[ترجمه تفسير المیزان]
سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى
نسخه متنی
نمايش فراداده
ترجمه المیزان : سوره آل عمران ادامه آیات 200 - 190
6- اجتماع اسلامى به چه چيز تكون يافته و زندگى مىكند ؟
شكى نيست در اينكه تشكيل اجتماع ( هر نوع كه باشد ) مولود هدف و غرضى واحد است كه مشترك بين همه افراد آن اجتماع مىباشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله روح واحدى است كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و نوعى اتحاد به آنها داده است .
البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتى كه تشكيل مىشود ، يك هدف مادى و مربوط به زندگى دنيائى انسانها است .
البته زندگى مشترك آنان ، نه زندگى فرديشان .
و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياى بيشترى برخوردار گشته و به زندگى مادى بهترى برسد .
و فرق بين بهرهمندى اجتماعى با بهرهمندى انفرادى از نظر خاصيت اين است كه انسان اگر مىتوانست - مانند بيشتر جانداران - بطور انفرادى زندگى كند ، قهرا در همه لذائذ و در برخوردارى از همه بهرههاى زندگيش مطلق العنان و آزاد بود ، و هيچ مخالف و معارضى راه را بر او نمىبست ، و هيچ رقيبى مزاحمش نمىشد ، بله تنها چيزى كه آزادى او را محدود مىكرد ، نارسائى قوا و جهازات بدن خود او بود .
چون آدمى نمىتواند هر نوع هوائى را استنشاق كند ، ساختمان ريه او هوائى مخصوص مىخواهد ، و همچنين او نمىتواند بيرون از اندازه و گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد .
زيرا اين دستگاه براى هضم كردن غذا قدرتى محدود دارد .
و همچنين ساير قوا و جهازات او ، يكديگر را محدود مىكنند .
اين وضع انسان است نسبت به خودش .
ترجمة الميزان ج : 4ص :170
و اما نسبت به انسانهاى ديگر ، آنجا كه ما زندگى او را فردى فرض كنيم ، نه او كارى به كار انسانهاى ديگر دارد و نه انسانهاى ديگر در بهرهوريهاى او مزاحم اويند ، و ميدان عمل را عليه او محدود و تنگ مىكنند .
چون بنابر اين فرض ، هيچ علتى تصور نمىشود كه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلى از افعال او و عملى از اعمال او گردد .
و اين بخلاف انسانى است كه در محدود اجتماع زندگى مىكند ، كه ديگر عرصه زندگى او آن گستردگىاى كه در فرض بالا بود را ندارد .
و او در ظرف اجتماع نمىتواند در اراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد ، زيرا آزادى او مزاحم آزادى ديگران است .
و معلوم است كه وقتى پاى مزاحمت و معارضه به ميان آيد ، زندگى خود او و زندگى همه افراد اجتماع تباه مىشود و ما اين معنا را در مباحث نبوت كه قبلا گذشت با كاملترين وجه شرح داديم .
تنها علتى كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم به حكم قانون جارى در مجتمع بداند ، همانا مساله تزاحم و خطر تباهى نوع بشر بوده است .
چيزى كه هست در جامعههاى وحشى اينطور نبوده كه عقلانشسته باشند و با فكر و انديشه به نيازمندى خود به قانون پى برده باشند و سپس براى خود قوانينى جعل كرده باشند ، بلكه آداب و رسومى كه داشتند باعث مىشده درگيريها و مشاجراتى در آنان پيدا شود و قهرا همه ناگزير مىشدند كه امورى را رعايت كنند تا بدينوسيله جامعه خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور كه گفتيم بر اساس فكر و انديشه نبوده ، اساسى مستحكم نداشته و در نتيجه همواره دستخوش نقض و ابطال بوده است .
چند روزى مردم آن امور را رعايت مىكردند ، بعد مىديدند رعايت آن دردى از آنان دوا نكرد ، ناگزير آن را رها نموده امور ديگرى را جايگزين آن مىساختند .
اما در جامعههاى متمدن ، اگر قوانينى تدوين مىشده ، بر اساسى استوار ، جعل مىشده البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشترى برخوردار بودند ، قوانين آن نيز محكمتر بوده و با آن قوانين بهتر مىتوانستند تضادهائى كه در اراده و اعمال افراد پديد مىآيد ، تعديل و بر طرف سازند و براى خواست تك تك افراد چارچوبى و قيودى مقرر بسازند ، اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروى اجتماع را در يك نقطه - بنام مثلا دربار - تمركز داده ، آن مقام را ضامن اجراى قانون قرار مىدادند ، تا بر طبق آنچه كه قانون مىگويد ، حكومت كند .
از آنچه گذشت معلوم شد كه : اولا : قانون حقيقى در تمدن عصر حاضر عبارت است از نظامى كه بتواند خواست و عمل افراد جامعه را تعديل كند ، و مزاحمتها را از ميان آنان بر طرف سازد ، و طورى مرزبندى كند
ترجمة الميزان ج : 4ص :171
كه اراده و عمل كسى مانع از اراده و عمل ديگرى نگردد .
و ثانيا : افراد جامعه كه اين قانون در بينشان حكومت مىكند در ماوراى قانون آزاد باشند ، چون مقتضاى اينكه بشر مجهز به شعور و اراده است اين است كه بعد از تعديل آزاد باشد .
و به همين جهت است كه قوانين عصر حاضر متعرض معارف الهيه و مسائل اخلاقى نمىشود ، ( و بشر را در انتخاب هر عقيده و داشتن هر خلقى آزاد مىگذارد ) و اين دو امر بسيار مهم به شكلى تصور مىشود كه قانون به آن شكل تصورش كند ، ولى بتدريج و به حكم اينكه جامعه تابع قانون است عقايد و اخلاقش نيز با قانون سازش نموده ، خود را با آن وفق مىدهد و دير يا زود صفاى معنوى خود را از دست داده و به صورت مراسمى ظاهرى و تشريفاتى خشك در مىآيد و باز به همين سبب است كه مىبينيم چگونه سياستها و سياستبازان با دين مردم بازى مىكنند ، يك روز تيشه به ريشه آن مىزنند و روز ديگر روى خوش نشان م دهند ، و در ترويج آن مىكوشند ، و روز ديگر كارى به كار آن نداشته به حال خود واگذارش مىكنند .
و ثالثا : معلوم شد كه اين طريقه خالى از نقص نيست ، براى اينكه هر چند ضمانت اجراى قانون به قدرت مركزى ( كه يا فردى و يا افرادى است ) واگذار شده ، ليكن در حقيقت و سرانجام ضمانت اجرا ندارد ، به اين معنا كه آن قدرت مركزى اگر خودش از حق منحرف شد ، و مرز قانون را شكست و سلطنت جامعه را مبدل به سلطنت شخص خود كرد و در نتيجه اراده و دلخواه او جاى قانون را گرفت هيچ قدرتى نيست كه او را به مرز خود برگرداند و دوباره قانون را حاكم سازد و بر اين معنا شواهد بسيارى در زمان خود ما ( كه به اصطلاح عصر تمدن و دانش است ) وجود دارد ، تا چه رسد به شواهدى كه تاريخ از قرون گذشته ضبط كرده كه مردم نه به اين پايه از دانش رسيده بودند و نه به اين درجه از تمدن .
علاوه بر اين نقص ، نقص ديگرى نيز وجود دارد و آن نهانى بودن موارد نقض قانون است ، چون قوه مجريه تنها مىتواند حفظ قانون را در ظاهر حال جامعه تعهد و ضمانت كند ، و در مواردى كه احيانا قانونشكنىها پنهانى صورت مىگيرد از حيطه قدرت و مسؤوليت مجرى ، خارج است اينك به اول گفتار بر مىگرديم .
و كوتاه سخن اينكه : هدف و جهت جامعى كه ( و يا نقطه ضعفى كه ) در همه قوانين جاريه در دنياى امروز هست ، بهرهبردارى و بهرهمندى از مزاياى حيات مادى و دنيائى است و اين هدف است كه در همه قوانين ، منتها درجه سعادت آدمى در نظر گرفته شده ، در حالى كه اسلام آنرا قبول ندارد ، زيرا از نظر اسلام سعادت ، در برخوردارى از لذائذ مادى خلاصه نمىشود ، بلكه مدار آن وسيعتر است ، يك ناحيهاش همين برخوردارى از زندگى دنيا است و
ترجمة الميزان ج : 4ص :172
ناحيه ديگرش برخوردارى از سعادت اخروى است ، كه از نظر اسلام ، زندگى واقعى هم همان زندگى آخرت است و اسلام سعادت زندگى واقعى يعنى زندگى اخروى بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارت نفس از همه رذائل ، تامين شدنى نمىداند و باز به حد كمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتى ممكن مىداند كه بشر داراى زندگى اجتماعى صالح باشد ، و داراى حياتى باشد كه بر بندگى خداى سبحان و خضوع در برابر مقضيات ربوبيت خداى تعالى و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعى ، متكى باشد .
اسلام بر اساس اين نظريه ، براى تامين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به توحيد شروع كرد ، تا تمامى افراد بشر يك خدا را بپرستند ، و آنگاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواستها و اعمال اكتفا نكرد ، بلكه آن را با قوانينى عبادى تكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد .
آنگاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد ، تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروف و نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند .
و از مهمترين مزايا كه در اين دين به چشم مىخورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع به يكديگر است ، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مىشود ، به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مىكند سارى و روح اخلاق نامبرده در اعمالى كه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است ، در نتيجه تمامى اجزاى دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مىگردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مىكند ، همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مىشود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مىشود ، همچنانكه قرآن كريم فرمود : اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه .
ممكن است كسى بگويد : عين همان اشكالى كه به قوانين مدنيه وارد گرديد به قوانين اسلامى نيز وارد است ، يعنى همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمىتواند آن قوانين را حتى در خلوتها اجرا كند ، چون اطلاعى از عصيانهاى پنهانى ندارد ، قوه مجريه در اسلام نيز همين نارسائى را دارد ، دليل روشنش اين ضعفى است كه به چشم خود در قوانين دينى مشاهده مىكنيم و مىبينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامى را از دست داده و اين نيست مگر
ترجمة الميزان ج : 4ص :173
به خاطر همين كه كسى را ندارد كه نواميس و قوانينش را حتى براى يك روز بر بشر تحميل كند .
در پاسخ مىگوئيم حقيقت قوانين عمومى چه الهى و چه بشريش ، چيزى جز صورتهائى ذهنى در اذهان مردم نيست ، يعنى تنها معلوماتى است كه جايش ذهن و دل مردم است ، بله وقتى اراده انسان به آن تعلق بگيرد مورد عمل واقع مىشود ، يعنى اعمالى بر طبق آنها انجام مىدهند و قهرا اگر اراده و خواست مردم به آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزى در خارج به عنوان مصداق و منطبق عليه آنها يافت نمىشود .
پس مهم اين است كه كارى كنيم تا خواست مردم به وقوع آن قوانين ، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضر بيش از اين هم و اراده ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد ، به همين اندازه است و بس ، و اما چه كنيم كه خواستها اينطور شود ، چارهاى برايش نينديشيدهاند ، هر زمانى كه ارادهها زنده و فعال و عاقلانه بوده ، قانون به طفيل آن جارى مىشده است ، و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتوانى بنيه مجتمع مىمرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگى جامعه در شهوات و گسترش يافتن دامنه عياشىها شعور و درك خود را از دست مىداده و يا اگر ، هم زنده بوده و هم داراى شعور ، از ناحيه حكومت استبداديش جرأت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد ، اراده اكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشى سپرده مىشد .
بايد گفت كه در وضع عادى هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مىتواند از پارهاى خلافكاريها و تجاوزات جلوگيرى كند ، اما در جناياتى كه سرى انجام مىشود ، قانون راهى براى جلوگيرى از آن ندارد و نمىتواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانهها و نقاطى كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوى خود كه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشى شدن است نمىرسد ، و انشعابهائى كه بعد از جنگ جهانى اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترين مثالها در اين باب است .
و اين خطر يعنى شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشى شدن آن ، جوامع را دستخوش خود نكرد ، مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامى نورزيد در اينكه تنها علت صيانت خواستهاى امت را پيدا كند ، و تنها علت حفظ ارادهها و در نتيجه تنها ضامن اجراى قانون همانا اخلاق عاليه انسانى است ، چون اراده در بقايش و استدامه حياتش تنها مىتواند از اخلاق مناسب با خوداستمداد كند ، و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است ( كسى كه داراى خلق شجاعت است ، ارادهاش قوىتر از اراده كسى است كه خلق را ندارد و آنكه
ترجمة الميزان ج : 4ص :174
داراى تواضع است ارادهاش در مهر ورزيدن قوىتر از اراده كسى است كه مبتلا به تكبر است ، در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است ارادهاش در قبول ظلم و در ستمگرى قوىتر از اراده كسى است كه شجاع و متواضع است مترجم) .
پس اگر سنتى و قانونى كه در جامعه جريان دارد متكى بر اساسى قويم از اخلاق عاليه باشد ، بر درختى مىماند كه ريشهها در زمين و شاخهها در آسمان دارد و به عكس اگر چنين نباشد به بوته خارى مىماند كه خيلى زود از جاى كنده شده و دستخوش بادها مىشود .
شما مىتوانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه چيزى جز زائيده دمكراتى نيست را مورد نظر قرار دهيد ، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقه مرفه به عياشى ، و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دو طبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم و كينه از آنان در دل طبقات محروم شعلهورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاى متمدن مىتوانست سعادت آدمى را تضمين كند و ضمانت اجرائى مىداشت هرگز اين مولود نا مشروع ( كمونيسم ) متولد نمىشد .
و نيز مىتوانيد صدق گفتار ما را با سيرى در جنگهاى بين المللى به دست آوريد ، كه نه يكبار و نه دو بار ، زمين و زندگى انسانهاى روى زمين را طعمه خود ساخت و خون هزاران هزار انسان را به زمين ريخت ، حرث و نسل را نابود كرد ، براى چه ؟ تنها و تنها براى اينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسخ دهند .
(آيا اينك تصديق خواهى كرد كه قوانين غربى بخاطر نداشتن پشتوانهاى در دل انسانها نمىتواند سعادت انسان را تامين كند ؟ انسانى كه اين قدر خطرناك است ، چه اعتنائى به قانون دارد ؟ ، قانون در نظر چنين انسانى چيزى جز بازيچهاى مسخره نيست مترجم ) .
و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و در تربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است .
چون قوانين جاريه در اعمال ، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسان هست ، در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مىدهد و بهتر از يك پليس مىتواند عمل كند ، چون پليس و هر نيروى انتظامى ديگر تنها مىتوانند در ظاهر نظم را بر قرار سازند .
خواهى گفت : معارف عمومى در ممالك غربى نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيه مجريان قوانين ، براى اين منظور تلاش بسيار مىشود تا مردم را بر اساس اخلاق پسنديده تربيت كنند .
ترجمة الميزان ج : 4ص :175
مىگوئيم بله همينطور است ، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهائى كه مىخواهند بند و بارى نداشته باشند مسخرهاى بيش نيست و لذا مىبينيم كه هيچ سودى به حالشان نداشته است .
خواهى پرسيد چرا ؟ مىگوئيم اولا : براى اينكه تنها چيزى كه منشا همه رذائل اخلاقى است ، اسراف و افراط در لذتهاى مادى در عدهاى و تفريط و محروميت از آن در عدهاى ديگر است ، و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته و نتيجهاش محروميت عدهاى ديگر شده ، خوب در چنين نظامى كه اقليتى از پرخورى شكمشان به درد آمده و اكثريتى از گرسنگى مىنالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امر متناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست ؟ ! .
علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعى فكر مىكنند و پيوسته مجتمعات و نشست آنان براى به دام كشيدن جامعههاى ضعيفو ابطال حقوق آنان است ، و با ما يملك آنان زندگى مىكنند و حتى خود آنان را برده خويش مىسازند ، تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مىگويند ! ، با اين حال اگر كسى ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوى صلاح و تقوا مىخوانند ، ادعائى متناقض نيست ؟ قطعا همين است و لا غير و سخن اينگونه گروهها و سازمانها در كسى اثر نمىگذارد .
و دليل دوم اينكه : غربيها به اصلاح اخلاق نيز مىپردازند ليكن كمترين نتيجهاى نمىگيرند ، اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤثر واقع شود بايد در نفس ثبات و استقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامنى است كه آنرا ضمانت كند و جز توحيد يعنى اعتقاد به اينكه براى عالم تنها يك معبود وجود دارد تضمين نمىكند ، تنها كسانى پاى بند فضائل اخلاقى مىشوند كه معتقد باشند به وجود خدائى واحد و داراى اسماى حسنا ، خدائى حكيم كه خلايق را به منظور رساندن به كمال و سعادت آفريد ، خدائى كه خير و صلاح را دوست مىدارد و شر و فساد را دشمن ، خدائى كه بزودى خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مىكند تا در بين آنان داورى نموده و هر كسى را به آخرين حد جزايش برساند ، نيكوكار را به پاداشش و بدكار را به كيفرش .
و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبب اصيل ديگرى نيست كه بشر را از پيروى هواى نفس باز بدارد ، و وادار سازد به اينكه از لذائذ و بهرههاى طبيعى نفس صرفنظر كند ، چون طبع بشر چنين است كه به چيزى اشتها و ميل كند و چيزى را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود ، نه چيزى كه نفعش عايد غير خودش شود ، مگر آنكه برگشت نفع
ترجمة الميزان ج : 4ص :176
غيرهم به نفع خودش باشد ( به خوبى دقت بفرمائيد) .
خوب ، بنابر اين در مواردى كه انسان از كشتن حق غير ، لذت مىبرد و هيچ رادع و مانعى نيست كه او را از اين لذتهاى نا مشروع باز بدارد و هيچ قانونى نيست كه او را در برابر اين تجاوزها مجازات كند و حتى كسى نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهد ، ديگر چه مانعى مىتواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها ( هر قدر هم كه بزرگ باشد ) جلوگيرى نمايد ؟ .
و اما اينكه اين توهم ( كه اتفاقا بسيارى از اهل فضل را به اشتباه انداخته ) كه مثلا حب وطن ، نوع دوستى ثنا و تمجيد در مقابل صحت عمل و امثال اينها بتواند كسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد ( توهمى است كه جايش همان ذهن است ، و در خارج وجود ندارد ) و خيالى است باطل چرا كه امور نامبرده ، عواطفى است درونى و انگيزههائى است باطنى كه جز تعليم و تربيت ، چيزى نمىتواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست ، و بحد سببيت و عليت نمىرسد ، تا تخلف ناپذير باشد ، پس اينگونه حالات ، اوصافى هستند اتفاقى و امورى هستند عادى كه با برخورد موانع زايل مىشوند و اين توهم مثل توهم ديگرى است كه پنداشتهاند عوامل نامبرده يعنى حب وطن ، علاقه به همنوع ، و يا عشق به شهرت و نام نيك ، اشخاصى را وادار مىكند به اينكه نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نكند بلكه خود را فداى ديگران هم بكند ، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند ، آخر كدام انسان بىدين ، انسانى كه مردن را نابودى مىداند حاضر است براى بهتر زندگى كردن ديگران و يا براى اينكه ديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد ؟ او بعد از مردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد ؟ .
و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير ، ترديد نمىكند در اينكه انسان ( هر چه مىكند به منظور سعادت خود مىكند ، و هرگز ) بر محروميت خود اقدامى نمىكند ، هر چند كه بعد از محروميت او را مدح و ثنا كنند ، و وعدههائى كه در اين باره به او مىدهند كه اگر مثلا براى سعادت جامعهات فداكارى كنى ( قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مىگردد ) و نامت تا أبد به نيكى ياد مىشود ، و افتخارى جاودانى نصيبت مىشود و ... تمام اينها وعدههائى است پوچ و فريبكارانه كه مىخواهند او را با اينگونه وعدهها گول بزنند ، و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خوردهاى اينگونه خيال مىكند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد ، مردم كه تعريف و
ترجمة الميزان ج : 4ص :177
تمجيدش مىكنند او مىشنود و لذت مىبرد و اين چيزى جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمى است كه مىگساران مست در حال مستى دچار آن مىشوند ، وقتى احساساتشان به هيجان در مىآيد بنام فتوت و مردانگى از جرم مجرمين در مىگذرند و جان و مال و ناموس و هر كرامت ديگرى را كه دارند در اختيار طرف مىگذارند ، و اين خود سفاهت و جنون است ، چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين امورى اقدام نمىكردند .
پس اين لغزشها و امثال آن خطرهائى است كه غير از توحيدى كه ذكر شد ، هيچ سنگرى نيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئى از طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پى ريزى نموده است ، توحيدى كه اعتقاد به توحيد هم از شؤون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين است كه انسان هر زمان و هر جا كه باشد روحا ملتزم به احسان و دورى از بديها باشد ، چه اينكه تك تك موارد را تشخيص بدهد كه خوبى است يا بدى است و يا نداند ، و چه اينكه ستايشگرى ، او را بر اين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند ، و نيز چه اينكه كسى با او باشد كه بر آن وادار و يا از آن بازش بدارد يا نه ، براى اينكه چنين كسى خدا را با خود و داناى به احوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مىداند و معتقد است كه خداى تعالى عمل هر انسانى را مىبيند و نيز معتقد است كه در ماوراى اين عالم روزى است كه در آن روز هر انسانى آنچه را كه كرده حاضر مىبيند ( چه خير و چه شر ) و در آن روز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مىشود .
7 - انگيزههاى عقلانى ، غير انگيزه احساس است
منطق احساس انسان را تنها به منافع دنيوى دعوت و وادار مىكند ، در نتيجه هر زمان كه پاى نفعى مادى در كار بود و انسان مادى آن را احساس هم كرد آتش شوق در دلش شعلهور گشته وبه سوى انجام آن عمل تحريك و وادار مىشود و اما اگر نفعى در عمل نبيند خمود و سرد است ، ولى در منطق تعقل ، انسان به سوى عملى تحريك مىشود كه حق را در آن ببيند و تشخيص دهد ، چنين كسى پيروى حق را سودمندترين عمل مىداند ، حال چه اينكه سود مادى هم در انجام آن احساس بكند و يا نكند ، چون معتقد است آنچه كه نزد خدا است بهتر و باقىتر است و تو خواننده عزيز مىتوانى در اين باره بين دو نمونه زير از اين دو منطق يعنى منطق تعقل و منطق احساس مقايسه كنى .
از منطق احساس شعر عنتره شاعر را به يادت مىآوريم كه مىگويد : و قولى كلما جشات و جاشت مكانك تحمدى او تستريحى ميخواهد بگويد : من در جنگها هر وقت آتش جنگ شعلهور و تنورش داغ ميشود و احساس
ترجمة الميزان ج : 4ص :178
خطر متزلزلم مىسازد ، براى اينكه دلم را محكم كنم به دلم مىگويم : ثبات و استوارى به خرج بده ، براى اينكه اگر كشته شوى مردم تو را به ثبات قدم و فرار نكردنت مىستايند و اگر دشمن را بكشى راحت مىشوى و به آرزويت مىرسى ، پس ثبات قدم در هر حال براى تو بهتر است .
و از منطق تعقل كلام خداى تعالى را نمونه مىآوريم كه مىفرمايد : قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا و على الله فليتوكل المؤمنون قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا ، فتربصوا انا معكم متربصون ، كه در اين آيه مؤمنين مىگويند ولايت بر ما و نصرت يافتن ما از آن خدا و بدست او است ، ما جز ثوابى را كه خدا در برابر اسلام آوردن و التزام دينى ، بما وعده داده ، چيزى نمىخواهيم ، ( حال چه با كشته شدنمان و چه با پيروزيمان بدست آيد ) .
و نمونه ديگر آيه زير است : لا يصيبهم ظما و لا نصب و لا مخمصة فى سبيل الله و لا يطؤن موطا يغيظ الكفار و لا ينالون من عدو نيلا الا كتب لهم به عمل صالح ان الله لا يضيع اجر المحسنين ، و لا ينفقون نفقة صغيرة و لا كبيرة و لا يقطعون واديا الا كتب لهم ليجزيهم الله احسن ما كانوا يعملون .
مىگويند حال كه منطق ما اين است اگر ما را بكشيد و يا خسارتى .
به ما برسد پاداشى عظيم خواهيم داشت ، و عاقبت خير نزد پروردگار ما است ، و اگر ما شما را بكشيم ، و يا به نحوى بر شما دست يابيم ، باز پاداشى عظيم و عاقبتى نيكو خواهيم داشت ، علاوه بر اينكه در دنيا دشمنمان را نيز سركوب كردهايم ، پس ما در هر حال پيروز و سعادتمنديم ، و وضع ما در هر حال مايه رشك و حسرت شما است و شما هيچ ضررى بما نمىرسانيد و در جنگيدنتان با ما هيچ آرزوئى در باره ما نمىتوانيد داشته باشيد ، مگر يكى از دو خير را ، پس ما در هر حال بر خير و سعادتيم و شما در يك
ترجمة الميزان ج : 4ص :179
صورت پيروز و سعادتمند ، ( به عقيده خودتان ) هستيد ، و آن در صورتى است كه ما را شكست دهيد ، حال كه چنين است ما در انتظار بدبختى شما هستيم ، ولى شما نسبت به ما جز مايه مسرت و خوشبختى را نمىتوانيد انتظار داشته باشيد .
پس تفاوت اين دو منطق اين شد كه يكى ثبات قدم و پايدارى در جنگ را بر مبناى احساس پى نهاده و آن يكى از دو فايده محسوس برخوردار است كه عبارت است از ستايش مردم و راحت شدن از شر دشمن ، البته همين نفع محسوس هم در صورتى است كه از مرحله آرزو تجاوز نموده و در خارج محقق شود ، و اما اگر محقق نگردد ، مثلا يكطرفش كه ستايش مردم بود ، مردم او را ستايش نكنند و قدر و قيمت جهاد را ندانند ، مردمى باشند كه خدمت و خيانت در نظرشان يكسان باشد و يا خدمتى كه او به خاطر آن خود را به هلاكت انداخت خدمتى باشد كه فهم مردم به هيچ وجه آن را درك نكند و همچنين خيانت و خدمت طورى باشد كه براى هميشه از نظر مردم پنهان بماند و همچنين در طرف ديگر قضيه ، يعنى نابود كردن دشمن ، استراحتى از نابودى او احساس نكند ، بلكه در اين ميان تنها حق باشد كه از هلاكت دشمن بهره مىبرد ، در اين صورت جز خستگى و ناتوانى براى او اثرى نخواهد داشت .
و همين مواردى كه شمرديم خود اسبابى است كه در تمامى موارد بغى و خيانت و جنايت دست در كارند ، آن كسى كه خيانت مىكند و حرمتى براى قانون قائل نيست منطقش اين است كه مردم قدر خدمت او را نمىدانند و با سپاسى معادل و برابر ، خدمتش را تلافى و جبران نمىكنند ، در نظر مردم هيچ فرقى بين خادم و خائن نيست بلكهافراد خائن وضع و حال بهترى دارند ، آن كسى هم كه به ظلم و جنايت دست مىزند منطقش اين است كه من اين كار را مىكنم و از كيفر قانون فرار مىكنم ، چون قواى پليس كه نگهبان قانونند نمىتوانند از جنايت من خبردار شوند ، مردم هم كه شامه تشخيص جانى از غير جانى را ندارند ، در نتيجه هيچ بوئى نمىبرند كه مرتكب فلان جنايت وحشتناك منم ، آن كسى هم كه در اقامه حق و قيام عليه دشمنان حق كوتاهى نموده ، و با آن دشمنان مداهنه و سازش مىكند ، براى اين شانه خالى كردنش عذر مىآورد كه قيام بر حق ، آدمى را در نظر مردم خوار مىكند و در دنياى امروز به ريش آدم مىخندند و مىگويند : اين آقا را ببين مثل اينكه از دورانهاى قرون وسطائى و از عهد اساطير به يادگار مانده و اگر در پاسخشان سخن از شرافت نفس و طهارت باطن به ميان آورى مىگويند : برو بابا شرافت نفس به چه كار مىآيد ، وقتى شرافت و طهارت باطن به جز گرسنگى و ذلت در زندگى ثمرهاى نداشته باشد هفتاد سال بعد از اين هم نباشد ! ، اين منطق پيروان حس است .
ترجمة الميزان ج : 4ص :180
و اما منطق آن طرف ديگر يعنى منطق دين مبين اسلام غير اين است ، چون دين اسلام اساس خود را بر پيروى حق و تحصيل اجر و پاداش خداى سبحان قرار داده ، و اما اينكه اگر منافع دنيوى را هم هدف دانسته در مرتبهاى بعد از پيروى حق و تحصيل پاداش اخروى است ، اين غرض ثانوى و آن غرض اولى است و معلوم است كه چنين غرضى در تمامى موارد وجود دارد و ممكن نيست كه موردى از موارد از شمول آن خارج باشد و كليت و عموم آن را نقض كند .
پس عمل ، ( چه فعل باشد و چه ترك ) تنها براى خاطر خدا انجام مىشود ، يك مسلمان اگر فعلى را انجام مىدهد براى اين انجام مىدهد كه خدا خواسته است و او تسليم امر خدا است .
و يك فعل ديگر را اگر انجام نمىدهد باز به خاطر خدا است ، چون خدايش انجام آن را باطل دانسته و او پيرو حق است و گرد باطل نمىگردد ، چون معتقد است كه خداى تعالى اعمالش را مىنويسد و به آن عليم و دانا است ، خواب و چرت هم ندارد كه هنگام خوابش عمل باطل را انجام دهيم و كسى غير از او هم نيست كه از عذاب به او پناه ببريم و خدا نه تنها به اعمال ما آگاه است بلكه در همه آسمان و زمين چيزى بر او پوشيده نيست و او بدانچه ما مىكنيم با خبر است .
پس در بينش يك مسلمان ، بر بالاى سر هر انسانى در آنچه مىكند و آنچه به او مىكنند رقيبى است گواه ، كه براى شهادت دادن در قيامت ايستاده و تماشا مىكند ، حال چه اينكه مردم هم آن عمل را ببينند يا نبينند و چه زياد او را بستايند ، و يا نكوهش كنند ، و چه بتوانند جلو آدمى را از آن عمل بگيرند و يا نتوانند .
و حسن تاثير اين تربيت به جائى رسيد كه در زمان رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) كسانى كه مرتكب گناهى شده بودند با پاى خود نزد آن جناب آمده و با زبان خود اعتراف مىكردند به اينكه ، فلان گناه را مرتكب شدهايم و فعلا توبه كردهايم و يا اگر گناهى كه مرتكب شده بودند حدى داشته ، تلخى آن حد را كه يا اعدام بوده و تازيانه و يا كيفرىديگر مىچشيدند تا هم خدا از ايشان راضى شود و هم خود را از آلودگى و قذارت گناه پاك كرده باشند .
با مقدارى دقت در اين حوادث بخوبى مىفهميم كه به ندرت اتفاق مىافتد كه يك دانشمند ، خوب بتواند به آثار عجيب و غريبى كه بيانات دينى در نفوس بشر دارد پى ببرد ، و بفهمد كه چگونه اين مكتب قادر است انسانها را عادت دهد به ترك لذيذترين لذائذ يعنى جان شيرين و زندگى دنيا و يا تحمل مشقات كيفرهاى پائينتر از اعدام ، و اگر سخن ما پيرامون
ترجمة الميزان ج : 4ص :181
تفسير نبود ، پارهاى از نمونههاى تاريخى را در اينجانقل مىكرديم .
8- معناى پاداش خواستن از خدا و اعراض از غير خدا چيست ؟
چه بسا سادهدلانى توهم كنند كه اگر در عموم كارها ، اغراض و پاداشهاى اخروى هدف از زندگى انسان اجتماعى قرار گيرد ، باعث مىشود كه مردم نسبت به اغراض زندگى كه نيروى طبيعى انسان را به تامين آن مىخواند بىاعتنا شوند ، و معلوم است كه سقوط آن اغراض نظام اجتماع را به كلى تباه ساخته و جامعه را به سوى انحطاط رهبانيت مىكشاند ، زيرا به قول معروف : خوشه يكسر دارد ، چطور ممكن است در يك عمل ، هم پاداش آخرت هدف باشد و هم تامين حوائج دنيا ؟ با اينكه اين دو نقيض يكديگرند و اجتماع نقيضين امكان ندارد .
ليكن اين توهم ناشى از جهل به حكمت الهى و به اسرارى است كه معارف قرآن از آن پرده بر مىدارد ، آرى اسلام همانطور كه مكرر در مباحث گذشته تذكر داديم تشريع خود را بر اساس تكوين پى ريزى نموده و فرموده : فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها ، لا تبديل لخلق الله ، ذلك الدين القيم .
و حاصل مضمون آيه اين است كه آن سلسله اسبابى كه در عالم ، دست اندر كارند ، همه زنجيروار دست به هم دادهاند تا در آخر ، نوع بشر ايجاد شود و همه آن اسباب بر اين مجرى جارى شدهاند كه انسان را به سوى هدفى كه برايش در نظر گرفته شده سوق دهند ، پس بر خود انسان نيز لازم است كه اساس زندگى خود و هدف از تلاش و انتخاب خود را بر موافقت آن اسباب پايهگذارى كند ، و سادهتر بگويم : در هر عملى و تلاشى كه مىكند موافقت با اسباب نامبرده را در نظر بگيرد تا به قول معروف بر خلاف مسير آب شنا نكرده باشد و سرانجام كارش به هلاكت و بدبختى منتهى نگردد و اين معنا ( البته اگر متوهم نامبرده ، آن را درك كند ) خود ، همان دين اسلام است و خلاصه دعوت اسلام همين است ، و چون ما فوق همه اسباب يگانه سببى قرار دارد كه پديد آورنده اسباب و مسبب آنها است ، پس بر انسان لازم است كه در برابر آن مسبب الاسباب تسليم و خاضع گردد و معناى اينكه مىگوئيم توحيد يگانه اساس و پايه دين اسلام است همين است .
از اينجا روشن مىگردد كه حفظ كلمه توحيد و تسليم خدا شدن و رضاى خدا را در
ترجمة الميزان ج : 4ص :182
زندگى طلب كردن بر طبق جريان همه اسباب قدم برداشتن است و نيز دادن حق هر يك از آن سببها است ، يك فرد مسلمان با اعتقادش به توحيد و لوازم آن ، هم شرك نورزيده و هم نسبت بحق هيچ يك از اسباب مرتكب غفلت نشده ، پس يك فرد مسلمان هدفها و اغراضى دنيائى و آخرتى دارد و يا به عبارت ديگر : هم ماديات هدف او است و هم معنويات و ليكن نسبت به هر يك از آن اهداف ، آن مقدار اعتنا مىورزد كه بايد بورزد ( نه كمتر و نه بيشتر ) و عينا به همين جهت است كه مىبينيم كه اسلام هم خلق را به توحيد و انقطاع از هر چيز و اتصال به خداى تعالى و اخلاص براى او و اعراض از هر سببى غير او دعوت مىكند ، و هم در عين حال به مردم دستور مىدهد بر اينكه از نواميس حيات پيروى كنند و مطابق مجراى طبيعت قدم بردارند ، ( بخورند ، بنوشند ، مداوا كنند ، كشت و زرع نمايند ، ازدواج كنند و ... ) .
و همين جا است كه فساد يك توهم ديگر ، روشن مىشود و آن توهمى است كه جمعى از علما يعنى آنهائى كه به اصطلاح متخصص در علم الاجتماع هستند كرده و گفتهاند : حقيقت دين و غرض اصلى آن تنها اقامه عدالت در اجتماع است و مسائل عبادتى ، فروعات آن غرض است و تنها علامتى است براى اينكه معلوم شود كسى كه مثلا نماز مىخواند متدين به دين هست ، هر چند نماز خواندنش ناشى از عقيده به خدا و به فرض عبوديت خدا نباشد .
با اينكه بطلان اين سخن حاجت به هيچ استدلالى ندارد و كسى كه در كتاب خدا و سنت پيشوايان دين و مخصوصا سيره رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) دقت كند براى واقف شدن به بطلان اين توهم ، نيازمند مؤنهاى ديگر و زحمت استدلال نمىشود ، با اين حال مىگوئيم اين توهم لوازمى دارد كه هيچ آشناى به معارف دين ، ملتزم به آن نمىشود ، يكى اينكه : مستلزم اسقاط توحيد از مجموعه نواميس دينى است ، يعنى گوينده اين سخن ، اعتقاد به توحيد را لازم نمىداند ، دوم اينكه : فضائل اخلاقى را نيز از آن مجموعه ساقط مىكند ، و سوم اينكه : هدف نهائى دين را كه همانا كلمه توحيد است به يك هدف پست ارجاع مىدهد ، يعنى مىگويد : دين جز براى اين نيامده كه مردم متمدن شوند ، يعنى بهتر بخورند و بهتر از ساير لذائذ متمتع شوند ، با اينكه قبلا روشن كرديم كه اين دو هدف ربطى به هم ندارند ، نه برگشت توحيد به تمدن است و نه برگشت تمدن به توحيد ، نه در اصلش و نه در فروعات و ثمراتش .
9 - حريت در اسلام به چه معنا است ؟
كلمه حريت به آن معنائى كه مردم از آن در ذهن دارند ، عمر و دورانش بر سر زبانها ، بيش از چند قرن نيست ، و اى چه بسا اين كلمه را نهضت تمدنى اروپا كه سه ، چهار قرن قبل اتفاق
ترجمة الميزان ج : 4ص :183
افتاد بر سر زبانها انداخت ، ولى عمر معناى آن بسيار طولانى است ، يعنى بشر از قديمترين اعصارش خواهان آن بوده ، و به عنوان يكى از آرزوهايش در ذهنش جولان داده .
و ريشه طبيعى و تكوينى اين معنا يعنى آن چيزى كه حريت از آن منشعب مىشود جهازى است كه انسان در وجودش مجهز به آن است ، يعنى جهاز حريت و آن عبارت است از ارادهاى كه او را بر عمل واميدارد ، چون اراده حالتى است درونى كه اگر باطل شود حس و شعور آدمى باطل مىشود و معلوم است كه باطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهى مىگردد .
چيزى كه هست انسان از آنجائى كه موجودى است اجتماعى و طبيعتش او را به سوى زندگى گروهى سوق مىدهد ، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان ارادهاش را داخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابر قانونى كه ارادهها را تعديل مىكند و براى اعمال مرز و حد درست مىكند ، خاضع گردد ، لذا بايد بگوئيم همان طبيعتى كه آزادى در اراده و عمل را به او داد ، دو باره همان طبيعت بعينه ارادهاش و عملش را محدود و آن آزادى را كه در اول به او داده بود مقيد نمود .
از سوى ديگر اين محدوديتها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافى كه در قانونگزاران بود مختلف گرديد ، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانون بهرهمندى از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امر معارف اصلى و دينى آزاد شدند ، يعنى در اينكه معتقد به چه عقايدى باشند و آيا به لوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون در بارهاش نظرى نداده آزاد باشند و معناى حريت و آزادى هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند ، هر ارادهاى كه خواستند بكنند و هر عملى كه خواستند انجام دهند .
به خلاف انسان كه چون قانونش را ( به بيانى كه گذشت ) بر اساس توحيد بنا نهاده ، و در مرحله بعد ، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش قرار داده و آنگاه متعرض تمامى اعمال بشر ( چه فرديش و چه اجتماعيش ) شده و براى همه آنها حكم جعل كرده و در نتيجه هيچ چيزى كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباط داشته باشد نمانده ، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاى پائى دارد ، در نتيجه در اسلام جائى و مجالى براى حريت به معناى امروزيش نيست .
اما از سوى ديگر اسلام حريتى به بشر داده كه قابل قياس با حريت تمدن عصر حاضر نيست و آن آزادى از هر قيد و بند و از هر عبوديتى به جز عبوديت براى خداى سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است ، يعنى با يك كلمه حريت خلاصه مىشود ولى معنائى بس
ترجمة الميزان ج : 4ص :184
وسيع دارد و كسى مىتواند به وسعت معناى آن پى ببرد كه در سنت اسلامى و سيره عملى كه مردم را به آن مىخواند و آن سيره را در بين افراد جامعه و طبقات آن بر قرار مىسازد دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زورى كه تمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوى و جوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد ، آن وقت مىتواند به خوبى درك كند آيا اسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاهطلبىها نموده و يا به عكس است و آيا آزادى واقعى و شايسته منزلت انسانى آن است كه اسلام آورده ، و يا بى بند و بارى است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده .
(پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است ، ولى در حقيقت ورزش و تمرين آزاد شدن از قيود ننگين حيوانيت است ) گو اينكه اسلام بشر را در بهرهگيرى از رزق طيب و مزاياى زندگى و در مباحات ، آزاد گذاشته ، اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيبات افراط و يا تفريط نكنند و فرموده : قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ... ، و نيز فرموده : خلق لكم ما فى الارض جميعا ، و نيز فرموده : و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه .
و يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواستهاند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است ، و استدلال كردهاند به آيه شريفه : لا اكراه فى الدين و آياتى ديگر نظير آن .
در حالى كه ما در سابق در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مىخواهد بفرمايد ، آنچه در اينجا اضافه مىكنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيد اساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد ؟ و اگر آيه بالا بخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود ؟ قطعا تناقض است و آزادى در عقيده در اسلام مثل اين مىماند كه دنياى متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آنگاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم در عمل به اين قوانين آزادند ، اگر خواستند ، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند .
ترجمة الميزان ج : 4ص :185
و به عبارتى ديگر ، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى ، اگر در ذهن انسان پيدا شود ، اين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست ، تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده ، منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مىشود تحت تكليف در آيد لوازم عملى آن است ، يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات دارد منع ، و بعضى ديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد ، مثلا شخصى را وادار كرد به اينكه مردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليلهاى محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادلهاش به صورت كتابى بنويسد ، و منتشر كند .
و فلان عقيدهاى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد ، اعمالى هم كه طبق عقيده خود مىكنند باطل و نادرست جلوه دهد .
پس آنچه بكن و نكن بر مىدارد ، لوازم عملى به عقايد است ، نه خود عقايد ، و معلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده ، با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت ، و يا با اصلى كه قانون متكى بر آن است نا سازگارى داشت ، حتما قانون از چنان عملى جلوگيرى خواهد كرد ، پس آيه شريفه لا اكراه فى الدين ، تنها در اين مقام است كه بفهماند ، اعتقاد اكراهبردار نيست ، نه مىتواند منظور اين باشد كه اسلام كسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده ، و نه مىتواند اين باشد كه مردم در اعتقاد آزادند ، و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده ، دين توحيدى كه اصول سهگانهاش توحيد صانع ، و نبوت انبيا ، و روز رستاخيز است ، و همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالاخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند ، پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمىتواند در غير آن باشد ، زيرا گفتيم آزادى در غير اين اصول يعنى ويران كردن اصل دين ، بله البته در اين ميان حريتى ديگر هست و آن حريت از جهت اظهار عقيده در هنگام بحث است كه ان شاء الله در فصل چهاردهم همين فصول در بارهاش بحث خواهيم كرد .
10- در مجتمع اسلامى راه بسوى تحول و تكامل چيست ؟
چه بسا بشود گفت كه : گيرم سنت اسلامى سنتى است جامع همه لوازم يك زندگى با سعادت ، و گيرم كه مجتمع اسلامى مجتمعى است واقعا سعادت يافته و مورد رشك همه جوامع عالم ، ليكن اين سنت به خاطر جامعيتش و به خاطر نبود حريت در عقيده در آن باعث ركود جامعه و در جا زدن و باز ايستادنش از تحول و تكامل مىشود و اين خود بطورى كه ديگران هم گفتهاند يكى از عيوب مجتمع كامل است چون سير تكاملى در هر چيز نيازمند آن است كه در آن چيز قواى متضادى باشد ، تا در اثر نبرد آن قوا با يكديگر و كسر و انكسار آنها مولود جديدى متولد
ترجمة الميزان ج : 4ص :186
شود ، خالى از نواقصى كه در آن قوا بود و باعث زوال آنها گرديد .
بنابر اين نظريه ، اگر فرض كنيم كه اسلام اضداد و نواقص و مخصوصا عقايد متضاده را از ريشه بر مىكند ، لازمهاش توقف مجتمع از سير تكاملى است ، البته مجتمعى كه خود اسلام پديد آورده .
ليكن در پاسخ اين ايراد مىگوئيم ريشه آن جاى ديگر است و آن مكتب ماديت و اعتقاد به تحول ماده است و يا به عبارت ديگر : مكتب ماترياليسم ديالكتيك است و هر چه باشد در آن خلط عجيبى به كار رفته است ، چون عقايد و معارف انسانيت دو نوعند ، يكى آن عقايد و معارفى كه دستخوش تحول و دگرگونى مىشود و همپاى تكامل بشر تكامل پيدا مىكند و آن عبارت است از علوم صناعى كه در راه بالا بردن پايههاى زندگى مادى و رام كردن و به خدمت گرفتن طبيعت سركش به كار گرفته مىشود ، از قبيل رياضيات و طبيعيات و امثال آن دو كه هر قدمى از نقص به سوى كمال بر ميدارد ، باعث تكامل و تحول زندگى اجتماعى مىشود .
نوعى ديگر معارف و عقايدى است كه دچار چنين تحولى نمىشود ، هر چند كه تحول به معنائى ديگر را مىپذيرد و آن عبارت از معارف عامه الهيهاى است كه در مسائل مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت و امثال آن احكامى قطعى و متوقف دارد ، يعنى احكامش دگرگونگى و تحول نمىپذيرد ، هر چند كه از جهت دقت و تعمق ارتقا و كمال مىپذيرد .
و اين معارف و علوم و اجتماعات و سنن حيات تاثير نمىگذارد مگر به نحو كلى و به همين جهت است كه توقف و يك نواختى آن باعث توقف اجتماعات از سير تكامليش نمىشود ، همچنانكه در وجدان خود آرائى كلى مىبينيم نه يكى نه دو تا ... ، كه در يك حال ثابت ماندهاند و در عين حال اجتماع ما به خاطر آن آراى متوقف و ثابت ، از سير خود و تكاملش باز نايستاده ، مانند اين عقيده ما كه مىگوئيم انسان براى حفظ حياتش بايد به سوى كار و كوشش انگيخته شود و اين كه مىگوئيم كارى كه انسان مىكند بايد به منظور نفعى باشد كه عايدش شود ، و اينكه مىگوئيم انسان بايد به حال اجتماع زندگى كند و يا معتقديم كه عالم هستى حقيقتا هست نه اينكه خيال مىكنيم هست و در واقع وجود ندارد و يا مىگوئيم : انسان جزئى از اين عالم است و او نيز هست و يا انسان جزئى از عالم زمينى است و يا انسان داراى اعضائى و ادواتى و قوائى است و از اين قبيل آراء و معلوماتى كه تا انسان بوده آنها را داشته ، و تا خواهد بود خواهد داشت و در عين حال دگرگون نشدنش باعث نشده كه اجتماعات بشرى از ترقى و تعالى متوقف شود و راكد گردد .
ترجمة الميزان ج : 4ص :187
معارف اصولى دين هم از اين قبيل معلومات است مثل اينكه مىگوئيم عالم خودش خود را درست نكرده ، بلكه آفريدگارى داشته و آن آفريدگار واحد است و در نتيجه اله و معبود عالم نيز يكى است و يا مىگوئيم اين خداى واحد براى بشر شرعى را تشريع فرموده كه جامع طرق سعادت است و آن شريعت را به وسيله انبيا و از طريق نبوت به بشر رسانيده و يا مىگوئيم پروردگار عالم بزودى تمامى اولين و آخرين را در يك روز زنده و جمع مىكند و در آن روز به حساب اعمال يك يكشان مىرسد و جزاى اعمالشان را مىدهد ، و همين اصول سهگانه كلمه واحدهاى است كه اسلام جامعه خود را بر آن پى نهاده و با نهايت درجه مراقبت در حفظ آن كوشيده ، ( يعنى هر حكم ديگرى كه تشريع كرده طورى تشريع نموده كه اين كلمه واحده را تقويت كند ) .
و معلوم است كه چنين معارفى اصطكاك و بحث بر سر بود و نبودش و نتيجه گرفتنرأيى ديگر در آن ، ثمرهاى جز انحطاط جامعه ندارد ( چون كرارا گفتهايم كه بحث از اينكه چنين چيزى هست يا نيست حكايت از نادانى انسان مىكند و مثل اين مىماند كه بحث كنيم از اينكه در جهان چيزى بنام خورشيد و داراى خاصيت نور افشانى وجود دارد يا نه ) ، تمامى حقايق مربوط به ماوراى طبيعت از اين نوع معارف است كه بحث از درستى و نادرستيش و يا انكارش به هر نحوى كه باشد به جز انحطاط و پستى ، ارمغانى براى جامعه نمىآورد .
و حاصل كلام اينكه مجتمع بشرى در سير تكامليش جز به تحولهاى تدريجى و تكامل روز به روزى در طريق استفاده از مزاياى زندگى ، به تحول ديگرى نيازمند نيست و اين تحول هم با بحثهاى علمى پىگير و تطبيق عمل بر علم ( يعنى تجربه دائمى ) حاصل مىشود ، و اسلام هم به هيچ وجه جلو آن را نگرفته .
و اما طريق اداره مجتمعات و سنتهاى اجتماعى كه روز به روز دگرگونى يافته ، يك روز سلطنت و روز ديگر دموكراتى و روز ديگر كمونيستى و غيره شده ، اين بدان جهت بوده كه بشر به نواقص يك يك آنها پى برده و ديده است كه فلان رژيم از اينكه انسان اجتماعى را به كمال مطلوبش برساند قاصر است ، دست از آن برداشته رژيم ديگرى بر سر كار آورده ، نه اينكه اين تغيير دادن رژيم ، يكى از واجبات حتمى بشر باشد و نظير صنعت باشد كه از نقص به سوى كمال سير مىكند ، پس فرق ميان آن رژيم و اين رژيم - البته اگر فرقى باشد و همه در بطلان به يك درجه نباشند - فرق ميان غلط و صحيح ( و يا غلط و غلطتر ) است ، نه فرق ميان ناقص و كامل .
خلاصه مىخواهيم بگوئيم اگر بشر در مساله سنت و روش اجتماعيش بر سنتى استقرار بيابد كه فطرت دست نخوردهاش اقتضاى آن را دارد ، سنتى كه عدالت را در اجتماع بر قرار سازد
ترجمة الميزان ج : 4ص :188
و نيز اگر بشر در زير سايه چنين سنتى تحت تربيت صالح قرار گيرد ، تربيتى كه دو بالش علم نافع و عمل صالح باشد ، و آنگاه شروع كند به سير تكاملى در مدارج علم و عمل و سير به سوى سعادت واقعى خود ، البته تكامل هم مىكند و به خاطر داشتن آن سنت عادله و آن تربيت صحيح و آن علم و عمل نافع روز به روز گامهاى بلندترى هم در تكامل و بسوى سعادت بر مىدارد و هيچ احتياجى به دگرگون ساختن رژيم پيدا نمىكند ، پس صرف اينكه انسان از هر جهت بايد تكامل يابد و تحول بپذيرد ، دليل بر اين نيست كه حتى در امورى هم كه احتياجى به تحول ندارد و حتى هيچ عاقل و بصيرى تحول در آن را صحيح نمىداند تحول بپذيرد .
حال اگر بگوئى همه آنهائى كه به عنوان مثال ذكر گرديد ، نيز در معرض تحول است و نمىتواند در معرض قرار نگيرد ، اعتقادات ، اخلاقيات كلى ، و امثال آن همه تحول را مىپذيرد ، چه ما بخواهيم و چه نخواهيم ، زيرا خوب و بد آنها هم با تغيير اوضاع اجتماعى و اختلافهاى محيطى و نيز با مرور زمان دگرگون گشته ، خوبش بد و بدش خوب مىشود ، پس اين صحيح نيست كه ما منكر شويم كه طرز فكر انسان جديد غير طرز فكر انسان قديم است و همچنين طرز فكر انسان استوائى غير طرز فكر انسان قطبى و انسان نقاط معتدله است و يا منكر شويم كه طرز فكر انسان خادم غير انسان مخدوم و انسان صحرانشين غير انسان شهرنشين و انسان ثروتمند غير انسان فقير است ، چون افكار و عقايد به خاطر اختلاف عوامل كه يا عامل زمانى است يا منطقهاى و يا وضع زندگى شخصى مختلف مىشود ، و بدون شك هر عقيدهاى كه فرض كنيم هر قدر هم بديهى و روشن باشد با گذشت اعصار متحول مىگردد .
در پاسخ مىگوئيم اين اشكال فرع و نتيجه نظريهاى است كه مىگويد هيچ يك از علوم و آراى انسانى كليت ندارد ، بلكه صحت آنها نسبى است ، و لازمه اين نظريه در مساله مورد بحث ما اين مىشود كه حق و باطل و خير و شر هم امورى نسبى باشند و در نتيجه معارف كلى نظرى هم كه متعلق به مبدأ و معاد است و نيز آراى كلى علمى از قبيل : اجتماع براى انسان بهتر از انفراد است : و عدل بهتر از ظلم است حكم كلى نباشد ، بلكه درستى آنها به خاطر انطباقش با مورد باشد ، و هر جا مورد به خاطر زمان و اوضاع و احوال تغيير كرد آن حكم نيز تغيير كند ، و ما در جاى خود فساد اين نظريه را روشن نموده و گفتهايم : اگر در بعضى از موارد بطلان حكمى از احكام ثابت مىشود ، باعث آن نيست كه بطور كلى بگوئيم هيچ حكم كلى از احكام علوم و معارف كليت ندارد ، نه اين كليت باطل است .
و حاصل بيانى كه آنجا داشتيم اين است كه اين نظريه شامل قضاياى كلى نظرى و پارهاى از آراى كلى عملى نمىشود .
ترجمة الميزان ج : 4ص :189
و گفتيم كه در باطل بودن اين نظريه كافى است كه خود نظريه را شاهد بياوريم و نظريه اين بود : بطور كلى هيچ حكمى از احكام علوم و عقايد كليت ندارد ، در پاسخ مىگوئيم : همين جمله كه در داخل پرانتز قرار دارد آيا كلى است يا استثنا بردار است ، اگر كلى است پس در دنيا يك حكم كلى وجود دارد و آن حكم داخل پرانتز است و در نتيجه پس حكم كلى داخل پرانتز باطل است و اگر كليت ندارد ، و استثنا بر مىدارد ، پس چرا مىگوئيد ( بطور كلى هيچ حكمى ... ) پس در هر دو حال حكم كلى داخل پرانتز باطل است .
و به عبارت ديگر اگر اين حكم ( كه هر رأى و اعتقادى بايد روزى دگرگون بشود ) كليت دارد ، بايد خود اين عبارت داخل پرانتز هم روزى دگرگون گردد ، يعنى به اين صورت در آيد : بعضى از آراء و عقايد نبايد در روزى از روزها دگرگون شود ( دقت بفرمائيد) .
11- آيا اسلام با همين احكام و شرايعى كه دارد مىتواند انسان عصر حاضر را به سعادتش برساند ؟
چه بسا كسانى كه معتقد باشند و يا بگويند : گيرم اسلامبه خاطر اينكه متعرض تمامى شؤون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود ، مىتوانست انسان و اجتماع بشرى آن عصر را به سعادت حقيقى و به تمام آرزوهاى زندگيش برساند ، اما امروز زمان به كلى راه زندگى بشر را عوض كرده زندگى بشر امروز علمى و صنعتى شده و هيچ شباهتى به زندگى ساده چهارده قرن قبل او ندارد ، آن روز زندگى منحصر بود به وسايل طبيعى و ابتدائى ، ولى امروز بشر در اثر مجاهدات طولانى و كوشش جانكاهش به جائى از ارتقا و تكامل مدنى رسيده كه اگر فى المثل كسى بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كند ، مثل اين مىماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كرده باشد ، با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتى كه آنروز براى تنظيم امور زندگى ساده بشر وضع شده ، امور زندگى حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطور ممكن است آن قوانين ، سنگينى وضع امروز را تحمل كند ، وضع امروز دنيا سنگينى آن قوانين را تحمل نمايد ؟ .
جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگى مربوط به كليات شؤون زندگى نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است ، به عبارت ديگر آنچه انسان در زندگيش بدان نيازمند است ، غذائى است كه سوخت بدنش را با آن تامين كند و لباسى است كه بپوشد ، خانهاى است كه در آن سكنى كند و لوازم منزل است كه حوائجش را برآورد ، و وسيله نقليهاى است كه او را و وسايل او را جابجا كند ، و جامعهاى است كه او در بين افراد آن جامعه زندگى كند ، و روابطى جنسى است كه نسل او را باقى بدارد ، روابطى تجارى و يا
ترجمة الميزان ج : 4ص :190
صنعتى و عملى است كه نواقص زندگيش را تكميل نمايد ، اين حوائج كلى او هيچوقت تغيير نمىكند ، مگر در فرضى كه انسان ، انسانى داراى اين فطرت و اين بنيه نباشد ، و حياتش حياتى انسانى نبوده باشد و در غير اين فرض انسان امروز و انسانهاى اول هيچ فرقى در اين حوائج ندارد .
اختلافى كه بين اين دو جور زندگى هست در مصداق وسايل آن است ، هم مصداق وسايلى كه با آن حوائج مادى خود را بر طرف مىسازد ، و هم مصداق حوائجى كه او را وادار به ساختن وسايلش مىسازد .
انسان اولى مثلا براى رفع حاجتش به غذا ، ميوهها و گياهان و گوشت شكار مىخورد ، آن هم با سادهترين وضعش ، امروز نيز همان را مىخورد ، اما با هزاران رنگ و سليقه ، امروز هم در تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدنيها استاد و صاحب تجربه شده ، و هم در ساختن غذاهاى رنگارنگ و با طعمهاى گوناگون ، و نو ظهور تسلط يافته ، غذاهائى مىسازد كه هم داراى خواص مختلف است ، و هم ديدنش لذت بخش است ، و هم طعم و بويش براى حس شامه و كيفيتش براى حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالى بخود گرفته كه شمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمىشود كه انسان امروز با انسان ديروز دو نوع انسان شوند ، چون غذاهاى ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذا هستند و انسان از آن تغذى مىكرده ، و سد جوع مىنموده و آتش شهوت شكم خود را خاموش مىساخته ، امروز هم همان استفادهها را از غذا مىكند و همانطور كه اختلاف شكل زندگى در ديروز و امروز لطمهاى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمىزند و تحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد ، همچنين قوانين كليهاى كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت او هم وضع شده ، در هيچ عصرى مختلف و دستخوش تحول نمىشود و صرف پيدايش ماشين به جاى الاغ و يا وسيلهاى ديگر به جاى وسايل قديمى ، باعث تحول آن قوانين كليه نمىگردد .
البته اين تا زمانى است كه در شكل و روش زندگى مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد ، دچار دگرگونى و انحراف نشده باشد واما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشى نيست ، نه روش قديم و نه جديد .
و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مىدهد و طبعا خيلى زود هم تغيير مىيابد ، از قبيل احكام مالى ، انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسانتر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها ، احكامى است كه زمان آن بدست والى و متصدى امر حكومت است ، چون نسبت والى به قلمرو ولايتش نظير
ترجمة الميزان ج : 4ص :191
نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد ، او مىتواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه در باره خانهاش مىگيرد ، همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مىكند ، پس والى حق دارد در باره امورى از شؤون مجتمع تصميم بگيرد ، چه شؤون داخل مجتمع و چه شؤون خارج آن ، چه در باره جنگ باشد و چه در باره صلح ، چه مربوط به امور مالى باشد و چه غير مالى ، البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميمگيريها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند ، همچنانكه خداى تعالى در آيه شريفه : و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ، هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بوده اشاره دارد ، و هم به مساله مشورت ، همه اينها كه گفته شد در باره امور عامه بود .
و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه ، و امور جزئى با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لا يزال يكى حادث مىشود و يكى ديگر از بين مىرود دگرگون مىشود و اينگونه امور ، غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى به آن ندارد ( همچنانكه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد ) كه بيان تفصيلى آن جائى ديگر دارد .
12- رهبر جامعه اسلامى چه كسى است و چگونه روشى دارد ؟
در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دست رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بود و خداى عز و جل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود ، و دليل اين ولايت و وجوب اطاعت ، صريح قرآن است .
به آيات زير دقت فرمائيد : و اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و آيه : لتحكم بين الناس بما اريك الله ، و النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم ، و قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله ، و آيات بسيارى ديگر كه هر يك بيانگر قسمتى از شؤون ولايت عمومى در مجتمع اسلامى و يا تمامى آن شؤون است .
ترجمة الميزان ج : 4ص :192
و بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را مورد مطالعه و دقت قرار دهد ، بطورى كه هيچ گوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند ، آنگاه برگردد تمامى آياتى كه در مورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال ، يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و ساير روابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد ، چون اگر از اين راه وارد شود دليلى از ذوققرآن و تنزيل الهى در يكى دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لسانى گويا و كافى و بيانى روشن و وافى داشته باشد ، آنچنان گويا و روشن كه هيچ دليلى ديگر آن هم در يك جمله و دو جمله به آن گويائى و روشنى يافت نشود .
در همين جا نكته ديگرى است كه كاوشگر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامى آياتى كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به تنهائى ، مانند آيات زير : و اقيموا الصلوة ، و انفقوا فى سبيل الله، كتب عليكم الصيام ، و لتكن منكم امة يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر ، و جاهدوا فى سبيله و جاهدوا فى الله حق جهاده ، الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ، و السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما ، و لكم فى القصاص حيوة ، و اقيموا الشهادة لله ، و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا ، ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ، و ما محمد
ترجمة الميزان ج : 4ص :193
الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين ، وآيات بسيارى ديگر .
كه از همه آنها استفاده مىشود دين يك صبغة و روش اجتماعى است كه خداى تعالى مردم را به قبول آن وادار نموده ، چون كفر را براى بندگان خود نمىپسندد و اقامه دين را از عموم مردم خواسته است ، پس مجتمعى كه از مردم تشكيل مىيابد اختيارش هم به دست ايشان است ، بدون اينكه بعضى بر بعضى ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضى از مردم اختصاص داشته باشد و از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) گرفته تا پائين ، همه در مسؤوليت امر جامعه برابرند و اين برابرى از آيه زير به خوبى استفاده مىشود : انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض .
چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاثير طبيعى كه اجزاى جامعه اسلامى در اجتماع دارد ، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است ، تشريعا و قانونا نيز منوط به اجازه او است و او هيچ عملى از اعمال فرد فرد مجتمع را بى اثر نمىگذارد و در جاى ديگر قرآن مىخوانيم : ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين .
بله تفاوتى كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) با ساير افراد جامعه دارد اين است كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است ، يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ، پس آن جناب نزد خداى تعالى متعين است براى قيام بر شان امت ، ولايت و امامت و سرپرستى امور دنيا و آخرتشان ، مادام كه در بينشان باشد .
ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد ، اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است ، كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته ، اجازه مىدهد هر كارى كه خواست با
ترجمة الميزان ج : 4ص :194
اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند ، چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيمهائى نيست كه بر اساس بهرهكشى مادى وضع شده باشد و حتى دموكراسى هم نيست ، چون با دموكراسى فرقهاى بسيار روشن دارد ، كه به هيچ وجه نمىگذارد ، آن را نظير دموكراسى بدانيم ، و يا با آن مشتبه كنيم .
يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهرهگيرى مادى است ، قهرا روح استخدام غير ، و بهرهكشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مىدهد ، حتىانسانهاى ديگر را ، و به او اجازه مىدهد از هر راهى كه خواست انسانهاى ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطى بر تمامى خواستهها و آرزوهائى كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد ، و اين بعينه همان ديكتاتورى شاهى است كه در اعصار گذشته وجود داشت ، چيزى كه هست اسمش عوض شده و آن روز استبدادش مىگفتند ، و امروز دموكراسيش مىخوانند ، بلكه استبداد و ظلم دموكراسى بسيار بيشتر است ، آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولى امروز مسماى زشتتر از آن در اسمى و لباسى زيبا جلوه كرده ، يعنى استبداد با لباس دموكراسى و تمدن كه هم در مجلات مىخوانيم و هم با چشم خود مىبينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مىتازد ، و چه ظلمها و اجحافات و تحكماتى را در باره آنان روا مىدارد .
فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم ، و كسراهاى امپراطورى فارس ، اگر ظلم مىكردند ، اگر زور مىگفتند ، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل مىكردند ، تنها در رعيت خود مىكردند و احيانا اگر مورد سؤال قرار مىگرفتند ، - البته اگر - در پاسخ عذر مىآوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم امور مملكت است ، اگر به يكى ظلم مىشود براى اين است كه مصلحتعموم تامين شود و اگر جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمىگردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و سياست و سرورى كه او دارد ، اين حق را به او داده و احيانا هم بجاى اين عذرها با شمشير خود استدلال مىكرد ، ( و حتى به فرزند خود مىگفت اگر بار ديگر اين اعتراض را از تو بشنوم شمشير را به عضو پر مؤثرت فرو مىآورم) .
امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرتها و ملتهاى ضعيف برقرار است دقت كنيم ، مىبينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مىشود ، چيزى كه هست شكل سابقش عوض شده ، چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك
ترجمة الميزان ج : 4ص :195
افراد اعمال مىشد .
ولى امروز به حق اجتماعها اعمال مىشود كه در عين حال روح همان روح ، و هوا همان هوا است ، و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است ، دليل روشنش سيره رسول خدا در فتوحات و پيمانهائى است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است .
يكى ديگر از تفاوتها كه بين رژيمهاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مىبينيم ، هيچ يك از اين رژيمهاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست ، جامعه اين رژيمها را ، دو طبقه تشكيل مىدهد ، يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام ، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالاخره منجر به فساد مىگردد ، براى اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتى است ، اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مىباشند ، چنين نيست كه بعضى بر بعضى ديگر برترى داشته باشند ، و يا بخواهند برترى و تفاخر نمايند ، تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداى تعالى است نه به دست مردم ، و اين خداى تعالى است كه مىفرمايد : يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم .
و نيز مىفرمايد : فاستبقوا الخيرات .
و با اين حساب در رژيم اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم ، امير و مامور ، رئيس و مرئوس ، حر و برده ، مرد و زن ، غنى و فقير ، صغير و كبير و ... ، هيچ فرقى نيست ، يعنى از نظر جريان قانون دينى ، در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى در شؤون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند ، دليلش هم سيره نبى اكرم (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد .
تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفهاى خاص و ممتاز در جامعه نيست ، بلكه تمامى افراد جامعه مسؤول اجراى قانونند ، بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهى كنند ، به خلاف رژيمهاى ديگر كه به افراد جامعه چنين حقى را
ترجمة الميزان ج : 4ص :196
نمىدهد ، البته فرق بين رژيم اجتماعى اسلام ، با ساير رژيمها بسيار است كه بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست .
تمام آنچه گفته شد در باره رژيم اجتماعى اسلام در زمان حيات رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بود ، و اما بعد از رحلت آن جناب مساله ، مورد اختلاف واقع شد ، يعنى اهل تسنن گفتند : انتخاب خليفه ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) و زمامدار و ولى مسلمين با خود مسلمين است ، ولى شيعه يعنى پيروان على بن ابى طالب صلوات الله عليه گفتند : خليفه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) از ناحيه خدا و شخص رسول الله (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است ، ( و خواننده مىتواند در آنجا به استدلالهاى دو طايفه اطلاع يابد ) .
ليكن بهر حال امر حكومت اسلامى بعد از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) و بعد از غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات الله عليه يعنى در مثل همين عصر حاضر ، بدون هيچ اختلافى به دست مسلمين است ، اما با در نظر گرفتن معيارهائى كه قرآن كريم بيان نموده و آن اين است كه : اولا : مسلمين بايد حاكمى براى خود تعيين كنند .
و ثانيا : آن حاكم بايد كسى باشد كه بتواند طبق سيره رسول الله (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبرى و امامت بود نه سيره سلطنت و امپراطورى .
و ثالثا : بايد احكام الهى را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد .
و رابعا : در مواردى كه حكمى از احكام الهى نيست ( از قبيل حوادثى كه در زمانهاى مختلف يا مكانهاى مختلف پيش مىآيد با مشورت ) عقلاى قوم تصميم بگيرند كه بيانش گذشت ، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) است ، به اضافه آيه شريفه زير كه مىفرمايد : لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة .
13 - حد و مرز كشور اسلامى مرز جغرافيائى و طبيعى و يا اصطلاحى نيست بلكه اعتقاد است .
اسلام مساله تاثير انشعاب قومى ، در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده ، ( يعنى اجازه نمىدهد صرف اينكه جمعيتى در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا
ترجمة الميزان ج : 4ص :197
گردند و براى خود مرز و حدود جغرافيائى معين نموده و از سايرين متمايز شوند ) ، براى اينكه عامل اصلى در مساله قوميت ، بدويت و صحرانشينى است ، كه زندگى در آنجا قبيلهاى و طايفهاى است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و اين دو عامل ، يعنى بدويت واختلاف مناطق زمين ( همانطور كه در محل خودش بيان شد ) از جهت آب و هوا ، يعنى حرارت و برودت و فراوانى نعمت و نايابى آن ، دو عامل اصلى بودهاند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند ، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و ... مختلف شد .
و سپس باعث شده كه هر قومى قطعهاى از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشى كه در زندگى داشتهاند به خود اختصاص دهند ، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگترى ، و اگر كمتر بوده ، قطعه كوچكترى را خاص خود كنند ، و نام وطن بر آن قطعه بگذارند ، و به آن سرزمين عشق بورزند ، و با تمام نيرو از آن دفاع نمودند .
و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعى بشر پيدا شده ، يعنى حوائج او كه فطرتش به سوى رفع آن سوقش مىدهد ، وادارش كرده كه اين مرزبنديها را بكند ، ( و از ديگران هم بپذيرد ) ولى امرى غير فطرى هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد كه تمامى نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند ، زيرا اين معنا ضرورى و بديهى است ، كه طبيعت دعوت مىكند به اينكه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند ، و با تراكم يافتن تقويت شوند و همه يكى گردند ، تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و اين امرى است كه ( حاجت به استدلال ندارد و ) در نظام طبيعت مىبينيم كه ماده اصلى ، در اثر متراكم شدن عنصرى با عنصر ديگر عنصرى را تشكيل مىدهد و سپس چند عنصر در اثر يكجا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آنگاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مىدهد .
در حالى كه انشعابات وطنى درست عكس اين را نتيجه مىدهد ، يعنى اهل يك وطن هر قدر متحدتر و در هم فشردهتر شوند ، از ساير مجتمعات بشرى بيشتر جدا مىگردند ، اگر متحد مىشوند واحدى مىگردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى ديگر جدا است ، و در نتيجه انسانيتوحدت خود را از دست مىدهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مىدهد و بشر به تفرق و تشتتى گرفتار مىشود كه از آن فرار مىكرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشكيل داد ، و واحدى كه جديدا تشكيل يافته شروع مىكند به اينكه با ساير آحاد جديد همان معاملهاى را بكند كه با ساير موجودات عالم مىكرد ، يعنى ساير انسانها و اجتماعات را به خدمت مىگيرد ، و از آنها چون حيوانى شيرده بهرهكشى مىكند و چه كارهائى ديگر كه انجام نمىدهد و تجربه دائمى از روز اول دنيا تا به امروز ( كه عصر ما است ) شاهد بر صدق
ترجمة الميزانج : 4ص :198
گفتار ما است و آياتى هم كه در خلال بحثهاى دوازدهگانه قبل آورديم كافى است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم .
و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگىها و امتيازات را لغو اعلام نموده ، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت ، قوميت ، وطن و امثال آن ، و حتى در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندى كه اولى مجوز تمتعات جنسى ، و دومى وسيله ميراث خوارى است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را ، ( به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج است ، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده ، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمىبرد ، و همسرش نيز نمىتواند از جامعه مسلمين باشد ) .
و از بهترين شواهد بر اين معنا نكتهاى است كه هنگام بررسى شرايع اين دين به چشم مىخورد ، و آن اين است كه مىبينيم مساله توحيد را در هيچ حالى از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامى واجب كرده كه حتى در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش دين را بپا بدارد ، و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيشتا آنجا كه مىتواند در احياى دين و اعلاى كلمه توحيد بكوشد ، و بر اين قياس مساله توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده ، حتى بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر توانائيش به آن عمل كند ، هر چند كه به عقد قلبى باشد ، و اگر سختگيرى دشمن اجازه تظاهر به دين دارى نمىدهد در باطن دلش به عقايد حقه دين معتقد باشد ، و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد .
از اينجا روشن مىشود كه مجتمع اسلامى طورى تاسيس شده كه در تمامى احوال مىتواند زنده بماند ، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد ، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد ، و چه در آن حال كه مغلوب باشد ، چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالى كه مؤخر و عقب افتاده باشد ، چه در حال ظهور و چه در حال خفا چه در قوت و چه در حال ضعف و ... ، دليل بر اين معنا آياتى است كه در قرآن كريم در باره خصوص تقيه نازل شده ، مانند آيات زير : من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ، الا ان تتقوا منهم تقية فاتقوا الله ما استطعتم ، يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق
ترجمة الميزان ج : 4ص :199
تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون .
14- اسلام تمامى شؤونش اجتماعى است
در قرآن كريم مىخوانيم : و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون بيان اين آيه در تفسيرش گذشت و آيات بسيارى ديگر هست كه اجتماعى بودن همه شؤون اسلام را مىرساند .
و صفت اجتماعى بودن در تمامى آنچه كه ممكن است به صفت اجتماع صورت بگيرد ( چه در نواميس و چه احكام ) رعايت شده ، البته در هر يك از موارد آن نوع اجتماعيت رعايت شده كه متناسب با آن مورد باشد و نيز آن نوع اجتماعيت لحاظ شده كه امر به آن و دستور انجامش ممكن و تشويق مردم به سوى آن موصل به غرض باشد ، و بنا بر اين يك دانشمند متفكر بايد هر دو جهت را مورد نظر داشته باشد ، آنگاه به بحث بپردازد ، پس هم نوع اجتماعى بودن احكام و قوانين مختلف است و هم نوع دستورها مختلف است .
جهت اول : كه گفتيم اجتماعى بودن احكام در موارد مختلف ، انواع مختلفى دارد ، دليلش اين است كه مىبينيم شارع مقدس اسلام در مساله جهاد اجتماعى بودن را بطور مستقيم تشريع كرده و دستور داده حضور در جهاد و دفاع به آن مقدارى كه دشمن دفع شود واجب است ، اين يك نوع اجتماعيت ، نوع ديگر نظير وجوب روزه و حج است ، كه بر هر كسى كه مستطيع و قادر به انجام آندو باشد و عذرى نداشته باشد واجب است ، اجتماعيت ، در اين دو واجب بطور مستقيم نيست .
بلكه لازمه آن دو است ، چون وقتى روزهدار روزه گرفت قهرا در طول رمضان در مساجد رفت و آمد خواهد كرد ، و در آخر در روز عيد فطر ، اين اجتماع به حد كامل مىرسد ، و نيز وقتى مكلف به زيارت خانه خدا گرديد قهرا با ساير مسلمانان يك جا جمع مىشود ، و در روز عيد قربان اين اجتماع به حد كامل مىرسد .
و نيز نمازهاى پنجگانه يوميه را بر هر مكلفى واجب كرده ، و جماعت را در آن واجب نساخته ، ولى اين رخصت را در روز جمعه تدارك و تلافى كرده و اجتماع براى نماز جمعه را بر همه واجب ساخته ، البته براى هر كسى كه از محل اقامه جمعه بيش از چهار فرسخ فاصله نداشته باشد ، اين هم يك نوع ديگر اجتماعيت است .
ترجمة الميزان ج : 4ص :200
و در جهت دوم : يعنى اختلاف در دستور دليلش اين است كه مىبينيم وصف اجتماعيت را در بعضى از موارد بطور وجوب تشريع كرده كه مثالش در جهت اول گذشت ، و بعضى را بطور استحباب چون گفتيم بطور وجوب ممكن نبوده ( و اى بسا واجب كردنش باعث عسر و حرج مىشده و اسلام آمده تا حرج و عسر را از هر جهت برطرف سازد ) ، مثال آن باز همان استحباب به جماعت خواندن نمازهاى يوميه است كه مستقيما واجبش نكرده و ليكن آنقدر سفارش بدان نموده و از ترك آن مذمت كرده كه بجاى آوردنش سنت شده ، و بر مردم لازم كرده كه بطور كلى سنت را اقامه كنند ، مرحوم شيخ حر عاملى در وسائل كتاب الصلوة بابى دارد به عنوان باب كراهت ترك حضور جماعت .
رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) هم خودش در باره عدهاى كه حضور در جماعت را ترك كرده بودند فرمود : چيزى نمانده كه در باره آن عده كه نماز در مسجد را رها كردهاند ، دستور دهم هيزم به در خانههايشان بريزند ، و آتش بزنند تا خانههايشان بسوزد و اين رويه كه در باره نماز در مسجد از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) مىبينيم رويهاى است كه در تمامى سنتهاى خود معمول داشته ، پس حفظ سنت آن جناب به هر وسيلهاى كه ممكن باشد و به هر قيمتى كه تمام شود ، بر مسلمين واجب شده است .
اينها امورى است كه راه بحث در آنها راه استنباط فقهى است ، نه راه تفسير ، بر فقيه است كه با استفاده از كتاب و سنت پيرامون آن بحث كند ، آنچه از هر چيز در اينجا مهمتر است اين است كه رشته بحث را به سوى ديگرى بكشيم ، يعنى به سوى اجتماعى بودن اسلام در معارف اساسيش .
و اما اجتماعى بودنش در تمامى قوانين عملى ، يعنى دستورات عبادى و معاملى و سياسى و اخلاقى و معارف اصولى كم و بيش براى خواننده روشن است .
و در معارف اساسى اسلام مىبينيم كه مردم را به سوى دين فطرت دعوت مىكند ، و ادعا مىكند كه اين دعوت حق صريح و روشن است ، و هيچ ترديدى در آن نيست ، و آيات قرآنى كه بيانگر اين معنا است آن قدر زياد است كه حاجتى به ايراد آنها نيست ، و همين اولين قدم است به سوى ايجاد الفت و انس در بين مردم ، مردمى كه درجات فهمشان مختلف است ، چون همه آنها را به چيزى دعوت نموده كه اختلاف فهمها و تقيدش به قيود اخلاق و غرائز در آن اثر ندارد ، بلكه همه بر درستى آن اتفاق دارند ، و آن اين است كه حق بايد پيروى شود .
و از سوى ديگر مىبينيم كسانى را كه جاهل قاصر هستند ، يعنى حق برايشان روشن نشده و راه حق برايشان مشخص نگشته ، معذور دانسته ، هر چند كه حجت بگوششان خورده
ترجمة الميزان ج : 4ص :201
باشد ، و فرموده : ليهلك من هلك عن بينة ، و يحيى من حى عن بينة .
و نيز فرموده : الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان ، لا يستطيعون حيلة و لا يهتدون سبيلا ، فاولئك عسى الله ان يعفو عنهم و كان الله عفوا غفورا .
خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه اطلاق دارد ، و اگر جمله : نه چارهاى دارند و نه راه حق را پيدا مىكنند را نيز بدقت مورد نظر قرار دهد ، آن وقت متوجه مىشود كه اسلام تا چه حد آزادى در تفكر داده ، البته به كسى كه خود را شايسته تفكر و مستعد براى بحث بداند ، اسلام به چنين كسى اجازه داده تا با كمال آزادى در هر مسالهاى كه مربوط به معارف دين است تفكر نموده ، در فهم آن تعمق كند ، و نظر بدهد ، علاوه بر اينكه قرآن كريم پر است از آياتى كه مردم را تشويق و ترغيب به تفكر و تعقل و تذكر مىكند .
(در اينجا ممكن است بگوئى اين آزادى در تفكر كه از آيه فوق استفاده مىشود تا چه اندازه است ، آيا حد و مرزى هم دارد يا نه ؟ و با اينكه ما به وجدان مىبينيم كه فهمها و استعدادها در درك حقايق مختلفند چگونه مىتواند حد و مرز داشته باشد مترجم ) در پاسخ مىگوئيم بله ، معلوم است كه فهمها مختلفند ، زيرا عوامل ذهنى و خارجى در اختلاف فهمها اثر به سزائى دارد ، هر كسى يك جور تصور و تصديق دارد ، يك جور برداشت و داورى مىكند و اين را هم قبول داريم كه اختلاف فهمها باعث مىشود تا مردم در درك آن اصولى كه اسلام اساس خود را بر پايه آنها بنا نهاده مختلف شوند ، اين معنا را قبلا هم اعتراف كرده بوديم .
ليكن اختلاف در فهم دو انسان ( بطورى كه در علم معرفة النفس و در فن اخلاق و در علم الأجتماع آمده ) بالأخره منتهى مىشود به چند امر ، يا به اختلاف در خلقهاى نفسانى و صفات باطنى كه يا ملكات فاضله است و يا ملكات زشت كه البته اين صفات درونى تاثير بسيارى در درك علوم و معارف بشرى دارند ، چون استعدادهائى را كه وديعه در ذهن است مختلف مىسازند ، يك انسانى كه داراى صفت حميده انصاف است داورى ذهنيش و درك مطلبش نظير يك انسان ديگر كه متصف به چموشى و سركشى است نمىباشد ، يك انسان
ترجمة الميزان ج : 4ص :202
معتدل و باوقار و سكينت ، معارف را طورى درك مىكند و يك انسان عجول و يا متعصب و يا هواپرست و يا هر هرى مزاج ( كه هر كس هر چه بگويد مىگويد تو درست مىگوئى ) طورى ديگر درك مىنمايد و يك انسان ابله و بىشعورى كه اصلا خودش نمىفهمد چه مىخواهد و يا ديگران از او چه مىخواهند طورى ديگر .
و ليكن تربيت دينى بخوبى از عهده حل اين اختلاف بر آمده ، براى اينكه دستور العملهاى اسلام در عين اينكه دستور عمل است ، ولى طورى صادر شده كه اخلاق را هم اصلاح مىكند ، ( در حقيقت ورزش و تمرين براى اخلاق اسلامى است ) ، و اخلاق اسلامى هم ( اگر نگوئيم اصول عقايد اسلامى را در پى مىآورد حداقل ) ملايم و سازگار با اصول دينى و معارف و علوم اسلامى است .
به آيات زير توجه فرمائيد : كتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بين يديه يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم .
و نيز فرموده : يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم .
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين و انطباق اين آيات بر مورد بحث ما روشن است .
و يا برگشت اختلاف ، به اختلاف در عمل است ، چون عمل آن كسى كه مخالف حق است بتدريج در فهم و ذهنش اثر مىگذارد ، زيرا عمل ما يا معصيت است و يا اقسام هوسرانيهاى انسانى است كه از اين قبيل است اقسام اغواها و وسوسهها كه همه اينها افكار فاسدى را در ذهن همه انسانها و مخصوصا انسانهاى ساده لوح تلقين مىكند و ذهن او را آماده مىسازد براى اينكه آرام آرام شبهات در آن رخنه كند و آراى باطل در آن راه يابد ، و آن وقت است كه باز فهمها مختلف مىگردد ، افكارى حق را مىپذيرند و افكارى ديگر از پذيرفتن آن سرباز مىزنند .
ترجمة الميزان ج : 4ص :203
اسلام از عهده برطرف كردن اين نوع اختلاف هم بر آمده ، براى اينكه اولا جامعه را وادار به اقامه دعوت دينى و پند و تذكر دائمى و بدون تعطيل نموده ، ( و معلوم است كه در چنين جامعهاى عموم مردم به سخن دسترسى دارند ، و هر جا بروند آنرا مىشنوند و در نتيجه گناه گسترش پيدا نمىكند ، تا در فهمها اثر بگذارد) .
و ثانيا جامعه را به امر به معروف و نهى از منكر واداشته ، ( در نتيجه اگر كسى مرتكب گناهى شود مورد ملامت همه قرار مىگيرد ، و گناه در چنين جامعهاى چون سگ ماهى در آب شيرين است ، كه محيط اجازه رشد به او نمىدهد و از بينش مىبرد ) و لتكن منكم امة يدعون الى الخير ، و يامرون بالمعروف ، و ينهون عن المنكر ... ، پس دعوت به خير با تلقين و تذكرش باعث ثبات و استقرار عقايد حقه در دلها مىشود ، و امر به معروف و نهى از منكر موانعى را كه نمىگذارد عقايد حقه در دلها رسوخ كند از سر راه بر مىدارد ، و خداى تعالى در اين باره مىفرمايد : و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا ، فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره ، و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ، و ما على الذين يتقون من حسابهم من شىء ، و لكن ذكرى لعلهم يتقون و ذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا ، و غرتهم الحيوة الدنيا ، و ذكر به ، ان تبسل نفس بما كسبت تا آخر آيات .
خداى تعالى در اين آيه شريفه نهى مىكند از شركت در بحث و بگومگوئى كه خوض و خرده گيرى در معارف الهيه و حقايق دينيه باشد ، و اهل بحث بخواهند در مسائل دينى القاى شبهه و يا اعتراض و يا استهزا كنند ، هر چند لازمه گفتارشان اشاره به اين معانى باشد و علت اينگونه بحث كردن و اعتراض و استهزا را عبارت مىداند از اينكه در اينگونه افراد جد و باورى نسبت به معارف دينى نيست ، يعنى معارف دينى را جدى و امورى واقعى نمىدانند ، بلكه آنرا شوخى و بازى و سرگرمى مىپندارند ، و منشا اين پندارشان هم غرور و فريفته شدن به حيات دنيا است ، كه علاجش تربيت صالح و درست ، و يادآورى مقام پروردگار است ، كه گفتيم
ترجمة الميزان ج : 4ص :204
اسلام بطور كامل مؤنه اين تذكر دادن را كفايت كرده .
و يا برگشت آن به اختلاف عوامل خارجى است ، مثل دورى از شهر و در نتيجه از مسجد و منبر ، و دست نيافتن به معارف دينى ، كه اينگونه افراد از معارف دين يا هيچ نمىدانند ، و يا آنچه را كه مىدانند بسيار ناچيز و اندك است و يا تحريف شده است ، و يا فهم خود آنان قاصر است ، و به خاطر خصوصيت مزاجشان دچار بلاهت و كند ذهنى شدهاند و علاج آن عموميت دادن به مساله تبليغ و مدارا كردن در دعوت و تربيت است ، كه هر دوى اينها از خصايص روش تبليغى اسلام است چنانچه مىبينيم فرموده : قل هذه سبيلى ، ادعوا الى الله على بصيرة ، انا و من اتبعنى .
و معلوم است كه شخص با بصيرت ، مقدار تاثير دعوت خود در دلها را مىداند ، و مىداند كه در اشخاص مختلف كه دعوت او را مىشنوند تا چه حد تاثير مىگذارد ، در نتيجه همه مردم را به يك زبان دعوت نمىكند ، بلكه با زبان خود او دعوت مىكند تا در دل او اثر بگذارد .
همچنان كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) در روايتى كه شيعه و سنى آن را نقل كردهاند فرموده : انا معاشر الانبياء نكلم الناس على قدر عقولهم در قرآن كريم هم فرموده : فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين ، و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون ، پس منشا بروز اختلاف در فهم و در عقايد ، اين سه جهت بود كه گفتيم : اسلام از بروز بعضى از آنها جلوگيرى نموده و نمىگذارد در جامعه پديد آيد و بعضى ديگر را بعد از پديد آمدن علاج فرموده است .
از همه اينها گذشته و فوق همه اينها ، اسلام دستورات اجتماعىاى در جامعه خود مقرر فرموده كه از بروز اختلافهاى شديد ( اختلافى كه مايه تباهى و ويرانى بناى جامعه است ) جلوگيرى مىكند ، و آن اين است كه راهى مستقيم ( كه البته كوتاهترين راه هم هست ) پيش
ترجمة الميزان ج : 4ص :205
پاى جامعه گشوده ، و شديدا از قدم نهادن در راههاى مختلف جلوگيرى نموده ، و فرموده : و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ، و لا تتبعوا السبل ، فتفرق بكم عن سبيله ، ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون .
آنگاه فرموده : يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته ، و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و در تفسير همين آيه گذشت كه گفتيم منظور از ريسمان خدا همان قرآن كريم است كه حقايق معارف دين را بيان مىكند ، و يا بطورى كه از دو آيه قبل بر مىآيد رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) است ، چون در آن آيه مىفرمايد : يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين ، و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات الله ، و فيكم رسوله ، و من يعتصم بالله فقد هدى الى صراط مستقيم .
اين آيات دلالت مىكند بر اينكه جامعه مسلمين بايد بر سر معارف دين ، اجتماع داشته باشند ، و افكار خود را به هم پيوند داده و محكم كنند و در تعليم و تعلم به هم درآميزند ، تا از خطر هر حادثه فكرى و هر شبههاى كه از ناحيه دشمن القا مىشود بوسيله آياتى كه برايشان تلاوت مىشود راحت گردند ، كه تدبر در آن آيات ريشه هر شبهه و هر مايه اختلافى را مىخشكاند ، همچنانكه باز قرآن كريم مىفرمايد : ا فلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا و نيز مىفرمايد : و تلك الامثال نضربها للناس ، و ما يعقلها الا العالمون و باز مىفرمايد : فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون كه اين آيات مىرساند
ترجمة الميزان ج : 4ص :206
تدبر در قرآن و يا مراجعه به كسانى كه داراى چنين تدبرى هستند اختلاف را از ميان بر مىدارد .
و دلالت مىكند بر اينكه در امورى كه نمىدانند به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) رجوع كنند ( كه حامل سنگينى دين است ) ، خود رافع اختلافات است ، - چون كلمه : اهل الذكر قبل از هر كس شامل آن جناب مىشود ، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده - و آن جناب هر حقى را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مىكند ، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ، و لعلهم يتفكرون و قريب به مضمون آن آيه زير است كه مىفرمايد : و لوردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم ، لعلمه الذين يستنبطونه منهم ، يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ، فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول ، ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر ، ذلك خير و احسن تاويلا ، پس ، از تدبر در اين آيات ، شكل و طريقه تفكر اسلامى براى خواننده محترم روشن شد .
و چنين بر مىآيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهىاش تكيه داده ، همچنين مردم را در طرز تفكر ، آزادى كامل داده است و برگشت اين دو روش به اين است كه : اولا : بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند ، تفكرى و اجتهادى دسته جمعى و به كمك يكديگر و اگر احيانا براى همه آنان شبههاى دست داد و مثلا در حقايق و معارف دين به اشكالى برخوردند و يا به چيزى بر خوردند كه با حقايق و معارف دين سازگار نبود ، هيچ عيبى ندارد .
صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف ، لازم است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند ، يعنى درآنجا كه مباحث براى عموم دانشمندان مطرح مىشود مطرح كند ، اگر دردش دوا نمود كه هيچ ، و اگر نشد آن را بر جناب رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسى نداشت به يكى از جانشينانش عرضه كند ، تا
ترجمة الميزان ج : 4ص :207
شبههاش حل و يا بطلان نظريهاش ( البته اگر باطل باشد ) روشن گردد ، و قرآن كريم در اين مقام مىفرمايد : الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ، اولئك الذين هديهم الله ، و اولئك هم اولوا الالباب .
و ثانيا : در طرز تفكر خود آزادند ، به همان معنائى كه براى آزادى كرديم و اين قسم از آزادى به ما اجازه نمىدهد كه نظريه شخصى خود را و يا شبههاى را كه داريم قبل از عرضه به قرآن و به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) و به پيشوايان هدايت ، در بين مردم منتشر كنيم براى اينكه انتشار دادنش در چنين زمانى ، در حقيقت دعوت به باطل و ايجاد اختلاف بين مردم است ، آن هم اختلافى كه كار جامعه را به فساد مىكشاند .
و اين طريقه بهترين طريقهاى است كه مىتوان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره كرد ، چون هم در تكامل فكرى را بر روى جامعه باز مىگذارد ، و هم شخصيت جامعه و حيات او را از خطر اختلاف و فساد حفظ مىكند .
و اما اينكه مىبينيم در ساير رژيمها ، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل مىكنند ، و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روى گرداندن و ترك آميزش و ... غريزه تفكر را در انسانها مىميرانند ، ساحت مقدس اسلام و يا به عبارت ديگر ساحت حق و دين قويم منزه از آن است ، و حتى منزه از تشريع حكمى است كه اين روش را تاييد كند ، اين روش از خصايص كيش نصرانيت است ، كه تاريخ كليسا از نمونههاى آن بسيار دارد ( و مخصوصا در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادى كه ايام بحران اين تحميلها و زور و ضربها بود ) ، و نمونههائى از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيعتر و رسواتر از جناياتى است كه به دست ديكتاتورها و طاغوتها و به دست قسى القلبترين جنايتپيشهها صورت گرفته است .
و ليكن با كمال تاسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمى كه اين آزادى ( يعنى آزادى عقيده توأم با تفكر اجتماعى ) در بر دارد را از دست داديم ، همانطور كه بسيارى از نعمتهاى بزرگى را كه خداى سبحان در سايه اسلام بما ارزانى داشته بود از كف نهاديم ، و بدين جهت از كف نهاديم كه در باره وظايفى كه نسبت به خداى تعالى داشتيم كوتاهىكرديم .
ترجمة الميزان ج : 4ص :208
آرى ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير و اما بانفسهم ، و نتيجه اين كوتاهى در باره خداى تعالى اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم جدا شد ، و ضعف و سستى عارضمان گرديد ، مذهبها مختلف ، و مسلكها گوناگون شد ، خدا از تقصيراتمان در گذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوى صراط مستقيم هدايتمان فرمايد .
15 - سرانجام دين حق بر همه دنيا غالب خواهد شد
سرانجام ، دنيا تسليم دين حق خواهد گشت ، چون اين وعده خداوند است كه و العاقبة للتقوى، علاوه بر اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپردهاند طالب سعادت حقيقى خويش است ، و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود ، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد ، حظى كه مىتواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد ، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است .
خواهيد گفت : اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقىاش مىرساند ، چرا تاكنون نرسانده ، و چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده ؟ و بجاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است ؟ .
در جواب مىگوئيم : اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعىاش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعىاش تطبيق دهد ، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است .
و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مىكند ، بالاخره دير يا زود محقق خواهد شد .
تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مىشود : فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون ، و منظورش از نمىدانند اين است كه
ترجمة الميزان ج : 4ص :209
بطور تفصيل نمىدانند ، هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد .
و سپس بعد از سه آيه مىفرمايد : ليكفروا بما آتينا هم فتمتعوا فسوف تعلمون و بعد از شش آيه مىفرمايد : ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون .
و نيز مىفرمايد : فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه ، اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين ، يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم و نيز مىفرمايد : و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون و نيز فرموده : و العاقبة للتقوى ، پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مىدهد كه ( اولا : اسلام دين فطرت است ، و ثانيا بشر به حكم فطرتش حركت كرده ، ولى در تطبيق با مصداق خطا رفته ، و ثالثا ) اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد ، و بر سراسر گيتى حكومت خواهد نمود .
بنا بر اين ، ديگر جا ندارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفتهاند : هر چند كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز چيره گشت، و يكى از حلقههاى زنجيره تاريخ شد ، و در حلقههاى ديگر بعد از خودش اثرها نهاد ، و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت ، ليكن اين چيرگى و غلبهاش تام و كامل نبود ، يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده ، تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست ، و تا ابد هم نخواهد بود ، و چنين فرضيهاى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر تحقق نيافت ، تا تجربه شود ، و بشر به صحت و امكان
ترجمة الميزان ج : 4ص :210
وقوع آن وثوق و خوشبينى ، پيدا كند .
دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد ، گفتيم اسلام به آن معنائى كه مورد بحث است هدف نهائى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه خود رو به سويش مىرود ، چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد ، تجربههاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مىدهد ، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست .
و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتى در برههاى از زمان تحقق نيافت ، و تجربه نشد تا الگو براى ساير زمانها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنتها و مسلكهاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به تجربه قبلى بوده ، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد ؟ ، اين شرايع و سنتهاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مىبينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد ، و سپس در بين مردم جريان يافت ، و همچنين روشهاى ديگر ، چون كيش برهما و بودا و مانى و غيره ، و حتى رژيمهاى تازه در آمد و سنتهاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند ، اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيمهاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند ، و در جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند .
آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنتهاى اجتماعى بدان نيازمند است ، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبى آن است قوى ، كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و خستگى نگردد ، و صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمىكند ، او را از تعقيب هدف باز ندارد ، حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد ، و چه اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدائى باشد و يا هدفى شيطانى .
بحث روايتى
در كتاب معانى الأخبار از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه در تفسير آيه : يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا ... فرموده اصبروا يعنى در مصائب صبر كنيد،
ترجمة الميزان ج : 4ص :211
و صابروا يعنى بر دشواريهاى فتنه صبر كنيد ، و رابطوا يعنى بر اطاعت كسى كه بدو اقتدا مىكنيد استوار باشيد .
و در تفسير عياشى از آن جناب نقل كرده كه فرمود : يعنى تك تك شما بر دين خود صبر كنيد و دسته جمعى بر دفع دشمن صبر كنيد و با امام خود رابطهاى استوار داشته باشيد .
مؤلف قدس سره : قريب به اين معنا از طرق اهل سنت از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) نيز نقل شده است .
و در كافى از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه در معناى جمله اول فرموده : بر انجام واجبات صبر كنيد و در معناى جمله دوم فرموده : بر مصائب صبر كنيد ، و در معناى جمله سوم فرموده : بر امامان خود صبر كنيد ، ( يعنى اطاعت آنان را گردن نهيد) .
و در مجمع البيان از على (عليهالسلام) نقلكرده كه در معناى جمله سوم فرموده در نمازها مرابطه كنيد ، فرمود : يعنى منتظر نماز باشيد ، چون در آن هنگام مرابطهاى نبوده ، ( يعنى جنگى نبوده تا مسلمين مامور به مرابطه باشند) .
مؤلف قدس سره : اختلاف روايات در معناى سه جمله آيه به خاطر اطلاق سه امر در آيه است كه بيانش گذشت .
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن حيان از جابر بن عبد الله روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : آيا مىخواهيد شما را راهنمائى كنم به چيزى كه بوسيله آن خداى تعالى خطاها را محو مىكند ، و آن را كفاره گناهان قرار مىدهد ؟ مردم عرضه داشتند بله يا رسول الله ، فرمود : وضو را سير گرفتن در هنگامى كه از آن كراهت داريد .
و گامهاى بسيار به سوى مساجد برداشتن .
و انتظار نماز ، بعد از نماز ، رباط و وسيله پيوند هم همين است .
مؤلف قدس سره : اين روايت را به طرق ديگرى از آن جناب نقل كرده ، و اخبار در فضيلت مرابطه بيشتر از آن است كه بشمار آيد.