[ترجمه تفسير المیزان]
سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى
نسخه متنی
نمايش فراداده
ترجمه المیزان : سوره بقره آیات 20 - 1
ترجمة الميزان ج : 1ص :68
( 2 )سوره بقره مشتمل بر دويست و هشتاد و شش آيه ( 286)
سورة البقرة
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الم(1) ذَلِك الْكتَب لا رَيْبفِيهِهُدًي لِّلْمُتَّقِينَ(2) الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصلَوةَ وَ ممَّا رَزَقْنَهُمْ يُنفِقُونَ(3) وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بمَا أُنزِلَ إِلَيْك وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِك وَ بِالاَخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ(4) أُولَئك عَلي هُدًي مِّن رَّبِّهِمْوَ أُولَئك هُمُ الْمُفْلِحُونَ(5)
ترجمه آيات
بنام خدائي آغاز ميكنم كه بر همه موجودات رحمتي عمومي و بر نيكان از بندگانش رحمتي خاص دارد .
الف - لام - ميم - اين كتاب كه در آن هيچ نقطه ابهامي نيست راهنماي كساني است كه تقواي فطري خود را دارند .
آنها كه بعالم غيب ايمان دارند و با نماز كه بهترين مظهر عبوديت است خدا را عبادت و با زكاة
ترجمة الميزان ج : 1ص :69
كه بهترين خدمت بنوع است وظائف اجتماعي خود را انجام ميدهند .
و همانهائي كه با آنچه بر تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان ، و باخرت يقين دارند .
چنين كسان بر طريق هدايتي از پروردگار خويش و هم ايشان تنها رستگارانند .
بيان
از آنجائيكه اين سوره بتدريج ، و بطور متفرق نازل شده ، نميتوان غرض واحدي كه مورد نظر همه آياتش باشد در آن يافت ، تنها ميتوان گفت : كه قسمت عمده آن از يك غرض واحد و چشمگير خبر ميدهد ، و آن عبارتست از بيان اين حقيقت كه عبادت حقيقي خداي سبحان باين است كه بنده او بتمامي كتابهائيكه او بمنظور هدايت وي و بوسيله انبيائش نازل كرده ، ايمان داشته باشد ، و ميان اين وحي و آن وحي ، اين كتاب و آن كتاب ، اين رسول و آن رسول ، فرقي نگذارد .
در اين سوره علاوه بر بيان حقيقت نامبرده ، كفار و منافقين ، تخطئه ، و اهل كتاب ملامت شدهاند ، كه چرا ميانه اديان آسماني و رسولان الهي فرق گذاشتند ؟ و در هر فرازي بمناسبت عدهاي از احكام از قبيل برگشتن قبله از بيت المقدس بسوي كعبه ، و احكام حج ، وارث ، و روزه ، و غير آن را بيان نموده ، بفرازي ديگر پرداخته است .
(الف - لام - ميم ) ، گفتار پيرامون حروف بريدهاي كه در اول بعضي از سورههاي قرآن آمده ، انشاء الله در ابتداي سوره شوري ، از نظر خواننده خواهد گذشت ، و همچنين گفتار در معناي هدايت بودن ، و كتاب بودن قرآن ميآيد .
(هدي للمتقين ، الذين يؤمنون ) الخ ، متقين عبارتند از مؤمنين ، چون تقوي از اوصاف خاصه طبقه معيني از مؤمنين نيست ، و اينطور نيست كه تقوي صفت مرتبهاي از مراتب ايمان باشد ، كه دارندگان مرتبه پائينتر ، مؤمن بي تقوي باشند ، و در نتيجه تقوي مانند احسان و اخبات و خلوص ، يكي از مقامات ايمان باشد ، بلكه صفتي است كه با تمامي مراتب ايمان جمع ميشود ، مگر آنكه ايمان ، ايمان واقعي نباشد .
دليل اين مدعا اين است : خدايتعالي دنبال اين كلمه ، يعني كلمه ( متقين ) ، وقتي اوصاف آنرا بيان ميكند ، از ميانه طبقات مؤمنين ، با آنهمه اختلاف كه در طبقات آنان است ، طبقه معيني را مورد نظر قرار نميدهد ، و طوري متقين را توصيف نميكند كه شامل طبقه معيني شود .
و در اين آيات نوزدهگانه كه حال مؤمنين و كفار و منافقين را بيان ميكند ، از اوصاف معرف تقوي ، تنها پنج صفت را ذكر ميكند ، و آن عبارتست از ايمان بغيب ، و اقامه نماز ، و انفاق از آنچه خداي سبحان روزي كرده ، و ايمان بانچه بر انبياء خود نازل فرموده ، و بتحصيل يقين
ترجمة الميزان ج : 1ص :70
باخرت ، و دارندگان اين پنج صفت را باين خصوصيت توصيف كرده : كه چنين كساني بر طريق هدايت الهي و داراي آن هستند .
و اين طرز بيان بخوبي ميفهماند كه نامبردگان بخاطر اينكه از ناحيه خداي سبحان هدايت شدهاند ، داراي اين پنج صفت كريمه گشتهاند ، سادهتر اينكه ايشان متقي و ( داراي پنج صفت نامبرده نشدهاند ) ، مگر بهدايتي از خدايتعالي ، آنگاه كتاب خود را چنين معرفي ميكند : كه هدايت همين متقين است ، ( لا ريب فيه هدي للمتقين ) ، پس ميفهميم كه هدايت كتاب ، غير آن هدايتي است كه اوصاف نامبرده را در پي داشت ، و نيز ميفهميم كه متقين ، داراي دو هدايتند ، يك هدايت اولي كه بخاطر آن متقي شدند ، و يك هدايت دومي كه خداي سبحان بپاس تقوايشان بايشان كرامت فرمود .
آنوقت مقابله بين متقين كه گفتيم داراي دو هدايتند ، با كفار و منافقين درست ميشود ، چون كفار هم داراي دو ضلالت ، و منافقين داراي دو كوري هستند ، يكي ضلالت و كوري اول ، كه باعث اوصاف خبيثه آنان از كفر و نفاق و غيره شد ، دوم ضلالت و كورياي كه ضلالت و كوري اولشان را بيشتر كرد ، اولي را بخود آنان نسبت داد ، و دومي را بخودش ، كه بعنوان مجازات دچار ضلالت و كوري بيشتريشان كرد ، و در خصوص كفار فرمود : ( ختم الله علي قلوبهم ، و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة ) ، غشاوت را بخود آنان نسبت داد ، و مهر زدن بر دلهاشانرا بخودش .
همچنانكه در آيات بعد در باره منافقين ميفرمايد : ( في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ) ، مرض اولي را بخود منافقين نسبت ميدهد، و مرض دومي ايشانرا بخودش ، بهمان معنائي كه از آيه ( يضل به كثيرا ، و يهدي به كثيرا ، و ما يضل به الا الفاسقين ، خدا با اين قرآنش بسياري را گمراه ، و بسياري را هدايت ميكند ، و با آن گمراه نميكند مگر فاسقان را ، آنهائي را كه قبل از برخورد با قرآن فاسق بودهاند ) ، ، و آيه : ( فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ، وقتي خودشان از راه راست منحرف شوند ، خدا هم دلهاشان را منحرف ميكند ) استفاده ميشود .
و كوتاه سخن آنكه : متقين ميان دو هدايت واقعند ، همچنانكه كفار و منافقين ميانه دو ضلالت قرار گرفتهاند ، و هر سه طبقه از دو خصيصه خود ، يكي را يعني اولي را خودشان داشتهاند ، و دومي را خداوند بعنوان جزا بر اوليشان اضافه كرده است .
و چون هدايت دومي متقين بوسيله قرآن صورت ميگيرد ، معلوم ميشود هدايت اولي قبل از قرآن بوده ، و علت آن سلامت فطرت بوده است ( و اما اينكه چرا بعضي فطرتشان سالم است،
ترجمة الميزان ج : 1ص :71
و بعضي نا سالم ، و آيا علت تامه آن وراثت و خوبي و بدي پدر و مادر و شير و امثال آنها است ، و يا علت تامهاش خود انسان است ؟ در پاسخ ميگوئيم هيچيك از اينها علت تامه نيست ، ولي همه آنها بمقدار اقتضاء اثردارد .
مترجم) .
اين وجداني همه ما است كه اگر فطرت كسي سالم باشد ، ممكن نيست كه باين حقيقت اعتراف نكند ، كه من موجود محتاجم ، و احتياجم بچيزي است كه خارج از ذات خودم است ، و همچنين غير من تمامي موجودات ، و آنچه كه بتصور و وهم يا عقل درآيد ، محتاج بامري هستند خارج از ذاتشان ، و آن امر و آن چيز ، امري است كه سلسله همه حوائج بدو منتهي ميشود .
پس شخصيكه سلامت فطرت داشته باشد خواه ناخواه ايمان به موجودي غايب از حس خودش دارد : موجوديكه هستي خودش و هستي همه عالم ، مستند بان موجود است .
شخص سليم الفطره بعداز آنكه بچنين موجودي غيبي ايمان آورد ، و اعتراف كرد ، فكر ميكند كه اين مبدء كه حتي دقيقهاي از دقائق از حوائج موجودات غافل نميماند ، و براي هر موجودي آنچنان سرپرستي دارد كه گوئي غير از آن ديگر مخلوقي ندارد ، چگونه ممكن است از هدايت بندگانش غافل بماند ، و راه نجات از اعمال مهلك ، و اخلاق مهلك را بانان ننمايد ؟ همين سئوالي كه از خود ميكند ، و سئوالات ديگري كه از آن زائيده ميشود سر از مسئله توحيد و نبوت و معاد در ميآورد ، و در نتيجه خود را ملزم ميداند كه در برابر آن مبدء يكتا خضوع كند چون خالق و رب او و ربهمه عالم است ، و نيز خود را ملزم ميداند كه در جستجوي هدايت او برآيد ، و وقتي بهدايت او رسيد ، آنچه در وسع او هست از مال و جاه و علم و فضيلت همه را در راه احياء آن هدايت و نشر آن دين بكار بندد ، و اين همان نماز و انفاق است ، اما نه نماز و زكاة قرآن ، چون گفتار ما در باره شخص سليم الفطرهاي است كه اينها را در فطرت خود مييابد ، بلكه نماز و زكاتيكه فطرتش بگردنش مياندازد ، و او هم از فطرتش ميپذيرد .
از اينجا معلوم شد كه اين پنج صفتي كه خدايتعالي آنها را زمينه هدايت قرآني خود قرار داده ، صفاتي است كه فطرت سالم در آدمي ايجاد ميكند ، و در آيات مورد بحث بدارندگان چنين فطرتي وعده ميدهد كه بزودي بوسيله قرآنش ايشانرا هدايت ميكند ، البته هدايتي زائد بر هدايت فطرتشان ، پس اعمال پنجگانه نامبرده ، متوسط ميان دو هدايتند ، هدايتي سابق بر آن اعمال ، و هدايتي لا حق بانها ، و اعتقاد صادق و اعمال صالح ميان دو هدايت واسطهاند ، بطوريكه اگر بعد از هدايت فطرت ، آن اعتقاد و آن اعمال نباشد ، هدايت دومي دست نميدهد .
دليل بر اينكه هدايت دومي از ناحيه خداي سبحان ، و فرع هدايت اولي است ، آيات بسياري است كه چند آيه از آنها ذيلا از نظر خواننده ميگذرد : ( يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت ، في
ترجمة الميزان ج : 1ص :72
الحيوة الدنيا و في الاخرة ، خدا كساني را كه ايمان آوردند ، به قول ثابت در حياة دنيا و در آخرت پا بر جا ميكند ، و خلاصه آنچنانشانرا آنچنانتر ميسازد ) ، پس معلوم ميشود بقول معروف چشمه بايد از خودش آب داشته باشد ، تا با لايهروبي زيادترش كرد ( مترجم ) ( يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ، و آمنوا برسوله ، يؤتكم كفلين من رحمته ، و يجعل لكم نورا تمشون به ، اي كسانيكه ايمان آوردهايد .
از خدا بترسيد ، و برسول اوايمان بياوريد ، تا خدا از رحمتش دو برابر بشما بدهد ، و برايتان نوري قرار دهد ، تا با آن نور مشي كنيد ) فراموش نشود كه فرمود : اي كسانيكه ايمان آوردهايد ، ايمان بياوريد ، معلوم ميشود ايمان اولي فطري است ، و ايمان دومي برسول و بكتاب او است .
مترجم .
ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم ، اگر خدا را ياري كنيد ، خدا ياريتان ميكند ، و ايمانتان را قوي ميسازد ) ، معلوم ميشود ياري كردن دين خدا كه همان هدايت اولي است سبب ميشود ثبات قدم را ، كه خود هدايت دومي و زائد بر اولي است) .
(و الله لا يهدي القومالفاسقين ، خدا مردم تبهكار را هدايت نميكند ) ، پس معلوم ميشود انحراف از هدايت اولي ، كه همان تبهكاري باشد ، باعث محروميت از هدايت خدا ميگردد ، و از اين قبيل آياتي ديگر .
و مسئله ضلالت كفار و منافقين ، عينا مانند هدايت متقين ، داراي دو مرحله است ، يكي از ناحيه خود مردم ، و يكي بعنوان مجازات از ناحيه خدا ، كه انشاء الله بزودي بيانش خواهد آمد .
و در آيات مورد بحث بحياة ديگري اشاره شده ، كه انسانها در آن حياة زندگي را از سر ميگيرند ، حياتي است كه فعلا پنهان است ، و نسبت بحياة دنيا جنبه باطن را دارد نسبت بظاهر ، حياتي است كه زندگي انسان بوسيله آن حياة در همين دنيا و بعد از مردن و در بعث و قيامت يكسره ميشود ، و در بين ، مرگي ، و انعدامي فاصله نميگردد ، همچنانكه فرمود : ( او من كان ميتا فاحييناه ، و جعلنا له نورا ، يمشي به في الناس ، كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها ؟ آيا كسي كه مرده و بي جان بود ، او را زنده كرديم ، و برايش نوري قرار داديم ، تا با آن در ميانه مردم آمد و شد كرد ، مثل كسي است كه در ظلمتها قرار دارد ، و بيرون شدني برايش نيست ؟ ) كه انشاء الله بزودي بحث ما پيرامون اين زندگي خواهد آمد .
(يؤمنون ) : ايمان ، عبارتست از جايگير شدن اعتقاد در قلب ، و اين كلمه از ماده ( ء - م - ن ) اشتقاق يافته ، كانه شخص با ايمان ، بكسي كه بدرستي و راستي و پاكي وي اعتقاد
ترجمة الميزان ج : 1ص :73
پيدا كرده ، امنيت ميدهد ، يعني آنچنان دل گرمي و اطمينان ميدهد كه هرگز در اعتقاد خودش دچار شك و ترديد نميشود ، چون آفت اعتقاد و ضد آن شك و ترديد است .
و ايمان همانطور كه قبلا هم گفتيم ، معنائي است داراي مراتبي بسيار چون اذعان و اعتقاد ، گاهي بخود چيزي پيدا ميشود و تنها اثر وجود آن چيز بر آن اعتقاد مترتب ميشود ، و گاهي از اين شديدتر است ، بطوريكه به پارهاي لوازم آن نيز متعلق ميگردد و گاهي از اين نيز شديدتر ميشود ، و به همه لوازم آن متعلق ميشود ، و از همين جا نتيجه ميگيريم : كه مؤمنين هم در اعتقادشان بغيب ، و بخداي حاضر و ناظر ، و بروز جزاي او ، در يك طبقه نيستند ، بلكه طبقات مختلفي دارند .
(بالغيب ) : كلمه غيب بر خلاف شهادت ، عبارتست از چيزيكه در تحت حس و درك آدمي قرار ندارد ، و آن عبارتست از خداي سبحان ، و آيات كبراي او ، كه همه از حواس ما غايبند ، و يكي از آنها وحي است ، كه در جمله ( و الذين آمنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ) الخ ، به آن اشاره فرموده .
پس مراد از ايمان به غيب در مقابل ايمان بوحي ، و ايمان باخرت ، عبارتست از ايمان بخداي تعالي ، و در نتيجه در اين چند آيه به ايمان بهمه اصول سهگانه دين اشاره شده است ، و قرآن كريم همواره اصرار و تاكيد دارد در اينكه بندگان خدا نظر خود را منحصر در محسوسات و ماديات نكنند ، و ايشانرا تحريك ميكند باينكه : از عقل سليم و لب خالص پيروي كنند .
(و بالاخرة هم يوقنون ) الخ ، قبلا اعتقاد راسخ به توحيد و نبوت را به كلمه ايمان تعبير آورد ، و در اين جمله اعتقاد راسخ بخصوص به آخرت را به ايقان تعبير كرده ، و اين بدان جهت است كه بلازمه يقين ، كه عبارتست از فراموش نكردن آخرت ، نيز اشاره كرده باشد ، چون بسيار ميشود انسان نسبت بچيزي ايمان دارد و هيچ شكي در آن ندارد ، اما پارهاي از لوازم آنرا فراموش ميكند ، و در نتيجه عملي منافي با ايمانش انجام ميدهد ، بخلاف يقين كه ديگر با فراموشي نميسازد ، و ممكن نيست انسان ، عالم و مؤمن بروز حساب باشد ، و همواره آنروز را در خاطر داشته و بياد آن باشد ، بياد روزي باشد كه در آن روز بحساب كوچك و بزرگ اعمالش ميرسند ، و در عين حال پارهاي گناهان را مرتكب شود ، چنين كسي نه تنها مرتكب گناه نميشود ، بلكه از ترس ، بقرقگاههاي خدا نزديك هم نميگردد .
همچنانكه خدايتعالي در باره آنان فرموده : ( و لا تتبع الهوي ، فيضلك عن سبيل الله ، ان الذين يضلون عن سبيل الله ، لهم عذاب شديد ، بما نسوا يوم الحساب ، خواهش نفس را پيروي
ترجمة الميزان ج : 1ص :74
مكن ، كه تو را از راه خدا گمراه ميكند ، كسانيكه از راه خدا گمراه ميشوند ، عذابي شديد دارند ، بخاطر اينكه روز حساب را فراموش كردند ) ، و فهمانيد كه ضلالت از راه خدا تنها بخاطر فراموشي روز حساب است، و بدين جهت در آيات مورد بحث فرمود : ( و بالاخرة هم يوقنون ) ، چون بياد آخرت بودن ، و بدان يقين داشتن ، تقوي را نتيجه ميدهد .
(اولئك علي هدي من ربهم ) الخ ، هدايت همهاش از خداي سبحان است ، و هيچ قسمي از آن بهيچ كس نسبت داده نميشود ، مگر بطريق مجاز گوئي ، كه بحث مفصلش انشاء الله بزودي خواهد آمد .
در جمله مورد بحث ، مؤمنين را بهدايت توصيف كرده ، و در موردي ديگر هدايت را اينطور تعريف كرده كه : ( فمن يرد الله ان يهديه ، يشرح صدره ، يعني كسي را كه خدا بخواهد هدايت كند سينهاش را گشاده ميسازد ) و گشادگي سينه ، بمعناي وسعت ان است ، وسعتي كه هر تنگي و تنگ نظري و بخل را از آن دور ميسازد ، و چون در جاي ديگر فرموده : ( و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون ، كسيكه او را از بخل دروني حفظ كرده باشند چنين كساني از رستگارانند ) ، لذا ميبينيم در آخر آيه مورد بحث هم نامي از رستگاري برده ، ميفرمايد : ( اولئك علي هدي من ربهم و اولئك هم المفلحون ) .
بحث روايتي
در كتاب معاني الاخبار از امام صادق (عليهالسلام) روايت آمده ، كه در ذيل آيه : ( الذين يؤمنون بالغيب ) فرموده : يعني ( كسيكه ايمان بقيام قائم (عليهالسلام) داشته باشد ، و آنرا حق بداند ) .
مؤلف : اين معنا در غير اين روايت نيز آمده ، ولي اين روايات همه از باب تطبيق كلي بر مصداق بارز آنست .
و در تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه در ذيل جمله : ( و مما رزقناهم ينفقون ) ، فرموده : يعني از آنچه ما بايشان تعليم كردهايم ، بديگران تعليم ميكنند ، و علم را گسترش ميدهند .
و نيز در كتاب معاني الاخبار از آنجناب ، و در ذيل همان جمله روايت آمده ، كه فرمود : يعني از آنچه ما بايشان تعليم دادهايم بديگران داده ، علم را گسترش ميدهند ، و از آنچه از قرآن بايشان
ترجمة الميزان ج : 1ص :75
آموختيم ، تلاوت ميكنند .
مؤلف : اين دو روايت مبني بر اين هستند كه انفاق ، اعم از انفاق مالي باشد ، و همين طور هم هست ، همچنانكه قبلا گفتگويش گذشت .
بحث فلسفي
در اين بحث پيرامون اين معنا گفتگو داريم ، كه آيا جائز است انسان بر غير از ادراكهاي حسي ، يعني بر مباني عقلي اعتماد كند ، يا نه ؟ و اين مسئله خود يكي از مسائلي است كه معركه آراء دانشمندان غربي اخير قرار گرفته ، و روي آن از دو طرف حرفها زدهاند ، البته همانطور كه گفتيم متاخرين از دانشمندان غرب روي آن ايستادگي كردهاند ، و گر نه بيشتر قدماء و حكماي اسلام ، فرقي ميان ادراكات حسي و عقلي نگذاشته ، هر دو را مثل هم جائز دانستهاند .
بلكه گفتهاند : كه برهان علمي شانش اجل از آنست كه پيرامون محسوسات اقامه شود ، اصلا محسوسات را بدان جهت كه محسوسند شامل نميشود .
در مقابل ، بيشتر دانشمندان غرب ، و مخصوصا طبيعيدانهاي آنان ، بر آن شدهاند كه اعتماد بر غير حس صحيح نيست ، باين دليل كه مطالب عقلي محض ، غالبا غلط از آب در ميآيد ، و براهين آن بخطا ميانجامد ، و معياري كه خطاي آن را از صوابش جدا كند ، در دست نيست ، چونمعيار بايد حس باشد ، كه دست حس و تجربه هم بدامن كليات عقلي نميرسد ، و چون سر و كار حس تنها با جزئيات است ، و وقتي اين معيار بان براهين راه نداشت ، تا خطاي آنها را از صوابش جدا كند ، ديگر بچه جرأت ميتوان بان براهين اعتماد كرد ؟ ! بخلاف ادراكهاي حسي ، كه راه خطاي آن بسته است ، براي اينكه وقتي مثلا يك حبه قند را چشيديم ، و ديديم كه شيرين است ، و اين ادراك خود را دنبال نموده ، در ده حبه ، و صد حبه و بيشتر تجربه كرديم ، يقين ميكنيم كه پس بطور كلي قند شيرين است ، و اين دركهاي ذهني چندين باره را در خارج نيز اثبات ميكنيم .
اين دليل غربيها است ، بر عدم جواز اعتماد بر براهين عقلي ، اما دليلشان عليل ، و مورد اشكال است ، آنهم چند اشكال .
اول اينكه همه مقدماتي كه براي بدست آوردن آن نتيجه چيدند مقدماتي بود عقلي ، و غير حسي پس آقايان با مقدماتي عقلي ، اعتماد بر مقدمات عقلي را باطل كردهاند ، غافل از آنكه اگر اين دليلشان صحيح باشد ، مستلزم فساد خودش ميشود .
دوم اينكه غلط و خطاء در حس ، كمتر از خطاء در عقليات نيست ، و اگر باور ندارند بايد تا
ترجمة الميزان ج : 1ص :76
بجائي مراجعه كنند ، كه در محسوسات و ديدنيها ايراد شده ، پس اگر صرف خطاء در بابي از ابواب علم ، باعث شود كه ما از آن علم سد باب نموده ، و بكلي از درجه اعتبار ساقطش بدانيم ، بايد در علوم حسي نيز اعتمادمان سلب شده ، و بكلي درب علوم حسي را هم تخته كنيم .
سوم اينكه در علوم حسي نيز تشخيص ميان خطا و صواب مطالب ، با حس و تجربه نيست ، و در آنجا نيز مانند علوم عقلي تشخيص با عقل و قواعد عقلي است ، و مسئله حس و تجربه تنها يكي از مقدمات برهان است ، توضيح اينكه مثلا وقتي با حس خود خاصيت فلفل را درك كنيم ، و تشخيص دهيم كه در ذائقه چه اثري دارد ، و آنگاه اين حس خود را با تجربه تكرار كرديم ، تازه مقدمات يك قياس برهاني براي ما فراهم شده ، و آن قياس بدين شكل است : اين تندي مخصوص براي فلفل دائمي و يا غالبي است ، و اگر اثر چيز ديگري ميبود براي فلفل دائمي يا غالبي نميشد ولي دائمي و غالبي است ، و اين برهان بطوريكه ملاحظه ميفرمائيد همه مقدماتش عقلي و غير حسي است ، و در هيچيك آنها پاي تجربه در ميان نيامده .
چهارم اينكه تمامي علوم حسي در باب عمل با تجربه تاييد ميشوند ، و اما خود تجربه اثباتش با تجربه ديگر نيست ، و گر نه لازم ميآمد يك تجربه تا لا نهايت تجربه بخواهد ، بلكه علم بصحت تجربه از طريق عقل بدست ميآيد ، نه حس و تجربه ، پس اعتماد بر علوم حسي و تجربي بطور ناخودآگاه اعتماد بر علوم عقلي نيز هست .
پنجم اينكه حس ، جز امور جزئي را كه هر لحظه در تغيير و تبديل است درك نميكند ، در حاليكه علوم حتي علوم حسي و تجربي ، آنچه بدست ميدهند ، كليات است ، و اصلا جز براي بدست آوردن نتائج كلي بكار نميروند ، و اين نتائج محسوس و مجرب نيستند ، مثلا علم تشريح از بدن انسان ، تنها اين معنا را درك ميكند ، كه مثلا قلب و كبد دارد ، و در اثر تكرار از اين مشاهده ، و ديدن اعضاي چند انسان ، يا كم و يا زياد ، همين دركهاي جزئي تكرار ميشود ، و اما حكم كلي هرگز نتيجه نميدهد ، يعني اگر بنا باشد در اعتماد و اتكاء تنها بانچه از حس و تجربه استفاده ميشود اكتفاء كنيم ، و اعتماد به عقليات را بكلي ترك كنيم ، ديگر ممكن نيست بادراكي كلي ، و فكري نظري ، و بحثي علمي ، دست يابيم ، پس همانطور كه در مسائل حسي كه سر و كار تنها با حس است ، ممكن است و بلكه لازم است كه به حس اعتماد نموده ، و درك آنرا پذيرفت ، همچنين در مسائلي كه سر و كار با قوه عقل ، و نيروي فكر است ، بايد بدرك آن اعتماد نموده ، و آنرا پذيرفت .
و مرادمان از عقل آن مبدئي است كه اين تصديقهاي كلي ، و احكام عمومي بدان منتهي ميشود ، و جاي هيچ ترديد نيست ، كه با انسان چنين نيروئي هست ، يعني نيروئي بنام عقل دارد ، كه ميتواند مبدء صدور احكام كلي باشد ، با اين حال چطور تصور دارد ، كه قلم صنع و تكوين چيزي را
ترجمة الميزان ج : 1ص :77
در آدمي قرار دهد ، كه كارش همه جا و همواره خطا باشد ؟ و يا حد اقل در آن وظيفهاي كه صنع و تكوين برايش تعيين كرده امكان خطا داشته باشد ؟ مگر غير اين است كه تكوين وقتي موجودي از موجودات را بوظيفهاي و كاري اختصاص ميدهد ، كهقبلا رابطهاي خارجي ميان آن موجود و آن فعل برقرار كرده باشد ، و در موجود مورد بحث يعني عقل ، وقتي صنع و تكوين آنرا در انسانها بوديعت ميگذارد ، تا حق را از باطل تميز دهد ، كه قبلا خود صنع ميان عقل و تميز بين حق و باطل رابطهاي خارجي برقرار كرده باشد ، و چطور ممكن است رابطهاي ميان موجودي ( عقل ) و معدومي ( خطا ) بر قرار كند ؟ پس نه تنها عقل هميشه خطا نميرود ، بلكه اصلا ميان عقل و خطا رابطهاي نيست .
و اما اينكه ميبينيم گاهي عقل و يا حواس ما در درك مسائل عقلي و يا حسي بخطا ميروند ، اين نه بخاطر اين استكه ميان عقل و حواس ما با خطا رابطهاي است ، بلكه علت ديگري دارد ، كه بايد براي بدست آوردن آن بجائي ديگر مراجعه كرد ، چون اينجا جاي بيان آن نيست ( و راهنما خدا است) .
بحث فلسفي ديگر
انسان سادهاي كه هنوز باصطلاح پشت و روي دست را نشناخته اين معنا را در خود مييابد ، كه از هر چيز عين خارجي آنرا درك ميكند بدون اينكه توجه داشته باشد باينكه علم واسطه ميان او و آن موجود است ، و اين سادگي را همواره دارد تا آنكه در موردي دچار شك و ترديد ، و يا ظن - كه پائينتر از علم ، و بالاتر از شك است - بگردد ، آنوقت متوجه ميشود كه تاكنون در مسير زندگي و معاش دنيويش هر چه را ميفهميده و درك ميكرده بوسيله علم بوده ، و علم بين او و مدركاتش واسطه بوده ، و از اين به بعد هم بايد سعي كند با چراغ علم قدم بردارد ، مخصوصا وقتي ميبيند كه گاهي در فهم و دركش دچار اشتباه ميشود ، اين توجهش بيشتر ميشود ، چون فكر ميكند در عالم خارج و بيرون از ذهن كه هيچ خطا و غلطي وجود ندارد - چون گفتيم خطا و غلط يعني چيزي كه در خارج نيست - اينجاست كه يقين ميكند در وجودش حقيقتي هست بنام علم ، ( يعني ادراكي ذهني ، كه مانع از ورود نقيض خود در ذهن است ) و اين واقعيتي است كه ذهن ساده يك انسان آنرا در مييابد .
وقتي مسئله را در زير قعر انبيق علمي هم وارسي ميكنيم بعد از بحثهاي طولاني و جستجوهاي پيگير ، باز بهمان نتيجه ميرسيم كه ذهن ساده ما بان برخورده بود .
زيرا وقتي ادراكهاي خود را در زير قعر انبيق قرار ميدهيم ، و آنرا تجزيه و تحليل ميكنيم،
ترجمة الميزان ج : 1ص :78
ميبينيم كه همه آنها به دو مسئله منتهي ميشوند ، كه ديگر ابتدائيتر از آنها هيچ مسئلهاي نيست ، و آن دو مسئله ابتدائي و بديهي اين است كه 1 - ( هست و نيست در يك مورد با هم جمع نميشوند ) ،
2 - (هست و نيست از يك مورد سلب نميشوند ) ، سادهتر آنكه ممكن نيست موجودي هم باشد و هم نباشد ، و نه باشد و نه نباشد .
دليل اين مطلب آنست كه هيچ مسئله بديهي و يا علمي نيست ، مگر آنكه در تماميتش محتاج باين دو قضيه بديهي و اولي است ، حتي اگر فرض كنيم كه در اين دو مسئله شك داريم ، باز در همين شك خود محتاج باين دو قضيه هستيم ، چون ممكن نيست هم شك داشته باشيم و هم در عين حال شك نداشته باشيم ، و وقتي بداهت اين دو قضيه ثابت شد ، هزاران مسئله تصديقي و علمي كه ما محتاج به اثبات آنيم ثابت ميشود ، مسائلي كه آدمي در نظريههاي علميش ، و در اعمالش محتاج بدانها است .
آري هيچ موقفي علمي و هيچ واقعهاي علمي پيش نميايد ، مگر آنكه تكيهگاه آدمي در آن موقف علم است ، حتي آدمي شك خود را هم با علم تشخيص ميدهد ، و همچنين ظن خود ، و يا جهل خود را ، يكجا يقين دارد كه علم دارد ، جائي ديگر يقين دارد كه شك دارد ، و جائي ديگر يقين دارد كه ظن دارد و جاي چهارم يقين دارد كه نادان است .
تا بجائي رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم مترجم پس احتياج انسان در تمامي مواقف زندگيش بعلم ، بدان حد است كه حتي در تشخيص علم و شك و ظن وجهلش نيز محتاج بعلم است .
ولي مع الاسف در عصر يونانيها جماعتي پيدا شدند ، بنام سوفسطائيها ، كه وجود علم را انكار كردند ، و گفتند اصلا بهيچ چيز علم نداريم ، و در باره هر چيزي شك ميكردند ، حتي در خودشان ، و در شكشان هم شك ميكردند ، جمعي ديگر بنام شكاكها ، كه مسلكي نزديك مسلك آنها داشتند ، از آنان پيروي نمودند ، آنها هم وجود علم را از خارج از خود ، و افكار خود ، يعني ادراكات خود ، نفي نموده ، و براي خود ادلهاي تراشيدند .
اول اينكه قويترين و روشنترين علوم و ادراكات ، ( كه عبارتست از ادراكهاي حاصل از حواس ظاهري ما ) ، سرشار است از خطا و غلط ، شعله آتشگردان را بصورت دائره ميبينيم ، و حال آنكه آنطور نيست ، و از اين قبيل خطاها در حس بسيار است ، دست خود از آب پنجاه درجه حرارت در آورده در آب پانزده درجه حرارت فرو ميكنيم ، بنظر آب سرد ميآيد ، و دست ديگرمان را از آب يخ در آورده ، در همان آب فرو ميكنيم ، داغ بنظر ميآيد ، با اين حال ديگر چطور ممكن است ، نسبت بموجوداتي كه خارج از وجود ما است ، علم پيدا كنيم ، و بان علم اعتماد هم بكنيم .
دوم اينكه ما بهر چيز كه خارج از وجود ما است ، بخواهيم دست بيابيم كه چيست ؟ و چگونه
ترجمة الميزان ج : 1ص :79
است ؟ بوسيله علم دست مييابيم ، پس در حقيقت ما بعلم خود دست يافتهايم ، نه بان چيز ، مثلا ميخواهيم ببينيم كبوتر چيست ؟ و چگونه است ؟ ما از راه علم يعني ارتسام نقشي از كبوتر در ذهن خود كبوتر را ميشناسيم ، پس ما در حقيقت كبوتر ذهن خود را ديده ، و شناختهايم ، نه كبوتريكه در خارج از وجود ما ، و لب بام خانه ما است ، با اين حال ما چگونه ميتوانيم بحقيقت موجودي از موجودات دست پيدا كنيم ؟ و يقين كنيم كه آن موجود همانطور است كه ما درك كردهايم ؟ وجوهي ديگر براي اثباتنظريه خود آوردهاند ، كه مهمتر آنها همين دو وجه بود .
جواب وجه اولشان اين است كه : اين دليل خودش خود را باطل ميكند ، براي اينكه وقتي بنا باشد بهيچ قضيه تصديقي اعتماد نكنيم ، بقضايائي هم كه دليل شما از آن تشكيل شده ، نبايد اعتماد كرد ، علاوه بر اينكه اعتراف بوجود خطاهاي بسيار ، خود اعتراف بوجود صواب هم هست ، حال يا صوابهائي معادل خطاها ، و يا بيشتر ، چون وقتي در عالم به خطائي بر ميخوريم ، كه بصواب هم بر خورده باشيم و گر نه از كجا خطا را شناختهايم .
علاوه بر اينكه بايشان ميگوئيم : مگر غير سوفسطائيان كه بعلم اعتماد ميكنند ، ادعاء كردهاند كه تمامي تصديقهايشان صحيح ، و بدون خطا است ؟ كسي چنين ادعائي نكرده ، بلكه در مقابل شما كه بطور كلي ميگوئيد : هيچ علمي قابل اعتماد نيست ، ادعاء ميكنند كه بعضي از علوم قابل اعتماد هست ، و اين موجبه جزئيه براي ابطال سلب كلي شما كافي است ، و دليلي كه شما اقامه كرديد نميتواند موجبه جزئيه خصم شما را باطل كند .
و اما وجه دوم ، پاسخ از آن اين است كه : محل نزاع بين ما و شما علم بود ، كه ما ميگفتيم هست ، و ميتوان بدان اعتماد كرد ، و شما ميگفتيد اصلا علم نيست ، آنوقت در دليل دوم خود اعتراف كرديد كه بهر چيزي علم پيدا ميكنيد ، چيزيكه هست ميگوئيد علم ما غير آن موجود خارجي است ، و اين مسئله مورد بحث ما و شما نبود ، و ما نخواستيم بگوئيم واحدي هم نگفته كه واقعيت هر چيزي كه ما درك كنيم همانطور است كه ما درك كردهايم .
علاوه بر اين ، اينكه خود آقايان روزمره بحكم اضطرار مجبور ميشوند ، بر خلاف نظريه خود عمل كنند ، چون از صبح تا بشام در حركتند ، حركت بسوي كسب ، بسوي كشت ، بسوي غذا ، بسوي آب ، از ايشان ميپرسيم : آقا شما اين همه براي غذا تلاش ميكني ، براي اين است كه واقعا غذا بخوري، و آب بنوشي ، و رفع گرسنگي ، و عطش از خود كني ، يا تنها تصور غذا ، و آب تو را اينچنين كوك كرده ، و يا اگر از شير درنده ميگريزي ، و يا از مرضهاي مهلك فرار ميكني ، و بدر خانه طبيب ميروي ، آيا از واقعيت آنها ميترسي ، يا از تصور آنها ، تصور شير كه كسي را پاره نميكند ، و تصور مرض كسي را نميكشد ، پس واقعيت شير و مرض را درك كردهاي ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :80
ناخودآگاه بدست خودت نظريه فلسفيت را باطل كردهاي ، و از صبح تا بشام مشغول باطل كردن آني .
و كوتاه سخن آنكه هر حاجت نفساني كه احساسات ما آنها را بما الهام ميكند ، در ما ايجاد حركتي ميكند ، كه بپا خيزيم ، و براي رفع آن حاجت تلاش كنيم ، با اينكه اگر اين احساس حاجت نبود و ما روزي هزار بار تصور حاجت ميكرديم هرگز از جا برنميخاستيم ، پس معلوم ميشود ميان آن تصور حاجت ، و اين تصور حاجت فرق است ، در اولي واقع و خارج را ديدهايم ، و در دومي تنها نقش ذهني را ، اولي واقعيت خارجي دارد ، و دومي ندارد ، و يا بگو اولي بوسيله امري خارجي و مؤثر ، در نفس آدمي پيدا ميشود ، ولي دومي را خود انسان و باختيار خودش در دل ايجاد ميكند ، اولي را علم كشف ميكند ، ولي دومي خود علم است ، پس معلوم ميشود كه علم هست .
البته اين را هم بايد دانست كه در وجود علم ، از جهت ديگر شبههاي است قوي ، كه همان شبهه ، اساس علوم مادي قرار گرفته است ، كه علم ثابت را ( با اينكه هر علمي ثابت است ) ، نفي كنند .
توضيح اينكه : بحثهاي علمي اين معنا را به ثبوت رسانده كه علم طبيعت در تحول و تكامل است ، و هر جزء از اجزاء عالم طبيعت كه فرض شود ، در مسير حركت قرار دارد ، و رو بسوي كمال دارد ، و بنا بر اين اساس ، هيچ موجودي نيست ، مگر آنكه در آن دوم از وجودش ، غير آن موجود ، در آن اول وجودش ميباشد .
از سوي ديگر ميدانيم ، و هيچ شكي نداريم ، در اينكه فكر و انديشه از خواص مغز و دماغ است ، و چون دماغ ، خود موجودي مادي است ، فكر نيز اثري مادي خواهد بود ، و قهرا مانند ساير موجودات در تحت قانون تحول و تكامل قرار دارد ، پس تمامي ادراكات ما كه يكي از آنها ادراكهائي است كه نامش را علم نهادهايم ، در مسير تغير و تحول قرار دارد ، و ديگر معنا و مفهومي براي علم ثابت و لا يتغير باقي نميماند ، بله اين معنا هست ، كه ادراكهاي ما دوام نسبي دارند ، آنهم نه بطور مساوي ، بلكه بعضي از تصديقات ، دوام و بقاء بيشتري دارد، و عمرش طولانيتر ، و يا نقيض آن پنهانتر از ساير تصديقات است ، كه ما نام اينگونه تصديقات را علم گذاشتهايم ، و ميگوئيم بفلان چيز علم داريم ، در حاليكه علم بمعناي واقعي كلمه كه عبارتست از علم بعدم نقيض ، نداريم ، بلكه تاكنون به نقض و نقيض آن بر نخوردهايم ، و احتمال ميدهيم دير يا زود نقيضش ثابت شود ، پس علمي در عالم وجود ندارد .
جواب از شبهه اين است كه : اين شبهه وقتي صحيح و قابل اعتناء است ، كه علم ، همانطور كه گفتند ، مادي ، و از ترشحات دماغ و مغز باشد ، نه موجودي مجرد ، در حاليكه اين ادعا نه در حد خودروشن است ، و نه دليلي بر آن دارند ، بلكه حق مطلب آنست كه علم بهيچ وجه مادي نيست ، براي
ترجمة الميزان ج : 1ص :81
اينكه ميبينيم هيچيك از آثار و خواص ماديت در آن وجود ندارد .
1 - يكي از آثار ماديت كه در همه ماديات هست ، اين است كه امر مادي قابل انقسام است ، چون مادي آنرا گويند كه داراي ابعاد ثلاثه باشد ، و چيزيكه داراي بعد است ، قابل انقسام نيز هست ، ولي علم ، بدان جهت كه علم است بهيچ وجه قابل انقسام نيست ، ( مثلا وقتي ما زيد پسر عمرو را تصور ميكنيم اين صورت علميه ما قابل انقسام نيست بشهادت اينكهنيم زيد نداريم) .
2 - اثر مشترك ماديات اين است كه در حيطه زمان و مكان قرار دارند ، و هيچ موجود مادي سراغ نداريم كه از مكان و زمان بيرون باشد ، و علم ، بدان جهت كه علم است ، نه مكان ميپذيرد ، و نه زمان ، بدليل اينكه ميبينيم يك حادثه معين ، و جزئي ، كه در فلان زمان ، و فلان مكان واقع شده ، در تمامي مكانها ، و زمانها قابل تعقل است ، و ما ميتوانيم همه جا و همه وقت آنرا با حفظ همه خصوصياتش تصور و تصديق كنيم .
3 - اثر سوم و مشترك ماديات اين است كه ماديات بتماميشان در تحت سيطره حركت عمومي قرار دارند ، و بهمين جهت تغير و تحول ، خاصيت عمومي ماديات شده است ، ولي ميبينيم كه علم ، بدان جهت كه علم است در مجراي حركت قرار ندارد و بهمين جهت محكوم باين تحول و دگرگوني نيست ، بلكه اصلا حيثيت علم ذاتا با حيثيت تغير و تبدل منافات دارد ، علم عبارتست از ثبوت ، و تحول عبارتست از بي ثباتي .
4 - اگر علم از چيزهائي بود كه بحسب ذاتش تغير ميپذيرفت ، و مانند ماديات محكوم به تحول و دگرگونگي بود ، ديگر ممكن نبود يك چيز را و يك حادثه را در دو وقت مختلف با هم تعقل كرد ، بلكه بايد اول حادثه قبلي را تعقل كنيم بعد آنرا از ذهن بيرون نموده حادثه بعدي را وارد ذهن سازيم ، در حاليكه ميبينيم كه دو حادثه مختلف الزمان را ، در يك آن تعقل ميكنيم ، و نيز اگر علم ، مادي بود ، بايد اصلا نتوانيم حوادث گذشته را در زمان بعد تعقل كنيم ، براي اينكه خودتان گفتيد : هر چيزي در آن دوم غير آن چيز در آن اول است .
پس اين وجوه و وجوه ديگريكه ذكر نكرديم ، دلالت دارند بر اينكه علم ، بدان جهت كه علم است مادي نيست ، و اما آنچه در عضو حساس و يا بگو در دماغ پيدا ميشود ، و آن فعل و انفعاليكه در اين عضو حاصل ميگردد ، ما در باره آن حرفي نداريم ، چون تخصصي در آن نداريم ، اما شما هم دليلي نداريد كه اين فعل و انفعالهاي طبيعي همان علم است ، و صرف اينكه در هنگام مثلا تصور يك حادثه ، در دماغ عملي صورت ميگيرد ، دليل بر آن نيست كه تصور ، همان عمل دماغي است ، و همين مقدار بحثي كه پيرامون مسئله علم كرديم كافي است ، بحث بيشتر از اين را بايد در جاي ديگر جستجو كرد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :82
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَ أَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(6) خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سمْعِهِمْوَ عَلي أَبْصرِهِمْ غِشوَةٌوَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ(7)
ترجمه آيات
كسانيكه كافر شدند بر ايشان يكسان است چه ايشانرا اندرز بكني و چه اندرز نكني ايمان نخواهند آورد .
خدا بر دلهاشان مهر زده و بر گوش و چشمهاشان پردهايست و ايشان عذابي عظيم دارند .
بيان
(ان الذين كفروا ) الخ ، اينان كساني هستند كه كفر در دلهاشان ريشه كرده ، و انكار حق در قلوبشان جايگير گشته ، بدليل اينكه در وصف حالشان ميفرمايد : انذار كردنت و نكردنت بر ايشان يكسان است ، معلوم است كسيكه كفر و جحودش سطحي است ، در اثر انذار و اندرز دست از كفر و جحودش بر ميدارد ، و كسيكه انذار و عدم آن بحالش يكسان است ، معلوم است كه كفر و جحود در دلش ريشهدار گشته .
و اما اينكه منظور از اين كفار كدام دسته از كفارند ؟ احتمال ميرود منظور ، صناديد و سردمداران مشركين قريش و بزرگان مكه باشند ، آنهائيكه در امر دين عناد و لجاجت بخرج داده ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :83
در دشمني با دين خدا از هيچ كوشش و كارشكني كوتاهي نكردند ، تا آنجا كه خدايتعالي در جنگ بدر و ساير غزوات تا آخرين نفرشان را هلاك كرد .
مؤيد اين احتمال تعبير ( يكسان است چه ايشانرا انذار بكني و چه نكني ) است ، چون اگر بخواهيم مورد گفتگوي در اين جمله را همه طبقات كفار بدانيم ، ملتزم باين شدهايم كه باب هدايت بكلي مسدود است ، و اصلا آمدن پيامبر اسلام سودي بحال هيچ كافري ندارد ، و حال آنكه قرآن كريم ببانگ بلند بر خلاف اين گواهي ميدهد .
علاوه بر اينكه اين تعبير در دو جاي قرآن آمده ، يكي اينجا ، و يكي در سوره يس ، و سوره يس در مكه ، و سوره بقره در اوائل هجرت و قبل از جنگ بدر نازل شد ، پس بنظر قريب ميرسد كه مراد همان كفار مكه باشند ، و اصلا در هر جاي قرآن كه تعبير ( الذين كفروا ) آمده ، مراد كفار مكهاند ، كه در اوائلبعثت با دعوت ديني مخالفت ميكردند ، مگر آنكه قرينهاي در كلام باشد ، كه خلاف آنرا برساند ، نظير تعبير به ( الذين آمنوا ) ، كه بزودي خواهيم گفت : هر جا در قرآن مطلق و بدون قرينه آمده باشد ، مراد از آن مسلمانان مكه ، يعني دسته اول از مسلمين است ، كه بچنين خطابي تشريفي اختصاص يافتهاند ، مگر آنكه قرينهاي در كلام ، خلاف آنرا اثبات كند .
(ختم الله علي قلوبهم ، و علي سمعهم ) در اين جمله سياق تغيير يافته ، يعني در اول ، مهر بر دلها زدن را بخودش نسبت داده ، ولي پرده بر گوش و چشم داشتن را بخود كفار نسبت داده ، و فرموده : خدا مهر بر دلهاشان زده ، و بر گوشها و چشمهايشان پرده است ، و اين اختلاف در تعبير ميفهماند كه يك مرتبه از كفر از ناحيه خودشان بوده ، و آن اين مقدار بوده كه زير بار حق نميرفتهاند ، و يك مرتبه شديدتري را خدا بعنوان مجازات بر دلهاشان افكنده ، پس اعمال آنان در وسط دو حجاب قرار دارد ، يكي حجاب خودشان ، و يكي حجاب خدا ، و بزودي پارهاي مطالب ديگر در باره اين فراز در ذيل آيه : ( ان الله لا يستحيي ان يضرب مثلا ) ، خواهد آمد انشاء الله تعالي .
اين را هم ناگفته نگذاريم كه كفر ، مانند ايمان صفتي است كه قابل شدت و ضعف است ، و مراتبي مختلف ، و آثاري متفاوت دارد ، همانطور كه ايمان اينطور است .
بحث روايتي
در كافي از زبيري از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه گفت : بانجناب عرضه داشتم : وجوه كفر را كه در كتاب خدا آمده برايم بيان بفرما ، فرمود : كفر در كتاب خدا بر
ترجمة الميزان ج : 1ص :84
پنج قسم است ، اول كفر جحود ، و جحود هم خود ، دو جور است ، سوم كفر بترك دستورات الهي ، چهارم كفر برائت ، پنجم كفران نعمت .
اما قسم اول دو قسم جحود ، يكي جحود و انكار ربوبيت خدا است ، و اين اعتقاد كسي است كه ميگويد : نه ربي هست ، و نه بهشتي ، و نه دوزخي ، و صاحبان اين عقيده دو صنف از زنادقه هستند ، كه بايشان دهري هم ميگويند ، همانهايند كه قرآن كلامشان را حكايت كرده كه گفتهاند : ( و ما يهلكنا الا الدهر ، جز روزگار كسي ما را نميميراند ) و اين ديني است كه از طريق امتحان و دل بخواه براي خود درست كردهاند ، و گفتارشان خالي از حقيقت و تحقيق است ، همچنانكه خداي عز و جل فرموده : ( ان هم الا يظنون جز پندار دليل ديگري ندارند ) ، و نيز فرموده : ( ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون ، كسانيكه كافر شدند بر ايشان يكسان است ، چه انذارشان كني ، و چه نكني ايمان نميآورند ) ، يعني بدين توحيد ايمان نميآورند ، اين يكي از وجوه كفر است .
و اما وجه دوم از جحود ، جحود بر معرفت است ، و آن اين است كه كسي با اينكه حق را شناخته ، و برايش ثابت شده ، انكار كند ، كه خداي عز و جل در بارهشان فرموده : ( و جحدوا بها ، و استيقنتها انفسهم ، ظلما و علوا ، دين خدا را انكار كردند ، با اينكه در دل بحقانيت آن يقين داشتند ، ولي چون ظالم ، و سركش بودند ، زير بار آن نرفتند ) ، و نيز فرموده : ( و كانوا من قبل يستفتحون علي الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا ، كفروا به فلعنة الله علي الكافرين ، قبل از آمدن اسلام يهوديان بكفار ميگفتند بزودي پيامبر آخر الزمان ميآيد ، و ما را بر شما پيروزي ميبخشد ، ولي همينكه اسلام آمد ، بدان كافر شدند ، پس لعنت خدا باد بر كافران ) .
وجه سوم از كفر ، كفران نعمت است ، كه خداي سبحان در بارهاش از سليمان حكايت كرده كه گفت : ( هذا من فضل ربي ، ليبلوني ، ء اشكر ؟ ام اكفر ؟ و من شكر ، فانما يشكر لنفسه ، و من كفر فان ربي غني كريم ، اين از فضل پروردگارم است ، تا مرا بيازمايد ، آيا شكر ميگزارم ؟ يا كفران ميكنم ؟ و كسيكه شكر گزارد ، بنفع خود شكر كرده و كسيكه كفران كند خدا بي نياز و كريم است ) ، و نيز فرموده : ( لئن شكرتم لازيدنكم ، و لئن كفرتم ان عذابي لشديد ، اگر شكر بگذاريد نعمت را برايتان زياده كنم ، و اگر كفر بورزيد ، بدرستي عذابم شديد است ) ، و نيز فرموده : ( فاذكروني اذكركم ، و اشكروا لي ، و لا تكفرون ، بياد من افتيد تا بيادتان بيفتم و شكرم بگذاريد ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :85
كفرانم مكنيد ) ، در اين چند آيه كلمه كفر بمعناي كفران نعمت است .
وجه چهارم از كفر ، ترك دستورات خداي عز و جل ميباشد، كه در آن باره فرموده : ( و اذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم ، و لا تخرجون انفسكم من دياركم ، ثم اقررتم و انتم تشهدون ثم انتم هؤلاء تقتلون انفسكم ، و تخرجون فريقا منكم ، من ديارهم ، تظاهرون عليهم بالاثم و العدوان ، و ان ياتوكم اساري ، تفادوهم ، و هو محرم عليكم اخراجهم ، ا فتؤمنون ببعض الكتاب ؟ و تكفرون ببعض ؟ و چون پيمان از شما گرفتيم ، كه خون يكديگر مريزيد ، و يكديگر را از ديارتان بيرون مكنيد ، شما هم بر اين پيمان اقرار كرديد ، و شهادت داديد ، آنگاه همين شما يكديگر را كشتيد ، و از وطن بيرون كرديد ، و بر دشمني آنان و جنايتكاري پشت به پشت هم داديد ، و چون اسيرتان ميشدند ، فديه ميگرفتيد ، با اينكه فديه گرفتن و بيرون راندن بر شما حرام بود ، آيا به بعضي احكام كتاب ايمان ميآوريد ، و به بعضي كفر ميورزيد ؟ ) يعني عمل نميكنيد ) ؟ پس در اين آيه منظور از كفر ، ترك دستورات خداي عز و جل ميباشد ، چون نسبت ايمان هم بايشان داده ، هر چند كه اين ايمان را از ايشان قبول نكرده ، و سودمند بحالشان ندانسته ، و فرموده : ( فما جزاء من يفعل ذلك منكم الا خزي في الحيوة الدنيا ، و يوم القيامة يردون الي اشد العذاب ، و ما الله بغافل عما تعملون ، پس چيست جزاي هر كه از شما چنين كند ، بجز خواري در زندگي دنيا ، و روز قيامت بسوي شديدترين عذاب بر ميگردند ، و خدا از آنچه ميكنيد غافل نيست ) .
وجه پنجم از كفر ، كفر برائت است ، كه خداي عز و جل در بارهاش از ابراهيم خليل (عليهالسلام) حكايت كرده ، كه گفت : ( كفرنا بكم ، و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء ابدا حتي تؤمنوا بالله وحده ، از شما بيزاريم ، و ميان ما و شما دشمني و خشم آغاز شد ، و دست از دشمني برنميداريم ، تا آنكه بخداي يگانه ايمان بياوريد ) كه در اين آيه كفر بمعناي بيزاري آمده ، و نيز از ابليس حكايت ميكند ، كه از دوستان انسي خود در روز قيامت بيزاري جسته ، ميگويد : ( اني كفرت بما اشركتمون من قبل ، من از اينكه شما مرا در دنيا شريك قرار داديد بيزارم ) ، و نيز از قول بتپرستان حكايت ميكند ، كه در قيامت از يكدگر بيزاري ميجويند ، و فرموده : ( انما اتخذتم من دون الله اوثانا ، مودة بينكم في الحيوة الدنيا ، ثم يوم القيامة يكفر بعضكم ببعض ، و يلعن بعضكم بعضا ، تنها علت بتپرستي شما در دنيا رعايت دوستي با يكديگر بود ، ولي روز قيامت از يكديگر بيزاري جسته ، يكديگر را لعنت خواهيد كرد ) ، كه كفر در اين آيه نيز بمعناي بيزاري آمده .
مؤلف : اين روايت در حقيقت ميخواهد بفرمايد : كه كفر شدت و ضعف ميپذيرد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :86
وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الاَخِرِ وَ مَا هُم بِمُؤْمِنِينَ(8) يخَدِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ مَا يخْدَعُونَ إِلا أَنفُسهُمْ وَ مَا يَشعُرُونَ(9) في قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاًوَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمُ بِمَا كانُوا يَكْذِبُونَ(10) وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا في الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نحْنُ مُصلِحُونَ(11) أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لَكِن لا يَشعُرُونَ(12) وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا كَمَا ءَامَنَ النَّاس قَالُوا أَ نُؤْمِنُ كَمَا ءَامَنَ السفَهَاءُأَلا إِنَّهُمْ هُمُ السفَهَاءُ وَ لَكِن لا يَعْلَمُونَ(13) وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلي شيَطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نحْنُ مُستهْزِءُونَ(14) اللَّهُ يَستهْزِئُ بهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ في طغْيَنِهِمْ يَعْمَهُونَ(15) أُولَئك الَّذِينَ اشترَوُا الضلَلَةَ بِالْهُدَي فَمَا رَبحَت تجَرَتُهُمْ وَ مَا كانُوا مُهْتَدِينَ(16) مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي استَوْقَدَ نَاراً فَلَمَّا أَضاءَت مَا حَوْلَهُ ذَهَب اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ في ظلُمَتٍ لا يُبْصِرُونَ(17) صمُّ بُكْمٌ عُمْي فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ(18) أَوْ كَصيِّبٍ مِّنَ السمَاءِ فِيهِ ظلُمَتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يجْعَلُونَ أَصبِعَهُمْ في ءَاذَانهِم مِّنَ الصوَعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِوَ اللَّهُ محِيط بِالْكَفِرِينَ(19) يَكادُ الْبرْقُ يخْطف أَبْصرَهُمْكلَّمَا أَضاءَ لَهُم مَّشوْا فِيهِ وَ إِذَا أَظلَمَ عَلَيهِمْ قَامُواوَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَب بِسمْعِهِمْ وَ أَبْصرِهِمْإِنَّ اللَّهَ عَلي كلِّ شيءٍ قَدِيرٌ(20)
ترجمة الميزان ج : 1ص :87
ترجمه آيات
و بعضي از مردم كسانيند كه ميگويند بخدا و بروز جزا ايمان آوردهايم و لكن ( دروغ ميگويند و ) هرگز ايمان نياوردهاند ( 8) .
با خدا و با كسانيكه ايمان آوردهاند نيرنگ ميكنند ولي نميدانند كه جز بخود نيرنگ نميكنند اما نميدانند ( 9) .
در دلهاشان مرضي است پس خدا بكيفر نفاقشان آن بيماري را زيادتر كرد ، و ايشان بخاطر دروغها كه ميگويند عذابيدردناك دارند ( 10) .
و چون بايشان گفته ميشود در زمين فساد مكنيد ميگويند ما اصلاحگرانيم ( 11) .
تو آگاه باش ايشان مفسدانند ولي خود نميدانند ( 12) .
و چون بايشان گفته ميشود مانند مردم ايمان بياوريد ميگويند : آيا مانند سفيهان ايمان بياوريم آگاه باش كه خود ايشان سفيهند و لكن نميدانند ( 13) .
و چون مؤمنان را ميبينند ميگويند : ما ايمان آوردهايم و چون با شيطانهاي خود خلوت ميكنند ميگويند ما با شمائيم ، ما ايشان را مسخره ميكنيم ( 14) .
خدا هم ايشان را مسخره ميكند و همچنان وا ميگذارد تا در طغيان خود كور دل بمانند ( 15 ) .
همينها هستند كه ضلالت را بهدايت خريدند و تجارتشان سود نكرد و هدايت نيافتند ( 16) .
حكايت آنها چون سرگذشت كسي است كه آتشي بيفروخت تا پيش پايش روشن شود همينكه اطرافش را روشن كرد خدا نورشان بگرفت و در ظلمتهائي رهاشان كرد كه ديدن نتوانند ( 17) .
كر و لال و كورند و از ضلالت باز نيايند ( 18) .
يا چو باراني سخت كه از آسمان بريزد ، باراني كه ظلمتها و رعد و برق همراه داشته باشد رعد و برقي كه از نهيب آن انگشتان در گوشها كنند و خدا فراگير كافران است ( 19) .
نزديك باشد كه برق ديدگانشان ببرد هر گاه روشن شود راه روند و چون تاريك شود باز ايستند اگر خدا ميخواست از همان اول چشمها و گوششان را ميگرفت كه خدا بهر چيز توانا است ( 20 ) .
بيان
(و من الناس من يقول ) تا آيه بيستم .
كلمه خدعه بمعناي نوعي نيرنگ است ، و شيطان بمعناي موجودي سراپا شر است ، و بهمين جهت ابليس را شيطان ناميدهاند .
در اين آيات وضع منافقين را بيان ميكند ، كه انشاء الله گفتار مفصل ما در باره آنان در سوره منافقين و مواردي ديگر خواهد آمد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :88
در آيه : ( مثلهم كمثل الذي استوقد نارا ) الخ ، با آوردن مثلي ، وضع منافقين را مجسم ساخته ، ميفرمايد منافقين مثل كسي ميمانند كه در ظلمتي كور قرار گرفته ، بطوريكه خير را از شر ، و راه را از چاه و نافع را از مضر ، تشخيص نميدهد ، و براي بر طرف شدن آن ظلمت ، دست باسباب روشني ميزند ، يا آتشي روشن كند ، كه با آن اطراف خود را به بيند ، يا وسيلهاي ديگر و چون آتش روشن ميكند و پيرامونش روشن ميشود خدا بوسيلهاي از وسائل كه دارد يا باد ، يا باران ، يا امثال آن ، آتشش را خاموش كند ، و دو باره بهمان ظلمت گرفتار شود ، و بلكه اين بار ميان دو ظلمت قرار گيرد ، يكي ظلمت تاريكي ، و يكي هم ظلمت حيرت ، و بي اثر شدن اسباب .
اين حال منافقين است ، كه بظاهر دم از ايمان ميزنند ، و از بعضي فوائد دين برخوردار ميشوند ، چون خود را مؤمن قلمداد كردهاند ، از مؤمنين ارث ميبرند ، و با آنان ازدواج ميكنند ، و از اين قبيل منافع برخوردار ميشوند ، اما همينكه مرگشان يعني آن موقعي كه هنگام برخورداري از تمامي آثار ايمان است فرا ميرسد ، خداي تعالي نور خود را از ايشان ميگيرد ، و آنچه بعنوان دين انجام دادهاند ، تا باجتماع بقبولانند كه ، مسلمانيم ، باطل نموده ، در ظلمت قرارشان ميدهد كه هيچ چيز را درك نكنند ، و در ميان دو ظلمت قرار ميگيرند ، يكي ظلمت اصليشان ، و يكي ظلمتي كه اعمالشان ببار آورده ؟ .
(أو كصيب من السماء ) الخ ، كلمه ( صيب ) ، بمعناي باران پر پشت است ، و معناي كلمه ( برق ) معروف است ، و كلمه ( رعد ) بمعناي صدائي است كه از ابر وقتي برق ميزند برميخيزد ، و كلمه صاعقه عبارتست از تكهاي برق آسمان ، كه بزمين ميافتد .
اين آيه مثل دومي است كه خداوند حال منافقين را با آن مجسم ميكند ، كه اظهار ايمان ميكنند ، ولي در دل كافرند ، باين بيان كه ايشان بكسي ميمانند ، كه دچار رگبار توأم با ظلمت شده است ، ظلمتي كه پيش پايش را نميبيند ، و هيچ چيز را از ديگر چيزها تميز نميدهد ، ناگزير شدت رگبار او را وادار بفرار ميكند ، ولي تاريكي نميگذارد قدم از قدم بردارد ، از سوي ديگر رعد و صاعقه هول انگيز هم از هر سو دچار وحشتش كرده ، قرارگاهي نمييابد ، جز اينكه از برق آسمان استفاده كند ، اما برق آسمان هم يك لحظه است ، دوام و بقاء ندارد ، همينكه يك قدم برداشت برق خاموش گشته ، دو باره در تاريكي فرو ميرود .
اين حال و روز منافق است ، كه ايمان را دوست نميدارد ، اما از روي ناچاري بدان تظاهر ميكند ، چون اگر نكند باصطلاح نانش آجر ميشود ، ولي چون دلش با زبانش يكسان نيست ، و دلش بنور ايمان روشن نگشته ، لذا راه زندگيش آنطور كه بايد روشن نميباشد ، و معلوم است كسي كه ميخواهد بچيزي تظاهر كند كه ندارد ، لايزال پتهاش روي آب ميافتد ، و همواره دچار خطا و
ترجمة الميزان ج : 1ص :89
لغزش ميشود ، يك قدم با مسلمانان و بعنوان يك فرد مسلمان راه ميرود ، اما خدا رسوايش نموده ، دو باره ميايستد .
و اگر خدا بخواهد اين ايمان ظاهري را هم از او ميگيرد ، كه از همان روز اول رسوا شود ، و مسلمانان فريبش رانخورند ، ( اما خدا چنين چيزي را نخواسته است) .