نمونه هايي از فضايل و سيره فردي رسول خدا

علي اكبر قريشي

نسخه متنی
نمايش فراداده
نمونه هايي از فضايل و سيره فردي رسول خدا
(خاندان وحي، سيد علي اكبر قريشي، ص 31 - 56)
احترام بزرگان
جريربن عبدالله گويد: چون رسول خدا مبعوث گرديد، من به حضورش آمدم تا با او بيعت كنم، فرمود: يا جرير به چه منظوري پيش من آمده‏اي، گفتم: يا رسول الله (ص) آمده‏ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباي خود را براي نشستن من به زمين پهن كرد. بعد به ياران خود فرمود: چون كسي كه در ميان قوم خويش محترم است پيش شما آيد احترامش كنيد: «اذا اتا كم كريم قوم فاكرموه»2
نهي از بدگويي‏
ابن مسعود گويد: رسول خدا (ص) فرمود: كسي در پيش من از اصحابم بدگوئي نكند، مي‏خواهم وقتي كه پيش شما مي‏آيم قلبم نسبت بشما آرام و بي دغدغه باشد: «قال رسول الله (ص): لا يبلغني احد منكم عن اصحابي شيئا فاني احب ان اخرج اليكم و انا سليم الصدر»3.
صبر و مقاومت
آنگاه كه پسرش ابراهيم در حال جان دادن بود چنين فرمود: اگر فرزند در گذشته، براي پدر اجري نداشت و اگر اين نبود كه زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در اين صورت بر تو محزون مي‏شديم اي ابراهيم، بعد به گريه افتاد و فرمود: چشم اشك مي‏ريزد، قلب مي‏سوزد ولي جز آنچه خدا راضي باشد سخني نمي‏گوئيم و اي ابراهيم ما در فراق تو محزونيم :
«و قال لابنه ابراهيم و هو يجود بنفسه: لولا ان الماضي فرط الباقي و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا عليك يا ابراهيم ثم دمعت عينه و قال: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول الا ما يرضي الرب و انّا بك يا ابراهيم لمحزونون: 7».
تواضع‏
روزي خواهر رضاعيش محضر وي آمد، حضرت چون او را ديد شاد شد، عباي خويش را پهن كرد و او را در آن نشانيد، با او سخن مي‏گفت و بر رويش مي‏خنديد، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نكرد، گفتند: يا رسول الله با خواهرش رفتاري كردي كه با برادرش نكردي با آنكه او مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از اين برادر نيكوكارتر بود. 10
پناه بردن به خدا
روزي به مردي از بني فهد گذر كرد كه بنده‏اش را مي‏زد بنده در زير شكنجه مي‏گفت: اعوذ بالله، مولايش از او دست بر نمي‏داشت چون حضرت را ديد گفت: «اعوذ بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام مي‏برم، مولايش از زدن او دست كشيد.
حضرت فرمود: به خدا پناه مي‏برد دست بر نمي‏داري ولي به محمد (ص) پناه مي‏برد دست بر مي‏داري؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است كه پناه آورنده‏اش را پناه دهد، مرد گفت: براي خدا او را آزاد كردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائي كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنين نمي‏كردي، چهره‏ات با حرارت آتش جهنم مواجهه مي‏شد. «والذي بعثني بالحق نبيا لو لم تفعل لواقع و جهُك حرّالنار»11.
مزاح‏
آن حضرت پير زني از قبيله اشجع را ديد فرمود: پير زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گريه كرد، بلال بن رياح گفت: چرا گريه مي‏كني؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پير زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله شما چنين فرموده‏ايد؟
فرمود: آري، سياهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گريه كرد، عباس عمومي حضرت آن دو را ديد، سبب گريه‏شان را پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص) چنين فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جريان را پرسيد، فرمود: آري حتي پيرمردان هم به بهشت نمي‏روند، عباس نيز مانند آن دو شروع به ناله و شيون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبيد، قلوبشان آرام كرد و فرمود: خداوند پير زنان و پيرمردان و سياهان را در بهترين شكل و قيافه زنده مي‏كند، همه در حالي كه جوان و نوراني‏اند داخل بهشت مي‏شوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» 12.
ساده زيستي‏
امام صادق صلوات الله عليه فرمود: روزي علي بن ابيطالب (ع) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت كهنه شده بود، دوازده درهم به علي (ع) داد و فرمود: يا علي اين پول را بگير و براي من لباسي بخر، تا بپوشم.
علي (ع) فرمود: پول را به بازار آورده و پيراهني به دوازده درهم براي آن حضرت خريدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا ديد فرمود: يا علي اين را خوش ندارم ببين فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمي‏دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) اين را خوش ندارم، ديگري را مي‏خواهم، اين معامله را اقاله كن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پيش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پيراهني بخرد، در راه كنيزي را ديد كه گريه مي‏كرد، فرمود: چرا گريه مي‏كني؟
گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعي بخرم ولي پولم گم شده، جرأت نمي‏كنم كه پيش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوي اهل خويش برگرد.
آنگاه به بازار رفت و پيراهني به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، ديد مرد عرياني در سر راه نشسته و مي‏گويد: هر كه به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاي بهشت بپوشاند«من كَساني كَساه اللّهُ من ثياب اِلجنة» آن حضرت پيراهني را كه خريده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانيد.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمي كه باقي مانده بود پيراهني خريد و پوشيد و خداي عزّوجل را حمد كرد و به منزل برگشت.
ناگاه ديد همان كنيز در راه نشسته، گريه مي‏كند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده كه پيش خانواده‏ات بر نمي‏گردي؟! گفت: اي رسول خدا (ص) تأخير كرده‏ام مي‏ترسم مرا تنبيه كنند، فرمود پيشاپيش من برو، خانواده‏ات را به من نشان بده.
كنيز ك در پيش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام عليكم يا اهل الدار» جواب نيامد، دفعه دوم فرمود: سلام عليكم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و عليك السلام يا رسول الله و رحمة الله و بركاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب نداديد؟ گفتند: يا رسول الله سلام تو را شنيديم، خوش داشتيم كه كلام تو را بيشتر بشنويم.
حضرت فرمود: اين دختر تأخير كرده او را در اينكار مقصر ندانيد، گفتند: يا رسول الله چون شما تشريف آورده‏ايد، او را آزاد كرديم، حضرت فرمود: الحمد لله، هيچ دوازده درهمي پر بركت‏تر از اين نديده‏ام، خدا با آن، دو نفر عريان را پوشانيد و انساني را آزاد كرد. 13
كمك به دوستان و نيازمندان
جابربن عبدالله يكي از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پيوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهيد گرديد، او بعد از رحلت رسول خدا (ص) با اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بسر برد، اوست كه با عطيه عوفي در اولين اربعين به زيارت ابا عبدالله الحسين (ع) مشرف گرديد و اوست كه بقدري زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانيد.
مي‏گويد: رسول خدا (ص) در بيست و يك جنگ شركت كرد، و من در نوزده تاي آنها در ركاب ايشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در يكي از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابيد، آن حضرت در آخر لشكريان حركت مي‏كرد تا به بازماندگان ياري رساند و آنها را به مركب خود سوار كند.
من در كنار شتر خويش ايستاده و مي‏گفتم: اي واي مادرم اين چه شتر بدي است، در اين هنگام رسول خدا رسيد و فرمود: اين شخص كيست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله (ص).
فرمود: چرا در اينجا مانده‏اي؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستي داري؟ گفتم: آري. با چوب دستي به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه آنرا خوابانيد و قدم بر دو بازوي آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مي‏رفتم، آن شب بيست و پنج بار براي من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتي بر شتر او سبقت مي‏كرد.
در آن شب كه با هم راه مي‏رفتيم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود: آيا قرضي هم دارد؟ گفتم: آري. فرمود: چون به مدينه برگشتي وعده كن كه با اقساط خواهي داد14 اگر قبول نكردند، وقت چيدن خرمايتان مرا مطلع كن.
بعد فرمود: زن گرفته‏اي؟ گفتم: آري. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بيوه را كه در مدينه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتي كه با تو بازي كند و تو با او بازي كني؟
گفتم: يا رسول الله (ص) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسيدم اگر دختري مثل آنها را بگيرم كار به اشكال كشد، گفتم: اين زن بيوه و تجربه ديده با آنها بهتر مي‏سازد، فرمود: خوب كرده‏اي، راه همانست .
فرمود: اين شتر را به چند خريده‏اي؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.
فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدينه حق سوار شدن داري، چون به مدينه برگشتيم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداي قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» ديگر اضافه كن، شترش را نيز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آيا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه كردي؟ گفتم: نه يا رسول الله (ص) فرمود آيا داده شده؟ 16 گفتم: نه يا رسول اللّه. فرمود: مانعي نيست چون وقت چيدن خرمايتان رسيد مرا خبر كن.
وقت چيدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشريف آورد و براي ما دعا كرد( و از خدا بركت خواست) خرما را چپديم، به همه قرض‏ها كفايت كرد و بيشتر از آنچه آنها بردند، براي ما باقي ماند.
حضرت فرمود: اينها را برداريد و پيمانه نكنيد، آنها را برداشتيم و مدتي از آنها خورديم .17
ترحم ودلسوزي
رسول خدا (ص) لشكري براي سركوبي قبيله طيّ فرستاد فرماندهي آن را علي بن ابيطالب (صلوات الله عليه) بر عهده داشت، عدي بن حاتم طائي كه از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص) بود، به شام فرار كرد.
علي (ع) با مدادان بر آن قبيله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپايان آنها را به مدينه آورد. 18
وقتي كه اسيران را به حضرت رسول (ص) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائي برخاست و گفت، يا محمد (ص) پدرم از دنيا رفت، برادرم از قبيله‏ام ناپديد شد، اگر مصلحت بداني مرا آزاد كن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.
پدر من پيشواي قبيله بود، اسيران را آزاد مي‏كرد، جانيان را مي‏كشت، بهر كه پناه مي‏داد حمايتش مي‏كرد، از حريم دفاع مي‏نمود، ازمبتلايان دستگيري مي‏كرد، مردم را طعام مي‏داد، سلام را آشكار مي‏ساخت، يتيم و فقير را بي نياز مي‏كرد، در پيشامدها مددكار مردم بود، كسي نبود كه حاجت پيش او آورد، نا اميد بر گردد، من دختر حاتم طائي هستم.
رسول خدا (ص) از سخن او در عجب شد، فرمود: اي دختر اينها كه گفتي صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برايش رحمت مي‏خواستم .19
آنگاه فرمود: اين دختر را آزاد كنيد كه پدرش اخلاق خوب را دوست مي‏داشته، سپس فرمود: «ارحموا عزيزاً ذلّ و غنيا افتقر و عالماً ضاع بين جهّال»: رحم كنيد عزيزي را كه ذيل گشته و توانگري را كه فقير شده و عالمي را كه ميان نادانان ضايع گرديده است .
و نيز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسيران را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنين ديد گفت: اجازه بدهيد شما را دعا بكنم، حضرت اجازه فرمود و بياران گفت كه بدعاي او گوش فرا دهند.
دختر گفت: خدا احسان تو را در جاي خود قرار دهد، تو را به هيچ آدم لئيم محتاج نكند، نعمت هيچ بزرگ قومي را از دستش نگيرد مگر آنكه تو را وسيله برگرداندن آن قرار دهد.
دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدي بن حاتم كه در «دومة الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پيش از آنكه نيروهاي اين مرد تو را گرفتار كند، پيش او برو، من در او هدايت و دقت رأي ديدم، حتما بر ديگران پيروز خواهد گرديد، در او خصلتهائي ديدم كه به تعجبم واداشت، او فقير را دوست مي‏دارد، اسير را آزاد مي‏كند، بصغير رحم مي‏كند، قدر آدم بزرگ را مي‏داند، من سخي‏تر و بزرگوارتر از او نديده‏ام اگر پيامبر باشد، تو پيش از ديگران ايمان آورده و برتري يافته‏اي و اگر پادشاه باشد در حكومت او پيوسته با عزت زندگي مي‏كني.
اين سخنان در عدي بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدينه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نيز مسلمان شد.20
عدي بن حاتم مي‏گويد: به مدينه آمدم، داخل مسجد رسول الله (ص) شدم، سلام كردم، فرمود: تو كيستي؟ گفتم: عدي بن حاتم، فوري برخاست و مرا بخانه‏اش برد. او متوجه من بود، ناگاه پيرزني ضعيف پيش آمد و گفت: حاجتي دارم، حضرت مفصل ايستاد و درباره نياز آن زن صحبت مي‏كرد.
من در دلم گفتم: به خدا اين شخص پادشاه نيست وگرنه با ضعفاء چنين نمي‏كرد، اين قدر اهميت دادن به يك پيرزن كار شاهان نيست، چون به خانه‏اش رسيديم، وساده‏اي كه از ليف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روي آن بنشين، گفتم: نه شما روي آن بنشينيد، فرمود: نه تو بنشين، من روي وساده نشستم و او به زمين نشست.
باز در دلم گفتم: والله اين پادشاه نيست، آنگاه فرمود: اي عدي آيا تو ركوسي نبودي 21؟ گفتم آري. فرمود: آيا از قو خويش ماليات مرباع 22 نمي‏گرفتي؟ گفتم: آري. فرمود: آن در دين تو جايز نبود. گفتم: آري به خدا حرام بود، دانستم كه او پيامبر است كه غيب را مي‏داند23.
بدين طريق مي‏بينيم كه اخلاق نيكو كار خود را مي‏كند تا جائي كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مي‏دارند.
عبادت و مناجات شب‏
عبدالله بن سيار از امام صادق (ع) نقل مي‏كند: رسول خدا (ص) شبي در منزل ام سلمه بود، او در اثناي شب بيدار شد، آن حضرت را در بستر نيافت، فكر كرد كه به منزل بعضي از زنانش رفته است. لذا به جستجوي آن حضرت برخاست، حضرت را در گوشه‏اي از منزل يافت كه ايستاده و دست به آسمان برداشته و گريه مي‏كرد و مي‏گفت :
خدايا نعمتهاي خوبي كه بمن داده‏اي از من مگير. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدايا هيچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مكن. خدايا هيچ وقت مرا به آن بدبختي كه از آن نجاتم داده‏اي بر مگردان .
«اللهم لا تنزع عني صالح ما اعطيتني ابداً، ولا تكلني الي نفسي طرفة عين ابداً، اللهم لا تشمت بي عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردني في سوء استنقذتني منه ابداً»
ام سلمه با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد و برگشت و به شدت مي‏گريست بطوري كه رسول خدا با شنيدن گريه او برگشت و فرمود: اي ام سلمه علت گريه‏ات چيست؟
گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسول الله، چرا گريه نكنم در حالي كه تو با آن مقامي كه از خدا داري و خدا گناه قديم و جديد تو را آمرزيده 24از او مي‏خواهي كه بشماتت دشمن مبتلايت نكند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدي كه از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هيچ وقت نعمت خوبي كه داده نگيرد!!!
رسول خدا (ص) در جواب فرمود: اي ام سلمه چه چيز مرا خاطر جمع مي‏كند، خداوند يونس بن متي را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خويش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائي كه آمد «يا امّ سلمة ما يُؤمّنني و انّما و كل اللّه يونس بن متي الي نفسه طرفة عين فكان منه ما كان»25.
قاطعيت درمبارزه با گناه
رسول خدا (ص) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوك رفت، سه نفر از مسلمانان به نامهاي كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، روي غفلت و اشتباه از آن حضرت تخلف كردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: كسي با آنها سخن نگويد، زمين و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گريسته و به درگاه خدا ناله كردند تا آيه:
«و علي الثلاثة الذين خلّفوا حتي اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا ان الله هو التواب الرحيم»26.
نازل گرديد، توبه‏شان قبول شد و جريان خاتمه يافت.
عبدالله پسر كعب بن مالك از پدرش نقل كرده كه مي‏گفت: در هيچ جنگي كه رسول خدا (ص) در آن شركت داشت تخلف نكردم، مگر در جنگ تبوك.
من در جنگ «بدر» هم نبودم ولي كسي براي نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بيعت عقبه شركت كردم و با رسول خدا (ص) با اسلام پيمان بستيم كه در نظر من از «بدر» مهم‏تر بود.
در جنگ تبوك از همه وقت قوي‏تر بودم، شركت در جنگ براي من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پيش ازآن براي من دو مركب نبود، ولي در آن، دو مركب داشتم، رسول خدا (ص) خودش در آن جنگ شركت كرد، در يك گرماي بسيار شديد، سفر دوري را در پيش گرفت، با دشمن بيشتري روبرو بود.
آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمي‏كرد ولي در اين جنگ از اول مقصدش را بيان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر مي‏شدند، من هم مي‏خواستم آماده شوم ولي آماده نمي‏شدم، پيش خود مي‏گفتم: مانعي نيست من قادرم به فوريت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدينه حركت كردند، گفتم عيبي ندارد من هم آماده مي‏شوم، و بعداً به آنها مي‏رسم، اما كاري نكردم تا آنها از مدينه بسيار فاصله گرفتند، خواستم حركت كنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهي در شهر حركت مي‏كردم، بعضي از منافقان را مي‏ديدم كه در مدينه مانده بودند از اين جهت بسيار غمگين مي‏شدم زيرا مي‏ديدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر مانده‏اند.
رسول خدا (ص) تا رسيدن به تبوك در مورد من سؤالي نكرده بود ولي در تبوك فرموده بود: كعب بن مالك چه شد؟! مردي از بني سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تكبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتي و سپس گفته بود: يا رسول الله (ص) ما از كعب جز خوبي ندانسته‏ايم، رسول خدا (ص) ديگر سخني نگفته بود.
روزي خبر رسيد كه رسول خدا (ص) از تبوك برگشته و نزديك است به مدينه برسد اين سخن سبب اندوه من شد، فكر كردم دروغ بگويم و عذر جعل كنم، زيرا از خشمش در امان نخواهم بود، با كسان خويش در اين رابطه مشورت كردم، گفتند: بزودي حضرت داخل مدينه خواهد شد، افكار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن ديدم كه راست بگويم هر چه باداباد.
تا رسول خدا (ص) وارد مدينه شدند، عادتش آن بود كه وقت برگشتن از سفر وارد مسجد مي‏شد.27 دو ركعت نماز مي‏خواند و آنگاه براي پذيرائي مردم مي‏نشست چون چنين كرد، آنها كه در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر مي‏آوردند كه نتوانستيم در جنگ شركت كنيم و قسم مي‏خوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهري آنها را قبول كرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و براي آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن هنگام من پيش رفتم و سلام كردم، حضرت تبسمي توأم با غضب كرد، فرمود: جلو بيا، رفتم تا در كنار وي نشستم، فرمود: چرا تخلف كردي مگر مركبت را نخريده بودي؟! گفتم: بلي به خدا قسم اگرپيش ديگري از اهل دنيا مي‏نشستم خوش داشتم كه با عذر تراشي از غضب او در امان باشم، ليكن مي‏دانم اگر امروز دروغي بگويم كه از من راضي شوي احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگين كند، ولي اگر راست بگويم اميدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هيچ عذري نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شركت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: اين كه گفتي راست است ولي برخيز و برو تا ببينم خدا درباره تو چه حكم خواهد كرد.
از محضر آن حضرت بيرون آمدم، مرداني از بني سلمه در پي من آمده، گفتند: به خدا نمي‏دانيم كه پيش از اين تقصيري كرده باشي؟ چه مانعي داشت مانند ديگران عذر مي‏آوردي، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مي‏شد؟ به قدري ملامتم كردند كه خواستم پيش آن حضرت برگشته و گفته‏هايم را تكذيب نمايم.
به آنها گفتم: آيا با كس ديگري نيز مانند من رفتار كرد؟ گفتند: آري، دو نفر نيز مانند تو اقرار كردند به آن دو نيز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو كيستند؟ گفتند: مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، گفتم: عجبا!! دو مرد نيكوكار كه در جنگ «بدر» شركت كرده و مسلمان نمونه‏اند؟! چون اين را شنيدم ديگر پيش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد كه پاكان حساب ديگري خواهند داشت).
رسول خدا (ص) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهي فرمود، مردم از ما دوري كردند، و نسبت بما عوض شدند، از اين جهت زمين بر ما تنگ گرديد فكر مي‏كردم مدينه همان مدينه سابق نيست، پنجاه شب كار چنين بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گريه و ناله مي‏كردند، ولي من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج مي‏شدم، به نماز جماعت مي‏رفتم، در بارزار حركت مي‏كردم ولي كسي با من سخن نمي‏گفت .
من محضر رسول خدا (ص) مي‏آمدم، سلام مي‏كردم، به خودم مي‏گفتم: آيا زبانش را حركت داد و به سلامم جواب گفت يا نه؟ نزديك آن حضرت مي‏نشستم و او را زير نظر مي‏گرفتم، چون به نمازمي ايستادم بمن نگاه مي‏كرد، چون به او نگاه مي‏كردم فوري از من روي بر مي‏گردانيد.
طول مدت مرا به تنگ آورد، روزي به باغ عموزاده‏ام ابوقتاده رفتم، او از همه پيش من محبوبتر بود، از ديوار باغ بالا رفتم باو سلام كردم، جواب نداد، گفتم: اي اباقتاده تو را به خدا قسم مي‏دهم آيا مي‏داني كه من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت .
سه دفعه سؤال را تكرار كردم در سومي گفت: خدا و رسولش بهتر مي‏دانند. اشك در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از ديوار بيرون رفتم .
روزي دربازار مدينه بودم، مردي از اهل شام كه براي تجارت آمده بود، ندا مي‏كرد كعب بن مالك را بمن نشان دهيد اهل بازار بمن اشاره كردند، او پيش من آمد و نامه‏اي به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسيد كه رفيق تو از تو قهر كرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمي‏دهد، پيش ما بيا تا با تو خوبي كنيم .
گفتم: اين هم يك نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن كفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .
چهل روز بود ه در تب و تاب مي‏سوختم نماينده رسول خدا (ص) پيش من آمد كه رسول خدا (ص) مي‏فرمايند از زن خود دوري كن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزديكي نكن، به دو نفر رفيق مبغوض من نيز چنين دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پيش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حكمي كند، زن هلال بن اميه پيش رسول خدا (ص) آمد كه يا رسول الله او پيرمردي است ،خدمتكاري ندارد آيا اجازه مي‏دهي باو خدمت كنم؟ فرمود: مانعي ندارد ولي به تو نزديك نشود، زن گفت: به خدا او چنين حالي ندارد، از اول پيشامد ،كارش گريه كردن است .
بعضي از خانواده‏ام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگير تا زنت تو را خدمت كند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمي‏دانم چه جوابي خواهد داد، من كه جوان هستم. ده شب اين جريان ادامه داشت تا مدت تحريم به پنجاه روز رسيد.
صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال كه نشسته و خدا را ذكر مي‏كردم، زمين و وجودم بر من تنگ شده بود، شنيدم كه مردي با صداي بلند در بالاي كوه «سلع» فرياد مي‏كشيد: اي كعب بن مالك مژده‏ات باد. از شنيدن اين صدا به سجده افتاده و دانستم كه فرجي حاصل شده است .
رسول خدا اعلام كرده بود كه خدا به ما عنايت فرموده و توبه ما را قبول كرده است، مردم به بشارت من و دو رفيقم آمدند، اسب سواري اين خبر را به من آورد، لباس خويش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاريه پوشيده، به محضر رسول خدا (ص) آمدم، مردم فوج فوج پيش من مي‏آمدند، قبول شدن توبه‏ام را تبريك مي‏گفتند.
داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحة بن عبيدالله برخاست و با من دست داد و تبريكم گفت، من بر رسول خدا سلام كردم، آن حضرت كه شادي در قيافه‏اش آشكار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزي كه از وقت بدنيا آمدن بهتر از آنرا نديده‏اي «أَبْشِر بخَيرِ يومٍ مرّ عليك منذ ولدتْك اُمّك».
گفتم: آيا اين بشارت از جانب خداست يا رسول الله يا از جانب شما؟ فرمود: نه بلكه از جانب خداست، رسول خدا (ص) چون شاد مي‏شد صورتش مانند قرص قمر مي‏درخشيد و ما اين حال را از آن حضرت مي‏دانستيم .
آنگاه گفتم يا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مي‏دهم فرمود قسمتي را براي خودت نگاه‏دار كه بهتر است، گفتم: فقط سهمي كه در خيبر دارم براي خود نگاه مي‏دارم، بعد گفتم يا رسول الله خدا بوسيله راستگوي و توبه‏ام مرا نجات داد. همانا آننكه تا هستم دروغ نخواهم گفت...
خدا در اين رابطه آيه «لقد تاب الله علي النبي و المهاجرين... و علي الثلاثة الذين خلفوا... و كونوا مع الصادقين» (توبه 117 - 119 را نازل فرمود.
اين جريان در صحيح بخاري جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه كرديم، و در صحيح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حديث توبه كعب بن مالك و در مسند احمد ج 3 ص 457 نيز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسير قمي نقل كرده است .
دعاي پيامبر(مباهله)
در جنوب شرقي قبرستان تاريخي بقيع در مدينه منوره، مسجدي بنا شده بنام «مسجدالاجابه» 28 آنجا محل وقوع جريان بهت آور مباهله است و آن مسجد به يادگار همان واقعه بنا شده است.
در سال دهم هجرت كه رسول خدا (ص) تازه از حجة الوداع و غدير خم برگشته بود، هيئتي از نصاراي نجران 29 در اجابت به دعوت آن حضرت به مدينه آمد.
وقت نمازشان در مسجد رسول الله (س) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند، اصحاب آنحضرت گفتند: يا رسول الله، در مسجد شما چنين كنند؟!! فرمود: كاري بكارشان نداشته باشيد، چون از نماز فارغ شدند پيش آن حضرت آمدند، بحث ميان آنها شروع شد، از حضرت پرسيدند: به كدام دين دعوت مي‏كني؟
فرمود: به شهادت لااله‏الاالله و اينكه من رسول خدايم و عيسي بنده و مخلوق خداست، طعام مي‏خورد، آب مي‏آشاميد و بول و غائط مي‏كرد. گفتند: پدرش كدام بود؟
وحي آمد كه از آنها بپرس: درباره آدم چه مي‏گوئيد آيا بنده مخلوق نبود كه مي‏خورد و مي‏آشاميد و حدث از او ظاهر مي‏شد و زن مي‏گرفت؟ گفتند: آري. فرمود: پدرش كي بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود كه: خلقت عيسي نظير خلقت آدم است كه خدااو را از خاك آفريد «ان مثل عيسي عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون» (آل عمران: 59)
يعني: اگر پدر نداشتن ملاك پسر خدا بودن باشد، بايد آدم (ع) نيز چيني باشد كه نه پدر داشت و نه مادر، به دنباله آيه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر كه بعد از اين درباره عيسي با تو محاجّه كند، بگو: بيائيد شما و ما فرزندان و زنان و خودمان را جمع كنيم و مباهله نمائيم و از خدا بخواهيم بهر كه دروغگو است عذاب بفرستد.30
حضرت به آنها فرمود: با من مباهله كنيد اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و اگر دروغگو باشم بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتي، لذا وعده مباهله گذاشتند31.
يعني: هر دو گروه به خدا عقيده داريم يا من حقم يا شما، بيائيد از خدا بخواهيم هر كه ناحق است او را نابود كند، اين دعوت از كهكشانها و از همه جهان بزرگتر است، اين دعوت را فقط كسي مي‏تواند بكند كه در حد اعلاي يقين و اطمينان از طرف خدا باشد، مسأله، مسأله سرنوشت است، شكست در اينجا شكست حتمي اسلام خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد راسخي كه به وعده خدا داشت با كمال اطمينان خاطر، پا در ميدان گذاشت. و پيشنهاد مباهله فرمود.
قرار شد روز بيست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله انجام شود، رسول خدا بااطمينان به وعده خدا، با كمال آرامش به محل معين آمدند.
علي بن ابيطالب در پيش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست حسنين عليهماالسّلام را گرفته حركت مي‏كردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعاي حضرت آمين‏
گويند: 32.
مردم به تماشا ايستاده بودند، رئيس نصاري گفت اين چهار نفر كيستند؟ جواب شنيد: آن جوان داماد و پسر عمويش علي بن ابيطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه، نواده‏هايش حسن و حسين‏اند.
صحنه عجيبي بود، دلها به طپش افتاده، مغزها را طوفان در گرفته بود، تماشاگران از خود بيخود شده بودند، اگر دعاي هر دو گروه مستجاب مي‏شد، اسلام از بين رفته بود، و اگر دعاي هيچ يك مستجاب نمي‏شد باز اسلام شكست يافته بود، اگر دعاي نصاري مستجاب مي‏گشت، باز فاتحه اسلام خوانده مي‏شد، فقط يك راه پيروزي در بين بود و آن اينكه دعاي آن حضرت مستجاب شود.
بزرگ مردي تمام عزيزان خويش را حاضر كرده و با ادعائي بزرگتر از كهكشانها، مانند كوه پا برجا ايستاده و حريف مي‏طلبد و مي‏گويد مدار كائنات زير لب من است اگر لب‏تر كنم جهان را بر سر نصاري خراب مي‏نمايم.
رئيس هيئت نصاري از ديدن اين صحنه پي برد كه آن حضرت اگر جزئي‏ترين ترديدي در رسالت خويش داشت، باين كار خطرناك دست نمي‏زد، لذا از مباهله منصرف شد و بياران خود گفت:
«يا معشر النصاري اني لأَري وجوها لوشاء الله ان يزيل جبلاً من مكانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلكوا و لايبقي علي وجه الارض نصرانيٌ الي يوم القيامة» اي گروه نصاري من چهره‏هائي مي‏بينم اگر خدا بخواهد كوهي را از جايش بركند، بجهت آنها بر مي‏كند، مباهله نكنيد و گرنه هلاك مي‏شويد و تا قيامت در روي زمين يك نفر نصراني باقي نمي‏ماند.
آنگاه پيش حضرت آمده و گفتند: يا اباالقاسم رأي ما بر اين شد كه با تو مباهله نكنيم و تو را در دين خودت بگذاريم ما هم در دين خود بمانيم.
فرمود: حالا كه مباهله نكرديد پس اسلام بياوريد تا در نفع و ضرر مسلمانان شريك باشيد. گفتند: حاضر باسلام نيستيم، فرمود: پس با شما مي‏جنگم.
گفتند: طاقت جنگ با تو را نداريم ولي مصالحه مي‏كنيم كه با ما جنگ نكني و از دينمان ما را برنگرداني، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس - پارچه) به شما (به عنوان جزيه) مي‏دهيم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه رجب... حضرت اين مصالحه را قبول فرمودند.
آنگاه فرمود: به خدائي كه جانم در دست اوست: هلاك بر اهل نجران نزديك شده بود، اگر مباهله مي‏كردند بصورت ميمونها و خوكها در مي‏آمدند و بيابان بر آنها آتش مي‏شد...33 بدين گونه: رسول خدا از آن صحنه حيرت آور سرفراز بيرون آمد (ولا حول ولا قوة الا بالله).
كرامتي عجيب و خوابي عجيبتر
به سال پانصد و پنجاه و هفت هجري مردي از اتابكان شام به نام نور الدين محمودبن زنگي بر شام و حجاز حكومت داشت، او حاكمي بود نيكوكار و اهل تهجد و شب زنده‏داري، شبي پس از تهجد و اعمال شب به خواب رفت و رسول خدا (ص) را در خواب ديد.
آن حضرت دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدين نشان داد و فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده: «يا نورالدين انقذني من هذين الرجلين» نورالدين با وحشت از خواب پريد، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب ديد كه مي‏فرمود: مر از دست اين دو نفر نجات بده.
نورالدين باز از خواب پريد و مات و مبهوت درباره خواب فكر مي‏كرد دفعه سوم كه به خواب رفت باز حضرت را در خواب ديد كه فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده، ديگر خواب به چشمانش نرفت.
او وزير صالح و نيكوكاري بنام جمال الدين موصلي داشت، فرستاد وزير را بيدار كرده و آوردند، او خواب عجيب خود را با وزيرش در ميان گذاشت. وزير گفت: خواب عجيبي است لابد در مدينه اتفاقي افتاده كه علاج آن از تو ساخته است، ديگر توقف روا نيست، هم اكنون بايد به طرف مدينه حركت كني، خوابت را نيز به كسي نگو.
نورالدين همان شب با بيست نفر و وزيرش به مدينه حركت كردند پول زيادي نيز با خود بهمراه برد، اين كاروان پس از شانزده روز به مدينه رسيد، چون به نزديك مدينه رسيد، در خارج آن غسل كرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بين قبر شريف و منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه نشست و نمي‏دانست چه كار بكند.
شب اول فرا رسيد، در اولين شب رعد و برق عجيبي در آسمان پيدا شد، و زمين چنان بشدت لرزيد كه نزديك بود، كوهها از جا كنده شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع شدند.
وزير به مردم گفت سلطان به قصد زيارت رسول خدا (ص) به مدينه آمده و با خود پول زيادي آورده كه به اهل مدينه (حرم الرسول) تقسيم خواهد كرد از آمدن به محضر سلطان غفلت نكنيد.
مردم گروه گروه مي‏آمدند، نورالدين به آنها جايزه مي‏داد و در قيافه‏شان دقت مي‏كرد تا مگر آن دو نفر را كه درخواب ديده بود پيدا كند، همه آمده و پول گرفتند ولي آن دو قيافه پيدا نشدند، نورالدين به مأموران گفت: آيا كسي ماند كه پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر دو نفر از اهل مغرب كه آنها هم پول نمي‏گيرند. دو مرد نيكو كارند و بي نياز، بهمه اهل حاجت كمك مي‏كنند، پيوسته روزه مي‏گيرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را نيز بياوريد، چون حاضر شدند، ديد همانها هستند كه رسول خدا (ص) در خواب نشان داده است .
نورالدين پرسيد شما اهل كجاهستيد؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) براي حج آمده‏ايم، قصد داريم كه امسال در مدينه در محضر رسول خدا (ص) باشيم. گفت: راست بگوئيد قصّه شما چيست، آن دو ساكت شدند، پرسيد منزل شما كجاست؟ گفتند: در كاروانسرائي نزديك حجره شريفه حضرت رسول (ص).
نورالدين آنها را در آنجا نگاه داشت و خود به منزل آنها آمد، ديد در منزل آنها پول زياد و دو عدد توبره و مقداري كتاب و يك عدد حصير است. در اينجا حاضران شروع به تعريف و تمجيد آن دو نفر كر دند كه اهل شهر از آنها بسيار خوبي ديده‏اند و هر روز در زيارت آن حضرت و زيارت بقيع هستند و هر هفته به زيارت مسجد «قبا» مي‏روند، نورالدين گفت: سبحان الله.
آنگاه وي به كاويدن در منزل آنها پرداخت و چون حصير را برداشت سردابي ظاهر شد كه بطرف حجره شريفه قبر حضرت رسول (ص) مي‏رفت، حاضران از ديدن سرداب كه به طرف قبر آن حضرت كنده شده به وحشت افتادند.
نورالدين پس از احضار آن دو گفت: جريان خودتان را باز گوئيد، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.
بالاخره آنها در اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسيحي هستيم، پادشاه نصاري و كشيش بزرگ، ما را به صورت وزيّ حاجيان به اينجا فرستاده و پول زيادي به ما داده تا جسد شريف حضرت رسول را بيرون آورده و به اسپانيا (اندلس) ببريم.
لذا در اين كاروانسرا كه نزديك قبر آن حضرت است منزل گرفته‏ايم، ما شبها اين سرداب را مي‏كنديم، روزها به بهانه زيارت بقيع، خاك آنرا در ميان قبور مي‏پاشيديم و مدتي است كه اين كار را مي‏كنيم و چون به حجره شريفه نزديك شديم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان كرد.
نورالدين فرداي آنروز، آن دو را در ميان مردم حاضر كرد و در حضور مردم از آنها اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (ص) را به نظر آورد كه آنحضرت او را براي رفع اين مشكل اهل دانسته است به شدت گريه كرد.
بعد فرمان داد هر دو نفر را در كنار حجره شريفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب زيادي آماده كردند و در اطراف حجره شريفه خندقي كندند كه به آب رسيد، بعد سرب را ذوب كرده و در آن خندق ريختند كه به حكم حصاري در اطراف حجره شريفه شد، بعد از اين كار به شام محل حكومت خويش بازگشت.
ناگفته نماند: اين خواب و اين معجزه را مرحوم محدث نوري در دارالسلام ج 2 ص 109 از كتاب تحفة الازهار سيد ضامن مدني نقل كرده و گويد: در آن سال فضل بن امير هاشم حاكم مدينه بود.
و نيز سمهودي آنرا در كتاب وفاءالوفاء ج 2 ص 648 نقل كرده و بچند منبع نيز اشاره نموده است و تصريح كرده كه نورالدين محمودبن زنگي در سال پانصد و پنجاه و هفت هجري به مدينه آمده است .
و نيز ناگفته نماند: نورالدين محمود بن زنگي از اتابكان شام است كه از سال پانصد و چهل تا پانصد و هفتاد و هفت در شام حكومت كردند، نورالدين محمود يكي از سرشناسان آن سلسله است، ابن اثير در تاريخ كامل ج 9 حالات او را بتفصيل نقل كرده است .


پي‏نوشتها:
1- روضة الواعظين 448 مجلس 59.
2- مكارم الاخلاق ص 25.
3- مكارم الاخلاق ص 17.
4- مكارم الاخلاق ص 25.
5- كافي ج 6 ص 18 باب الاسماء والكني.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول كافي 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 - 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضة الواعظين ص 495 مجلس 74، علامه مجلسي آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالي صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه دوازده درهم را كسي به حضرت رسول (ص) آورد و او به علي (ع) داد.
12- عبارت عربي «فقاطعهم» است يعني با آنها مقاطعه كن به نظر مي‏آيد منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربي «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گويد: «الاوقية: سدس نصف الرطل».
14- عبارت عربي «أتُرِكَ وفاًء» است .
15- مكارم الاخلاق طبرسي؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسي نيز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مكارم الاخلاق نقل كرده است .
16- آنها كافر حربي بودند، اين عمل به مقتضاي شريعت اسلام بود.
17- سيره حلبيه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغاني.
19- ركوسي ديني بود ميان نصرانيت و صابئين.
20- مرباع مالياتي بود كه رؤسا از قبائل مي‏گرفتند.
21- سيره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «ليغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسير برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسير علي بن ابراهيم قمي.
24- يعني خدا توبه كردبر آن سه نفر كه از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمين بر آنها با آن فراخي تنگ شد، دلشان نيز بر آنها تنگ گرديد، دانستند كه پناهي از خدا نيست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه كرد تا توبه كنند خدا تواب و رحيم است سوره توبه: 118.
25- در روايات هست كه به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه عليها السلام تشريف مي‏برد.
26- اكنون داخل شهر است.
27- شهري است از شهرهاي يمن از طرف مكه معظمه.
28- آيه شريف چنين است: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين» آل عمران: 61.
29- بحار ج 21 ص 340 از امام صادق (ع).
30- شيعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اينكه: آن حضرت جز چهار نفر فوق شخص ديگري را با خود همراه نبرده است، علي (ع) در اينجا مصداق «انفسنا» مي‏باشد كه يكي از دلائل خلافت آن حضرت است .
31- تفسير كشاف ذيل آيه 61 از آل عمران.