[ترجمه تفسير المیزان]

سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى

نسخه متنی
نمايش فراداده
ترجمه المیزان : سوره بقره آیات 25 - 21


ترجمة الميزان ج : 1ص :90

يَأَيهَا النَّاس اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ‏(21) الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الأَرْض فِرَشاً وَ السمَاءَ بِنَاءً وَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَتِ رِزْقاً لَّكُمْفَلا تجْعَلُوا للَّهِ أَندَاداً وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ‏(22) وَ إِن كنتُمْ في رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلي عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَ ادْعُوا شهَدَاءَكُم مِّن دُونِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ‏(23) فَإِن لَّمْ تَفْعَلُوا وَ لَن تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتي وَقُودُهَا النَّاس وَ الحِْجَارَةُأُعِدَّت لِلْكَفِرِينَ‏(24) وَ بَشرِ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أَنَّ لهَُمْ جَنَّتٍ تجْرِي مِن تحْتِهَا الأَنْهَرُكلَّمَا رُزِقُوا مِنهَا مِن ثَمَرَةٍ رِّزْقاًقَالُوا هَذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِن قَبْلُوَ أُتُوا بِهِ مُتَشبِهاًوَ لَهُمْ فِيهَا أَزْوَجٌ مُّطهَّرَةٌوَ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ‏(25)

ترجمه آيات

هان اي مردم پروردگار خويش را كهشما و اسلافتان را آفريد بپرستيد شايد پرهيزكاري كنيد ( 21) .


ترجمة الميزان ج : 1ص :91

خدائيكه براي شما زمين را فرشي و آسمان را بنائي كرد و از آسمان آبي فرود آورده با آن ميوه‏ها براي روزي شما پديد كرد ، پس شما با اينكه علم داريد براي خدا همتا مگيريد ( 22) .

و اگر از آنچه ما بر بنده خويش نازل كرده‏ايم بشك اندريد سوره‏اي مانند آن بياريد و اگر راست مي‏گوئيد غير خدا ياران خويش را بخوانيد ( 23) .

و اگر نكرديد و هرگز نخواهيد كرد پس از آتشي كه هيزمش مردم و سنگ است و براي كافران مهيا شده بترسيد ( 24 ) .

كسانيكه ايمان آورده و كارهاي صالح كرده‏اند نويدشان ده كه بهشت‏ها در پيش دارند كه جويها در آن روانست و چون ميوه‏اي از آن روزيشان شود بگويند اين همانست كه قبلا روزي ما شده بود ، و نظير آن بايشان بدهند ، و در آنجا همسران پاكيزه دارند و خود در آن جاودانند ( 25) .

بيان

(يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذي خلقكم ) الخ ، بعد از آنكه خداي سبحان حال فرقه‏هاي سه گانه ، يعني متقين ، و كفار ، و منافقين را بيان نموده فرمود : متقين بر هدايتي از پروردگار خويشند ، و قرآن مايه هدايت آنان است ، و با آنان كار دارد، و كفار ، مهر بر دلشان زده شده ، و بر گوش و چشمشان پرده است ، و منافقين خود بيمار دلند ، و خدا هم بعنوان مجازات ، بيماري دلهاشان را بيشتر مي‏كند ، بطوريكه كر و لال و كور شوند ، ( و اين بيانات در طول نوزده آيه آمده) .

اينك در آيه مورد بحث اين نتيجه را گرفته ، كه مردم را بسوي بندگي خود دعوت كند ، تا به متقين ملحق شوند ، و دنبال كفار و منافقين را نگيرند ، و اين مطالب را در طول پنج آيه مورد بحث آورده ، و اين سياق مي‏رساند كه جمله ( لعلكم تتقون ) ، متعلق بجمله ( اعبدوا ربكم ) است ، نه بجمله ( خلقكم ) ، هر چند كه بانهم برگردد صحيح است .

(فلا تجعلوا لله اندادا و انتم تعلمون ) الخ ، كلمه ( انداد ) جمع ( ند ) بر وزن مثل ، و نيز بمعناي آنست ، و اينكه جمله : ( و انتم تعلمون ) را مقيد بقيد خاصي نكرد ، و نيز آنرا بصورت جمله حاليه از جمله : ( فلا تجعلوا ) آورد ، شدت تاكيد در نهي را مي‏رساند ، و مي‏فهماند : كه آدمي علمش بهر مقدار هم كه باشد ، جائز نيست براي خدا مثل و مانندي قائل شود ، در حاليكه خداي سبحان او را و نياكان او را آفريده ، و نظام كون را طوري قرار داده كه رزق و بقاء او را تامين كند .

(فاتوا بسورة من مثله ) امر در ( فاتوا ، پس بياوريد ) ، امر تعجيزي است ، تا بهمه بفهماند : كه قرآن معجزه است ، و هيچ بشري نمي‏تواند نظيرش را بياورد ، و اينكه اين كتاب از ناحيه خدا نازل شده ، و در آن هيچ شكي نيست ، معجزه است كه تا زمين و زمان باقي است ، آن نيز باعجاز خود باقي است ، و اين تعجيز ، در خصوص آوردن نظيري براي قرآن ، در قرآن كريم مكرر آمده ، مانند آيه : ( قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي ان ياتوا بمثل هذا القرآن ، لا ياتون بمثله ، و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا ، بگو اگر انس و جن دست بدست هم دهند ، كه مثل اين قرآن بياورند ، نمي‏توانند

ترجمة الميزان ج : 1ص :92

بياورند ، هر چند كه مدد كار يكديگر شوند ) و نيز مانند آيه : ( ام يقولون افتريه ؟ قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون الله ، ان كنتم صادقين و يا آنكه ميگويند : اين قرآن افترائي است كه بخدا بسته ، بگو اگر راست ميگوئيد ، غير از خدا هر كس را كه ميخواهيد دعوت كنيد ، و بكمك بطلبيد ، و شما هم ده سوره مثل آن بخدا افتراء ببنديد) .

و بنا بر اين ضمير در كلمه ( مثله ) ، به كلمه ( ما ) ، در جمله ( مما نزلنا ) برمي‏گردد ، و در نتيجه آيه شريفه تعجيزي است از طرف قرآن ، و بي سابقه بودن اسلوب و طرز بيان آن .

ممكن هم هست ضمير نامبرده به كلمه ( عبد ) ، در جمله ( عبدنا ) برگردد ، كه در اين صورت آيه شريفه تعجيز بخود قرآن نيست ، بلكه بقرآن است از حيث اينكه مردي بي سواد و درس نخوانده آنرا آورده ، كسي آنرا آورده كه تعليمي نديده و اين معارف عالي و گرانبها و بيانات بديع و بي سابقه و متقن را از احدي از مردم نگرفته ، در نتيجه آيه شريفه در سياق آيه : ( قل لو شاء الله ما تلوته عليكم ، و لا ادريكم به ، فقد لبثت فيكم عمرا من قبله ا فلا تعقلون ؟ بگو : اگر خدا مي‏خواست نهمن آنرا بر شما مي‏خواندم ، و نه از آن اطلاعي مي‏داشتم ، خود شما شاهديد كه مدتها از عمرم قبل از اين قرآن در بين شما زيستم ، در حالي كه خبري از آنم نبود ، باز هم تعقل نمي‏كنيد ؟ ) و در بعضي روايات هر دو احتمال نامبرده بعنوان تفسير آيه مورد بحث آمده .

اين نكته را هم بايد دانست كه اين آيه و نظائر آن دلالت دارد بر اينكه قرآن كريم همه‏اش معجزه است ، حتي كوچكترين سوره‏اش ، مانند سوره كوثر ، و سوره عصر ، و اينكه بعضي احتمال داده ، و يا شايد بدهند ، كه ضمير در ( مثله ) بخصوص سوره مورد بحث ، و در آيه سوره يونس بخصوص سوره يونس برگردد ، احتمالي است كه فهم مانوس با اسلوبهاي كلام آنرا نمي‏پذيرد ، براي اينكه كسي كه بقرآن تهمت مي‏زند : كه ساخته و پرداخته رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است ، و آنجناب آنرا بخدا افتراء بسته ، بهمه قرآن نظر دارد ، نه تنها بيك سوره و دو سوره .

با اين حال معنا ندارد در پاسخ آنان بفرمايد : اگر شك داريد ، يك سوره مانند سوره بقره و يا يونس بياوريد ، چون برگشت معنا بنظير اين حرف ميشود ، كه بگوئيم : اگر در خدائي بودن سوره كوثر يا اخلاص مثلا شك داريد ، همه دست بدست هم دهيد ، و يك سوره مانند بقره و يا يونس بياوريد ، و اين طرز سخن را هر كس بشنود زشت و ناپسند مي‏داند .


ترجمة الميزان ج : 1ص :93

اعجاز و ماهيت آن

قرآن كريم در آيه مورد بحث ، و آياتي كه نقل كرديم ، ادعاء كرده است : بر اينكه آيت و معجزه است ، و استدلال كرده باينكه اگر قبول نداريد ، مانند يك سوره از آنرا بياوريد ، و اين دعوي قرآن بحسب حقيقت بدو دعوي منحل ميشود ، يكي اينكه بطور كلي معجزه و خارق عادت وجود دارد ، و دوم اينكه قرآن يكي از مصاديق آن معجزات است ، و معلوم است كه اگر دعوي دوم ثابت شود ، قهرا دعوي اولي هم ثابت شده ، وبهمين جهت قرآن كريم هم در مقام اثبات دعوي اولي بر نيامد ، و تنها اكتفاء كرد باثبات دعوي دوم ، و اينكه خودش معجزه است و بر دعوي خود استدلال كرد به مسئله تحدي ، و تعجيز ، و وقتي بشر نتوانست نظير آنرا بياورد هر دو نتيجه را گرفت .

چيزي كه هست اين بحث و سئوال باقي مي‏ماند ، كه معجزه چگونه صورت مي‏گيرد ، با اينكه اسمش با خودش است ، كه مشتمل بر عملي است كه عادت جاري در طبيعت ، يعني استناد مسببات باسباب معهود و مشخص آنرا نمي‏پذيرد ، چون فكر ميكند ، قانون علت و معلول استثناء پذير نيست ، نه هيچ سببي از مسببش جدا ميشود ، و نه هيچ مسببي بدون سبب پديد مي‏آيد ، و نه در قانون عليت امكان تخلف و اختلافي هست ، پس چطور مي‏شود كه مثلا عصاي موسي بدون علت كه توالد و تناسل باشد ، اژدها گردد ؟ و مرده چندين سال قبل با دم مسيحائي مسيح زنده شود ؟ ! قرآن كريم اين شبهه را زايل كرده ، و حقيقت امر را از هر دو جهت بيان مي‏كند ، يعني هم بيان مي‏كند : اصل اعجاز ثابت است ، و قرآن خود يكي از معجزات است ، و براي اثبات اصل اعجاز دليلي است كافي ، براي اينكه احدي نمي‏تواند نظيرش را بياورد .

و هم بيان مي‏كند كه حقيقت اعجاز چيست ، و چطور مي‏شود كه در طبيعت امري رخ دهد ، كه عادت طبيعت را خرق كرده ، و كليت آنرا نقض كند ؟ .

اعجاز قرآن

در اينكه قرآن كريم براي اثبات معجزه بودنش بشر را تحدي كرده هيچ حرفي و مخالفي نيست ، و اين تحدي ، هم در آيات مكي آمده ، و هم آيات مدني ، كه همه آنها دلالت دارد بر اينكه قرآن آيتي است معجزه ، و خارق ، حتي آيه قبلي هم كه مي‏فرمود : ( و ان كنتم في ريب مما نزلنا علي عبدنا

ترجمة الميزان ج : 1ص :94

فاتوا بسورة من مثله ) الخ ، استدلالي است بر معجزه بودن قرآن ، بوسيله تحدي ، و آوردن سوره‏اي نظير سوره بقره ، و بدستشخصي بي سواد مانند رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) ، نه اينكه مستقيما و بلا واسطه استدلال بر نبوت رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) باشد ، بدليل اينكه اگر استدلال بر نبوت آن جناب باشد ، نه بر معجزه بودن قرآن ، بايد در اولش مي‏فرمود : ( و ان كنتم في ريب من رسالة عبدنا ، اگر در رسالت بنده ما شك داريد ) ، ولي اينطور نفرمود ، بلكه فرمود : اگر در آنچه ما بر عبدمان نازل كرده‏ايم شك داريد ، يك سوره مثل اين سوره را بوسيله مردي درس نخوانده بياوريد ، پس در نتيجه تمامي تحدي‏هائيكه در قرآن واقع شده ، استدلالي را ميمانند كه بر معجزه بودن قرآن و نازل بودن آن از طرف خدا شده‏اند ، و آيات مشتمله بر اين تحديها از نظر عموم و خصوص مختلفند ، بعضي‏ها در باره يك سوره تحدي كرده‏اند ، نظير آيه سوره بقره ، و بعضي بر ده سوره ، و بعضي بر عموم قرآن و بعضي بر خصوص بلاغت آن ، و بعضي بر همه جهات آن .

يكي از آياتيكه بر عموم قرآن تحدي كرده ، آيه : ( قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي ان ياتوا بمثل هذا القرآن ، لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا ) است كه ترجمه‏اش گذشت ، و اين آيه در مكه نازل شده ، و عموميت تحدي آن جاي شك براي هيچ عاقلي نيست .

پس اگر تحديهاي قرآن تنها در خصوص بلاغت و عظمت اسلوب آن بود ، ديگر نبايد از عرب تجاوز ميكرد ، و تنها بايد عرب را تحدي كند ، كه اهل زبان قرآنند ، آنهم نه كردهاي عرب ، كه زبان شكسته‏اي دارند ، بلكه عربهاي خالص جاهليت و آنها كه هم جاهليت و هم اسلام را درك كرده‏اند ، آن هم قبل از آنكه زبانشان با زبان ديگر اختلاط پيدا كرده ، و فاسد شده باشد ، و حال آنكه مي‏بينيم سخني از عرب آن هم با اين قيد و شرطها بميان نياورده ، و در عوض روي سخن بجن و انس كرده است ، پس معلوم ميشود معجزه بودنش تنها از نظر اسلوب كلام نيست .

و همچنين غير بلاغت و جزالت اسلوب ، هيچ جهت ديگر قرآن به تنهائي مورد نظر نيست ، و نميخواهد بفهماند تنها در فلان صفت معجزه است مثلا در اينكه مشتمل بر معارفي است حقيقي ، و اخلاق .

فاضله ، و قوانين صالحه ، و اخبار غيبي ، و معارف ديگريكه هنوز بشر نقاب از چهره آن بر نداشته ، معجزه است ، چون هر يك از جهات را يك طائفه از جن و انس مي‏فهمند ، نه همه آنها پس اينكه بطور مطلق تحدي كرد ، ( يعني فرمود : اگر شك داريد مثلش را بياوريد ) ، و نفرمود كتابي فصيح مثل آن بياوريد ، و يا كتابي مشتمل بر چنين معارف بياوريد ، مي‏فهماند كه قرآن از هر جهتي كه ممكن است مورد برتري قرار گيرد برتر است ، نه يك جهت و دو جهت .


ترجمة الميزان ج : 1ص :95

بنا بر اين قرآن كريم هم معجزيست در بلاغت ، براي بليغ‏ترين بلغاء و هم آيتي است فصيح ، براي فصيح‏ترين فصحاء و هم خارق العاده‏ايست براي حكماء در حكمتش ، و هم سرشارترين گنجينه علمي است معجزه‏آسا ، براي علماء و هم اجتماعي‏ترين قانوني است معجزآسا ، براي قانون گذاران ، و سياستي است بديع ، و بي سابقه براي سياستمداران و حكومتي است معجزه ، براي حكام ، و خلاصه معجزه‏ايست براي همه عالميان ، در حقايقي كه راهي براي كشف آن ندارند ، مانند امور غيبي ، و اختلاف در حكم ، و علم و بيان .

از اينجا روشن ميشود كه قرآن كريم دعوي اعجاز ، از هر جهت براي خود مي‏كند ، آنهم اعجاز براي تمامي افراد جن و انس ، چه عوام و چه خواص ، چه عالم و چه جاهل ، چه مرد و چه زن ، چه فاضل متبحر و چه مفضول ، چه و چه و چه ، البته بشرطي كه اينقدر شعور داشته باشد كه حرف سرش شود .

براي اينكه هر انساني اين فطرت را دارد كه فضيلت را تشخيص دهد ، و كم و زياد آنرا بفهمد پس هر انساني ميتواند در فضيلت‏هائي كه در خودش و يا در غير خودش سراغ دارد ، فكر كند ، و آنگاه آنرا در هر حديكه درك مي‏كند ، با فضيلتي كه قرآن مشتمل بر آنست مقايسه كند ، آنگاه بحق و انصاف داوري نمايد ، و فكر كند ، و انصاف دهد ، آيا نيروي بشري ميتواند معارفي الهي ، و آن هم مستدل از خود بسازد ؟ بطوريكه با معارف قرآن هم سنگ باشد ؟ و واقعا و حقيقتا معادل و برابر قرآن باشد ؟ و آيا يك انسان اين معنا در قدرتش هست كه اخلاقي براي سعادت بشر پيشنهاد كند ، كه همه‏اش بر اساس حقايق باشد ؟ و در صفا و فضيلت درست آنطور باشد كه قرآن پيشنهاد كرده ؟ ! و آيا براي يك انسان اين امكان هست ، كه احكام و قوانيني فقهي تشريع كند ، كه دامنه‏اش آنقدر وسيع باشد ، كه تمامي افعال بشر را شامل بشود ؟ و در عين حال تناقضي هم در آن پديد نيايد ؟ و نيز در عين حال روح توحيد و تقوي و طهارت مانند بند تسبيح در تمامي آن احكام و نتائج آنها ، و اصل و فرع آنها دويده باشد ؟ و آيا عقل هيچ انسانيكه حد اقل شعور را داشته باشد ، ممكن ميداند كه چنين آمارگيري دقيق از افعال و حركات و سكنات انسانها ، و سپس جعل قوانيني براي هر حركت و سكون آنان ، بطوريكه از اول تا باخر قوانينش يك تناقض ديده نشود از كسي سر بزند كه مدرسه نرفته باشد ، و در شهري كه مردمش با سواد و تحصيل كرده باشند ، نشو و نما نكرده باشد ، بلكه در محيطي ظهور كرده باشد ، كه بهره‏شان از انسانيت و فضائل و كمالات بي شمار آن ، اين باشد كه از راه غارتگري ، و جنگ لقمه ناني بكف آورده ، و براي اينكه بسد جوعشان كافي باشد ، دخترانرا زنده بگور كنند ، و فرزندان خود را بكشند ، و به پدران خود فخر نموده ، مادران را همسر خود سازند ، و

ترجمة الميزان ج : 1ص :96

بفسق و فجور افتخار نموده ، علم را مذمت ، و جهل را حمايت كنند ، و در عين پلنگ دماغي و حميت دروغين خود ، تو سري خور هر رهگذر باشند ، روزي يمني‏ها استعمارشان كنند ، روز ديگر زير يوغ حبشه در آيند ، روزي برده دسته جمعي روم شوند ، روز ديگر فرمانبر بي قيد و شرط فارس شوند ؟ آيا از چنين محيطي ممكن است چنين قانون‏گذاري برخيزد ؟ و آيا هيچ عاقلي بخود جرئت ميدهد كه كتابي بياورد ، و ادعاء كند كه اين كتاب هدايت تمامي عالميان ، از بي سواد و دانشمند و از زن و مرد و از معاصرين من و آيندگان ، تا آخر روزگار است ، و آنگاه در آن اخباري غيبي از گذشته و آينده ، و از امتهاي گذشته و آينده ، نه يكي ، و نه دو تا ، آنهم در بابهاي مختلف ، و داستانهاي گوناگون قرار داده باشد ، كه هيچيك از اين معارف با ديگري مخالفت نداشته ، و از راستي و درستي هم بي بهره نباشد ، هر قسمتش قسمت‏هاي ديگر را تصديق كند ؟ ! و آيا يك انسان كه خود يكي از اجزاء عالم ماده و طبيعت است ، و مانند تمامي موجودات عالم محكوم به تحول و تكامل است ، ميتواند در تمامي شئون عالم بشري دخل و تصرف نموده ، قوانين ، و علوم ، و معارف ، و احكام ، و مواعظ ، و امثال ، و داستانهائي در خصوص كوچكترين و بزرگترين شئون بشري بدنيا عرضه كند ، كه با تحول و تكامل بشر متحول نشود ، و از بشر عقب نماند ؟ و حال و وضع خود آن قوانين هم از جهت كمال و نقص مختلف نشود ، با اينكه آنچه عرضه كرده ، بتدريج عرضه كرده باشد و در آن پاره‏اي معارف باشد كه در آغاز عرضه شده ، در آخر دو باره تكرار شده باشد ، و در طول مدت ، تكاملي نكرده تغيري نيافته باشد ، و نيز در آن فروعي متفرع بر اصولي باشد ؟ با اينكه همه ميدانيم كه هيچ انساني از نظر كمال و نقص عملش بيك حال باقي نمي‏ماند ، در جواني يك جور فكر مي‏كند ، چهل‏ساله كه شد جور ديگر ، پير كه شد جوري ديگر .

پس انسان عاقل و كسي كه بتواند اين معاني را تعقل كند ، شكي برايش باقي نمي‏ماند ، كه اين مزاياي كلي ، و غير آن ، كه قرآن مشتمل بر آنست ، فوق طاقت بشري ، و بيرون از حيطه وسائل طبيعي و مادي است ، و بفرض هم كه نتواند اين معاني را درك كند ، انسان بودن خود را كه فراموش نكرده ، و وجدان خود را كه گم ننموده ، وجدان فطري هر انساني باو ميگويد : در هر مسئله‏اي كه نيروي فكريت از دركش عاجز ماند ، و آنطور كه بايد نتوانست صحت و سقم و درستي و نادرستي آنرا بفهمد ، و ماخذ و دليل هيچيك را نيافت ، بايد باهل خبره و متخصص در آن مسئله مراجعه بكني .


ترجمة الميزان ج : 1ص :97

در اينجا ممكن است خواننده عزيز بپرسد كه اينكه شما اصرار داريد عموميت اعجاز قرآن را ثابت كنيد ، چه فائده‏اي بر اين عموميت مترتب ميشود ، و تحدي عموم مردم چه فائده‏اي دارد ؟ بايد خواص بفهمند كه قرآن معجزه است ، زيرا عوام در مقابل هر دعوتي سريع الانفعال و زود باورند ، و هر معامله‏اي كه با ايشان بكنند ، مي‏پذيرند ، مگر همين مردم نبودند كه در برابر دعوت امثال حسينعلي بهاء ، و قادياني ، و مسيلمه كذاب ، خاضع شده ، و آنها را پذيرفتند ؟ ! با اينكه آنچه آنها آورده بودند به هذيان بيشتر شباهت داشت ، تا سخن آدمي ؟ در پاسخ ميگوئيم : اولا تنها راه آوردن معجزه براي عموم بشر ، و براي أبد اين است كه آن معجزه از سنخ علم و معرفت باشد ، چون غير از علم و معرفت هر چيز ديگريكه تصور شود ، كه سر و كارش با ساير قواي دراكه انسان باشد ، ممكن نيست عموميت داشته ، ديدنيش را همه و براي هميشه ببينند ، شنيدنيش را همه بشر ، و براي هميشه بشنوند عصاي موسايش براي همه جهانيان ، و براي ابد معجزه باشد ، و نغمه داوديش نيز عمومي و ابدي باشد ، چون عصاي موسي ، و نغمه داود ، و هر معجزه ديگريكه غير از علم و معرفت باشد ، قهرا موجودي طبيعي ، و حادثي حسي خواهد بود ، كه خواه نا خواه محكوم قوانين ماده ، و محدود به يك زمان ، و يك مكان معيني ميباشد ، و ممكن نيست غير اين باشد ، و بفرض محال يا نزديك به محال ، اگر آنرا براي تمامي افراد روي زمين ديدني بدانيم ، باري بايد همه سكنه روي زمين براي ديدن آن در يك محل جمع شوند ، و بفرضي هم كه بگوئيم براي همه و در همه جا ديدني باشد ، باري براي اهل يك عصر ديدني خواهد ، بود نه براي ابد .

بخلاف علم و معرفت ، كه ميتواند براي همه ، و براي ابد معجزه باشد ، اين اولا ، و ثانيا وقتي از مقوله علم و معرفت شد ، جواب اشكال شما روشن ميشود ، چون بحكم ضرورت فهم مردم مختلف است ، وقوي و ضعيف دارد ، همچنانكه كمالات نيز مختلف است ، و راه فطري و غريزي انسان براي درك كمالات كه روزمره در زندگيش آنرا طي مي‏كند ، اين است كه هر چه را خودش درك كرد ، و فهميد ، كه فهميده ، و هر جا كميت فهمش از درك چيزي عاجز ماند ، بكساني مراجعه مي‏كند ، كه قدرت درك آنرا دارند ، و آنرا درك كرده‏اند ، و آنگاه حقيقت مطلب را از ايشان مي‏پرسند ، در مسئله اعجاز قرآن نيز فطرت غريزي بشر حكم باين مي‏كند ، كه صاحبان فهم قوي ، و صاحب نظران از بشر ، در پي كشف آن برآيند ، و معجزه بودن آنرا درك كنند ، و صاحبان فهم ضعيف بايشان مراجعه نموده ، حقيقت حال را سئوال كنند ، پس تحدي و تعجيز قرآن عمومي است ، و معجزه بودنش براي فرد فرد بشر ، و براي تمامي اعصار ميباشد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :98

تحدي قرآن به علم

قرآن كريم بعلم و معرفت تحدي كرده ، يعني فرموده : اگر در آسماني بودن آن شك داريد ، همه دست بدست هم دهيد ، و كتابي درست كنيد كه از نظر علم و معرفت مانند قرآن باشد ، يكجا فرموده : ( و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي‏ء ، ما كتاب را كه بيان همه چيزها است بر تو نازل كرديم ) و جائي ديگر فرموده : ( لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين ، هيچ تر و خشكي نيست مگر آنكه در كتابي بيانگر ، ضبط است ) ، و از اين قبيل آياتي ديگر .

آري هر كس در متن تعليمات عاليه اسلام سير كند ، و آنچه از كليات كه قرآن كريم بيان كرده و آنچه از جزئيات كه همين قرآن در آيه : ، ( و ما آتيكم الرسول فخذوه ، و ما نهيكم عنه فانتهوا ، رسول شما را بهر چه امر كرد انجام دهيد ، و از هر چه نهي كرد اجتناب كنيد ) و آيه : ( لتحكم بين الناس بما اريك الله تا در ميان مردم بانچه خدا نشانت داده حكم كني ) و آياتي ديگر به پيامبر اسلام حوالت داده ، و آن جناب بيان كرده ، مورد دقت قرار دهد ، خواهد ديد كه اسلام از معارف الهي فلسفي ، و اخلاق فاضله ، و قوانين ديني و فرعي ، از عبادتها ، و معاملات ، و سياسات اجتماعي و هر چيز ديگري كه انسانها در مرحله عمل بدان نيازمندند ، نه تنها متعرض كليات و مهمات مسائل است ، بلكه جزئي‏ترين مسائل را نيز متعرض است ، و عجيب اين است كه تمام معارفش بر اساس فطرت ، و اصل توحيد بنا شده ، بطوريكه تفاصيل و جزئيات احكامش ، بعد از تحليل ، به توحيد بر مي‏گردد ، و اصل توحيدش بعد از تجزيه بهمان تفاصيل بازگشت مي‏كند .

قرآن كريم خودش بقاء همه معارفش را تضمين كرده ، و آنرا نه تنها صالح براي تمامي نسلهاي بشر دانسته ، و در آيه : ( و انه لكتاب عزيز ، لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ، تنزيل من حكيم حميد ، نه از گذشته و نه در آينده ، باطل در اين كتاب راه نمي‏يابد ، چون كتابي است عزيز ، و نازل شده از ناحيه خداي حكيم حميد ) و آيه : ( انا نحن نزلنا الذكر ، و انا له لحافظون ، ما ذكر را نازل كرديم ، و خود ما آنرا حفظ مي‏كنيم ) فرموده : كه اين كتاب با مرور ايام و كرور ليالي كهنه نميشود ، كتابي است كه تا آخرين روز روزگار ، ناسخي ، هيچ حكمي از احكام آنرا نسخ نمي‏كند و قانون تحول و تكامل آنرا كهنه نمي‏سازد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :99

خواهي گفت علماي علم الاجتماع ، و جامعه‏شناسان ، و قانون‏دانان عصر حاضر ، اين معنا برايشان مسلم شده : كه قوانين اجتماعي بايد با تحول اجتماع و تكامل آن تحول بپذيرد ، و پا بپاي اجتماع رو بكمال بگذارد ، و معنا ندارد كه زمان بسوي جلو پيش برود ، و تمدن روز بروز پيشرفت بكند ، و در عين حال قوانين اجتماعي قرنها قبل ، براي امروز ، و قرنها بعد باقي بماند .

جواب اين شبهه را در تفسير آيه : ( كان الناس امة واحدة ) الخ خواهيم داد انشاء الله .

و خلاصه كلام و جامع آن اين است كه : قرآن اساس قوانين را بر توحيد فطري ، و اخلاق فاضله غريزي بنا كرده ، ادعاء مي‏كند كه تشريع ( تقنين قوانين ) بايد بر روي بذر تكوين ، و نواميس هستي جوانه زده و رشد كند ، و از آن نواميس منشا گيرد ، ولي دانشمندان و قانون‏گذاران ، اساس قوانين خود را ، و نظريات علمي خويش را بر تحول اجتماع بنا نموده ، معنويات را بكلي ناديده مي‏گيرند ، نه بمعارف توحيد كار دارند ، و نه به فضائل اخلاق ، و بهمين جهت سخنان ايشان همه بر سير تكامل اجتماعي مادي ، و فاقد روح فضيلت دور مي‏زند ، و چيزيكه هيچ مورد عنايت آنان نيست ، كلمه عاليه خداست .

تحدي بكسي كه قرآن بر وي نازل شده

قرآن كريم بشر را بشخص رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) ، كه آورنده آنست ، تحدي كرده و فرموده : آوردن شخصي امي و درس نخوانده و مربي نديده كتابي را كه هم الفاظش معجزه است و هم معانيش ، أمري طبيعي نيست ، و جز بمعجزه صورت نمي‏گيرد : ( قل لو شاء الله ما تلوته عليكم ، و لا ادريكم به ، فقد لبثت فيكم عمرا من قبله ، ا فلا تعقلون ؟ بگو اگر خدا ميخواست اين قرآن را بر شما تلاوت نكنم ، نمي‏كردم ، و نه شما مي‏فهميديد ، شما ميدانيد كه قبل از اين سالها در ميان شما بودم ، آيا باز هم تعقل نمي‏كنيد ؟ آري رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) سالها بعنوان مردي عادي در بين مردم زندگي كرد ، در حاليكه نه براي خود فضيلتي و فرقي با مردم قائل بود ، و نه سخني از علم بميان آورده بود ، حتي احدي از معاصرينش يك بيت شعر و يا نثر هم از او نشنيد ، و در مدت چهل سال كه دو ثلث عمر او ميشود ، ( و معمولا هر كسي كه در صدد كسب جاه و مقام باشد ، عرصه تاخت و تازش ، و بحبوحه فعاليتش ، از جواني تا چهل سالگي است مترجم ) با اين حال آن جناب در اين مدت نه مقامي كسب كرد ، و نه يكي از عناوين اعتباري كه ملاك برتري و تقدم است بدست آورد ، آنگاه در رأس چهل سالگي

ترجمة الميزان ج : 1ص :100

ناگهان طلوع كرد ، و كتابي آورد ، كه فحول و عقلاي قومش از آوردن چون آن عاجز ماندند ، و زبان بلغاء و فصحاء و شعراي سخن‏دانشان به لكنت افتاد ، و لال شد ، و بعد از آنكه كتابش در اقطار زمين منتشر گشت ، احدي جرئت نكرد كه در مقام معارضه با آن بر آيد ، نه عاقلي اين فكر خام را در سر پروريد ، و نه فاضلي دانا چنين هوسي كرد ، نه خردمندي در ياراي خود ديد ، و نه زيرك هوشياري اجازه چنين كاري بخود داد .

نهايت چيزيكه دشمنانش در باره‏اش احتمال دادند ، اين بود : كه گفته‏اند : وي سفري براي تجارت بشام كرده ، ممكن است در آنجا داستانهاي كتابش را از رهبانان آن سرزمين گرفته باشد ، در حاليكه سفرهاي آنجناب بشام عبارت بود از يك سفر كه با عمويش ابو طالب كرد ، در حاليكه هنوز بسن بلوغ نرسيده بود ، و سفري ديگر با ميسره غلام خديجه (عليهاالسلام‏) كرد ، كه در آنروزها بيست و پنج‏ساله بود ، ( نه چهل‏ساله ) ، علاوه بر اينكه جمعي كه با او بودند شب و روز ملازمش بودند .

و بفرض محال ، اگر در آن سفر از كسي چيزي آموخته باشد ، چه ربطي باين معارف و علوم بي پايان قرآن دارد ؟ و اين همه حكمت و حقايق در آنروز كجا بود ؟ و اين فصاحت و بلاغت را كه تمامي بلغاي دنيا در برابرش سر فرود آورده ، و سپر انداختند ، و زبان فصحاء در برابرش لال و الكن شده ، از چه كسي آموخته ؟ .

و يا گفته‏اند : كه وي در مكه گاهي بسر وقت آهنگري رومي مي‏رفته ، كه شمشير ميساخت .

و قرآن كريم در پاسخ اين تهمتشان فرمود : ( و لقد نعلم انهم يقولون : انما يعلمه بشر ، لسان الذي يلحدون اليه اعجمي ، و هذا لسان عربي مبين ، ما دانستيم كه آنان ميگويند بشري اين قرآن را بوي درس ميدهد ، ( فكر نكردند آخر ) زبان آنكسي كه قرآن را بوي نسبت ميدهند غير عربي است ، و اين قرآن بزبان عربي آشكار است ) .

و يا گفته‏اند : كه پاره‏اي از معلوماتش را از سلمان فارسي گرفته ، كه يكي از علماي فرس ، و داناي بمذاهب و اديان بوده است ، با اينكه سلمان فارسي در مدينه مسلمان شد ، و وقتي بزيارت آنجناب نائل گشت ، كه بيشتر قرآن نازل شده بود چون بيشتر قرآن در مكه نازل شد ، و در اين قسمت از قرآن تمامي آن معارف كلي اسلام ، و داستانها كه در آيات مدني هست ، نيز وجود دارد ، بلكه آنچه در آيات مكي هست ، بيشتر از آنمقداري است كه در آيات مدني وجود دارد ، پس سلمان كه يكي از صحابه آنجناب است ، چه چيز بمعلومات او افزوده ؟ .


ترجمة الميزان ج : 1ص :101

علاوه بر اينكه خودشان ميگويند سلمان داناي بمذاهب بوده ، يعني به تورات و انجيل ، و آن تورات و انجيل ، امروز هم در دسترس مردم هست ، بردارند و بخوانند و با آنچه در قرآن هست مقايسه كنند ، خواهند ديد كه تاريخ قرآن غير تاريخ آن كتابها ، و داستانهايش غير آن داستانها است ، در تورات و انجيل لغزشها و خطاهائي بانبياء نسبت داده ، كه فطرت هر انسان معمولي متنفر از آن است ، كه چنين نسبتي را حتي بهيك كشيش ، و حتي به يك مرد صالح متعارف بدهد ، واحدي اينگونه جسارتها را به يكي از عقلاي قوم خود نميكند .

و اما قرآن كريم ساحت انبياء را مقدس دانسته ، و آنان را از چنان لغزشها بري ميداند ، و نيز در تورات و انجيل مطالب پيش پا افتاده‏اي است ، كه نه از حقيقتي پرده بر ميدارد ، و نه فضيلتي اخلاقي به بشر مي‏آموزد ، و اما قرآن كريم از آن مطالب آنچه براي مردم در معارف و اخلاقشان بدرد ميخورد آورده ، و بقيه را كه قسمت عمده اين دو كتابست رها كرده .

تحدي قرآن كريم به خبرهائيكه از غيب داده

قرآن كريم در آيات بسياريبا خبرهاي غيبي خود تحدي كرده ، يعني به بشر اعلام نموده : كه اگر در آسماني بودن اين كتاب ترديد داريد ، كتابي نظير آن مشتمل بر اخبار غيبي بياوريد .

و اين آيات بعضي در باره داستانهاي انبياء گذشته ، و امتهاي ايشان است ، مانند آيه : ( تلك من أنباء الغيب ، نوحيها اليك ، ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا ، اين داستان از خبرهاي غيب است ، كه ما بتو وحي مي‏كنيم ، و تو خودت و قومت هيچيك از آن اطلاع نداشتيد ) ، و آيه : ( ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك ، و ما كنت لديهم اذا جمعوا امرهم و هم يمكرون ، اين سرگذشت يوسف از خبرهاي غيبي است ، كه ما بتو وحي مي‏كنيم ، تو خودت در آن جريان نبودي ، و نديدي كه چگونه حرف‏هاي خود را يكي كردند ، تا با يوسف نيرنگ كنند ) و آيه : ( ذلك من انباء الغيب ، نوحيه اليك ، و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ، ايهم يكفل مريم ؟ و ما كنت لديهم ، اذ يختصمون ، اين از خبرهاي غيبي است ، كه ما بتو وحي مي‏كنيم .

و گر نه تو آنروز نزد ايشان نبودي ، كه داشتند قرعه‏هاي خود مي‏انداختند ، كه كدامشان سرپرست مريم شود ، و نيز نبودي كه چگونه بر سر اين كار با هم مخاصمه مي‏كردند ) و آيه : ( ذلك عيسي بن مريم قول الحق الذي فيه يمترون ، اينست عيسي بن مريم آن قول حقيكه در او شك مي‏كنند ) ، و آياتي ديگر .


ترجمة الميزان ج : 1ص :102

و يك قسمت ديگر در باره حوادث آينده است ، مانند آيه : ( غلبت الروم في ادني الارض ، و هم من بعد غلبهم سيغلبون في بضع سنين ، سپاه روم در سرزمين پائين‏تر شكست خوردند ، ولي هم ايشان بعد از شكستشان بزودي و در چند سال بعد غلبه خواهند كرد ) ، و آيه : ( ان الذي فرض عليك القرآن ، لرادك الي معاد ، آن خدائيكه قرآن را نصيب تو كرد ، بزودي تو را بدانجا كه از آنجا گريختي ، يعني بشهر مكه بر مي‏گرداند)، و آيه ( لتدخلن المسجد الحرام ، انشاء الله آمنين ، محلقين رؤسكم ، و مقصرين لا تخافون ، بزودي داخل مسجد الحرام ميشويد ، انشاء الله ، در حاليكه سرها تراشيده باشيد ، و تقصير كرده باشيد ، و در حاليكه هيچ ترسي نداشته باشيد ) ، و آيه : ( سيقول المخلفون ، اذا انطلقتم الي مغانم لتاخذوها ، : ذرونا نتبعكم ، بزودي آنها كه از شركت در جهاد تخلف كردند ، وقتي براي گرفتن غنيمت روانه ميشويد ، التماس خواهند كرد : كه اجازه دهيد ما هم بيائيم ) و آيه : ( و الله يعصمك من الناس ، و خدا تو را از شر مردم حفظ مي‏كند ) ، و آيه - (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون بدرستيكه ما خودمان ذكر را نازل كرده‏ايم ، و خودمان نيز بطور مسلم آنرا حفظ خواهيم كرد ) ، و آيات بسياري ديگر كه مؤمنين را وعده‏ها داده ، و همانطور كه وعده داد تحقق يافت ، و مشركين مكه و كفار را تهديدها كرد ، و همانطور كه تهديد كرده بود ، واقع شد .

و از اين باب است آيات ديگريكه در باره امور غيبي است ، نظير آيه : ( و حرام علي قرية اهلكناها ، انهم لا يرجعون ، حتي اذا فتحت ياجوج و ماجوج ، و هم من كل حدب ينسلون ، و اقترب الوعد الحق ، فاذا هي شاخصة ابصار الذين كفروا ، يا ويلنا قد كنا في غفلة من هذا ، بل كنا ظالمين ، ممكن نيست مردم آن شهريكه ما نابودشان كرديم ، و مقدر نموديم كه ديگر باز نگردند ، اينكه باز گردند ، مگر وقتي كه راه ياجوج و ماجوج باز شود ، در حاليكه از هر پشته‏اي سرازير شوند ، و وعده حق نزديك شود ، كه در آن هنگام ديده آنانكه كافر شدند از شدت تحير باز ميماند ، و ميگويند : واي بر ما كه از اين آتيه خود در غفلت بوديم ، بلكه حقيقت مطلب آنست كه ستمگر بوديم ) ، و آيه ( وعد الله الذين آمنوا منكم ، و عملوا الصالحات ، ليستخلفنهم في الارض ، خدا كساني از شما را كه ايمان آوردند ، و عمل صالح كردند ، وعده داد : كه بزودي ايشانرا جانشين در زمين كند ) ، و آيه ( قل : هو القادر علي ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ، بگو خدا قادر است بر اينكه عذابي از بالاي سر بر شما مسلط كند ) .


ترجمة الميزان ج : 1ص :103

باز از اين باب است آيه : ( و ارسلنا الرياح لواقح ، ما بادها را فرستاديم تا گياهان نر و ماده را تلقيح كنند ) ، ، و آيه ( و انبتنا فيها من كل شي‏ء موزون و رويانديم در زمين از هر گياهي موزون كه هر يك وزن مخصوص دارد ) و آيه : ( و الجبال اوتادا ، آيا ما كوهها را استخوان‏بندي زمين نكرديم ) ، كه اينگونه آيات از حقايقي خبر داده كه در روزهاي نزول قرآن در هيچ جاي دنيا اثري از آن حقايق علمي وجود نداشته ، و بعد از چهارده قرن ، و بعد از بحث‏هاي علمي طولاني بشر موفق بكشف آنها شده است .

باز از اين باب است ( البته اين مطلب از مختصات اين تفسير است كه همانطور كه در مقدمه كتاب گفتيم ، معناي يك آيه را از آيات ديگر قرآن استفاده نموده ، براي فهم يك آيه ساير آيات را استنطاق مي‏كند ، و از بعضي براي بعضي ديگر شاهد مي‏گيرد ) آيه شريفه : ( يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه ، فسوف ياتي الله بقوم يحبهم و يحبونه ، اي كسانيكه ايمان آورده‏ايد ! هر كس از شما از دين خود بر گردد ، ضرري بدين خدا نمي‏زند ، چون بزودي خداوند مردماني خواهد آورد ، كه دوستشان دارد ، و ايشان او را دوست ميدارند ) ، و آيه شريفه ( و لكل امة رسول ، فاذا جاء رسولهم ، قضي بينهم بالقسط ، براي هر امتي رسولي است ، همينكه رسولشان آمد ، در ميان آن امت بعدالت حكم ميشود ) ، تا آخر چند آيه و آيه شريفه ( فاقم وجهك للدين حنيفا ، فطرة الله التي فطر الناس عليها ، روي دل بسوي دين حنيف كن ، كه فطرة خدائي است ، آن فطرتي كه خدا بشر را بدان فطرت آفريده ) ، و آياتي ديگر كه از حوادث عظيم آينده اسلام و يا آينده دنيا خبر ميدهد ، كه همه آن حوادث بعد از نزول آن آيات واقع شده ، و بزودي انشاء الله مقداري از آنها را در بحث از سوره اسراء ايراد مي‏كنيم .

تحدي قرآن باينكه اختلافي در آن نيست

قرآن كريم باين معنا تحدي كرده ، كه در سراپاي آن اختلافي در معارف وجود ندارد ، و فرموده : ( ا فلا يتدبرون القرآن ؟ و لو كان من عند غير الله ، لوجدوا فيه اختلافا كثيرا ، چرا در قرآن تدبر نمي‏كنند ؟ كه اگر از ناحيه غير خدا بود ، اختلافهاي زيادي در آن مي‏يافتند ) ، و اين تحدي درستو بجا است ، براي اينكه اين معنا بديهي است ، كه حيات دنيا ، حيات مادي و قانون حاكم در آن

ترجمة الميزان ج : 1ص :104

قانون تحول و تكامل است ، هيچ موجودي از موجودات ، و هيچ جزئي از اجزاء اين عالم نيست ، مگر آنكه وجودش تدريجي است ، كه از نقطه ضعف شروع ميشود ، و بسوي قوة و شدت مي‏رود ، از نقص شروع شده ، بسوي كمال مي‏رود ، تا هم در ذاتش ، و هم در توابع ذاتش ، و لوا حق آن ، يعني افعالش ، و آثارش تكامل نموده ، بنقطه نهايت كمال خود برسد .

يكي از اجزاء اين عالم انسان است ، كه لا يزال در تحول و تكامل است ، هم در وجودش ، و هم در افعالش ، و هم در آثارش ، به پيش مي‏رود ، يكي از آثار انسانيت ، آن آثاريست كه با فكر و ادراك او صورت مي‏گيرد ، پس احدي از ما انسانها نيست ، مگر آنكه خودش را چنين در مي‏يابد ، كه امروزش از ديروزش كامل‏تر است ، و نيز لا يزال در لحظه دوم ، به لغزش‏هاي خود در لحظه اول بر ميخورد ، لغزشهائي در افعالش ، در اقوالش ، اين معنا چيزي نيست كه انساني با شعور آنرا انكار كند ، و در نفس خود آنرا نيابد .

و اين كتاب آسماني كه رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) آنرا آورده ، بتدريج نازل شده ، و پاره پارهو در مدت بيست و سه سال بمردم قرائت ميشد ، در حاليكه در اين مدت حالات مختلفي ، و شرائط متفاوتي پديد آمد ، پاره‏اي از آن در مكه ، و پاره‏اي در مدينه ، پاره‏اي در شب ، و پاره‏اي در روز ، پاره‏اي در سفر ، و پاره‏اي در حضر ، قسمتي در حال سلم ، و قسمتي در حال جنگ ، طائفه‏اي در روز عسرت و شكست ، و طائفه‏اي در حال غلبه و پيشرفت ، عده‏اي از آياتش در حال امنيت و آرامش ، و عده‏اي ديگر در حال ترس و وحشت نازل شده .

آنهم نه اينكه براي يك منظور نازل شده باشد ، بلكه هم براي القاء معارف الهيه ، و هم تعليم اخلاق فاضله ، وهم تقنين قوانين ، و احكام ديني ، آنهم در همه حوائج زندگي نازل شده است ، و با اين حال در چنين كتابي كوچكترين اختلاف در نظم متشابهش ديده نميشود ، همچنانكه خودش در اين باره فرموده : ( كتابا متشابها مثاني ) ، كتابي كه با تكرار مطالب در آن نظم متشابهش محفوظ است .

اين از نظر اسلوب و نظم كلام ، اما از نظر معارف و اصولي كه در معارف بيان كرده ، نيز اختلافي در آن وجود ندارد ، طوري نيست كه يكي از معارفش با يكي ديگر آن متناقض و منافي باشد ، آيه آن آيه ديگرش را تفسير مي‏كند ، و بعضي از آن بعض ديگر را بيان مي‏كند ، و جمله‏اي از آن مصدق جمله‏اي ديگر است ، همچنانكه امير المؤمنين علي (عليه‏السلام‏) فرمود : ( بعضي از قرآن ناطق به مفاد بعض ديگر و پاره‏اي از آن شاهد پاره‏اي ديگر است ) ، و اگر از ناحيه غير خدا بود ، هم نظم

ترجمة الميزان ج : 1ص :105

الفاظش از نظر حسن و بهاء مختلف ميشد ، و هم جمله‏اش از نظر فصاحت و بلاغت متفاوت مي‏گشت ، و هم معنا و معارفش از نظر صحت و فساد ، و اتقان و متانت متغاير ميشد .

در اينجا ممكن است شما خواننده عزيز بگوئي : اين‏ها همه كه گفتيد ، صرف ادعا بود ، و متكي بدليلي قانع كننده نبود ، علاوه بر اينكه بر خلاف دعوي شما اشكالهاي زيادي بر قرآن كرده‏اند ، و چه بسيار كتابهائي در متناقضات قرآن تاليف شده و در آن كتابها متناقضاتي در باره الفاظ قرآن ارائه داده‏اند ، كه برگشت همه آنها باين است كه قرآن از جهت بلاغت قاصر است ، و نيز تناقضاتي معنوي نشان داده‏اند ، كه برگشت آنها باين است كه قرآن در آراء و نظريات و تعليماتش بخطاء رفته ، و از طرف مسلمانان پاسخ‏هائي باين اشكالات داده‏اند ، كه در حقيقت برگشتش به تاويلاتي است كه اگر بخواهيم سخن قرآنرا بان معاني معنا كنيم ، سخني خواهد شد بيرون از اسلوب كلام ، و فاقد استقامت ، سخني كه فطرت سالم آنرا نمي‏پسندد .

در پاسخ ميگوئيم : اشكالها و تناقضاتي كه بدان اشاره گرديد ، در كتب تفسير و غير آن با جوابهايش آمده ، و يكي از آن كتابها همين كتابست ، و بهمين جهت بايد بپذيريد ، كه اشكال شما به ادعاي بدون دليل شبيه‏تر است ، تا بيان ما .

چون در هيچيك از اين كتابها كه گفتيم اشكالي بدون جواب نخواهي يافت ، چيزيكه هست معاندين ، اشكالها را در يك كتاب جمع آوري نموده ، و در آوردن جوابهايش كوتاهي كرده‏اند ، و يا درست نقل نكرده‏اند ، براي اينكه معاند و دشمن بوده‏اند ، و در مثل معروف ميگويند : اگر بنا باشد چشم محبت متهم باشد ، چشم كينه و دشمني متهم‏تر است .

خواهي گفت بسيار خوب ، خود شما در باره نسخي كه در قرآن صورت گرفته ، چه ميگوئي ؟ با اينكه خود قرآن كريم در آيه ( ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها ، هيچ آيه‏اي را نسخ نمي‏كنيم ، مگر آنكه آيه‏اي بهتر از آن مي‏آوريم ، ) و همچنين در آيه : ( و اذا بدلنا آية مكان آية ، و الله اعلم بما ينزل ، و چون آيتي را در جاي آيتي ديگر عوض مي‏كنيم ، باري خدا داناتر است بانچه نازل مي‏كند ) ، اعتراف كرده : باينكه در آن نسخ و تبديل واقع شده ، و بفرضيكه ما آنرا تناقض گوئي ندانيم ، حد اقل اختلاف در نظريه هست .

در پاسخ ميگوئيم مسئله نسخ نه از سنخ تناقض گوئي است ، و نه از قبيل اختلاف در نظريه و حكم ، بلكه نسخ ناشي از اختلاف در مصداق است ، باين معنا كه يك مصداق ، روزي با حكمي انطباق دارد ، چون مصلحت آن حكم در آن مصداق وجود دارد ، و روزي ديگر با آن حكم انطباق

ترجمة الميزان ج : 1ص :106

ندارد ، براي اينكه مصلحت قبليش به مصلحت ديگر مبدل شده ، كه قهرا حكمي ديگر را ايجاب مي‏كند ، مثلا در آغاز دعوت اسلام ، كه اكثر خانواده‏ها مبتلا بزنا بودند ، مصلحت دراين بود كه براي جلوگيري از زناي زنان ، ايشانرا در خانه‏ها زنداني كنند ، ولي بعد از گسترش اسلام ، و قدرت يافتن حكومتش آن مصلحت جاي خود را باين داد : كه در زناي غير محصنه تازيانه بزنند ، و در محصنه سنگسار كنند .

و نيز در آغاز دعوت اسلام ، و ضعف حكومتش ، مصلحت در اين بود كه اگر يهوديان در صدد برآمدند مسلمانان را از دين برگردانند ، مسلمانان بروي خود نياورده ، و جرم ايشانرا نديده بگيرند ، ولي بعد از آنكه اسلام نيرو پيدا كرد ، اين مصلحت جاي خود را بمصلحتي ديگر داد ، و آن جنگيدن و كشتن ، و يا جزيه گرفتن از آنانبود .

و اتفاقا در هر دو مسئله آيه قرآن طوري نازل شده كه هر خواننده مي‏فهمد حكم در آيه بزودي منسوخ ميشود ، و مصلحت آن حكم دائمي نيست ، بلكه موقت است ، در باره مسئله اولي مي‏فرمايد : ( و اللاتي ياتين الفاحشة من نساءكم ، فاستشهدوا عليهن اربعة منكم ، فان شهدوا ، فامسكوهن في البيوت ، حتي يتوفيهن الموت ، أو يجعل الله لهن سبيلا و آن زنان از شما كه مرتكب زنا ميشوند ، از چهار نفر گواهي بخواهيد ، اگر شهادت دادند ، ايشانرا در خانه‏ها زنداني كنيد ، تا مرگ ايشانرا ببرد ، و يا خداوند راهي براي آنان معين كند ) ، كه جمله اخير بخوبي مي‏فهماند : كه حكم زنداني كردن موقت است ، پس اين حكم تازيانه و سنگسار ، از باب تناقض گوئي نيست .

و در خصوص مسئله دوم مي‏فرمايد : ( ود كثير من اهل الكتاب ، لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهم الحق ، فاعفوا و اصفحوا ، حتي ياتي الله بامره ، بسياري از اهل كتاب دوست دارند بلكه بتوانند شما را از دين بسوي كفر برگردانند ، و حسادت درونيشان ايشانرا وادار ميكند كه با وجود روشن شدن حق اين چنين بر خلاف حق عمل كنند ، پس شما صرفنظر كنيد ، و به بخشيد ، تا خداوند دستورش را بفرستد ) ، كه جمله اخير دليل قاطعي است بر اينكه مصلحت عفو و بخشش موقتي است ، نه دائمي .

تحدي قرآن به بلاغت

يكي ديگر از جهات اعجاز كه قرآن كريم بشر را با آن تحدي كرده ، يعني فرموده : اگر در

ترجمة الميزان ج : 1ص :107

آسماني بودن اين كتاب شك داريد ، نظير آنرا بياوريد ، مسئله بلاغت قرآن است ، و در اين باره فرموده : ( ام يقولون افتريه ، قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين ، فان لم يستجيبوا لكم ، فاعلموا انما انزل بعلم الله ، و ان لا اله الا هو ، فهل انتم مسلمون ؟ و يا ميگويند : اين قرآن را وي بخدا افتراء بسته ، بگو اگر چنين چيزي ممكن است ، شما هم ده سوره مثل آنرا بخدا افتراء ببنديد ، و حتي غير خدا هر كسي را هم كه ميتوانيد بكمك بطلبيد ، اگر راست ميگوئيد ، و اما اگر نتوانستيد اين پيشنهاد را عملي كنيد ، پس بايد بدانيد كه اين كتاب بعلم خدا نازل شده ، و اينكه معبودي جز او نيست ، پس آيا باز هم تسليم نميشويد ؟ ! ، و نيز فرموده : ( ام يقولون : افتريه ، قل فاتوا بسورة مثله ، و ادعوا من استطعتم من دون الله ، ان كنتم صادقين ، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاويله ، و يا ميگويند : قرآنرا بدروغ بخدا نسبت داده ، بگو : اگر راست ميگوئيد ، يك سوره مثل آن بياوريد ، و هر كسي را هم كه ميتوانيد بكمك دعوت كنيد ، لكن اينها بهانه است ، حقيقت مطلب اين استكه چيزيرا كه احاطه علمي بدان ندارند ، و هنوز بتاويلش دست نيافته‏اند ، تكذيب مي‏كنند ) .

اين دو آيه مكي هستند ، و در آنها بنظم و بلاغت قرآن تحدي شده ، چون تنها بهره‏ايكه عرب آنروز از علم و فرهنگ داشت ، و حقا هم متخصص در آن بود ، همين مسئله سخنداني ، و بلاغت بود ، چه ، تاريخ ، هيچ ترديدي نكرده ، در اينكه عرب خالص آنروز، (يعني قبل از آنكه زبانش در اثر اختلاط با اقوام ديگر اصالت خود را از دست بدهد ) ، در بلاغت بحدي رسيده بود ، كه تاريخ چنان بلاغتي را از هيچ قوم و ملتي ، قبل از ايشان و بعد از ايشان ، و حتي از اقواميكه بر آنان آقائي و حكومت مي‏كردند ، سراغ نداده ، و در اين فن بحدي پيش رفته بودند ، كه پاي احدي از اقوام بدانجا نرسيده بود ، و هيچ قوم و ملتي كمال بيان و جزالت نظم ، و وفاء لفظ ، و رعايت مقام ، و سهولت منطق ايشانرا نداشت .

از سوي ديگر قرآن كريم ، عرب متعصب و غيرتي را بشديدترين و تكان دهنده‏ترين بيان تحدي كرده ، با اينكه همه ميدانيم عرب آنقدر غيرتي و متعصب است ، كه بهيچ وجه حاضر نيست براي كسي و در برابر كار كسي خضوع كند ، و احدي در اين مطلب ترديد ندارد .

و نيز از سوئي ديگر ، اين تحدي قرآن يكبار ، و دو بار نبوده ، كه عرب آنرا فراموش كند ، بلكه در مدتي طولاني انجام شد ، و در اين مدت عرب آنچناني ، براي تسكين حميت و غيرت خود نتوانست هيچ كاري صورت دهد ، و اين دعوت قرآنرا جز با شانه خالي كردن ، و اظهار عجز بيشتر

ترجمة الميزان ج : 1ص :108

پاسخي ندادند ، و جز گريختن ، و خود پنهان كردن ، عكس العملي نشان ندادند ، همچنانكه خود قرآن در اين باره مي‏فرمايد : ( الا انهم يثنون صدورهم ، ليستخفوا منه ، الا حين يستغشون ثيابهم ، يعلم ما يسرون و ما يعلنون ، متوجه باشيد ، كه ايشان شانه خالي مي‏كنند ، تا آرام آرام خود را بيرون كشيده ، پنهان كنند ، بايد بدانند كه در همان حاليكه لباس خود بر سر مي‏افكنند ، كه كسي ايشانرا نشناسد ، خدا ميداند كه چه اظهار مي‏كنند ، و چه پنهان ميدارند ) .

از طول مدت اين تحدي ، در عصر نزولش كه بگذريم ، در مدت چهارده قرن هم كه از عمر نزول قرآن گذشته ، كسي نتوانسته كتابي نظير آن بياورد ، و حد اقل كسي اينمعنا را در خور قدرت خود نديده ، و اگر هم كسي در اين صدد بر آمده ، خود را رسوا و مفتضح ساخته .

تاريخ ، بعضي از اين معارضات و مناقشات را ضبط كرده ، مثلا يكي از كسانيكه با قرآن معارضه كرده‏اند ، مسيلمه كذاب بوده ، كه در مقام معارضه با سوره فيل بر آمده ، و تاريخ سخنانش را ضبط كرده ، كه گفته است : ( الفيل ، ما الفيل ، و ما ادريك ما الفيل ، له ذنب و بيل ، و خرطوم طويل ، فيل چيست فيل ، و چه ميداني كه چيست فيل ، دمي دارد سخت و وبيل ، و خرطومي طويل) .

و در كلاميكه خطاب به سجاح ( زني كه دعوي پيغمبري مي‏كرد ) گفته : ( فنولجه فيكن ايلاجا ، و نخرجه منكن اخراجا ، آنرا در شما زنان فرو مي‏كنيم ، چه فرو كردني ، و سپس بيرون مي‏آوريم ، چه بيرون كردني ) ، حال شما خواننده عزيز خودت در اين هذيانها دقت كن ، و عبرت بگيرد .

بعضي از نصاري كه خواسته است با سوره فاتحه ( سرشار از معارف ) معارضه كند ، چنين گفته : ( الحمد للرحمان ، رب الاكوان ، الملك الديان لك العبادة ، و بك المستعان ، اهدنا صراط الايمان ، سپاس براي رحمان ، پروردگار كون‏ها ، و پادشاه دين ساز ، عبادت تو را باد ، و استعانت بتو ، ما را بسوي صراط ايمان هدايت فرما ) و از اين قبيل رطب و يابس‏هاي ديگر .

حال ممكن است بگوئي : اصلا معناي معجزه بودن كلام را نفهميدم ، براي اينكه كلام ساخته قريحه خود انسان است ، چطور ممكن است از قريحه انسان چيزي ترشح كند ، كه خود انسان از درك آن عاجز بماند ؟ و براي خود او معجزه باشد ؟ با اينكه فاعل ، اقواي از فعل خويش ، و منشا اثر ، محيط باثر خويش است ، و بعبارتي ديگر ، اين انسان بود كه كلمات را براي معاني وضع كرد ، و قرار گذاشت كه فلان كلمه بمعناي فلان چيز باشد ، تا باين وسيله انسان اجتماعي بتواند مقاصد خود را بديگران تفهيم نموده ، و مقاصد ديگرانرا بفهمد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :109

پس خاصه كشف از معنا در لفظ ، خاصه‏ايست قراردادي ، و اعتباري ، كه انسان اين خاصه را بان داده ، و محال است در الفاظ نوعي از كشف پيدا شود ، كه قريحه خود انسان بدان احاطه نيابد ، و بفرضي كه چنين كشفي در الفاظ پيدا شود ، يعني لفظي كه خود بشر قرار داده ، در برابر معنائي معين ، معناي ديگري را كشف كند ، كه فهم و قريحه بشر از درك آن عاجز باشد ، اين گونه كشف را ديگر كشف لفظي نميگويند ، و نبايد آنرا دلالت لفظ ناميد .

علاوه بر اينكه اگر فرض كنيم كه در تركيب يك كلام، اعمال قدرتي شود ، كه بشر نتواند آنطور كلام را تركيب كند ، معنايش اين استكه هر معنا از معاني كه بخواهد در قالب لفظ در آيد ، بچند قالب ميتواند در آيد ، كه بعضي از قالب‏ها ناقص ، و بعضي كامل ، و بعضي كاملتر است ، و همچنين بعضي خالي از بلاغت ، و بعضي بليغ و بعضي بليغ‏تر ، آنوقت در ميان اين چند قالب ، يكي كه از هر حيث از ساير قالبها عالي‏تر است ، بطوريكه بشر نميتواند مقصود خود را در چنان قالبي در آورد ، آنرا معجزه بدانيم .

و لازمه چنين چيزي اين است كه هر معنا و مقصودي كه فرض شود ، چند قالب غير معجزآسا دارد ، و يك قالب معجزآسا ، با اينكه قرآن كريم در بسياري از موارد يك معنا را بچند قالب در آورده ، و مخصوصا اين تفنن در عبارت در داستانها بخوبي بچشم ميخورد ، و چيزي نيست كه بشود انكار كرد ، و اگر بنا بدعوي شما ، ظاهر آيات قرآن معجزه باشد ، بايد يك مفاد ، و يك معنا ، و يا بگو يك مقصود ، چند قالب معجزآسا داشته باشد .

در جواب ميگوئيم : قبل از آنكه جواب از شبهه را بدهيم مقدمتا توجه بفرمائيد كه ، اين دو شبهه و نظائر آن ، همان چيزيست كه جمعي از اهل دانش را وادار كرده ، كه در باب اعجاز قرآن در بلاغتش ، معتقد بصرف شوند ، يعني بگويند : درست است كه بحكم آيات تحدي ، آوردن مثل قرآن يا چند سوره‏اي از آن ، و يا يك سوره از آن ، براي بشر محال است ، بشهادت اينكه دشمنان دين ، در اين چند قرن ، نتوانستند دست بچنين اقدامي بزنند ، و لكن اين از آن جهت نيست كه طرز تركيب‏بندي كلمات في نفسه امري محال باشد و خارج از قدرت بشر بوده باشد ، چون مي‏بينيم كه تركيب‏بندي جملات آن ، نظير تركيب و نظم و جمله‏بندي‏هائي است كه براي بشر ممكن است .

بلكه از اين جهت بوده ، كه خداي سبحان نگذاشته دشمنان دينش دست بچنين اقدامي بزنند ، باين معنا كه با اراده الهيه خود ، كه حاكم بر همه عالم ، و از آن جمله بر دلهاي بشر است ، تصميم بر چنين امري را از دلهاي بشر گرفته ، و بمنظور حفظ معجزه ، و نشانه نبوت ، و نگه‏داري پاس حرمت رسالت ، هر وقت بشر ميخواسته در مقام معارضه با قرآن برآيد ، او تصميم وي را شل مي‏كرده ، و در آخر منصرفش ميساخته .


ترجمة الميزان ج : 1ص :110

ولي اين حرف فاسد و نادرست است ، و با آيات تحدي هيچ قابل انطباق نيست ، چون ظاهر آيات تحدي ، مانند آيه ( قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون الله ، ان كنتم صادقين ، فان لم يستجيبوالكم فاعلموا انما انزل بعلم الله ) ، اين است كه خود بشر نمي‏تواند چنين قالبي بسازد ، نه اينكه خدا نمي‏گذارد ، زيرا جمله آخري آيه كه مي‏فرمايد : ( فاعلموا انما انزل بعلم الله ) ، ظاهر در اين است كه استدلال به تحدي استدلال بر اين است كه قرآن از ناحيه خدا نازل شد ، نه اينكه رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) آنرا از خود تراشيده باشد ، و نيز بر اين است كه قرآن بعلم خدا نازل شده ، نه بانزال شيطانها ، همچنانكه در آن آيه ديگر مي‏فرمايد : ( ام يقولون تقوله ، بل لا يؤمنون ، فلياتوا بحديث مثله ، ان كانوا صادقين ، و يا ميگويند قرآن را خود او بهم بافته ، بلكه چنين نيست ، ايشان ايمان ندارند ، نه اينكه قرآن از ناحيه خدا نيامده باشد ، اگر جز اين است ، و راست ميگويند ، خود آنان نيز ، يك داستان مثل آن بياورند ) ، و نيز مي‏فرمايد : ( و ما تنزلت به الشياطين ، و ما ينبغي لهم ، و ما يستطيعون ، انهم عن السمع لمعزولون ، بوسيله شيطانها نازل نشده ، چون نه شيطان‏ها سزاوار چنين كاري هستند ، و نه مي‏توانند بكنند ، چون آنها از شنيدن اسرار آسمان‏ها رانده شده‏اند ) .

و صرفي كه آقايان مي‏گويند تنها دلالت دارد بر اينكه رسالت خاتم الانبياءصلوات الله عليه صادق است ، بخاطر معجزه صرف ، و اينكه خدا كه زمام دلها دست او است ، تاكنون نگذاشته كه دلها بر آوردن كتابي چون قرآن تصميم بگيرند ، و اما بر اين معنا دلالت ندارد ، كه قرآن كلام خداست ، و از ناحيه او نازل شده .

نظير آيات بالا آيه : ( قل فاتوا بسورة مثله ، و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين ، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاويله ) ، است ، كه ترجمه‏اش گذشت ، و ديديم كه ظاهر در اين معنا بود كه آنچه باعث شده آوردن مثل قرآن را بر بشر : فرد فرد بشر ، و دسته جمعي آنان ، محال نموده ، و قدرتش را بر اين كار نارسا بسازد ، اين بوده كه قرآن مشتمل بر تاويلي است ، كه چون بشر احاطه بان نداشته ، آنرا تكذيب كرده ، و از آوردن نظيرش نيز عاجز مانده ، چون تا كسي چيزي را درك نكند ، نمي‏تواند مثل آنرا بياورد ، چون جز خدا كسي علمي بان ندارد ، لا جرم احدي نمي‏تواند بمعارضه خدا برخيزد ، نه اينكه خداي سبحان دلهاي بشر را از آوردن مثل قرآن منصرف كرده باشد ، بطوريكه اگر منصرف نكرده بود ، مي‏توانستند بياورند .

و نيز آيه : ( ا فلا يتدبرون القرآن ، و لو كان من عند غير الله ، لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، )كه به

ترجمة الميزان ج : 1ص :111

نبودن اختلاف در قرآن تحدي كرده است ، چه ظاهرش اين است كه تنها چيزي كه بشر را عاجز از آوردن مثل قرآن كرده ، اين است كه خود قرآن ، يعني الفاظ ، و معانيش ، اين خصوصيت را دارد : كه اختلافي در آن نيست ، نه اينكه خداي تعالي دلها را از اينكه در مقام پيدا كردن اختلافهاي آن برآيند منصرف نموده باشد ، بطوريكه اگر اين صرف نبود ، اختلاف در آن پيدا ميكردند ، پس اينكه جمعي از مفسرين ، اعجاز قرآن را از راه صرف ، و تصرف در دلها معجزه دانسته‏اند ، حرف صحيحي نزده‏اند ، و نبايد بدان اعتناء كرد .

بعد از آنكه اين مقدمه روشن شد ، اينك در پاسخ از اصل شبهه‏هاي دوگانه مي‏گوئيم : اينكه گفتيد : معجزه بودن قرآن از نظر بلاغت محال است ، چون مستلزم آنست كه ، انسان در برابر ساخته خودش عاجز شود ، جواب ميگوئيم : كه آنچه از كلام مستند بقريحه آدمي است ، اين مقدار است كه طوري كلام را تركيب كنيم ، كه از معناي دروني ما كشف كند ، و اما تركيب آن ، و چيدن و نظم كلماتش ، بطوريكه علاوه بر كشف از معنا ، جمال معنا را هم حكايت كند ، و معنا را بعين همان هيئتي كه در ذهن دارد ، بذهن شنونده منتقل بسازد ، و يا نسازد، و عين آن معنا كه در ذهن گوينده است ، بشنونده نشان بدهد ، و يا ندهد ، و نيز خود گوينده ، معنا را طوري در ذهن خود تنظيم كرده ، و صورت علميه‏اش را رديف كرده باشد ، كه در تمامي روابطش ، و مقدماتش ، و مقارناتش ، و لوا حق آن ، مطابق واقع باشد ، و يا نباشد ، يا در بيشتر آنها مطابق باشد ، يا در بعضي از آنها مطابق ، و در بعضي مخالف باشد ، و يا در هيچيك از آنها رعايت واقع نشده باشد ، اموري است كه ربطي بوضع الفاظ ندارد بلكه مربوط بمقدار مهارت گوينده در فن بيان ، و هنر بلاغت است ، و اين مهارت هم مولود قريحه‏ايست كه بعضي براي اينكار دارند ، و يكنوع لطافت ذهني است ، كه بصاحب ذهن اجازه مي‏دهد كلمات و ادوات لفظي را به بهترين وضع رديف كند ، و نيروي ذهني او را بان جريانيكه مي‏خواهد در قالب لفظ در آورد ، احاطه مي‏دهد بطوريكه الفاظ تمامي اطراف و جوانب آن ، و لوازم و متعلقات آن جريان را حكايت كند .

پس در باب فصاحت و بلاغت ، سه جهت هست ، كه ممكن است هر سه در كلامي جمع بشود ، و ممكن است در خارج ، از يكديگر جدا شوند .

1 - ممكن است يك انسان آنقدر بواژه‏هاي زباني تسلط داشته باشد ، كه حتي يك لغت از آن زبان برايش ناشناخته و نا مفهوم نباشد ، و لكن همين شخص كه خود يك لغت نامه متحرك است ، نتواند با آن زبان و لغت حرف بزند .

2- و چه بسا مي‏شود كه انساني ، نه تنها عالم بلغت‏هاي زباني است ، بلكه مهارت

ترجمة الميزان ج : 1ص :112

سخنوري بان زبان را هم دارد ، يعني مي‏تواند خوب حرف بزند ، اما حرف خوبي ندارد كه بزند ، در نتيجه از سخن گفتن عاجز ميماند ، نمي‏تواند سخني بگويد ، كه حافظ جهات معنا ، و حاكي از جمال صورت آن معنا ، آنطور كه هست ، باشد .

3- و چه بسا كسي باشد كه هم آگاهي بواژه‏هاي يك زبان داشته باشد ، و هم در يك سلسله از معارف و معلومات تبحر و تخصص داشته باشد ، و لطف قريحه و رقت فطري نيز داشته ، اما نتواند آنچه از معلومات دقيق كه در ذهن دارد ، با همان لطافت و رقت در قالب الفاظ بريزد ، در نتيجه از حكايت كردن آنچه در دل دارد ، باز بماند ، خودش از مشاهده جمال و منظره زيباي آن معنا لذت مي‏برد ، اما نمي‏تواند معنا را بعين آن زيبائي و لطافت بذهن شنونده منتقل سازد .

و از اين امور سه‏گانه ، تنها اولي مربوط بوضع الفاظ است ، كه انسان با قريحه اجتماعي خود آنها را براي معاني كه در نظر گرفته وضع مي‏كند ، و اما دومي و سومي ، ربطي بوضع الفاظ ندارد ، بلكه مربوط بنوعي لطافت در قوه مدركه آدمي است .

و اين هم خيلي واضح است ، كه قوه مدركه آدمي محدود و مقدر است ، و نمي‏تواند بتمامي تفاصيل و جزئيات حوادث خارجي ، و امور واقعي ، با تمامي روابط ، و علل ، و اسبابش ، احاطه پيدا كند ، و بهمين جهت ما در هيچ لحظه‏اي بهيچ وجه ايمن از خطا نيستيم ، علاوه بر اينكه استكمال ما تدريجي است ، و هستي ما بتدريج رو بكمال مي‏رود ، و اين خود باعث شده كه معلومات ما نيز اختلاف تدريجي داشته باشد ، و از نقطه نقص بسوي كمال برود .

هيچ خطيب ساحر بيان ، و هيچ شاعر سخندان ، سراغ نداريم ، كه سخن و شعرش در اوائل امرش ، و اواخر كارش يكسان باشد .

و بر اين اساس ، هر كلام انساني كه فرض شود ، و گوينده‏اش هر كس باشد ، باري ايمن از خطاء نيست ، چون گفتيم اولا انسان بتمامي اجزاء و شرائط واقع ، اطلاع و احاطه ندارد ، و ثانيا كلام اوائل امرش ، با اواخر كارش ، و حتي اوائل سخنانش ، در يك مجلس ، با اواخر آن يكسان نيست ، هر چند كه ما نتوانيم تفاوت آنرا لمس نموده ، و روي موارد اختلاف انگشت بگذاريم ، اما اينقدر ميدانيم كه قانون تحول و تكامل عمومي است .

و بنا بر اين اگر در عالم ، بكلامي بربخوريم ، كه كلامي جدي و جدا سازنده حق از باطل باشد ، نه هذيان و شوخي ، و يا هنرنمائي ، در عين حال اختلافي در آن نباشد ، بايد يقين كنيم ، كه اين كلام آدمي نيست ، اين همان معنائي است كه قرآن كريم آنرا افاده مي‏كند ، و مي‏فرمايد : ( ا فلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا ، آيا در قرآن تدبر نمي‏كنند ؟ كه

ترجمة الميزان ج : 1ص :113

اگر از ناحيه غير خدا بود ، اختلاف بسيار در آن مي‏يافتند ) ، و نيز مي‏فرمايد : ( و السماء ذات الرجع ، و الارض ذات الصدع ، انه لقول فصل ، و ما هو بالهزل ، سوگند باسمان ، كه دائما در برگشت بنقطه‏ايست كه از آن نقطه حركت كرد ، و قسم بزمين كه در هر بهاران براي برون كردن گياهان شكافته ميشود ، كه اين قرآن جدا سازنده ميانه حق و باطل است ، و نه سخني باطل و مسخره ) .

و در مورد قسم اين آيه ، نظر و دقت كن ، كه به چه چيز سوگند خورده ، باسمان و زميني كه همواره در تحول و دگرگوني هستند ، و براي چه سوگند خورده ؟ براي قرآنيكه دگرگونگي ندارد ، و متكي بر حقيقت ثابته‏ايستكه همان تاويل آنست ( تاويلي كه بزودي خواهيم گفت مراد قرآن از اين كلمه هر جا كه آورده چيست) .

و نيزدر باره اختلاف نداشتن قرآن و متكي بودنش بر حقيقتي ثابت فرموده : ( بل هو قرآن مجيد ، في لوح محفوظ ، بلكه اين قرآني است مجيد ، در لوحي محفوظ ) و نيز فرموده : ( و الكتاب المبين ، انا جعلناه قرآنا عربيا ، لعلكم تعقلون ، و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم ، سوگند بكتاب مبين ، بدرستيكه ما آنرا خواندني و بزبان عرب در آورديم ، باشد كه شما آنرا بفهميد ، و بدرستي كه آن در ام الكتاب بود ، كه نزد ما بلند مرتبه و فرزانه است ) ، و نيز فرموده : ( فلا اقسم بمواقع النجوم ، و انه لقسم لو تعلمون عظيم ، انه لقرآن كريم ، في كتاب مكنون ، لا يمسه الا المطهرون ، بمدارهاي ستارگان سوگند ، ( و چه سوگندي كه ) اگر علم ميداشتيد مي‏فهميديد كه سوگندي است عظيم ، كه اين كتاب خواندني‏هائي است بزرگوار ، و محترم ، و اين خواندني و ديدني در كتابي ناديدني قرار دارد ، كه جز پاكان ، احدي با آن ارتباط ندارد ) .

آياتيكه ملاحظه فرموديد ، و آياتي ديگر نظائر آنها ، همه حكايت از اين دارند : كه قرآن كريم در معاني و معارفش ، همه متكي بر حقائقي ثابت ، و لا يتغير است ، نه خودش در معرض دگرگونگي است ، و نه آن حقائق .

حال كه اين مقدمه را شنيدي ، پاسخ از اشكال برايت معلوم شد ، و فهميدي كه صرف اينكه واژه‏ها و زبانها ساخته و قريحه آدمي است ، باعث نميشود كه كلام معجزآسا محال باشد ، و سخني يافت شود كه خود انسان سازنده لغت نتواند مثل آنرا بياورد ، و معلوم شد كه اشكال نامبرده مثل اين ميماند ، كه كسي بگويد : محال است آهنگريكه خودش شمشير ميسازد ، در برابر ساخته خودش كه در دست مردي شجاع‏تر از او است عاجز بماند ، و سازنده تخت نرد و شطرنج ، بايد كه از همه بازي‏كنان شطرنج ماهرتر باشد ، و سازنده فلود بايد كه از هر كس ديگر بهتر آنرا بنوازد ، در حاليكه

ترجمة الميزان ج : 1ص :114

هيچيك از اين حرفها صحيح نيست ، و بسيار ميشود كه آهنگري با شمشيريكه خودش ساخته كشته ميشود ، و سازنده شطرنج در برابر بازي كني ماهر شكست ميخورد ، و نوازنده‏اي بهتر از سازنده فلود آنرا مي‏نوازد ، پس چه عيبي دارد كه خداي تعالي بشر را با همان زبانيكه خود او وضع كرده ، عاجز و ناتوان سازد .

پس از همه مطالب گذشته روشن گرديد ، كه بلاغت بتمام معناي كلمه وقتي براي كسي دست ميدهد كه اولا بتمامي امور واقعي احاطه و آگاهي داشته باشد ، و در ثاني الفاظي كه اداء مي‏كند الفاظي باشد كه نظم و اسلوبي داشته باشد و مو به مو همه آن واقعيات و صورتهاي ذهني گوينده را در ذهن شنونده منتقل سازد .

و ترتيب ميان اجزاء لفظ بحسب وضع لغوي مطابق باشد با اجزاء معنائي كه لفظ ميخواهد قالب آن شود ، و اين مطابقت بطبع هم بوده باشد ، و در نتيجه وضع لغوي لغت با طبع مطابق باشد ، اين آن تعريفي است كه شيخ عبد القاهر جرجاني در كتاب دلائل الاعجاز خود براي كلام فصيح و بليغ كرده .

و اما معنا در صحت و درستيش متكي بر خارج و واقع بوده باشد ، بطوريكه در قالب لفظ ، آن وضعي را كه در خارج دارد از دست ندهد ، و اين مرتبه مقدم بر مرتبه قبلي ، و اساس آنست، براي اينكه چه بسيار كلام بليغ كه تعريف بلاغت شامل آن هست ، يعني اجزاء لفظ با اجزاء معنا مطابقت دارد ، ولي اساس آن كلام شوخي و هذيانست ، كه هيچ واقعيت خارجي ندارد ، و يا اساسش جهالت است و معلوم است كه نه كلام شوخي و هذيان مي‏تواند با جد مقاومت كند ، و نه جهالت بنيه آنرا دارد كه با حكمت بمعارضه برخيزد ، و نيز معلوم استكه كلام جامع ميان حلاوت و گوارائي عبارت ، و جزالت اسلوب ، و بلاغت معنا ، و حقيقت واقع ، راقي‏ترين كلام است .

باز اين معنا معلوم است كه وقتي كلام قائم بر اساس حقيقت و معنايش منطبق با واقع باشد ، و تمام انطباق را دارا باشد ، ممكن نيست كه حقايق ديگر را تكذيب كند ، و يا حقايق و معارف ديگرانرا تكذيب كند .

چون حقائق عالم همه با هم متحد الاجزاء متحدالاركانند ، هيچ حقي نيست كه حقي ديگر را باطل كند ، و هيچ صدقي نيست كه صدقي ديگر را ابطال نمايد ، و تكذيب كند ، و اين باطل است كه هم با حق منافات دارد ، و هم با باطلهاي ديگر ، خوب توجه كن ، ببين از آيه : فما ذا بعد الحق الا الضلال ، بعد از حق غير از ضلالت چه چيز هست ) ؟ چه ميفهمي ، در اين آيه حق را مفرد آورده ، تا اشاره كند

ترجمة الميزان ج : 1ص :115

باينكه در حق افتراق و تفرقه و پراكندگي نيست ، باز در آيه ( و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ، راه‏ها را دنبال مكنيد ، كه از راه او متفرقتان ميسازد ) ، نظر كن ، كه راه خدا را يكي دانسته ، و راه‏هاي ديگر را متعدد ، و متفرق ، و تفرقه آور دانسته است .

حال كه امر بدين منوال است ، يعني ميان اجزاء حق اختلاف و تفرقه نيست ، بلكه همه اجزاء آن با يكدگر ائتلاف دارند ، قرآن كريم هم كه حق است ، قهرا اختلافي در آن ديده نميشود ، و نبايد ديده شود ، چون حق است ، و حق يكي است ، و اجزاءش يكدگر را بسوي خود مي‏كشند ، وهر يك ساير اجزاء را نتيجه ميدهد ، هر يك شاهد صدق ديگران ، و حاكي از آنها است .

و اين از عجائب امر قرآن كريم است ، براي اينكه يك آيه از آيات آن ممكن نيست بدون دلالت و بي نتيجه باشد ، و وقتي يكي از آيات آن با يكي ديگر مناسب با آن ضميمه ميشود ، ممكن نيست كه از ضميمه شدن آندو نكته بكري از حقايق دست نيايد ، و همچنين وقتي آندو آيه را با سومي ضميمه كنيم مي‏بينيم كه سومي شاهد صدق آن نكته ميشود .

و اين خصوصيت تنها در قرآن كريم است ، و بزودي خواننده عزيز در اين كتاب در خلال بياناتيكه ذيل دسته از آيات ايراد مي‏كنيم ، باين خاصه بر خواهد خورد ، و نمونه‏هائي از آنرا خواهد ديد ، اما حيف و صد حيف كه اين روش و اين طريقه از تفسير از صدر اسلام متروك ماند ، و اگر از همان اوائل اين طريقه تعقيب ميشد ، قطعا تا امروز چشمه‏هائي از درياي گواراي قرآن جوشيده بود ، و بشر بگنجينه‏هاي گرانبهائي از آن دست يافته بود .

پس خيال مي‏كنم كه تا اينجا اشكالي كه كرده بودند جواب داده شد ، و بطلانش از هر دو جهت روشن گرديد ، هم روشن شد كه منافات ندارد انسان ، واضع لغت باشد ، و در عين حال قرآني نازل شود كه خود وضع كننده لغت عرب را از آوردن مثل آنعاجز سازد ، و هم روشن گرديد كه ممكن است از ميان قالبها و تركيب‏هاي لفظي ، چند تركيب ، معجزه باشد ، و اينكه در جهت اولي گفتند : سازنده لغت عرب انسان است ، چطور ممكن است كتابي عربي او را عاجز كند ؟ باطل است ، و اينكه در جهت دوم گفتند بفرضي هم كه از ميان تركيبات يك تركيب معجزه در آيد نيز باطل است .

معجزه در قرآن بچه معنا است ؟ و چه چيز حقيقت آنرا تفسير مي‏كند ؟

هيچ شبهه‏اي نيست در اينكه قرآن دلالت دارد بر وجود آيتي كه معجزه باشد ، يعني خارق

ترجمة الميزان ج : 1ص :116

عادت باشد ، و دلالت كند بر اينكه عاملي غير طبيعي و از ماوراء طبيعت و بيرون از نشئه ماده در آن دست داشته است ، البته معجزه باين معنا را قرآن قبول دارد ، نه بمعناي امري كه ضرورت عقل را باطل سازد .

پس اينكه بعضي از عالم‏نماها در صدد بر آمده‏اند بخاطر اينكه آبروي مباحث طبيعي را حفظ نموده ، آنچه را از ظاهر آنها فهميده با قرآن وفق دهند ، آيات داله بر وجود معجزه و وقوع آنرا تاويل كرده‏اند زحمتي بيهوده كشيده و سخنانشان مردود است ، و بدرد خودشان ميخورد ، اينك براي روشن شدن حقيقت مطلب ، آنچه از قرآن شريف در باره معناي معجزه استفاده ميشود در ضمن چند فصل ايراد مي‏كنيم ، تا بي‏پايگي سخنان آن عالم‏نماها روشن گردد .

1- قرآن قانون عليت عمومي را مي‏پذيرد

قرآن كريم براي حوادث طبيعي ، اسبابي قائل است ، و قانون عمومي عليت و معلوليت را تصديق دارد ، عقل هم با حكم بديهي و ضروريش اين قانون را قبول داشته ، بحثهاي علمي و استدلالهاي نظري نيز بر آن تكيه دارد ، چون انسان بر اين فطرت آفريده شده كه براي هر حادثه‏اي مادي از علت پيدايش آن جستجو كند ، و بدون هيچ ترديدي حكم كند كه اين حادثه علتي داشته است .

اين حكم ضروري عقل آدمي است ، و اما علوم طبيعي و ساير بحثهاي علمي نيز هر حادثه‏اي را مستند باموري ميداند ، كه مربوط بان و صالح براي عليت آن است ، البته منظور ما از علت ، آن امر واحد ، و يا مجموع اموري است كه وقتي دست بدست هم داده ، و در طبيعت بوجود مي‏آيند ، باعث پيدايش موجودي ديگر مي‏شوند ، بعد از تكرار تجربه خود آن امر و يا امور را علت و آن موجود را معلول آنها ميناميم ، مثلا بطور مكرر تجربه كرده‏ايم كه هر جا سوخته‏اي ديده‏ايم ، قبل از پيدايش آن ، علتي باعث آن شده ، يا آتشي در بين بوده ، و آنرا سوزانده ، و يا حركت و اصطكاك شديدي باعث آن شده ، و يا چيز ديگري كه باعث سوختگي ميگردد ، و از اين تجربه مكرر خود ، حكمي كلي بدست آورده‏ايم ، و نيز بدست آورده‏ايم كه هرگز علت از معلول ، و معلول از علت تخلف نمي‏پذيرد ، پس كليت و عدم تخلف يكي از احكام عليت و معلوليت ، و از لوازم آن ميباشد .

پس تا اينجا مسلم شد كه قانون عليت هم مورد قبول عقل آدمي است ، و هم بحثهاي علمي آنرا اساس و تكيه‏گاه خود ميداند ، حال مي‏خواهيم بگوئيم از ظاهر قرآن كريم هم بر مي‏آيد كه اين قانون را قبول كرده ، و آنرا انكار نكرده است ، چون بهر موضوعيكه متعرض شده از قبيل مرگ و

ترجمة الميزان ج : 1ص117:

زندگي ، و حوادث ديگر آسماني و زميني ، آنرا مستند بعلتي كرده است ، هر چند كه در آخر بمنظور اثبات توحيد ، همه را مستند بخدا دانسته .

پس قرآن عزيز بصحت قانون عليت عمومي حكم كرده ، باين معنا كه قبول كرده وقتي سببي از اسباب پيدا شود ، و شرائط ديگر هم با آن سبب هماهنگي كند ، و مانعي هم جلو تاثير آن سبب را نگيرد ، مسبب آن سبب وجود خواهد يافت ، البته باذن خدا وجود مي‏يابد ، و چون مسببي را ديديم كه وجود يافته ، كشف مي‏شود كه لابد قبلا سببش وجود يافته بوده .

2- قرآن حوادث خارق عادت را مي‏پذيرد

قرآن كريم در عين اينكه ديديم كه قانون عليت را قبول دارد ، از داستانها و حوادثي خبر ميدهد كه با جريان عادي و معمولي و جاري در نظام علت و معلول سازگار نبوده ، و جز با عواملي غير طبيعي و خارق العاده صورت نمي‏گيرد ، و اين حوادث همان آيت‏ها و معجزاتي است كه بعده‏اي از انبياء كرام ، چون نوح ، و هود ، و صالح ، و ابراهيم ، و لوط ، و داود ، و سليمان ، و موسي ، و عيسي ، و محمد ، (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) نسبت داده است .

حال بايد دانست كه اينگونه امور خارق العاده هر چند كه عادت ، آنرا انكار نموده ، و بعيدش مي‏شمارد ، الااينكه في نفسه امور محال نيستند ، و چنان نيست كه عقل آنرا محال بداند ، و از قبيل اجتماع دو نقيض ، و ارتفاع آندو نبوده ، مانند اين نيست كه بگوئيم : ممكن است چيزي از خود آن چيز سلب شود ، مثلا گردو گردو نباشد ، و يا بگوئيم : يكي نصف دو تا نيست ، و امثال اينگونه اموري كه بالذات و في نفسه محالند ، و خوارق عادات از اين قبيل نيستند .

و چگونه ميتوان آنرا از قبيل محالات دانست ؟ با اينكه مليونها انسان عاقل كه پيرو دين بودند ، در اعصار قديم ، معجزات را پذيرفته ، و بدون هيچ انكاري با آغوش باز و با جان و دل قبولش كرده‏اند ، اگر معجزه از قبيل مثالهاي بالا بود ، عقل هيچ عاقلي آنرا نمي‏پذيرفت ، و با آن به نبوت كسي ، و هيچ مسئله‏اي ديگر استدلال نمي‏كرد ، و اصلا احدي يافت نميشد كه آنرا بكسي نسبت دهد .

علاوه بر اينكه اصل اينگونه امور ، يعني معجزات را عادت طبيعت ، انكار نمي‏كند ، چون چشم نظام طبيعت از ديدن آن پر است ، و برايش تازگي ندارد ، در هر آن مي‏بيند كه زنده‏اي بمرده تبديل ميشود ، و مرده‏اي زنده ميگردد ، صورتي بصورت ديگر ، حادثه‏اي بحادثه ديگر تبديل مي‏شود ، راحتي‏ها جاي خود را به بلا ، و بلاها به راحتي ميدهند .


ترجمة الميزان ج : 1ص :118

تنها فرقي كه ميان روش عادت با معجزه خارق عادت هست ، اين است كه اسباب مادي براي پديد آوردن آنگونه حوادث در جلو چشم ما اثر مي‏گذارند ، و ما روابط مخصوصي كه آن اسباب با آن حوادث دارند ، و نيز شرايط زماني و مكاني مخصوصش را مي‏بينيم ، و از معجزات را نمي‏بينيم ، و ديگر اينكه در حوادث طبيعي اسباب اثر خود را بتدريج مي‏بخشند ، و در معجزه آني و فوري اثر مي‏گذارند .

مثلا اژدها شدن عصا كه گفتيم محال عقلي نيست ، در مجراي طبيعي اگر بخواهد صورت بگيرد ، محتاج بعلل و شرائط زماني و مكاني مخصوصي است ، تا در آن شرائط ، ماده عصا از حالي بحالي ديگر برگردد ، و بصورتهاي بسياري يكي پس از ديگري در آيد ، تا در آخر صورت آخري را بخود بگيرد ، يعني اژدها شود ، و معلوم است كه در اين مجرا عصا در هر شرايطي كه پيش آيد ، و بدون هيچ علتي و خواست صاحب اراده‏اي اژدها نميشود ، ولي در مسير معجزه محتاج بان شرائط و آن مدت طولاني نيست ، بلكه علت كه عبارتست از خواست خدا ، همه آن تاثيرهائي را كه در مدت طولاني بكار مي‏افتاد تا عصا اژدها شود ، در يك آن بكار مي‏اندازند ، همچنانكه ظاهر از آياتيكه حال معجزات و خوارق را بيان مي‏كند همين است .

تصديق و پذيرفتن خوارق عادت نه تنها براي عامه مردم كه سر و كارشان با حس و تجربه ميباشد مشكل است ، بلكه نظر علوم طبيعي نيز با آن مساعد نيست براي اينكه علوم طبيعي هم سر و كارش با سطح مشهود از نظام علت و معلول طبيعي است ، آن سطحي كه تجارب علمي و آزمايش‏هاي امروز و فرضياتي كه حوادث را تعليل مي‏كنند ، همه بر آن سطحي انجام ميشوند ، پس پذيرفتن معجزات و خوارق عادات هم براي عوام ، و هم براي دانشمندان روز ، مشكل است .

چيزيكه هست علت اين نامساعد بودن نظرها ، تنها انس ذهن بامور محسوس و ملموس است ، و گر نه خود علم معجزه را نمي‏تواند انكار كند ، و يا روي آن پرده‏پوشي كند ، براي اينكه چشم علم از ديدن امور عجيب و خارق العاده پر است ، هر چند كه دستش هنوز به مجاري آن نرسيده باشد ، و دانشمندان دنيا همواره از مرتاضين و جوكيها ، حركات و كارهاي خارق العاده مي‏بينند ، و در جرائد و مجلات و كتابها ميخوانند ، و خلاصه چشم و گوش مردم دنيا از اينگونه اخبار پر است ، بحدي كه ديگر جاي هيچ شك و ترديدي در وجود چنين خوارقي باقي نمانده .

و چون راهي براي انكار آن باقي نمانده ، علماي روانكاو دنيا ، ناگزير شده‏اند در مقام توجيه اينگونه كارها بر آمده ، آنرا بجريان امواج نا مرئي الكتريسته و مغناطيسي نسبت دهند ، لذا اين فرضيه را عنوان كرده‏اند : كه رياضت و مبارزات نفساني ، هر قدر سخت‏تر باشد ، بيشتر انسان را مسلط بر امواج نامرئي و مرموز مي‏سازد ، و بهتر ميتواند در آن امواج قوي بدلخواه خود دخل و

ترجمة الميزان ج : 1ص :119

تصرف كند ، امواجي كه در اختيار اراده و شعوري است و يا اراده و شعوري با آنها است ، و بوسيله اين تسلط بر امواج حركات و تحريكات و تصرفاتي عجيب در ماده نموده ، از طريق قبض و بسط و امثال آن ، ماده را بهر شكلي كهميخواهد در مي‏آورد .

و اين فرضيه در صورتي كه تمام باشد ، و هيچ اشكالي اساسش را سست نكند سر از يك فرضيه جديدي در مي‏آورد كه تمامي حوادث متفرقه را تعليل مي‏كند ، و همه را مربوط بيك علت طبيعي ميسازد ، نظير فرضيه‏اي كه در قديم حوادث و يا بعضي از آنها را توجيه مي‏كرد ، و آن فرضيه حركت و قوه بود .

اين بود سخنان دانشمندان عصر در باره معجزه و خوارق عادات ، و تا اندازه‏اي حق با ايشان است ، چون معقول نيست معلولي طبيعي علت طبيعي نداشته باشد ، و در عين حال رابطه طبيعي محفوظ باشد ، و بعبارت ساده‏تر منظور از علت طبيعي اين است كه چند موجود طبيعي ( چون آب و آفتاب و هوا و خاك ) با شرائط و روابطي خاص جمع شوند ، و در اثر اجتماع آنها موجودي ديگر فرضا گياه پيدا شود ، كه وجودش بعد از وجود آنها ، و مربوط بانها است ، به طوري كه اگر آن اجتماع و نظام سابق بهم بخورد ، اين موجود بعدي وجود پيدا نمي‏كند .

پس فرضا اگر از طريق معجزه درخت خشكي سبز و بارور شد ، با اينكه موجودي است طبيعي ، بايد علتي طبيعي نيز داشته باشد ، حال چه ما آن علت را بشناسيم ، و چه نشناسيم ، چه مانند علماي نامبرده آن علت را عبارت از امواج نا مرئي الكتريسته مغناطيسي بدانيم ، و چه در باره‏اش سكوت كنيم .

قرآن كريم هم نام آن علت را نبرده ، و نفرموده آن يگانه امر طبيعي كه تمامي حوادث را چه عاديش و چه آنها كه براي بشر خارق العاده است ، تعليل مي‏كند چيست ؟ و چه نام دارد ؟ و كيفيت تاثيرش چگونه است ؟ .

و اين سكوت قرآن از تعيين آن علت ، بدان جهت است كه از غرض عمومي آن خارج بوده ، زيرا قرآن براي هدايت عموم بشر نازل شده ، نه تنها براي دانشمندان و كسانيكه فرضا الكتريسته شناسند ، چيزيكه هست قرآن كريم اين مقدار را بيان كرده : كه براي هر حادث مادي سببي مادي است ، كه باذن خدا آن حادث را پديد مي‏آورد ، و بعبارتي ديگر ، براي هر حادثي مادي كه در هستيش مستند بخداست ، ( و همه موجودات مستند باو است ) يك مجراي مادي و راهي طبيعي است ، كه خدايتعالي فيض خود را از آن مجري بان موجود افاضه مي‏كند .

از آن جمله ميفرمايد : ( و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب ، و من يتوكل علي الله فهو حسبه ، ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شي‏ء قدرا ، كسيكه از خدا بترسد ، خدا

ترجمة الميزان ج : 1ص :120

برايش راه نجاتي قرار داده ، از مسيري كه خودش نپندارد ، روزيش ميدهد ، و كسيكه بر خدا توكل كند ، او وي را بس است ، كه خدا بكار خويش مي‏رسد ، و خدا براي هر چيزي مقدار و اندازه‏اي قرار داده ) .

در صدر آيه ، با مطلق آوردن كلام ، مي‏فهماند هر كس از خدا بترسد ، و هر كس بطور مطلق بر خدا توكل كند ، خدا او را روزي ميدهد ، و كافي براي او است ، هر چند كه اسباب عادي كه نزد ما سبب‏اند ، بر خلاف روزي وي حكم كنند ، يعني حكم كنند كه چنين كسي نبايد روزي بمقدار كفايت داشته باشد .

اين دلالت را اطلاق آيات زير نيز دارد : ( و اذا سالك عبادي عني ، فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان : و چون بندگان من سراغ مرا از تو مي‏گيرند من نزديكم ، دعاي دعا كننده را در صورتيكه مرا بخواند اجابت مي‏كنم ، هر چند كه اسباب ظاهري مانع از اجابت باشد ) ، ( ادعوني استجب لكم : مرا بخوانيد تا دعايتان را مستجاب كنم ، ( هر چند كه اسباب ظاهري اقتضاي آن نداشته باشد ) : ( ا ليس الله بكاف عبده ، آيا خدا كافي بنده خود نيست ؟ چرا هست ، و حوائج و سئوالات او را كفايت مي‏كند ، هر چند كه اسباب ظاهري مخالف آن باشند ) .

گفتگوي ما در باره صدر آيه سوم از سوره طلاق بود ، كه آيات بعدي نيز ، استفاده ما را از آن تاييد مي‏كرد ، اينك ميگوئيم كه ذيل آيهيعني جمله : ( ان الله بالغ امره ) اطلاق صدر را تعليل مي‏كند ، و مي‏فهماند چرا خدايتعالي بطور مطلق امور متوكلين و متقين را كفايت مي‏كند ؟ هر چند اسباب ظاهري اجازه آنرا ندهند ؟ مي‏فرمايد : براي اينكه اولا امور زندگي متوكلين و متقين جزو كارهاي خود خداست ، ( همچنانكه كارهاي شخصي يك وزير فداكار ، كار شخص سلطان است ) ، و در ثاني خدائيكه سلسله اسباب را براه انداخته ، العياذ بالله دست بند بدست خود نزده ، همانطور كه باراده و مشيت خود آتش را سوزنده كرده ، در داستان ابراهيم اين اثر را از آتش مي‏گيرد ، و همچنين در مورد هر سببي ديگر ، اراده و مشيت خدايتعالي باطلاق خود باقي است ، و هر چه بخواهد مي‏كند ، هر چند كه راههاي عادي و اسباب ظاهري اجازه چنين كاري را نداده باشند .

حال بايد ديد آيا در مورد خوارق عادات و معجزات ، خدايتعالي چه مي‏كند ؟ آيا معجزه را بدون بجريان انداختن اسباب مادي و علل طبيعي و بصرف اراده خود انجام ميدهد ، و يا آنكه در مورد معجزه نيز پاي اسباب را بميان مياورد ؟ ولي علم ما بان اسباب احاطه ندارد ، و خدا خودش بدان احاطه دارد ، و بوسيله آن اسباب آنكاريرا كه ميخواهد مي‏كند ؟ .


ترجمة الميزان ج : 1ص121:

هر دو طريق ، احتمال دارد ، جز اينكه جمله آخري آيه سوم سوره طلاق يعني جمله : ( قد جعل الله لكل شي‏ء قدرا ) ، كه مطالب ما قبل خود را تعليل مي‏كند ، و مي‏فهماند بچه جهت ( خدا بكارهاي متوكلين و متقين مي‏رسد ؟ ) دلالت دارد بر اينكه احتمال دوم صحيح است ، چون بطور عموم فرموده : خدا براي هر چيزي كه تصور كني ، حدي و اندازه‏اي و مسيري معين كرده ، پس هر سببي كه فرض شود ، ( چه از قبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم ، و زنده شدن عصاي موسي ، و امثال آنها باشد ، كه اسباب عاديه اجازه آنها را نميدهد ) ، و يا سوختن هيزم باشد، كه خود ، مسبب يكي از اسباب عادي است ، در هر دو مسبب خداي تعالي براي آن مسيري و اندازه‏اي و مرزي معين كرده ، و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط و متصل ساخته ، در مورد خوارق عادات آن موجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طوري بكار مي‏زند ، كه باعث پيدايش مسبب مورد اراده‏اش ( نسوختن ابراهيم ، و اژدها شدن عصا و امثال آن ) شود ، هر چند كه اسباب عادي هيچ ارتباطي با آنها نداشته باشد ، براي اينكه اتصالات و ارتباطهاي نامبرده ملك موجودات نيست ، تا هر جا آنها اجازه دادند منقاد و رام شوند ، و هر جا اجازه ندادند ياغي گردند ، بلكه مانند خود موجودات ، ملك خدايتعالي و مطيع و منقاد اويند .

و بنا بر اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خدايتعالي بين تمامي موجودات اتصالها و ارتباطهائي بر قرار كرده ، هر كاري بخواهد ميتواند انجام دهد ، و اين نفي عليت و سببيت ميان اشياء نيست ، و نميخواهد بفرمايد اصلا علت و معلولي در بين نيست ، بلكه ميخواهد آنرا اثبات كند و بگويد : زمام اين علل همه بدست خداست ، و بهر جا و بهر نحو كه بخواهد بحركتش در مي‏آورد ، پس ، ميان موجودات ، عليت حقيقي و واقعي هست ، و هر موجودي با موجوداتي قبل از خود مرتبط است ، و نظامي در ميان آنها بر قرار است ، اما نه بان نحوي كه از ظواهر موجودات و بحسب عادت در مي‏يابيم ، ( كه مثلا همه جا سر كه صفرا بر باشد ) ، بلكه بنحوي ديگر است كه تنها خدا بدان آگاه است ، ( دليل روشن اين معنا اين استكه مي‏بينيم فرضيات علمي موجود قاصر از آنند كه تمامي حوادث وجود را تعليل كنند ) .

اين همان حقيقتي است كه آيات قدر نيز بر آن دلالت دارد ، مانند آيه ( و ان من شي‏ء الا عندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم ، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‏هاي آنست ، و ما نازل و در خور اين جهانش نميكنيم ، مگر به اندازه‏اي معلوم ) و آيه ( انا كل شي‏ء خلقناه بقدر ، ما هر چيزيرا بقدر و اندازه خلق كرده‏ايم ) ، و آيه ( و خلق كل شي‏ء ، فقدره تقديرا و هر چيزي آفريد ، و آنرا به

ترجمة الميزان ج : 1ص :122

نوعي اندازه‏گيري كرد ) و آيه ( الذي خلق فسوي ، و الذي قدر فهدي ، آنكسي كه خلق كرد ، و خلقت هر چيزيرا تكميل و تمام نمود ، و آنكسيكه هر چه را آفريد اندازه گيري و هدايتش فرمود ) ، و همچنين آيه ( ما أصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم ، الا في كتاب من قبل ان نبراها هيچ مصيبتي در زمين و نه در خود شما پديدنمي‏آيد ، مگر آنكه قبل از پديد آوردنش در كتابي ضبط بوده ) ، كه در باره ناگواريها است ، و نيز آيه ( ما اصاب من مصيبة الا باذن الله ، و من يؤمن بالله يهد قلبه ، و الله بكل شي‏ء عليم ، هيچ مصيبتي نمي‏رسد ، مگر باذن خدا ، و كسيكه بخدا ايمان آورد ، خدا قلبش را هدايت مي‏كند ، و خدا بهر چيزي دانا است) .

آيه اولي و نيز بقيه آيات ، همه دلالت دارند بر اينكه هر چيزي از ساحت اطلاق بساحت و مرحله تعين و تشخص نازل ميشود ، و اين خدا است كه با تقدير و اندازه‏گيري خود ، آنها را نازل ميسازد ، تقديريكه هم قبل از هر موجود هست ، و هم با آن ، و چون معنا ندارد كه موجودي در هستيش محدود و مقدر باشد ، مگر آنكه با همه روابطي كه با ساير موجودات دارد محدود باشد ، و نيز از آنجائيكه يك موجود مادي با مجموعه‏اي از موجودات مادي ارتباط دارد ، و آن مجموعه براي وي نظير قالبند ، كه هستي او را تحديد و تعيين مي‏كند ، لا جرم بايد گفت : هيچ موجود مادي نيست ، مگر آنكه بوسيله تمامي موجودات مادي كه جلوتر از او و با او هستند قالب‏گيري شده ، و اين موجود ، معلول موجود ديگري است مثل خود .

ممكن هم هست در اثبات آنچه گفته شد استدلال كرد بايه ( ذلكم الله ربكم ، خالق كلشي‏ء ، اين الله است كه پروردگار شما ، و آفريدگار همه كائنات است ) .

و آيه ( ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم ) ، چون اين دو آيه بضميمه آيات ديگريكه گذشت قانون عمومي عليت را تصديق مي‏كند ، و مطلوب ما اثبات ميشود .

براي اينكه آيه اول خلقت را بتمامي موجوداتي كه اطلاق كلمه ( چيز ) بر آن صحيح باشد ، عموميت داده ، و فرموده هر آنچه ( چيز ) باشد مخلوق خداست ، و آيه دومي خلقت را يك و تيره و يك نسق دانسته ، اختلافي را كه مايه هرج و مرج و جزاف باشد نفي مي‏كند .

و قرآن كريم همانطور كه ديديد قانون عمومي عليت ميان موجودات را تصديق كرد ، نتيجه ميدهد كه نظام وجود در موجودات مادي چه با جريان عادي موجود شوند ، و چه با معجزه ، بر صراط مستقيم است ، و اختلافي در طرز كار آن علل نيست ، همه بيك و تيره است ، و آن اين استكه هر حادثي معلول علت متقدم بر آن است .


ترجمة الميزان ج : 1ص :123

از اينجا اين معنا نيز نتيجه‏گيري ميشود : كه هر سبب از اسباب عادي ، كه از مسبب خود تخلف كند ، سبب حقيقي نيست ، ما آنرا سبب پنداشته‏ايم ، و در مورد آن مسبب ، اسباب حقيقي هست ، كه بهيچ وجه تخلف نمي‏پذيرد، و احكام و خواص ، دائمي است ، همچنانكه تجارب علمي نيز در عناصر حياة و در خوارق عادات ، اين معنا را تاييد مي‏كند .

3 - قرآن در عين اينكه حوادث مادي را بعلل مادي نسبت ميدهد بخدا هم منسوب ميدارد

قرآن كريم همانطور كه ديديد ميان موجودات عليت و معلوليت را اثبات نمود ، و سببيت بعضي را براي بعضي ديگر تصديق نمود ، همچنين امر تمامي موجودات را بخدايتعالي نسبت داده ، نتيجه مي‏گيرد : كه اسباب وجودي ، سببيت خود را از خود ندارند ، و مستقل در تاثير نيستند ، بلكه مؤثر حقيقي و بتمام معناي كلمه كسي جز خداي ( عز سلطانه)نيست ، و در اين باره فرموده : ( الا له الخلق و الامر ، آگاه باش كه خلقت و امر همه بدست او است ) ، و نيز فرموده : ( لله ما في السماوات و ما في الارض ، از آن خداست آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ) و نيز فرموده : ( له ملك السماوات و الارض ، مر او راست ملك آسمانها و زمين ) ، و نيز فرموده : ( قل كل من عند الله ، بگو همه از ناحيه خداست ) و آياتي بسيار ديگر ، كه همه دلالت ميكنند بر اينكه هر چيزي مملوك محض براي خداست ، و كسي در ملك عالم شريك خدا نيست ، و خدا ميتواند هر گونه تصرفي كه بخواهد و اراده كند در آن بكند ، و كسي نيست كه در چيزي از عالم تصرف نمايد ، مگر بعد از آنكه خدا اجازه دهد ، كه البته خدا بهر كس بخواهد اجازه تصرف ميدهد ، ولي در عين حال همان كس نيز مستقل در تصرف نيست ، بلكه تنها اجازه دارد ، و معلوم است كه شخص مجاز ، دخل و تصرفش بمقداري است كه اجازه‏اش داده باشند ، و در اين باره فرموده ( قل اللهم مالك الملك ، توتي الملك من تشاء ، و تنزع الملك ممن تشاء ، بار الها كه مالك ملكي ، و ملك را بهر كس بخواهي ميدهي ، و از هر كس بخواهي باز مي‏ستاني ) ، و نيز فرموده : ( الذي اعطي كلشي‏ء خلقه ثم هدي ، آنكه خلقت هر موجودي را بان داده و سپس هدايت كرده ) و آياتي ديگر از اين قبيل ، كه تنها خدايرا مستقل در ملكيت عالم معرفي مي‏كنند .

همچنانكه در دو آيه زير اجازه تصرف را بپاره‏اي اثبات نموده ، در يكي فرموده : ( له ما في السماوات و ما في الارض ، من ذا الذي يشفع عنده الا باذنه ؟ مر او راست ملك آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، كيست آنكس كه نزد او بدون اذن او شفاعت كند ) ، و در دومي مي‏فرمايد : ( ثم

ترجمة الميزان ج : 1ص :124

استوي علي العرش ، يدبر الامر ، ما من شفيع الا من بعد اذنه ، سپس بر مصدر اوامر قرار گرفته ، امر را اداره كرد ، هيچ شفيعي نيست مگر بعد از اذن او ) .

پس با در نظر گرفتن اين آيات ، اسباب هر چه باشند ، مالك سببيت خود هستند ، اما به تمليك خدايتعالي ، و در عين اينكه مالك سببيت خود هستند ، مستقل در اثر نيستند ، اين معنا همان است كه خدايتعالي از آن به شفاعت و اذن تعبير نموده ، و معلوم است كه اذن وقتي معناي صحيحي خواهد داشت كه وجود و عدمش يكسان نباشد ، باين معنا كه اگر اذن باشد مانعي از تصرف ماذون نباشد ، و اگر اذن نباشد ، مانعي از تصرف او جلوگيري كند ، و آن مانع هم وقتي تصور دارد ، كه در شي‏ء مورد بحث اقتضائي براي تصرف باشد ، چيزيكه هست مانع جلو آن اقتضاء را بگيرد ، و نگذارد شخص ماذون در آن شي‏ء تصرف كند .

پس روشن شد كه در هر سببي مبدئي است مؤثر و مقتضي براي تاثير ، كه بخاطر آن مبدء و مقتضي سبب در مسبب مؤثر مي‏افتد ، و خلاصه هر سببي وقتي مؤثر ميشود كه مقتضي تاثير موجود ، و مانع از آن معدوم باشد ، و در عين حال يعني با وجود مقتضي و عدم مانع ، شرط مهم‏تري دارد ، و آن اين است كه خداوند جلوگير سبب از تاثير نشود .

4 - قرآن كريم براي نفوس انبياء تاثيري در معجزات قائل است

بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد ، اضافه مي‏كنيم كه بنا بر آنچه از آيات كريمه قرآن استفاده مي‏شود ، يكي از سبب‏ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است ، يكي از آن آيات آيه : ( و ما كان لرسول ان ياتي باية الا باذن الله ، فاذا جاء امر الله ، قضي بالحق ، و خسر هنا لك المبطلون : هيچ رسولي نميتواند معجزه‏اي بياورد ، مگر باذن خدا پس وقتي امر خدا بيايد بحق داوري شده ، و مبطلين در آنجا زيانكار ميشوند ) از اين آيه بر مي‏آيد كه آوردن معجزه از هر پيغمبري كه فرض شود منوط باذن خداي سبحان است ، از اين تعبير بدست مي‏آيد كه آوردن معجزه و صدور آن از انبياء ، بخاطر مبدئي است مؤثر كه در نفوس شريفه آنان موجود است ، كه بكار افتادن و تاثيرش منوط باذن خداست ، كه تفصيلش در فصل سابق گذشت .

آيه ديگريكه اين معنا را اثبات مي‏كند ، آيه ( و اتبعوا ما تتلوا الشياطين علي ملك سليمان ، و ما كفر سليمان ، و لكن الشياطين كفروا ، يعلمون الناس السحر ، و ما انزل علي الملكين ببابل هاروت و ماروت ، و ما يعلمان من احد ، حتي يقولا انما نحن فتنة ، فلا تكفر ، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين

ترجمة الميزان ج : 1ص :125

المرء و زوجه ، و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله ، آنچه شيطانها بر ملك سليمان ميخواندند ، پيروي كردند ، سليمان خودش كفر نورزيد ، و لكن شيطانها كفر ورزيدند كه سحر بمردم آموختند ، آن سحريكه بر دو فرشته بابل يعني هاروت و ماروت نازل شده بود ، با اينكه آن دو فرشته بهيچ كس ياد نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند : كه اين تعليم ما ، مايه فتنه و آزمايش شما است ، مواظب باشيد با اين سحر كافر نشويد ، ولي آنها از آن دو فرشته تنها چيزيرا فرا مي‏گرفتند كه مايه جدائي ميانه زن و شوهر بود ، هر چند كه با حدي ضرر نمي‏رساندند مگر باذن خدا ) .

اين آيه همانطور كه صحت علم سحر را في الجمله تصديق كرده ، بر اين معنا نيز دلالت دارد : كه سحر هم مانند معجزه ناشي از يك مبدء نفساني در ساحر است ، براي اينكه در سحر نيز مسئله اذن آمده ، معلوم ميشود در خود ساحر چيزي هست ، كه اگر اذن خدا باشد بصورت سحر ظاهر ميشود .

و كوتاه سخن اينكه : كلام خدايتعالي اشاره دارد باينكه تمامي امور خارق العاده ، چه سحر ، و چه معجزه ، و چه غير آن ، مانند كرامتهاي اولياء ، و ساير خصاليكه با رياضت و مجاهده بدست مي‏آيد ، همه مستند بمبادئي است نفساني ، و مقتضياتي ارادي است ، چنانكه كلام خدايتعالي تصريح دارد باينكه آن مبدئي كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خدا و مؤمنين هست ، مبدئي است ، ما فوق تمامي اسباب ظاهري ، و غالب بر آنها در همه احوال ، و آن تصريح اينستكه مي‏فرمايد : ( و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون ، كلمه ما در باره بندگان مرسل ما سبقت يافته ، كه ايشان ، آري تنها ايشان ياري خواهند شد ، و بدرستيكه لشگريان ما تنها غالبند ) و نيز فرموده : ( كتب الله لاغلبن انا و رسلي ، خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانم بطور مسلم غالبيم ) ، و نيز فرموده : ( انا لننصر رسلنا ، و الذين آمنوا في الحياة الدنيا ، و يوم يقوم الاشهاد ، ما فرستادگان خود را و نيز آنهائي را كه در زندگي دنيا ايمان آوردند ، در روزيكه گواهان بپا مي‏خيزند ياري مي‏كنيم ) ، و اين آيات بطوريكه ملاحظه مي‏كنيد مطلقند ، و هيچ قيدي ندارند .

از اينجا ممكن است نتيجه گرفت ، كه مبدء موجود در نفوس انبياء كه همواره از طرف خدا منصور و ياري شده است ، امري است غير طبيعي ، و ما فوق عالم طبيعت و ماده ، چون اگر مادي بود مانند همه امور مادي مقدر و محدود بود ، و در نتيجه در برابر مادي قوي‏تري مقهور و مغلوب ميشد .

خواهي گفت امور مجرده هم مانند امور مادي همينطورند ، يعني در مورد تزاحم غلبه با قوي‏تر است ، در پاسخ ميگوئيم : درست است ، و لكن در امور مجرده ، تزاحمي پيش نمي‏آيد ، مگر

ترجمة الميزان ج : 1ص :126

آنكه آن دو مجردي كه فرض كرده‏ايم تعلقي به ماديات داشته باشند ، كه در اينصورت اگر يكي قوي‏تر باشد غلبه مي‏كند ، و اما اگر تعلقي بماديات نداشته باشند تزاحمي هم نخواهند داشت ، و مبدء نفساني مجرد كه باراده خداي سبحان همواره منصور است وقتي بمانعي مادي برخورد خدايتعالي نيروئي بان مبدء مجرد افاضه مي‏كند كه مانع مادي تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد .

5-قرآن كريم همانطور كه معجزات را بنفوس انبياء نسبت ميدهد،

بخدا هم نسبت ميدهد .

جمله اخير از آيه‏ايكه در فصل سابق آورديم يعني آيه‏اي : كه ميفرمود : ( فاذا جاء امر الله قضي بالحق ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه تاثير مقتضي نامبرده منوط بامري از ناحيه خدايتعالي است ، كه آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بان نيز هست صادر ميشود ، پس تاثير مقتضي وقتي است كه مصادف با امر خدا ، و يا متحد با آن باشد ، و اما اينكه امر چيست ؟ در آيه ( انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ) كلمه ايجاد و كلمه ( كن ) تفسير شده .

و آيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مي‏كنند ، ( ان هذه تذكرة ، فمن شاء اتخذ الي ربه سبيلا ، و ما تشاؤن الا ان يشاء الله ، بدرستي اين قرآن تذكره و هشداري است ، پس هر كس خواست بسوي پروردگارش راهي انتخاب كند ، ولي نمي‏كنيد ، مگر آنكه خدا بخواهد ) و آيه ( ان هو الا ذكر للعالمين ، لمن شاء منكم ان يستقيم ، و ما تشاؤن الا ان يشاء الله رب العالمين ، او نيست مگر هشدار دهي براي عالميان ، براي هر كس كه از شما بخواهد مستقيم شود ، ولي نميخواهيد مگر آنكه خدا بخواهد ، كه رب العالمين است ) .

اين آيات دلالت كرد بر اينكه آن امري كه انسان ميتواند اراده‏اش كند ، و زمام اختيار وي بدست آنست ، هرگز تحقق نمي‏يابد ، مگر آنكه خدا بخواهد ، يعني خدا بخواهد كه انسان آنرا بخواهد ، و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد ، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مي‏كند ، و ميخواهد ، و اگر او نخواهد ، اراده و خواستي در انسان پيدا نميشود .

آري آيات شريفه‏ايكه خوانديد ، در مقام بيان اين نكته‏اند كه كارهاي اختياري و ارادي بشر هر چند بدست خود او و باختيار او است ، و لكن اختيار و اراده او ديگر بدست او نيست ، بلكه مستند بمشيت خداي سبحان است ، بعضي‏ها گمان كرده‏اند آيات در مقام افاده اين معنا است كه هر چه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده ، و اين خطائي است فاحش ، چون لازمه‏اش اين است كه در مورديكه انسان اراده‏اي ندارد ، و خدا اراده دارد ، مراد خدا از اراده‏اش تخلف

ترجمة الميزان ج : 1ص :127

كند ، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است ، علاوه بر اينكه اصلا اين معنا مخالف با ظواهر آياتي بي شمار است ، كه در اين مورد وارد شده ، مانند آيه : ( و لو شئنا لاتينا كل نفس هديها ، اگر ميخواستيم هدايت همه نفوس رابانها ميداديم ) ، يعني هر چند كه خود آن نفوس نخواهند هدايت شوند ، پس مشيت خدا تابع خواست مردم نيست ، و آيه شريفه ( و لو شاء ربك لامن من في الارض كلهم جميعا ، و اگر پروردگارت ميخواست تمامي مردم روي زمين همگيشان ايمان مي‏آوردند ) ، پس معلوم ميشود اراده مردم تابع اراده خداست ، نه بعكس ، چون مي‏فرمايد : اگر او اراده مي‏كرد كه تمامي مردم ايمان بياورند ، مردم نيز اراده ايمان مي‏كردند ، و از اين قبيل آياتي ديگر .

پس اراده و مشيت ، اگر تحقق پيدا كند ، معلوم ميشود تحقق آن مراد به اراده خداي سبحان و مشيت او بوده، و همچنين افعاليكه از ما سر مي‏زند مراد خداست ، و خدا خواسته كه آن افعال از طريق اراده ما ، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند ، و اين دو يعني اراده و فعل ، هر دو موقوف بر امر خداي سبحان ، و كلمه ( كن ) است .

پس تمامي امور ، چه عادي ، و چه خارق العاده ، و خارق العاده هم ، چه طرف خير و سعادت باشد ، مانند معجزه و كرامت ، و چه جانب شرش باشد ، مانند سحر و كهانت ، همه مستند باسباب طبيعي است ، و در عين اينكه مستند باسباب طبيعي است ، موقوف باراده خدا نيز هست ، هيچ امري وجود پيدا نمي‏كند ، مگر بامر خداي سبحان ، يعني باينكه سبب آن امر مصادف و يا متحد باشد با امر خداي تعالي .

و تمامي اشياء ، هر چند از نظر استناد وجودش بخدايتعالي بطور مساوي مستند باو است ، باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد ، موجودي از مسير اسبابش وجود پيدا مي‏كند ، و اگر امر و اجازه او نباشد تحقق پيدا نمي‏كند ، يعني سببيت سببش تمام نميشود ، الا اينكه قسمي از آن امور يعني معجزه انبياء ، و يا دعاي بنده مؤمن ، همواره همراه اراده خدا هست ، چون خودش چنين وعده‏اي را داده ، و در باره خواست انبيائش فرموده : ( كتب الله لاغلبن انا و رسلي ) ، و در باره اجابتدعاي مؤمن وعده داده ، و فرموده : ( اجيب دعوة الداع اذا دعان ) الخ ، آياتي ديگر نيز اين استثناء را بيان مي‏كنند ، كه در فصل سابق گذشت .

6 - قرآن معجزه را به سببي نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب نميشود .

در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند ساير امور خارق العاده از اسباب عادي خالي نيست و مانند امور عادي محتاج به سببي طبيعي است ، و هر دو اسبابي باطني غير آنچه ما مسبب ميدانيم دارند ، تنها فرقي كه ميان امور عادي و امور خارق العاده هست ، اين استكه

ترجمة الميزان ج : 1ص :128

امور عادي مسبب از اسباب ظاهري و عادي و آن اسباب هم توأم با اسبابي باطني و حقيقي هستند ، و آن اسباب حقيقي توأم با اراده خدا و امر او هستند ، كه گاهي آن اسباب با اسباب ظاهري هم آهنگي نمي‏كنند ، و در نتيجه سبب ظاهري از سببيت مي‏افتد ، و آن امر عادي موجود نميشود ، چون اراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته .

بخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور ، مانند سحر و كهانت ، و چه خيرات ، چون استجابت دعا و امثال آن ، و چه معجزات ، مستند باسباب طبيعي عادي نيستند ، بلكه مستند باسباب طبيعي غير عادي‏اند ، يعني اسبابي كه براي عموم قابل لمس نيست، و آن اسباب طبيعي غير عادي نيز مقارن با سبب حقيقي و باطني ، و در آخر مستند باذن و اراده خدا هستند و تفاوتي كه ميان سحر و كهانت از يكطرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزات انبياء از طرفي ديگر هست اينستكه در اولي اسباب غير طبيعي مغلوب ميشوند ولي در دو قسم اخير نميشوند .

باز فرقي كه ميانه مصاديق قسم دوم هست اينستكه در مورد معجزه از آنجا كه پاي تحدي و هدايت خلق در كار است ، و با صدور آن صحت نبوت پيغمبري و رسالت و دعوتش بسوي خدا اثبات ميشود ، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است ، باين معنا كه هر وقت از او معجزه خواستند ميتواند بياورد ، و خدا هم اراده‏اش را عملي ميسازد ، بخلاف استجابت دعا و كرامات اولياء ، كه چون پاي تحدي در كار نيست ، و اگر تخلف بپذيرد كسي گمراه نميشود ، و خلاصه هدايت كسي وابسته بدان نيست ، لذا تخلف آن امكان پذير هست .

حال اگر بگوئي : بنا بر آنچه گفته شد ، اگر فرض كنيم كسي بتمامي اسباب و علل طبيعي معجزه آگهي پيدا كند ، بايد او هم بتواند آن عوامل را بكار گرفته ، و معجزه بياورد ، هر چند كه پيغمبر نباشد ، و نيز در اينصورت هيچ فرقي ميان معجزه و غير معجزه باقي نمي‏ماند ، مگر صرف نسبت ، يعني يك عمل براي مردمي معجزه باشد ، و براي غير آن مردم معجزه نباشد ، براي مردمي كه علم و فرهنگي ندارند معجزه باشد ، و براي مردمي ديگر كه علمي پيشرفته دارند ، و به اسرار جهان آگهي يافته‏اند ، معجزه نباشد ، و يا يك عمل براي يك عصر معجزه باشد و براي اعصار بعد از آن معجزه نباشد ، اگر پي بردن باسباب حقيقي و علل طبيعي قبل از علت اخير در خور توانائي علم و ابحاث علمي باشد ، ديگر اعتباري براي معجزه باقي نمي‏ماند ، و معجزه از حق كشف نميكند ، و نتيجه اين بحثي كه شما پيرامون معجزه كرديد ، اين ميشود : كه معجزه هيچ حجيتي ندارد ، مگر تنها براي مردم جاهل ، كه باسرار خلقت و علل طبيعي حوادث اطلاعي ندارند ، و حال آنكه ما معتقديم معجزه خودش حجت است ، نه اينكه شرائط زمان و مكان آنرا حجت مي‏سازد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :129

در پاسخ اين اشكال ميگوئيم : كه خير ، گفتار ما مستلزم اين تالي فاسد نيست ، چون ما نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعي مجهول است ، تا شما بگوئيد هر جا كه جهل مبدل بعلم شد ، معجزه هم از معجزه بودن و از حجيت مي‏افتد ، و نيز نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه استكه مستند بعوامل طبيعي غيرعادي است ، بلكه گفتيم ، از اين جهت معجزه است كه عوامل طبيعي و غير عاديش مغلوب نميشود ، و همواره قاهر و غالب است .

مثلا بهبودي يافتن يك جذامي بدعاي مسيح (عليه‏السلام‏) ، از اين جهت معجزه است كه عامل آن امري است كه هرگز مغلوب نميشود ، يعني كسي ديگر اينكار را نميتواند انجام دهد ، مگر آنكه او نيز صاحب كرامتي چون مسيح باشد ، و اين منافات ندارد كه از راه معالجه و دواء هم بهبودي نامبرده حاصل بشود ، چون بهبودي از راه معالجه ممكن است مغلوب و مقهور معالجه‏اي قوي‏تر از خود گردد ، يعني طبيبي ديگر بهتر از طبيب اول معالجه كند ، ولي نام آنرا معجزه نميگذاريم .

7- قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند ، نه دليلي عاميانه .

در اينجا سئوالي پيش مي‏آيد و آن اينست كه چه رابطه‏اي ميان معجزه و حقانيت ادعاي رسالت هست ؟ با اينكه عقل آدمي هيچ تلازمي ميان آندو نمي‏بيند ، و نميگويد : اگر مدعي رسالت راست بگويد ، بايد كارهاي خارق العاده انجام دهد ، و گر نه معارفي را كه آورده همه باطل است ، هر چند كه دو دو تا چهار تا باشد .

و از ظاهر قرآن كريم هم بر مي‏آيد كه نمي‏خواهد چنين ملازمه‏اي را اثبات كند ، چون هر جا سخن از داستانهاي جمعي از انبياء ، چون هود ، و صالح ، و موسي ، و عيسي ، و محمد (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) ، بميان آورده ، معجزاتشان را هم ذكر مي‏كند ، كه بعد از انتشار دعوت ، مردم از ايشان معجزه و آيتي خواستند ، تا بر حقيت دعوتشان دلالت كند ، و ايشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند .

و اي بسا در اول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتي را دارا ميشدند ، همچنانكه خدايتعالي بنقل قرآن كريم در شبي كه موسي را برسالت بر مي‏گزيند ، معجزه عصا و يد بيضاء را باو و هارون داد ( اذهب انت و اخوك باياتي ، و لا تنيا في ذكري ، تو و برادرت معجزات مرا بردار و برو در ياد من سستي مكنيد ) ، و از عيسي (عليه‏السلام‏) نقل مي‏كند كه فرمود : ( و رسولا الي بني اسرائيل ، اني قد جئتكم باية من ربكم ، اني اخلق لكم من الطين كهيئة الطير ، فانفخ فيه ، فيكون طيرا باذن الله ، و ابري‏ء الاكمه و الابرص ، و احيي الموتي باذن الله ، و انبئكم ، بما تاكلون ، و ما تدخرون في بيوتكم ، ان في ذلك لاية لكم ان كنتم مؤمنين ، و فرستاده‏اي بسوي بني اسرائيل گسيل داشتم ،

ترجمة الميزان ج : 1ص :130

كه مي‏گفت : من آيتي از ناحيه پروردگارتان آورده‏ام ، من براي شما از گلمجسمه مرغي ميسازم ، بعد در آن ميدمم ، ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود ، و كور مادر زاد و جذامي را شفا ميدهم ، و مردگان را باذن خدا زنده مي‏كنم ، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خورده‏ايد ، و در خانه چه ذخيره‏ها داريد ، همه اينها آيتهائي است براي شما اگر كه ايمان بياوريد ) ، و همچنين قبل از انتشار دعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوي داده‏اند .

با اينكه همانطور كه در اشكال گفتيم ، هيچ تلازمي ميان حق بودن معارفي كه انبياء و رسل در باره مبدء و معاد آورده‏اند ، و ميانه آوردن معجزه نيست ؟ علاوه بر نبودن ملازمه ، اشكال ديگر اينكه : اصلا معارفي كه انبياء آورده‏اند ، تمام بر طبق برهانهائي روشن و واضح است ، و اين براهين هر عالم و بصيري را از معجزه بي نياز مي‏كند ، و بهمين جهت بعضي گفته‏اند : اصلا معجزه براي قانع كردن عوام الناس است ، چون عقلشان قاصر است از اينكه حقايق و معارف عقلي را درك كنند ، بخلاف خاصه مردم ، كه در پذيرفتن معارف آسماني هيچ احتياجي بمعجزه ندارند .

جواب از اين اشكال اينستكه انبياء و رسل ، هيچيك هيچ معجزه‏اي را براي اثبات معارف خود نياوردند ، و نمي‏خواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كه عقل خودش بر آنها حكم مي‏كند اثبات كنند ، و در اثبات آنها بحجت عقل اكتفاء كردند ، و مردم را از طريق نظر و استدلال هوشيار ساختند .

همچنانكه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مي‏فرمايد : ( قالت رسلهم : أ في الله شك فاطر السماوات و الارض ؟ رسولان ايشان بايشان مي‏گفتند : آيا در وجود خدا پديد آرنده آسمانها و زمين شكي هست ؟ ! ) ، و در احتجاج بر مسئله معاد مي‏فرمايد : ( و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ، ذلك ظن الذين كفروا ، فويل للذين كفروا من النار ، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض ؟ ام نجعل المتقين كالفجار ؟ ما آسمان و زمين و آنچه بين آندو است بباطل نيافريديم ، اين پندار كساني است كه كافر شدند ، پس واي بر كسانيكه كفر ورزيدند ، از آتش ، آيا ما با آنانكه ايمان آورده و عمل صالح كردند ، چون مفسدان در زمين معامله مي‏كنيم ؟ و يا متقين و فجار را بيك چوب ميرانيم ؟ ) نه اينكه براي اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شده باشند ، بلكه معجزه را از اين بابت آوردند كه مردم از ايشان در خواست آنرا كردند ، تا بحقانيت دعويشان پي ببرند .


ترجمة الميزان ج : 1ص :131

(و حق چنين در خواستي هم داشتند ، براياينكه عقل مردم بايشان اجازه نميدهد دنبال هر ادعائي را بگيرند ، و زمام عقايد خود را بدست هر كسي بسپارند ، بلكه بايد بكسي ايمان بياورند كه يقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده ) آري كسيكه ادعا ميكند فرستاده خدا است ، و خدا از طريق وحي يا بدون واسطه وحي با وي سخن ميگويد ، و يا فرشته‏اي بسوي او نازل ميشود ، ادعاي امري خارق العاده ميكند ، چون وحي و امثال آن از سنخ ادراكات ظاهري و باطني كه عامه مردم آنرا ميشناسند ، و در خود مي‏يابند ، نيست ، بلكه ادراكي است مستور از نظر عامه مردم ، و اگر اين ادعا صحيح باشد ، معلوماست كه از غيب و ماوراي طبيعت تصرفاتي در نفس وي ميشود ، و بهمين جهت با انكار شديد مردم روبرو ميشود .

و مردم در انكار دعوي انبياء يكي از دو عكس العمل را نشان دادند ، جمعي در مقام ابطال دعوي آنان بر آمده ، و خواستند تا با استدلال آنرا باطل سازند ، از آنجمله گفتند : ( ان انتم الا بشر مثلنا ، تريدون أن تصدونا عما كان يعبد آباؤنا ، شما جز بشري مثل ما نيستيد ، و با اينحال ميخواهيد ما را از پرستش چيزهائيكه پدران ما مي‏پرستيدند باز بداريد ) ، كه حاصل استدلالشان اينستكه شما هم مثل ساير مردميد ، و مردم در نفس خود چنين چيزهائي كه شما براي خود ادعا مي‏كنيد نمي‏يابند ، با اينكه آنها مثل شما و شما مثل ايشانيد ، و اگر چنين چيزي براي يك انسان ممكن بود ، براي همه بود ، و يا همه مثل شما ميشدند .

و از سوي ديگر يعني از ناحيه انبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنين دادند : ( قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم ، و لكن الله يمن علي من يشاء من عباده ، رسولان ايشان بايشان گفتند : ما ( همانطور كه شما ميگوئيد ) جز بشري مثل شما نيستيم ، تنها تفاوت ما با شما منتي است كه خدا بر هر كسي بخواهد مي‏گذارد ) ، يعني مماثلت را قبول كرده گفتند : رسالت از منت‏هاي خاصه خدا است ، و اختصاص بعضي از مردم به بعضي از نعمت‏هاي خاصه ، منافاتي با مماثلت ندارد ، همچنانكه مي‏بينيم : بعضي از مردم به بعضي از نعمت‏هاي خاصه اختصاص يافته‏اند و اگر خدا بخواهد اين خصوصيت را نسبت به بعضي قائل شود مانعي نيست كه جلوگيرش شود ، نبوت هم يكي از آن خصوصيت‏ها است ، كه خدا انبياء را بدان اختصاص داده ، هر چند كه ميتوانست بغير ايشان نيز بدهد .

نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند ، استدلالي است كه عليه رسول اسلام (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كردند ، و قرآن آنرا چنين حكايت ميكند : ( ا انزل عليه الذكر من بيننا ، آيا از ميانه همه ما مردم ، قرآن تنها باو نازل شود ؟ ) و نيز حكايت مي‏كند كه گفتند : ( لو لا نزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم ؟

ترجمة الميزان ج : 1ص :132

چرا اين قرآن بر يكي از دو مردان بزرگ اين دو محل نازل نشد) .

باز نظير اين احتجاج و يا قريب بان ، احتجاجي است كه در آيه : ( و قالوا ما لهذا الرسول ياكل الطعام و يمشي في الاسواق ؟ لو لا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا ؟ او يلقي اليه كنز ؟ او تكون له جنة ياكل منها ، گفتند : اين چه پيغمبري است كه غذا ميخورد ، و در بازارها راه مي‏رود ؟ اگر پيغمبر است ، چرا فرشته‏اي بر او نازل نميشود ، تا با او بكار انذار بپردازد ، و چرا گنجي برايش نمي‏افتد ، و يا باغي ندارد كه از آن بخورد ؟ ) بچشم ميخورد .

چون خواسته‏اند بگويند : ادعاي رسالت ، ايجاب مي‏كند كه شخص رسول مثل ما مردم نباشد ، چون حالاتي از قبيل وحي و غيره دارد كه در ما نيست ، و با اين حال چرا اين رسول طعام ميخورد ، و در بازارها راه مي‏رود ، تا لقمه ناني بدست آورد ؟ او بايد براي اينكه محتاج كاسبي نشود ، گنجي نزدش بيفتد و ديگر محتاج بامدن بازار و كار و كسب نباشد ، و يا بايد باغي داشته باشد كه از آن ارتزاق كند ، نه اينكه از همان طعامها كه ما ميخوريم استفاده كند ، ديگر اينكه بايد فرشته‏اي با او باشد كه در كار انذار كمكش كند .

و خدايتعالي استدلالشان را رد نموده فرمود : ( انظر كيف ضربوا لك الامثال ، فضلوا فلا يستطيعون سبيلا ) تا آنجا كه ميفرمايد : ( و ما ارسلنا قبلك من المرسلين ، الا انهم لياكلون الطعام ، و يمشون في الاسواق ، و جعلنا بعضكم لبعض فتنة ، أ تصبرون ؟ و كان ربك بصيرا ، ببين چگونه مثلها مي‏زنند ، و اين بدان جهت است كه گمراه شده نميتوانند راهي پيدا كنند - تا آنجا كه مي‏فرمايد - و ما قبل از تو هيچيك از پيغمبران را نفرستاديم ، الا اينكه آنان نيز طعام ميخوردند ، و در بازارها راه ميرفتند ، و ما بعضي از شما را مايه فتنه بعضي ديگر كرده‏ايم ، ببينيم آيا خويشتن داري مي‏كنيد يا نه ، البته پروردگار تو بينا است ) و در جاي ديگر از استدلال نامبرده آنان اين قسمت را كه مي‏گفتند : بايد فرشته‏اي نازل شود ، رد نموده مي‏فرمايد : ( و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا ، و للبسنا عليهم ما يلبسون ، بفرض هم كه آن رسول را فرشته مي‏كرديم باز در صورت مردي مي‏كرديم و امر را بر آنان مشتبه ميساختيم ) .

باز قريب بهمين استدلال را در آيه : ( و قال الذين لا يرجون لقاءنا ، لو لا انزل علينا الملائكة ؟ او نري ربنا لقد استكبروا في انفسهم ، و عتوا عتوا كبيرا ، آنانكه اميد ديدار ما ندارند ، گفتند : چرا ملائكه بر خود ما نازل نميشود ؟ و چرا پروردگارمان را نمي‏بينيم ؟ راستي چقدر پا از گليم خود بيرون

ترجمة الميزان ج : 1ص :133

نهادند ، و چه طغيان بزرگي مرتكب شدند ؟ ! ) ، از ايشان حكايت كرده چون در اين گفتارشان خواسته‏اند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند ، دعوي رسالت رسول خدا(صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) را باطل كنند ، و بگويند : ما هم كه مثل اوئيم ، پس چرا خودمان نزول ملائكه را نبينيم ؟ و چرا خودمان پروردگارمان را ديدار نكنيم ؟ ! خدايتعالي استدلالشان را رد نموده و فرموده : ( يوم يرون الملائكة ، لا بشري يومئذ للمجرمين ، و يقولون حجرا محجورا ، روزي خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند ، اما روزي كه مجرمين مژده‏اي ندارند و در امانخواهي فريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود ) و حاصل معناي آن اين استكه اين كفار با اين حال و وصفي كه دارند ، ملائكه را نمي‏بينند ، مگر در حال مردن ، همچنانكه در جاي ديگر همين پاسخ را داده و فرموده : ( و قالوا : يا ايها الذي نزل عليه الذكر انك لمجنون ، لو ما تاتينا بالملائكة ؟ ان كنت من الصادقين ، ما ننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين ، گفتند : اي كسيكه ذكر بر او نازل شده ، تو ديوانه‏اي ، اگر راست ميگوئي ، چرا اين ملائكه بسر وقت خود ما نيايد ؟ ( مگر ما از تو كمتريم ؟ ) اينان ميدانند كه ما ملائكه را جز بحق نازل نميكنيم ، و وقتي بحق نازل كنيم ديگر بايشان مهلت نميدهند ) .

اين چند آيه اخير علاوه بر وجه استدلال ، نكته‏اي اضافي دارد ، و آن اين است كه اعتراف براستگوئي رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كرده‏اند ، چيزيكه هست ميگويند : خود او نميداند آنچه كه ميگويد ، اما وحي آسماني نيست ، بلكه هذيانهائي است كه بيماري جنون در او پديد آورده ، همچنانكه در جاي ديگر از ايشان حكايت ميكند كه گفتند : ( مجنون و ازدجر ، اجنه او را آزار ميدهند ) .

و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان استدلالهائي است كه كفار از طريق مماثلت بر ابطال دعوي نبوت انبياء كرده‏اند .

عكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند ، اين بود كه دعوت آنان را نپذيرفتند مگر وقتي كهحجت و شاهدي بر صدق دعوي خود بياورند ، براي اينكه دعوي انبياء مشتمل بر چيزهائي بود كه نه دلها و نه عقول بشر آشنائي با آن نداشت ، و لذا باصطلاح فن مناظره از راه منع با سند وارد شدند ، و منظورشان از شاهد همان معجزه است .

توضيح اينكه ادعاي نبوت و رسالت ، از هر نبي و رسولي كه قرآن نقل كرده ، با ادعاي وحي و سخن گوئي با خدا ، و يا به گفتگوي با واسطه و بي واسطه نقل كرده ، و اين مطلبي است كه هيچيك از حواس ظاهري انسان با آن آشنائي ندارد ، و حتي تجربه نيز نميتواند انسانرا با آن آشنا

ترجمة الميزان ج : 1ص :134

سازد ، در نتيجه از دو جهت مورد اشكال واقع ميشود .

اول اينكه شما انبياء چه دليلي بر اين ادعا داريد كه وحي بر ما نازل ميشود ؟ دوم اينكه ، ما دليل بر نبود چنين چيزي داريم ، و آن اينستكه وحي و گفتگوي با خدا ، و دنباله‏هاي آن ، كه همان تشريع قوانين و تربيت‏هاي ديني است ، همه از اموري استكه براي بشر قابل لمس نيست ، و بشر آنرا در خود احساس نميكند ، و قانون جاري در اسباب و مسببات نيز منكر آنست ، پس اين ادعاء ادعاي بر امري خارق العاده است ، كه قانون عمومي عليت آنرا جائز نميداند .

بنا بر اين اگر پيغمبري چنين ادعائي بكند ، و در دعويش راستگو هم باشد ، لازمه دعويش اين استكه با ماوراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد ، و مؤيد به نيروئي الهي باشد ، كه آن نيرو ميتواند عادت را خرق كند ، و وقتي يك پيغمبر داراي نيروئي است كه عادت را خرق مي‏كند ، بايد معجزه مورد نظر ما را هم بتواند بياورد ، چون فرقي ميان آن خارق العاده و اين خارق العاده نيست ، و حكم امثال يكي است ، اگر منظور خدا هدايت مردم از طرق خارق العاده يعني از راه نبوت و وحي است ، بايد اين نبوت و وحي را با خارق العاده‏ي ديگري تاييد كند ، تا مردم آنرا بپذيرند ، و او بمنظور خود برسد .

اين آن علتي است كه امتهاي انبيا را وادار كرد تا از پيغمبر خود معجزه‏اي بخواهند ، تا مصدق نبوتشان باشد ، و منظورشان از درخواست معجزه ، همانطور كه گفته شد تصديق نبوت بوده ، نه اينكه بر صدق معارف حقه‏ايكه بشر را بدان ميخواندند دلالت كند ، چون آن معارف مانند توحيد و معاد همه برهاني است ، و احتياج به معجزه ندارد .

مسئله درخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد ، مثل اين استكه مردي از طرف بزرگ يك قوم پيامي براي آن قوم بياورد ، كه در آن پيام اوامر و نواهي آن بزرگ هست ، و مردم هم ايمان دارندباينكه بزرگشان از اين دستورات جز خير و صلاح آنان را نميخواهد ، در چنين فرض همينكه پيام آرنده احكام و دستورات بزرگ قوم را براي قوم بيان كند ، و آنرا برهاني نمايد ، كافي است در اينكه مردم بحقانيت ، آن دستورات ايمان پيدا كنند ، ولي آن برهانها براي اثبات اين معنا كه پيام آرنده براستي از طرف آن بزرگ آمده ، كافي نيست ، لذا مردم اول از او شاهد و دليل ميخواهند ، كه از كجا ميگوئي : بزرگ ما تو را بسوي ما گسيل داشته ؟ درست است كه احكامي كه براي ما خواندي همه صحيح است ، اما بايد اثبات كني كه اين احكام دستورات بزرگ ما است ، يا باينكه دستخط او را بياوري ، يا باينكه مهر او در ذيل نامه‏ات باشد ، و يا علامت ديگري كه ما آنرا بشناسيم ، داستان انبياء و معجزه خواستن قومشان ، عينا نظير اين مثال است ، و لذا قرآن از مشركين مكه حكايت مي‏كند : كه گفتند : ( حتي تنزل علينا كتابا نقرؤه ، تا آنكه كتابي بياوري كه ما

ترجمة الميزان ج : 1ص :135

آنرا بخوانيم) .

پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد : اول اينكه ميانه دعوي نبوت و قدرت بر آوردن معجزه ملازمه هست ، و معجزه دليل بر صدق دعوي پيغمبر است ، و در اين دلالت فرقي ميان عوام و خواص مردم نيست .

دوم اينكه وحيي كه انبياء از غيب مي‏گيرند ، از سنخ مدركات ما ، و آنچه كه ما با حواس و با عقل نظري خود درك مي‏كنيم ، نيست ، و وحي غير فكر صائب است ، و اين معنا در قرآن كريم از واضحات قرآن است ، بطوريكه احدي در آن ترديد نمي‏كند ، و اگر كسي كمترين تامل و دقت نظر و انصاف داشته باشد ، آنرا در مي‏يابد .

ولي متاسفانه جمعي از اهل علم معاصر ، در همين جا منحرف شده‏اند ، و همانطور كه در سابق نيز اشاره كرده‏ايم ، گفته‏اند : اساس معارف الهي و حقايق ديني بر اصالت ماده و تحول و تكامل آنست ، چون اساس علوم طبيعي بر همان است ، در نتيجه تمامي ادراك‏هاي انساني را در خواص ماده دانسته‏اند ، كه ماده دماغ ، آنرا ترشح ميدهد ، و نيز گفته‏اند : تمامي غايات وجودي و همه كمالات حقيقي ، چه افراد براي درك آن تلاش كنند ، و چه اجتماعات ، همه و همه مادي است .

و در دنبال اين دعوي بدون دليل خود نتيجه گرفته‏اند : كه پس نبوت هم يك نوع نبوغ فكري ، و صفاي ذهني است ، كه دارنده آن كه ما او را پيغمبر مي‏ناميم بوسيله اين سرمايه كمالات اجتماعي قوم خود را هدف همت قرار ميدهد ، و باين صراط مي‏افتد ، كه قوم خويش را از ورطه وحشيت و بربريت بساحت حضارت و تمدن برساند ، و از عقائد و آرائي كه از نسلهاي گذشته بارث برده ، آنچه را كه قابل انطباق با مقتضيات عصر و محيط زندگي خودش هست ، منطبق مي‏كند ، و بر همين اساس قوانين اجتماعي و كليات عملي بر ايشان تشريع نموده ، با آن اصول و قوانين اعمال حياتي آنان را اصلاح مي‏كند ، و براي تتميم آن ، احكام ، و اموري عبادي نيز جعل مي‏كند ، تا بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحي آنانرا نيز حفظ كرده باشد ، چون جامعه صالح و مدينه فاضله جز با داشتن چنين مراسمي درست نمي‏شود .

از اين تئوريها و فرضيات كه جز در ذهن ، و در عالم فرض ، جائي ندارد ، نتيجه گرفته‏اند كه اولا : پيغمبر آن كسي استكه داراي نبوغ فكري باشد ، و قوم خود را دعوت كند ، تا باصلاح محيط اجتماعي خود بپردازند .

و ثانيا : وحي بمعناي نقش بستن افكار فاضله در ذهن انسان نامبرده است .


ترجمة الميزان ج : 1ص :136

و ثالثا : كتاب آسماني عبارت است از مجموع همان افكار فاضله ، و دور از هوس و از اغراض نفساني شخصي .

و رابعا : ملائكه كه انسان نامبرده از آنها خبر ميدهد ، عبارتند از قواي طبيعي‏ايكه در عالم طبيعت امور طبيعي را اداره مي‏كند ، و يا عبارتست از قواينفسانيه‏ايكه كمالات را به نفس افاضه مي‏كند ، و در ميان ملائكه خصوص روح القدس عبارتست از مرتبه‏اي از روح طبيعي مادي ، كه اين افكار از آن ترشح ميشود .

و در مقابل ، شيطان عبارتست از مرتبه‏اي از روح كه افكار زشت و پليد از آن ترشح مي‏گردد ، و انسانرا بكارهاي زشت و بفساد انگيزي در اجتماع دعوت مي‏كند ، و روي همين اساس واهي ، تمامي حقايقي را كه انبياء از آن خبر داده‏اند ، تفسير مي‏كنند ، و سر هر يك از لوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسي ، و كتاب ، حساب و بهشت ، و دوزخ ، از اين قبيل حقايق را بباليني مناسب با اصول نامبرده مي‏خوابانند .

و خامسا : بطور كلي ، دين تابع مقتضيات هر عصري است ، كه با تحول آن عصر بعصري ديگر بايد متحول شود .

و سادسا : معجزاتي كه از انبياء نقل شده ، همه دروغ است ، و خرافاتي است كه بان حضرات نسبت داده‏اند ، و يا از باب اغراق گوئي حوادثي عادي بوده ، كه بمنظور ترويج دين ، و حفظ عقائد عوام ، از اينكه در اثر تحول اعصار متحول شود ، و يا حفظ حيثيت پيشوايان دين ، و رؤساي مذهب ، از سقوط ، بصورت خارق العاده‏اش در آورده ، و نقل كرده‏اند ، و از اين قبيل ياوه‏سرائي‏هائي كه يك عده آنرا سروده ، و جمعي ديگر هم از ايشان پيروي نموده‏اند .

و نبوت باين معنا به خيمه شب بازيهاي سياسي شبيه‏تر است ، تا به رسالت الهي ، و چون بحث و گفتگو در پيرامون اين سخنان ، خارج از بحث مورد نظر است ، لذا از پرداختن پاسخ بدانها صرفنظر نموده مي‏گذريم .

آنچه در اينجا ميتوانيم بگوئيم ، اين استكه كتابهاي آسماني ، و بياناتيكه از پيغمبران بما رسيده ، بهيچ وجه با اين تفسيريكه آقايان كرده‏اند ، حتي كمترين سازش و تناسب را ندارد .

خواهيد گفت : آخر صاحبان اين نظريه‏ها ، باصطلاح دانشمندند ، و همانهايند كه مو را از ماست مي‏كشند ، چطور ممكن است حقيقت دين و حقانيت آورندگان اديانرا نفهمند ؟ ! در پاسخ ميگوئيم : عينك انسان بهر رنگ كه باشد ، موجودات را بان رنگ بادمي نشان ميدهد ، و دانشمندان مادي همه چيز را با عينك ماديت مي‏بينند ، و چون خودشان هم مادي و فريفته مادياتند ، لذا در نظر آنان معنويات و ماوراي طبيعت مفهوم ندارد ، و هر چه از حقائق دين كه برتر از ماده‏اند

ترجمة الميزان ج : 1ص :137

بگوششان بخورد تا سطح ماديت پائينش آورده ، معناي مادي جامدي برايش درست مي‏كنند ، ( عينا مانند كودك خاك‏نشين ، كه عاليترين شيريني را تا با كثافت آغشته نكند نميخورد ) .

البته آنچه از آقايان شنيدي ، در حقيقت تطور جديدي است ، كه يك فرضيه قديمي بخود گرفته ، چون در قديم نيز اشخاصي بودند كه تمامي حقائق ديني را باموري مادي تفسير مي‏كردند ، با اين تفاوت ، كه آنها مي‏گفتند : اين حقائق مادي در عين اينكه مادي هستند ، از حس ما غايبند ، عرش ، و كرسي ، و لوح ، و قلم ، و ملائكه ، و امثال آن ، همه مادي هستند ، و لكن دست حس و تجربه ما بانها نميرسد .

اين فرضيه در قديم بود ، لكن بعد از آنكه قلمرو علوم طبيعي توسعه يافت ، و اساس همه بحث‏ها حس و تجربه شد ، اهل دانش ناگزير حقائق نامبرده را بعنوان اموري مادي انكار كردند ، چون نه تنها با چشم معمولي ديده نميشدند ، حتي با چشم مسلح به تلسكوپ و امثال آن نيز محسوس نبودند ، و براي اينكه يكسره زيراب آنها را نزنند ، و هتك حرمت دين نكنند ، و نيز علم قطعي خود را مخدوش نسازند ، حقائق نامبرده را باموري مادي برگردانيدند .

و اين دو طائفه از اهل علم ، يكي ياغي ، و ديگري طاغيند ، دسته اول كه از قدماي متكلمين ، يعني دارندگان علم كلامند ، از بيانات ديني آنچه را كه بايد بفهمند فهميده بودند ، چون بيانات ديني مجازگوئي نكرده ، ولي بر خلاف فهم و وجدان خود، تمامي مصاديق آن بيانات را اموري مادي محض دانستند ، وقتي از ايشان پرسيده شد : آخر اين عرش مادي و كرسي ، و بهشت و دوزخ و لوح و قلم مادي كجايند كه ديده نميشوند ؟ در پاسخ گفتند : اينها مادياتي غايب از حسند ، در حاليكه واقع مطلب بر خلاف آن بود .

دسته دوم نيز بيانات واضح و روشن دين را از مقاصدش بيرون نموده ، بر حقايقي مادي و ديدني و لمس كردني تطبيق نمودند ، با اينكه نه آن امور ، مقصود صاحب دين بود ، و نه آن بيانات و الفاظ بر آن امور تطبيق ميشد .

و بحث صحيح و دور از غرض و مرض ، اقتضاء مي‏كند ، كه اين بيانات لفظي را بر معنائي تفسير كنيم ، كه عرف و لغت آنرا تعيين كرده باشند ، و عرف و لغت هر چه در باره كلمات عرش و كرسي و غيره گفته‏اند ، ما نيز همان را بگوئيم ، و آنگاه در باره مصاديق آنها ، از خود كلام استمداد بجوئيم ، چون كلمات ديني بعضي بعض ديگر را تفسير مي‏كند ، سپس آنچه بدست آمد ، بعلم و نظريه‏هاي آن عرضه بداريم ، ببينيم آيا علم اين چنين مصداقي را قبول دارد ؟ و يا آنكه آنرا باطل ميداند ؟ .

در اين بين اگر بتحقيقي برخورديم ، كه نه مادي بود ، و نه آثار و احكام ماده را داشت،

ترجمة الميزان ج : 1ص :138

مي‏فهميم پس راه اثبات و نفي اين مصداق غير آن راهي است كه علوم طبيعي در كشف اسرار طبيعت طي مي‏كند ، بلكه راه ديگري است ، كه ربطي بعلوم طبيعي ندارد ، آري علمي كه در باره اسرار و حقايق داخل طبيعت بحث مي‏كند ، چه ارتباطي با حقايق خارج از طبيعت دارد ؟ و اگر هم بخواهد در آنگونه مسائل دست درازي نموده ، چيزي را اثبات و يا نفي كند ، در حقيقت فضولي كرده است ، و نبايد باثبات و نفي آن اعتنائي كرد .

و آن دانشمند طبيعي داني هم كه در اينگونه مسائل غير طبيعي دخل و تصرفي كرده ، و اظهار نظري نموده ، نيز فضولي كرده ، و بيهودهسخن گفته است ، و بكسي ميماند كه عالم بعلم لغت است ، و بخواهد از علم خودش احكام فلكي را اثبات و يا نفي كند ، بنظرم همين مقدار براي روشن شدن خواننده عزيز كافي است ، و بيشترش اطاله سخن است ، لذا به تفسير بقيه آيات مورد بحث مي‏پردازيم .

(فاتقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة ) الخ ، هر چند سوق آيات از اول سوره بمنظور بيان حال منافقين ، و كفار ، و متقين بود ، و ميخواست حال هر سه طائفه را بيان كند ، لكن خداي سبحان ، از آنجائيكه در آيه : ( يا ايها الناس اعبدوا ربكم ) الخ ، خطابرا متوجه هر سه كرد ، و همه مردم را بسوي پرستش خود دعوت نمود ، قهرا مردم در مقابل اين دعوت به دو قسم تقسيم شدند ، پذيرنده و نپذيرنده ، چون بطور كلي دعوت از حيث اجابت و عدم اجابت بغير از اين دو طائفه تقسيم نمي‏پذيرد ، و مردم در برابر آن يا مؤمنند .

و يا كافر ، و اما در منافق سخن از ظاهر و باطن بميان مي‏آيد ، و وقتي شخصي منافق شناخته ميشود ، كه زبان و دلش يكسان نباشد ، و در نتيجه مردم در دعوت نامبرده يا زبان و قلبشان با هم آنرا مي‏پذيرند ، و بدان ايمان مي‏آورند ، و يا هم با زبان و هم با قلب آنرا انكار مي‏كنند ، و يا آنكه بزبان مي‏پذيرند، و با قلب انكار مي‏كنند ، و شايد بهمين جهت بود كه در آيه مورد بحث و آيه بعدش مردم را دو دسته كرد ، و منافقين را نام نبرد ، و نيز بهمين جهت بجاي عنوان متقين عنوان مؤمنين را ذكر كرد .

و اما الفاظ آيه : كلمه ( وقود ) بمعناي آتش‏گيرانه است ، ( كه در قديم به صورت سنگ و چخماق بود ، و در امروز به صورت فندك در آمده ) و در آيه مورد بحث تصريح كرده : باينكه آتش‏گيرانه دوزخ ، انسانهايند ، كه خود بايد در آن بسوزند ، پس انسانها هم آتش‏گيرانه‏اند ، و هم هيزم آن ، و اين معنا در آيه : ( ثم في النار يسجرون ) نيز آمده ، چون مي‏فرمايد : سپس در آتش افروخته مي‏شوند ، و همچنين آيه : ( نار الله الموقدة ، التي تطلع علي الافئدة ، آتش افروخته كه از دلها

ترجمة الميزان ج : 1ص :139

سر مي‏زند) .

پس معلوم ميشود كه انسان در آتشي معذب مي‏شود ، كه خودش افروخته ، و اين جمله كه مورد بحث ما است ، نظير جمله‏ايست كه قرآن كريم در باره بهشتيان فرموده ، و آن اينست : ( كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا ، قالوا هذا الذي رزقنا من قبل ، و اتوا به متشابها ، از ميوه‏هاي بهشت بهر رزقي كه مي‏رسند ، ميگويند اين همان است كه قبلا هم روزيمان شد و آنچه را كه بايشان داده ميشود شبيه با توشه‏اي مي‏يابند ، كه از دنيا با خود برده‏اند ) .

چه ، هم از جمله مورد بحث و هم از اين آيه بر مي‏آيد : آدمي در جهان ديگر ، جز آنچه خودش در اين جهان براي خود تهيه كرده چيزي ندارد ، همچنانكه از رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) هم روايت شده كه فرمود : ( همانطور كه زندگي مي‏كنيد ، ميميريد ، و همانطور كه ميميريد ، مبعوث ميشويد ) تا آخر حديث .

هر چند ميان دو طائفه ، اين فرق هست ، كه اهل بهشت را علاوه بر آنچه خود تهيه كرده‏اند ميدهند ، چون قرآن مي‏فرمايد : ( لهم ما يشاؤن فيها و لدينا مزيد ، هر چه بخواهند در اختيار دارند ، و نزد ما بيش از آنهم هست ) .

و اما كلمه ( حجارة ) ، مقصود از اين كلمه ، در جمله ( وقودها الناس و الحجارة ) همان سنگهائي است كه بعنوان بت مي‏تراشيدند ، و مي‏پرستيدند بشهادت اينكه در جاي ديگر فرموده : ( انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم ، شما و آنچه مي‏پرستيد هيزم جهنميد ) ، چون كلمه حصب نيز بهمان معني وقود است .

(و لهم فيها ازدواج مطهرة ) كلمه ( ازواج ) قرينه‏ايست كه دلالت مي‏كند بر اينكه مراد بطهارت طهارت از همه انواع قذارتها و مكارهي است كه مانع از تماميت الفت و التيام و انس ميشود ، چه قذارتهاي ظاهري و خلقتي ، و چه قذارتهاي باطني و اخلاقي .

بحث روايتي

مرحوم صدوق روايت كرده كه شخصي از امام صادق (عليه‏السلام‏) معناي اين آيه را پرسيد ، فرمود : ازواج مطهرة ، حورياني هستند كه نه حيض دارند و نه حدث .

مؤلف : و در بعضي روايات طهارت را عموميت داده ، و بمعناي برائت از تمامي عيب‏ها و مكاره گرفته‏اند