكلامالجديد،قضاياالسلاميه،الاجتهاد و التجديد،(2)،العدد الخامس، ص 191 و نيز قبسات، ش 2، ص 63
[10] . مصطفى ملكيان، اقتراح، نقد و نظر، ش 2 ،ص 35
[11] . بهاءالدين خرمشاهى، «پرسش و پاسخى چند پيرامون مبادى كلام جديد»، كلام جديد در گذر انديشهها...، ص 220 و نيز ر.ك: خرمشاهى، سير بى سلوك
[12] . قبض و بسط تئوريك شريعت، ص 78
@#@
2. تجددپذيرى در مسائل به معنايى كه در اين نظريه آمده است، مفهوم نسبى و تدريجى است. علم كلام مانند ساير علوم، در رشد تاريخى خود به تدريج داراى مسائل جديد مىشود، به گونهاى كه در هر دوره تاريخى از آن، نسبت به دو دوره سابق جديد است و نسبت به دوره لاحق قديم.
اين معنا از تجدد پذيرى كلام مورد نزاع نيست و انكار آن خلاف بداهت تاريخى است، آنچه مورد بحث است، تحولى است كه بر يقين معرفتى خاص دلالت دارد. با توجه به اين معنا است كه از كلام جديد سخن گفته مىشود.
3. اعتقاد به تحول در مسائل علم، نه تنها بر مبناى علمشناسى نوين، بلكه بر مبناى علمشناسى قدما نيز، مستلزم تحول در همه اضلاع معرفتى علم است.
براساس ضوابط منطق علوم نزد قدما، علم چيزى نيست جز مسائل آن. كشف اين قاعده از درك عميق ارتباط وثيق بين اضلاع مختلف دانش، به ويژه اركان سه گانه آن، يعنى مسائل، مبادى و موضوع، ناشى شده است.
بر مبناى اين قاعده، مسائل علم، همه اضلاع هندسه معرفتى آن را شكل مىبخشد به گونهاى كه تجدد در مسائل، تحول در هندسه معرفتى علم را اقتضا مىكند.[1]
2. كلام به مثابه علمى جديد
بر اساس اين ديدگاه، كلام سنتى و كلام نوين فقط در عنوان كلام اشتراك دارند (اشتراك لفظى) و بين اين دو تفاوت جوهرى وجود دارد. اين نوع نگرش، كلام قديم را در قياس با كلام جديد ناكافى، بلكه ناكارآمد مىبيند: «براى اينكه فضاى تفكر به طور كلى در اين روزگار تغيير كرده و جازمين علمى و فلسفى رخت بربسته است، ثبات عقلى و يقينى عقايد حقه، كه هدف كلام سنتى به شمار مىرفت، ناممكن گشته است و در يك كلام، سؤالها و پرسشهاى جديد و روشها و مبانى و مبادى و فضاى ديگرى حاكم شده است. بنابراين، بناچار بايد به شيوه ديگرى از خدا و نبوت و انسان و معاد و وحى سخن گفته شود.»[2] در نقد اين تلقّى از كلام جديد، فقط بر ذكر اين نكته بسنده مىكنيم كه لازمه اين تعريف و تلقّى از كلام جديد، خروج اين دانش از زى و هويت كلامى آن است. در اين صورت، كلام جديد مىتواند شامل فلسفه دين و دينپژوهى نيز بشود. اما ديگر ـ به تقليد از الهيات جديد مسيحى ـ چه اصرارى بر اطلاق آن عنوان (كلام) بر چنان مضمونى هست؟ مىتوان بر اين دانش نام مناسب ديگرى گذاشت.[3]
هندسه معرفتى جديد كلام (يا نظام جديد كلامى)
پاسخهاى پيشين، هريك به يكى از اضلاع تجدد در علم كلام اشاره دارند. اما در اين ميان، نظريه ديگرى هم وجود دارد كه مدعى است از مغالطه كنه و وجه در امان است. بر اين معنا، كلام جديد، يعنى علم كلام با همه اضلاع نوين. دلايل اين پاسخ، ارتباط وثيقى است كه اضلاع مختلف يك معرفت با يكديگر دارند. زبان، روش، موضوع، مبانى، رهيافتها، شبهات كلامى و...، با يكديگر ارتباط چند جانبه دارند و تحول در هر يك، موجب بروز تحول در ديگر اضلاع است. حتى غايت كلام نيز در همين راستا متجدّد مىشود. البته، تجدد را نبايد به معناى رفتن امرى و جايگزين شدن امر ديگرى تلقّى كرد، بلكه به عنوان مثال، تجدد در هدف دفاعى، ممكن است به معناى فهم جديد از دفاع باشد؛ چرا كه فهم جديد از عقلانيت، دفاع عقلانى از انديشه دينى را بىتأثير نمىگذارد.
اگر در هندسه معرفتى علم كلام و در تمامى اضلاع و رئوس ثمانيه آن تحول رخ داده است و كلام جديد در تمام اضلاع معرفتى نوين خود متولد شده است، چگونه مىتوان آن را كلام انگاشت و از نسبت آن با كلام سنتى سخن گفت؟! حافظ وحدت بين كلام سنتى و كلام نوين چيست؟ پاسخ اين سؤال در گرو تفكيك دو معنا از تجدد در علم كلام است كه غالبا موجب ابهام در تصوير معاصران از علم كلام جديد شده است.
8. پديدارشناسى دين
اصطلاح «پديدارشناسى» يا «فنومنولوژى» (Phenimenology) در تاريخ فلسفه در مواضع مختلف به كار رفته و حتى قبل از كانت، نيز اين اصطلاح وجود داشته و خود كانت هم در يكى دو كتاب خود از اين اصطلاح استفاده كرده است. ولى اين اصطلاح از زمانى رايجتر شد كه هگل اين تعبير را در عنوان كتاب خود به نام پديدارشناسى روح به كار برد. هگل در اين كتاب در مورد تجليات روان در تاريخ بحث كرده است، ولى امروزه وقتى كه سخن از «پديدارشناسى» به ميان مىآيد، منظور همان مكتب فلسفى است كه ادموند هوسرل، فيلسوف آلمانى، در اوايل قرن بيستم آن را تعريف كرده است و همينطور در كتاب تحقيقات منطقى ـ كه جلد اول آن در سال 1901 و جلد دوم آن در سال 1902 چاپ شده است ـ از اين نحله سخن به ميان آورده است.[4]
دايرهيالمعارف فلسفى پل ادواردز، دو معناى متفاوت براى فنومنولوژى ذكر مىكند: معناى اول كه قديمتر و موسّعتر مىباشد، بر هر نوع تحقيق توصيفى درباره موضوعى معلوم دلالت دارد. معناى دوم، معنايى است خاصتر و مربوط به قرن بيستم كه آن را رهيافتى فلسفى مىداند كه روش پديدارشناختى را به كار مىبرد.[5] روش پديدارشناسى به سرعت پرتو خود را بر همه زمينههاى آفرينشهاى هنرى، حقوق، مذهب)دين(و... گسترش داد.
پديدارشناسى دين به وسيله ماكس شلر، آدولف اوتو، جان هرينگ، وجرار دوس ون در ليو رونق يافت.[6] بنابراين، نبايد آن را با پديدارشناسى فلسفى هوسرل، مرلوپونتى، يا شوتز در آميخت. يكى از راههاى شناخت پديدارشناسى دين اين است كه آن را همچون واكنشى در برابر رهيافتهاى تاريخى، روانشناختى، يا جامعهشناختى در نظر بگيريم. اغلب پديدارشناسان دين، چنين رهيافتهايى را، رهيافتهاى «تحويل گرايانه» (Reductionistic) تلقّى مىكنند و معتقدند به جاى تبديل دين به مفاهيم دلخواه، بايد خود رامهيا و آماده سازيم تا به مفهوم دقيق و درست نايل آييم. رهيافتهاى مذكور، از نظر پديدارشناسان دين، به جاى توضيح و تشريح ماهيت دين، آن را به امرى روانشناختى يا پديدهاى جامعهشناختى يا واقعهاى تاريخى تقليل مىدهند و به همين سبب به جاى توضيح آن، به محو آن مىپردازند. پديدارشناسان دين، دوركيم را در منحصر به فرد خواندن جامعه خطاكار مىدانند و معتقدند كه اين دين است كه پديدهاى بىمانند و يگانه و منحصر به فرد است نه جامعه. از اينرو، دين را امرى تحويلناپذير مىدانند كه آن رافقط با خودش مىتوان شناخت و با تبديل و فرو كاستن آن به هر مفهوم ديگرى، نمىتوان به حاق ماهيت آن پى برد. آنچه كه رهيافت پديدارشناختى به دين را با ديگر رهيافتهاى دينپژوهانه متمايز مىسازد، اين فرض و عقيده است كه دين تجلّى و تعبير نمادين امر قدسى است. بنابراين، وظيفه و رسالت يك دينشناس اين است كه از طريق دادهها و اطلاعات مربوط به اديان جهان، به توصيف و تشريح منسجم انواع اديان به عنوان نمادهاى گوناگون امر قدسى بپردازد. امر قدسى، از نظر پديدارشناسى دين، موجودى مابعدالطبيعى، متعالى و فراتر از ساحت عقل بشرى است كه غالبا از آن به «مطلقا ديگر»، «به كلى ديگر» «واقعيت غايى و واپسين»، «امر مطلق» و «موجودى فراتر از زمان و تاريخ» تعبير مىكنند.
كسانى مانند اتو و الياده با همه تفاوتهايى كه در نظراتشان هست، به پديدارشناسى «امر قدسى» پرداخته و از نامدارترين پديدارشناسان دين در روزگار ما هستند. همه اينان دين را تجلّى امر قدسى مىدانند و در برابر تحويل دين به جامعهشناسى، روانشناسى، تاريخ يا هر مفهوم ديگرى به شدت مقاومت مىكنند.
لازم به يادآورى است كه دين را همواره با ارجاع به مصداق و منبع آن مىتوان شناخت و در بين پديدارشناسان دين اين مصداق و مرجع اصلى دين، همان امر قدسى است. مشكل اصلى اين رهيافت اين است كه امر قدسى، شيئى عادى در دسترس نيست، بلكه واقعيتى متعالى و فراعقلانى است. منتقدان رهيافت پديدارشناختى به دين مدعى هستند كه اين ادعا ـ كه ماهيت دين عبارت از امر قدسى است ـ ادعايى است كه نه تأثيرپذير است و نه تكذيبپذير.[7]
بنا به گفته يواخيم واخ سه وظيفه مهم در پديدارشناسى دين قرار مىگيرد:
1. تحقيق در ماهيت و طبيعت امر الوهيت (قدسى)؛
2. فراهم كردن تئورى درباره وحى؛
3. مطالعه اعمال مذهبى.[8]
[1] . احد فرامرز قراملكى، «تحليل مفهوم تجدد در كلام جديد»، كلام جديد در گذر انديشهها، ص 106
[2] . محمد مجتهد شبسترى، هرمنوتيك، كتاب و سنت، ص 78 ـ 79 و نيز ر.ك: مجلة النمنطق، ش 113
[3] . علىاكبر صادقى رشاد، قبسات، ش 2، ص 12
[4] . محمدرضا ريختهگران، پديدارشناسى و فلسفههاى اگزيستانس، ص 7
[5] . پل ادواردز، مابعدالطبيعه، ترجمه شهرام پازوكى، ص 95 / دينپژوهى، ص 171 همچنين در مورد پديدارشناسى ر.ك.به:
ـ روژه ورنو ـ ژان وال، نگاهى به پديدارشناسى و فلسفههاى هست بودن، برگرفته و ترجمه يحيى مهدوى
ـ اندره دارتيك، پديدارشناسى چيست؟ ترجمه محمد نوالى
ـ ادموند هوسرل، ايده پديدارشناسى، ترجمه كريم رشيديان.
[6] . رهيافتى به علم دينشناسى در فرهنگ اسلامى، ص 94
[7] . هانس كليم كيت و...، شناخت دانش اديان، ترجمه و تدوين، دكتر همايون همتى، ص 193و194. لازم به ذكر است كه دكتر همتى در ترجمه فنومنولوژى از واژه پديدهشناسى استفاده كردند كه ما در اين نوشتار، به جاى واژه پديدهشناسى، پديدارشناسى (و مشتقات آن را) استعمال كرديم.
[8] . يواخيم واخ، پيشين، ص 94
ولىالله عباسى - مجله معرفت، ش63