[ترجمه تفسير المیزان]

سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى

نسخه متنی
نمايش فراداده
ترجمه المیزان : سوره آل عمران ادامه آیات 200 - 190


6- اجتماع اسلامى به چه چيز تكون يافته و زندگى مى‏كند ؟

شكى نيست در اينكه تشكيل اجتماع ( هر نوع كه باشد ) مولود هدف و غرضى واحد است كه مشترك بين همه افراد آن اجتماع مى‏باشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله روح واحدى است كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و نوعى اتحاد به آنها داده است .

البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتى كه تشكيل مى‏شود ، يك هدف مادى و مربوط به زندگى دنيائى انسانها است .

البته زندگى مشترك آنان ، نه زندگى فرديشان .

و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياى بيشترى برخوردار گشته و به زندگى مادى بهترى برسد .

و فرق بين بهره‏مندى اجتماعى با بهره‏مندى انفرادى از نظر خاصيت اين است كه انسان اگر مى‏توانست - مانند بيشتر جانداران - بطور انفرادى زندگى كند ، قهرا در همه لذائذ و در برخوردارى از همه بهره‏هاى زندگيش مطلق العنان و آزاد بود ، و هيچ مخالف و معارضى راه را بر او نمى‏بست ، و هيچ رقيبى مزاحمش نمى‏شد ، بله تنها چيزى كه آزادى او را محدود مى‏كرد ، نارسائى قوا و جهازات بدن خود او بود .

چون آدمى نمى‏تواند هر نوع هوائى را استنشاق كند ، ساختمان ريه او هوائى مخصوص مى‏خواهد ، و همچنين او نمى‏تواند بيرون از اندازه و گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد .

زيرا اين دستگاه براى هضم كردن غذا قدرتى محدود دارد .

و همچنين ساير قوا و جهازات او ، يكديگر را محدود مى‏كنند .

اين وضع انسان است نسبت به خودش .


ترجمة الميزان ج : 4ص :170

و اما نسبت به انسانهاى ديگر ، آنجا كه ما زندگى او را فردى فرض كنيم ، نه او كارى به كار انسانهاى ديگر دارد و نه انسانهاى ديگر در بهره‏وريهاى او مزاحم اويند ، و ميدان عمل را عليه او محدود و تنگ مى‏كنند .

چون بنابر اين فرض ، هيچ علتى تصور نمى‏شود كه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلى از افعال او و عملى از اعمال او گردد .

و اين بخلاف انسانى است كه در محدود اجتماع زندگى مى‏كند ، كه ديگر عرصه زندگى او آن گستردگى‏اى كه در فرض بالا بود را ندارد .

و او در ظرف اجتماع نمى‏تواند در اراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد ، زيرا آزادى او مزاحم آزادى ديگران است .

و معلوم است كه وقتى پاى مزاحمت و معارضه به ميان آيد ، زندگى خود او و زندگى همه افراد اجتماع تباه مى‏شود و ما اين معنا را در مباحث نبوت كه قبلا گذشت با كامل‏ترين وجه شرح داديم .

تنها علتى كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم به حكم قانون جارى در مجتمع بداند ، همانا مساله تزاحم و خطر تباهى نوع بشر بوده است .

چيزى كه هست در جامعه‏هاى وحشى اينطور نبوده كه عقلانشسته باشند و با فكر و انديشه به نيازمندى خود به قانون پى برده باشند و سپس براى خود قوانينى جعل كرده باشند ، بلكه آداب و رسومى كه داشتند باعث مى‏شده درگيريها و مشاجراتى در آنان پيدا شود و قهرا همه ناگزير مى‏شدند كه امورى را رعايت كنند تا بدينوسيله جامعه خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور كه گفتيم بر اساس فكر و انديشه نبوده ، اساسى مستحكم نداشته و در نتيجه همواره دستخوش نقض و ابطال بوده است .

چند روزى مردم آن امور را رعايت مى‏كردند ، بعد مى‏ديدند رعايت آن دردى از آنان دوا نكرد ، ناگزير آن را رها نموده امور ديگرى را جايگزين آن مى‏ساختند .

اما در جامعه‏هاى متمدن ، اگر قوانينى تدوين مى‏شده ، بر اساسى استوار ، جعل مى‏شده البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشترى برخوردار بودند ، قوانين آن نيز محكمتر بوده و با آن قوانين بهتر مى‏توانستند تضادهائى كه در اراده و اعمال افراد پديد مى‏آيد ، تعديل و بر طرف سازند و براى خواست تك تك افراد چارچوبى و قيودى مقرر بسازند ، اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروى اجتماع را در يك نقطه - بنام مثلا دربار - تمركز داده ، آن مقام را ضامن اجراى قانون قرار مى‏دادند ، تا بر طبق آنچه كه قانون مى‏گويد ، حكومت كند .

از آنچه گذشت معلوم شد كه : اولا : قانون حقيقى در تمدن عصر حاضر عبارت است از نظامى كه بتواند خواست و عمل افراد جامعه را تعديل كند ، و مزاحمت‏ها را از ميان آنان بر طرف سازد ، و طورى مرزبندى كند

ترجمة الميزان ج : 4ص :171

كه اراده و عمل كسى مانع از اراده و عمل ديگرى نگردد .

و ثانيا : افراد جامعه كه اين قانون در بينشان حكومت مى‏كند در ماوراى قانون آزاد باشند ، چون مقتضاى اينكه بشر مجهز به شعور و اراده است اين است كه بعد از تعديل آزاد باشد .

و به همين جهت است كه قوانين عصر حاضر متعرض معارف الهيه و مسائل اخلاقى نمى‏شود ، ( و بشر را در انتخاب هر عقيده و داشتن هر خلقى آزاد مى‏گذارد ) و اين دو امر بسيار مهم به شكلى تصور مى‏شود كه قانون به آن شكل تصورش كند ، ولى بتدريج و به حكم اينكه جامعه تابع قانون است عقايد و اخلاقش نيز با قانون سازش نموده ، خود را با آن وفق مى‏دهد و دير يا زود صفاى معنوى خود را از دست داده و به صورت مراسمى ظاهرى و تشريفاتى خشك در مى‏آيد و باز به همين سبب است كه مى‏بينيم چگونه سياست‏ها و سياست‏بازان با دين مردم بازى مى‏كنند ، يك روز تيشه به ريشه آن مى‏زنند و روز ديگر روى خوش نشان م دهند ، و در ترويج آن مى‏كوشند ، و روز ديگر كارى به كار آن نداشته به حال خود واگذارش مى‏كنند .

و ثالثا : معلوم شد كه اين طريقه خالى از نقص نيست ، براى اينكه هر چند ضمانت اجراى قانون به قدرت مركزى ( كه يا فردى و يا افرادى است ) واگذار شده ، ليكن در حقيقت و سرانجام ضمانت اجرا ندارد ، به اين معنا كه آن قدرت مركزى اگر خودش از حق منحرف شد ، و مرز قانون را شكست و سلطنت جامعه را مبدل به سلطنت شخص خود كرد و در نتيجه اراده و دلخواه او جاى قانون را گرفت هيچ قدرتى نيست كه او را به مرز خود برگرداند و دوباره قانون را حاكم سازد و بر اين معنا شواهد بسيارى در زمان خود ما ( كه به اصطلاح عصر تمدن و دانش است ) وجود دارد ، تا چه رسد به شواهدى كه تاريخ از قرون گذشته ضبط كرده كه مردم نه به اين پايه از دانش رسيده بودند و نه به اين درجه از تمدن .

علاوه بر اين نقص ، نقص ديگرى نيز وجود دارد و آن نهانى بودن موارد نقض قانون است ، چون قوه مجريه تنها مى‏تواند حفظ قانون را در ظاهر حال جامعه تعهد و ضمانت كند ، و در مواردى كه احيانا قانون‏شكنى‏ها پنهانى صورت مى‏گيرد از حيطه قدرت و مسؤوليت مجرى ، خارج است اينك به اول گفتار بر مى‏گرديم .

و كوتاه سخن اينكه : هدف و جهت جامعى كه ( و يا نقطه ضعفى كه ) در همه قوانين جاريه در دنياى امروز هست ، بهره‏بردارى و بهره‏مندى از مزاياى حيات مادى و دنيائى است و اين هدف است كه در همه قوانين ، منتها درجه سعادت آدمى در نظر گرفته شده ، در حالى كه اسلام آنرا قبول ندارد ، زيرا از نظر اسلام سعادت ، در برخوردارى از لذائذ مادى خلاصه نمى‏شود ، بلكه مدار آن وسيع‏تر است ، يك ناحيه‏اش همين برخوردارى از زندگى دنيا است و

ترجمة الميزان ج : 4ص :172

ناحيه ديگرش برخوردارى از سعادت اخروى است ، كه از نظر اسلام ، زندگى واقعى هم همان زندگى آخرت است و اسلام سعادت زندگى واقعى يعنى زندگى اخروى بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارت نفس از همه رذائل ، تامين شدنى نمى‏داند و باز به حد كمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتى ممكن مى‏داند كه بشر داراى زندگى اجتماعى صالح باشد ، و داراى حياتى باشد كه بر بندگى خداى سبحان و خضوع در برابر مقضيات ربوبيت خداى تعالى و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعى ، متكى باشد .

اسلام بر اساس اين نظريه ، براى تامين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به توحيد شروع كرد ، تا تمامى افراد بشر يك خدا را بپرستند ، و آنگاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواست‏ها و اعمال اكتفا نكرد ، بلكه آن را با قوانينى عبادى تكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد .

آنگاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد ، تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروف و نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند .

و از مهم‏ترين مزايا كه در اين دين به چشم مى‏خورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع به يكديگر است ، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مى‏شود ، به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مى‏كند سارى و روح اخلاق نامبرده در اعمالى كه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است ، در نتيجه تمامى اجزاى دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مى‏گردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مى‏كند ، همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مى‏شود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مى‏شود ، همچنانكه قرآن كريم فرمود : اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه .

ممكن است كسى بگويد : عين همان اشكالى كه به قوانين مدنيه وارد گرديد به قوانين اسلامى نيز وارد است ، يعنى همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمى‏تواند آن قوانين را حتى در خلوتها اجرا كند ، چون اطلاعى از عصيانهاى پنهانى ندارد ، قوه مجريه در اسلام نيز همين نارسائى را دارد ، دليل روشنش اين ضعفى است كه به چشم خود در قوانين دينى مشاهده مى‏كنيم و مى‏بينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامى را از دست داده و اين نيست مگر

ترجمة الميزان ج : 4ص :173

به خاطر همين كه كسى را ندارد كه نواميس و قوانينش را حتى براى يك روز بر بشر تحميل كند .

در پاسخ مى‏گوئيم حقيقت قوانين عمومى چه الهى و چه بشريش ، چيزى جز صورتهائى ذهنى در اذهان مردم نيست ، يعنى تنها معلوماتى است كه جايش ذهن و دل مردم است ، بله وقتى اراده انسان به آن تعلق بگيرد مورد عمل واقع مى‏شود ، يعنى اعمالى بر طبق آنها انجام مى‏دهند و قهرا اگر اراده و خواست مردم به آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزى در خارج به عنوان مصداق و منطبق عليه آنها يافت نمى‏شود .

پس مهم اين است كه كارى كنيم تا خواست مردم به وقوع آن قوانين ، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضر بيش از اين هم و اراده ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد ، به همين اندازه است و بس ، و اما چه كنيم كه خواست‏ها اينطور شود ، چاره‏اى برايش نينديشيده‏اند ، هر زمانى كه اراده‏ها زنده و فعال و عاقلانه بوده ، قانون به طفيل آن جارى مى‏شده است ، و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتوانى بنيه مجتمع مى‏مرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگى جامعه در شهوات و گسترش يافتن دامنه عياشى‏ها شعور و درك خود را از دست مى‏داده و يا اگر ، هم زنده بوده و هم داراى شعور ، از ناحيه حكومت استبداديش جرأت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد ، اراده اكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشى سپرده مى‏شد .

بايد گفت كه در وضع عادى هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مى‏تواند از پاره‏اى خلافكاريها و تجاوزات جلوگيرى كند ، اما در جناياتى كه سرى انجام مى‏شود ، قانون راهى براى جلوگيرى از آن ندارد و نمى‏تواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانه‏ها و نقاطى كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوى خود كه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشى شدن است نمى‏رسد ، و انشعابهائى كه بعد از جنگ جهانى اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترين مثالها در اين باب است .

و اين خطر يعنى شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشى شدن آن ، جوامع را دستخوش خود نكرد ، مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامى نورزيد در اينكه تنها علت صيانت خواستهاى امت را پيدا كند ، و تنها علت حفظ اراده‏ها و در نتيجه تنها ضامن اجراى قانون همانا اخلاق عاليه انسانى است ، چون اراده در بقايش و استدامه حياتش تنها مى‏تواند از اخلاق مناسب با خوداستمداد كند ، و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است ( كسى كه داراى خلق شجاعت است ، اراده‏اش قوى‏تر از اراده كسى است كه خلق را ندارد و آنكه

ترجمة الميزان ج : 4ص :174

داراى تواضع است اراده‏اش در مهر ورزيدن قوى‏تر از اراده كسى است كه مبتلا به تكبر است ، در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است اراده‏اش در قبول ظلم و در ستمگرى قوى‏تر از اراده كسى است كه شجاع و متواضع است مترجم) .

پس اگر سنتى و قانونى كه در جامعه جريان دارد متكى بر اساسى قويم از اخلاق عاليه باشد ، بر درختى مى‏ماند كه ريشه‏ها در زمين و شاخه‏ها در آسمان دارد و به عكس اگر چنين نباشد به بوته خارى مى‏ماند كه خيلى زود از جاى كنده شده و دستخوش بادها مى‏شود .

شما مى‏توانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه چيزى جز زائيده دمكراتى نيست را مورد نظر قرار دهيد ، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقه مرفه به عياشى ، و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دو طبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم و كينه از آنان در دل طبقات محروم شعله‏ورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاى متمدن مى‏توانست سعادت آدمى را تضمين كند و ضمانت اجرائى مى‏داشت هرگز اين مولود نا مشروع ( كمونيسم ) متولد نمى‏شد .

و نيز مى‏توانيد صدق گفتار ما را با سيرى در جنگهاى بين المللى به دست آوريد ، كه نه يكبار و نه دو بار ، زمين و زندگى انسانهاى روى زمين را طعمه خود ساخت و خون هزاران هزار انسان را به زمين ريخت ، حرث و نسل را نابود كرد ، براى چه ؟ تنها و تنها براى اينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسخ دهند .

(آيا اينك تصديق خواهى كرد كه قوانين غربى بخاطر نداشتن پشتوانه‏اى در دل انسانها نمى‏تواند سعادت انسان را تامين كند ؟ انسانى كه اين قدر خطرناك است ، چه اعتنائى به قانون دارد ؟ ، قانون در نظر چنين انسانى چيزى جز بازيچه‏اى مسخره نيست مترجم ) .

و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و در تربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است .

چون قوانين جاريه در اعمال ، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسان هست ، در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مى‏دهد و بهتر از يك پليس مى‏تواند عمل كند ، چون پليس و هر نيروى انتظامى ديگر تنها مى‏توانند در ظاهر نظم را بر قرار سازند .

خواهى گفت : معارف عمومى در ممالك غربى نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيه مجريان قوانين ، براى اين منظور تلاش بسيار مى‏شود تا مردم را بر اساس اخلاق پسنديده تربيت كنند .


ترجمة الميزان ج : 4ص :175

مى‏گوئيم بله همينطور است ، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهائى كه مى‏خواهند بند و بارى نداشته باشند مسخره‏اى بيش نيست و لذا مى‏بينيم كه هيچ سودى به حالشان نداشته است .

خواهى پرسيد چرا ؟ مى‏گوئيم اولا : براى اينكه تنها چيزى كه منشا همه رذائل اخلاقى است ، اسراف و افراط در لذت‏هاى مادى در عده‏اى و تفريط و محروميت از آن در عده‏اى ديگر است ، و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته و نتيجه‏اش محروميت عده‏اى ديگر شده ، خوب در چنين نظامى كه اقليتى از پرخورى شكمشان به درد آمده و اكثريتى از گرسنگى مى‏نالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امر متناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست ؟ ! .

علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعى فكر مى‏كنند و پيوسته مجتمعات و نشست آنان براى به دام كشيدن جامعه‏هاى ضعيفو ابطال حقوق آنان است ، و با ما يملك آنان زندگى مى‏كنند و حتى خود آنان را برده خويش مى‏سازند ، تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مى‏گويند ! ، با اين حال اگر كسى ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوى صلاح و تقوا مى‏خوانند ، ادعائى متناقض نيست ؟ قطعا همين است و لا غير و سخن اينگونه گروهها و سازمانها در كسى اثر نمى‏گذارد .

و دليل دوم اينكه : غربيها به اصلاح اخلاق نيز مى‏پردازند ليكن كمترين نتيجه‏اى نمى‏گيرند ، اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤثر واقع شود بايد در نفس ثبات و استقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامنى است كه آنرا ضمانت كند و جز توحيد يعنى اعتقاد به اينكه براى عالم تنها يك معبود وجود دارد تضمين نمى‏كند ، تنها كسانى پاى بند فضائل اخلاقى مى‏شوند كه معتقد باشند به وجود خدائى واحد و داراى اسماى حسنا ، خدائى حكيم كه خلايق را به منظور رساندن به كمال و سعادت آفريد ، خدائى كه خير و صلاح را دوست مى‏دارد و شر و فساد را دشمن ، خدائى كه بزودى خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مى‏كند تا در بين آنان داورى نموده و هر كسى را به آخرين حد جزايش برساند ، نيكوكار را به پاداشش و بدكار را به كيفرش .


و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبب اصيل ديگرى نيست كه بشر را از پيروى هواى نفس باز بدارد ، و وادار سازد به اينكه از لذائذ و بهره‏هاى طبيعى نفس صرفنظر كند ، چون طبع بشر چنين است كه به چيزى اشتها و ميل كند و چيزى را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود ، نه چيزى كه نفعش عايد غير خودش شود ، مگر آنكه برگشت نفع

ترجمة الميزان ج : 4ص :176

غيرهم به نفع خودش باشد ( به خوبى دقت بفرمائيد) .

خوب ، بنابر اين در مواردى كه انسان از كشتن حق غير ، لذت مى‏برد و هيچ رادع و مانعى نيست كه او را از اين لذت‏هاى نا مشروع باز بدارد و هيچ قانونى نيست كه او را در برابر اين تجاوزها مجازات كند و حتى كسى نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهد ، ديگر چه مانعى مى‏تواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها ( هر قدر هم كه بزرگ باشد ) جلوگيرى نمايد ؟ .

و اما اينكه اين توهم ( كه اتفاقا بسيارى از اهل فضل را به اشتباه انداخته ) كه مثلا حب وطن ، نوع دوستى ثنا و تمجيد در مقابل صحت عمل و امثال اينها بتواند كسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد ( توهمى است كه جايش همان ذهن است ، و در خارج وجود ندارد ) و خيالى است باطل چرا كه امور نامبرده ، عواطفى است درونى و انگيزه‏هائى است باطنى كه جز تعليم و تربيت ، چيزى نمى‏تواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست ، و بحد سببيت و عليت نمى‏رسد ، تا تخلف ناپذير باشد ، پس اينگونه حالات ، اوصافى هستند اتفاقى و امورى هستند عادى كه با برخورد موانع زايل مى‏شوند و اين توهم مثل توهم ديگرى است كه پنداشته‏اند عوامل نامبرده يعنى حب وطن ، علاقه به همنوع ، و يا عشق به شهرت و نام نيك ، اشخاصى را وادار مى‏كند به اينكه نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نكند بلكه خود را فداى ديگران هم بكند ، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند ، آخر كدام انسان بى‏دين ، انسانى كه مردن را نابودى مى‏داند حاضر است براى بهتر زندگى كردن ديگران و يا براى اينكه ديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد ؟ او بعد از مردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد ؟ .

و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير ، ترديد نمى‏كند در اينكه انسان ( هر چه مى‏كند به منظور سعادت خود مى‏كند ، و هرگز ) بر محروميت خود اقدامى نمى‏كند ، هر چند كه بعد از محروميت او را مدح و ثنا كنند ، و وعده‏هائى كه در اين باره به او مى‏دهند كه اگر مثلا براى سعادت جامعه‏ات فداكارى كنى ( قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مى‏گردد ) و نامت تا أبد به نيكى ياد مى‏شود ، و افتخارى جاودانى نصيبت مى‏شود و ... تمام اينها وعده‏هائى است پوچ و فريب‏كارانه كه مى‏خواهند او را با اينگونه وعده‏ها گول بزنند ، و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خورده‏اى اينگونه خيال مى‏كند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد ، مردم كه تعريف و

ترجمة الميزان ج : 4ص :177

تمجيدش مى‏كنند او مى‏شنود و لذت مى‏برد و اين چيزى جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمى است كه مى‏گساران مست در حال مستى دچار آن مى‏شوند ، وقتى احساساتشان به هيجان در مى‏آيد بنام فتوت و مردانگى از جرم مجرمين در مى‏گذرند و جان و مال و ناموس و هر كرامت ديگرى را كه دارند در اختيار طرف مى‏گذارند ، و اين خود سفاهت و جنون است ، چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين امورى اقدام نمى‏كردند .

پس اين لغزشها و امثال آن خطرهائى است كه غير از توحيدى كه ذكر شد ، هيچ سنگرى نيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئى از طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پى ريزى نموده است ، توحيدى كه اعتقاد به توحيد هم از شؤون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين است كه انسان هر زمان و هر جا كه باشد روحا ملتزم به احسان و دورى از بديها باشد ، چه اينكه تك تك موارد را تشخيص بدهد كه خوبى است يا بدى است و يا نداند ، و چه اينكه ستايشگرى ، او را بر اين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند ، و نيز چه اينكه كسى با او باشد كه بر آن وادار و يا از آن بازش بدارد يا نه ، براى اينكه چنين كسى خدا را با خود و داناى به احوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مى‏داند و معتقد است كه خداى تعالى عمل هر انسانى را مى‏بيند و نيز معتقد است كه در ماوراى اين عالم روزى است كه در آن روز هر انسانى آنچه را كه كرده حاضر مى‏بيند ( چه خير و چه شر ) و در آن روز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مى‏شود .

7 - انگيزه‏هاى عقلانى ، غير انگيزه احساس است

منطق احساس انسان را تنها به منافع دنيوى دعوت و وادار مى‏كند ، در نتيجه هر زمان كه پاى نفعى مادى در كار بود و انسان مادى آن را احساس هم كرد آتش شوق در دلش شعله‏ور گشته وبه سوى انجام آن عمل تحريك و وادار مى‏شود و اما اگر نفعى در عمل نبيند خمود و سرد است ، ولى در منطق تعقل ، انسان به سوى عملى تحريك مى‏شود كه حق را در آن ببيند و تشخيص دهد ، چنين كسى پيروى حق را سودمندترين عمل مى‏داند ، حال چه اينكه سود مادى هم در انجام آن احساس بكند و يا نكند ، چون معتقد است آنچه كه نزد خدا است بهتر و باقى‏تر است و تو خواننده عزيز مى‏توانى در اين باره بين دو نمونه زير از اين دو منطق يعنى منطق تعقل و منطق احساس مقايسه كنى .

از منطق احساس شعر عنتره شاعر را به يادت مى‏آوريم كه مى‏گويد : و قولى كلما جشات و جاشت مكانك تحمدى او تستريحى ميخواهد بگويد : من در جنگها هر وقت آتش جنگ شعله‏ور و تنورش داغ ميشود و احساس

ترجمة الميزان ج : 4ص :178

خطر متزلزلم مى‏سازد ، براى اينكه دلم را محكم كنم به دلم مى‏گويم : ثبات و استوارى به خرج بده ، براى اينكه اگر كشته شوى مردم تو را به ثبات قدم و فرار نكردنت مى‏ستايند و اگر دشمن را بكشى راحت مى‏شوى و به آرزويت مى‏رسى ، پس ثبات قدم در هر حال براى تو بهتر است .

و از منطق تعقل كلام خداى تعالى را نمونه مى‏آوريم كه مى‏فرمايد : قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا و على الله فليتوكل المؤمنون قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا ، فتربصوا انا معكم متربصون ، كه در اين آيه مؤمنين مى‏گويند ولايت بر ما و نصرت يافتن ما از آن خدا و بدست او است ، ما جز ثوابى را كه خدا در برابر اسلام آوردن و التزام دينى ، بما وعده داده ، چيزى نمى‏خواهيم ، ( حال چه با كشته شدنمان و چه با پيروزيمان بدست آيد ) .

و نمونه ديگر آيه زير است : لا يصيبهم ظما و لا نصب و لا مخمصة فى سبيل الله و لا يطؤن موطا يغيظ الكفار و لا ينالون من عدو نيلا الا كتب لهم به عمل صالح ان الله لا يضيع اجر المحسنين ، و لا ينفقون نفقة صغيرة و لا كبيرة و لا يقطعون واديا الا كتب لهم ليجزيهم الله احسن ما كانوا يعملون .

مى‏گويند حال كه منطق ما اين است اگر ما را بكشيد و يا خسارتى .

به ما برسد پاداشى عظيم خواهيم داشت ، و عاقبت خير نزد پروردگار ما است ، و اگر ما شما را بكشيم ، و يا به نحوى بر شما دست يابيم ، باز پاداشى عظيم و عاقبتى نيكو خواهيم داشت ، علاوه بر اينكه در دنيا دشمنمان را نيز سركوب كرده‏ايم ، پس ما در هر حال پيروز و سعادتمنديم ، و وضع ما در هر حال مايه رشك و حسرت شما است و شما هيچ ضررى بما نمى‏رسانيد و در جنگيدنتان با ما هيچ آرزوئى در باره ما نمى‏توانيد داشته باشيد ، مگر يكى از دو خير را ، پس ما در هر حال بر خير و سعادتيم و شما در يك

ترجمة الميزان ج : 4ص :179

صورت پيروز و سعادتمند ، ( به عقيده خودتان ) هستيد ، و آن در صورتى است كه ما را شكست دهيد ، حال كه چنين است ما در انتظار بدبختى شما هستيم ، ولى شما نسبت به ما جز مايه مسرت و خوشبختى را نمى‏توانيد انتظار داشته باشيد .

پس تفاوت اين دو منطق اين شد كه يكى ثبات قدم و پايدارى در جنگ را بر مبناى احساس پى نهاده و آن يكى از دو فايده محسوس برخوردار است كه عبارت است از ستايش مردم و راحت شدن از شر دشمن ، البته همين نفع محسوس هم در صورتى است كه از مرحله آرزو تجاوز نموده و در خارج محقق شود ، و اما اگر محقق نگردد ، مثلا يكطرفش كه ستايش مردم بود ، مردم او را ستايش نكنند و قدر و قيمت جهاد را ندانند ، مردمى باشند كه خدمت و خيانت در نظرشان يكسان باشد و يا خدمتى كه او به خاطر آن خود را به هلاكت انداخت خدمتى باشد كه فهم مردم به هيچ وجه آن را درك نكند و همچنين خيانت و خدمت طورى باشد كه براى هميشه از نظر مردم پنهان بماند و همچنين در طرف ديگر قضيه ، يعنى نابود كردن دشمن ، استراحتى از نابودى او احساس نكند ، بلكه در اين ميان تنها حق باشد كه از هلاكت دشمن بهره مى‏برد ، در اين صورت جز خستگى و ناتوانى براى او اثرى نخواهد داشت .

و همين مواردى كه شمرديم خود اسبابى است كه در تمامى موارد بغى و خيانت و جنايت دست در كارند ، آن كسى كه خيانت مى‏كند و حرمتى براى قانون قائل نيست منطقش اين است كه مردم قدر خدمت او را نمى‏دانند و با سپاسى معادل و برابر ، خدمتش را تلافى و جبران نمى‏كنند ، در نظر مردم هيچ فرقى بين خادم و خائن نيست بلكهافراد خائن وضع و حال بهترى دارند ، آن كسى هم كه به ظلم و جنايت دست مى‏زند منطقش اين است كه من اين كار را مى‏كنم و از كيفر قانون فرار مى‏كنم ، چون قواى پليس كه نگهبان قانونند نمى‏توانند از جنايت من خبردار شوند ، مردم هم كه شامه تشخيص جانى از غير جانى را ندارند ، در نتيجه هيچ بوئى نمى‏برند كه مرتكب فلان جنايت وحشتناك منم ، آن كسى هم كه در اقامه حق و قيام عليه دشمنان حق كوتاهى نموده ، و با آن دشمنان مداهنه و سازش مى‏كند ، براى اين شانه خالى كردنش عذر مى‏آورد كه قيام بر حق ، آدمى را در نظر مردم خوار مى‏كند و در دنياى امروز به ريش آدم مى‏خندند و مى‏گويند : اين آقا را ببين مثل اينكه از دوران‏هاى قرون وسطائى و از عهد اساطير به يادگار مانده و اگر در پاسخشان سخن از شرافت نفس و طهارت باطن به ميان آورى مى‏گويند : برو بابا شرافت نفس به چه كار مى‏آيد ، وقتى شرافت و طهارت باطن به جز گرسنگى و ذلت در زندگى ثمره‏اى نداشته باشد هفتاد سال بعد از اين هم نباشد ! ، اين منطق پيروان حس است .


ترجمة الميزان ج : 4ص :180

و اما منطق آن طرف ديگر يعنى منطق دين مبين اسلام غير اين است ، چون دين اسلام اساس خود را بر پيروى حق و تحصيل اجر و پاداش خداى سبحان قرار داده ، و اما اينكه اگر منافع دنيوى را هم هدف دانسته در مرتبه‏اى بعد از پيروى حق و تحصيل پاداش اخروى است ، اين غرض ثانوى و آن غرض اولى است و معلوم است كه چنين غرضى در تمامى موارد وجود دارد و ممكن نيست كه موردى از موارد از شمول آن خارج باشد و كليت و عموم آن را نقض كند .

پس عمل ، ( چه فعل باشد و چه ترك ) تنها براى خاطر خدا انجام مى‏شود ، يك مسلمان اگر فعلى را انجام مى‏دهد براى اين انجام مى‏دهد كه خدا خواسته است و او تسليم امر خدا است .

و يك فعل ديگر را اگر انجام نمى‏دهد باز به خاطر خدا است ، چون خدايش انجام آن را باطل دانسته و او پيرو حق است و گرد باطل نمى‏گردد ، چون معتقد است كه خداى تعالى اعمالش را مى‏نويسد و به آن عليم و دانا است ، خواب و چرت هم ندارد كه هنگام خوابش عمل باطل را انجام دهيم و كسى غير از او هم نيست كه از عذاب به او پناه ببريم و خدا نه تنها به اعمال ما آگاه است بلكه در همه آسمان و زمين چيزى بر او پوشيده نيست و او بدانچه ما مى‏كنيم با خبر است .

پس در بينش يك مسلمان ، بر بالاى سر هر انسانى در آنچه مى‏كند و آنچه به او مى‏كنند رقيبى است گواه ، كه براى شهادت دادن در قيامت ايستاده و تماشا مى‏كند ، حال چه اينكه مردم هم آن عمل را ببينند يا نبينند و چه زياد او را بستايند ، و يا نكوهش كنند ، و چه بتوانند جلو آدمى را از آن عمل بگيرند و يا نتوانند .

و حسن تاثير اين تربيت به جائى رسيد كه در زمان رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كسانى كه مرتكب گناهى شده بودند با پاى خود نزد آن جناب آمده و با زبان خود اعتراف مى‏كردند به اينكه ، فلان گناه را مرتكب شده‏ايم و فعلا توبه كرده‏ايم و يا اگر گناهى كه مرتكب شده بودند حدى داشته ، تلخى آن حد را كه يا اعدام بوده و تازيانه و يا كيفرىديگر مى‏چشيدند تا هم خدا از ايشان راضى شود و هم خود را از آلودگى و قذارت گناه پاك كرده باشند .

با مقدارى دقت در اين حوادث بخوبى مى‏فهميم كه به ندرت اتفاق مى‏افتد كه يك دانشمند ، خوب بتواند به آثار عجيب و غريبى كه بيانات دينى در نفوس بشر دارد پى ببرد ، و بفهمد كه چگونه اين مكتب قادر است انسانها را عادت دهد به ترك لذيذترين لذائذ يعنى جان شيرين و زندگى دنيا و يا تحمل مشقات كيفرهاى پائين‏تر از اعدام ، و اگر سخن ما پيرامون

ترجمة الميزان ج : 4ص :181

تفسير نبود ، پاره‏اى از نمونه‏هاى تاريخى را در اينجانقل مى‏كرديم .

8- معناى پاداش خواستن از خدا و اعراض از غير خدا چيست ؟

چه بسا ساده‏دلانى توهم كنند كه اگر در عموم كارها ، اغراض و پاداشهاى اخروى هدف از زندگى انسان اجتماعى قرار گيرد ، باعث مى‏شود كه مردم نسبت به اغراض زندگى كه نيروى طبيعى انسان را به تامين آن مى‏خواند بى‏اعتنا شوند ، و معلوم است كه سقوط آن اغراض نظام اجتماع را به كلى تباه ساخته و جامعه را به سوى انحطاط رهبانيت مى‏كشاند ، زيرا به قول معروف : خوشه يكسر دارد ، چطور ممكن است در يك عمل ، هم پاداش آخرت هدف باشد و هم تامين حوائج دنيا ؟ با اينكه اين دو نقيض يكديگرند و اجتماع نقيضين امكان ندارد .

ليكن اين توهم ناشى از جهل به حكمت الهى و به اسرارى است كه معارف قرآن از آن پرده بر مى‏دارد ، آرى اسلام همانطور كه مكرر در مباحث گذشته تذكر داديم تشريع خود را بر اساس تكوين پى ريزى نموده و فرموده : فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها ، لا تبديل لخلق الله ، ذلك الدين القيم .

و حاصل مضمون آيه اين است كه آن سلسله اسبابى كه در عالم ، دست اندر كارند ، همه زنجيروار دست به هم داده‏اند تا در آخر ، نوع بشر ايجاد شود و همه آن اسباب بر اين مجرى جارى شده‏اند كه انسان را به سوى هدفى كه برايش در نظر گرفته شده سوق دهند ، پس بر خود انسان نيز لازم است كه اساس زندگى خود و هدف از تلاش و انتخاب خود را بر موافقت آن اسباب پايه‏گذارى كند ، و ساده‏تر بگويم : در هر عملى و تلاشى كه مى‏كند موافقت با اسباب نامبرده را در نظر بگيرد تا به قول معروف بر خلاف مسير آب شنا نكرده باشد و سرانجام كارش به هلاكت و بدبختى منتهى نگردد و اين معنا ( البته اگر متوهم نامبرده ، آن را درك كند ) خود ، همان دين اسلام است و خلاصه دعوت اسلام همين است ، و چون ما فوق همه اسباب يگانه سببى قرار دارد كه پديد آورنده اسباب و مسبب آنها است ، پس بر انسان لازم است كه در برابر آن مسبب الاسباب تسليم و خاضع گردد و معناى اينكه مى‏گوئيم توحيد يگانه اساس و پايه دين اسلام است همين است .

از اينجا روشن مى‏گردد كه حفظ كلمه توحيد و تسليم خدا شدن و رضاى خدا را در

ترجمة الميزان ج : 4ص :182

زندگى طلب كردن بر طبق جريان همه اسباب قدم برداشتن است و نيز دادن حق هر يك از آن سبب‏ها است ، يك فرد مسلمان با اعتقادش به توحيد و لوازم آن ، هم شرك نورزيده و هم نسبت بحق هيچ يك از اسباب مرتكب غفلت نشده ، پس يك فرد مسلمان هدفها و اغراضى دنيائى و آخرتى دارد و يا به عبارت ديگر : هم ماديات هدف او است و هم معنويات و ليكن نسبت به هر يك از آن اهداف ، آن مقدار اعتنا مى‏ورزد كه بايد بورزد ( نه كمتر و نه بيشتر ) و عينا به همين جهت است كه مى‏بينيم كه اسلام هم خلق را به توحيد و انقطاع از هر چيز و اتصال به خداى تعالى و اخلاص براى او و اعراض از هر سببى غير او دعوت مى‏كند ، و هم در عين حال به مردم دستور مى‏دهد بر اينكه از نواميس حيات پيروى كنند و مطابق مجراى طبيعت قدم بردارند ، ( بخورند ، بنوشند ، مداوا كنند ، كشت و زرع نمايند ، ازدواج كنند و ... ) .

و همين جا است كه فساد يك توهم ديگر ، روشن مى‏شود و آن توهمى است كه جمعى از علما يعنى آنهائى كه به اصطلاح متخصص در علم الاجتماع هستند كرده و گفته‏اند : حقيقت دين و غرض اصلى آن تنها اقامه عدالت در اجتماع است و مسائل عبادتى ، فروعات آن غرض است و تنها علامتى است براى اينكه معلوم شود كسى كه مثلا نماز مى‏خواند متدين به دين هست ، هر چند نماز خواندنش ناشى از عقيده به خدا و به فرض عبوديت خدا نباشد .

با اينكه بطلان اين سخن حاجت به هيچ استدلالى ندارد و كسى كه در كتاب خدا و سنت پيشوايان دين و مخصوصا سيره رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) دقت كند براى واقف شدن به بطلان اين توهم ، نيازمند مؤنه‏اى ديگر و زحمت استدلال نمى‏شود ، با اين حال مى‏گوئيم اين توهم لوازمى دارد كه هيچ آشناى به معارف دين ، ملتزم به آن نمى‏شود ، يكى اينكه : مستلزم اسقاط توحيد از مجموعه نواميس دينى است ، يعنى گوينده اين سخن ، اعتقاد به توحيد را لازم نمى‏داند ، دوم اينكه : فضائل اخلاقى را نيز از آن مجموعه ساقط مى‏كند ، و سوم اينكه : هدف نهائى دين را كه همانا كلمه توحيد است به يك هدف پست ارجاع مى‏دهد ، يعنى مى‏گويد : دين جز براى اين نيامده كه مردم متمدن شوند ، يعنى بهتر بخورند و بهتر از ساير لذائذ متمتع شوند ، با اينكه قبلا روشن كرديم كه اين دو هدف ربطى به هم ندارند ، نه برگشت توحيد به تمدن است و نه برگشت تمدن به توحيد ، نه در اصلش و نه در فروعات و ثمراتش .

9 - حريت در اسلام به چه معنا است ؟

كلمه حريت به آن معنائى كه مردم از آن در ذهن دارند ، عمر و دورانش بر سر زبانها ، بيش از چند قرن نيست ، و اى چه بسا اين كلمه را نهضت تمدنى اروپا كه سه ، چهار قرن قبل اتفاق

ترجمة الميزان ج : 4ص :183

افتاد بر سر زبانها انداخت ، ولى عمر معناى آن بسيار طولانى است ، يعنى بشر از قديم‏ترين اعصارش خواهان آن بوده ، و به عنوان يكى از آرزوهايش در ذهنش جولان داده .

و ريشه طبيعى و تكوينى اين معنا يعنى آن چيزى كه حريت از آن منشعب مى‏شود جهازى است كه انسان در وجودش مجهز به آن است ، يعنى جهاز حريت و آن عبارت است از اراده‏اى كه او را بر عمل واميدارد ، چون اراده حالتى است درونى كه اگر باطل شود حس و شعور آدمى باطل مى‏شود و معلوم است كه باطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهى مى‏گردد .

چيزى كه هست انسان از آنجائى كه موجودى است اجتماعى و طبيعتش او را به سوى زندگى گروهى سوق مى‏دهد ، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان اراده‏اش را داخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابر قانونى كه اراده‏ها را تعديل مى‏كند و براى اعمال مرز و حد درست مى‏كند ، خاضع گردد ، لذا بايد بگوئيم همان طبيعتى كه آزادى در اراده و عمل را به او داد ، دو باره همان طبيعت بعينه اراده‏اش و عملش را محدود و آن آزادى را كه در اول به او داده بود مقيد نمود .

از سوى ديگر اين محدوديت‏ها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافى كه در قانون‏گزاران بود مختلف گرديد ، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانون بهره‏مندى از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امر معارف اصلى و دينى آزاد شدند ، يعنى در اينكه معتقد به چه عقايدى باشند و آيا به لوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون در باره‏اش نظرى نداده آزاد باشند و معناى حريت و آزادى هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند ، هر اراده‏اى كه خواستند بكنند و هر عملى كه خواستند انجام دهند .

به خلاف انسان كه چون قانونش را ( به بيانى كه گذشت ) بر اساس توحيد بنا نهاده ، و در مرحله بعد ، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش قرار داده و آنگاه متعرض تمامى اعمال بشر ( چه فرديش و چه اجتماعيش ) شده و براى همه آنها حكم جعل كرده و در نتيجه هيچ چيزى كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباط داشته باشد نمانده ، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاى پائى دارد ، در نتيجه در اسلام جائى و مجالى براى حريت به معناى امروزيش نيست .

اما از سوى ديگر اسلام حريتى به بشر داده كه قابل قياس با حريت تمدن عصر حاضر نيست و آن آزادى از هر قيد و بند و از هر عبوديتى به جز عبوديت براى خداى سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است ، يعنى با يك كلمه حريت خلاصه مى‏شود ولى معنائى بس

ترجمة الميزان ج : 4ص :184

وسيع دارد و كسى مى‏تواند به وسعت معناى آن پى ببرد كه در سنت اسلامى و سيره عملى كه مردم را به آن مى‏خواند و آن سيره را در بين افراد جامعه و طبقات آن بر قرار مى‏سازد دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زورى كه تمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوى و جوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد ، آن وقت مى‏تواند به خوبى درك كند آيا اسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاه‏طلبى‏ها نموده و يا به عكس است و آيا آزادى واقعى و شايسته منزلت انسانى آن است كه اسلام آورده ، و يا بى بند و بارى است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده .

(پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است ، ولى در حقيقت ورزش و تمرين آزاد شدن از قيود ننگين حيوانيت است ) گو اينكه اسلام بشر را در بهره‏گيرى از رزق طيب و مزاياى زندگى و در مباحات ، آزاد گذاشته ، اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيبات افراط و يا تفريط نكنند و فرموده : قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ... ، و نيز فرموده : خلق لكم ما فى الارض جميعا ، و نيز فرموده : و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه .

و يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواسته‏اند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است ، و استدلال كرده‏اند به آيه شريفه : لا اكراه فى الدين و آياتى ديگر نظير آن .

در حالى كه ما در سابق در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مى‏خواهد بفرمايد ، آنچه در اينجا اضافه مى‏كنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيد اساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد ؟ و اگر آيه بالا بخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود ؟ قطعا تناقض است و آزادى در عقيده در اسلام مثل اين مى‏ماند كه دنياى متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آنگاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم در عمل به اين قوانين آزادند ، اگر خواستند ، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند .


ترجمة الميزان ج : 4ص :185

و به عبارتى ديگر ، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى ، اگر در ذهن انسان پيدا شود ، اين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست ، تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده ، منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مى‏شود تحت تكليف در آيد لوازم عملى آن است ، يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات دارد منع ، و بعضى ديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد ، مثلا شخصى را وادار كرد به اينكه مردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليل‏هاى محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادله‏اش به صورت كتابى بنويسد ، و منتشر كند .

و فلان عقيده‏اى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد ، اعمالى هم كه طبق عقيده خود مى‏كنند باطل و نادرست جلوه دهد .

پس آنچه بكن و نكن بر مى‏دارد ، لوازم عملى به عقايد است ، نه خود عقايد ، و معلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده ، با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت ، و يا با اصلى كه قانون متكى بر آن است نا سازگارى داشت ، حتما قانون از چنان عملى جلوگيرى خواهد كرد ، پس آيه شريفه لا اكراه فى الدين ، تنها در اين مقام است كه بفهماند ، اعتقاد اكراه‏بردار نيست ، نه مى‏تواند منظور اين باشد كه اسلام كسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده ، و نه مى‏تواند اين باشد كه مردم در اعتقاد آزادند ، و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده ، دين توحيدى كه اصول سه‏گانه‏اش توحيد صانع ، و نبوت انبيا ، و روز رستاخيز است ، و همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالاخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند ، پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمى‏تواند در غير آن باشد ، زيرا گفتيم آزادى در غير اين اصول يعنى ويران كردن اصل دين ، بله البته در اين ميان حريتى ديگر هست و آن حريت از جهت اظهار عقيده در هنگام بحث است كه ان شاء الله در فصل چهاردهم همين فصول در باره‏اش بحث خواهيم كرد .

10- در مجتمع اسلامى راه بسوى تحول و تكامل چيست ؟

چه بسا بشود گفت كه : گيرم سنت اسلامى سنتى است جامع همه لوازم يك زندگى با سعادت ، و گيرم كه مجتمع اسلامى مجتمعى است واقعا سعادت يافته و مورد رشك همه جوامع عالم ، ليكن اين سنت به خاطر جامعيتش و به خاطر نبود حريت در عقيده در آن باعث ركود جامعه و در جا زدن و باز ايستادنش از تحول و تكامل مى‏شود و اين خود بطورى كه ديگران هم گفته‏اند يكى از عيوب مجتمع كامل است چون سير تكاملى در هر چيز نيازمند آن است كه در آن چيز قواى متضادى باشد ، تا در اثر نبرد آن قوا با يكديگر و كسر و انكسار آنها مولود جديدى متولد

ترجمة الميزان ج : 4ص :186

شود ، خالى از نواقصى كه در آن قوا بود و باعث زوال آنها گرديد .

بنابر اين نظريه ، اگر فرض كنيم كه اسلام اضداد و نواقص و مخصوصا عقايد متضاده را از ريشه بر مى‏كند ، لازمه‏اش توقف مجتمع از سير تكاملى است ، البته مجتمعى كه خود اسلام پديد آورده .

ليكن در پاسخ اين ايراد مى‏گوئيم ريشه آن جاى ديگر است و آن مكتب ماديت و اعتقاد به تحول ماده است و يا به عبارت ديگر : مكتب ماترياليسم ديالكتيك است و هر چه باشد در آن خلط عجيبى به كار رفته است ، چون عقايد و معارف انسانيت دو نوعند ، يكى آن عقايد و معارفى كه دستخوش تحول و دگرگونى مى‏شود و همپاى تكامل بشر تكامل پيدا مى‏كند و آن عبارت است از علوم صناعى كه در راه بالا بردن پايه‏هاى زندگى مادى و رام كردن و به خدمت گرفتن طبيعت سركش به كار گرفته مى‏شود ، از قبيل رياضيات و طبيعيات و امثال آن دو كه هر قدمى از نقص به سوى كمال بر ميدارد ، باعث تكامل و تحول زندگى اجتماعى مى‏شود .

نوعى ديگر معارف و عقايدى است كه دچار چنين تحولى نمى‏شود ، هر چند كه تحول به معنائى ديگر را مى‏پذيرد و آن عبارت از معارف عامه الهيه‏اى است كه در مسائل مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت و امثال آن احكامى قطعى و متوقف دارد ، يعنى احكامش دگرگونگى و تحول نمى‏پذيرد ، هر چند كه از جهت دقت و تعمق ارتقا و كمال مى‏پذيرد .

و اين معارف و علوم و اجتماعات و سنن حيات تاثير نمى‏گذارد مگر به نحو كلى و به همين جهت است كه توقف و يك نواختى آن باعث توقف اجتماعات از سير تكامليش نمى‏شود ، همچنانكه در وجدان خود آرائى كلى مى‏بينيم نه يكى نه دو تا ... ، كه در يك حال ثابت مانده‏اند و در عين حال اجتماع ما به خاطر آن آراى متوقف و ثابت ، از سير خود و تكاملش باز نايستاده ، مانند اين عقيده ما كه مى‏گوئيم انسان براى حفظ حياتش بايد به سوى كار و كوشش انگيخته شود و اين كه مى‏گوئيم كارى كه انسان مى‏كند بايد به منظور نفعى باشد كه عايدش شود ، و اينكه مى‏گوئيم انسان بايد به حال اجتماع زندگى كند و يا معتقديم كه عالم هستى حقيقتا هست نه اينكه خيال مى‏كنيم هست و در واقع وجود ندارد و يا مى‏گوئيم : انسان جزئى از اين عالم است و او نيز هست و يا انسان جزئى از عالم زمينى است و يا انسان داراى اعضائى و ادواتى و قوائى است و از اين قبيل آراء و معلوماتى كه تا انسان بوده آنها را داشته ، و تا خواهد بود خواهد داشت و در عين حال دگرگون نشدنش باعث نشده كه اجتماعات بشرى از ترقى و تعالى متوقف شود و راكد گردد .


ترجمة الميزان ج : 4ص :187

معارف اصولى دين هم از اين قبيل معلومات است مثل اينكه مى‏گوئيم عالم خودش خود را درست نكرده ، بلكه آفريدگارى داشته و آن آفريدگار واحد است و در نتيجه اله و معبود عالم نيز يكى است و يا مى‏گوئيم اين خداى واحد براى بشر شرعى را تشريع فرموده كه جامع طرق سعادت است و آن شريعت را به وسيله انبيا و از طريق نبوت به بشر رسانيده و يا مى‏گوئيم پروردگار عالم بزودى تمامى اولين و آخرين را در يك روز زنده و جمع مى‏كند و در آن روز به حساب اعمال يك يكشان مى‏رسد و جزاى اعمالشان را مى‏دهد ، و همين اصول سه‏گانه كلمه واحده‏اى است كه اسلام جامعه خود را بر آن پى نهاده و با نهايت درجه مراقبت در حفظ آن كوشيده ، ( يعنى هر حكم ديگرى كه تشريع كرده طورى تشريع نموده كه اين كلمه واحده را تقويت كند ) .

و معلوم است كه چنين معارفى اصطكاك و بحث بر سر بود و نبودش و نتيجه گرفتنرأيى ديگر در آن ، ثمره‏اى جز انحطاط جامعه ندارد ( چون كرارا گفته‏ايم كه بحث از اينكه چنين چيزى هست يا نيست حكايت از نادانى انسان مى‏كند و مثل اين مى‏ماند كه بحث كنيم از اينكه در جهان چيزى بنام خورشيد و داراى خاصيت نور افشانى وجود دارد يا نه ) ، تمامى حقايق مربوط به ماوراى طبيعت از اين نوع معارف است كه بحث از درستى و نادرستيش و يا انكارش به هر نحوى كه باشد به جز انحطاط و پستى ، ارمغانى براى جامعه نمى‏آورد .

و حاصل كلام اينكه مجتمع بشرى در سير تكامليش جز به تحولهاى تدريجى و تكامل روز به روزى در طريق استفاده از مزاياى زندگى ، به تحول ديگرى نيازمند نيست و اين تحول هم با بحث‏هاى علمى پى‏گير و تطبيق عمل بر علم ( يعنى تجربه دائمى ) حاصل مى‏شود ، و اسلام هم به هيچ وجه جلو آن را نگرفته .

و اما طريق اداره مجتمعات و سنت‏هاى اجتماعى كه روز به روز دگرگونى يافته ، يك روز سلطنت و روز ديگر دموكراتى و روز ديگر كمونيستى و غيره شده ، اين بدان جهت بوده كه بشر به نواقص يك يك آنها پى برده و ديده است كه فلان رژيم از اينكه انسان اجتماعى را به كمال مطلوبش برساند قاصر است ، دست از آن برداشته رژيم ديگرى بر سر كار آورده ، نه اينكه اين تغيير دادن رژيم ، يكى از واجبات حتمى بشر باشد و نظير صنعت باشد كه از نقص به سوى كمال سير مى‏كند ، پس فرق ميان آن رژيم و اين رژيم - البته اگر فرقى باشد و همه در بطلان به يك درجه نباشند - فرق ميان غلط و صحيح ( و يا غلط و غلطتر ) است ، نه فرق ميان ناقص و كامل .

خلاصه مى‏خواهيم بگوئيم اگر بشر در مساله سنت و روش اجتماعيش بر سنتى استقرار بيابد كه فطرت دست نخورده‏اش اقتضاى آن را دارد ، سنتى كه عدالت را در اجتماع بر قرار سازد

ترجمة الميزان ج : 4ص :188

و نيز اگر بشر در زير سايه چنين سنتى تحت تربيت صالح قرار گيرد ، تربيتى كه دو بالش علم نافع و عمل صالح باشد ، و آنگاه شروع كند به سير تكاملى در مدارج علم و عمل و سير به سوى سعادت واقعى خود ، البته تكامل هم مى‏كند و به خاطر داشتن آن سنت عادله و آن تربيت صحيح و آن علم و عمل نافع روز به روز گامهاى بلندترى هم در تكامل و بسوى سعادت بر مى‏دارد و هيچ احتياجى به دگرگون ساختن رژيم پيدا نمى‏كند ، پس صرف اينكه انسان از هر جهت بايد تكامل يابد و تحول بپذيرد ، دليل بر اين نيست كه حتى در امورى هم كه احتياجى به تحول ندارد و حتى هيچ عاقل و بصيرى تحول در آن را صحيح نمى‏داند تحول بپذيرد .

حال اگر بگوئى همه آنهائى كه به عنوان مثال ذكر گرديد ، نيز در معرض تحول است و نمى‏تواند در معرض قرار نگيرد ، اعتقادات ، اخلاقيات كلى ، و امثال آن همه تحول را مى‏پذيرد ، چه ما بخواهيم و چه نخواهيم ، زيرا خوب و بد آنها هم با تغيير اوضاع اجتماعى و اختلافهاى محيطى و نيز با مرور زمان دگرگون گشته ، خوبش بد و بدش خوب مى‏شود ، پس اين صحيح نيست كه ما منكر شويم كه طرز فكر انسان جديد غير طرز فكر انسان قديم است و همچنين طرز فكر انسان استوائى غير طرز فكر انسان قطبى و انسان نقاط معتدله است و يا منكر شويم كه طرز فكر انسان خادم غير انسان مخدوم و انسان صحرانشين غير انسان شهرنشين و انسان ثروتمند غير انسان فقير است ، چون افكار و عقايد به خاطر اختلاف عوامل كه يا عامل زمانى است يا منطقه‏اى و يا وضع زندگى شخصى مختلف مى‏شود ، و بدون شك هر عقيده‏اى كه فرض كنيم هر قدر هم بديهى و روشن باشد با گذشت اعصار متحول مى‏گردد .

در پاسخ مى‏گوئيم اين اشكال فرع و نتيجه نظريه‏اى است كه مى‏گويد هيچ يك از علوم و آراى انسانى كليت ندارد ، بلكه صحت آنها نسبى است ، و لازمه اين نظريه در مساله مورد بحث ما اين مى‏شود كه حق و باطل و خير و شر هم امورى نسبى باشند و در نتيجه معارف كلى نظرى هم كه متعلق به مبدأ و معاد است و نيز آراى كلى علمى از قبيل : اجتماع براى انسان بهتر از انفراد است : و عدل بهتر از ظلم است حكم كلى نباشد ، بلكه درستى آنها به خاطر انطباقش با مورد باشد ، و هر جا مورد به خاطر زمان و اوضاع و احوال تغيير كرد آن حكم نيز تغيير كند ، و ما در جاى خود فساد اين نظريه را روشن نموده و گفته‏ايم : اگر در بعضى از موارد بطلان حكمى از احكام ثابت مى‏شود ، باعث آن نيست كه بطور كلى بگوئيم هيچ حكم كلى از احكام علوم و معارف كليت ندارد ، نه اين كليت باطل است .

و حاصل بيانى كه آنجا داشتيم اين است كه اين نظريه شامل قضاياى كلى نظرى و پاره‏اى از آراى كلى عملى نمى‏شود .


ترجمة الميزان ج : 4ص :189

و گفتيم كه در باطل بودن اين نظريه كافى است كه خود نظريه را شاهد بياوريم و نظريه اين بود : بطور كلى هيچ حكمى از احكام علوم و عقايد كليت ندارد ، در پاسخ مى‏گوئيم : همين جمله كه در داخل پرانتز قرار دارد آيا كلى است يا استثنا بردار است ، اگر كلى است پس در دنيا يك حكم كلى وجود دارد و آن حكم داخل پرانتز است و در نتيجه پس حكم كلى داخل پرانتز باطل است و اگر كليت ندارد ، و استثنا بر مى‏دارد ، پس چرا مى‏گوئيد ( بطور كلى هيچ حكمى ... ) پس در هر دو حال حكم كلى داخل پرانتز باطل است .

و به عبارت ديگر اگر اين حكم ( كه هر رأى و اعتقادى بايد روزى دگرگون بشود ) كليت دارد ، بايد خود اين عبارت داخل پرانتز هم روزى دگرگون گردد ، يعنى به اين صورت در آيد : بعضى از آراء و عقايد نبايد در روزى از روزها دگرگون شود ( دقت بفرمائيد) .

11- آيا اسلام با همين احكام و شرايعى كه دارد مى‏تواند انسان عصر حاضر را به سعادتش برساند ؟

چه بسا كسانى كه معتقد باشند و يا بگويند : گيرم اسلامبه خاطر اينكه متعرض تمامى شؤون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود ، مى‏توانست انسان و اجتماع بشرى آن عصر را به سعادت حقيقى و به تمام آرزوهاى زندگيش برساند ، اما امروز زمان به كلى راه زندگى بشر را عوض كرده زندگى بشر امروز علمى و صنعتى شده و هيچ شباهتى به زندگى ساده چهارده قرن قبل او ندارد ، آن روز زندگى منحصر بود به وسايل طبيعى و ابتدائى ، ولى امروز بشر در اثر مجاهدات طولانى و كوشش جانكاهش به جائى از ارتقا و تكامل مدنى رسيده كه اگر فى المثل كسى بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كند ، مثل اين مى‏ماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كرده باشد ، با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتى كه آنروز براى تنظيم امور زندگى ساده بشر وضع شده ، امور زندگى حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطور ممكن است آن قوانين ، سنگينى وضع امروز را تحمل كند ، وضع امروز دنيا سنگينى آن قوانين را تحمل نمايد ؟ .

جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگى مربوط به كليات شؤون زندگى نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است ، به عبارت ديگر آنچه انسان در زندگيش بدان نيازمند است ، غذائى است كه سوخت بدنش را با آن تامين كند و لباسى است كه بپوشد ، خانه‏اى است كه در آن سكنى كند و لوازم منزل است كه حوائجش را برآورد ، و وسيله نقليه‏اى است كه او را و وسايل او را جابجا كند ، و جامعه‏اى است كه او در بين افراد آن جامعه زندگى كند ، و روابطى جنسى است كه نسل او را باقى بدارد ، روابطى تجارى و يا

ترجمة الميزان ج : 4ص :190

صنعتى و عملى است كه نواقص زندگيش را تكميل نمايد ، اين حوائج كلى او هيچوقت تغيير نمى‏كند ، مگر در فرضى كه انسان ، انسانى داراى اين فطرت و اين بنيه نباشد ، و حياتش حياتى انسانى نبوده باشد و در غير اين فرض انسان امروز و انسانهاى اول هيچ فرقى در اين حوائج ندارد .

اختلافى كه بين اين دو جور زندگى هست در مصداق وسايل آن است ، هم مصداق وسايلى كه با آن حوائج مادى خود را بر طرف مى‏سازد ، و هم مصداق حوائجى كه او را وادار به ساختن وسايلش مى‏سازد .

انسان اولى مثلا براى رفع حاجتش به غذا ، ميوه‏ها و گياهان و گوشت شكار مى‏خورد ، آن هم با ساده‏ترين وضعش ، امروز نيز همان را مى‏خورد ، اما با هزاران رنگ و سليقه ، امروز هم در تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدنيها استاد و صاحب تجربه شده ، و هم در ساختن غذاهاى رنگارنگ و با طعم‏هاى گوناگون ، و نو ظهور تسلط يافته ، غذاهائى مى‏سازد كه هم داراى خواص مختلف است ، و هم ديدنش لذت بخش است ، و هم طعم و بويش براى حس شامه و كيفيتش براى حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالى بخود گرفته كه شمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمى‏شود كه انسان امروز با انسان ديروز دو نوع انسان شوند ، چون غذاهاى ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذا هستند و انسان از آن تغذى مى‏كرده ، و سد جوع مى‏نموده و آتش شهوت شكم خود را خاموش مى‏ساخته ، امروز هم همان استفاده‏ها را از غذا مى‏كند و همانطور كه اختلاف شكل زندگى در ديروز و امروز لطمه‏اى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمى‏زند و تحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد ، همچنين قوانين كليه‏اى كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت او هم وضع شده ، در هيچ عصرى مختلف و دستخوش تحول نمى‏شود و صرف پيدايش ماشين به جاى الاغ و يا وسيله‏اى ديگر به جاى وسايل قديمى ، باعث تحول آن قوانين كليه نمى‏گردد .

البته اين تا زمانى است كه در شكل و روش زندگى مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد ، دچار دگرگونى و انحراف نشده باشد واما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشى نيست ، نه روش قديم و نه جديد .

و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مى‏دهد و طبعا خيلى زود هم تغيير مى‏يابد ، از قبيل احكام مالى ، انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسان‏تر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها ، احكامى است كه زمان آن بدست والى و متصدى امر حكومت است ، چون نسبت والى به قلمرو ولايتش نظير

ترجمة الميزان ج : 4ص :191

نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد ، او مى‏تواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه در باره خانه‏اش مى‏گيرد ، همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مى‏كند ، پس والى حق دارد در باره امورى از شؤون مجتمع تصميم بگيرد ، چه شؤون داخل مجتمع و چه شؤون خارج آن ، چه در باره جنگ باشد و چه در باره صلح ، چه مربوط به امور مالى باشد و چه غير مالى ، البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميم‏گيريها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند ، همچنانكه خداى تعالى در آيه شريفه : و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ، هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه ، رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) بوده اشاره دارد ، و هم به مساله مشورت ، همه اينها كه گفته شد در باره امور عامه بود .

و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه ، و امور جزئى با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لا يزال يكى حادث مى‏شود و يكى ديگر از بين مى‏رود دگرگون مى‏شود و اينگونه امور ، غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى به آن ندارد ( همچنانكه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد ) كه بيان تفصيلى آن جائى ديگر دارد .

12- رهبر جامعه اسلامى چه كسى است و چگونه روشى دارد ؟

در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دست رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) بود و خداى عز و جل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود ، و دليل اين ولايت و وجوب اطاعت ، صريح قرآن است .

به آيات زير دقت فرمائيد : و اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و آيه : لتحكم بين الناس بما اريك الله ، و النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم ، و قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله ، و آيات بسيارى ديگر كه هر يك بيانگر قسمتى از شؤون ولايت عمومى در مجتمع اسلامى و يا تمامى آن شؤون است .


ترجمة الميزان ج : 4ص :192

و بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) را مورد مطالعه و دقت قرار دهد ، بطورى كه هيچ گوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند ، آنگاه برگردد تمامى آياتى كه در مورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال ، يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و ساير روابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد ، چون اگر از اين راه وارد شود دليلى از ذوققرآن و تنزيل الهى در يكى دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لسانى گويا و كافى و بيانى روشن و وافى داشته باشد ، آنچنان گويا و روشن كه هيچ دليلى ديگر آن هم در يك جمله و دو جمله به آن گويائى و روشنى يافت نشود .

در همين جا نكته ديگرى است كه كاوش‏گر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامى آياتى كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) به تنهائى ، مانند آيات زير : و اقيموا الصلوة ، و انفقوا فى سبيل الله، كتب عليكم الصيام ، و لتكن منكم امة يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر ، و جاهدوا فى سبيله و جاهدوا فى الله حق جهاده ، الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ، و السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما ، و لكم فى القصاص حيوة ، و اقيموا الشهادة لله ، و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا ، ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ، و ما محمد

ترجمة الميزان ج : 4ص :193

الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين ، وآيات بسيارى ديگر .

كه از همه آنها استفاده مى‏شود دين يك صبغة و روش اجتماعى است كه خداى تعالى مردم را به قبول آن وادار نموده ، چون كفر را براى بندگان خود نمى‏پسندد و اقامه دين را از عموم مردم خواسته است ، پس مجتمعى كه از مردم تشكيل مى‏يابد اختيارش هم به دست ايشان است ، بدون اينكه بعضى بر بعضى ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضى از مردم اختصاص داشته باشد و از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) گرفته تا پائين ، همه در مسؤوليت امر جامعه برابرند و اين برابرى از آيه زير به خوبى استفاده مى‏شود : انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض .

چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاثير طبيعى كه اجزاى جامعه اسلامى در اجتماع دارد ، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است ، تشريعا و قانونا نيز منوط به اجازه او است و او هيچ عملى از اعمال فرد فرد مجتمع را بى اثر نمى‏گذارد و در جاى ديگر قرآن مى‏خوانيم : ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين .

بله تفاوتى كه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) با ساير افراد جامعه دارد اين است كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است ، يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ، پس آن جناب نزد خداى تعالى متعين است براى قيام بر شان امت ، ولايت و امامت و سرپرستى امور دنيا و آخرتشان ، مادام كه در بينشان باشد .

ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد ، اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است ، كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته ، اجازه مى‏دهد هر كارى كه خواست با

ترجمة الميزان ج : 4ص :194

اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند ، چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيم‏هائى نيست كه بر اساس بهره‏كشى مادى وضع شده باشد و حتى دموكراسى هم نيست ، چون با دموكراسى فرقهاى بسيار روشن دارد ، كه به هيچ وجه نمى‏گذارد ، آن را نظير دموكراسى بدانيم ، و يا با آن مشتبه كنيم .

يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهره‏گيرى مادى است ، قهرا روح استخدام غير ، و بهره‏كشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مى‏دهد ، حتىانسانهاى ديگر را ، و به او اجازه مى‏دهد از هر راهى كه خواست انسانهاى ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطى بر تمامى خواسته‏ها و آرزوهائى كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد ، و اين بعينه همان ديكتاتورى شاهى است كه در اعصار گذشته وجود داشت ، چيزى كه هست اسمش عوض شده و آن روز استبدادش مى‏گفتند ، و امروز دموكراسيش مى‏خوانند ، بلكه استبداد و ظلم دموكراسى بسيار بيشتر است ، آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولى امروز مسماى زشت‏تر از آن در اسمى و لباسى زيبا جلوه كرده ، يعنى استبداد با لباس دموكراسى و تمدن كه هم در مجلات مى‏خوانيم و هم با چشم خود مى‏بينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مى‏تازد ، و چه ظلم‏ها و اجحافات و تحكماتى را در باره آنان روا مى‏دارد .

فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم ، و كسراهاى امپراطورى فارس ، اگر ظلم مى‏كردند ، اگر زور مى‏گفتند ، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل مى‏كردند ، تنها در رعيت خود مى‏كردند و احيانا اگر مورد سؤال قرار مى‏گرفتند ، - البته اگر - در پاسخ عذر مى‏آوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم امور مملكت است ، اگر به يكى ظلم مى‏شود براى اين است كه مصلحتعموم تامين شود و اگر جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمى‏گردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و سياست و سرورى كه او دارد ، اين حق را به او داده و احيانا هم بجاى اين عذرها با شمشير خود استدلال مى‏كرد ، ( و حتى به فرزند خود مى‏گفت اگر بار ديگر اين اعتراض را از تو بشنوم شمشير را به عضو پر مؤثرت فرو مى‏آورم) .

امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرت‏ها و ملت‏هاى ضعيف برقرار است دقت كنيم ، مى‏بينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مى‏شود ، چيزى كه هست شكل سابقش عوض شده ، چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك

ترجمة الميزان ج : 4ص :195

افراد اعمال مى‏شد .

ولى امروز به حق اجتماعها اعمال مى‏شود كه در عين حال روح همان روح ، و هوا همان هوا است ، و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است ، دليل روشنش سيره رسول خدا در فتوحات و پيمانهائى است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است .

يكى ديگر از تفاوتها كه بين رژيم‏هاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مى‏بينيم ، هيچ يك از اين رژيم‏هاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست ، جامعه اين رژيمها را ، دو طبقه تشكيل مى‏دهد ، يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام ، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالاخره منجر به فساد مى‏گردد ، براى اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتى است ، اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مى‏باشند ، چنين نيست كه بعضى بر بعضى ديگر برترى داشته باشند ، و يا بخواهند برترى و تفاخر نمايند ، تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداى تعالى است نه به دست مردم ، و اين خداى تعالى است كه مى‏فرمايد : يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم .

و نيز مى‏فرمايد : فاستبقوا الخيرات .

و با اين حساب در رژيم اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم ، امير و مامور ، رئيس و مرئوس ، حر و برده ، مرد و زن ، غنى و فقير ، صغير و كبير و ... ، هيچ فرقى نيست ، يعنى از نظر جريان قانون دينى ، در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى در شؤون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند ، دليلش هم سيره نبى اكرم (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد .

تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه‏اى خاص و ممتاز در جامعه نيست ، بلكه تمامى افراد جامعه مسؤول اجراى قانونند ، بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهى كنند ، به خلاف رژيم‏هاى ديگر كه به افراد جامعه چنين حقى را

ترجمة الميزان ج : 4ص :196

نمى‏دهد ، البته فرق بين رژيم اجتماعى اسلام ، با ساير رژيم‏ها بسيار است كه بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست .

تمام آنچه گفته شد در باره رژيم اجتماعى اسلام در زمان حيات رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) بود ، و اما بعد از رحلت آن جناب مساله ، مورد اختلاف واقع شد ، يعنى اهل تسنن گفتند : انتخاب خليفه ، رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) و زمامدار و ولى مسلمين با خود مسلمين است ، ولى شيعه يعنى پيروان على بن ابى طالب صلوات الله عليه گفتند : خليفه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) از ناحيه خدا و شخص رسول الله (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است ، ( و خواننده مى‏تواند در آنجا به استدلالهاى دو طايفه اطلاع يابد ) .

ليكن بهر حال امر حكومت اسلامى بعد از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) و بعد از غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات الله عليه يعنى در مثل همين عصر حاضر ، بدون هيچ اختلافى به دست مسلمين است ، اما با در نظر گرفتن معيارهائى كه قرآن كريم بيان نموده و آن اين است كه : اولا : مسلمين بايد حاكمى براى خود تعيين كنند .

و ثانيا : آن حاكم بايد كسى باشد كه بتواند طبق سيره رسول الله (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبرى و امامت بود نه سيره سلطنت و امپراطورى .

و ثالثا : بايد احكام الهى را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد .

و رابعا : در مواردى كه حكمى از احكام الهى نيست ( از قبيل حوادثى كه در زمانهاى مختلف يا مكانهاى مختلف پيش مى‏آيد با مشورت ) عقلاى قوم تصميم بگيرند كه بيانش گذشت ، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است ، به اضافه آيه شريفه زير كه مى‏فرمايد : لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة .

13 - حد و مرز كشور اسلامى مرز جغرافيائى و طبيعى و يا اصطلاحى نيست بلكه اعتقاد است .

اسلام مساله تاثير انشعاب قومى ، در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده ، ( يعنى اجازه نمى‏دهد صرف اينكه جمعيتى در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا

ترجمة الميزان ج : 4ص :197

گردند و براى خود مرز و حدود جغرافيائى معين نموده و از سايرين متمايز شوند ) ، براى اينكه عامل اصلى در مساله قوميت ، بدويت و صحرانشينى است ، كه زندگى در آنجا قبيله‏اى و طايفه‏اى است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و اين دو عامل ، يعنى بدويت واختلاف مناطق زمين ( همانطور كه در محل خودش بيان شد ) از جهت آب و هوا ، يعنى حرارت و برودت و فراوانى نعمت و نايابى آن ، دو عامل اصلى بوده‏اند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند ، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و ... مختلف شد .

و سپس باعث شده كه هر قومى قطعه‏اى از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشى كه در زندگى داشته‏اند به خود اختصاص دهند ، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگترى ، و اگر كمتر بوده ، قطعه كوچك‏ترى را خاص خود كنند ، و نام وطن بر آن قطعه بگذارند ، و به آن سرزمين عشق بورزند ، و با تمام نيرو از آن دفاع نمودند .

و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعى بشر پيدا شده ، يعنى حوائج او كه فطرتش به سوى رفع آن سوقش مى‏دهد ، وادارش كرده كه اين مرزبنديها را بكند ، ( و از ديگران هم بپذيرد ) ولى امرى غير فطرى هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد كه تمامى نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند ، زيرا اين معنا ضرورى و بديهى است ، كه طبيعت دعوت مى‏كند به اينكه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند ، و با تراكم يافتن تقويت شوند و همه يكى گردند ، تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و اين امرى است كه ( حاجت به استدلال ندارد و ) در نظام طبيعت مى‏بينيم كه ماده اصلى ، در اثر متراكم شدن عنصرى با عنصر ديگر عنصرى را تشكيل مى‏دهد و سپس چند عنصر در اثر يكجا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آنگاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مى‏دهد .

در حالى كه انشعابات وطنى درست عكس اين را نتيجه مى‏دهد ، يعنى اهل يك وطن هر قدر متحدتر و در هم فشرده‏تر شوند ، از ساير مجتمعات بشرى بيشتر جدا مى‏گردند ، اگر متحد مى‏شوند واحدى مى‏گردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى ديگر جدا است ، و در نتيجه انسانيتوحدت خود را از دست مى‏دهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مى‏دهد و بشر به تفرق و تشتتى گرفتار مى‏شود كه از آن فرار مى‏كرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشكيل داد ، و واحدى كه جديدا تشكيل يافته شروع مى‏كند به اينكه با ساير آحاد جديد همان معامله‏اى را بكند كه با ساير موجودات عالم مى‏كرد ، يعنى ساير انسانها و اجتماعات را به خدمت مى‏گيرد ، و از آنها چون حيوانى شيرده بهره‏كشى مى‏كند و چه كارهائى ديگر كه انجام نمى‏دهد و تجربه دائمى از روز اول دنيا تا به امروز ( كه عصر ما است ) شاهد بر صدق

ترجمة الميزانج : 4ص :198

گفتار ما است و آياتى هم كه در خلال بحث‏هاى دوازده‏گانه قبل آورديم كافى است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم .

و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگى‏ها و امتيازات را لغو اعلام نموده ، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت ، قوميت ، وطن و امثال آن ، و حتى در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندى كه اولى مجوز تمتعات جنسى ، و دومى وسيله ميراث خوارى است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را ، ( به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج است ، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده ، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمى‏برد ، و همسرش نيز نمى‏تواند از جامعه مسلمين باشد ) .

و از بهترين شواهد بر اين معنا نكته‏اى است كه هنگام بررسى شرايع اين دين به چشم مى‏خورد ، و آن اين است كه مى‏بينيم مساله توحيد را در هيچ حالى از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامى واجب كرده كه حتى در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش دين را بپا بدارد ، و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيشتا آنجا كه مى‏تواند در احياى دين و اعلاى كلمه توحيد بكوشد ، و بر اين قياس مساله توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده ، حتى بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر توانائيش به آن عمل كند ، هر چند كه به عقد قلبى باشد ، و اگر سختگيرى دشمن اجازه تظاهر به دين دارى نمى‏دهد در باطن دلش به عقايد حقه دين معتقد باشد ، و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد .

از اينجا روشن مى‏شود كه مجتمع اسلامى طورى تاسيس شده كه در تمامى احوال مى‏تواند زنده بماند ، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد ، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد ، و چه در آن حال كه مغلوب باشد ، چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالى كه مؤخر و عقب افتاده باشد ، چه در حال ظهور و چه در حال خفا چه در قوت و چه در حال ضعف و ... ، دليل بر اين معنا آياتى است كه در قرآن كريم در باره خصوص تقيه نازل شده ، مانند آيات زير : من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ، الا ان تتقوا منهم تقية فاتقوا الله ما استطعتم ، يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق

ترجمة الميزان ج : 4ص :199

تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون .

14- اسلام تمامى شؤونش اجتماعى است

در قرآن كريم مى‏خوانيم : و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون بيان اين آيه در تفسيرش گذشت و آيات بسيارى ديگر هست كه اجتماعى بودن همه شؤون اسلام را مى‏رساند .

و صفت اجتماعى بودن در تمامى آنچه كه ممكن است به صفت اجتماع صورت بگيرد ( چه در نواميس و چه احكام ) رعايت شده ، البته در هر يك از موارد آن نوع اجتماعيت رعايت شده كه متناسب با آن مورد باشد و نيز آن نوع اجتماعيت لحاظ شده كه امر به آن و دستور انجامش ممكن و تشويق مردم به سوى آن موصل به غرض باشد ، و بنا بر اين يك دانشمند متفكر بايد هر دو جهت را مورد نظر داشته باشد ، آنگاه به بحث بپردازد ، پس هم نوع اجتماعى بودن احكام و قوانين مختلف است و هم نوع دستورها مختلف است .

جهت اول : كه گفتيم اجتماعى بودن احكام در موارد مختلف ، انواع مختلفى دارد ، دليلش اين است كه مى‏بينيم شارع مقدس اسلام در مساله جهاد اجتماعى بودن را بطور مستقيم تشريع كرده و دستور داده حضور در جهاد و دفاع به آن مقدارى كه دشمن دفع شود واجب است ، اين يك نوع اجتماعيت ، نوع ديگر نظير وجوب روزه و حج است ، كه بر هر كسى كه مستطيع و قادر به انجام آندو باشد و عذرى نداشته باشد واجب است ، اجتماعيت ، در اين دو واجب بطور مستقيم نيست .

بلكه لازمه آن دو است ، چون وقتى روزه‏دار روزه گرفت قهرا در طول رمضان در مساجد رفت و آمد خواهد كرد ، و در آخر در روز عيد فطر ، اين اجتماع به حد كامل مى‏رسد ، و نيز وقتى مكلف به زيارت خانه خدا گرديد قهرا با ساير مسلمانان يك جا جمع مى‏شود ، و در روز عيد قربان اين اجتماع به حد كامل مى‏رسد .

و نيز نمازهاى پنجگانه يوميه را بر هر مكلفى واجب كرده ، و جماعت را در آن واجب نساخته ، ولى اين رخصت را در روز جمعه تدارك و تلافى كرده و اجتماع براى نماز جمعه را بر همه واجب ساخته ، البته براى هر كسى كه از محل اقامه جمعه بيش از چهار فرسخ فاصله نداشته باشد ، اين هم يك نوع ديگر اجتماعيت است .


ترجمة الميزان ج : 4ص :200

و در جهت دوم : يعنى اختلاف در دستور دليلش اين است كه مى‏بينيم وصف اجتماعيت را در بعضى از موارد بطور وجوب تشريع كرده كه مثالش در جهت اول گذشت ، و بعضى را بطور استحباب چون گفتيم بطور وجوب ممكن نبوده ( و اى بسا واجب كردنش باعث عسر و حرج مى‏شده و اسلام آمده تا حرج و عسر را از هر جهت برطرف سازد ) ، مثال آن باز همان استحباب به جماعت خواندن نمازهاى يوميه است كه مستقيما واجبش نكرده و ليكن آنقدر سفارش بدان نموده و از ترك آن مذمت كرده كه بجاى آوردنش سنت شده ، و بر مردم لازم كرده كه بطور كلى سنت را اقامه كنند ، مرحوم شيخ حر عاملى در وسائل كتاب الصلوة بابى دارد به عنوان باب كراهت ترك حضور جماعت .

رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) هم خودش در باره عده‏اى كه حضور در جماعت را ترك كرده بودند فرمود : چيزى نمانده كه در باره آن عده كه نماز در مسجد را رها كرده‏اند ، دستور دهم هيزم به در خانه‏هايشان بريزند ، و آتش بزنند تا خانه‏هايشان بسوزد و اين رويه كه در باره نماز در مسجد از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) مى‏بينيم رويه‏اى است كه در تمامى سنت‏هاى خود معمول داشته ، پس حفظ سنت آن جناب به هر وسيله‏اى كه ممكن باشد و به هر قيمتى كه تمام شود ، بر مسلمين واجب شده است .

اينها امورى است كه راه بحث در آنها راه استنباط فقهى است ، نه راه تفسير ، بر فقيه است كه با استفاده از كتاب و سنت پيرامون آن بحث كند ، آنچه از هر چيز در اينجا مهم‏تر است اين است كه رشته بحث را به سوى ديگرى بكشيم ، يعنى به سوى اجتماعى بودن اسلام در معارف اساسيش .

و اما اجتماعى بودنش در تمامى قوانين عملى ، يعنى دستورات عبادى و معاملى و سياسى و اخلاقى و معارف اصولى كم و بيش براى خواننده روشن است .

و در معارف اساسى اسلام مى‏بينيم كه مردم را به سوى دين فطرت دعوت مى‏كند ، و ادعا مى‏كند كه اين دعوت حق صريح و روشن است ، و هيچ ترديدى در آن نيست ، و آيات قرآنى كه بيانگر اين معنا است آن قدر زياد است كه حاجتى به ايراد آنها نيست ، و همين اولين قدم است به سوى ايجاد الفت و انس در بين مردم ، مردمى كه درجات فهمشان مختلف است ، چون همه آنها را به چيزى دعوت نموده كه اختلاف فهم‏ها و تقيدش به قيود اخلاق و غرائز در آن اثر ندارد ، بلكه همه بر درستى آن اتفاق دارند ، و آن اين است كه حق بايد پيروى شود .

و از سوى ديگر مى‏بينيم كسانى را كه جاهل قاصر هستند ، يعنى حق برايشان روشن نشده و راه حق برايشان مشخص نگشته ، معذور دانسته ، هر چند كه حجت بگوششان خورده

ترجمة الميزان ج : 4ص :201

باشد ، و فرموده : ليهلك من هلك عن بينة ، و يحيى من حى عن بينة .

و نيز فرموده : الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان ، لا يستطيعون حيلة و لا يهتدون سبيلا ، فاولئك عسى الله ان يعفو عنهم و كان الله عفوا غفورا .

خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه اطلاق دارد ، و اگر جمله : نه چاره‏اى دارند و نه راه حق را پيدا مى‏كنند را نيز بدقت مورد نظر قرار دهد ، آن وقت متوجه مى‏شود كه اسلام تا چه حد آزادى در تفكر داده ، البته به كسى كه خود را شايسته تفكر و مستعد براى بحث بداند ، اسلام به چنين كسى اجازه داده تا با كمال آزادى در هر مساله‏اى كه مربوط به معارف دين است تفكر نموده ، در فهم آن تعمق كند ، و نظر بدهد ، علاوه بر اينكه قرآن كريم پر است از آياتى كه مردم را تشويق و ترغيب به تفكر و تعقل و تذكر مى‏كند .

(در اينجا ممكن است بگوئى اين آزادى در تفكر كه از آيه فوق استفاده مى‏شود تا چه اندازه است ، آيا حد و مرزى هم دارد يا نه ؟ و با اينكه ما به وجدان مى‏بينيم كه فهم‏ها و استعدادها در درك حقايق مختلفند چگونه مى‏تواند حد و مرز داشته باشد مترجم ) در پاسخ مى‏گوئيم بله ، معلوم است كه فهم‏ها مختلفند ، زيرا عوامل ذهنى و خارجى در اختلاف فهم‏ها اثر به سزائى دارد ، هر كسى يك جور تصور و تصديق دارد ، يك جور برداشت و داورى مى‏كند و اين را هم قبول داريم كه اختلاف فهم‏ها باعث مى‏شود تا مردم در درك آن اصولى كه اسلام اساس خود را بر پايه آنها بنا نهاده مختلف شوند ، اين معنا را قبلا هم اعتراف كرده بوديم .

ليكن اختلاف در فهم دو انسان ( بطورى كه در علم معرفة النفس و در فن اخلاق و در علم الأجتماع آمده ) بالأخره منتهى مى‏شود به چند امر ، يا به اختلاف در خلق‏هاى نفسانى و صفات باطنى كه يا ملكات فاضله است و يا ملكات زشت كه البته اين صفات درونى تاثير بسيارى در درك علوم و معارف بشرى دارند ، چون استعدادهائى را كه وديعه در ذهن است مختلف مى‏سازند ، يك انسانى كه داراى صفت حميده انصاف است داورى ذهنيش و درك مطلبش نظير يك انسان ديگر كه متصف به چموشى و سركشى است نمى‏باشد ، يك انسان

ترجمة الميزان ج : 4ص :202

معتدل و باوقار و سكينت ، معارف را طورى درك مى‏كند و يك انسان عجول و يا متعصب و يا هواپرست و يا هر هرى مزاج ( كه هر كس هر چه بگويد مى‏گويد تو درست مى‏گوئى ) طورى ديگر درك مى‏نمايد و يك انسان ابله و بى‏شعورى كه اصلا خودش نمى‏فهمد چه مى‏خواهد و يا ديگران از او چه مى‏خواهند طورى ديگر .

و ليكن تربيت دينى بخوبى از عهده حل اين اختلاف بر آمده ، براى اينكه دستور العمل‏هاى اسلام در عين اينكه دستور عمل است ، ولى طورى صادر شده كه اخلاق را هم اصلاح مى‏كند ، ( در حقيقت ورزش و تمرين براى اخلاق اسلامى است ) ، و اخلاق اسلامى هم ( اگر نگوئيم اصول عقايد اسلامى را در پى مى‏آورد حداقل ) ملايم و سازگار با اصول دينى و معارف و علوم اسلامى است .

به آيات زير توجه فرمائيد : كتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بين يديه يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم .

و نيز فرموده : يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم .

و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين و انطباق اين آيات بر مورد بحث ما روشن است .

و يا برگشت اختلاف ، به اختلاف در عمل است ، چون عمل آن كسى كه مخالف حق است بتدريج در فهم و ذهنش اثر مى‏گذارد ، زيرا عمل ما يا معصيت است و يا اقسام هوسرانيهاى انسانى است كه از اين قبيل است اقسام اغواها و وسوسه‏ها كه همه اينها افكار فاسدى را در ذهن همه انسانها و مخصوصا انسانهاى ساده لوح تلقين مى‏كند و ذهن او را آماده مى‏سازد براى اينكه آرام آرام شبهات در آن رخنه كند و آراى باطل در آن راه يابد ، و آن وقت است كه باز فهم‏ها مختلف مى‏گردد ، افكارى حق را مى‏پذيرند و افكارى ديگر از پذيرفتن آن سرباز مى‏زنند .


ترجمة الميزان ج : 4ص :203

اسلام از عهده برطرف كردن اين نوع اختلاف هم بر آمده ، براى اينكه اولا جامعه را وادار به اقامه دعوت دينى و پند و تذكر دائمى و بدون تعطيل نموده ، ( و معلوم است كه در چنين جامعه‏اى عموم مردم به سخن دسترسى دارند ، و هر جا بروند آنرا مى‏شنوند و در نتيجه گناه گسترش پيدا نمى‏كند ، تا در فهم‏ها اثر بگذارد) .

و ثانيا جامعه را به امر به معروف و نهى از منكر واداشته ، ( در نتيجه اگر كسى مرتكب گناهى شود مورد ملامت همه قرار مى‏گيرد ، و گناه در چنين جامعه‏اى چون سگ ماهى در آب شيرين است ، كه محيط اجازه رشد به او نمى‏دهد و از بينش مى‏برد ) و لتكن منكم امة يدعون الى الخير ، و يامرون بالمعروف ، و ينهون عن المنكر ... ، پس دعوت به خير با تلقين و تذكرش باعث ثبات و استقرار عقايد حقه در دلها مى‏شود ، و امر به معروف و نهى از منكر موانعى را كه نمى‏گذارد عقايد حقه در دلها رسوخ كند از سر راه بر مى‏دارد ، و خداى تعالى در اين باره مى‏فرمايد : و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا ، فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره ، و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ، و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى‏ء ، و لكن ذكرى لعلهم يتقون و ذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا ، و غرتهم الحيوة الدنيا ، و ذكر به ، ان تبسل نفس بما كسبت تا آخر آيات .

خداى تعالى در اين آيه شريفه نهى مى‏كند از شركت در بحث و بگومگوئى كه خوض و خرده گيرى در معارف الهيه و حقايق دينيه باشد ، و اهل بحث بخواهند در مسائل دينى القاى شبهه و يا اعتراض و يا استهزا كنند ، هر چند لازمه گفتارشان اشاره به اين معانى باشد و علت اينگونه بحث كردن و اعتراض و استهزا را عبارت مى‏داند از اينكه در اينگونه افراد جد و باورى نسبت به معارف دينى نيست ، يعنى معارف دينى را جدى و امورى واقعى نمى‏دانند ، بلكه آنرا شوخى و بازى و سرگرمى مى‏پندارند ، و منشا اين پندارشان هم غرور و فريفته شدن به حيات دنيا است ، كه علاجش تربيت صالح و درست ، و يادآورى مقام پروردگار است ، كه گفتيم

ترجمة الميزان ج : 4ص :204

اسلام بطور كامل مؤنه اين تذكر دادن را كفايت كرده .

و يا برگشت آن به اختلاف عوامل خارجى است ، مثل دورى از شهر و در نتيجه از مسجد و منبر ، و دست نيافتن به معارف دينى ، كه اينگونه افراد از معارف دين يا هيچ نمى‏دانند ، و يا آنچه را كه مى‏دانند بسيار ناچيز و اندك است و يا تحريف شده است ، و يا فهم خود آنان قاصر است ، و به خاطر خصوصيت مزاجشان دچار بلاهت و كند ذهنى شده‏اند و علاج آن عموميت دادن به مساله تبليغ و مدارا كردن در دعوت و تربيت است ، كه هر دوى اينها از خصايص روش تبليغى اسلام است چنانچه مى‏بينيم فرموده : قل هذه سبيلى ، ادعوا الى الله على بصيرة ، انا و من اتبعنى .

و معلوم است كه شخص با بصيرت ، مقدار تاثير دعوت خود در دلها را مى‏داند ، و مى‏داند كه در اشخاص مختلف كه دعوت او را مى‏شنوند تا چه حد تاثير مى‏گذارد ، در نتيجه همه مردم را به يك زبان دعوت نمى‏كند ، بلكه با زبان خود او دعوت مى‏كند تا در دل او اثر بگذارد .

همچنان كه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) در روايتى كه شيعه و سنى آن را نقل كرده‏اند فرموده : انا معاشر الانبياء نكلم الناس على قدر عقولهم در قرآن كريم هم فرموده : فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين ، و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون ، پس منشا بروز اختلاف در فهم و در عقايد ، اين سه جهت بود كه گفتيم : اسلام از بروز بعضى از آنها جلوگيرى نموده و نمى‏گذارد در جامعه پديد آيد و بعضى ديگر را بعد از پديد آمدن علاج فرموده است .

از همه اينها گذشته و فوق همه اينها ، اسلام دستورات اجتماعى‏اى در جامعه خود مقرر فرموده كه از بروز اختلافهاى شديد ( اختلافى كه مايه تباهى و ويرانى بناى جامعه است ) جلوگيرى مى‏كند ، و آن اين است كه راهى مستقيم ( كه البته كوتاه‏ترين راه هم هست ) پيش

ترجمة الميزان ج : 4ص :205

پاى جامعه گشوده ، و شديدا از قدم نهادن در راههاى مختلف جلوگيرى نموده ، و فرموده : و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ، و لا تتبعوا السبل ، فتفرق بكم عن سبيله ، ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون .

آنگاه فرموده : يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته ، و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و در تفسير همين آيه گذشت كه گفتيم منظور از ريسمان خدا همان قرآن كريم است كه حقايق معارف دين را بيان مى‏كند ، و يا بطورى كه از دو آيه قبل بر مى‏آيد رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است ، چون در آن آيه مى‏فرمايد : يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين ، و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات الله ، و فيكم رسوله ، و من يعتصم بالله فقد هدى الى صراط مستقيم .

اين آيات دلالت مى‏كند بر اينكه جامعه مسلمين بايد بر سر معارف دين ، اجتماع داشته باشند ، و افكار خود را به هم پيوند داده و محكم كنند و در تعليم و تعلم به هم درآميزند ، تا از خطر هر حادثه فكرى و هر شبهه‏اى كه از ناحيه دشمن القا مى‏شود بوسيله آياتى كه برايشان تلاوت مى‏شود راحت گردند ، كه تدبر در آن آيات ريشه هر شبهه و هر مايه اختلافى را مى‏خشكاند ، همچنانكه باز قرآن كريم مى‏فرمايد : ا فلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا و نيز مى‏فرمايد : و تلك الامثال نضربها للناس ، و ما يعقلها الا العالمون و باز مى‏فرمايد : فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون كه اين آيات مى‏رساند

ترجمة الميزان ج : 4ص :206

تدبر در قرآن و يا مراجعه به كسانى كه داراى چنين تدبرى هستند اختلاف را از ميان بر مى‏دارد .

و دلالت مى‏كند بر اينكه در امورى كه نمى‏دانند به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) رجوع كنند ( كه حامل سنگينى دين است ) ، خود رافع اختلافات است ، - چون كلمه : اهل الذكر قبل از هر كس شامل آن جناب مى‏شود ، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده - و آن جناب هر حقى را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مى‏كند ، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ، و لعلهم يتفكرون و قريب به مضمون آن آيه زير است كه مى‏فرمايد : و لوردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم ، لعلمه الذين يستنبطونه منهم ، يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ، فان تنازعتم فى شى‏ء فردوه الى الله و الرسول ، ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر ، ذلك خير و احسن تاويلا ، پس ، از تدبر در اين آيات ، شكل و طريقه تفكر اسلامى براى خواننده محترم روشن شد .

و چنين بر مى‏آيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهى‏اش تكيه داده ، همچنين مردم را در طرز تفكر ، آزادى كامل داده است و برگشت اين دو روش به اين است كه : اولا : بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند ، تفكرى و اجتهادى دسته جمعى و به كمك يكديگر و اگر احيانا براى همه آنان شبهه‏اى دست داد و مثلا در حقايق و معارف دين به اشكالى برخوردند و يا به چيزى بر خوردند كه با حقايق و معارف دين سازگار نبود ، هيچ عيبى ندارد .

صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف ، لازم است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند ، يعنى درآنجا كه مباحث براى عموم دانشمندان مطرح مى‏شود مطرح كند ، اگر دردش دوا نمود كه هيچ ، و اگر نشد آن را بر جناب رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسى نداشت به يكى از جانشينانش عرضه كند ، تا

ترجمة الميزان ج : 4ص :207

شبهه‏اش حل و يا بطلان نظريه‏اش ( البته اگر باطل باشد ) روشن گردد ، و قرآن كريم در اين مقام مى‏فرمايد : الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ، اولئك الذين هديهم الله ، و اولئك هم اولوا الالباب .

و ثانيا : در طرز تفكر خود آزادند ، به همان معنائى كه براى آزادى كرديم و اين قسم از آزادى به ما اجازه نمى‏دهد كه نظريه شخصى خود را و يا شبهه‏اى را كه داريم قبل از عرضه به قرآن و به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) و به پيشوايان هدايت ، در بين مردم منتشر كنيم براى اينكه انتشار دادنش در چنين زمانى ، در حقيقت دعوت به باطل و ايجاد اختلاف بين مردم است ، آن هم اختلافى كه كار جامعه را به فساد مى‏كشاند .

و اين طريقه بهترين طريقه‏اى است كه مى‏توان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره كرد ، چون هم در تكامل فكرى را بر روى جامعه باز مى‏گذارد ، و هم شخصيت جامعه و حيات او را از خطر اختلاف و فساد حفظ مى‏كند .

و اما اينكه مى‏بينيم در ساير رژيم‏ها ، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل مى‏كنند ، و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روى گرداندن و ترك آميزش و ... غريزه تفكر را در انسانها مى‏ميرانند ، ساحت مقدس اسلام و يا به عبارت ديگر ساحت حق و دين قويم منزه از آن است ، و حتى منزه از تشريع حكمى است كه اين روش را تاييد كند ، اين روش از خصايص كيش نصرانيت است ، كه تاريخ كليسا از نمونه‏هاى آن بسيار دارد ( و مخصوصا در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادى كه ايام بحران اين تحميل‏ها و زور و ضرب‏ها بود ) ، و نمونه‏هائى از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيع‏تر و رسواتر از جناياتى است كه به دست ديكتاتورها و طاغوت‏ها و به دست قسى القلب‏ترين جنايت‏پيشه‏ها صورت گرفته است .

و ليكن با كمال تاسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمى كه اين آزادى ( يعنى آزادى عقيده توأم با تفكر اجتماعى ) در بر دارد را از دست داديم ، همانطور كه بسيارى از نعمت‏هاى بزرگى را كه خداى سبحان در سايه اسلام بما ارزانى داشته بود از كف نهاديم ، و بدين جهت از كف نهاديم كه در باره وظايفى كه نسبت به خداى تعالى داشتيم كوتاهىكرديم .


ترجمة الميزان ج : 4ص :208

آرى ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير و اما بانفسهم ، و نتيجه اين كوتاهى در باره خداى تعالى اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم جدا شد ، و ضعف و سستى عارضمان گرديد ، مذهب‏ها مختلف ، و مسلك‏ها گوناگون شد ، خدا از تقصيراتمان در گذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوى صراط مستقيم هدايتمان فرمايد .

15 - سرانجام دين حق بر همه دنيا غالب خواهد شد

سرانجام ، دنيا تسليم دين حق خواهد گشت ، چون اين وعده خداوند است كه و العاقبة للتقوى، علاوه بر اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپرده‏اند طالب سعادت حقيقى خويش است ، و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود ، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد ، حظى كه مى‏تواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد ، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است .

خواهيد گفت : اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقى‏اش مى‏رساند ، چرا تاكنون نرسانده ، و چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده ؟ و بجاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است ؟ .

در جواب مى‏گوئيم : اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعى‏اش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعى‏اش تطبيق دهد ، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است .

و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مى‏كند ، بالاخره دير يا زود محقق خواهد شد .

تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مى‏شود : فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون ، و منظورش از نمى‏دانند اين است كه

ترجمة الميزان ج : 4ص :209

بطور تفصيل نمى‏دانند ، هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد .

و سپس بعد از سه آيه مى‏فرمايد : ليكفروا بما آتينا هم فتمتعوا فسوف تعلمون و بعد از شش آيه مى‏فرمايد : ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون .

و نيز مى‏فرمايد : فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه ، اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين ، يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم و نيز مى‏فرمايد : و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون و نيز فرموده : و العاقبة للتقوى ، پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مى‏دهد كه ( اولا : اسلام دين فطرت است ، و ثانيا بشر به حكم فطرتش حركت كرده ، ولى در تطبيق با مصداق خطا رفته ، و ثالثا ) اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد ، و بر سراسر گيتى حكومت خواهد نمود .

بنا بر اين ، ديگر جا ندارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفته‏اند : هر چند كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز چيره گشت، و يكى از حلقه‏هاى زنجيره تاريخ شد ، و در حلقه‏هاى ديگر بعد از خودش اثرها نهاد ، و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت ، ليكن اين چيرگى و غلبه‏اش تام و كامل نبود ، يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده ، تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست ، و تا ابد هم نخواهد بود ، و چنين فرضيه‏اى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر تحقق نيافت ، تا تجربه شود ، و بشر به صحت و امكان

ترجمة الميزان ج : 4ص :210

وقوع آن وثوق و خوشبينى ، پيدا كند .

دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد ، گفتيم اسلام به آن معنائى كه مورد بحث است هدف نهائى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه خود رو به سويش مى‏رود ، چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد ، تجربه‏هاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مى‏دهد ، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست .

و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتى در برهه‏اى از زمان تحقق نيافت ، و تجربه نشد تا الگو براى ساير زمانها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنت‏ها و مسلك‏هاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به تجربه قبلى بوده ، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد ؟ ، اين شرايع و سنت‏هاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مى‏بينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد ، و سپس در بين مردم جريان يافت ، و همچنين روشهاى ديگر ، چون كيش برهما و بودا و مانى و غيره ، و حتى رژيم‏هاى تازه در آمد و سنت‏هاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند ، اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيم‏هاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند ، و در جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند .

آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنت‏هاى اجتماعى بدان نيازمند است ، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبى آن است قوى ، كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و خستگى نگردد ، و صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمى‏كند ، او را از تعقيب هدف باز ندارد ، حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد ، و چه اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدائى باشد و يا هدفى شيطانى .

بحث روايتى

در كتاب معانى الأخبار از امام صادق (عليه‏السلام‏) روايت آورده كه در تفسير آيه : يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا ... فرموده اصبروا يعنى در مصائب صبر كنيد،

ترجمة الميزان ج : 4ص :211

و صابروا يعنى بر دشواريهاى فتنه صبر كنيد ، و رابطوا يعنى بر اطاعت كسى كه بدو اقتدا مى‏كنيد استوار باشيد .

و در تفسير عياشى از آن جناب نقل كرده كه فرمود : يعنى تك تك شما بر دين خود صبر كنيد و دسته جمعى بر دفع دشمن صبر كنيد و با امام خود رابطه‏اى استوار داشته باشيد .

مؤلف قدس سره : قريب به اين معنا از طرق اهل سنت از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) نيز نقل شده است .

و در كافى از امام صادق (عليه‏السلام‏) روايت آورده كه در معناى جمله اول فرموده : بر انجام واجبات صبر كنيد و در معناى جمله دوم فرموده : بر مصائب صبر كنيد ، و در معناى جمله سوم فرموده : بر امامان خود صبر كنيد ، ( يعنى اطاعت آنان را گردن نهيد) .

و در مجمع البيان از على (عليه‏السلام‏) نقلكرده كه در معناى جمله سوم فرموده در نمازها مرابطه كنيد ، فرمود : يعنى منتظر نماز باشيد ، چون در آن هنگام مرابطه‏اى نبوده ، ( يعنى جنگى نبوده تا مسلمين مامور به مرابطه باشند) .

مؤلف قدس سره : اختلاف روايات در معناى سه جمله آيه به خاطر اطلاق سه امر در آيه است كه بيانش گذشت .

و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن حيان از جابر بن عبد الله روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) فرمود : آيا مى‏خواهيد شما را راهنمائى كنم به چيزى كه بوسيله آن خداى تعالى خطاها را محو مى‏كند ، و آن را كفاره گناهان قرار مى‏دهد ؟ مردم عرضه داشتند بله يا رسول الله ، فرمود : وضو را سير گرفتن در هنگامى كه از آن كراهت داريد .

و گامهاى بسيار به سوى مساجد برداشتن .

و انتظار نماز ، بعد از نماز ، رباط و وسيله پيوند هم همين است .

مؤلف قدس سره : اين روايت را به طرق ديگرى از آن جناب نقل كرده ، و اخبار در فضيلت مرابطه بيشتر از آن است كه بشمار آيد.