[ترجمه تفسير المیزان]

سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى

نسخه متنی
نمايش فراداده
ترجمه المیزان : سوره آل عمران آیات 18 - 10


ترجمة الميزان ج : 3ص :136

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَن تُغْني عَنْهُمْ أَمْوَلُهُمْ وَ لا أَوْلَدُهُم مِّنَ اللَّهِ شيْئاًوَ أُولَئك هُمْ وَقُودُ النَّارِ(10) كدَأْبِ ءَالِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْكَذَّبُوا بِئَايَتِنَا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْوَ اللَّهُ شدِيدُ الْعِقَابِ‏(11) قُل لِّلَّذِينَ كَفَرُوا ستُغْلَبُونَ وَتُحْشرُونَ إِلي جَهَنَّمَوَ بِئْس الْمِهَادُ(12) قَدْ كانَ لَكُمْ ءَايَةٌ في فِئَتَينِ الْتَقَتَافِئَةٌ تُقَتِلُ في سبِيلِ اللَّهِ وَ أُخْرَي كافِرَةٌ يَرَوْنَهُم مِّثْلَيْهِمْ رَأْي الْعَينِوَ اللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصرِهِ مَن يَشاءُإِنَّ في ذَلِك لَعِبرَةً لأُولي الأَبْصرِ(13) زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُب الشهَوَتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَنَطِيرِ الْمُقَنطرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسوَّمَةِ وَ الأَنْعَمِ وَ الْحَرْثِذَلِك مَتَعُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَاوَ اللَّهُ عِندَهُ حُسنُ الْمَئَابِ‏(14) × قُلْ أَ ؤُنَبِّئُكم بِخَيرٍ مِّن ذَلِكمْلِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِندَ رَبِّهِمْ جَنَّتٌ تَجْرِي مِن تحْتِهَا الأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا وَ أَزْوَجٌ مُّطهَّرَةٌ وَ رِضوَنٌ مِّنَ اللَّهِوَ اللَّهُ بَصِيرُ بِالْعِبَادِ(15) الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا إِنَّنَا ءَامَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ قِنَا عَذَاب النَّارِ(16) الصبرِينَ وَ الصدِقِينَ وَ الْقَنِتِينَ وَ الْمُنفِقِينَ وَ الْمُستَغْفِرِينَ بِالأَسحَارِ(17) شهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ الْمَلَئكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَائمَا بِالْقِسطِلا إِلَهَ إِلا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكيمُ‏(18)

ترجمه آيات

آنانكه كافر شدند بطور محقق بدانند كه اموال و اولادشان به هيچ وجه و از هيچ جهت از خدا

ترجمة الميزان ج : 3ص :137

بي‏نيازشان نمي‏كند و ايشان آري هم ايشانند كه آتش افروز دوزخند ( 10) .

ايشان عادتي نظير عادت آل فرعون و امتهاي قبل از ايشان دارند كه آيات خدا را تكذيب كردند ، و خدا به جرم گناهانشان آنان را بگرفت و خدا شديد العقاب است ( 11) .

به كساني كه كافر شدند بگو بزودي شكست خواهيد خورد و به سوي جهنم محشور مي‏شويد كه بد جايگاهي است ( 12 ) .

شما اگر اهل عبرت بوديد در همان برخوردي كه دو طايفه مؤمن و كافر داشتند برايتان آيتي و عبرتي بود ، يك طايفه در راه خدا مي‏جنگيدند و طايفه ديگر كافر بودند ، كفار مؤمنين را دو برابر ديدند و همين باعث شكستشان شد ، خدا هر كه را بخواهد به نصرت خود ياري مي‏كند و در اين عبرتي است براي صاحبان بصيرت ( 13) .

علاقه به شهوات يعني زنان و فرزندان و گنجينه‏هاي پر از طلا و نقره و اسبان نشان‏دار و چارپايان و مزرعه‏ها علاقه‏اي است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازم است در دل مردم سر مي‏كشد با اينكه همه اينها وسيله زندگي موقت دنيا است ، و سرانجام نيك نزد خدا است ( 14 ) .

به اين دلدادگان بگو آيا مي‏خواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم ؟ كساني كه از خدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشت‏هائي دارند كه از زير سايه آن نهرها جاري است و ايشان در آن ، زندگي جاودانه و همسراني پاك داشته و خدا از آنان خشنود است و او به بندگان بينا است ( 15) .

بندگاني كه مي‏گويند : پروردگارا ما ايمان آورديم پس گناهانمان را بيامرز و از عذاب آتش محفوظمان بدار ( 16) .

بندگاني كه خويشتن‏دار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار كنندگان در سحرگاهانند ( 17 ) .

خدا خود شاهد است بر اينكه معبودي جز او نيست ، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت مي‏دهند به يگانگي او و اينكه او همواره به عدل قيام دارد ، معبودي جز او كه عزيز و حكيم است وجود ندارد ( 18) .

بيان آيات

در سابق گفتيم : مسلمانان در روزهائي كه اين سوره نازل مي‏شد ، مبتلا به توطئه‏گري‏هاي منافقيني بودند كه در داخل جماعتشان رخنه كرده بودند ، يك عده ساده لوح هم وجود داشتند كه آنچه را منافقين و يا دشمنان اسلام به منظور واژگونه كردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شايع مي‏كردند باور نموده و دچار وسوسه مي‏شدند .

اين گرفتاريهاي مسلمين از داخل بود ، گرفتاريهائي هم از خارج داشتند ، و آن اين بود كه همه دنيا كه يا مشرك بودند ، و يا يهود ، و يا نصارا ، عليه دعوت اسلام قيام كرده بودند و

ترجمة الميزان ج : 3ص :138

براي خاموش كردن نور دين ، و ابطال دعوت مسلمين ، و بي اثر كردن تلاشهاي آنان دست به دست هم داده ، به هر وسيله ممكن ( قلما و قدما ) تمسك مي‏كردند ، و گفتيم كه غرض اين سوره دعوت مسلمين است به توحيد كلمه ، و صبر ، و ثبات ، تا از اين راه امورشان اصلاح شود ، و فسادهائي كه در داخل اجتماعشان هست ، و هجوم‏هايي كه از خارج به ايشان مي‏شود ، رفع گردد .

آيات قبل ، از آنجا كه مي‏فرمود : هو الذي انزل عليك الكتاب ... ان الله لا يخلف الميعاد اشاره‏اي بود به منافقين ، و آنهائي كه دلهايشان مبتلا به زيغ و انحراف بود ، و مسلمانان را دعوت مي‏كرد به اينكه در آنچه از معارف ديني درك كرده‏اند ثبات قدم به خرج دهند .

و در آنچه هم درك نكرده‏اند و بر ايشان مشتبه است ايمان و تسليم داشته باشند ، هر چند كه كنه و حقيقت آنرا نفهميده باشند ، و خاطر نشان مي‏ساخت كه هر فتنه‏اي گريبان مسلمين را بگيرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحيه پيروي متشابهات ، و تاويل كردن آيات خدا است ، كه اگر چنين كنند ديني كه براي هدايت آنان نازل شده ، همان دين ، وسيله ضلالت و بدبختيشان مي‏شود ، و اجتماعشان مبدل به افتراق شده و نظامشان مختل مي‏گردد .

و اما در اين آيات به بيان حال مشركين و كفار پرداخته و مي‏فرمايد : بزودي شكست خواهند خورد و نمي‏توانند خداي را به ستوه بياورند ، و در طغيان خود پيروز نمي‏شوند .

آنگاه علت اين معنا را ذكر نموده و مي‏فرمايد : علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ايشان اين است كه لذائذ دنيا در نظرشان جلوه كرده ، و چنين خيال كرده‏اند كه مال و اولادي كه نصيبشان شده مي‏تواند از خداي سبحان بي‏نيازشان سازد ، و در اين پندارشان سخت اشتباه نمودند ، زيرا خداي سبحان غالب بر امر خويش است ، و اگر مال و اولاد و نظائر اينها مي‏توانست كسي را ذره‏اي و لحظه‏اي بي‏نياز از خدا سازد ، فرعونيان و امتهاي ستمگر صاحب شوكت و قدرت ، آنان را بي‏نياز مي‏ساخت ولي خدا گريبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت ، و هلاكشان كرد ، اين ياغيان نيز همان سرنوشت را در پي خواهند داشت ، و بزودي گرفتار خواهند شد .

پس برمؤمنين واجب است كه از خدا بترسند ، و از اينگونه لذائذ مادي پروا داشته باشند ، تا به اين وسيله به سعادت دنيا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشان نائل آيند .

بنا بر اين بيان ، آيات مورد بحث همانطور كه از مضامينش پيداست متعرض حال كفار است ، همچنان كه آيات بعد از اين چند آيه ، متعرض حال اهل كتاب از يهود و نصارا است ، كه بزودي بيانش مي‏آيد ان شاء الله .


ترجمة الميزان ج : 3ص :139

ان الذين كفروا لن تغني عنهم اموالهم و لا اولادهم من الله شيئا وقتي گفته مي‏شود : أغني عنه ماله من فلان ، معنايش اين است كه مالي كه در دست دارد او را از فلاني بي‏نياز كرده ، ديگر احتياجي به او ندارد .

آدمي در آغاز خلقتش و از همان روزهايي كه پشت و روي دست خود را تشخيص مي‏دهد خود را محتاج موجودات خارج از وجود خود احساس مي‏كند .

اين اولين علم فطري انسان است به اينكه : محتاج صانع مدبري است كه پديدش آورده و امورش را تدبير مي‏كند ، ليكن وقتي كمي بزرگتر شد ، و خود را در وسط اسباب زندگي محصور ديد ، ابتدائي‏ترين حاجتي را كه احساس مي‏كند احتياج به كمال بدني ، و رشد خويش است .

احساس مي‏كند كه براي بقا و رشد بدنيش نيازمند به غذا و فرزنداست و ساير كمالات حيواني را در مرحله بعد مي‏شناسد و نفسش او را به آنها واقف مي‏سازد ، و آن كمالات عبارت است از چيزهائي كه خيال ، آنها را در نظرش كمال معرفي مي‏كند ، در حالي كه كمال نيست ، مانند : زخارف و ثروتهاي دنيا ، لباس زيبا ، خانه زيبا ، زن زيبا ، و ... در اين هنگام است كه طلب غذا مبدل به طلب مال مي‏شود ، چون به خيال او مال مشكل‏گشاي همه گرفتاريهاي زندگي است ، زيرا عادتا و غالبا به وسيله مال مشكلات حل مي‏شود ، در نتيجه همين انساني كه ضامن سعادت خود را غذا و فرزند مي‏دانست ، حالا اين ضمانت را در مال و اولاد مي‏داند ، و تدريجا دل بر خواسته‏هاي نفساني مي‏بندد ، و همه هم و غم خود را صرف در اسباب مي‏كند ، و در آخر ، قلبش به كلي تسليم اسباب مي‏شود ، و آنها را مستقل در سببيت مي‏پندارد ، كه معلوم است وقتي چنين باوري در دل آمد ياد خدا از دل بيرون مي‏رود ، و همين جهل باعث هلاكت او مي‏گردد ، چرا كه اين جهل روي آيات خدا را مي‏پوشاند و صاحبش كافر و منكر آيات خدا شده ، امر بر او مشتبه مي‏شود ؟ چون رب واقعي او ، خدائي است كه بجز او معبودي نيست ، خدائي كه حي و قيوم است ، و موجودات در هيچ حالي از او بي‏نياز نيستند .

وهيچ چيزي او را از خدا بي‏نياز نمي‏كند ، ولي او رب خود را مال و اولاد مي‏داند .

با اين بيان روشن گرديد كه چرا در آيه مورد بحث اموال را جلوتر از اولاد ذكر كرد ، چون گفتيم اعتماد و دلبستگي آدمي به مال كه ريشه‏اش احتياج به غذا است قبل از دلبستگي به اولاد است ، و يك انسان مدتها احتياج به غذا را احساس مي‏كند ، و آنرا مي‏شناسد ، در حالي كه از احتياجش به اولاد بي‏خبر است ، هر چند كه گاهي علاقه او به اولاد ، شدت يافته و مال را فداي اولاد مي‏كند .


ترجمة الميزان ج : 3ص :140

در آيه شريفه اختصار گويي شده، آنهم نوعي اختصار گوئي كه شبيه به دفع توهم است ، تقدير آيه چنين است : ان الذين كفروا و كذبوا باياتنا ، و زعموا ان اموالهم و اولادهم تغنيهم من الله آنهائي كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند و پنداشتند كه اموال و اولادشان از خدا بي‏نيازشان مي‏كند چه اشتباهي كردند زيرا هيچ چيز در هيچوقت آنها را از خداي سبحان بي‏نياز نمي‏كند .

اين معنا را آيه بعدي روشن مي‏سازد .

و اولئك هم وقود النار .

كلمه وقود به معناي هر چيزي است كه با آن آتش را برافروخته و شعله‏ور سازند ، و اين آيه شريفه شبيه آيه : و اتقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة و آيه : انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم است ، چون در آيه مورد بحث مي‏فرمايد انسان آتش افروز دوزخ است ، و در دومي مي‏فرمايد انسان و سنگ وسيله افروخته شدن دوزخ است ، و در سومي مي‏فرمايد شما و هر چه به جز خدا مي‏پرستيد هيزم دوزخيد ، و ما در ذيل آيه 24 سوره بقره در سابق اين معنا را تا حدودي بيان كرديم .

و اگر در آيه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسميه آورد ، و اين جمله اسميه را با اسم اشاره آغاز كرد ، آنهم اشاره‏اي كه مخصوص راه دور است ، و نيز اگر بين مبتدا و خبر ضمير فصل ( هم)را قرار داد ، و كلمه وقود را به كلمه نار اضافه كرد ، و نفرمود : اولئك هم و قود همه اينها براي اين بود كه انحصار را برساند ، و لازمه اين حصر اين است كه تكذيب كنندگان از كفار ، اصل در عذاب ، و افروخته شدن آتشند ، و ديگران به آتش آنان مي‏سوزند .

مؤيد اين نكته آيه‏اي است كه در سوره انفال بيان مي‏شود ، و در آن مي‏فرمايد ليميز الله الخبيث من الطيب ، و يجعل الخبيث بعضه علي بعض .

كداب آل فرعون و الذين من قبلهم ... كلمه دأب بطوري كه اهل لغت گفته‏اند به معناي روش دائمي است ، و در جاي ديگر قرآن اين كلمه در مورد حركت دائمي خورشيد و ماه به كار رفته ، فرموده : و سخر لكم الشمس و القمر دائبين و از همين جهت عادت هميشگي را هم دأب مي‏گويند ، چون

ترجمة الميزان ج : 3ص : 141

عادت هم سيره‏اي است مستمر ، و منظور در آيه مورد بحث هم همين معنا است .

جمله : كداب ... متعلق است به جمله‏اي تقديري ، كه جمله : لن تغني عنهم بر آن دلالت مي‏كند ، و جمله كذبوا باياتنا منظور از دأب را تفسير مي‏كند .

اين جمله در واقع حال است براي دأب و تقدير كلام همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم چنين است : ان الذين كفروا كذبوا باياتنا ، و استمروا عليها دائبين ، فزعموا ان في اموالهم و اولادهم غني لهم من الله ، كداب آل فرعون و من قبلهم ، و قد كذبوا باياتنا .

و در جمله : فاخذهم الله بذنوبهم از ظاهر حرف باء سببيت استفاده مي‏شود چون وقتي گفته مي‏شود : من او را به گناهش مؤاخذه كردم معنايش اين است كه به سبب گناهش مؤاخذه كردم .

اين ظاهر حرف باء است و ليكن مقتضاي مقابله‏اي كه بين دو آيه شده است ، و حال كفار عهد رسول را با كفار آل فرعون و قبل از ايشان مقايسه كرده ، اين است كه حرف نامبرده به معناي وسيله باشد ، چون قبل از آيه مورد بحث كفار را وسيله بر افروختن آتش دوزخ خوانده و فرموده بود اينان وقود آتشند ، و جانشان شعله‏ور مي‏شود و با شعله‏ور شدن جانها معذب مي‏شوند ، همچنان آل فرعون و كفار قبل از ايشان كه آنان نيز به گناهان خود گرفتار شدند ، و عذابي كه گريبان آنان را گرفت عين همان گناهاني بود كه مرتكب شده بودند ، و مكري كه كردند ، خود آن مكر عذاب جانشان شد و ظلم خودشان عايدشان گرديد ، همچنان كه قرآن كريم فرمود : و لا يحيق المكر السيي‏ء الا باهله .

و نيز فرموده : و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون .

از اينجا روشن مي‏گردد كه شديد العقاب بودن خدا به چه معنا است ، چون روشن شد كه عقاب خدا چنان نيست كه از يك جهت معيني به انسان روي بياورد و در محل معيني گريبان آدمي را بگيرد ، و مانند عقاب غير خدا به شرايط مخصوصي متوجه آدمي بشود ، مثلا از بالاي سر و يا از پائين و يا در بعضي اماكن به انسان برسد ، و انسان بتواند از آن محل يا از آن

ترجمة الميزان ج : 3ص :142

ناحيه دور گردد ، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ كند ، بلكه عقاب خدا آدمي را به عمل خود آدمي و به گناهش مي‏گيرد ، و چون گناه در باطن آدمي و در ظاهرش هست و از او جدا شدني نيست ، عقاب خدا هماز او جدا شدني نيست ، و در نتيجه خود انسان وقود و آتش افروز دوزخ مي‏شود ، و به عبارت ديگر آتش از نهاد خود او مشتعل مي‏گردد و با اين فرض ديگر فرار و قرار معنا ندارد ، ديگر نه خلاصي تصور دارد ، و نه تخفيف ، به همين جهت است كه خدا خود را شديد العقاب خوانده است .

و در جمله : كذبوا باياتنا فاخذهم الله دو بار التفات به كار رفته ، اول التفاتي از غيبت به حضور ، و دوم التفاتي از حضور به غيبت .

توضيح اينكه : در آيه قبل خداي تعالي غايب فرض شده بود و مي‏فرمود مال و اولادشان نمي‏تواند آنان را از خدا بي‏نياز كند .

و در جمله مورد بحث خداي تعالي متكلم فرض شده ، مي‏فرمايد : به آيات ما تكذيب كردند ، و بار دوم خداي تعالي كه در اين جمله حاضر و متكلم فرض شده غايب فرض مي‏شود ، چون مي‏فرمايد : پس خدا ايشان را بگرفت .

حال بايد ديد نكته اين دو التفات چيست ؟ .

التفات نكته اول اين است كه با حاضر شدن خدا هم ذهن شنونده نشاط پيدا مي‏كند ، و هم خبر را به درست بودن نزديك مي‏گرداند ، زيرا مثل اين مي‏ماند كه گوينده‏اي بگويد : فلاني بد دهن و فحاش و بد برخورد است ، و من گرفتار معاشرت با او شده‏ام ، زنهار كه از همنشيني با او بپرهيزي كه در اين عبارت جمله : و من گرفتار معاشرت با او شده‏ام خبر را تصحيح مي‏كند و صدق آنرا اثبات مي‏نمايد ، چون خبر را مستند به ديدن و مشاهده خود مي‏كند كه خود نوعي شهادت است .

بنا بر اين معناي آيه شريفه اين مي‏شود كه : آل فرعون عادتشان عادت همين كفار بود ، و مثل اينان آيات را تكذيب مي‏كردند ، و اين مطلب جاي هيچ شكي نيست ، براي اينكه ما خود رفتار آل فرعون را مشاهده كرديم و به خاطر همينكه ديديم آيات ما را تكذيب مي‏كنند ، هلاكشان كرديم .

و اما التفات دوم كه در جمله : فاخذهم الله بكار رفته ، و دو باره خداي تعاليغايب به حساب آمده ، نكته‏اش اين است كه خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره به اصل كلام برگردد ، و علاوه بر اين ، حكم را به مقام الوهيت كه قائم به همه شؤون عالم ، و مهيمن بر هر كوچك و بزرگي است ارجاع دهد ، و به همين منظور لفظ جلاله ( الله ) را دو باره تكرار نموده و فرمود : و الله شديد العقاب و نفرمود : و هو شديد العقاب ، تا دلالت كند

ترجمة الميزان ج : 3ص :143

بر اينكه كفر كفار و تكذيبشان در حقيقت منازعه با كسي است كه داراي جلال الوهيت بوده و هلاك كردن گنهكاران برايش آسان است ، و كافر درگير با خداي شديد العقاب است .

قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون ... .

كلمه حشر به معناي بيرون كردن و كوچ دادن قومي از قرارگاهشان به زور و جبر است ، و اين كلمه در مورد كوچ دادن يك نفر استعمال نمي‏شود .

در قرآن كريم همه جا در مورد جماعت آمده كه از آن جمله فرموده : و حشرناهم فلم نغادر منهم احدا .

كلمه مهاد به معناي فرش و بستر است ، و از ظاهر سياق بر مي‏آيد كه مراد از جمله الذين كفروا مشركين هستند همچنان كه ظاهر جمله : ان الذين كفروا لن تغني عنهم ... ( كه در آيه قبلي بود ) نيز مشركين است ، نه يهوديان ، و اين نظريه بهتر مي‏تواند دو آيه را به هم متصل كند ، چون آيه مورد بحث مي‏فرمايد ما بر آنان غالب آمديم ، و همه را به سوي دوزخ كوچ داديم ، و در آيه قبلي علت اين كيفر را بيان مي‏كرد ، و مي‏فرمود : اين كفار گردن كشي كردند ، و به اموال و اولاد خود تعزر و استكبار نمودند .

قد كان لكم آية في فئتين التقتا از ظاهر سياق چنين بر مي‏آيد كه خطاب در لكم - براي شما متوجه همان كفار است ، و اين آيه در حقيقت تتمه كلام رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است ، كه مي‏فرمود به زودي شكست مي‏خوريد ستغلبون و تحشرون ... ممكن هم هست بگوئيم خطاب نامبرده به مؤمنين است ، و مي‏خواهد ايشان را به تفكر و عبرت‏گيري دعوت كند ، تا بفهمند خدا در جنگ بدر ، چه منتي بر آنان نهاد ، و چگونه با نصرت خود تاييدشان كرد : آنهم آن تاييد عجيب ، كه در ديدگان آنان تصرف نمود .

و بنا بر اين ، كلام مورد بحث مشتمل بر نوعي التفات است ، براي اينكه قبلا خطاب را تنها متوجه رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كرده بود ، و در اينجا متوجه آن جناب و مؤمنين كرده ، ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد توجيه اول مناسب‏تر است .

و اين آيه بدان جهت كه داستان رزم بين دو گروه را ذكر مي‏كند ، و خاطرنشان مي‏سازد كه خدا گروهي را كه در راه او قتال مي‏كردند ياري فرمود ، گو اينكه نام صاحبان قصه را نبرده ، اما آيه شريفه ، قابل انطباق بر واقعه بدر است ، و سوره مورد بحث هم بعد از واقعه بدر بلكه بعد از واقعه احد نازل شده است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :144

از اين هم كه بگذريم ظاهر آيه اين است كه اين داستان براي ذهن مخاطبين معلوم بوده ، و مخاطبين ، واقعه را به ياد داشته‏اند ، براي اينكه مي‏فرمايد : قد كان لكم ، كه تقريبا معنايش مگر يادتان نيست كه چنين و چنان شد است .

از طرف ديگر ، قرآن كريم به جز در داستان جنگ بدر در هيچ واقعه‏اي مساله تصرف خدا در چشم جنگجويان را ذكر نكرده ، و آنچه را در باره قصه بدر آورده ، آيه زير است كه مي‏فرمايد : و اذ يريكموهم اذ التقيتم في اعينكم قليلا ، و يقللكم في اعينهم ليقضي الله امرا كان مفعولا ، و الي الله ترجع الامور .

گو اينكه اين تصرف به تقليل بود ، نه تكثير و زياد نشاندادن و ليكن بعيد نيست كه قضيه بدين قرار بوده باشد ، كه در جنگ بدر مؤمنين را در ديدگان مشركين اندك نشان داد ، تا با جرأت به مؤمنين حمله‏ور شوند ، و از ترس ، پشت به جنگ نكنند ، و بعد از آنكه جنگ در گرفت ، مؤمنين در نظر مشركين بسيار زياد جلوه‏گر شوند تا از ترس پا به فرار گذاشته و شكست بخورند .

و به هر حال آنچه مسلم است در آيه مورد بحث بر روي تكثير و زياد جلوه دادن ، تكيه شده ، حال اگر فرض كنيم كه خطاب در آيه متوجه مشركين است ، جز با داستان بدر منطبق نمي‏شود ، علاوه بر اين ، قرائت آيه شريفه به صورت ترونهم با ( تاء خطاب ) مؤيد ديگري براي بيان ما است .

در نتيجه معناي آيه اين مي‏شود كه هان اي مشركين ! اگر مردمي صاحب بصيرت باشيد ، براي بيدار شدن و عبرت گرفتنتان كافي است ، كه بفهميد همواره غلبه با حق است ، و خدا با ياري خود هر كه را بخواهد تاييد نموده و پيروز مي‏گرداند .

پس پيروزي با خداست ، نه با مال و اولاد ، و مؤمنين اگر در جنگ بدر پيروز شدند ، با مال و اولاد نبود ، براي اينكه مردمي اندك و فقير و ذليل بودند ، و نفراتشان به يك سوم كفار نمي‏رسيد ، و نيروي اندكشان قابل قياس با نيروي چند برابر كفار نبود ، چرا كه كفار قريب به هزار نفر جنگجو بودند ، همه داراي سلاح و مركب از اسب و شتر اموال و امكاناتي بي‏اندازه داشتند ، ولي مسلمانان سيصد و سيزده نفر بودند ، و همه آنان بيش از شش زره و هشت شمشير و

ترجمة الميزان ج : 3ص :145

دو اسب نداشتند .

با اين حال خداي تعالي ايشان را بر مشركين غلبه داد ، و جمعيتي اندك و ضعيف را بر جمعيتي بسيار و نيرومند پيروز كرد ، و عامل اين پيروزي آن بود كه مسلمانان را در چشم مشركين دو برابر نشان داد ، علاوه بر آن ، فرشتگان را به كمك ايشان فرستاد ، در نتيجه آن اسباب ظاهري كه كفار مايه برتري خود مي‏دانستند سودي به حالشان نكرد ، نه آن اموال ياريشان داد و نه اولاد و نه بسياري جمعيت ، و نه نيروي مالي و جنگي .

خداي تعالي عين مساله مورد بحث را ، يعني مساله عادت آل فرعون و امتهاي قبل از ايشان در تكذيب آيات خدا و هلاك شدنشان را در سوره انفال ( آنجا كه داستان جنگ بدر را مي‏آورد ) دو نوبت ذكر مي‏كند .

و اينكه ملاحظه مي‏شود در موعظت كفار قريش ، ايشان را به ياد جنگ بدر مي‏اندازد ، اشاره است به اينكه : مراد از غلبه كه آيات قبلي از آن سخن مي‏گفت غلبه جنگي ، يعني كشتن و نابود كردن است .

پس مي‏توان گفت كه آيات قصه بدر ، تهديد به قتل نيز هست .

فئة تقاتل في سبيل الله و اخري كافرة ... مقتضاي مقابله اين بود كه در مقابل گروهي كه در راه خدا قتال مي‏كنند بفرمايد : و اخري تقاتل في سبيل الشيطان، و يا في سبيل الطاغوت و يا عبارتي نظير آن ، ولي اينطور نفرمود ، بلكه فرمود : و اخري كافرة و اين بدان جهت است كه زمينه كلام مقايسه بين دو سبيل و راه نبود ، تا در مقابل سبيل خدا سبيل طاغوت و يا شيطان را قرار دهد ، بلكه زمينه بيان اين معنا بود كه كسي از خدا بي‏نياز نيست و سرانجام پيروزي از آن او است ، پس در حقيقت ، مقابله بين ايمان به خدا و جهاد در راه او ، و بين كفر به خداي تعالي است .

و از ظاهر سياق چنين برمي‏آيد كه هر دو ضمير جمع ، در كلمه يرونهم و كلمه مثليهم به كلمه فئة در جمله فئة تقاتل بر مي‏گردد ، و معنايش اين است كه گروه كافر مؤمنين را دو برابر مي‏ديدند ، عدد مؤمنين را كه سيصد و سيزده نفر بود ، ششصد و بيست و شش نفر مي‏ديدند .

بعضي‏ها ممكن است احتمال دهند كه مرجع ضمير اول ، غير از مرجع ضمير دوم بوده ، و معنا چنين باشد .

(كه كفار مؤمنين را دو برابر خودشان ديدند ) ، ولي اين احتمال ، احتمالي است كه از ظاهر الفاظ آيه به دور است .

و چه بسا احتمال داده شود كه هر دو ضمير به فئة كافرة برگردد ، و معنا چنين باشد كه كفار خود را دو برابر آنچه كه بودند ديدند ، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزار نفر ديدند ، و لازمه اين احتمال اين است كه در نسبت ، مؤمنين بسيار اندك به نظرشان برسد ، يعني اگر

ترجمة الميزان ج : 3ص :146

جمعيت مؤمنين يك سوم جمعيت كفار بوده ، به نظر كفار يك ششم ايشان در آيند آنانكه اين احتمال را داده‏اند منظورشان اين است كه آيه مورد بحث با آيه 44 سوره انفال منطبق شود ، چون در آنجا فرموده : اذ يريكموهم اذا التقيتم في اعينكم قليلا و يقللكم في اعينهم يعني خدا كفار را در آن روز كه با آنها برخورديد ، آنان را در چشم شما و شما را در چشم ايشان اندك جلوه داد و اين آيه با آيه مورد بحث منافات دارد ، چون ظاهرش اين است كه كفار مؤمنين را دو برابر خود مي‏ديدند ، ناگزير بايد با تصرف در مرجع ضمائر ، آيه را اينطور معنا كنيم كه كفار خود را دو برابر خود ديدند .

بعضي از مفسرين از اين توجيه جواب داده‏اند كه تصرف در مرجع ضمائر باعث مي‏شود كه كلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود ، و ابهام و اشتباه لايق به كلام خدا كه بليغ‏ترين كلمات است نيست .

و اگر مي‏خواست چنين چيزي را بفهماند مي‏توانست بفرمايد : يرون انفسهم مثليهم - خود را دو بر آنچه بودند ديدند ، و يا عبارتي نظير اين را بياورد .

و اما اينكه گفته شده است كه : براي رفع منافات بين دو آيه بايد دست به چنين توجيهي زد .

جوابش اين است كه : بين دو آيه منافاتي نيست ، چون وقتي منافات محقق مي‏شود كه هر دو آيه در يك مقام سخن گفته باشند ، و هيچ دليلي بر اين نيست چون ممكن است خداي تعالي در ابتداء ، برخورد ، هر يك از دو طايفه را در نظر طايفه ديگر اندك جلوه داده باشد ، تا دلهايشان محكم شده جرأتشان زياد شود ، و همين كه شمشير در يكديگر نهادند ، و آتش جنگ در بينشان شعله‏ور شد ، كفار مؤمنين را دو برابر آنچه بودند ببينند ، و از ترس پا به فرار بگذارند ، و شكست بخورند ، و اين اختلاف، نظير اختلافي است كه بين دو آيه : لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان و آيه : و قفوهم انهم مسئولون است ، كه اولي مي‏فرمايد انسانها از گناهانشان پرسش نمي‏شوند ، و دومي مي‏فرمايد پرسش مي‏شوند .

و اين آيات به خاطر اختلاف مقامي كه دارند با هم منافات ندارند .

مفسرين در باره مرجع دو ضمير در يرون و مثليهم احتمالات ديگري ذكر كرده‏اند ، ولي همه آنها در اينكه خلاف ظاهر آيه هستند ، مشتركند .

و به همين جهت از ذكر آن احتمالات صرف نظر كرديم ( و خدا دانا است) .


ترجمة الميزان ج : 3ص :147

و الله يؤيد بنصره من يشاء ان في ذلك لعبرة لاولي الابصار .

كلمه تاييد كه مصدر يؤيد است از ماده ايد است ، كه به معناي قوت است ، و مراد از كلمه أبصار به قولي همان چشم ظاهري است ، چون در آيه شريفه سخن از تصرف در چشم‏ها بود ، و به قول بعضي ديگر ، مراد از آن ، بصيرت‏هاي قلبي است ، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است ، نه كار چشم و به هر حال فرق چنداني ندارد ، براي اينكه خداي تعالي در كلامش كساني را كه از عبرت‏ها عبرت نمي‏گيرند كور ناميده است .

و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حق را از باطل تميز دهد ، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات ، ادعائي به كار رفته ، و آن اين است كه : دين حقي كه من شما انسانها را به سوي آن مي‏خوانم آنقدر ظاهر و روشن است كه گوئي محسوس و ملموس است ، به طوري كه چشم ظاهري هم بايد آنرا درك كند .

بنا بر اين كلمه بصر و كلمه بصيرت در مورد معارف الهي به نوعي از استعاره ، يك معنا را مي‏دهد .

و نهايت درجه ظهور و روشني آن معارف را مي‏رساند ، و آيات كريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است ، و آيه‏اي كه از همه بهتر به گفته ما دلالت دارد آيه شريفه : فانها لا تعمي الابصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور .

است ، كه به ما مي‏فهماند ديدگان در دلها قرار دارند ، نه در سرها ، و نيز آيه شريفه و لهم اعين لا يبصرون بها است كه با لحن شگفت‏انگيزي ، مي‏فرمايد : ايشان ديدگاني دارند كه با آن نمي‏بينند و باز آيه شريفه : و جعل علي بصره غشاوة و آياتي ديگر از اين قبيل است .

پس مراد از كلمه أبصار در آيه مورد بحث ، همان ديدگان ظاهري است ، اما با اين ادعا كه چشم عبرت بين ، همين چشم ظاهري است ، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعاره به كنايه است ، حال چرا اينطور تعبير كرد ؟ بدين جهت بود كه بفهماند معنا آنقدر

ترجمة الميزان ج : 3ص148

روشن است كه مي‏توان آنرا ديد و لمس كرد ، و خصوصيت مورد ، كه سخن از تصرف در چشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر مي‏سازد .

و از ظاهر جمله : ان في ذلك ... بر مي‏آيد كه تتمه كلامي است كه خداي تعالي خطاب به پيامبر گراميش كرده ، نه اينكه تتمه كلام رسول خدا كه جمله : بگو كساني كه كفر ورزيدند چنين و چنان باشد ، به دليل كاف خطاب در ذلك كه متوجه رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است ، و اينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كرد اشاره است به اينكه سايرين فهمشان اندك ، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرت‏ها كور است .

زين للناس حب الشهوات اين آيه و آيه بعديش به منزله بيان و شرح حقيقت حال مطلب قبلي است ، كه مي‏فرمود : ان الذين كفروا لن تغني عنهم اموالهم و لا اولادهم من الله شيئا ... ، چون از اين آيه بر مي‏آيد كفار معتقد بوده‏اند كه مي‏توانند با اموال و اولاد ، از خدا بي‏نياز شوند ، و آيه شريفه بيان مي‏كند كه علت اين پندار فريب خوردن آنان در برابر تمايلات و لذائذ مادي است ، علت اين است كه از امور آخرت منقطع شده ، و رو به دنيا آوردند ، از امور بسيار مهم بريده به امور مجازي پرداختند ، امر بر آنان مشتبه شد و نفهميدند كه لذائذ مادي ، همه وسيله و متاع زندگي موقت در دنيا ، و زندگي است ، كه خود مقدمه است ، براي رسيدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است از حسن ماب و عاقبت نيكو .

نه تنها اين كفار در علاقمندي به دنيا مبتكر و اولين علاقمند به آن نيستند ، بلكه اين شيفتگي از ناحيه ديگري ناشي شده است ، و اين خدا است كه دلهاي ايشان را تسخير كرده ، و علاقه به اين امور مادي را غريزه آن نموده ، تا زندگي دنيائي و زميني آنان تامين شود ، چون اگر غريزه حب دنيا در انسان ، گذارده نشده بود ، زندگي اودر اين كره خاكي دوام نمي‏يافت ، كسي به دنبال توليد مثل نمي‏رفت ، و نسل بشر قطع مي‏شد ، و حال آنكه خداي سبحان مقدر كرده كه بشر تا مدتي معين در زمين زندگي كند ، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر يعني حضرت آدم فرمود : و لكم في الارض مستقر و متاع الي حين .

و اگر چنين مقدر كرده كه علاقمند و دوستدار دنيا باشند براي اين بوده كه دنيا را وسيله زندگي آخرت خود كنند ، و از متاع اين زندگي چيزهائي را كه به درد آن زندگيشان مي‏خورد

ترجمة الميزان ج : 3ص :149

برگيرند .

و خلاصه مطلب اينكه تقدير كرد تا به عنوان وسيله بدان بنگرند ، نه به نظر استقلالي ، و به عبارت ديگر زندگي دنيا را وسيله زندگي آخرت قرار دهند ، نه اينكه آن را هدف پنداشته و ماوراي آن را فراموش كنند ، و يا راه را مقصد گرفته ، در عين اينكه مشغول رفتن به سوي پروردگار خويشند رفتن را مقصد بپندارند ، همچنان كه قرآن كريم فرموده : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا ، و انا لجاعلون ما عليها صعيدا جرزا .

چيزي كه هست اين بي‏خبران غفلت‏زده ، اين وسائل ظاهري الهي را كه مقدمات و وسائلي براي بدست آوردن رضوان الله هستند ، اموري مستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده ، خيال كردند كه اين امور مادي مي‏تواند ايشان را از خداي سبحان بي‏نياز سازد ، و به همين جهت دنيائي كه خلق شده تا نعمت و وسيله تقرب و پاداش اخروي آنان باشد ، بر ايشان نقمت و عذاب شد ، همچنان كه قرآن كريم فرمود : انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء ، فاختلط به نبات الارض ، مما ياكل الناس و الانعام ، حتي اذا اخذت الارض زخرفها ، و ازينت ، و ظن اهلها انهم قادرون عليها ، آتيها امرنا ليلا او نهارا ، فجعلناها حصيدا ، كان لم تغن بالامس - تا آنجا كه فرمود : و يوم نحشرهم جميعا ، ثم نقول للذين اشركوا مكانكم ، انتم و شركائكم ، فزيلنا بينهم - تا آنجا كه فرمود : و ردوا الي الله موليهم الحق ، و ضل عنهم ما كانوا يفترون .

كه اين آيات به مساله حيات دنيا اشاره نموده و مي‏فرمايد امر حيات و زينت زندگي به

ترجمة الميزان ج : 3ص :150

دست خداي تعالي است ، و به جز او هيچ ولي‏اي ندارد ، و ليكن آدمي‏زاد به خاطر فريب زندگي ظاهري از باطن آن كه همان آخرت است غافل مانده و مي‏پندارد كه امر زندگي به دست خود او است ، و او مي‏تواند امر زندگي را تدبير و تنظيم نمايد ، به همين خاطر براي خود شركائي از قبيل اصنام ، و بتهائي نظير مال و اولاد و امثال آن اتخاذ مي‏كند ، و خداي تعالي او را بر اشتباه و خطايش واقف مي‏سازد .

روزي كه اين زينت ظاهري دنيا از بين مي‏رود ، و روابطي كه بين او و اصنام بود قطع مي‏گردد ، در آنروز آدمي آنچه را شريك خدا مي‏پنداشت گم مي‏كند و آنچه را در زندگي خود مؤثر خيال مي‏كرد بي‏اثر مي‏يابد ، و معنا و حقيقت علم و عملش را برايش روشن مي‏سازد ، اين است معناي اينكه فرمود به سوي خدا ، ( مولاي حقيقيشان ) برمي‏گردند .

حال بايد ديد كه چرا خود خداي تعالي ، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت مي‏دهد ؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك ، گول مي‏زند ؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند ، و به او چنين وانمود كند كه عوامل دنيائي مستقل در تاثيرند ، و زينت دنيا هدف غائي بشر است .

آري ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونه‏اي اداره كند كه منتهي به غايتي صالح و شايسته نگردد ، چگونه چنين چيزي امكان دارد ؟ با اينكه خودش فرمود : ان الله بالغ امره .

و نيز فرموده : و الله غالب علي امره بلكه اگر بنا باشد اين گول و فريب را مستند به كسي بدانيم ، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است ، همچنان كه خود خداي تعالي فرمود و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون .

و نيز فرمود : و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم كه هر دو آيه اين فريبكاريها را به شيطان نسبت مي‏دهد .

بله اين مقدار را مي‏توان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنه‏گريهائي را به شيطان داده ، تا ( هم خود او به كمال شقاوت خود برسد ) و هم مساله آزمايش بندگان تكميل گردد ، و زمينه تربيت بشر فراهم شود ، همچنان كه فرمود : ا حسب الناس ان يتركوا ان

ترجمة الميزان ج : 3ص :151

يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟ و لقد فتنا الذين من قبلهم ، فليعلمن الله الذين صدقوا ، و ليعلمن الكاذبين ، ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا ، ساء ما يحكمون .

آيه شريفه : كذلك زينا لكل امة عملهم را هم مي‏توان بر همين اذن حمل نمود ، هر چند ممكن هم هست به معنائي كه ما در سابق در ذيل آيه : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا بيان كرديم حمل نمود .

و بهر حال تزيين و جلوه‏گري دنيا در نظر مردم دو جور تصور مي‏شود ، يكي براي اينكه بنده خدا باين وسيله يعني به وسيله دنيا به آخرت برسد ، و خشنودي خداي را در مواقف مختلف زندگي و با اعمالي گوناگون و به كار بردن مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد .

و اين خود سلوكي است الهي و پسنديده ، كه خداي تعالي اين گونه مشاطه‏گريها را به خودش نسبت داده ، و در آيه هفتم سوره كهف بيان شريفش گذشت .

و نيز در آيه : قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق مي‏فرمايد : بگو چه كسي زينت دنيائي را كه خدا براي بندگانش درست كرده و نيز رزق پاكيزه را حرام نموده است ؟ .

قسم ديگر جلوه‏گري دنيا در نظر خلق زينت‏گري دنيا است به اين منظور كه دلها شيفته دنيا شده ، و متوجه آن و غافل از ماوراي آن شود ، و از ذكر خدا بي خبر گردد ، اين قسم جلوه‏گري تصرفي است شيطاني و مذموم كه خداي سبحان آنرا به شيطان نسبت داده ، و بندگان خود را از آن برحذر داشته ، و همچنان كه گذشت فرموده : و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون .

و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت : رب بما اغويتني لازينن

ترجمة الميزان ج : 3ص :152

لهم في الارض ، و لاغوينهم اجمعين .

و نيز فرموده : زين لهم سوء اعمالهم و آياتي ديگر نظير اينها .

اين قسم جلوه‏گري هم گاهي و از جهتي به خدا نسبت داده مي‏شود ، البته در طول نسبتي كه به شيطان دارد .

و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببي از اسباب خير و يا شر آنچه عمل مي‏كند و هر دخل و تصرفي كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است ، تا اراده خدا و مشيت او نافذ شود ، و با نفوذ امر او ، امر صنع و ايجاد منتظم گردد ، و در نتيجه رستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند ، و مجرمين هم با سوء اختيار خود از رستگاران ، ممتاز و جدا گردند .

با بياني كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوه‏گري كه در آيه : زين للناس حب الشهوات ... نامش برده نشده ، خداي سبحان نيست .

براي اينكه هر چند علاقه به شهوات نسبتي به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طور استقلال ، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط مي‏شود الا اينكه در آيه شريفه به خاطر اشتمالش بر علاقه‏هائي كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش مي‏آيد ، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا مي‏كند كه اين جلوه‏گري را به غير خدا ( چون شيطان و يا نفس ) نسبت دهيم .

درستي سخن بعضي از مفسرين كه فاعل جلوه‏گري را شيطان دانسته‏اند از اينجا روشن مي‏شود ، براي اينكه حب شهوات امر مذمومي و ناپسندي است و خدا آنرا در نظرها زينت نمي‏دهد ، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امري است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن الماب و جنات است ، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است .

با اين بيان فساد نظريه بعضي از مفسرين روشن مي‏شود كه گفته‏اند : از آنجا كه زمينه سخن در اين آيه شريفه بيان طبيعت بشر است به هيچ وجه نمي‏توان حب ناشي از اين طبيعت و هر چيز ديگري را كه از آن ناشي مي‏شود به شيطان نسبت داد ، تنها اموري از قبيل وسوسه كه عملي زشت را در نظر زيبا جلوه مي‏دهد مي‏توان به شيطان نسبت داد .

سپس همين مفسر گفته : به همين جهت قرآن كريم تنها تزيين اعمال را به شيطان نسبت مي‏دهد، و مي‏فرمايد : و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم .


ترجمة الميزان ج : 3ص :153

و نيز مي‏فرمايد : و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون و اما حقايق و طبايع اشيا ، مستند به او نمي‏شود بلكه تنها مستند به خالق حكيمي است كه شريكي ندارد ، همچنانكه خداي عزوجل فرموده : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا .

و نيز فرموده : كذلك زينا لكل امة عملهم كه در همه اين موارد سخن از امتها است ، كه در حقيقت سخن از طبايع جامعه‏ها است اين بود گفتار آن مفسر .

وجه فساد گفتارش اين است كه هر چند استناد داشتن حقايق و طبايع اشيا به خالق حكيم و بي‏شريك سخن درستي است ، و ليكن اينكه گفته است در آيه شريفه سخن از طبيعت بشري و انگيزه‏هاي آنست ، اشتباه كرده ، براي اينكه توجه فرموديد كه گفتيم اين سوره در مقام بيان اين نكته است كه خداي سبحان ، قيوم بر تمامي شؤون خلايق ، و بر تدبير آنها ، و ايمان و كفر ، و اطاعت و عصيان آنها است خلايق را خلق نموده و بسوي سعادتشان هدايت فرمود ، و كساني كه در دين او نفاق ورزيدند ، و يا به آيات او كافر شدند ، و يا با ايجاد اختلاف در كتاب آسماني بغي و فساد كردند ، و خلاصه تمام كساني كه شيطان را اطاعت و هواي نفس را پيروي نمودند ، نتوانستند خدا را بستوه آورده ، و بر او غالب شوند و قيوميت او را تباه كنند ، بلكه همچنان تمام عالم در تحت قيمومت و قدرت تدبير اويند و او است كه امر خلق را به واسطه قانون عليت ، تدبير مي‏كند ، تا راه براي اجراي سنت امتحان باز شود پس همانطور كه او خالق طبايع موجودات و قواي آنها است ، خالق تمايلات و افعال آنها نيز هست ، او است كه همه موجودات و مخصوصا انسان را به سوي جوار قرب و كرامت خود براه انداخته ، و اين راه را برايش گشوده ، و همو است كه به ابليس اذن داده و از وسوسه كردن مردم جلوگيريش نكرده ، و انسانها را هم از پيروي وسوسه‏هاي او مانع نشده ، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته ، تا امر امتحان تمام شود ، و معلوم گردد كه چه كساني ايمان دارند ، و از همين طبقه گواهاني بگيرد ، ( تا فردا ديگران نگويند نمي‏توانستيم ايمان آوريم ) .

اين نكته را هم بايد بگوييم كه اگر در سوره مورد بحث اين مساله را عنوان كرد براي اين بود كه دلهاي مؤمنين خرسند شود چون در روزهايي كه اين سوره نازل مي‏شد ، مسلمانان

ترجمة الميزان ج : 3ص :154

سخت در عسرت به سر مي‏برند ، از داخل گرفتار نفاق منافقين و جهل جاهلان بودند ( جاهلان بيمار دلي كه همواره طبل وارونه مي‏زدند ، و امر را بر آنان تباه مي‏ساختند ، و در اطاعت خدا و رسولش كوتاهي مي‏كردند ) و از خارج از يك سو گرفتار دشواري دعوت ديني بودند ، و از ديگر سو كفار عرب هر روز از يك طرف عليه اين دعوت توطئه مي‏كردند ، و از يك سو اهل كتاب و مخصوصا يهوديان دست از دشمني بر نمي‏داشتند ، و از سوي ديگر كفار روم و عجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان مي‏دادند ، و همه اين كفار و حتي مسلماناني كه راه كفار را مي‏رفتند ، امر بر ايشان مشتبه شده بود ، چون به دنيا و زخارف آن ركون و اعتماد كردند ، و مقدمه را به جاي غايت و هدف گرفتند با اينكه هدف در بعد از دنيا و در ماوراي طبيعت است .

پس اين سوره همانطور كه ملاحظه مي‏فرمائيد از طبيعت امتها ، بحث مي‏كند ليكن نه در چارچوب طبايع ، بلكه به نحوي وسيع ، كه شامل همه جهات خلقت و تكوين خلق ، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسير حياتشان بشود ، مثلا شامل خصلتها و اعمالي كه باعث سعادت و يا مايه شقاوت آنان است نيز بگردد .

با اين بيان وسيع و كلي روشن شد كه تمام انسانها در تحت قيمومت او قرار دارند و او در قدرتش مقهور نمي‏شود ، و در امر خود از هيچ عاملي شكست نمي‏خورد ، نه در دنيا و نه در آخرت .

اما در دنيا براي اينكه هر عاملي كه عملي را مي‏كند به اذن او است ، و براي امتحان است ، و اما در آخرت كه آخرت هم دار جزا است ، اگر عمل خير باشد جزا خير و اگر شر باشد جزا هم شر است .

و همچنين آيات مورد بحث كه از جمله : ان الذين كفروا لن تغني عنهم اموالهم و لا اولادهم آغاز مي‏شود تا نه آيه بعد ، در مقام بيان اين نكته است كه كفار هر چند آيات خدا را تكذيب كردند ، و نعمتي را كه خدا به آنان انعام كرده بود تا به وسيله آن به رضوان و جنت خدا برسند كفران نمودند ، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خود بي‏نياز دانستند و نيز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند ، و ليكن نمي‏توانند با اين عمل خود ، خداي را عاجز سازند و بر او غلبه كنند ، بزودي خدا ايشان را به همان اعمالشان دچار كرده و بندگان مؤمن خود را عليه آنان تقويت و تاييد نموده به دست مؤمنين نابودشان مي‏كند ، و نيز به زودي در جهنم محشورشان مي‏سازد ، كه بدترين بستر است .

اين كفار در ركون و اعتماد به چيزي كه جز متاعي براي حيات دنيا نيست سخت اشتباه كردند .

زيرا از سرانجام نيكي كه نزد خدا است غفلت ورزيدند .

پس آيات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبيعت سخن مي‏گويد ليكن طبيعت

ترجمة الميزان ج : 3ص :155

كفار ، آنهم به نحوي وسيع كه شامل اعمال صالح و ناصالح نيز بشود .

از اين هم كه بگذريم خصوص آيه‏اي كه مفسر نامبرده براي اثبات نظريه خود به آن استشهاد كرده ، خواسته است بگويد : ( آيه : كذلك زينا لكل امة عملهم دلالت دارد بر اينكه حقايق مستند به خدا است .

و تنها زينت اعمال است كه مستند به شيطان مي‏شود ) نه تنها دلالتي بر گفته او ندارد ، بلكه از قرائني كه همراه آيه است بر مي‏آيد كه خلاف آنراافاده مي‏كند ، ( براي اينكه مي‏فرمايد عمل امتها را ( چه بد باشد و چه خوب ) در نظرشان زينت داديم) .

اينك به همه آيه توجه فرمائيد : و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله ، فيسبوا الله عدوا بغير علم ، كذلك زينا لكل امة عملهم ، ثم الي ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون .

كه به وضوح دلالت دارد بر اينكه منظور از اعمال ، اعمال زشت امتها است .

و نيز از بيان ما فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مي‏شود كه گفته است زينت دادن دو جور است ، يكي پسنديده و ديگري ناپسند ، اعمال هم دو جورند ، يكي نيك و ديگري زشت ، و از مساله تزيين تنها تزيين اعمال نيك ، كار خدا است ، و بقيه كار شيطان است .

براي اينكه هر چند اين حرف به وجهي درست است ، و ليكن به طور كلي صحيح نيست ، وجه صحيحش در خصوص نسبت مستقيم است ، كه از آن به كلمه بالفعل و امثال آن تعبير مي‏كنيم ، و مي‏گوئيم خداي تعالي به طور مستقيم و بالفعل تنها عمل جميل و پسنديده مي‏كند ، و به آن امر مي‏نمايد ، و هرگز امر به زشتي و فحشا نمي‏كند ، و اما به طور غير مستقيم و بواسطه كه از آن به كلمه اذن و امثال آن تعبير مي‏كنيم ، تمامي كارها ( چه خوب و چه بد ) مستند به او است ، چون اگر نباشد ربوبيت و خالقيت و مالكيت او نسبت به كل جهان تمام نمي‏شود و نيز نمي‏شود علي الاطلاق او را بي شريك دانست ، ( براي اينكه بنا بر اين فرض ، تنها در كارهاي نيك ، بي شريك است ، نه به طور مطلق ) ، در حالي كه قرآن كريم پر است از آياتي كه همه چيز را به خدا نسبت داده ، از آن جمله مي‏فرمايد : يضل من يشاء يعني به دست خود او و به كيفر نافرماني‏هايش ) .


ترجمة الميزان ج : 3ص :156

و نيز مي‏فرمايد : ازاغ الله قلوبهم يعني وقتي عمل را واژگونه كردند ، خداوند هم دلهايشان را واژگونه مي‏كند) .

و نيز مي‏فرمايد : الله يستهزء بهم ، و يمدهم في طغيانهم .

و نيز مي‏فرمايد : امرنا مترفيها ففسقوا .

و آياتي ديگر از اين قبيل .

و اين مفسرين اشتباهشان تنها از اين جا ناشي شده كه در مساله روابط اشيا و آثار و افعال آنها آنطور كه بايد بحث نكرده‏اند ، در نتيجه خيال كرده‏اند هر يك از امور كه در اين عالم پديد مي‏آيد امري مستقل الوجود از ديگران است ، و ذاتش هيچ ارتباطي به موجودات پيرامونش ، و يا به مجموع موجودات عالم ندارد ، نه به آن دسته كه قبل از او بودند ، و نه به آنها كه بعد از او خواهند آمد .

نتيجه اين اشتباه اين شده كه هر حادثه را كه در حقيقت نتيجه اسباب و علل ، و مقتضاي اثري است كه خداي تعالي به آنها داده ، تنها به علت و فاعل ما فوق او نسبت دهند ، و بگويند فلان عمل كار فلان علت ، و آن ديگر كار آن علت است ، و هيچ ارتباطي بين اين اعمال نيست ، و هيچ رابطه‏اي بين اثر اين علت با ساير علل نيست و ساير علل هيچ نقش و سهمي در پديد آمدن و بقاي آن ندارند .

و خلاصه هر حادثه‏اي پديد آمده ، سبب خودش مي‏باشد ، اگر ستارگاني در گردشند ، و درياهائي در موجند ، و كشتي‏هائي بر آبها در حركتند ، و اگر زميني هست كه موجوداتي را بر دوش خود گرفته ، واگر گياهاني مي‏رويند ، و حيواناتي مي‏جنبند ، و انسانهائي زندگي مي‏كنند ، و تلاش مي‏كنند نه رابطه‏اي روحي و معنوي بين آنها هست ، و نه وحدتي جسمي از ماده و قوه در بين آنها وجود دارد .

و معلوم است چنين پنداري مستلزم يك پندار ديگر است ، و آن اين است ، كه نظير همين بي ارتباطي و جدائي را بين عناوين اعمال و صور افعال يعني صورت خوب و بد خيال كنند ، و چنين پندارند كه خوب و بد و شقاوت و سعادت ، و هدايت ، و ضلالت ، و اطاعت و معصيت ، و احسان و اضرار ، و عدل و ظلم ، و امثال اين عناوين هيچ ارتباطي بهم ندارند ، و تحقق و وجودشان به هم پيوسته نيست .

و غفلت كرده‏اند از اينكه اين عالم ، با همه اعيان موجودات و انواع مخلوقات كه در آن است ، تمامي اجزايش به هم مرتبط است ، جزئي از همين عالم است كه مبدل به جزئي ديگر

ترجمة الميزان ج : 3ص :157

مي‏شود ، روزي انسان است و روزي ديگر گياه ، و روزي ديگر خاك بي‏جان است ، روزي در حال جمع است ، و روزي در حال تفريق ، روزي زنده است و روزي ديگر مرده ، آن روز كه زنده است زندگي او عينا مرگ موجوداتي ديگر است ، روزي نو است و روزي كهنه اما آنروز كه نو است تازگي او عينا فساد اجزائي كهنه و قديم است .

همچنين حوادثي كه پديد مي‏آيد مانند حلقه‏هاي زنجير به هم پيوسته است ، هر فرضي كه در باره يك حادثه بكني در اوضاع حوادث مقارن آن اثر مي‏گذارد ، و حتي در قديم‏ترين حوادث مفروض جهان مؤثر است ، عينا مانند يك سلسله زنجيري كه اگر يك حلقه آنرا به طرف خود بكشي تمام حلقه‏ها را به طرف خود كشيده‏اي ، در حالي كه هزاران حلقه است ، و تو يكي را كشيده‏اي ، پس كمترين تغيير و دگرگوني كه در يك ذره از ذرات اين عالم فرض كني ، باعث مي‏شود سراسر عالم وضعي ديگر به خود بگيرد ، هر چند كه ما آنرا نبينيم و احساس نكنيم .

پس صرف نداشتن علم دليل بر نبودن نيست ، اين قاعده‏اي است كه از قديم الايام زير بناي بحث‏هاي علمي بوده ، و امروز هم علوم طبيعي و رياضي آنرا به طور كامل روشن ساخته است .

قرآن كريم قرنها قبل از اينكه ما نخست كتب فلسفه و طبيعي و رياضي ديگران را بخوانيم ، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث كنيم آنرا با بهترين بيان خاطرنشان ساخته ، مي‏فرمايد نظام جاري در سراسر عالم بهم پيوسته و متصل است ، بين نظام جاري در آسمانها و نظام جاري در زمين ارتباط هست ، و هر يك به سود ديگري جريان دارد ، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست دردست هم دارند ، و قدر الهي در همه آنها نافذ است ، و همه را به سوي معاد سوق مي‏دهد ، كه ان الي ربك المنتهي .

اين ارتباط تنها در اعيان موجودات و حوادث جاري در آنها برقرار نيست ، بلكه اوصاف افعال و عناوين اعمال هم با يكديگر مرتبطند مانند ارتباطي كه امور متناقض با هم دارند .

آري اگر فرض شود يكي از دو نقيض ، وجود نداشته باشد امر طرف ديگر درست نمي‏شود ، همچنان كه اين معنا را در مساله صنع و ايجاد به چشم احساس مي‏كنيم ، مي‏بينيم كه پديد آمدن و تكون يك موجود ، مستلزم فساد موجود ديگر است ، تا سابقي نباشد ، لاحقي نمي‏آيد .


ترجمة الميزان ج : 3ص :158

در اعمال هم تا يكي از دو طرف مقابل نباشد طرف ديگر تحقق نمي‏يابد ، وقتي اين طرف آثار مطلوب خود را در اجتماع طبيعي انسان بروز مي‏دهد ، كه طرف ديگري مقابل خود داشته باشد ، و همچنين در اجتماع الهي انسان كه همان دين حق باشد ، تا باطلي نباشد حق جلوه‏اي ندارد ، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد ، براي اين است كه معصيت بد است ، و اگر كار نيك باعث ثواب است ، براي اين است كه كار بد باعث عقوبت است ، و اگر ثواب و پاداش براي ثوابكار لذت بخش است ، براي اين است كه عقاب برايش دردآور است ، و اگر به طور كلي لذت ، محبوب است ، براي اين است كه درد مبغوض و مايه بدبختي است ، و سعادت عبارت است از حالت و وضعي كه وجود موجود براي رسيدن به آن وضع ، خلق شده ، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعي كه موجود به آن حالت پشت كرده و رو به حالت قبلي مي‏گذارد ، و اگر اين حركت ( از شقاوت به سعادت ) در وجود موجود نبود وجود موجود باطل مي‏شد .

پس اطاعت ، و سپس حسنه ، و در مرحله سوم ثواب ، و در مرحله چهارم لذت ، و در مرحله آخر سعادت ، درست در مقابل معصيت و بدي ، و سپس عقوبت ، و در مرحله چهارم درد و آنگاه شقاوت قرار دارد ، و هر يك از اين نامبرده‏ها ، وقتي ظهور و جلوه پيدا مي‏كند كه طرف مقابلش دچار خفا شده باشد و وقتي زنده مي‏شود كه طرف مقابلش مرده باشد ، همچنانكه مي‏بينيم هر كس مردم را به دسته اول دعوت مي‏كند ، از دسته دوم برحذر مي‏دارد ، و زنهار مي‏دهد ، و اصلا غير از اين ممكن نيست ، همچنان كه اگر كسي مردم را به لذائذ مادي فرا بخواند ، دعوتش را با بدگوئي از خلاف آن انجام مي‏دهد ، و غير از اين ممكن نيست .

پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مي‏كند اين عالم همانطور كه مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد ، يا همانطور كه مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد ، همچنان كه مي‏بينيم خداي تعالي همين را در نظام صنع و خلقش تقدير كرده است .

چيزي كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداي سبحان است ، چون كار خلقت و تدبير تنها بدست او است ، و شريكي ندارد ، و همچنين اعمال سعادت‏آور ، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است ، چون تنها مساله هدايت او مايه سعادت است ، بر خلاف اعمال شقاوت‏آور ، و آنچه از آن قبيل است ، نظير وسوسه شيطان ، و مسلط كردن هواي نفس بر انسان ، و حكومت دادن ستمكاران بر مردم، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است ، و آن واسطه عبارت است از ترك هدايت ، و گمراه كردن و خوار نمودن ، و بيچاره كردن،

ترجمة الميزان ج : 3ص :159

و امثال آن ، و اين واسطه‏ها همان است كه از آن به اذن تعبير مي‏كنيم ، و مي‏گوئيم خداي تعالي به شيطان اذن داد تا با وسوسه‏ها و تسويلات خود دلهاي مؤمنين را منحرف كند ، و انسان پيرو هواي نفس را از پيرويش منع نكرد ، و بين ظالم و ظلمش حايل نشد ، براي اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است .

پس هر كس به سعادت رسيد ، با اختيار خود رسيد ، و هر كس شقيشد با اختيار خود شد ، و اگر اين نبود حجت ( نه عليه بندگان ، و نه عليه خدا ، تمام نمي‏شد ) ، و سنت امتحان و برملا سازي واقعيت‏هاي بندگان ، جاري نمي‏گرديد .

تنها چيزي كه دانشمندان را از آزادي در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته ، وحشتي بوده كه از نتايج وخيم آن ( البته به زعم خود آنان ) بوده ، مثلا جبري مسلكان از آنان ، پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر تاثير دارند ، خود به خود اعتراف كرده‏اند به اينكه پس خدا هيچكاره است ، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كرده‏اند .

و مفوضه از آنان ، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند ، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعني انسان را هيچكاره دانسته‏اند ، با اينكه مسلكشان تفويض است ، و با بطلان اختيار مساله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين باطل مي‏شود .

با اينكه هر دو طايفه مي‏توانستند دست از اين وحشت برداشته ، با كلام خدا كه مي‏فرمايد : و الله غالب علي امره .

و نيز مي‏فرمايد : الا له الخلق و الامر و ان لله ما في السموات و الارض انس بگيرند ، ( و جبري مسلك از افراط خود ، و تفويضي از تفريط خود برگشته ، بفهمند كه قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال ، هيچ محذوري به بار نمي‏آورد ، نه خدا را هيچكاره مي‏كند ، و نه انسانها را ) علاوه بر اينكه اين آيات و آيات مشابه آن در اين باب برهاني ارائه مي‏دهد ، و ما در بحثي كه پيرامون آيه شريفه : ان الله لا يستحيي ان يضرب مثلا شد پاره‏اي مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم .


ترجمة الميزان ج : 3ص :160

حال به گفتاري كه در تفسير آيه مورد بحث داشتيم برگشته و نكاتي را متذكر مي‏شويم : نكته اول : از ظاهر جمله : زين للناس حب الشهوات بر مي‏آيد كه فاعل زينت‏گري ، غير از خداي تعالي است يعني يا شيطان است ، و يا نفس ، دليل گفته ما دو نكته است ، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافي است ، كه به لذائذ مادي از مال و اولاد اعتماد نموده ، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بي‏نياز دانستند ، و در مثل چنين مقامي زينتي تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد ، و چنين زينت‏گري لايق به ساحت مقدس خدا نيست .

نكته دوم : اينكه اگر اين زينت‏گري كار خداي تعالي باشد قهرا مراد از آن همان ميل غريزي است كه انسان به اين لذائذ مادي دارد ، و اگر مراد اين بود ، جا داشت تعبير فرمايد : زين للانسان حب الشهوات و يا بفرمايد : زين لبني آدم و امثال اين تعبيرات ، همچنان كه در مواردي كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده ، مثلا فرموده : لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ، ثم رددناه اسفل سافلين .

و نيز فرموده : و لقد كرمنا بني آدم ، و حملناهم في البر و البحر ... .

و اما لفظ ناس مناسب چنين مقامي نيست ، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردي استعمال مي‏كند كه مي‏خواهد امتيازها را لغو كند ، و يا كسي را تحقير نموده و پستي فكر او را برساند ، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد : فابي اكثر الناس الا كفورا ، يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي ، و آياتي ديگر نظير اينها .

نكته سوم : اينكه اموري كه خداي تعالي به عنوان نمونه و مصداق براي اين شهوات بر شمرده ، با مساله تزيين فطري نمي‏سازد ، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاي كلمه نساء - زنان تعبيري آورد كه معناي مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاي لفظ بنين كلمه اولاد را آورده باشد و به جاي لفظ قناطير مقنطرة لفظ اموال را بياد بياورد ، براي اينكه علاقه فطري و طبيعي به همسر همانطور كه در مردان نسبت به زنان هست ، در زنان نيز نسبت به

ترجمة الميزان ج : 3ص :161

مردان همين علاقه وجود دارد ، و همچنين علاقه غريزي كه در انسان نسبت به فرزندان هست ، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است ، نه خصوص پسران ، و خصوص قناطير .

و به همين جهت آن مفسري كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد : مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است ، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود ، و مراد از بنين ، مطلق فرزند است ، تا شامل دختران نيز بشود ، و مراد از قناطير ، مطلق مال است ، و گفته : اگر خداي تعالي از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده ، براي اين است كه اينها افراد قوي و شناخته شده‏تر مصداقند ، و آنگاه در توجيه اين گفته‏اش خود را سخت به زحمت انداخته است .

نكته چهارم : اينكه نسبت داشتن تزيين به خداي سبحان با آخر آيه كه مي‏فرمايد : ذلك متاع الحيوة الدنيا و الله عنده حسن الماب ، قل انبئكم بخير من ذلكم ... نمي‏سازد ، براي اينكه ظاهر اين كلام اين است كه مي‏خواهد مردم را از شهوات دنيائي منصرف كند ، و نفوس بشر را متوجه ثواب‏ها و بهشت و همسران و رضواني كند كه نزد خدا برايشان آماده است ، و منصرف كردن مردم از زندگي دنيا صحيح نيست ، چون دنيا مقدمه آخرت است ، و منصرف كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذي المقدمه ، تناقض روشني است ، و بلكه ابطال هر دو امر يعني هم دنيا و هم آخرت است ، و مثل كسي مي‏ماند كه مي‏خواهد سير بشود و از خوردن خودداري مي‏كند .

حال اگر بگوئي آيه شريفه : زين للناس حب الشهوات ... معنائي را افاده مي‏كند كه خلاصه آنرا اين آيه شريفه مي‏رساند : قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا خالصة يوم القيمة .

و لازمه انطباق معناي آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم : در آن آيه نيز فاعل تزيين ، خداست همچنان كه در اين آيه فاعل تزيين ، خدا است .

در پاسخ مي‏گوئيم : كه خير ، آن آيه با اين آيه منطبق نيست ، و نظام آن آيه فرق دارد ، زيرا آيه مورد بحث ، در مقام مذمت شهواتي است كه محبوب مردم است ، و مردم را از ياد خدا منصرف نموده و مشغول مي‏سازد ، و نمي‏گذارد آدمي به ياد لذائذي كه نزد خدا دارد بيفتد ، و مي‏خواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند ، و متوجه لذائذي كه نزد

ترجمة الميزان ج : 3ص :162

خداي سبحان است بسازد ، به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذي كه در اين دنيا بين مؤمنين و كفار مشترك است ، در سراي ديگر ، مخصوص مؤمنين خواهد بود ، و به همين جهت است كه مي‏بينيم لفظ ناس در آيه مورد بحث ، در اين آيه مبدل به لفظ عباد شد ، و نيز زينت در آن آيه ، در اين آيه رزق طيب ناميده شد .

باز اگر بگوئي تزيين در آيه مورد بحث معلق بر حب الشهوات شده ، نه بر خود شهوات ، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمي در برابر اين حب ، امري طبيعي و خاصيتي ذاتي است ، در نتيجه برگشت معناي تزيين حب براي انسان به اين مي‏شود كه خدا حب را در دل آدميان مؤثر قرار داده ، و يا ساده‏تر بگوييم ، آيه مي‏خواهد بفرمايد : كه خدا اين حب را در دل انسانها خلق كرده ، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير ، پس فاعل تزيين در آيه شريفه خداي تعالي است .

در پاسخ مي‏گوئيم لازمه آن قرائني كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب ، اين باشد كه خداوند اين حب را طوري قرار داده كه انسانها را به سوي خود جذب كند ، و آنان را از غير خودش باز دارد ، چون زينت دادن امري مطلوب و جالب است ، كه با غير خودش ضميمه مي‏شود و انسان را به سوي آن غير ، جلب مي‏كند ، ( مثلا خانه‏اي ساده كه جلب نظر مشتري را نمي‏كند زينت مي‏كنند ، تا به تبع آن زينت ، خانه هم جلب توجه كند مترجم ) و يا زني كه قيافه جالبي ندارد خود را زينت مي‏كند ، تا به تبع آن زينت ، خودش هم زيبا شود ، و مرد را به سوي خود بكشاند ، پس در حقيقت مقصود اصلي همان امور زينت‏آور است ، و زن از اين مقصد استفاده مي‏كند .

خلاصه اينكه ، برگشت معناي تزيين حب براي مردم به اين است كه حب را در نظر آنان طوري قرار دهد كه باعث شيدائي و دلربائي آنان شود ، و در اشتغال به آن حريص سازد .

اين است معناي تزيين حب ، نه اصل تاثير آن ، همچنانكه ظاهر از معناي فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا نيز همين است ، چون مي‏فرمايد : بعد از آنان خلقي آمدند كه نماز را ضايع گذاردند ، و شهوات را پيروي كردند ، و به زودي ( كيفر ) گمراهي را خواهند يافت .

و مؤيد اين معنا گفتاري است كه در باره شمردن نمونه‏هاي زينت از نظر خواننده خواهد گذشت كه چرا از نمونه‏هاي زينت ، نساء و بنين و قناطير را شمرد ؟ علاوه بر اينكه چه

ترجمة الميزان ج : 3ص :163

بسا بتوان گفت معناي لفظ شهوات خالي از شيفتگي و دلدادگي و حرص نيست ، هر چند كه كلمه نامبرده به معناي مشتهيات است .

من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة ... كلمه نساء جمعي است كه مفردي از لفظ خود ندارد ، و كلمه بنين جمع كلمه ابن است كه به معناي نر ، از فرزندان آدمي است ، كه در فارسي به كلمه پسر ترجمه مي‏شود ، حال چه پسر بدون واسطه ، و چه با واسطه ، كه فارسيان از آنان به كلمه نوه ، نتيجه ، نبيره تعبير مي‏كنند .

و كلمه قناطير جمع قنطار است ، و اين كلمه كلمه‏اي است جامد ، يعني چيزي از آن مشتق نمي‏شود ، و به معناي مقدار طلائي است كه در يك پوست گاو بگنجد ، و يا به معناي پوستي پر از طلا است .

كلمه مقنطره اسم مفعولي است مشتق از همين كلمه جامد ، و اين رسم عرب است كه در الفاظ جامد معنائي اعتبار مي‏كنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد ، معنائي مصدري كسب مي‏كند ، آنگاه از همان معناي مصدري كلمه‏اي ديگر مشتق مي‏سازند ، نظير كلمه باقل ، و تامر ، و عطار ، كه از كلمات بقل ( سبزي‏جات ) و تمر ( خرما ) و عطر اشتقاق يافته است و به معناي فروشنده بقل ، و تمر ، و عطر است ، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزي را به وصفي كه از جامد گرفته مي‏شود توصيف كنند ، و معناي كلمه را براي او اثبات نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناي آن كلمه هست ، و چنان نيست كه هيچ رابطه‏اي با آن نداشته باشد ، همچنان كه مي‏گويند : دنانير مدنرة و دواوين مدونه ، و يا گفته مي‏شود : حجاب محجوب و ستر مستور .

كلمه خيل به معناي اسبان است ، و كلمه مسومه كه از ماده سين ، و واو ، ميم گرفته شده ، به معناي چريدن حيوان است ، گفته مي‏شود : سامت الأبل يعني شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد ، و اين گونه حيوانات را كه علف از خانه نمي‏خواهند سائمه مي‏گويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب سمت الابل في المرعي باشد ، يعني شتر را در چراگاه داغ زد ، و نشانه كرد .

در نتيجه خيل مسومة يا به معناي اسباني است كه آزادانه در مرتع مي‏چرند ، و يا اسبان داغدار و نشاندار است .

و كلمه انعام جمع كلمه نعم به فتحه نون و عين است ، كه به معناي شتر و گاو و گوسفند است ، به خلاف كلمه بهائم كه هم نامبرده‏ها را شامل مي‏شود ، و هم غير آنها را ، البته غير وحشي‏ها و مرغان و حشرات و كلمه حرث به معناي

ترجمة الميزان ج : 3ص :164

زرع است ، ليكن افاده معناي كسب هم مي‏كند ، و حرث عبارت است از تربيت نبات ، و يا نبات تربيت شده ، براي بهره‏گيري از منافع آنها در زندگي .

آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان ، تكثير پيدا مي‏كند نيست ، و نمي‏خواهد بفرمايد : انسان به حسب طبع ، متمايل به همسر ، و دوستدار اولاد ، و اموال است ، تا مفسرين اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه ناس ، و از اولاد به كلمه بنين و از مال به عبارت قناطير مقنطره تعبير كرد ؟ آنگاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت اندازند همچنانكه انداخته‏اند .

بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد : مردم در شيفتگي به مشتهيات دنيا يك جور نيستند ، بلكه چند گروهند ، بعضي از شهوت‏پرستان هيچ هم و هدفي ندارند مگر عشق ورزيدن به زنان ، و دل دادن به آنان ، و تقرب و انس و همنشيني با آنان ، و همين دلدادگي وجوهي از فساد و نافرماني خداي سبحان را به دنبال دارد ، نظير آوازه‏خواني ، و موزيك‏نوازي ، و ميگساري ، و امور ديگري مثل اينها ، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است ، و در زنان چنين وضعي پيش نمي‏آيد ، مگر بسيار نادر .

بعضي ديگر دوستدار فرزند پسرند ، چون تكاثر را دوست مي‏دارند ، و مي‏خواهند با داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند ، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديه‏نشينان زياد يافت مي‏شوند ، و نيز اينگونه علاقه‏ها نوعا مختص به پسران است ، نه دختران .

بعضي ديگر از مردم دلباخته مالند ، و بيشتر همتشان اين است كه كيسه‏ها را از پول پر كنند ، و انبارها را از كالا انباشته نمايند .

ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعني طلا و نقره است ، و يا چيزي كه بعدها به صورت نقدينه در آيد ، مانند اثاث و كالاهاي تجارتي و غيره ، و نيز اينگونه علاقه‏ها غالبا در بين اهل شهر زياد است ، نه در صحرانشينان .

و در نظر بعضي ديگر ، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوب‏تر از ساير امور مادي است ، نظير سواركاران كه با اسب عشق مي‏ورزند ، بعضي هم علاقه شديدي به گاو و گوسفند ، و بعضي به كشت و زرع دارند ، البته ممكن است كه بعضي از افراد به دو تا و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند .

اين بود اقسام شهواتي كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند ، هر يك ، يكي از آنها را هدف اصلي زندگي و بقيه اهداف زندگي را فرع آن قرار مي‏دهند ، و در مردم كمتر يافت مي‏شود ( و يا اصلا يافت نمي‏شود ) كسي كه علاقه‏اش به همه اشيا و چيزهاي نامبرده مساوي

ترجمة الميزان ج : 3ص :165

باشد و همه را به طور مساوي دوست بدارد ، و همه برايش هدف اصلي باشند .

و اما لذائذي از قبيل جاه و مقام و صدارت ، همه امور و همي هستند كه به قصد ثانوي مورد علاقه قرار مي‏گيرند ، و التذاذ به آنها ، التذاذ شهواني شمرده نمي‏شود ، بلكه التذاذي است و همي و خيالي ، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامي از اينگونه لذائذ نبرده براي اين است كه در مقام شمردن تمامي شهوات نبوده است .

از اينجا اين نظريه تاييد مي‏شود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب شهوات ، علاقه معمولي نيست ، پس دلدادگي و مرحله شديد حب است ، ( كه خود نوعي جنون است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده ) ، و اگر مراد ، اصل علاقمندي كه امري است فطري ، مي‏بود به شيطان نسبتش نمي‏داد ، چون علاقه معمولي و فطري را خداوند در دل همه نهاده است .

ذلك متاع الحيوة الدنيا ... يعني اين شهواتي كه شمرديم اموري است كه در زندگي دنيا ( يعني نزديكترين زندگي براي انسان نسبت به جهان آخرت ) وسيله اقامه حيات است ، و زندگي دنيا ( نزديكتر ) و همچنين متاع و وسيله اقامه آن امري است فاني ، و از بين رفتني ، نه خود دنيا مي‏ماند ، و نه متاع آن ، نه آن عاقبتي باقي و صالح دارد و نه اين ، آن زندگي كه بقا دارد و شايسته است كه آن را زندگي بناميم ، زندگي آخرت است كه نزد خدا است ، ( و الله عنده حسن الماب ) .

قل ء انبئكم بخير من ذلكم للذين اتقوا عند ربهم جنات ... اين آيه شريفه در مقام بيان جمله : و الله عنده حسن الماب است و به جاي شهواتي كه در آيه قبل شمرد ، در اينجا يك چيز را مقابل آنها قرار داده ، و آن كلمه خير است ، و اين بدان جهت است كه نعمت‏هاي آخرتي همه خوبي‏ها را دارد ، هم باقي است و هم اينكه زيبائي و لذتش حقيقي است ، هم بطلان در آن راه ندارد ، اموري است هم جنس شهوات دنيا ( اگر در دنيا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتي هستند ، و اگر در دنيا اموال و اولاد و خوردني‏ها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام ميوه‏ها هست مترجم ) .

خلاصه خواص آنچه در دنيا هست در آخرت هم هست ، با اين تفاوت كه نعمت‏هاي آخرت خالي از قبح و فساد است ، و آدمي را از آنچه برايش بهتر و واجب‏تر است ، باز نمي‏دارد .

در اين آيه با اينكه نام بهشت را برد ( و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست ) و در عين حال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذكر داد ، براي اين كه مساله هم خوابي وجماع در نظر انسان لذيذترين لذائذ حسي است ، و باز به همين جهت است كه در آيه قبلي نام زنان را جلوتر از بنين

ترجمة الميزان ج : 3ص :166

و قناطير مقنطرة ذكر كرد .

و اما كلمه رضوان به كسره را و هم به ضمه آن به معناي رضا و خشنودي است ، و آن حالتي است كه در نفس آدمي هنگام برخورد با چيزي كه ملايم طبع او است پيدا مي‏شود ، و نفس از پذيرفتن آن امتناع نمي‏ورزد ، و در صدد دفع آن بر نمي‏آيد ، در مقابل اين حالت ، حالت سخط و خشم است كه در هنگام برخورد با ناملايمات ، در نفس پيدا مي‏شود و نفس در صدد دفع آن بر مي‏آيد .

در قرآن كريم مساله رضاي خداي سبحان مكرر آمده ، و بايد دانست كه رضايت خدا همانطور كه بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد ، همچنين در غير باب اطاعت از قبيل اوصاف و احوال و غيره تصور دارد ، ( همان طور كه مي‏گوئيم نماز باعث رضاي خدا است ، همچنين مي‏گوئيم تواضع و رقت قلب باعث خشنودي او است مترجم) .

چيزي كه هست بيشتر مواردي كه در قرآن كلمه رضاي خدا آمده ، ( اگر نگوئيم همه مواردش ) از قبيل رضايت به اطاعت است ، و به همين جهت است كه در آيات زير رضاي خدا را با رضاي بنده ، مقابل هم قرار داده .

رضايت خدا از بنده‏اش به خاطر اطاعت او است ، و رضايت بنده از خدا به خاطر پاداشي است كه به او مي‏دهد ، و يا به خاطر حكمي است كه به نفع او صادر مي‏كند .

رضي الله عنهم و رضوا عنه .

يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربك راضية مرضية .

و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار ، و الذين اتبعوهم باحسان ، رضي الله عنهم و رضوا عنه ، و اعد لهم جنات ... .

اينكه در اين مقام يعني مقام شمردن آنچه براي انسان خير است ، و مطابق با امور مورد علاقه زندگي دنيائي او است مساله رضايت خدا را شمرده ، دلالت دارد بر اينكه خود رضوان نيز از خواسته‏هاي انساني ، و يا مستلزم امري است كه آن امر اين چنين است ، و به همين جهت بوده كه در اين آيه آنرا در مقابل جنات و ازواج ذكر كرده است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :167

در آيه : فضلا من ربهم و رضوانا آن را در مقابل فضل ، و نيز در آيه : و مغفرة من الله و رضوان در مقابل مغفرت ، و در آيه : برحمة منه و رضوان در مقابل رحمت ذكر فرمود .

و چه بسا با تدبر و دقت در معناي آنچه كه ما گفتيم ، و دقت در آيه : رضي الله عنهم ... و آيه : راضية مرضية ... بتوان نكته‏اي را كه آيه مورد بحث مبهم گذاشته ، كشفنمود ، براي اينكه در آيات نامبرده رضايت را به خود آنان زده ، فرموده ( خدا از ايشان راضي است ) و رضايت از شخص ، غير رضايت از فعل شخص است .

در نتيجه برگشت معنا به اين مي‏شود كه خداي تعالي ايشان را در آنچه مي‏خواهند از خود نمي‏راند ، نتيجه اين هم همان معنائي مي‏شود كه آيه : لهم ما يشاؤن فيها - ايشان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند آنرا افاده مي‏كند ، پس در رضوان خدا از انسان ، مشيت مطلقه انسان وجود دارد .

از اينجا روشن مي‏شود اينكه رضوان در اين آيه را در مقابل شهواتي قرار داده ، كه در آيه قبل نام برده بود ، براي اين است كه بفهماند انسان دنياپرست اگر دنيا و مخصوصا مال دنيا را جمع مي‏كند ، براي اين است كه به خيال خود مشيت مطلقه را به دست آورد ، ساده‏تر بگويم براي اين جمع مي‏كند كه هر كاري خواست بتواند بكند ، و قدرتش تا دورترين آرزوهايش توسعه يابد ، ولي امر بر او مشتبه شده ، و نفهميده كه چنين قدرتي و چنين مشيت مطلقه‏اي جز با رضايت خدا تامين نمي‏شود ، خدائي كه زمام هر چيز به دست او است .

و الله بصير بالعباد بعد از آنكه از اين آيه و آيه قبليش به دست آمد كه خدا در دو سرا يعني هم در دنيا و هم در آخرت وعده نعمت‏هائي را داده كه مايه تنعم و لذت او است ، و نيز از آنجائي كه اين نعمت‏ها چه خوردني‏هايش و چه نوشيدني‏ها و همسران و ملك و ساير لذائذش هم دنيوي دارد و هم اخروي ، با اين تفاوت كه آنچه دنيائي است مشترك بين كافر و مؤمن است ، و اما اخرويش مختص به مؤمنين است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :168

جاي اين سؤال در ذهن باز مي‏شود كه : چه فرقي است بين دنيا و آخرت كه لذائذ دنيوي مشترك ، و لذائذ اخروي مختص باشد ؟ و يا بگو چه مصلحتي ايجاب كرده كه نعمت‏هاي اخروي مختص به مؤمن باشد ؟ و چون جاي چنين سؤالي بوده ، در آخر آيه مورد بحث فرمود : ( و خدا به وضع بندگانش بصير است ) ، و معنايش اين است كه اين فرقي كه خداي تعالي بين مؤمن و كافر گذاشته بر اساس عبث و بيهوده كاري نبوده ، چون خدا بزرگتر از آن است كه كاري گزاف و بيهوده كند ، بلكه در خود اين دو طايفه از مردم چيزي هست كه اين تفاوت را باعث شده ، و خدا بصير و بينا به بندگان خويش است و دليل اين تفاوت را مي‏داند ، و آن عبارت است از وجود تقوا در مؤمن ، و نبود آن در كافر .

در آيه بعدي اين تقوا را به بياني معرفي كرده كه با آيه مورد بحث متصل و مربوط باشد ، و آن اين است كه فرموده : الذين يقولون ربنا ... تا آخر دو آيه ، كه خلاصه اين معرفي چنين است كه مؤمنين فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشان اظهار مي‏دارند ، و خود را از او بي‏نياز نمي‏دانند ، و نه تنها به زبان اظهار مي‏دارند ، بلكه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات مي‏كنند ، به خلاف كفار كه خود را از پروردگار خود بي‏نياز مي‏پندارند و پيروي شهوات دنيا زندگي آخرت و عاقبت امرشان را از يادشان برده است .

يكي از لطيف‏ترين نكاتي كه از دو آيه مورد بحث ، يعني آيه : ذلك متاع الحيوة الدنيا ، و الله عنده حسن الماب ، و آيه : قل ء انبئكم بخيرمن ذلكم ... ، و آياتي كه شبيه به اينها است ، نظير آيه : قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ؟ قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا ، خالصة يوم القيمة كذلك نفصل الايات لقوم يعلمون استفاده مي‏شود ، پاسخ از اشكالي است كه بسياري از دانشمندان بر ظاهر آيات راجع به توصيف نعمت‏هاي بهشت وارد دانسته‏اند .

و آن اشكال اين است كه : ( تمامي لذائذ دنيوي براي بقا و حفظ نسل است ، و آخرت كه دار بقا است ، چه حاجت به اين گونه لذائذ دارد ) ؟ توضيح اينكه اگر در احوال وجود موجودات محسوس در اين عالم دقت كنيم، هيچ شكي براي ما نمي‏ماند ، در اينكه افعالي كه از اين موجودات سر مي‏زند ، همه ناشي و فرع بر قوا و ادواتي است كه هر موجودي مجهز به آن است ، و بحث از اهداف و غايات هستي هم اين معنا را تاييد مي‏كند ، و به ثبوت مي‏رساند كه

ترجمة الميزان ج : 3ص :169

هيچ چيز در عالم به طور اتفاق و يا گزاف و يا عبث خلق نشده است .

يكي از موجودات اين عالم ، انسان است كه مي‏بينيم از سر تا پايش دستگاههائي دقيق و جهازي حيرت‏انگيز از دقت است ، با يك جهازش مساله تغذيه او تامين مي‏شود ، كه همه مي‏دانيم غذا خوردن آدمي بيهوده نيست ، بلكه براي پر كردن خلاي است كه در اثر تحليل بدن پديد مي‏آيد ، ناگزير غذا مي‏خورد ، تا باقي بماند .

يكي ديگر از آن جهازات ، جهاز تناسل است ، در مردان به شكلي و در زنان به شكلي ديگر ، و هر يك قوائي فعاله دارند ، قوائي كه هر يك مترتب بر ديگري است ، و اين دو جنس مخالف با كشش و كوشش به يكديگر مي‏رسند .

تا نوع بشر باقي بماند ، در نباتات و حيوانات هم مساله نظير وضعي است كه انسانها دارند .

از سوي ديگر مي‏بينيم عالم خلقت براي اينكه موجودات را به راهي كه مي‏خواهد بيندازد و آنها را مسخر خود كند ، و مخصوصا در تسخير جانداران يعني حيوان و انسان ، لذائذي در افعال آنها و قواي فعاله آنها قرار داده ، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را به سوي عمل روانه كند ، و او خودش نمي‏داند چرا اين قدر براي خوردن و عمل زناشوئي مي‏دود ، خيال مي‏كند هدف لذت بردن او است ، در حالي كه با اين لذت و اين گول زنك ، او را كوك كرده‏اند ، تا خلقت به هدف خود كه بقاي شخص و نوع انسان است برسد .

و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسي اين رابطه يعني لذت‏گيري را در آدمي ننهاده بود هيچ انساني به دنبال آن نمي‏رفت ، نه براي تحصيل غذا اين همه تلاش مي‏كرد ، و نه براي عمل جنسي آن همه مشقات را مي‏پذيرفت ، و هر چه مثلا به او مي‏گفتند اگر غذا نخوري باقي نمي‏ماني ، و اگر جماع نكني جنس بشر باقي نمي‏ماند ، زير بار نمي‏رفت ، و در نتيجه غرض خلقت باطل مي‏شد ، و ليكن خداي تعالي لذت غذا ، و لذت جماع را در او به وديعت نهاد ، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند ، و تا غذا و شهوت جنسي را به دست نياورد آرام نگيرد ، و براي به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائي را به جان بخرد ، و نه تنها به جان بخرد ، بلكه در جمع‏آوري مال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتي گول زنك دلخوش باشد ، و نظام خلقت به هدف خود برسد .

پس معلوم شد كه منظور خداي تعالي از اين تدبير غير از اين نبوده ، كه فرد و نسل بشر باقي بماند ، فرد ، با غذا خوردنش ، و نسل ، با جماع كردنش .

اين غرض خلقت ، و اما براي خود انسان باقي نمي‏ماند مگر خيال .

خوب ، وقتي معلوم شد كه اين لذائذ دنيوي مقصود اصلي در خلقت نيست ، بلكه براي

ترجمة الميزان ج : 3ص :170

غرضي محدود و زماندار است ، اشكال بالا متوجه مي‏شود كه در قيامت وجود اين لذائذ چه معنا دارد ، با اينكه بقاي آن زندگي نه بستگي به خوردن دارد ، و نه به جماع .

باز تكرار مي‏كنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذي براي حفظ بدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعني مردن است ، و لذت جماع و همه لذائذ مربوط به آن كه اموري بسيار است براي توليد مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مي‏باشد .

پس اگر براي انسان وجودي فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست ، و حياتي فرض كنيم كه از هر شر و مكروهي مامون است ، ديگر چه فايده‏اي مي‏توان در وجود قواي بدني يك انسان آخرتي تصور كرد ؟ و چه ثمره‏اي در داشتن جهاز هاضمه ، و تنفس ، و تناسل ، و مثانه، طحال ، و كبد و امثال آن مي‏تواند باشد ؟ با اينكه گفتيم همه اين جهازها براي بقا تا زماني محدود است ، نه براي بقاي جاوداني و أبدي .

و اما جواب از اين اشكال اين است كه ( خداي سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمت‏هاي مربوط به آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند ، و در نتيجه به سوي زندگي در دنيا و متعلقات آن كشيده شوند ، همچنان كه در كلام مجيدش فرمود : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها .

و نيز فرموده : المال و البنون زينة الحيوة الدنيا .

و نيز فرموده : تبتغون عرض الحيوة الدنيا .

و نيز در آيه‏اي كه مي‏بينيد و جامع‏ترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده : و لا تمدن عينيك الي ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا ، لنفتنهم فيه ، و رزق ربك خير و ابقي .

و نيز فرموده : و ما اوتيتم من شي‏ء فمتاع الحيوة الدنيا ، و زينتها ، و ما عند الله خير و ابقي ، ا فلا تعقلون و آياتي ديگر از اين قبيل كه همه اين نكته را بيان

ترجمة الميزان ج : 3ص :171

مي‏كنند كه نعمت‏هاي موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها اموري است مقصود للغير ، نه مقصود بالذات ، وسيله‏هائي است براي زندگي محدود دنيا ، كه از چند روزهدنيا تجاوز نمي‏كند ، و اگر مساله زندگي مطرح نبود اين نعمت‏ها نه خلق مي‏شد و نه ارزشي داشت ، حقيقت امر همين است .

و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستي انسان باقي مي‏ماند همين وجودي است كه چند صباحي در دنيا زندگي كرده ، با دگرگوني‏ها و تحولاتش مسيري را از نقص به كمال طي نموده ، و اين قسمت از وجود انسان همان روحي است كه از بدن منشا گرفته و بر بدن حكم مي‏راند .

بدني كه عبارت است از مجموع اجزائي كه از عناصر روي زمين درست شده ، و نيز قواي فعاله‏اي كه در بدن است ، به طوري كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت ( ويا علاقه جذب عناصر زمين به سوي بدن ) نمي‏بود ، وجود انسان هم دوام نمي‏يافت .

پس فرض نبود غذا و ساير شهوات ، فرض نبود انسان است ، نه فرض استمرار نيافتن وجودش ، ( دقت بفرمائيد) .

پس انسان در حقيقت همان موجودي است كه با زاد و ولد منشعب مي‏شود ، مي‏خورد و مي‏نوشد ، و ازدواج مي‏كند و در همه چيز تصرف نموده ، مي‏گيرد ، مي‏دهد ، حس مي‏كند ، خيال مي‏كند ، تعقل مي‏نمايد ، خرسند و مسرور و شادمان مي‏شود ، و هر ملائمي را به خود جلب مي‏كند ، خودي كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم ، مجموعي كه بعضي از آنها مقدمه بعضي ديگر است ، و انسان بين مقدمه و ذي المقدمه حركتي دوري دارد ، چيزي كه بر حسب طبيعت مقدمه كمال او بود ، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقتش مي‏شود .

و وقتي خدا او را از دار فاني دنيا به دار بقا منتقل كرد ، و خلود و جاودانگي برايش نوشت ، حال يا خلود در عذاب ، و يا در نعمت و ثواب اين انتقال و خلود ، ابطال وجود او نمي‏تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائي او است ، هر چه بود حالا هم همان است ، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگوني و زوال بود ، ولي در آخرت دگرگوني ندارد ، هر چه هست هميشه همان خواهد بود ، قهرا يا هميشه به نعمت‏هائي از سنخ نعمت‏هاي دنيا ( منهاي زوال و تغيير ) متنعم ، و يا به نقمت‏ها و مصائبي از سنخ عذابهاي دنيا ( ولي منهاي زوال و تغيير ) معذب خواهد بود ، و چون نعمت‏هاي دنيا عبارت بود از شهوت جنسي ، و لذت طعام ، و شراب ، و لباس ، و مسكن ، و همنشين و مسرت و شادي و امثال اينها ، در آخرت هم قهرا همين‏ها خواهد بود .

پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است ، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيا است ، آنچه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است ، مطالب

ترجمة الميزان ج : 3ص :172

و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است ، تنها فرقي كه بين دنيا و آخرت است مساله بقا و زوال است .

اين آن چيزي است كه از كلام خداي سبحان ظاهر مي‏شود ، كه در بيان حقيقت بنيه و ساختمان انسان مي‏فرمايد : و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفة في قرار مكين ثم خلقنا النطفة علقة ، فخلقنا العلقة مضغة ، فخلقنا المضغة ، عظاما ، فكسونا العظام لحما ، ثم انشاناه خلقا آخر ، فتبارك الله احسن الخالقين ، ثم انكم بعد ذلك لميتون ، ثم انكم يوم القيمة تبعثون .

توجه كنيد به جمله اول آيه و همه فقرات آن كه تعبير به خلقت كرده ، و خلقت عبارت است از تركيب ، ( نظير پديد آوردن بنا از تركيب سنگ و آجر و غيره ) ، و باز توجه كنيد به جمله : و در آخر او را خلقي ديگر كرديم ، كه به خوبي دلالت مي‏كند بر اينكه خلقت مادي بدن مبدل مي‏شود به خلقت موجودي مجرد ، و باز توجه كنيد به جمله و سپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد كه به طور مسلم مخاطب به اين خطاب ، همان انساني است كه خلقتي ديگر شده .

و نيز مي‏فرمايد : قال فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ، كه از آن بر مي‏آيد حيات انسان ، حياتي است زميني ، كه از زمين و نعمت‏هايش تركيب شده ، و ما در تفسير آيه : كان الناس امة واحدة ... پاره‏اي مطالب در اين باره بيان كرديم .

و از سوي ديگر خداي سبحان در باره اين نعمت‏هاي زميني فرموده : ذلك متاع الحيوة الدنيا .

و نيز فرموده : و ما الحيوة الدنيا في الاخرة الا متاع و در اين دو آيه خود زندگي

ترجمة الميزان ج : 3ص :173

دنيا را وسيله زندگي آخرت و متاع آن ناميده ، متاعي كه صاحبش از آن متمتع مي‏شود ، و اين خود بديع‏ترين بيان در اين باب است ، بابي است كه از آن هزارها باب باز مي‏شود ، و در عين حال مصدق كلام رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است كه فرموده : كما تعيشون تموتون ، و كما تموتون تبعثون .

و كوتاه سخن اينكه زندگي دنيا عبارت است از وجود دنيوي انسان ، به ضميمه آنچه از خوبيها و بديها كه كسب كرده ، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است .

در نتيجه در آخرت يا لذائذي كه كسب كرده به او مي‏دهند ، و يا از آن محرومش مي‏كنند .

و يا به نعمتهاي بهشت برخوردارش مي‏سازند ، و يا به عذاب آتش گرفتارش مي‏كنند .

و به عبارتي روشن‏تر ، آدمي در بقايش به حسب طبيعت ، سعادت و شقاوتي دارد ، هم بقاي شخصيتش و هم بقاي نوعش ، و اين سعادت و شقاوت منوط به فعل طبيعي او ، يعني أكل و شرب و نكاح او است ، و همين فعل طبيعي به وسيله لذائذي كه در آن قرار داده‏اند آرايش و مشاطه‏گري شده ، لذائذي كه جنبه مقدميت دارد .

اين به حسب طبيعت آدمي و خارج از اختيار او است .

و اما وقتي مي‏خواهد با فعل اختياري خود طلب كمال كند ، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد ، موجودي مي‏شود كه ديگر كمالش منحصر در لذائذ طبيعي نيست ، بلكه همان چيزي است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده است .

پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است ( از قبيل خوشگلي و خوش لباسي ، و بلندي و خوش صورتي ، وخوش خطي ، و سفيدي ، و لذت‏بخشي غذا ، و خانه ، و همسرش و امثال اينها ) كمال او شمرده نمي‏شود ، هر چند كه نوعي كمال طبيعي هست ، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نمي‏شود ، هر چند كه نقص طبيعي هست ، همچنان كه خود را مي‏بينيم كه از تصور لذائذ لذت مي‏بريم ، هر چند كه در خارج وجود نداشته باشد .

مثلا مريض با اينكه بهبودي ندارد اما از تصور بهبودي لذت مي‏برد ، پس همين لذائذ مقدمي است كه كمال حقيقي انسان مي‏شود ، هر چند كه از نظر طبيعت ، كمال مقدمي است حال اگر خداي سبحان اين انسان را بقايي جاودانه بدهد ، سعادتش همان لذائذي است كه در دنيا مي‏خواست ، و شقاوتش همان چيزهائي است كه در دنيا نمي‏خواست ، حال چه لذت به حسب طبيعت ، و خلاصه لذت مقدمي باشد ، و چه لذت حقيقي و اصلي باشد ، چون اين بديهي

ترجمة الميزان ج : 3ص :174

است كه خير هر شخص و يا قوه مدركه و داراي اراده عبارت است از چيزهائي كه علم بدان دارد ، و آن را مي‏خواهد ، و شر او عبارت است از چيزي كه آن را مي‏شناسد ولي نمي‏خواهد .

پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا مي‏خواست برسد ، چه خوردنيش ، و چه نوشيدنش ، و چه لذائذ جنسيش ، و چه لذائذي كه در دنيا به تصورش نمي‏رسيد ، و در عقلش نمي‏گنجيد ، و در آخرت عقلش به آن دست مي‏يابد ، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است ، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است ، كه همان آتش است ، همچنان كه خداي تعالي فرموده : لهم ما يشاؤن فيها ، و لدينا مزيد .

الذين يقولون ربنا اننا آمنا فاغفر لنا ذنوبنا و قنا عذاب النار اين آيه شريفه توصيف متقين است ، كه در آيه : للذين اتقوا سخن از ايشان رفت ، و ايشان را اينطور توصيف مي‏كند كه مي‏گويند : ربنا و در اين كلمه با ذكر ربوبيت خدا اظهار عبوديت نموده ، از اوكه پرورش دهنده ايشان است مي‏خواهند به حالشان رحم كند ، و حاجتشان را برآورد اننا آمنا ... .

در اين جمله منظورشان اين نيست كه بر خدا منت نهند ، كه ما به تو ايمان آورده‏ايم ، چون بفرموده خدا در آيه : بل الله يمن عليكم ان هديكم للايمان همه منت‏ها را خدا بر ما دارد ، كه به سوي ايمان هدايتمان كرد ، بلكه منظورشان اين است كه از خدا بخواهند وعده‏اي كه به بندگانش داده كه و امنوا به يغفر لكم به وي ايمان آوريد تا شما را بيامرزد در حق آنان منجز و عملي سازد ، و به همين جهت جمله ، فاغفر لنا ذنوبنا ... را با آوردن حرف فا بر سر آن متفرع بر گفتار قبلي خود كردند ، و در اينكه گفتار خود را با حرف ان تاكيد كردند ، براي اين بود كه بر صدق و ثباتشان در ايمان دلالت كند .

در اينجا سؤالي پيش مي‏آيد ، و آن اين است كه ، چرا بعد از جمله : فاغفر لنا ذنوبنا جمله : و قنا عذاب النار را اضافه كردند ؟ با اينكه بعد از مغفرت ديگر آتشي نمي‏ماند ؟ .

جواب اين است كه : خير ، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نيست به اين معنا كه نگهداري از عذاب آتش هم فضلي جداگانه از ناحيه خدا است ، كه به هر يك از بندگانش

ترجمة الميزان ج : 3ص :175

بخواهد مي‏دهد .

و يا به نعيم بهشت متنعم مي‏كند .

براي اينكه ايمان به خدا و اطاعت از او ، بنده را طلبكار از خدا نمي‏كند ، تا خدا به عنوان پرداخت حق ، او را از عذاب آتش پناه دهد ، و يا به نعمت بهشت برساند ، زيرا ايمان و اطاعت هم يكي از نعمت‏هائي است كه خدا به بنده‏اش داده ، و بلكه بزرگترين نعمت او است ، و بنده از ناحيه خودش چيزي را مالك نيست ، و حقي بر خدا ندارد ، مگر آن حقي را كه خود خدا به عهده خود گرفته ، و يكي از آن حقوق همين است كه اگر ايمان آوردند ، ايشان را بيامرزد ، و يكي ديگر اينكه از عذاب محفوظشان بدارد ، همچنان كه فرموده : و امنوا به يغفر لكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم .

و چه بسا از بعضي از آيات استفاده شود كه نگهداري از عذاب آتش ، همان مغفرت و جنت باشد ، نه چيز ديگر ، مانند آيه : هل ادلكم علي تجارة تنجيكم من عذاب اليم ، تؤمنون بالله و رسوله ، و تجاهدون في سبيل الله ، باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ، يغفر لكم ذنوبكم ، و يدخلكم جنات تجري من تحتها الانهار ، و مساكن طيبة في جنات عدن .

چون در دو آيه اخير آنچه را در آيه اول به اجمال گذرانده بود ، تفصيل مي‏دهد ، در آيه اول به طور اجمال فرمودهبود : آيا شما را به تجارتي راهنمايي كنم كه چنين و چنان ... و در دو آيه بعدش بيان مي‏كند : كه سود آن تجارت چيست ، و اين خود معنائي دقيق است كه به زودي در موردي مناسب ان شاء الله شرحش مي‏دهيم .

الصابرين و الصادقين ... در اين آيه ايشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصيف كرده ، كه تقواي هيچ متقي خالي از آنها نيست .

1- صبر ، و اينكه اين صفت اول ذكر شده به خاطر اين است كه مقدم بر خصلت‏هاي ديگر است ، البته از آنجائي كه در آيه ، صبر را مطلق آورده ، شامل همه صبرهاي ديگر هم

ترجمة الميزان ج : 3ص :176

مي‏شود : صبر بر اطاعت ، صبر بر ترك معصيت ، صبر بر مصيبت .

2- صدق و صدق هر چند حقيقتش به حسب تحليل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار و كردار آدمي با باطنش ، و ليكن اگر كلمه نامبرده را به اين معنا بگيريم شامل تمامي فضائل مي‏شود ، ديگر حاجت نبود صابرين و قانتين و آن ديگر صفات را ذكر كند ، پس قطعا اين معناي تحليلي منظور نبوده ، در نتيجه بايد گفت كه مراد از آن همان راستگوئي است و بس ( و خدا داناتر است) .

و كلمه قنوت به معناي خضوع براي خداي سبحان است ، كه شامل عبادات و اقسام اطاعت‏ها مي‏شود ، و كلمه انفاق كه منفقين اسم فاعل از آن است ، عبارت است از دادن مال به كسي كه مستحق آن است .

منظور از كلمه : استغفار در سحرها نماز شب و استغفار در آن است ، و روايات وارده ، استغفار در اسحار را به نماز شب ، و استغفار در قنوت آخرينش كه همان يك ركعت وتر است تفسير نموده‏اند .

خداي تعالي در سوره مزمل ، آيه 19 و سوره دهر آيه 29 بعد از يادآوري قيام در شب و تهجد و عبادت در آن استغفار را ، راه انسانها به سوي پروردگارشان خوانده ، و فرموده : ان هذه تذكرة ، فمن شاء اتخذ الي ربه سبيلا .

شهد الله انه لا اله الا هو ، و الملائكة ، و اولوا العلم قائما بالقسط كلمه شهادت در اصل به معناي معاينه يعني به چشم خود ديدن ، و يا به گوش خود شنيدن ، و يا با ساير حواس خود حس كردن بوده است ، ولي در اداي شهادت نيز استعمال شده ، مثلا در باره كسي كه در محضر قاضي مي‏گويد ( من ديدم كه فلاني آن ديگري را زد ، و يا شنيدم كه چنين گفت ، و امثال اينها ) مي‏گويند در محضر قاضي شهادت داد ، و به تدريج در اثر كثرت استعمال در هر دو معنا ، مشترك در هر دو معنا شد ، به طوري كه اگر قرينه‏اي در كلام نباشد ، شنونده از گوينده مي‏پرسد : منظورت از شهادت ، تحمل آن است ، و يا اداي آن ، و اين بدان عنايت است كه هر دو يك غرض را ايفا مي‏كنند ، چون آن كسي كه شهادت را تحمل مي‏كند ، براي ادا تحمل مي‏كند .

ساده‏تر بگويم : اگر ديده‏ها و شنيده‏هاي خود را حفظ مي‏كند ، براي اين حفظ مي‏كند كه حق و واقع در اثر نزاع ، يا اعمال قدرت ، و يا فراموشي و يا در خفا واقع شدن واقعه ، دچار

ترجمة الميزان ج : 3ص :177

بطلان نگردد ، پس به اين عنايت ، تحمل شهادت و اداي آن هر دو شهادت است ، يعني هر دو حق را حفظ و اقامه مي‏كنند ، و قسط و عدالت را به پا مي‏دارند .

و از آنجائي كه آيات قبل ، يعني از جمله : ان الذين كفروا لن تغني عنهم ... تا جمله : و المستغفرين بالاسحار در مقام بيان اين نكته بود كه خداي سبحان شريك در عبادت ندارد ، و چيزي از او بي‏نياز نيست ، و آنچه را كه انسانها بي‏نياز كننده از خدايش مي‏پندارند ، و به همين خيال باطل به آن اعتماد مي‏كنند ، چيزي به جز گول زنك ، و وسيله زندگي دنيا ، و وسيله به دست آوردن مايه زندگي آخرت نيست ، و به جز از راه تقوا نمي‏توان زندگي دنيا را مايه حيات آخرت كرد ، به عبارت ديگر مي‏فرمود : اين نعمت‏هائي كه انسان تمايل به آن دارد و مشترك ميان مؤمن و كافر است ، در آخرت مختص به مؤمن است ، لذا در آيه مورد بحث اقامه شهادت كرد بر اينكه آنچه در اين آيات فرموده همه حق است ، و نبايد در آن ترديد كرد .

و با اينكه شاهد خود خداي عز اسمه است ، شهادت داد بر اينكه او معبودي است كه جز او معبودي نيست ، و چون به غير او معبودي نيست ، پس احدي نيست كه جاي او را بگيرد ، و خلق را از او بي‏نياز كند ، نه مال ، نه فرزند ، و نه هيچ يك ، از زينت‏هاي ديگر دنيا ، و نه هيچ سببي از اسباب ، براي اينكه اگر يكي از اين نامبردگان چنين خاصيتي داشته باشد ، و بتواند ما را از خدا بي‏نياز سازد ، قهرا در مقابل خداي تعالي معبود ديگري خواهد بود ، و يا اگر خود ، معبودي نباشد قطعا به معبود ديگري تكيه خواهد داشت ، و آيه شريفه با جمله : لا اله الا هو اين معنا را نفي كرد .

خداي تعالي در حالي اين شهادت را مي‏دهد كه در فعلش قائم به قسط ، و در خلقش حاكم به عدل است ، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار كردن روابط بين اين دو سلسله تدبير كرده ، و همه را در راه بازگشت به سوي خودش قرار داده ، تا با تلاش و تكامل و پشت سر هم به سويش برگردند و در مسير اين هدف نعمت‏هائي قرار داده ، تا انسان هم در مسيرش ، و همدر هدفش يعني در دنيايش و هم در آخرتش از آن نعمت‏ها استفاده كند ، البته در دنيا براي آخرتش استفاده كند ، نه اينكه در دنيا بر آنها ركون و اعتماد نموده ، بر سر آن نعمت‏ها از سير باز ايستد ، پس خدائي به اين معنا شهادت مي‏دهد كه خود شاهدي عادل است .

يكي از لطائف اين آيه آن است كه ، عدالت خدا بر عدالت او و بر يگانگيش در الوهيت ، شهادت مي‏دهد و معنايش اين است كه عدالت او خودش بنفسه ثابت است ، و وحدانيت او را هم اثبات مي‏كند .


ترجمة الميزان ج : 3ص :178

توضيح اينكه : ما انسانها اگر عدالت را در شاهد ، معتبر مي‏دانيم براي اين است كه شاهد همواره ملازم بر صراط مستقيم و صراط فطرت باشد ، به دو سوي انحرافي افراط و تفريط منحرف نشود ، و فعل خود را كه همان شهادت است در غير موضع به كار نبرد ، و در نتيجه شهادتش خالي از دروغ و زور باشد ، پس ملازم صدق بودن ، و بر طبق فطرت راه پيمودن باعث عدالت آدمي مي‏شود ، پس خود نظام حاكم بر عالم و نظامي كه در بين اجزاي عالم است ، و همه فعل خدايند ، محض عدالت است .

تكرار مي‏كنيم وقتي رفتار ما بر طبق نظام فطرت ، ما را عادل مي‏كند ، خود نظام كه همان فعل خدا است عين عدالت است ، و اگراحيانا به حوادثي بر مي‏خوريم كه خوش‏آيند ما نيست ، و يا بر خلاف ميل و طمع ما است ، و به دنبالش اعتراض سر داده ، در مورد آن حادثه مناقشه مي‏كنيم ، حقيقتش اين است كه ما در اعتراض و مناقشه خود چيزهايي مي‏گوئيم كه از عقل ما تراوش مي‏كند ، و يا غرائز ما متمايل به آن است ، و معلوم است كه حكم عقل ما ، و تمايل غرائز ما نيز از نظام عالم گرفته شده ، ولي وقتي به بحث مي‏پردازيم ، و به سبب حادثه پي مي‏بريم ، شبهه ما زائل مي‏شود ، و اگر نتوانيم به سبب حادثه پي ببريم ، حداقل به جهل خود پي مي‏بريم ، پس آنچه در دست ما است جهل به سبب است ، نه علم به نبود سبب ، پس نظام جهان هستي ( كه عين فعل خداي سبحان است ) ، عين عدالت است ( دقت فرمائيد ) .

و اگر در اين ميان معبودي باشد كه جاي خدا را پر كند ، و ما را در موردي از خدا بي‏نياز سازد ، قطعا نظام عالم نمي‏توانست عادل به طور مطلق باشد ، بلكه نظام هر اله بالنسبه به خودش ، و در دايره قضا و علمش عادل بود .

و كوتاه سخن اينكه خداي سبحان كه شاهدي است عادل ، شهادت مي‏دهد بر اينكه معبودي جز او نيست ، اين شهادت را همانطور كه گفتيم با فعل خودش كه همان نظام عالم است ادا مي‏كند ، و به طوري كه از ظاهر آيه مورد بحث بر مي‏آيد با قول خودش هم ادا كرده ، و فرموده : شهد الله انه لا اله الا هو .

پس آيه مورد بحث در مشتمل بودنش بر ، شهادت خدا بر يكتائي خود ، نظير آيه شريفه زير است ، كه مي‏فرمايد : لكن الله يشهد بما انزل اليك ، انزله بعلمه ، و الملائكة يشهدون ، و كفي بالله شهيدا .

و اما اينكه در آيه مورد بحث فرموده : ملائكه هم شهادت مي‏دهند بر اينكه معبودي جز

ترجمة الميزان ج : 3ص :179

خدا نيست ، توجيهش اين است كه خداي تعالي در آيات مكي كه قبل از اين آيات نازل شده ، خبر داده به اينكه فرشتگان، بندگان محترم خدايند ، و او را در آنچه دستور مي‏دهد نافرماني نمي‏كنند ، و هر چه مي‏كنند به امر او است او را تسبيح نموده و در تسبيح خود شهادت مي‏دهند به اينكه معبودي جز او نيست .

اينك آن آيات : بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و الملائكة يسبحون بحمد ربهم .

در آيه مورد بحث مي‏فرمايد : صاحبان علم شهادت مي‏دهند به اينكه جز او معبودي نيست ، براي اينكه هر صاحب علمي از آيات آفاقي و انفسي خدا ، يكتائي خدا را به يقين درك مي‏كند ، زيرا اين آيات تمام مشاعرشان را پر مي‏كند ، و در عقول آنان رسوخ مي‏نمايد .

از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد : اول اينكه : مراد از شهادت به طوري كه از ظاهر آيه شريفه بر مي‏آيد شهادت قولي است نه عملي ، هر چند كه شهادت عملي خدا بر يكتائي و عدالتش نيز در جاي خود صحيح و حق است ، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت مي‏دهد بر اينكه معبودي واحد دارد ، و با تمامي جزء جزء وجودش كه همان اعيان موجودات است شهادت مي‏دهد كه اگر معبودي غير از او بود نظامي چنين متصل و به هم پيوسته نمي‏داشت .

دوم اينكه : جمله : قائما بالقسط حال از فاعل شهد الله يعني حال از الله است ، و عامل در اين حال هم جمله شهد است .

و به عبارتي روشن‏تر اينكه قيام خدا به قسط آن چيزي نيست كه خدا و ملائكه و اولوا العلم بر آن شهادت داده‏اند ، بلكه چگونگي و حالت شهادت دادن خدا را مي‏رساند و معنايش اين است كه خدا در حالي كه قائم به قسط است شهادت مي‏دهد بر اينكه معبودي به جز او نيست ، و ملائكه و اولوا العلم هم همين شهادت را مي‏دهند ، دليل ما بر اين معنا ظاهر آيه است كه بين جمله : لا اله الا هو و جمله : قائما بالقسط جدائي انداخته ، و بين دو جمله ، كلمات و الملائكة و اولوا العلم را آورده ، و اگر مساله قيام به قسط هم از اجزاي شهادت بود جا داشت كه بفرمايد ، شهد الله انه لا اله الا هو ، قائما بالقسط و الملائكة ... .

از اينجا روشن مي‏شود اينكه جمعي از مفسرين در تفسير آيه ، شهادت را شهادت

ترجمة الميزان ج : 3ص :180

عملي ، و قيام به قسط را هم جزء شهادت گرفته‏اند ، اينان از دو جهت خطا رفته‏اند ، خواننده مي‏تواند با مراجعه بدانچه گفته‏اند به اين اشكال متوجه شود .

و از اين اشكال بدتر ، اشكال بر مفسري است كه گفته : حمل شهادت ، بر شهادت قولي ، مستلزم آن است كه مساله توحيد را مستند به نقل بدانيم نه عقل ، آنوقت ناگزيريم براياثبات حجت و اعتبار نقل ، مساله وحي را اثبات كنيم ، زيرا اين شهادت را قرآن داده و تا اثبات نكنيم كه قرآن وحي است ، اين دليل نقلي اعتبار نمي‏يابد ، و اين خود بياني است دوري .

و به خاطر همين اشكال بعضي از مفسرين گفته‏اند : منظور از شهادت دادن خدا يك معناي استعاره‏اي و ادعائي است ، به اين معنا كه ادعا شود تمامي آنچه خدا خلق كرده ، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت مي‏كند بر وحدت صانعش ، و اين دلالت خود نوعي سخن گفتن است ، و خدا با چنين نظامي به يكتائي خود شهادت مي‏دهد ، و با همين ادعا ملائكه هم با اطاعتشان، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان ، آيات و نشانه‏هاي يكتائي خدا را در حقيقت بر وحدانيت او شهادت مي‏دهند .

جواب از اين سخنان اين است كه اينان در سخن خود خلط و مغالطه كرده‏اند ، چون اينكه دانشمندان گفته‏اند دليل نقلي قابل اعتماد نيست ، در خصوص مواردي است كه عقل و يا حس ناقل در آن راه داشته باشد ، ( در اين صورت است كه شنونده به آن اعتماد نمي‏كند ، زيرا احتمال مي‏دهد عقل و يا حس ناقل خطا رفته باشد ) ، و مخصوصا در مسائلي كه تنها علم راهگشا است به چنين دليلي اعتماد نمي‏شود ، اما اگر فرض كرديم يك دليل نقلي افاده علم كرد ، علمي كه دليل عقلي هم همان را افاده مي‏كند ، و يا علمي قوي‏تر از علم عقلي مي‏آورد ، در آن صورت دليل عقلي هم مانند نقلي معتبر و يا از آن معتبرتر خواهد بود ، همچنان كه مي‏بينيم همه مردم دليل نقلي متواتر را از دليل عقلي معتبرتر مي‏شمارند ، و مضمون آنرا از مضموني كه برهان عقلي بر آن اقامه شده باشد صادق‏تر و روشن‏تر مي‏دانند ، هر چند كه مقدمات آن برهان نظري ، يقيني باشد ، و نتيجه‏اي يقيني هم بدهد .

پس اگر شاهدي را فرض كنيم كه احتمال دروغگوئي در او نمي‏رود ، و برهان صريح افاده كرد كه ممكن نيست خلاف واقع نيز بگويد ، شهادت چنين شاهدي همان يقين را مي‏آورد ، كه يك برهان يقيني مي‏آورد ، و خداي سبحان چنين شاهدي است ، چون او كسي است كه نقص و باطل در او راه ندارد ، و در حق او دروغگوئي تصور نمي‏شود ، پس شهادت او بر وحدانيت خودش شهادتي است حق ، همچنان كه خبر دادنش از شهادت ملائكه و اولوا العلم

ترجمة الميزان ج : 3ص :181

شهادت آنان را به طور يقين اثبات مي‏كند ، پس اينكه گفتند : شهادت مورد نظر آيه ، شهادت كلامي نيست ، زيرا اگر باشد چنين و چنان مي‏شود ، مغالطه‏اي بيش نيست .

علاوه بر اينكه مشركين كه اين شهادت عليه آنان است ، اگر اصنام و ارباب اصنامي به عنوان شريك خدا اثبات مي‏كردند ، به عنوان شفيع در درگاه خدا ، و وسائطي بين او و خلقش اثبات مي‏كردند ، همچنان كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند : ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي ، و حتي آنهائي هم كه به شرك خفي براي خدا شريك مي‏گيرند ، مثلا در نماز و روزه خود هواي نفس ، و يا اطاعت ما فوق ، و يا مال ، و اولاد ، را هم دخالت مي‏دهند ، در حقيقت به سببي كه خدا آنرا سبب قرار داده تمسك مي‏كنند ، و وقتي به آن سبب دست مي‏يابند آنرا سببي مستقل در تاثير مي‏پندارند ، و خلاصه سخن اينكه هر شريكي كه براي خدا مي‏پندارند زبان حالشان در اين شريك گرفتن اين است كه ما اينها را عبادت مي‏كنيم نه اينكه واقعا شريكند و وقتي خداي تعالي شهادت داد كه او براي خود شريكي نگرفته ، دعوي مشركين باطل مي‏شود ، كه عين همين بيان ما را ، آيه شريفه زير آورده كه مي‏فرمايد : قل ا تنبئون الله بما لا يعلم في السموات و لا في الارض .

زيرا همين كه خداي تعالي بفرمايد : من هيچ شريكي براي خود سراغ ندارم ، دعوي مدعيان شرك ، خود به خود باطل مي‏شود ، چون قبلا ثابت شده كه هيچ چيزي در آسمانها و زمين بر خدا پوشيده نيست .

و در حقيقت اين شهادت خدا نيز مانند ساير اخبار ، خبري است كه از مصدر ربوبي و عظمت خدا صادر شده ، مثل اين خبر كه مي‏فرمايد : سبحانه و تعالي عما يشركون .

و امثال اين آيات كه خبري است از ناحيه خدا ، چيزي كه هست در اين خبر انطباق معناي شهادت بر آن نيز ملاحظه شده ، چون خبري است كه در مورد دعوي آمده ، و آورنده آن قائم به قسط است ، و شهادت هم چيزي به جز خبر عادل ، در مورد دعوي نيست .

پس اگر در آيه تعبير به شهادت را آورده ، تفنن در كلام است ، در نتيجه برگشت معناي آيه به اين است كه اگر در عالم هستي اربابي غير خدا مؤثر در خلقت و تدبير بود ، و شركا و يا شفيعاني وجود داشت ، خداي تعالي او را مي‏شناخت ، و به وجودش شهادت مي‏داد ، ولي او خبر داده كه براي خود هيچ شريكي سراغ ندارد .


ترجمة الميزان ج : 3ص :182

پس معلوم مي‏شود هيچ شريكي براي او نيست ، و نيز اگر چنين شريكي وجود مي‏داشت ملائكه هم او را مي‏شناختند ، و به وجود او اعتراف مي‏كردند ، چون ملائكه واسطه‏هاي خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبير اجرا مي‏كنند ، ولي ملائكه شهادت به نبودن شريك داده ، پس شريكي براي خدا نيست ، و نيز اگر شريكي مي‏بود اولوا العلم به وجود او آگاه مي‏شدند ، و شهادت مي‏دادند ، ولي مي‏بينيم كه ايشان هم در اثر مشاهده آيات آفاقي و أنفسي شهادت داده‏اند به اينكه براي خدا هيچ شريكي نيست .

پس كلام در آيه مورد بحث به اين مي‏ماند كه بگوييم : اگر در فلان كشور غير از فلان پادشاه كه او را مي‏شناسيم پادشاهي ديگر مؤثر در شؤون مملكتي و اداره امور آن وجود مي‏داشت ، پادشاه معروف هم او را مي‏شناخت ، چون محال است در يك كشور دو تا پادشاه حكومت بكنند ، و از وجود يكديگر هيچ اطلاعي نداشته باشند ، و نيز اگر وجود مي‏داشت قوه مجريه مملكت يعني وزرا كه واسطه بين تخت سلطنت و مركز فرماندهي و بين افراد رعيتند خبردار مي‏شدند ، براي اينكه وزرا حامل پيامها و اوامر سلطان ، و مجري احكام اويند و قهرا در بين احكامي كه در دست دارند احكامي هم از پادشاه دوم مي‏ديدند ، و نيز اگر پادشاهي ديگر وجود مي‏داشت عقلاي مملكت كه فرمانبران أوامر و پيمانهاي سلطان هستند ، و در مملكت سلطان زندگي مي‏كنند ، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار مي‏شدند ، و ليكن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد ، نه وزرا ، و نه عقلاي مملكت .

لا اله الا هو العزيز الحكيم اين جمله نظير جمله معترضه‏اي است كه به منظور احقاق حقي كه در وسط كلام پيش آمده ذكر گرديده ، تا آن حق فوت نشود ، پس جمله نامبرده مقصود اصلي نيست ، و اما آن حقي كه پيش آمده عبارت است از حق تعظيم خدا ، چون يكي از ادب‏ها كه همواره كلام خداي تعالي رعايتش مي‏كند اين است كه هر جا نامي از خدا برده مي‏شود ، و موردي است كه شنونده از صفات افعال خدا چيزي تصور مي‏كند كه لايق به ساحت مقدس او نيست ، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع مي‏كند ، نظير آيه شريفه : قالوا اتخذ الله ولدا سبحانه ، كه چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود ، قبل از هر چيز كلمه سبحانه را آورد ، و به وجهي نظير آيه : و قالت اليهود يد الله مغلولة ، غلت ايديهم ، بعد از نقل سخن يهود كه گفتند دست خدا بسته است ، بلافاصله فرمود : بسته باد دست آنان .


ترجمة الميزان ج : 3ص :183

كوتاه سخن اينكه آيه مورد بحث از آنجا كه اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائكه و اولوا العلم بر نفي شريك بود ، جاي آن بود كه ناقل اين شهادت كه خود خداست ، و نيز شنونده آن ، خدا را از داشتن شريك منزه بدارد ، و بگويد : لا اله الا هو نظير آنكه در داستان تهمت به عايشه فرمود : و لو لا اذ سمعتموه ، قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا ، سبحانك هذا بهتان عظيم .

چون خدا اين حق را به گردن مسلمانان داشت وقتي بهتاني مي‏شنوند و مي‏خواهند متهم را تبرئه كنند نخست خدا را منزه بدارند ، لذا گلايه فرموده كه چرا قبل از تبرئه عايشه ، خدا را منزه نداشتيد ، با اينكه خدا سزاوارترين كس است كه تنزيهش را واجب بدانند .

پس زمينه جمله : لا اله الا هو العزيز الحكيم زمينه ثناخواني بر خداي تعالي است ، تا حق تعظيم او به دست آيد ، و به همين جهت جمله را با دو نام عزيز و حكيم تمام كرد ، و اگر نتيجه‏اي از مساله شهادت بود ، جا داشت جمله را با دو وصف واحد و قائم به قسط تمام كند ، پس خواسته است بفرمايد : در جائي كه سخن از شهادت خدا بر يگانگيش مي‏رود ، سزاوارترين ثناي بر او ، باز همان يگانگي او است ، چون او يگانه در عزت است ، يعني ساحتش مانع از آن است كه با وجود شريكي در الوهيت ، ذلت شريك داشتن را بپذيرد ، و نيز او يگانه در حكمت است و ساحتش مانع از آن است كه اغيار ، امر او را در خلق و تدبير ، نقض كنند و يا نظامي را كه او در عالم برقرار نموده به تباهي كشانند .

پس آنچه گذشت جواب از اين سؤال بود كه چرا جمله لا اله الا هو تكرار شده و اينكه به چه مناسبت آيه شريفه به دو نام عزيز و حكيم ختم گرديده معلوم شد ( و خدا دانا است ) .

بحث روايتي

در مجمع البيان ذيل آيه : قل للذين كفروا ستغلبون ... آمده است كه محمد بن

ترجمة الميزان ج : 3ص :184

اسحاق از رجال خود نقل كرده كه وقتي رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) در جنگ بدر با كفار قريش برخورد نمود ، و فاتحانه به مدينه برگشت ، يهوديان مدينه را در بازار قينقاع جمع كرد ، و فرمود : اي گروه يهود ! برحذر باشيد ، از اينكه خداوند شما را به همان سرنوشتي دچار كند كه قريش را در بدر دچار كرد ، و قبل از آنكه بر سرتان بيايد آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذيريد ، چون شما مي‏دانيد كه من پيامبري مرسلم ، و نشانه‏هاي نبوت مرا در كتب خود ديده‏ايد ، يهوديان گفتند : اي محمد اگر در جنگ بدر بر قريش فايق شدي مغرور مشو ، زيرا با مردمي روبرو شدي كه از آداب جنگ چيزي نمي‏دانستند ، نتيجتا تو بر آنان غلبه كردي ، و اما اگر روزي ما با تو به قتال برخيزيم آنوقت خواهي فهميد كه ما مرد كارزاريم ، به دنبال اين جريان آيه بالا نازل شد .

مؤلف : اين روايت را در المنثور هم از ابن اسحاق ، و ابن جرير ، و بيهقي در كتاب ( دلائل ) ، از ابن عباس آورده‏اند ، و قريب به اين مضمون را قمي در تفسير خود نقل كرده و ليكن خواننده گرامي توجه فرمود كه سياق آيات مورد بحث ، با اين نظريه كه در باره يهود نازل شده باشد آنطور كه بايد نمي‏سازد ، و مناسب‏تر با سياق اين است كه بگوئيم ، اين آيات بعد از جنگ احد نازل شده ( و خدا داناتر است ) .

و در كافي ، و تفسير عياشي از امام صادق (عليه‏السلام‏) روايت شده كه امام صادق (عليه‏السلام‏) فرمود : مردم در دنيا و آخرت از هيچ لذتي بهره نمي‏برند ، كه لذيذتر از زنان باشد ، و اين كلام خداست ، آنجا كه مي‏فرمايد : زين للناس حب الشهواتمن النساء و البنين ... آنگاه فرمود : اهل بهشت هم از هيچ لذتي به قدر لذت نكاح لذت نمي‏برند ، نه خوردني‏ها و نه نوشيدنيها .

مؤلف : امام (عليه‏السلام‏) اين معنا را از ترتيبي كه در آيه شريفه است استفاده كرده ، چون در آيه حب زنان را مقدم و جلوتر از ساير لذائذ ذكر كرده ، و آنگاه اين شهوات را متاع دنيا خوانده ، و فرمود : كه شهوات بهشت بهتر از شهوات دنيا است .

و منظور امام (عليه‏السلام‏) از اينكه لذت نكاح را بالاترين لذائذ معرفي نموده ، و لذيذترين لذائذ را منحصر در آن كرده ، انحصار نسبي بوده ، خواسته است بفرمايد : لذت نكاح

ترجمة الميزان ج : 3ص :185

نسبت به لذات ساير شهوات بدني بزرگترين لذت است و اما غير اين سنخ لذات ، خارج از مورد كلام آنحضرت است و شامل لذت بردن آدمي از نعمت هستي خود ، و يا لذتي كه يكي از اولياي خدا از تقرب به خدا ، و مشاهده آيات كبراي او ، و لطائف رضوان او و اكرام او ، و ساير لذائذي از اين قبيل ، نمي‏شود ، براهين علمي هم قائم است بر اينكه عظيم‏ترين لذائذ ، لذت هر موجودي است از وجود خودش ، و براهين علمي ديگري اقامه شده است بر اينكه : التذاذ هر موجودي به وجود پروردگارش ، عظيم‏تر است از التذاذي كه از هستي خود مي‏برد .

و در اين ميان روايات ديگري هست كه دلالت دارد بر اينكه التذاذ بنده از حضور و قرب خدا ، در نظرش از هر لذت ديگري بزرگتر است .

در كتاب كافي از امام باقر (عليه‏السلام‏) نقل كرده كه فرمود : علي بن الحسين (عليهماالسلام‏) مي‏فرمود : يك آيه از قرآن ، كشته شدن و سرعت مرگ در ما ( اهل بيت ) را برايم گوارا مي‏سازد و آن آيه : ا و لم يروا انا ناتي الارض ننقصها من اطرافها است ، كه مراد از نقص اطراف ، مرگ علما است ، و از آن برمي‏آيد كه خداي تعالي هر وقت نظري به زمين بيفكند ، اهل دنيا و ماده‏پرستان را با مرگ علما عذاب ، و علما را با بردن به درگاه خود به عاليترين لذات متنعم مي‏سازد ، و به زودي رواياتي در موارد مناسب در طول اين كتاب از نظر خواننده خواهد گذشت .

در مجمع البيان در ذيل جمله : القناطير المقنطرة از امام باقر و امام صادق (عليه‏السلام‏) روايت آورده كه فرمودند كلمه قنطار به معناي پوستي از گاو است كه پر از طلا كرده باشند .

و در تفسير قمي از امام (عليه‏السلام‏) نقل كرده كه فرمود : منظور از ( خيل مسومه ) اسبان چريده چاق است .

در كتاب فقيه و كتاب خصال از امام صادق (عليه‏السلام‏) روايتآورده‏اند كه فرمود هر كس در نماز وترش كه آخرين ركعت نماز شب است ، هفتاد بار در حال ايستاده

ترجمة الميزان ج : 3ص :186

بگويد : استغفر الله و اتوب اليه و تا يكسال اين عمل را ادامه دهد خداي تعالي او را در درگاه خود از مصاديق مستغفرين بالاسحار به حساب آورده و آمرزش خداي تعالي برايش حتمي خواهد شد .

مؤلف : اين معنا در رواياتي ديگر از ائمه اهل بيت (عليهم‏السلام‏) آمده و يكي از سنن رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است كه از آن جناب ترك نمي‏شده است ، و قريب به همين معنا در در المنثور از ابن جرير ، از جعفر بن محمد ، نقل شده ، كه فرمود : هر كس پاسي از شب نماز بگزارد ، و در آخر شب هفتاد بار استغفار كند ، از مستغفرين نوشته مي‏شود ، و اينكه در روايات بالا آمده بود : از مصاديق مستغفرين بالاسحار محسوب مي‏شود از قرآن كريم استفاده شده ، در آنجا از مستغفرين حكايت كرده كه مي‏گويند فاغفر لنا ذنوبنا ... از اينكه اين كلام را از ايشان حكايت مي‏كند ، و آنرا رد نمي‏نمايد استفاده مي‏شود كه دعايشان مستجاب است .