[ترجمه تفسير المیزان]
سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى
نسخه متنی
نمايش فراداده
ترجمه المیزان : سوره آل عمران ادامه آیات 80 - 79
9 - اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند : عيسى كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است و آن اين است كه از اين كلام بر مىآيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميدهاند و هنوز درك نكردهاند كه چگونه گناهان ، عقاب اخروى را در پى مىآورند و اين عقاب را چگونه محقق مىسازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناختهاند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه ، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده ، ندارند .
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه : ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما و در ذيل آيه : كان الناس امة واحدة ، بيان كرديم كه احكام و قوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مىشود ، امورى وضعى و اعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مىشود تبعات سوئى است كه آن را وضع نموده ، اعتبار كردند تا بتواند انسانهاى مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد ، اين حال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مىكنند .
ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده ، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آن را تاييد مىكند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مىداند كه دل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد ، همچنانكه سركشى كردنش از آن قوانين را باعث آن مىداند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مىشود و در اثر اين آمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايشفراهم مىگردد ، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى به خدا و دوريش از خدا است ، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقى است و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد ، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :471
اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيست بلكه براى تكميل خلقت بشر است ، مىخواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى را تقويت نموده ، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند ، و به عبارتى ديگر مىخواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى از كمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت ، دينى است كه متكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسانها بدانها عمل كنند ، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه با جانى نورانى و مهذب و عملى صالح ، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر .
پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد .
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت ، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آن باعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيلهاى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد ، مگر فداء شدن مسيح ، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائدهاى مىتواند داشته باشد ؟ ! .
چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت ، حتمى است ، ديگر نه عملى مىتواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبهاى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس ، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچه تاكنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده ، خالى از وجه صحت خواهد بود ، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاح مىكنند ؟ .
از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان كه در امتهاى گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حداقل در باره انبياء و ربانيين از امتهاى گذشته از قبيل ابراهيم و موسى (عليهماالسلام) و امثال ايشان چه مىگويند ؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند ؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند ؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده ؟ چگونه مىتوانند بگويند : ارسال رسل
ترجمة الميزان ج : 3ص :472
و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمىكند ، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند .
انجيل لوقا اصحاح پنجم مىگويد : كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مىخوريد و مىنوشيد ، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد : آنانكه صحيح و سالماند طبيب لازم ندارند ، و تنها بيمارانند كه طبيب مىخواهند ، من نيامدهام كه صديقين را دعوت كنم ، ليكن خطاكاران را به توبه مىخوانم .
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمىرسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اين عمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شد محمل صحيحى بوده باشد ، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مىدانسته كه اگر ( با فداى مسيح ) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعتها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد ، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعتهائى را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده ، به اين اميد كه شايد روزى بتواند ( به وسيله فداء كردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى ) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريعهاى بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد ، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد ، به همين منظور شرايعى را ( به نظر خود بطور غير جدى ) تشريع نموده ، براى انبياى خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه مادام محذورى كه هست برطرف نشود اين شريعتها و زحمات شما انبياء و مؤمنين ذرهاى اثر نمىبخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت .
در اين فرضيه ، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را ، اما مردم را گول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعتها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مىكند و اما خودش را فريب داده ، براى اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بىاثر است و كمترين اثرى در سعادت مردم ندارد ، همچنانكه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت ، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود .
و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشنتر و واضحتر است ، براى اينكه بعد از برطرف شدن محذور
ترجمة الميزان ج : 3ص :473
خطاكارى ، ديگر كسى خطا نمىكند و با اين حال چه فائدهاى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى در اعمال صالحه خواهد بود ؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه كافرشان ، چه صالح و چه طالحشان واجب مىشود ، ديگر فرقى ميان اتقى الاتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود ، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود .
اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد : اينطور نيست كه فدا هيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مىشود و كسانى كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهرهمند مىشوند ، همچنانكه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل گفته است : من به شما مىگويم كسى كه امروز در برابر مردم به نفع من ( و به حقانيت دعوت من ) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه ( دعوت ) مرا در برابر مردممنكر شود انسانها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مىشوند و هر كس كه كلمه ناهنجارى در باره فرزند انسان بگويد ، آمرزيده خواهد شد ، اما كسى كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمىشود .
در پاسخش مىگوئيم : علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت : اى فرزندان من ، اين كلمات را به سوى شما مىنويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است ، تمامى اصول گذشته را هم باطل مىكند ، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمىشود ، مگر عدهاى معدود ، يعنى همانهائى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند ، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه ، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مىشوند و در اين بين نمىدانيم چه بر سر انبياى گرامى كه قبل از مسيح بودند مىآيد و مؤمنين از امتهاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت ، و نمىفهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشتهاند ، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده ، آيا در دعوت خود راستگو بودهاند يا دروغگو ؟ و اگر دروغگو بودهاند ، پس چرا انجيلهاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد ؟ با
ترجمة الميزان ج : 3ص :474
اينكه تورات هرگز سخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده ، و آيا انجيلها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را ؟ .
اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است ، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد ، پس خداى تعالى همواره و از ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد ، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مىكند خوشحال باشند .
در پاسخ مىگوئيم : اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسى ، غيبگوئى و بىدليل سخن گفتن است ، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به خلاص بوده نه به اينكه شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمىكند ، حتى در باره خود مسيح هم سودى نمىدهد با اينكه انجيلها پر از اينگونه دستورات هستند .
و ثالثا محذور خطيئه و غرض خدا نقض شدن به حال خود باقى است ، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد .
و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولسها اين شد كه تمامى افراد بشر به جز افرادى انگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند .
اين بود پارهاى از وجوه فساد گفتار وى از نظر عقل ، و قرآن كريم ( كه همه معارفش مؤيد عقل و عقل مؤيد معارف آن است ) نيز اين حكم عقلى را تاييد نموده ، در آيه : الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى ، بيان مىكند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوى غايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمائى گرديده است ، و اين هدايت ، هم تكوينى است و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد و يكى از آن هدايتها ، هدايت خصوص انسانها است به وسيله دين .
و در آيه : قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ، كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت
ترجمة الميزان ج : 3ص :475
به او داد ، و خلاصهاى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت ، مردم را با بيانى قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مىفرمايد : گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد ( كه البته خواهد آمد ) ، هر كس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مىشوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند و در جمله : الحق اقول بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مىگويد حق است و در آيه : ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد ، فرموده : خداى تعالى آنچه مىگويد و دستور مىدهد دچار ترديد نمىشود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمىنمايد ، قضائى را كه مىراند امضاء مىكند و آنچه مىگويد مىكند ، و فعلش از مجراى ارادهاش منحرف نمىشود ، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراده كند آنگاه در انجامش مردد شود ، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند ، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد ، براى اينكه همه اينها انحائى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده : و الله غالب على امره .
و نيز فرموده ان الله بالغ امره ، كه به حكم آيه اول ، خدا از هيچ عاملى شكست نمىخورد .
و به حكم دوم ، امر خود را به كرسى مىنشاند و نيز از موسى (عليهالسلام) حكايت كرده كه گفت : علمها عند ربى فى كتاب ، لا يضل ربى و لا ينسى .
و نيز فرموده : اليوم تجزى كل نفس بما كسبت ، لا ظلم اليوم ان الله سريع الحساب .
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد ، در حالى كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مىزندجاهل ، و نسبت به آنچه خود
ترجمة الميزان ج : 3ص :476
كرده پشيمان نبود ، آنگاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد ، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد ، آنگاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد ، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر ، بدون اينكه كسى بر او غالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى در كار او دخالت كند ، مگر آنكه خودش اذن داده باشد ، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است .
10 - اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساله فداى ايشان وارد است ، اين است كه : حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند ، آن چيز را هر چه كه باشد فداء ( يا فديه ) مىنامند ، پس فداء آن عوضى است كه انسان مىدهد تا از آن اثر سوء رهائى يابد ، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده ، به عوض خود يا مالى مىدهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده ، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مىپردازد ، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند ، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن ، حق صاحب حق و سلطنتش را از مفدى عنه ( شخصى كه بايد فديه دهد ) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد .
از اينجا روشن مىشود كه عمل فدا دادن ، در موردى كه حق ضايع شده ، حق خداى سبحان باشد ، غير معقول است ، براى اينكه سلطنت الهى ( بر خلاف سلطنتهاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است ) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمىشود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم .
آرى وجود عين و اثر اشياى عالم ، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مىشود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود ؟ با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود ، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است ، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسانها است كه بر حسب دگرگونىهائى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مىشود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مىكشيم - و شخصى را كه تاكنون سلطان خود مىخوانديم از سلطنت مىاندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مىسازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن
ترجمة الميزان ج : 3ص :477
خون بها مبدل مىكنيم - و خواننده محترم مىتواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما در تفسير آيه شريفه : مالك يوم الدين و بحثى كه در ذيل آيه : قل اللهم مالك الملك ... داشتيم مراجعه نمايد .
ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه ، كه بيانش گذشت - به خصوص اين مساله اشاره كرده و آن را نفىنموده است آنجا كه فرمود : فاليوم لا يؤخذ منكم فدية و لا من الذين كفروا ماواكم النار ، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده ، از اين قبيل است و آن كلام اين است : و اذ قال الله يا عيسى ابن مريم ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟ قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ... ما قلت لهم الا ما امرتنى به ، ان اعبدوا الله ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ، فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شىء شهيد ، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم ، براى اينكه جمله : و كنت عليهم شهيدا ... به اين معنا است كه عرض كرده باشد : پروردگارا من مادام كه در بين بندگان تو بودم ، وظيفهاى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از : تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال ، و اما هلاك شدن و نجات يافتن ، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است ، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسؤوليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من ندادهاى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مىكند بر نبودن مسالهاى به نام فداء ، چون اگر چنين چيزى وجود مىداشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده ، مساله را بطور كلى بىارتباط به خود بداند .
و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مىفرمايد : و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعة و لا يؤخذ منها عدل و لا هم ينصرون .
ترجمة الميزان ج : 3ص :478
و همچنين آيه زير كه مىفرمايد : يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة و آيه زير كه مىفرمايد : يوم تولون مدبرين ، ما لكم من الله من عاصم ، چون كلمه عدل در آيه اول و كلمه بيع در آيه دوم و كلمه عاصم - نگهدارى از ناحيه خدا كلماتى است كه فداء نيز بر آنها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست .
بله قرآن كريم در مورد مسيح (عليهالسلام) شفاعت را به جاى فدائى كه مسيحيان گفتهاند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است ، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مىكرديم يعنى در ذيل آيه : و اتقوا يوما لا تجزى گذشت ، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد ، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند ، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و استدعا مىكند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود ( يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است ) تصرفى كند كه هر مالكى مىتواند در ملك خود آنگونه تصرفات را بكند ، تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند ، همچنانكه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است .
پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده ( يعنى مولا ) را تحريك كند و از او استدعا نمايد در موردى كه عبد استحقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند .
اين است كار شفيع ، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند ، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مىكند ، در مقابل سلطنتى به او مىدهد كه شخص فدائى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد .
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه : و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة ، الا من
ترجمة الميزان ج : 3ص :479
شهد بالحق و هم يعلمون است كه تصريح دارد بر اينكه : شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مىدهند امرى واقع شدنى است و مسيح (عليهالسلام) هم از ايشان است ، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته ، به جاى خدا مىخوانند ، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده : و يعلمه الكتاب و الحكمة ، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده ، فرموده : و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم و نيز در اين باره فرموده : و يوم القيمة يكون عليهم شهيدا .
6- اين آراء از كجا منشا گرفته ؟
قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (عليهالسلام) اين آراء و عقايد ( خرافى ) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد ، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از رؤساى خود تقليد كرده و هنوز هم مىكنند و بطور تعبد و كوركورانه تسليم دستورات ايشانند و رؤسا هم اين عقائد را از بتپرستان قديم گرفته بودند ، همچنانكه قرآن كريم فرمود : و قالت اليهود عزيز ابن الله و قالت النصارى المسيح ابن الله ، ذلك قولهم بافواههم ، يضاهون قول الذين كفروا من قبل ، قاتلهم الله انى يؤفكون ، اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما يشركون ... .
و منظور از اين كفارى كه مىفرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند ، نمىتواند عرب جاهليت و بتپرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند ، براى اينكه اعتقاد
ترجمة الميزان ج : 3ص :480
يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديمتر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده ، با آنها اختلاط پيدا كنند ، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديمتر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله : من قبل اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مىزيستهاند ، علاوه بر اينكه بتپرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند .
مىگويند : اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش ( و يا حد اقل تعظيم ) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده ، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته ، پردهدارى كعبه را به خود اختاص داده بود ، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت ، در آنجا به مردمى برخورد كه بتهائى داشتند و آنها را مىپرستيدند ، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد ، گفتند : اين بتها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكلهاى علوى ( آسمانى ) و اشخاصى ( نيرومند ) از بشر ساختهايم و با پرستش آنها از آن هيكلها يارى مىگيريم و باران طلب مىكنيم و آنها براى ما باران مىفرستند ، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بتهايشان را به وى بدهند ، ايشان هبل را به او دادند ، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده ، مردم را به پرستش آن دعوت نمود ، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود ، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند .
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بودهاند و قرآن شكوه نوح از بتپرستى قومش را اينطور نقل فرموده : و قالوا لا تذرن آلهتكم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا يغوث و يعوق و نسرا .
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود ، به نقاط يهودنشين و نصرانىنشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديكتر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسانتر و اسباب اين انتقال فراهمتر بود .
پس نمىتوانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است ،
ترجمة الميزان ج : 3ص :481
همچنانكه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى ، تثليث ، صليب ، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده ، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مىكند .
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مىفرمايد : قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل و بيان مىكند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق ، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردمگمراه كردند ، مردمى كه قبل از ايشان بودند .
و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله : يضاهون قول الذين كفروا من قبل ... در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست ، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه ( بسيارى از مردم را گمراه كردند ) ، معلوم مىشود سمت پيشوائى ضلالت را داشتند ، مردمى به اصطلاح پيشرفته بودهاند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مىكردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امتهاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب ماندهترين مردم عصر خود بودند .
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست ، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود ، بايد مىفرمود : لا تتبعوا اهواء قوم منكم ... و اضلوا كثيرا منكم ، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمىتواند باشد .
7 - كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مىدانند چيست ؟ و چگونه كتابى است ؟
قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مىدانند ، لازم است چند كلمهاى در باره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مىشود و يا شامل مجوس نيز مىگردد و چون مساله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى ، يعنى قرآن و روايت است و روايات هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده ، كه لازمهاش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهائى از قبيل
ترجمة الميزان ج : 3ص :482
كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب اوستا كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده ، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند .
و كلمه اهل كتاب هر جا در قرآن ذكر شده ، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است .
اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مىخوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر : 1 - سفر خليقه 2 - سفر خروج
3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب : 1 - كتاب يوشع 2 - كتاب قضات بنى اسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفر از اسفار عزرا 12 - سفر استير ، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است :
1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب :
1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 - كتاب حزقيال
5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوت يوييل 8 - كتاب نبوت عاموص
9 - كتاب نبوتعويذيا 10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتاب نبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم،
13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا 15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا .
ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (عليهالسلام) را نام نبرده ، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مىشود همان انجيلهاى چهارگانه است : يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است :
1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رسالهبطرس 5 و 6 و 7 - رسالههاى يوحنا
8 - رساله يهوذا و يكى هم رؤياى يوحنا است .
و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل
ترجمة الميزان ج : 3ص :483
است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا ، و نصارا هر چند نمىدانند چيست و آن را به رسميت نمىشناسند ، ليكن در كلمات رؤساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مىشود كه مسيح (عليهالسلام) كتابى داشته به نام انجيل ، از آن جمله در رسالهاى كه بولس به اهل غلاطيه نوشته ، در اصحاح اول آمده : كه من تعجب مىكنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مىكند به آن كه خود نعمت مسيح است ، به سراغ انجيل ديگر مىرويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست ( يعنى انجيل واقعى نيست ) بلكه مشتى افراد پيدا شدهاند كه شما را به زور و اجبار وادار مىكنند به اينكه آنچه آنان تحريف كردهاند بپذيريد .
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رسالههاى او يافته ، استشهادكرده است بر اينكه معلوم مىشود غير از انجيلهاى چهارگانه معروف ، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح .
و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمتهاى انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مىشود : و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم الله ، و من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم ، فنسوا حظا مما ذكروا به ، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است .
بحث تاريخى
1- سرگذشت تورات فعلى :
بنى اسرائيل كه نوادههائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده ، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند ، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (عليهالسلام) از شر فرعون و عمل ناهنجار او
ترجمة الميزان ج : 3ص :484
نجاتشان داد .
بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (عليهماالسلام) به رهبرى اين دو بزرگوار زندگى مىكردند و سپس در برههاى از زمان قاضيانى چون ايهود و جدعون و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مىنمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنان شروع مىشود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كرد شاؤل بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند .
و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد ، ولى در عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مىشوند ، در بين آنان حكومت كردند .
ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافتهو حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است ، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود ، در همين اوان بود كه شخصى به نام بختنصر بنوكدنصر حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد ، لشگرهاى خود را به سركوبى آنان فرستاد ، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينههاى سلطنتى و خزائن هيكل ( مسجد اقصى ) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عدهاى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بنى اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد ، به شرطى كه از وى اطاعت كند .
و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت و شوكت احساس نموده ، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود ، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت .
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وى گسيل داشت ، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود ، مردمش به داخل قلعهها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يكسال و نيم طول كشيدو در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنان بر محاصره آنان پافشارى نمود ، تا همه قلعههاى آنان را بگشود و اين در سال پانصد و هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود ، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانهها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانهاى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده ، به صورت تلى خاك
ترجمة الميزان ج : 3ص :485
در آوردند ، در اين ميان تورات و تابوتى كه تورات را در آن مىنهادند نابود شد .
تا حدود پنجاهسال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان ، به جز تلههائى خاك باقى نمانده بود .
و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد ، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد ، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح ، بنى اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است ، ( اين سرگذشت از كتاب قاموس كتاب مقدس تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذ ديگرى از تواريخ گرفته شده ) .
و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مىشود كه توراتى كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسى (عليهالسلام) متصل نمىشود و د رمدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مىشود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمىدانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده ، و ثالثا نمىدانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است .
و اين حادثه شوم ، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عدهاى از دانشپژوهان و تاريخنويسان غربى به كلى موسى (عليهالسلام) را انكار نموده ، هم خود آن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخداده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگويند در تاريخ كسى به نام موسى نبوده ، همچنانكه نظير اين حرف را در باره عيساى مسيح زدهاند ، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمىتواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند ، براى اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده ( و قسمتهائى از سرگذشتشان را آورده است) .
2 - داستان مسيح و انجيل
يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى ، نامى
ترجمة الميزان ج : 3ص :486
از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت ، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياوردهاند ، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده ، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده ، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكردهاند ، بايد ديد چرا ذكر نكردهاند ؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند ، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافتهاند ؟ و يا عمدا خواستهاند امر او را پنهان بدارند ؟ قرآنكريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند ، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى ( العياذ بالله ) ، نسبت زنا دادهاند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است : و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول الله و ما قتلوه و ما صلبوه ، و لكن شبه لهم ، و ان الذين اختلفوا فيه ، لفى شك منه ما لهم به من علم ، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا .
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كردهاند كه ما او را كشتيم ( با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده ) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مىگشته و در داستانهاى قومى خود نقل مىكردند ؟ نظير بسيارى از داستانهاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبانهايشان جارى است ، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است ، و يا اينكه اين سرگذشتها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيدهاند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند ، هر چه در اين باره گفتهاند در حقيقت در باره شنيدههاى خود گفتهاند ، از آن جمله به مريم (عليهاالسلام) تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشتهاند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند ، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مىآيد ، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده ، به جز اين ادعا را كه گفتهاند : ما مسيح را كشتهايم و به دار نياويختهايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته ، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست .
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است ، اين
ترجمة الميزان ج : 3ص :487
است كه داستان مسيح (عليهالسلام) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيلهاى چهارگانه منتهى مىشود كه عبارتند از : انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عدهاى از قبيل رسالههاى بولس ، بطرس ، يعقوب ، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيلها منتهى مىشود ، بنا بر اين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم .
اما انجيل متى : قديمىترين انجيلها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفتهاند ، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده ، بعضى ديگر آن را بين 50 تا 60 دانستهاند ، پس اين انجيل ( كه از بقيه انجيلها قديمىتر است ) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده ، مدرك ما در اين مدعا كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده متى تاليف مستر هاكس است .
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبانها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست ، مدرك ما در اين ادعا كتاب ميزان الحق است ، البته صاحب قاموس الكتاب المقدس هم با ترديد به آن اعتراف نموده است .
و اما انجيل مرقس : اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفتهاند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائى مسيح نبوده ، و به همين جهات بعضى از ايشان گفتهاند : مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده ، در قاموس الكتاب المقدس اين مساله را آورده ، مىگويد : گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كهمرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد ، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان ، و مخصوصا روميان ، ( خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد ) ، و به
ترجمة الميزان ج : 3ص :488
هر حال مرقس ، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است .
و اما انجيل لوقا ؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيت را به تلقين بولسپذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤمنين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مىكرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده ، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است ! : چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مىكنى و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده ، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد .
مؤسس نصرانيت حاضر چنين كسى است ، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده ، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهادهكه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده ، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل ، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (عليهالسلام) آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند ، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصردر ايمان بدون عمل كند .
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعى تصريح كردهاند به اينكه انجيل لوقا ، مانند ساير انجيلها الهامى نبوده ، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد .
در آنجا آمده : اى ثاوفيلاى عزيز ، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولىها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند ، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم ، چون من تابع هر چيزم ( يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم ) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :489
و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كردهاند ، چون در نسخهاى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است ، اين دو باب نوشته نشده و إكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده ، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلىمىشيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند ، ولى هر جائى كه سخن هر دو يكى باشد ، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مىشود .
و اما انجيل يوحنا ، بسيارى از نصارا گفتهاند ، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مىگويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت ، ( به كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده يوحنا مراجعه فرمائيد ) .
و نيز گفتهاند : كه شيرينطوس و ابيسون و مريدان اين دو ، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست ، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت ، لذا اسقفهاى آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيلهاى خود ننوشتهاند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد .
البته كلماتشان در تاريخ ترجمهها و زبانهائى كه اين انجيل با آن زبانها نوشته شده مختلف است ، بعضىها گفتهاند : در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانستهاند .
و جمعى از ايشان گفتهاند : اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده ، عدهاى گفتهاند : نويسنده آن طلبهاى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده ، ( اين معنا را از جلد هفتم كتاب كاتلك هرالد چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن از
ترجمة الميزان ج : 3ص :490
كتاب قصص نقل كردهاند ، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است .
بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رسالههاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت دادهاند تا مردم را بفريبند .
بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى أفاس باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است .
اين بود حال و وضع انجيلهاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم ، تمامى سندهاى اين انجيلها به هفت نفر منتهى مىشود :
1- متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا ، و اعتماد همه به انجيلهاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديمتر و سابقتر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست ؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه ؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده ؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيدهاى بوده ؟ آيا قائل به رسالتمسيح بوده و يا به الوهيت او ؟ .
در انجيلهاى موجود ، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مىكرد : عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى الله قيام كرد و او ادعا مىكرده كه پسر خداست ، و بدون داشتن پدرى ، در جنس بشر متولد شد .
و پدر او ، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش ، و يا كشته شدنش ، عوض گناهان مردم باشد .
و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مىكند ، و كور مادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده ، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مىكند و او دوازده شاگرد داشته ، كه يكى از آنان ، متى صاحب انجيل بوده ، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد ، تا دين مسيح را تبليغ كنند و ... پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمين پيچيده است .
و همانطور كه ديديد ، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد ، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست ؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است .
و اين وهن و بىپايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است ، كه
ترجمة الميزان ج : 3ص :491
دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومتها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كردهاند .
و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤون با قصه عيسى داشته ، تاييد شده و آن موضوع كرشنا بوده ، كه بتپرستان قديم هند ادعا مىكردهاند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده ، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده ، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد ، و از وزر و عذاب گناهانشان رهائى بخشد .
درست مانند حرفهائى كه مسيحيان در باره مسيح مىگويند ، ( طابق النعل بالنعل ) ( كه ان شاء الله داستانشبزودى مىآيد) .
و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر ، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بودهاند : يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است ، و تاريخ ميلادى كه مبدأ تاريخ امروز ما يعنى سال 1956 است ، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمىشود .
چون مسيحى كه بدار آويخته نشده ، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگى كرده است .
و مسيح دوم كه بدار آويخته شده ، بيش از دويست و نود سال بعد از اين مبدأ تاريخى بظهور رسيده ، و او سى و سه سال زندگى كرده است .
و من اميدوارم ، فراز ديگرى از اين كتاب را در تفسير آيات آخر سوره نساء بياورم .
و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد ، اين است كه اثبات كنيم ، تاريخ ميلادى مسيحيت مبدأ درستى نداشته ، بلكه ( باعتراف خود مسيحيت ) دستخوش اختلال است .
علاوه بر اين ، همانطور كه گفتيم ، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد .
و اين خود يك سكته تاريخى است .
علاوه بر آنچه گذشت ، امور ديگرى هم هست كه انسان را در باره انجيلهاى مسيحيت دچار ترديد مىكند .
مثلا گفته مىشود كه در دو قرن اول و دوم ، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چند انجيل شمردهاند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست ، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد .
از اين جهت باين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است .
از آن جمله شيلسوس فيلسوف در قرن دوم ، نصارا را در كتاب خود الخطاب الحقيقى ملامت كرده كه
ترجمة الميزان ج : 3ص :492
با انجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كردهاند ، امروز مىنوشتند ، فردا محو ميكردند .
و در سال 384 ميلادى بابا داماسيوس دستور داد ، ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند ، چون پادشاه آنروز ( تيودوسيس ) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقفها در باره مطالب انجيلهاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش فولكانا نهاده شد ، به اتمام رسيد كه ترجمهاى بود از خصوص انجيلهاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا .
و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود : بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم ، اين ترتيب را به آن داديم ، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم ، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقى گذاشتيم .
آنگاه همين ترجمه كه مجمع تريدنتينى آنرا در سال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود ، در سال 1590 سيستوس پنجم آنرا تخطئه كرد و دستور داد نسخههاى جديدى طبع شود .
باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده ، دستور داد نسخهاى تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود .
و از جمله آن انجيلهائى كه نسخههايش جمعآورى شد ، انجيل برنابا است كه يكنسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد ، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايش مطابق داستانى است كه قرآن كريم در باره مسيح ، عيسى بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليائى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آنرا در مصر ترجمه كرد .
و دانشمند فاضل سردار كابلى آنرا در ايران به زبان فارسى برگردانيد .
و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيهاى كه از غير يهود هم نقل شده ، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مىدهد ، از قبيل فرزندى عيسى براى خدا ، و مساله فدا و غير اين دو ساكت است .
مورخ آمريكائى معروف، يعنى هندريك ويلموانلون در تاليف خود كه در باره تاريخ بشر نوشته ، از كتابى و نامهاى نام مىبرد كه طبيب اسكولابيوس كولتلوس رومى در تاريخ 62 ميلادى به برادرش جلاديوس أنسا نوشته ، كه مردى ارتشى بود و در ارتش روم در فلسطين خدمت مىكرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارى رفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاثير قرار گرفتم ، او مرا بسوى مسيحيت دعوت كرد و شمهاى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت .
ولى رابطه من با او قطع شد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم ، در أوستى بقتل رسيده است .
اينك از تو كه در فلسطين هستى
ترجمة الميزان ج : 3ص :493
مىخواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلى كه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كردهام ، برايم بفرستى .
جلاديوس أنسا بعد از شش هفته ، نامهاى از اورشليم ، از اردوگاه روم ، به برادرش اسكولابيوس كولتلوس طبيب نوشت : كه من از عدهاى از پيرمردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم ، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند .
(و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤال مىكرده ، پيرمرد بودند ) .
تا آنكه روزى به زيتونفروشى برخوردم ، از او پرسيدم : چنين كسى را مىشناسى ؟ او در پاسخ ، روى خوش نشان داد و مرا به مردى راهنمائى كرد بنام يوسف ، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد .
در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پيرمردى بسيار سالخورده بود و معلوم شد ، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچههاى اين اطراف ماهى صيد مىكرده است .
و اين مرد با سن و سال زيادش ، داراى مشاعرى صحيح و حافظهاى خوب بود و تمامى اخبار و قضايائى كه در عمرش ديده ، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود ، برايم تعريف كرد از آن جمله ، گفت : يكى از استانداران قيصر روم ، يعنى تىبريوس در فلسطين حكمرانى مىكرد ، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام ، در اورشليم فتنهاى بپاخاست و فونتيوس فيلاطوس بدانجا سفر كرد ، تا آتش فتنه را خاموش كند ، و جريان فتنه اين بود كه مردى از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مىشوراند ، ولى وقتى ماجراى ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى است عاقل و متين .
و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه در بارهاش گزارش دادهاند ، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند .
چون با او بسيار دشمن بودند ، و بهمين انگيزه به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصرى مىگويد : هر كس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى ، و چه فلسطينى ، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند ، نزد خدا مثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد .
و گويا اين سخنان در دل فيلاطوس مؤثر افتاد ، و تير دشمنان به سنگخورد .
ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند .
لاجرم بنظرش رسيد ، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده ، زندانى كند تا بدست مردم و در غوغاى آنان كشته نشود .
فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى
ترجمة الميزان ج : 3ص :494
چيست ؟ و هر وقت با مردم در باره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مىپرسيد ، بجاى اينكه علت را بيان كنند ، سر و صدا مىكردند كه او كافر است ، او ملحد است ، او خائن است .
و بالأخره كوشش فيلاطوس بجائى نرسيد تا در آخر رأيش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد ، و پرسيد كه مقصود تو چيست ؟ و چه دينى را تبليغ مىكنى ؟ عيسى پاسخ داد : من نه حكومت مىخواهم ، و نه كارى به كار سياست دارم ، من تنها مىخواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم .
اهتمام من به امر حيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است .
و من معتقدم ، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداى يگانه را بپرستد ، خدائيكه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد .
فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود ، ديد در سخنان عيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست .
و به همين جهت براى بار دوم تصميم گرفت ، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده ، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد .
اما يهود حاضر نمىشد و رضايت نمىداد ، كه عيسى بحال خودش واگذار شود .
بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مىخواهد به قيصر خيانت كند .
و شروع كردند استشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواستند تا او را از حكومت عزل كند .
اتفاقا قبل از اين هم فتنهها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود ، و آنطور كه بايد نمىتوانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند ، و از قيصر ناراضى گردند .
بدين جهت فيلاطوس چارهاى نديد ، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند و خواسته مردم را عملى سازد .
اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بىتابى نكرد ، بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود ، و قبل از مرگش از همه آنهائيكه در كشتنش دخالت داشتند ، درگذشت ، آنگاه حكم اعدامش تنفيذ شد ، و بر بالاى دار جان سپرد ، در حاليكه مردم مسخرهاش مىكردند ، و سب و ناسزايش مىگفتند .
جلاديوسآنسا در خاتمه نامهاش نوشته : اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن - مريم برايم تعريف كرد ، در حالى كه مىگفت و مىگريست و وقتى خواست با من خدا حافظى كند ، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم ، اما او قبول نكرد و گفت : در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند ، به آنها بده .
من از او ، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم ، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت .
تنها چيزى كه در باره او گفت ، اين بود كه او مردى
ترجمة الميزان ج : 3ص :495
خيمهدوز بود ، و در آخر از اين شغلش دست كشيد ، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت ، مذهب رب رؤوف و رحيم الهى كه بين او و بين ( يهوه ) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مىشنويم ، از زمين تا آسمان فرق هست .
و ظاهرا بولس ، نخست به آسياى صغير ، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مىگفته كه : همه شما فرزندان پدريد ، و پدر همه شما را دوست مىدارد ، و رأفت مىورزد ، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد ، بلكه شامل همه مردم مىشود ، چه فقير و چه غنى .
به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرى رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند .
اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكائى ( هندريك ويلموانلون ) در تاليف خود ( تاريخ بشر ) از نامه نام برده ، آورده است .
البته نامه طولانىتر از اين بود ، ما نقاط برجستهاى كه در فقرههاى اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و تامل در مضمون جملههاى اين نامه ، اين معنا را براى اهل تامل روشن مىسازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده ، و جز ظهور دعوت پيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده ، و در اين دعوت سخنى از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود ، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء ، به چشم نمىخورد .
و نيز بر مىآيد كه عدهاى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى از قبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار ، به اقطار مختلف زمين يعنى هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كردهاند ، و دعوت مسيحيت را انتشار دادهاند .
و ليكن از داستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده ، مسائلى از قبيل لاهوت مسيح ، و خدائى او ، و مساله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسى ، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست ؟ .
از همين جا اختلافها و فرقه فرقه شدنها آغاز شده ، و كتاب اعمال رسولان و ساير رسالههاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته ، به اين حقيقت اشاره دارد .
و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امتهائى كه دعوت مسيحيت براى اولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده از قبيل روم و هند و ... ، قبلا امتى وثنى صابئى ، يا برهمائى و يا بودائى بودند ، و در آن مذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه برهمنى از جهت ديگر حكمفرما بود ، و همه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :496
و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سهگانه بودن واحد ، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت ، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن را پذيرفت تا فدا و كفاره گناهان خلق شود ، در بتپرستان قديم هندو چين و مصر و كلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده ، و همچنين در بتپرستان قديمى غرب از قبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته ، و كتبى كه در اديان و مذاهب قديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است .
از آن جمله دوان در كتاب خود ( خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات ) نوشته است : اينك نظرى به هند مىافكنيم و مىبينيم كه بزرگترين و معروفترين عبادت لاهوتيشان تثليث است ، و اين تعليم را به زبان بومى خود ترى مورتى مىگويند .
و اين نامى است مركب از دو كلمه به لغت سنسكريتى ، يكى ترى يعنى سه تا ، و يكى مورتى يعنى هياتها و اقنومها ، و اين سه اقنوم عبارتند از : 1 - برهما ، 2 - فشنو ، 3 - سيفا ، كه در عين اينكه سه اقنومند ، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست ، و در نتيجه به عقيده آنان اين يك چيز ، معبود واحدى است .
آنگاه مىگويد : برهما به عقيده آنان پدر ، و فشنو پسر ، و سيفا روح القدس است .
و اضافه مىكند : كه نامبردگان ، سيفا را كرشنا مىخوانند ، يعنى رب مخلص ، و روح عظيمى كه فشنو از او متولد مىشود .
(و اين كرشنا ، همان كرس ، - بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است) .
پس فشنو ، همان الهى است كه در ناسوت زمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد .
پس او يكى از اقانيم سهگانه است كه روى هم اله واحدند .
و نيز اضافه مىكند كه : هنديان بعنوان رمز ، اقنوم سوم را به شكل كبوتر مىكشند ، عينا
ترجمة الميزان ج : 3ص :497
همانطور كه مسيحيان آنرا رمز آن مىدانند .
مستر فابر هم در كتاب خود ( اصل الوثنيه ) مىگويد : ثالوث ( سه تائى ) را در بين هنديها نيز مىيابيم ، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مىدانند از : برهما ، و فشنو ، و سيفا .
و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مىبينيم، چون آنها هم مىگويند بوذ معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو ( جنسيت ) مىگويند جيفاء مثلث اقانيم است .
و سپس اضافه مىكند كه : چينىها هم بوذه را عبادت مىكنند و آن را فو مىدانند ، و مىگويند : فو سه اقنوم است ، همانطور كه هنديها مىگفتند .
دوان ، در همان كتاب مىگويد : كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مىخواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مىكنند كه اولى دومى را خلق كرد و دومى سومى را ، آنگاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس .
و روزى توليسو ، پادشاه مصر از كاهنعصر خويش تنيشوكى خواهش كرد ، اگر كاهنى بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد : آيا بعد از او كاهنى بزرگتر از او خواهد بود ؟ كاهن در پاسخ گفت : بله پيدا مىشود كسى كه بزرگتر است و او خداست كه قبل از هر چيز است .
و پس از او كلمه است و با آندو روح القدس است .
و اين سه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند .
و از اين سه چيز ، يك چيز نيروى ابدى صادر شده .
پس برو اى فانى ، اى صاحب زندگى كوتاه .
بونويك هم در كتاب خود ( عقائد قدماء المصريين ) مىگويد : عجيب و غريب ترين حرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده ، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه ، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده ، و كلمه از الله صادر شده ، و در عين حال همان الله است .
اين بود عين گفتار بونويك ، كه انجيل يوحنا با آن آغاز شده است .
هيجين هم در كتاب خود ( انگلو ساكسون ) مىگويد : فارسيان متروس را ، كلمه و واسطه و نجات بخش ايرانيان مىدانستند .
و از كتاب ساكنان اروپاى قديم نقل مىكند
ترجمة الميزان ج : 3ص :498
كه نوشته است : وثنىهاى قديم معتقد بودند كه معبود ، مثلث الاقانيم است .
و سادهتر بگويم ، خدا داراى سه اقنوم است .
و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث را نقل مىكند .
و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقىها نقل كرده است .
و دوان سابق الذكر در همان كتابش ( خرافات تورات و اديانى نظير آن ) صفحه 181 تا 182 مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمهاش اين است : اعتقاد و تصور اينكه يكى از آلهه و خدايان ، وسيله نجات بشر شده ، به اينكه خود را بكشتن دهد ، اعتقادى است بسيار قديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران .
وى سپس شواهدى بر اينمعنا نقل كرده است از آن جمله مىگويد : هندوان معتقدند كه كرشنا مولود بكر - كه نفس اله فشنو است .
فشنوئى كه باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها .
- از در مهر و عطوفت حركتى كرد ، تا زمين را از سنگينى گناهانى كه تحمل كرده نجات دهد .
ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود ، انسان را نجات داد .
و نيز مىگويد : مستر مور عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود به همان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدار ميخكوب شده ، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونهاى از انسان تصوير شده كشيده است .
و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار ، در حالى كه تاجى از طلا بسر دارد ، ديده شده است .
و اتفاقا نصارا در باره مسيح نيز ، هم نوشتهاند و هم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد ، تاجى از خار بر سر داشت .
هوك صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه خود نوشته : هندوهاى بتپرست معتقدند كه بعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده ، و براى نجات انسان از خطاهايش ، قربانى تقديم كردهاند .
و نيز مىگويد : نويسنده كتاب هنود آقاى موريفورليمس در كتاب خود نوشته : هندوهاى بتپرست ، معتقد بهخطيئه اصلى هستند ، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجود چنين اعتقادى در ايشان دارد ، اين است كه در مناجاتها و توسلاتى كه بعد از كياترى دارند ، آمده كه ، اى معبود من ، اينك من گنهكار و مرتكب خطا شدهام ، و طبيعتى شرير دارم ، مادرم
ترجمة الميزان ج : 3ص :499
مرا به گناه حامله شد ، پس مرا نجات بده ، اى صاحب ديدگان حندقوقيه ، و خلاصى بخش خاطئين از گناهان ، و از آثار شوم آن .
و كشيش جورجكوكس در كتاب خود ديانتهاى قديمى ، آنجا كه سخن از هندوها دارد ، مىگويد : هندوها ، خداى خود كرشنا را توصيف مىكنند به اينكه او شجاعى با شهامت و ذخيرهاى براى بشر بود ، و پر بود از لاهوت ، براى اينكه خود را پيشكش كرد ، تا عوض باشد از گناه گنهكاران .
هيجين هم از اولين فرد اروپائى كه پا به سرزمين نپال و تبت نهاد ، يعنى آقاى اندارادا الكروزوبوس نقل كرده كه در باره اله اندرا كه او را مىپرستند گفته : او خون خود را به چوبه دار ريخت ، و ميخدار دست و پايش را سوراخ كرد ، تا بشر را از گناهانش خلاصى ببخشد .
و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است .
و در كتاب جورجيوس راهب ، عكس يعنى تصوير اله اندرا در حاليكه بر بالاى دار كشيده شده ، موجود است .
البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض ، متساوى و از حيث طول ، مختلف است .
باين معنا كه بالاى دار كوتاهتر از پائين آن است .
و در بالاى دار صورت سر و گردن اندرا كشيده شده ، و اگر صورت سر و گردن او نبود ، هيچ بيننده بذهنش نمىرسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است .
و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده ، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد ، حتى بودائيان ، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخش عالم ناميدهاند و ميگويند : بودا ، انسانى كامل و در عين حال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصى بخشد .
و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند ، و علاوه بر آن ، وارث ملكوت آسمانها گردند ، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آوردهاند .
از آن جمله بيل در كتاب خود و هوك در سفرنامه خود ، و موالر در كتاب ( تاريخ الاداب السنسكريتى ) خود و غير ايشان است .
خواننده عزيز ، اگر بخواهد ، از همه منقولات اطلاع حاصل كند ، به تفسير المنار جلد ششم ، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائرة المعارف ، و كتاب عقائد الوثنية فى الديانة النصرانية و غير اينها مراجعه نمايد اين بود چكيده و بلكه نمونهاى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت ، و داستان بدار آويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان
ترجمة الميزان ج : 3ص :500
خلق گرديدن ، در ديانتهاى قديم ، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناى زمين .
پس ديگر جاى ترديد براى خواننده عزيز باقى نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناى زمين راه يابند ، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخيافته بود و با مسلم شدن اين معنا ، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت ، آيا اين احتمال را نمىدهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت ( براى اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند ) اصول و فروع مسيحيت را گرفته ، در قالب وثنيت ريختند ، تا دلهاى مردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند ، و مردم بتوانند آن تعليمات را هضم كنند ؟ اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاييد مىكنند ، كه به حكما و فلاسفه حمله آورده ، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگوئى مىكنند ، و مىگويند : إله رب بلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مىدهد .
و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات ( پوچ و خرافى ) خود در حقيقت در برابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صفآرائى كرده و به جنگ عقل برخاستهاند .
و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نمودهاند به اينكه هيچ راهى براى پذيرفتن آن ، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست .
تا چه رسد به اينكه بعد از تصور ، آنرا بپذيريم .
(سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تا قابل تصور نيست ، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغين مسيحيت چارهاى جز اين نديدند كه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پرشدن از روح مقدس بگذراند .
آرى مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمىتوانند با عقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند ، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند ، يعنى طريقهاى را بدست گرفتند غير طريقه و روش عقل .
علاوه بر اين بطوريكه كتاب ( اعمال الرسل و التواريخ ) حكايت مىكند ، مبلغين مسيحيت رهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده ، از وطن خود چشم پوشيده ، دوره گردى را كار خود كردند ، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورد استقبال عوام
ترجمة الميزان ج : 3ص :501
آن سرزمين قرار گرفتند ، و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم ، سرخوردگى مردم از وضع موجودشان بود .
چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام بردهگيرى و استعباد بيچارگان ، و فاصله غير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور ، و نابرابرى عميق بين زندگى اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براى قبول اين دعوت فراهم كرده بود .
(مردم بجان آمده ، دنبال راه نجاتى مىگشتند ، هر چند كه به اصول آن راه نجات ، پى نبرند) .
و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مىكرد ، براى اينكه اولين دعوتى كه مبلغين مىكردند ، دعوت به برادرى ، دوستى ، تساوى حقوق ، معاشرت نيكو در بين مردم ، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيزه و سعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند .
و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكم سلاطين و قيصرها آنطور كه بايد اعتنائى به مبلغين نمىكردند البته در صدد اذيت و سياست و طردشان هم بر نمىآمدند .
همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات ، روز بروز عدد گروندگان به مسيحيت زياد شود ، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته ، تا آنجا كه دامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيده شد ، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد ، در كليساها بروى مردم باز شد و با باز شدن هر كليسا ، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض و مزاحم رؤساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمىشدند و نيز هرگز پنجه به روى پادشاهان زمان و حكام ستمگر نمىكشيدند ، و از كرنش در برابر آنها نيز ابائى نداشتند ، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمىكردند و چه بسا مىشد كه همين رفتار منجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مىشد .
پيوسته طايفهاى كشته و طايفهاى ديگر زندانى مىشد و طايفه سوم تبعيد و آواره مىگشت .
امر به همين منوال مىگذشت ، تا اوان امپراطورى كنستانتين رسيد ، او به كيش مسيحيت ايمان آورد ، و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم و كشورهاى تابع روم ، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود .
و نصرانيت در كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيشها به اطراف و اكناف زمين اعزام مىشدند تا در همه جا كليساها و ديرها و مدرسهها بسازند و انجيل را به مردم تعليم دهند .
آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد ، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساله پدر پسرى ، و روح القدس ، و مساله دار و فداء و غير ذلك قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده ، هر حرف ديگرى را بر اساس آن مورد بحث
ترجمة الميزان ج : 3ص :502
و تفسير قرار دادند .
و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مىشود .
و اولين دليل بر سستى اين تعليمات است .
براى اينكه استحكام هر بنائى به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد ، همچنين و لو دانه دانههاى خشتش از سرب ريخته شده باشد .
مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمىكند ، و اساس مسيحيت غير معقول بودن پايهاى كه اين دين روى آن ساخته شده ، يعنى پايه تثليث ( يكى بودن سه تا و سه بودن يكى ) و مساله دار ، و فداء شدن را معقول نمىسازد .
عدهاى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نمودهاند كه امرى غير معقول است .
ولى در آخر آن را اينطور توجيه كردهاند كه مسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد ، و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد ، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مىداند ، و در عين حال مردم به آنها معتقدند .
ليكن اين توجيه ، پندار فاسدى است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور مىشود كه يك دين بر حق باشد ، و در عين حال اساس و پايهاش باطل و محال باشد ؟ ما و هر عاقل ديگر اگر دينى را مىپذيريم و تشخيص مىدهيم كه دين حق است ، با عقل خود تشخيص مىدهيم و عقل اين معنا را ممكن نمىداند كه عقيدهاى حق باشد ، و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد .
و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليه عقل است .
بلى ، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى ، يعنى خارق العاده و خارج از سنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست .
و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت ، درگيرى و مشاجره رخ دهد ، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعى تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيدا شود ، و در آن مجمع ، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتى قتل ، او را سر جاى خود بنشاند .
(و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دين چه عواقبى را در بر دارد) .
اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد ، انجمن نيقيه بود كه عليه اريوس
ترجمة الميزان ج : 3ص :503
تشكيل گرديد .
او گفته بود : اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد .
بلكه اقنوم پدر - يعنى الله تعالى - قديم است ، و - مسيح - ، اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا براى سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آنروز يعنى كنستانتين به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند : ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است ، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر الله واحد ، بكر همه خلائق ، پسرى كه مصنوع نيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر ، از جوهر پدرش ، آن كسى كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد ، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد ، و از روح القدس مجسم شد ، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد ، و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، در طرف راست پدرش نشست .
و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داورى كند ، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد ، روح حقى كه از پدرش خارج مىشود .
و ايمان داريم به معموديه واحده ، ( يعنى طهارت و قداست باطن ) براى آمرزش خطايا ، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت ، جاثليقيه ، و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمىخيزد و حيات ابدى مىيابد .
اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند ، و بعد از آن انجمنهاى بسيارى به منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه ، مقدانوسيه ، سباليوسيه ، نوئتوسيه ، بولسيه ، و غير اينها تشكيل يافت .
و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مىداد ، و هرگز در اين كار خستگى ، و در دعوت خود سستى بخرج نداد ، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مىافزود ، تا آنجا كه در سال 496 ميلادى موفق شد ، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه و انگليس و اتريش ، و بورسا ، و اسپانيا ، و
ترجمة الميزان ج : 3ص :504
پرتغال ، و بلژيك ، و هلند ، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند .
الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد .
از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود ، و از سوى ديگر امپراطورى روم مورد حمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت ، و جنگهاى پى در پى و فتنهها اين امپراطورى را تضعيف مىكرد .
تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حملهور كه بر روم استيلاء يافته بودند ، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده ، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند ، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت .
در نتيجه كليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى .
و در آن ايام يعنى سال 590 ميلادى ، رياست كليسا بدست پاپ گريگواگر بود كه باز در نتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت .
(و نه تنها كليساهاى روم بلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مىگرفت) .
چيزى كه هست چندى طول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد ، امپراطورى روم غربى كه پايتخت آن روم بود ، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه ( استانبول ) بود ، و قيصرهاى روم شرقى ، خود را رؤساى دينى مملكت مىدانستند ، ولى كليساى روم زير بار اين حرف نرفت ، و همين مبدأ پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك ( پيروان كليساى روم ) و ارتودوكس ( پيروان كليساى استانبول ) گرديد .
امر به همين منوال گذشت ، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد ، و قيصر روم بالى اولوكوس از آخرين قيصرهاى روم شرقى ، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند .
و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب دينى ، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا از قيصرهاى روم به ارث مىبريم ، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم ، دختر به آنها داده ، و از آنها دختر گرفتهايم ، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود ، روسها هم مسيحى شده بودند .
و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود را بدست آورده ، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند ، و اين در سال 1454 ميلادى بوده است .
جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه تزارنيكولا كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانوادهاش در سال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند .
در نتيجه كليساى روم تقريبا بحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت .
(و دوباره به همه كليساهاى روم غربى و شرقى مسلط شد) .
ليكن از سوى ديگر دچار تيرهروزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى و اوج
ترجمة الميزان ج : 3ص :505
قدرتش ( در قرون وسطى ) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود ، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمىتوانستند بكنند .
كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود ، و وقتى كارد به استخوان مردم رسيد طائفهاى از متدينين به انجيل ، عليه كليسا شورش كردند و خواستار آزادى شده ، در آخر از پيروى رؤساى كليسا ، و پاپها درآمده ، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مىفهميدند و علماء و كشيشها در فهم آن اتفاق داشتند ، اطاعت مىكردند ، اين طائفه را ارتدوكس خواندند .
طائفهاى ديگر نه تنها از اطاعت رؤسا و پاپها درآمدند ، بلكه در تعليم انجيلى بكلى از اطاعت كليساى روم سر باز زده ، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند .
اينها را پروتستان ناميدند ، در نتيجه ، عالم مسيحيت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد :
1-كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند .
2- ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساى نام برده بودند ، اما خود كليسا را فرمان نمىبردند كه قبلا گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد از انتقال كليساى قسطنطنيه ازروم شرقى به مسكو پيدا شد .
3- پروتستانت كه بكلى از پيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد ، و طريقهاى مخصوص به خود پيش گرفت .
و در قرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود .
اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت ، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كه به وضع اين تفسير بصيرت و آشنائى دارند ، مىدانند كه منظور ما از نقل اين مطالب ، قصهسرائى نبود ، بلكه چند نكته در نظر داشتيم ، اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ داده آشنا باشد ، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيدهاى كه در آغاز مسيحيت ، در اين دين وجود نداشته ، از كجا بسوى آن راه يافته ؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كه دنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مىآمدند ، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء و امثال آن بودهاند ؟ و در كيش مسيحيت هم همچنان آن عقايد را حفظ كردهاند ؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيلها راه داده ؟ و يا از خارج مسيحيت بداخل آن سرايت كرده ؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى ، و يا در اثر اينكه يك مبلغ مسيحيت نمىخواهد كسى را از خود برنجاند ، قهرا و بطور عادى با عقايد يك وثنى مذهب هم موافقت مىكند ، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديدهاند ، جز با قبول آن عقايد نمىتوانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند ؟ دوم اينكه قدرتنمائى كليسا و مخصوصا كليساى روم ، در قرون وسطاى ميلادى به نهايت درجهاش رسيد بطوريكه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند ، و هم بر امور دنياى آنان ، آنهم سيطرهاى كه تختهاى سلطنتى اروپا به اشاره كليسا
ترجمة الميزان ج : 3ص :506
اداره مىشد ، شاه نصب مىكردند ، و شاه ديگر را عزل مىنمودند .
مىگويند پاپ بزرگ ، آنقدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمده بود تا وى از گناهش بگذرد .
(چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است ) او با پاى خود تاج آن پادشاه را پرت كرد .
و باز همان كتاب مىنويسد : وقتى امپراطورى آلمان خطائى كرده بود و پاپ براى اينكه او را بيامرزد ، دستور داد سه روز پاى برهنه در جلو قصرش بايستد ، با اينكه ، فصل ، فصل زمستان بود .
حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كه بطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بتپرستى است ، اين معنا از شعارهاى جنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مىسرودند ، كاملا بچشم مىخورد .
آرى در طول اين جنگ ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت ، كليسا شعراى خود را وادار مىكرد ، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلمانان اشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مىپرستند ، بسرايند .
هنرى دوكاسترى در كتاب خود الديانة الاسلاميه در فصل اولش مىنويسد : مسلمانان بت مىپرستند ، و خود داراى سه الهاند كه اسامى آنها بترتيب : 1 - ماهوم است كه بافوميد و ماهومند نيز ناميده مىشود ، و اين اولين الهه ايشان است كه همان محمد است .
2 - در رتبه دوم اله ايلين است كه خداى دوم ايشان است .
3 - و در رتبه سوم اله ترفاجان خداى سوم است .
و چه بسا از كلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نامهاى مارتبان و جوبين دارند ليكن اين دو خدا در رتبهاى پائينتر از آن سه خدا قرار دارند ، و مسلمانان خودشان مىگويند ، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خود بنا نهاده ، و چه بسا گفتهاند : او براى خود ، صنمى و بتى از طلا دارد .
و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده ، آمده : قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاه خداى خود تقرب جوئيد .
و در اشعار رولان در تعريف ماهوم خداى مسلمانان آمده : در ساختن اين خدا دقت كاملى بكار رفته ، اولا آنرا از طلا و نقره ساختهاند .
و ثانيا آنقدر زيبا ساختهاند كه اگر آنرا
ترجمة الميزان ج : 3ص :507
ببينى يقين مىكنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن در خيال خود تصور كند ، تا چه رسد به اينكه از عالم خيال و تصور بخارجش بياورد ، و چنين جثهاى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثار جلالت هويدا باشد ، بسازد .
آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده وآنقدر شفاف است كه برقش چشم را مىزند .
آنگاه اين خدا را بر بالاى فيلى نهادهاند كه از جواهرات ساخته شده ، آنهم از زيباترين مصنوعات است ، بطوريكه داخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آن فيل ، نور و روشنائى احساس مىكند و تازه همين فيل كذائى را جواهرنشان نيز كردهاند بطوريكه هر يك از جواهرات ، لمعان خاص بخود را دارد ، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت ، نظيرش يافت نمىشود .
و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مىفرستد ، لذا در بعضى از جنگها كه مسلمانان فرار كردند ، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند ، تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است ( يعنى محمد (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را دستگير سازند .
بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده ، مىگويد : اله مسلمانان ( يعنى محمد (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به نزد مسلمين آمد ، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش ، پيرامونش را گرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مىنواختند ، بوق و سرنائى كه همه از نقره بود ، آواز مىخواندند و مىرقصيدند ، تا او را با سرور و خوشحالى به لشكرگاه آوردند ، و خليفهاش در لشكرگاه منتظر او بود .
همينكه او را ديد بزانو ايستاد و شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش .
و نيز همين ريشار در وصف اله ماهوم كه وصفش را آورديم ، مىگويد : ساحران يكى از افراد جن را مسخر خود كرده ، او را در شكم اين بت جاى دادند ، و آن جن ، اول نعره مىزند ، و عربده مىكشد ، و بعد از آن با مسلمانان سخن مىگويد ، و مسلمين هم سراپا گوش مىشوند .
امثال اين اتهامات در كتب كليسا ، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود ، و حتى كتابهائى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است ، هر چند كه آنقدر دروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مىدارد ، بطوريكه غالبا صحت آن مطالب را باور نمىكند ، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مىخواند كه هيچ مسلمانى خوابش را هم نديده ، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد .
ترجمة الميزان ج : 3ص :508
سوم اينكه : خواننده متفكر ، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولى گرديد .
و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايى بخود گرفته ، و چگونه ملعبه هوسبازان شده ، و بفهمد كه عقايد بتپرستى رابطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند ، اولا در حق مسيح ، غلو نموده ، او را موجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدائى در آوردند .
خداى پسر و پدر و روح ، و در آخر مساله صليب و فدا را هم ضميمه كردند ، تا در سايه آن عمل به شريعت را تعطيل نموده ، به صرف اعتقاد اكتفا كنند .
همه اينها در آغاز بصورت دين و دستورات دينى صادر مىشد ، و زمام تصميمگيرى در آنها بدست كليسا بود .
كليسا بود كه تصميم مىگرفت ، براى مردم نماز و روزه و غسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مىكردند ، ولى بىدينى و الحاد ، همواره رو به قوت بود ، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد ، روح ماديت بر جامعه حكمفرما مىشود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد .
و بجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطهاى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود ، قوانين رسمى و بشرى كه اساس آنرا حريت در غير مواد قانون تشكيل مىداد ، جانشين احكام كليسا شد ، و قرار شد ، مردم تنها رعايت قوانين كشورى را بكنند و در غير موارد قانون ، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روز بروز اثر خود را از دست بدهد ، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق و فضائل انسانيت متزلزل گردد .
در اثر گسترش يافتن روح مادهپرستى و آزادى حيوانى ، مساله شيوعيت و اشتراك پيدا شد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرى بدليل منطق تحول - از راه رسيد ، و با چماق سفسطه خود ، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند ، و انسانيت معنوى جاى خود را به حيوانيت مادى داد كه خوئى است تركيب شده از درندگى و چرندگى .
و دنيا هم با گامهائى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت .
خواهيد پرسيد ، پس اين همه نهضتهاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست .
در پاسخ مىگوئيم : همه اينها بازيهايى است ، سياسى كه بدست رجال سياست راه مىافتد ، تا آنها به اهداف و آرزوهاى خود برسند ، چون امروز مثل قديم كشورگشائى با شمشير انجام نمىشود ، امروز فن و دانشى روى كار آمده بنام سياست .
پس يك سياستمدار حلقه هر
ترجمة الميزان ج : 3ص :509
درى را مىكوبد و به هر سوراخ و پناهگاهى دست مىاندازد .
دكتر ژوزف شيتلر استاد علوم دينى در دانشگاه لوتران شيكاگو مىگويد : نهضت دينى كه اخيرا در آمريكا پيدا شده ، چيزى جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست ، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مىكنند ، و مىخواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادى با دين ندارد .
چون احساس خطر كردهاند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت دينى به مردم بقبولانند .
فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعى ( اگر فرضا روزى فرصت پيدا كنند ) عليه اين تمدن قيام مىكنند .
و اما اگر اين نهضت دروغى و قلابى درست انجام شود ، و فرضا روزى در گوشهاى از كشور ، زمزمه نهضتى براه بيفتد ، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنائى نمىكنند ، چون خودشان نهضت كردهاند ، و دين خود را با تمدن روز تطبيق نمودهاند .
دكتر جرج فلوروفسكى بزرگترين مدافع روسى كليساى اورتودوكس هم در آمريكا گفته بود : تعليمات دينى در آمريكا ، تعليمات جدى دينى نيست ، بلكه دلخوشى گنگى است ( كه مردم را از ننگ بىدينى برهاند) .
دليلش هم اين است كه اگر براستى نهضت حقيقى دين بود ، بايد متكى بر تعليمات عميق و واقعى مىبود .
پس خواننده عزيز ، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پياده شد .
در آغاز بنام احياى دين ( عقيده و اخلاق و اعمال ) و يا به تعبير ديگر(معارف و اخلاقيات و شرايع ) سر برآورد و در بىدينى و لا مذهبى و لغو شدن تمامى احكام دين و روى آورى به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت .
و اين تطور و تحول نبود .
مگر بخاطر اولين انحرافى كه از بولس سر زد ، كسى كه مردم قديسش مىخوانند ، يا بولس حواريش مىگويند آرى ، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودى تهديد مىكند ، تمدن بولسى نام بگذارند ، شايستهتر است .
و بهتر مىتوان تصديقش كرد ، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنين تمدنى بدانند .
بحث روايتى
در تفسير قمى در ذيل آيه : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب آمده كه عيسى
ترجمة الميزان ج : 3ص :510
نگفته بود : كه من شما را خلق كردهام ، پس به جاى خدا بر من بندگى كنيد .
و ليكن فرموده بود : براى من ربانى شويد ، يعنى علمائى ربانى .
مؤلف قدس سره : در بيان قبلى ما قرائنى گذشت كه اين حديث را تاييد مىكند ، و اينكه امام فرمود : نگفته بود من شما را خلق كردهام ... بمنزله احتجاج است بر اينكه چنين چيزى را نگفته بوده .
چون اگر گفته بود مرا بپرستيد ! بايد قبلا خبر داده باشد كه آفريدگار شما منم ، و چنين خبرى نداده است .
و نيز در همان كتاب در تفسير آيه : و لا يامركم ان تتخذوا الملائكة و النبيين اربابا ... آمده كه امام فرمود : در قديم قومى بودند كه ملائكه را مىپرستيدند و قومى از نصارا معتقد بودند كه عيسى رب و خدا است .
و يهود معتقد بودند عزيز پسر خداست .
لذا خداى تعالى فرمود : عيسى شما را دستور نمىدهد كه ملائكه و پيامبران را ارباب خود بگيريد .
مؤلف قدس سره : بيان اين نيز گذشت .
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق ، و ابن جرير ، و ابن منذر ، و ابن ابى حاتم ، و بيهقى در كتاب دلايل، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت : ابو رافع قرظى ( از بنى قريظه كه قبل از ورود به اسلام از يهوديان آنجا بوده) .
گفت : وقتى احبار يهود و نصاراى نجران نزد رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) جمع شدند ، و آن جناب ايشان را به اسلام دعوت كرد ، گفتند اى محمد آيا مىخواهى ترا بپرستيم آنطور كه نصارا عيسى بن مريم را مىپرستند ؟ ، مردى از نصاراى نجران كه لقب رئيس به او داده بودند نيز همين سؤال را كرد و گفت : آيا از ما اين را مىخواهى ؟ رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : معاذ الله ، پناه مىبرم بخدا ازاينكه غير خدا را بپرستيم و يا مردم را به پرستش غير او دستور دهيم ، خداى تعالى مرا به چنين چيزى مبعوث نكرده ، و چنين دستورى به من نداده است .
دنبال اين پاسخ بود كه اين آيه نازل شد : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون .
و لا يامركم ان تتخذوا الملئكة و النبيين اربابا ا يامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون .
و نيز در همان كتاب آمده : كه عبد بن حميد از حسن روايت كرده كه گفت : بمن خبر دادند كه مردى به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) گفته : يا رسول الله ، اينكه درست نيست كه به
ترجمة الميزان ج : 3ص :511
شما سلام كنيم ، آنطور كه به يكديگر سلام مىكنيم .
آخر تو با ما فرق دارى ، اجازه بده در هنگام تحيت براى تو بخاك بيفتيم ، فرمود : نه ، و ليكن اگر مىخواهيد پيامبر خود را احترام كنيد ، هر حقى را براى صاحبش بشناسيد ، چون جز براى خدا ، براى احدى نبايد سجده كرد .
اينجا بود كه آيه : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب ... بعد اذ انتم مسلمون نازل گرديد .
مؤلف قدس سره : در سبب نزول اين آيه داستانهايى ديگر غير اين دو داستان آمده و ظاهرا همه اينها از باب استنباط فكرى راويان است ، و ما قبلا بطور مفصل در اين باره بحث كرديم ، ممكن هم هست ، چند قضيه سبب نزول يك آيه باشد و خدا داناتر است .