هنر مردن

اصغر طاهرزاده

نسخه متنی
نمايش فراداده
هنر مردن
هنر مردن / طاهرزاده، اصغر.- اصفهان: لُب‌الميزان، 1389.
80 ص 21*12 س م.
ISBN: 978-964-2609-29-1
ص.77-78. ، همچنين به صورت زيرنويس.
1- مرگ-جنبه‌هاي مذهبي-اسلام.
2- مرگ-جنبه‌هاي قرآني.
1389 9هـ 25 ط/22/222BP-44/297
كتابخانة ملي ايران-2077066
نوبت چاپ: اول-تاريخ انتشار: 1389
ناشر: لب‌الميزان-قيمت: 1000 تومان
طرح جلد: گروه فرهنگي الميزان-شمارگان: 3000 نسخه
ليتوگرافي: شكيبا-چاپ: پرديس/معنوي
صحافي: دي
كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است
مراكز پخش:
1- گروه فرهنگي الميزان -تلفن: 7854814- 0311
2- دفتر انتشارات لب‌الميزان -همراه: 09131048582
مقدمه ناشر
باسمه تعالي
1- هنر مردان خدا همان هنر «خوب‌مردن» است، زيرا تا انسان «مرگ» را درست نشناسد آن‌همه زيبايي در زندگي خود خلق نمي‌نمايد، همچنان‌که زشتکاران ابتدا «خوب‌مُردن» را فراموش کردند که اين‌همه زشت زندگي کردند.
2- «خوب‌مُردن» به آن معني است که انسان زندگي خود را تا گستره‌ي ابديت تعريف کند و گرفتار محدوده‌ي دنيا نشود، وگرنه آن‌هايي که در زندگيِ محدود دنيا نشستند و آن‌ها که دويدند، هر دو بي‌بهره ماندند.
3- «هنر ‌مُردن» به اين معني است که خواستن‌ها مافوق خواستن‌هاي دنيايي شود و افق نگاه از ديواره هاي زندگي محدود دنيا فراتر رود تا در حرکتي آرام و با وقار به سوي عالمي ماوراي زمان و مکان سير کنيم و خود را در چنين شرايطي ببينيم.
4- کتاب «هنر ‌مردن» حاصل سخنراني استاد طاهرزاده است تا به ما گوشزد کند چگونه غرب‌زدگي، «مرگ» را به صورت کابوس در مقابل بشر قرار داده و انسان را به بدترين نوعِ مُردن گرفتار نموده، زيرا وقتي «مرگ» فراموش شد، نفس امّاره چنگال هاي خود را تا عميق‌ترين ابعاد انسان فرو مي‌کند تا زندگي او را به مرگي سياه بدل نمايد.
5- از آن‌جايي که بحث «هنر ‌مردن» نکات ظريفي در برداشت که مي‌تواند در بهترين انتخاب‌ها به عزيزان مدد رساند آن را خدمت عزيزان تقديم مي‌کنيم، به اميد آن‌که همه بتوانند ماوراي مرگ و زندگي، در افقي بالاتر، با حقايق عالم وجود مأنوس گردند.
گروه فرهنگي الميزان
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم «قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ»1
بگو اى كسانى كه يهودى شده‏ايد اگر پنداريد كه شما دوستان خداييد، نه مردم ديگر پس اگر راست مى‏گوييد درخواست مرگ كنيد.
انبياء عليه السلام در مورد مرگ به عنوان ظهور مرحله‌اي از مراحل سير انسان، نكات بسيار روشني را به بشريت عرضه داشته‌اند كه اگر وحيِ الهي توسط انبياء در صحنه‌ي فرهنگ بشر ظهور نمي‌کرد، هرگز بشر امكان دستيابي به آن حقايق را نداشت.
به طور کلي احساس فناناپذيربودن انسان چيزي است که همواره در فرهنگ بشري مطرح بوده و عموماً كسي نسبت به آن مناقشه‌اي جدّي ندارد، هر کس با اندك تأملي متوجه مي‌شود بدنش در حقيقتِ وي دخالت ندارد و بي‌بدن هم مي‌تواند خود را ادراك كند و لذا به‌راحتي مي‌توان نتيجه گرفت آنچه زوال مي‌يابد بدن انسان است و نه نفس و روح او.
عمده‌ي هنر بشر به تحليل درست‌داشتن نسبت به دو منزل قبل و بعد از مرگ است، به اين معني که در زندگي زميني كه انسان ابتداي زندگي ابدي خود را شروع مي‌کند و سپس آن را فرو مي‌گذارد و با حيات قيامتي روبه‌رو مي‌شود، چگونه خود و زندگي را تعريف و تحليل كند كه در حيات ابدي با يك «خودِ» بي‌توشه و بي‌محتوا روبه‌رو نگردد؟
انسان در سير حيات زميني، پس از شيرخوارگي، ابتدا كودكي را فرو مي‌گذارد و به مرحله‌ي جواني مي‌رسد و در مراحل كودكي و سير از آن، با جواني روبه‌رو مي‌شود و در مرحله‌ي جواني، منزل جواني را مي‌چشد و از احوالات جواني برخوردار مي‌شود، ولي مغلوب جواني نمي‌گردد كه ديگر نتواند از آن خارج شود. باز در انتهاي دوره‌ي جواني، ميان‌سالي را مي‌چشد و باز از آن مي‌گذرد و مغلوب آن نيز نمي‌شود و سپس پيري را مي‌چشد و چون از آن گذشت، مرگ را مي‌چشد و از آن نيز مي‌گذرد و همچنان ادامه مي‌يابد. به همين جهت قرآن مي‌فرمايد:«كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت»؛2 هركس مرگ را مي‌چشد و مسلّم از آن مي‌گذرد و در نهايت با حياتي روبه‌رو مي‌شود كه ديگر مرگ ندارد که در وصف آن فرمود: «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ»؛3 هر آينه براي كلّ نظام آخرت، حيات است.
رهايي از چنگال نفس امّاره
آنچه قابل توجه است اين‌كه انسان بتواند خود را مافوق زندگي دنيايي و مرگ تحليل كند. اگر بتواند ابدي‌بودن خود را درست تحليل كند و اگر معني خود را در ابديت درست ارزيابي كند، آن وقت ديگر در چنگال نفس امّاره‌ي خود به بازي گرفته نمي‌شود که افق زندگي او را در محدوده‌ي دنيا متوقف نمايد.
جناب صدرالمتألهين«رحمة‌الله‌عليه» نكته‌ي خوبي را به ما آموخته كه مي‌فرمايد: «اَلنَّفسُ جِسْمَانِيَةُ الْحُدُوث وَ رُوحَانِيَةُ الْبَقَاء»؛4 يعني نفس انساني بستر حدوثش جسم است ولي بقائش روحاني است و براي ادامه‌ي وجود خود به جسم اوليه‌اش بستگي ندارد. به اين معني که نفسِ انسان از رحم مادرش شروع مي‌شود ولي تا ابد مي‌ماند و هرگز نمي‌ميرد، بلكه مي‌بيند كه مي‌ميرد، همچنان‌كه در يک حادثه‌اي مي‌نگرد كه دستش كنده شد بدون آن‌که خودش نابود شود، وقتي هم بدن او از او جدا مي‌شود مي‌بيند که بدنش از او جدا شد و ديگر نمي‌تواند آن را تدبير کند.5
نکته‌ي بسيار دقيق و عميقي که بنا است بر روي آن تأمل کنيم اين است که خداوند مي‌فرمايد:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاء لِلَّهِ مِن دُونِ‌النَّاسِ فَتَمَنَّوُاالْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ»؛6
اي يهودياني که گمان مي‌کنيد که فقط شما اولياء الهي هستيد، اگر راست مي‌گوئيد تمنّاي مرگ کنيد. يعني انسان براي ارزيابي صحيح خود بايد ببيند مرگ‌پذير است يا مرگ‌گريز. مي‌فرمايد: همه‌ي شما دينداران ادعا داريد که مي‌خواهيد خدادوست باشيد و متوجه‌ هستيد ارزش هر انساني به دنيادوستي و شهوت‌دوستي نيست و هيچ عاقلي چيز باقي و كامل را كه خدا باشد رها نمي‌كند و دنياي ناقص و گذرا را بگيرد، ولي شاهد صدقِ ادعاي خدادوستي، «مرگ‌پذيري» است و نه «مرگ‌گريزي».
در آيه‌ي مورد بحث خطاب به يهوديان که مدعي هستند خداوند عنايت خاصي به آن‌ها دارد و خود را امت برگزيده مي‌پندارند مي‌فرمايد: اثبات صحت اين ادعا در نشان دادن پذيرش مرگ در كلّ فرهنگ حيات دنيايي شما روشن مي‌شود. و به ما هم تذکر مي‌دهد که اگر ملاحظه کرديد تمدني و فرهنگي همه‌ي همّتش را در فرار از مرگ قرار داده بدانيد اين فرهنگ و تمدن رو به سوي خدا ندارد و دل در گرو خدا نبسته است. به عبارت ديگر هدف حيات خود را كه قرب به خداست، گم كرده است. و از آن‌جايي که خداوند به عنوان کمال مطلق، هدف جان هر انساني بايد باشد و مرگ، گذرگاه برگشت به خدا است، هرکس مرگ‌گريز است كلّ زندگي‌اش به سوي هدفي پوچ در حرکت است و اين فرد و يا اين تمدن با روحيه‌ي مرگ‌گريزي كه دارد، به محتوا و نتيجه‌اي متعالي نخواهد رسيد.
ملاحظه مي‌فرمائيد که با غفلت از تحليل درستِ مرگ فقط مشكل فكري و نظري حاصل نمي‌شود، بلكه مشكل عملي پيش خواهد آمد و نوع زندگي در همه‌ي ابعادش تغيير مي‌كند و نفس امّاره به جاي عقل و قلب، ميدان‌دارِ زندگي و انتخاب‌هاي انسان‌ها مي‌‌شود و گرايش‌هاي پست و حقير به جاي گرايش‌هاي اصيل انساني مي‌نشيند و گرايش‌هاي پست و انتخاب‌هاي وَهمي براي انسان به صورتي اصيل جلوه مي‌کند.
تأكيد ما در اين بحث آن است كه مسئله‌ي توجه به مرگ را كه در فرهنگ انبياء عليه السلام بر آن تأكيد و اصرار مي‌شود، موضوع ساده و يك نكته‌ي اخلاقيِ محدود تلقي نكنيم وگرنه از گرايش‌هاي مهم و انتخاب‌هاي بسيار اساسي محروم مي‌شويم. زيرا صحيح و غلط‌بودن همه‌ي گزينش‌هاي انسان در گرو درست‌موضع‌گيري‌کردن نسبت به جايگاه مرگ در زندگي است. وقتي مرگ همواره در منظر انسان باشد و زندگي را با وسعتي بيشتر از آنچه در ابتداي امر مي‌يابد ببيند، نفس امّاره‌ي او تمام زندگي او را اشغال نمي‌کند و چون انسان به عنوان موجود ذي‌شعوري داراي قدرت انتخاب است انتخاب‌هاي بزرگ را وقتي انجام مي‌دهد كه نفس امّاره‌اش در نهايتِ حقارت باشد.
وقتي انسان هنوز زندگي دنيايي‌ و مرگ را در مقابل هم قرار داده است رقابت ميان فطرت و نفس امّاره در زندگي به ميان مي‌آيد و در اين حال همواره انسان در چنگال نفس امّاره گرفتار خواهد شد و نمي‌تواند انتخاب‌هاي بزرگ انساني که مطابق وسعت ابديت است داشته باشد. زيرا دروازه‌ي مرگ، دهانِ باز خود را نشانش مي‌دهد و او را به عقب مي‌راند تا به حقيقتي ماوراء محدوده‌ي زمين و زمان نينديشد. در اين حال هنر خوب زندگي ‌كردن را از دست خواهد داد، چون هنر خوب مردن را از دست داده است، زيرا جايگاه مرگ در نگاه او درست تحليل نشده و از زندگي در بيکرانه‌ي وجود غفلت کرده است.
حاکميت بر مرگ و زندگي
وقتي انسان توانست ماوراء زمان و زمين و با توجه به روح بيکرانه‌ي خود زندگي کند عملاً به مرحله‌اي مي‌رسد که مرگ و زندگي برايش مساوي خواهد بود، در آن حالت است که نفس امّاره قدرت تسخير انسان را ندارد و انسان به حيات قانع‌كننده‌اي دست مي‌يابد که ديگر دلش گرفتار رنج مرگ نيست و به‌خوبي متوجه خواهد شد که مرگ و زندگي از پايه و بُن يكي هستند و اوست که در ذات خود يک حقيقت ماندني است و در حال گذشتن از منازل متفاوت اين ماندن. چنين انساني در دنيا با نشاط کامل و در فضاي حكيمانه‌اي زندگي مي‌كند، همواره آماده است بدون هيچ بيمي از مرگ، با آرامش دروني، زندگي دنيايي را رها كند. چنين كسي بر مرگ و زندگي فرمان مي‌راند و در نتيجه هم خوب زندگي مي‌كند و هم خوب مي‌ميرد.
معجزه‌ي بزرگ انبياء پرورش انسان‌هايي بود که بتوانند زندگي خود را هم‌اکنون در افقي بالاتر از زندگي زميني صعود دهند و با زندگي در آن افق که زندگي با حقايق است ديگر روزمرگي‌ها را زندگي به حساب نياورند، چنين انسان‌هايي تا ابديتِ خود اوج گرفته‌اند و هم‌اکنون در بهشت‌هايي زندگي مي‌كنند که «عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ»؛7 به وسعتي که همه‌ي زمين و آسمان در آن جاي مي‌گيرد، اين‌جاست كه بايد تأكيد كرد، چشم بستن از مرگ، مرگ را از بين نمي‌برد، بلكه سبب بد مردن خواهد شد، همچنان‌كه سبب بد زندگي‌كردن مي‌شود.
انبياء عليه السلام آمدند تا انسان از نظارت بر مرگ غافل نباشد و مواظب باشد تا «ياد مرگ» نميرد. آري؛ پيامبران آمدند تا نگذارند «ياد مرگ» بميرد، به ما تذکر دادند: «وَأَنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ»؛8 اي مؤمنين! قبل از آن‌که مرگ به سراغتان آيد، از آنچه به شما رسيده انفاق کنيد.
هميشه يكي از اعتراض‌هاي اهل دنيا به افراد مذهبي و در اصل به پيامبران اين است كه چرا با طرح‌كردن مرگ و توجه به مرگ، شادي امروزين ما را از ما مي‌گيريد. به پيامبران مي‌گفتند: ممكن است شما خودتان از زندگيِ همراه با ياد مرگ راضي باشيد و زندگي خود را در کنار توجه به مرگ بگذرانيد، ولي ما اين نوع زندگي را نحس و بد مي‌دانيم چون نمي‌گذارد شادمانه زندگي كنيم.
به گفته‌ي مولوي:
قوم گفتند ار شما سَعدِ خوديتْ* نحس ماييد و ضديت و مُرتديت
جان ما فارغ بُد از انديشه‌ها* در غم افكنديد ما را و عَنا
طوطي نُقل و شكر بوديم ما* مرغ مرگ‌انديش گشتيم از شما
به پيامبران گفتند: «مرغ مرگ‌انديش گشتيم از شما» بدون توجه به مرگ، خوش مي‌گذرانديم، حال با طرح مرگ آن نوع خوش‌گذراني و بي‌خيالي را از دست داده‌ا‌يم، شما ما را متوجه آينده‌اي کرديد که بايد دائماً امکان هر نوع عذابي را براي خود بدهيم و ما اين حرکت شما را براي زندگي خود نحس مي‌دانيم و آن را به فال بد مي‌گيريم.
هر كجا اندر جهان فال بدي است* هر كجا مَسخي، نكالي، مأخذي است
در مثالِ قصه و فال شماست* در غم‌انگيزي شما را مشتهاست
تا شما پيام نياورده بوديد، اصلاً بشر به خوب و بد تقسيم نشده بود، همگي كارهاي همديگر را تأييد مي‌كردند و دوگانگي و حق و باطل در ميان نبود، و لذا كسي غمِ باطل‌بودن نداشت تا احساس خطر کند.
انبياء گفتند: فـــال زشت و بـد* از ميــان جانـتـــان دارد مدد
گر تو جايي خفته باشي با خطر* اژدها در قصد تو از سوي سر
مهربـــــاني مر تو را آگاه كرد* كه بِجَه زود، ارنه اژدرهات خَورد
تو بــگويي فـال بد چون مي‌زنـي؟* فال چه؟ برجه، ببين در روشني
انبياء خطري را كه آرام‌‌آرام تمام وجود انسان گرفتارِ کفر را فرا مي‌گيرد گوشزد مي‌كنند ولي انسان‌هاي گرفتار کفر به آن‌ها مي‌گويند چرا ما را از اين خطر آگاه كرديد و نشاطمان را به هم زديد؟! نشاط به هم زدن يعني چه؟! نگاه كن خودت ببين چه خطري در پيش داري.
انبياء مي‌گويند:
از ميــان فال بد من خود تو را* مي‌رهانـم، مي‌برم سوي سرا
چون نبي آگه‌كننده است از نهان* كو بديد آنچه نديد اهل جهان
پس توجه به مرگ يك شعور برتر مي‌خواهد و انبياء عليه السلام كه از چنين شعوري برخوردارند، از ما مي‌خواهند چنين بصيرتي را به دست آوريم و آن را حفظ کنيم تا گرفتار آرزوهاي محدود و وَهمي دنيايي نگرديم.
مسجد مهمان‌کُش
در راستاي آن که بايد زندگي را ماوراء مرگ بشناسيم و از آن ديدگاه با آن برخورد کنيم، مولوي داستان مسجد مهمان‌كُش را در مثنوي مطرح مي‌کند. او در اين داستانِ بلند در راستاي تحليل صحيح از مرگ براي خوب‌زندگي‌كردن، نكات ارزنده‌اي را به بشريت هديه كرده است و كسي كه دغدغه‌ي درست‌‌فهميدن زندگي را دارد، مي‌تواند از نكات اين داستان استفاده‌هاي خوبي ببرد که بنده خلاصه‌ي آن‌را عرض مي‌كنم، به اميد آن که زواياي خوبي در درست زندگي كردن به ما ارائه ‌دهد. مي‌گويد:
يك حكايت گوش كن اي نيك پي* مسجدي بُد بر كنار شهر ري
هيچ كس در وي نخفتي شب ز بيم* كه نه فرزندش شدي آن شب يتيم
هر كسي گفتي كه پريانند تُند* اندر او مهمان‌كشان با تيغ كُند
در مورد رمز كشته‌شدن مهمانان در آن مسجد شايعاتي بر سر زبان‌ها بود، عده‌اي مي‌گفتند:
جنّيان بدون آن‌كه با تيغ سر ببرند، آن مهمانان را مي‌كشند.
آن دگر گفتي كه سحر است و طلسم* كين رصد باشد عدوّ جان و خصم
و عده‌اي هم مي‌گفتند: كه با هنرِ سحر و جادو، جان‌هاي مهمانان گرفته مي‌شود.
بالأخره در چنين فضايي كه شهرت مهمان‌كشي آن مسجد به همه جا رسيده بود:
تا يكي مهمان درآمد وقت شب* كو شنيده بود آن صيتِ عجب
گفت: كم گيرم سرو اشكمبه‌اي* رفته گير از گنج جان، يك حبّه‌اي
عمده تفاوت در همين موضع‌گيري نسبت به مرگ و زندگي است كه اين فرد جديد نسبت به قبلي‌ها داشت كه گفت: گيرم اصلاً اين تن را نداشتم و از گنج جان يك حبه‌اي كم بشود، مگر چه مي‌شود؟ گفت:
صورت تن گو برو من كيستم* نقش، كم نايد چو من باقيستم
اگر صورتِ تن برود، جان من كه يك حقيقت باقي است كه نمي‌رود.
چون تمنّوا موت گفت: اي صادقين* صادقم، جان را بر افشانم برين
خدا فرمود: اگر در دوستي خدا صادقيد، تمناي مرگ كنيد، حالا من مي‌خواهم به جهت اثبات دوستي‌ام به حق، جانم را بدهم و لذا مرا از مرگ نترسانيد.
قوم گفتندش كه هين اين‌جا مَخسب* تا نكوبد جان ستانت همچو كسب
كه غريبي و نمي‌داني ز حال* كاندر اين‌جا هر كه خفت، آمد زوال
مردم آن شهر به او گفتند: اين‌جا نخواب وگرنه مثل تفاله كنجد که وقتي روغنش را گرفته باشند به آن «كسب» مي‌گويند، جانت گرفته مي‌شود و استثناء هم ندارد. مردم آن مرد را از مرگي مي‌ترساندند كه براي او ترس‌آور نبود و رمز موفقيت آن مردِ غريب در برخورد با اين مسئله‌ي دنيايي يعني مرگ، همين نوع موضع‌گيري خاصش بود.
گفت او: اي ناصحان! من بي‌ندم* از جهانِ زندگي سير آمدم
منبلي‌ام، زخم‌جو و زخم‌خواه* عافيت كم‌جوي از منبل به راه
من مثل آن منبلي هستم كه اگر هر روز چند زخم چاقو نخورم، اصلاً راحت نيست.
مرگ شيرين گشت و نَقلم زين سرا* چون قفس هِشتن، پريدن مرغ را
من مثل كاري كه مرغ مي‌كند و قفس را مي‌گذارد و مي‌پرد، مرگ را مي‌بينم.
آن قفس كه هست عين باغْ در* مرغ مي‌بيند گلستان و شجر
مثل يك قفسي كه در وسط باغي است و اطراف آن هم مرغ‌ها آزاد در حال خواندنِ قصه و سرود آزادي خويشند.
جمع مرغان از برون گِرد قفس* خوش همي خوانند ز آزادي قصص
مرغ را اندر قفس، زان سبزه‌زار* نه خودش مانده است، نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بيرون مي‌كند* تا بود كين بند از پا بركند
حال اگر چنين مرغي را در چنين حالتي از قفس آزاد کنند چه خدمتي به او كرده‌اند؟
چون دل و جانش چنين بيرون بود* آن قفس را درگشايي، چون بود؟
در واقع مي‌گويد: شما نوع تحليل‌تان از مرگ، غير از تحليلي است که من از مرگ دارم، شما از ترس مرگ هر روز مي‌ميريد، برعکس آن مرغ که خود را در ميان قفسي مي‌داند که در وسط باغ است، شما مرگ را رها شدن مرغ از قفسي مي‌دانيد كه اطرافش را گربه‌هاي عربده‌جو احاطه كرده‌اند و لذا اين مرگ برايتان جانكاه است، و آرزو مي‌کنيد که نه در يک قفس بلکه در صد قفس باشيد.
نه چنان مرغِ قفس در آن دهان* گِرد بر گِردش به حلقه گربكان
كي بود او را در اين خوف و حزن* آرزوي از قفس بيرون شدن؟
او همي خواهد كزين ناخوش حصص* صد قفس باشد به گرد اين قفس
وقتي انسان آزادشدن خود از قفس تن را چنين ديد كه با بيرون آمدن از آن با انواع سختي‌ها و هلاكت‌ها روبه‌رو مي‌شود تمام آرزويش اين است كه از اين دنيا بيرون نرود و هر چه بيشتر دنيايش را محكم مي‌كند و كلاً نوع زندگي‌اش، بيشتر فرورفتن در سوراخ‌هاي دنياست و دنيا را وطن اصلي خود مي‌گزيند و به آن دل مي‌بندد.
مرغ جانش موش شد، سوراخ جو* چون شنيد از گربكان او، عرَّجوا
گويا دارد از گربه‌هاي اطراف قفسِ تن مي‌شنود كه دارند مي‌گويند: بيا بالا تا تو را بدرانيم، بيرون رفتن از تن را اين‌طور مي‌بيند.
زان سبب جانش وطن ديد و قرار* اندرين سوراخ دنيا موش‌وار
هم در اين سوراخ بنّايي گرفت* در خور سوراخ، دانايي گرفت
پيشه‌هايي كه مر او را در مزيد* اندر اين سوراخ كار آيد گزيد
جهان‌بيني‌اش در حدّ سوراخ دنيا و مطلوبش در حد وسعت‌دادن به اطلاعات دنيايي گشت، همّتش در حدّ بيشتر دانستن از دنيا شد و همه‌ي آن را صرف دنيا کرد و كارآيي خود را در حدّ موفقيت در دنيا ارزيابي کرد و چون جهت جان خود را به طرف عالم غيب نينداخت، آرام‌آرام راه‌هاي رهيدن از دنيا و وصل‌شدن به عالم غيب نيز برايش پنهان شد.
زآن‌كه دل بركند از بيرون شدن* بسته شد راه رهيدن از بدن
ولي بالأخره چه؟!
عاقبت آيد صباحي خشم‌وار* چند باشد مهلت؟ آخر شرم دار
جستن مهلت، دوا و چاره‌ها* كه زني بر خرقه‌ي تن پاره‌ها
فرصتِ آماده شدن براي ابديت را به هر چه بيشتر بر تن وصله‌زدن تبديل كردي!
عذر خود از شه بخواه اي پر حسد* پيش از آن‌كه آنچنان روزي رسد
در حالي که وظيفه‌ي تو آن است که چشم خود را باز کني و قبل از آن که با مرگِ سختي روبه‌رو شوي به سوي خداوند برگردي و استغفار کني.
بالأخره آن مرد غريبه براي مردم آن شهر روشن كرد كه موضوعِ شما مرگ نيست، چراكه از مرگ، گريزي نيست، مشکل نوع نگاهي است كه به مرگ داريد. شما از نوع نگاه خود مي‌ترسيد.
قوم گفتندش مكن جَلدي برو* تا نگردد جامه و جانت گرو
در جواب مردم كه به او مي‌گفتند: اين‌جا جاي بي‌باكي نيست، اين‌جا قصه‌ي مرگ و زندگي است، گفت:
اي حريفان! من از آن‌ها نيستم* كز خيالاتي در اين ره بيستم
من از آن‌هايي نيستم که با خيالات و وَهميات از مسير خود برگردم. با چنين روحيه و تحليلي نسبت به مرگ، به قصد خوابيدن در مسجد وارد مسجد شد.
خفت در مسجد،خود او را خواب‌كو؟* مرد غرقه گشته چون خسبد بجو؟
نيم شب آواز با هولي رسيد* كايم آيم بر سرت اي مستفيد
در مقابل اين صداهاي ترسناك تهديدآميز، آن مرد:
بر جهيد و بانگ بر زد كي كيا* حاضرم، اينك اگر مردي بيا
همين كه خود را نباخت و جان بر كف با آن تهديد مقابله كرد، شرايط برايش تغيير كرد.
در زمان بشكست ز آوازش طلسم* زرهمي ريزيد هر سو قِسْم قِسْم
بل زر مضروبِ ضرب ايزدي* كو نگردد كاسد، آمد سرمدي
وقتي تهديد مرگ را به چيزي نگرفت، پرده‌ها در مقابلش فرو ريخت و حقايق عالم و آدم برايش آشكار شد و ديگر روحيه‌ي تنگ دنيادوستي و محدود كردن خود در حدّ دنيا در او نماند، زرهاي بصيرت و روشنگري جان او را فراگرفت.
آن زري كه دل از او گردد غني* غالب آيد بر قمر در روشني
شمع بود آن مسجد و پروانه او* خويشتن درباخت آن پروانه جو
در واقع نظر به مرگ، نظر به روشناييِ برترِ سير حيات است تا با ابتكار زندگي كني، و با شجاعت بميري. اين‌جاست كه عرض مي‌کنم تمدن غربي آنچنان مقاصد انسان را دنيايي كرده كه هنر مردن از انسان گرفته شده به طوري که بيمارستان‌ها وسيله‌ي غفلت از مرگ گشته و بشر را در پاي مرگ ذليلانه به التماس واداشته‌اند، حاصل کار بيمارستان‌ها بيش از آن‌كه درمان حقيقي باشد، تحقير كردن انسان در مقابل مرگ است وگرنه اصل درمان با هنر مُردن تضادي ندارد. چرا بايد اين‌همه از مرگ ترسيد؟ چرا بايد فضاي ترس از مرگ، سراسر زندگي بشر را اشغال کند؟ و از بصيرتي که مي‌توان در زندگي با عبور از مرگ به دست آورد محروم شويم؟
شرايط انتخاب آزاد وقتي حاصل مي‌شود كه دل در انديشه‌ي مرگ و زندگي نباشد و از طريق دينداري و از طريق ترسيمي كه دين از مرگ و زندگي در اختيار انسان مي‌گذارد، انسان متوجه شود مرگ و زندگي از پايه و بن يكي هستند. چنين حياتي است كه به كمك آن، انسان در دنيا با نشاط زندگي مي‌كند، ولي همواره آماده است بدون هيچ بيم و هراسي با مرگ روبه‌رو شود و در سكون و آرامشي دروني، بدون هيچ اضطرابي زندگي را رها كند. چنين كساني بر مرگ و زندگي فرمان مي‌رانند و اين هديه‌ي بزرگي است كه دين به انسان‌ها مي‌دهد. مي‌فرمايد: «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِين» اگر در ديدن حقيقت صادقيد به جاي هراس از مرگ، تمنّاي مرگ داشته باشيد.
ملاک اُنس با حقيقت
خداوند به پيامبر خود مي‌فرمايد: «قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ وَلَا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ»؛9 به يهويان بگو اگر مي‌پنداريد كه فقط شما دوستان خداييد و خدا نيز شما را دوست دارد، اگر در ادعاي خود صادق هستيد، با حركات و سكنات خود نشان دهيد كه طالب مرگ هستيد در حالي‌كه هرگز به جهت اعمالي كه انجام داده‌ايد، چنين تمنايي نداريد و خدا هم به ظالمان عالم است.
خداوند در آيات فوق خطر تفکر يهودي‌گري را متذكر مي‌شود که چگونه در عين رعايت آداب دين از نتايج دين که اُنس با معنويات و عالم ابدي است محرومند. مي‌فرمايد: اي پيامبر! به اين مدعيان دينداري بگو اگر شما واقعاً دينداريد و خود را جزء اولياء الهي مي‌دانيد، بايد خدا را دوست داشته باشيد و اگر دوست و عاشق خدا هستيد، بايد دوستدار ملاقات با او باشيد و ملاقات با خدا از راه مرگ تحقق كامل مي‌يابد، پس بايد مرگ را دوست داشته باشيد و از آن فرار نكنيد، زيرا مرگ، شرايط حضور بهتر انسان را در محضر حضرت حق فراهم مي‌کند و انسان بدون حجاب‌هايي که در زندگي دنيايي گرفتار آن بود با خدا ملاقات مي‌کند.
عالم قيامت نسبت به دنيا داراي درجه‌ي وجودي شديدتري است و به همان اندازه بهتر مي‌تواند مظهر اسماء الهي باشد. با توجه به اين امر، اگر کسي طالب خدا باشد نه تنها از مرگ هراسي ندارد بلکه طالب آن است و به عنوان يک مطلوب به آن مي‌نگرد. با تدبّر در آيه‌ي «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِين»؛ مي‌فهميم نگاه ما بايد به زندگي تا کجا باشد و به واقع اگر دوستدار خدا هستيم و حقيقت را در جايي بالاتر از زندگي دنيايي جستجو مي‌کنيم، مثل انسان منتظري که چشم او به در خانه است تا در گشوده شود و کسي که انتظارش را مي‌کشيد ملاقات کند، بايد در تمناي مرگ به‌سر ببريم، چون مي‌دانيم در زير سايه مرگ به ديدار معبود خود نايل مي‌گرديم و لذا حركات و سكناتمان را طوري تنظيم مي‌کنيم که هرگز شائبه‌ي فرار از مرگ در آن پديدار نگردد، بلكه برعكس علاقمندي به مرگ از آن پيدا باشد.
در ادامه‌ي آيه خداوند خطاب به پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم مي‌فرمايد: به يهوديان بگو: شما هرگز تمنّا و آرزوي مرگ نداريد، زيرا به گونه‌اي زندگي‌كرده‌ايد كه نتيجه‌ي آن جز گريز از مرگ نمي‌تواند باشد. اگر زندگي شما ديني است بايد مناسبات شما طوري باشد که همت‌هايتان در راستاي فرار از مرگ نباشد، بلكه بايد در عين آن که زندگي مي‌كنيد و وظايف خود را انجام مي‌دهيد نوع رويکرد شما رويکرد کسي باشد که مرگ‌دوست است و مرگ را همچون كابوسي در كنار زندگي تصور نمي‌کند که همه‌ي تلاش‌هايش صرف نمردن باشد. مي‌فرمايد: «وَلَا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ»؛ هرگز تمناي مرگ نداريد چون اعمالتان براي هرچه بيشتر در دنيا ماندن شکل گرفته و براي ماندنِ بيشتر تصميم گرفته‌ايد. زندگي را به گونه‌اي تنظيم كرده‌ايد كه هرگز نمي‌توانيد طلب و تمناي مرگ را در آن جاي دهيد و هدف اصلي خود را در ابديتِ خود دنبال کنيد.
حتماً توجه داريد كه اوّلاً؛ مرگ‌دوستي و تمنّاي مرگ داشتن به معناي خودكشي و يا بي‌مهري به زندگي نيست ثانياً؛ مرگ‌دوستي و از مرگ نهراسيدن ربطي به پير بودن يا جوان‌بودن ندارد، بلكه مربوط به يك «مقام معنوي» در انسان است كه انسان در عالَمي به سر مي‌برد که نسبت به مرگ احساس آرامش و امنيت دارد.
مرگ؛ ادامه‌ي زيباتري از زندگي
در قرآن كريم بيش از همه قصه‌ي يهود و توجه دادن به انحرافاتشان ذكر شده است، به اين معني که براي مسلمانان خطر فرو افتادن در آن انحرافات بسيار زياد است، شايد بتوان گفت بيش از هفتاد درصد سوره‌ي بقره يهودشناسي است. پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم نيز مي‌فرمايند: «سَيَكُونُ فِي أُمَّتِي كُلُّ مَا كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ حَتَّى لَوْ أَنَّ أَحَدَهُمْ دَخَلَ جُحْرَ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوه‏»؛10 به زودي در امت من واقع مي‌شود آنچه در بني‌اسرائيل واقع شد حتي اگر يکي از آن‌ها به سوراخ سوسماري خزيده باشد، شما نيز چنين خواهيد كرد. و لذا توجه به اخلاقيات يهود، در واقع توجه به خطري است كه ما را تهديد مي‌كند، در نتيجه نياز است كه به امثال آيه‌ي مورد بحث بيشتر پرداخته شود.
تجربه كرده‌ايد كساني‌كه در طول زندگي خود از مرگ نمي‌ترسيدند و نسبت به آن هراسي به دل راه نمي‌دادند و اساساً مرگ برايشان زندگي بود، بسيار خوب زندگي كردند. يعني اگر كسي مرگ را خوب بفهمد، آن را ادامه‌ي زيباتري از زندگي مي‌داند. اين که پيامبران و ائمه عليه السلام بسيار خوب زندگي كردند، چون مرگ را دشمن زندگي خود نمي‌دانستند بلکه آن را مسير لقاء الهي مي‌ديدند. رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در همين رابطه مي‌فرمايد: «مَنْ أَحَبَّ لِقَاءَ اللَّهِ أَحَبَّ اللَّهُ لِقَاءَهُ وَ مَنْ كَرِهَ لِقَاءَ اللَّهِ كَرِهَ اللَّهُ لِقَاءَهُ»؛11 هركه ديدار خدا را دوست دارد خدا ديدار وى را دوست دارد و هركه ديدار خدا را ناخوش دارد خدا نيز ديدار وى را ناخوش دارد.
معني واقعي بصيرت
امام خميني«رضوان‌‌الله‌‌تعالي‌عليه» و بسيجي‌هاي تابع ايشان از مرگ نمي‌هراسيدند، به همين جهت خوب زندگي کردند و خوب مردند. تمام بركات زندگي امام خميني«رضوان‌‌الله‌‌تعالي‌عليه» به جهت آن بود که عالم قيامت را بهتر از دنيا مي‌دانستند و در تمام طول زندگي نظرشان به آن طرف بود و در دنيا براي ابديت خود زندگي مي‌کردند. آدم‌هاي افسرده‌ي بي‌نشاط عموماً کساني‌اند که از مرگ خوششان نمي‌آيد و زندگي را به وسعت ابديت نمي‌بينند، اگر هم به ظاهر آرزوي مرگ مي‌كنند، براي فرار از آن نوع زندگي است که در آن قرار دارند و مي‌خواهند از خودشان فرار کنند، نه به خاطر شوق به مرگ. از خود فرار كردن غير از استقبال‌نمودن از مرگ است.
همچنان که در روايت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ملاحظه فرموديد: هر اندازه که انسان مرگ و لقاء الهي را دوست داشته باشد، خدا هم ملاقات او را دوست خواهد داشت و با ورود به قيامت با چهره‌ي محبت‌آميز خداوند روبه‌رو مي‌شود و لذا به گفته‌ي مولوي مي‌توان گفت:
مرگ هر كس اي پسر همرنگ اوست* آينه صافي يقين همرنگ اوست
آن‌كه مي‌ترسي ز مرگ اندر فرار* آن زخود ترساني اي جان، هوش‌دار
پيش تُرک، آيينه را خوش‌رنگي است* پيش زَنگي، آينه هم زنگي است
پس مرگ به خودي خود مشکل‌زا نيست، بستگي به نوع زندگي و نگاه ما به مرگ دارد و اگر ياد مرگ را در منظر خود نگهداريم به تعبير امام صادق عليه السلام ياد مرگ حجاب‌هاي حرص و شهوت را پاره مي‌کند و «يحَقِّرُ الدُنْيا»؛12 و دنيا را در چشم انسان حقير مي‌گرداند و معني واقعي بصيرت همين است، و چنين انساني در انتخاب امور زندگي بهترين نوع از انتخاب‌ها را دارد.
با توجه به آيه‌ي مورد بحث که خصوصيات اولياء الهي را آن مي‌داند که مطلوب خود را مرگ قرار داده‌اند و به ابديت خود بيشتر نظر دارند تا به دنيا، مي‌توان نتيجه گرفت كه در تحليل يك تمدن يا يك فرهنگ و يا جامعه، بايد به نوع نگاه و بينش و موضع‌گيري آن تمدن نسبت به مرگ توجه داشت تا به خوبي دريافت آيا آن تمدن يا جامعه در مسير درستي حركت مي‌كند يا نه. از ديدگاه قرآن تمدني كه مرگ را به عنوان يک مرحله‌ي دوست‌داشتني در كنار زندگي تلقي نكند، در مسير حق حركت نمي‌كند و به انتخاب‌هاي ناصحيحي دست مي‌زند که نمونه‌ي بسيار روشن آن را امروز در تمدن غربي مي‌بينيم.
قرآن مي فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ»؛13 براي آن‌هايي که از مسير الهي منحرف شدند عذاب دردناکي هست، و علت اين که از مسير الهي منحرف شدند غفلت و فراموشي آن‌ها از مرگ و روز حساب بود.
تمدن غربي و غفلت از مرگ
در حال حاضر فرهنگ غربي به هر گونه معنويتي که او را متوجه حيات ابدي نمايد، پشت کرده و لذا مرگ از منظر آن فکر و فرهنگ پنهان شده و به همان اندازه حرص به دنيا و دامن‌زدن به شهوات زندگي‌ آن را اشغال کرده است. پيران را به سراي سالمندان مي‌فرستد و قبرستان‌ها را از محل سكونت مردم كيلومترها دور مي‌كند تا به گمان خود مرگ را از زندگي خود دور كند، زيرا قبرستان‌ها يادآور مرگ‌اند و پيران دريچه‌هاي ورود به مرگ،‌ آن‌ها را به آسايشگاه سالمندان مي‌فرستند تا در واقع پيري خود را نبينند، و يا تمام عمر خود را صرف علوم پزشكي مي‌كنند از آن جهت كه لحظه‌اي هم شده ديرتر بميرند، زيرا اين‌ها نه از عالم غيب تحليل درستي دارند و نه معناي قيامت و زندگي ابدي را مي‌شناسند.
آري انسان بايد تا مدتي که در دنيا زندگي مي‌کند سالم زندگي کند و علم بهداشت و علم پزشکي در اين راستا مي‌توانند به انسان کمک کنند، چون نبايد طبيعت و بدني را كه خدا به ما داده است خراب كنيم و در استفاده‌ي بهتر از آن کوتاهي نماييم. علم پزشكي به لحاظ درمان بيماري‌ها براي آن است كه نقص عضو و يا مرگِ بي‌جا نصيب انسان نشود. ولي بعضي مواقع به اسم درمان، موضوعِ فرار از مرگ به ميان مي‌آيد، اين ديگر درمان غير حقيقي است و لذا بايد روشن شود كدام درمان، حقيقي و کدام درمان غير حقيقي است.
آنچه امروزه در بعضي موارد به چشم مي‌خورد آن است که کساني به علم پزشكي به عنوان راهي براي فرار از مرگ مي‌نگرند و اين امر موجب مي‌شود که مرگِ خود را سخت‌تر كنند و با روي گشاده و رواني آسوده با مرگ روبه‌رو نشوند.
سخت کردن زندگي و مرگ
بدن وسيله‌اي براي استكمال روح است. حال اگر اين وسيله ديگر براي روح قابل استفاده نباشد، روح از آن منصرف مي‌شود. اين نوع انصرافِ روح از بدن به صورت «مرگ» ظاهر مي‌شود، حال به دو شكل روح از بدن منصرف مي‌شود و آن را ترک مي‌کند، يكي به اين‌ صورت كه روح ديگر نياز به بدن نداشته باشد و در آن حدّ که لازم بوده از بدن خود استفاده کرده باشد، مثل پيرمرد يا پيرزني که قلبش از كار مي‌افتد، حال اگر قلبش را تحريک کنيد و شوک دهيد، كليه‌اش ياري نمي‌كند و از كار مي‌افتد و اگر كليه را مدد كنيد، عضو ديگري شروع به ناسازگاري مي‌كند، چون روح يا نفسِ او به صورت تکويني مي‌خواهد از بدن منصرف شود و اين انصراف از يک عضوي شروع مي‌گردد. نوع ديگرِ انصرافِ نفس از بدن به علت مشکلي است که براي بدن پيش مي‌آيد، مثل نقصاني که در حوادث رانندگي و يا در حوادث غيرطبيعي ديگر براي بدن انسان پيش مي‌آيد، در اين حالت هم اگر بدن طوري خراب شد که براي روح قابل استفاده نبود، روح از بدن منصرف مي‌شود.
اگر به هر دليل روح نتوانست بر بدنِ خود نظر كند و آن را تدبير نمايد، يا به جهت نوع اول يا به جهت نوع دوم، ديگر مرگ را بايد به عنوان واقعيت پذيرفت، چون موضوعِ انصراف روح در ميان است و روح چيزي نيست که در کنترل ما و يا در کنترل پزشک باشد، در چنين حالتي نبايد مرگ خود را با دستگاه‌هايي که در پزشکي به‌کار مي‌گيرند سخت‌تر كنيد، تا آن‌جا که گاهي به خاطر ترس از مرگ، همه‌ي زندگي را صرف رفتن از يک پزشک به پزشک ديگر نماييد. بايد متوجه باشيم پناه بردن به دستگاه‌هاي فرار از مرگ، زندگي و مرگ را سخت‌تر مي‌كند، ولي مرگ را نمي‌توان از بين برد، زيرا هدف خلقت ما در دنيا براي اين نبوده که براي هميشه اين بدن را داشته باشيم تا ما هدف خود را براي هميشه حفظ بدنمان قرار دهيم.
هنر آن است كه بدن را به عنوان ابزاري موقت بنگريم و از موقتي بودن آن غفلت نكنيم و هر چيزي كه مي‌خواهد موقتي بودن اين بدن را از ما پنهان كند، يك حيله بشناسيم، زيرا ما را از درست روبه‌روشدن با مرگ محروم مي‌کند. اميرالمؤمنين عليه السلام به فرزندشان تذکر مي‌دهند: «يا بُنَي إنّکَ إنَّما خُلِقْتَ لِلْاخِرَةِ لا لِلدّنْيا وَ لِلْفَناءِ لا لِلْبَقاء وَ لِلْمُوتِ لا لِلْحَياةِ»14 اي فرزندم! حقيقت اين است که تو براي آخرت آفريده شده‌اي و نه براي دنيا و براي فنا آفريده شده‌اي و نه براي بقاء و براي مردن آفريده شده‌اي و نه براي زنده‌ماندن و لذا در ادامه‌ مي‌فرمايند: «يا بُنَي اَکْثِرْ مِنْ ذِکْرِالْموت» فرزندم! بسيار به ياد مرگ باش.
آفات رفاه افراطي
رفاه افراطي موجب مي‌شود مرگ به فراموشي كشانده شود و مردن سخت‌تر شود چون در آن صورت انسان با مرگ غافلگيرانه روبه‌رو مي‌شود. و از آن طرف هم انکار معاد موجب طلب رفاه افراطي مي‌گردد و انسان را با مرگي آزاردهنده روبه‌رو مي‌کند.
در اروپا با رنسانسي که انجام گرفت به بهانه‌ي پشت‌کردن به کليسا با هر نوع معنويتي مخالفت شد و نظرها از عالم غيب و قيامت به دنيا و عالم محسوسات معطوف گشت و لذا عوامل معنوي که کنترل‌کننده‌ي اميال و شهوات افراطي هستند به حاشيه رفت و دنيازدگي و رفاه افراطي جاي آن را گرفت، پس به اين معني مي‌توان گفت: اروپا با پشت‌کردن به شريعت، به رفاه افراطي دل بست و نتيجه‌ي دل‌بستن به رفاه افراطي روحيه‌ي فرار از مرگ را به دنبال آورد. با رجوع به كتاب تاريخ تمدن ويل‌دورانت مي‌توان جايگاه اين نوع رفاه و رفاه‌زدگي در غرب را در روي‌گرداني مردم اروپا از معنويت دانست که منجر به ميل شديد به رفاه گشت و معني زندگي در تصرف هرچه بيشتر بر طبيعت تعريف و تفسير شد و طوري به مردم القاء شد كه هر ملتي هرچه بيشتر بر طبيعت حاکميت داشته باشند موفق‌ترند و در نتيجه فضايي به وجود آمد که فکر کردند مي‌توانند بر مرگ هم مسلط شوند پس نبايد به فکر مرگ باشند و هنر مردن که توسط دين، ذهن‌ها را رهبري مي‌کرد به فراموشي سپرده شد.
پروتستانتيسم به اسم روشنفکري ديني جنبه‌هاي معنوي كاتوليك را به حاشيه راند و يک نوع نگاه حسي را جايگزين آن كرد تا راه را براي هرچه بيشتر مدرن‌شدن غرب فراهم کند و به گمان خودشان موانعي را که دين براي پيشرفت و صنعتي‌شدن غرب ايجاد کرده است کنار زدند و در حقيقت حركتي جهت مقابله با دين و معنويت انجام شد با اين هدف كه دين براي بهتر زندگي‌كردن در دنياست و نه چيز ديگر و اين يکي از آثار غفلت از مرگ بود و ريشه‌ي ايجاد رنسانس جز همين نگاه نبود که محترمانه دين خدا به فراموشي سپرده شود و جاي آن را برنامه‌هايي پر کند که عقلِ محدود انسان‌ها ارائه مي‌دهد.
حضرت امام علي عليه السلام به فرزندشان امام حسن عليه السلام مي‌فرمايند: «عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْرُوهِ وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّرُ فِي‌الْحَقِّ.»15 عادت بده نفس خود را به سختي‌ها و چه اخلاق خوبي است، پايداري و سختي در مسير حق. فرار از سختي‌ها يعني دل‌بستن به ميل‌ها و هوس‌ها يکي از خصوصيات روحيه‌ي غير ايماني است و مؤمن به‌واقع از سختي‌ها فرار نمي‌كند، بلكه از هلاكت فرار مي‌كند که موجب بي‌ثمري و پوچي است. حضرت زهرا سلام الله عليه علت پشت کردن به علي عليه السلام را رفاه‌زدگي مي‌دانند و آن‌هايي را که جريان سقيفه را در مقابل غدير عَلَم کردند اين طور معرفي مي‌کنند که: «وَ أَنْتُمْ فِي رَفَاهِيَةٍ مِنَ الْعَيْشِ وَادِعُونَ فَاكِهُونَ آمِنُون‏»16و شما هميشه در زندگي همراه با رفاه متنعّم و خوش بوديد.
با رفاه نمي‌توان به نتيجه رسيد چراکه انسان را مشغول دنيا مي‌کند و ياد مرگ فراموش مي‌شود و هنر مردن که فرهنگ اصيل انسان‌هاي بزرگ و تمدن‌هاي الهي است از ميان مي‌رود و عملاً مرگ سخت مي‌شود و به همين جهت براي راحت مردن، سختي‌كشيدن لازم است تا نفس تعلقش به بدن شديد نباشد.
اگر قوّه‌ي ناميه در بدن انسان حركت طبيعي خود را داشته باشد، بدن در شروع پيري، يعني از حدود چهل‌سالگي به بعد رو به لاغري مي‌رود و روح انسان توجهاتش را از بدن به مرتبه‌ي بالاتر از آن سوق مي‌دهد و انسان كم‌‌كم ميل به رفتن پيدا مي‌كند. اما اگر جامعه‌اي غرق در رفاه گشت و تماماً مشغول نيازها و ميل‌هاي بدن شد نفس ناطقه فرصت توجه به عالم معنا و رشد در آن عوالم را ندارد و در اين حال در منظر جان انسان هيچ آثاري از عالم غيب و معنويت ظاهر نمي‌شود و معني غافلگيرشدن توسط مرگ در اين حالت است كه انسان بايد تمام خوشي‌ها را يك‌جا بگذارد و برود، پس به راحتي مي‌توان گفت: كسي كه در رفاه افراطي قرار دارد مرگ بدي در انتظار او است.
تمدن غربي براساس غفلت از مرگ و دامن‌زدن به رفاهِ هرچه بيشتر دنيايي، شکل گرفته است و به همين جهت ما بايد مواظب باشيم از ابزارهاي اين تمدن از آن جهت كه رفاه مي‌آورد حذر كنيم و به صورت گزينشي با تکنولوژي برخورد نماييم.17 از دنيا و وسايل آن بايد در حدّي که بتوانيم زندگي ‌كنيم و به اهداف عاليه‌ي خود دست يابيم، استفاده نماييم ولي زندگي در دنيا به معني فرو افتادن در رفاه نيست. انسان سالمي كه از پياده‌روي بيزار است، بايد بداند اين نشانه‌ي شروع نوعي رفاه افراطي است که در او در حال شکل‌گرفتن است، كه اگر مواظب نباشد اين رفاه‌زدگي او را تا كفر جلو مي‌برد. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم مي‌فرمايد: «مَا عُبِدَ اللَّهُ بِشَيْ‏ءٍ أَشَدَّ مِنَ الْمَشْيِ إِلَى بَيْتِه‏ِ»18 خداوند به چيزي به اندازه پياده‌روي به سوي مسجدالحرام عبادت نشد. درست است كه در قديم ماشين نبود، اما اسبِ تيزرو بود، ولي باز مردم به جهت توجه به آن روايت و روحيه‌ي صبر بر سختي‌ها، پياده به خانه‌ي خدا يا زيارت ائمه عليه السلام مي‌رفتند، چون در روايت هست براي هر قدمي ثواب مي‌نويسند. حضرت امام خميني«رضوان‌‌الله‌‌تعالي‌عليه» به هنگام ديدار از جانبازانِ قطع‌نخاعي وقتي به استقبال آن‌ها رفته بودند، قدم‌هاي خود را كوتاه برمي‌داشتند، چون مي‌دانستند به تعداد قدم‌هايشان حَسنه خواهند داشت. در هر حال حرف بنده اين است:
حضور دل نتوان يافت در لباس حرير* پس از فتيله‌ي ابريشمي چراغ مساز
وقتي روشن شد با رفاه نمي‌توان به نتيجه رسيد و رفاه، ابتدا موجب غفلت از مرگ مي‌شود و سپس مرگ را سخت‌تر مي‌كند پس براي خوب زندگي کردن و راحت ‌مردن، بايد سختي كشيد، چرا كه:
هر كه شيرين زيست، آخر سخت مُرد* هر كه اندر بند تن شد، جان نبرد
هنر خوب‌مردن مربوط به كساني است كه هم زندگي دنيايي را مي‌شناسند و هم بعد از اين زندگي را، و تنها ملت‌هاي خدادوست هنر خوب‌‌مردن را يافته‌اند.
ائمه‌ي ‌اطهار عليه السلام و شيعيان واقعيِ آنان قهرمانان خوب زندگي‌کردن و خوب‌مردن بودند. و در همين راستا شهداي کربلا با اين که حضرت سيدالشهداء عليه السلام شبِ عاشورا به آن‌ها خبر دادند که فردا همه شهيد مي‌شويم، ماندند و به زيباترين شکل ممکن شهادت خود را مديريت کردند و به راحتي تسليم دشمن نشدند و در حين مبارزه با دشمن هيچ احساس ترسي در آن‌ها مشاهده نشد.19 امير‌المؤمنين عليه السلام در نامه‌ي 31 نهج‌البلاغه به فرزندشان مي‌فرمايند: «وَاعْلَمْ اَنَّ مَالِكَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِكُ الَحَيَاةِ وَ اَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُميت وَ اَنَّ الْمُفْنِي هُوَ الْمُعِيد»؛ فرزندم! بدان، آن ‌كه صاحب موت است، همان صاحب حيات است و هم او كه خلق كرده است مي‌ميراند و همان كه فاني مي‌كند برمي‌گرداند.
حضرت متذکر مي‌شوند که مرگ در كنار حيات يك سنّت جاري در نظام هستي است و نه يك امر اتفاقي كه بتوان از دست آن رها شد و يا آن‌ را ناديده گرفت. با توجه به چنين امري است كه تأكيد مي‌شود عزيزان متوجه باشند كساني خوب زندگي مي‌كنند كه واقعيت مرگ را بشناسند و همه‌ي زندگي‌شان تلاش براي فرار از مرگ نشود.
چهره‌ي شفابخشي مرگ
اگر خدا را در کنار خود داشته باشيم، مرگ را به عنوان يکي از جلوه‌هاي ربوبيت خداوند در كنار زندگي مي‌بينيم و مجموعه‌ي مرگ و حيات را زندگي مي‌شناسيم با اين توجه که مرگ؛ دريچه‌ي ورود به حيات برين و کمالات عاليه است که دنيا ظرفيت ظهور آن‌ کمالات را ندارد و به همين جهت در چنين ديدگاهي مرگ و زندگي ضد هم نيستند تا انواع وسايل را براي نمردن و يا مرگ را به عقب‌انداختن بسازيم بلكه عمر انسان يك حيات طولاني است كه دو چهره دارد چهره‌اي از آن در اين دنيا ظاهر مي‌شود و چهره‌ي‌ اصلي آن مربوط به آن دنيا است. ولي متأسفانه تمدن غربي نمي‌گذارد كه ما اين‌گونه بينديشيم، زيرا نگاه ديني به مرگ در سازمان فكري ما حذف شده و در نتيجه مرگ ضد زندگي قلمداد مي‌شود و از همه مهم‌تر جنبه‌ي شفابخشي مرگ فراموش گشته است. در حالي که با مرگ و رهايي از تن، تمام بيماري‌ها و ضعف‌هايي که به جهت تن بر روح تحميل شده بود از ميان مي‌رود و ما مي‌مانيم با بدني که متناسب روح است، به همان سبکي و تيز پروازي.
به گفته‌ي مولوي:
آن جهان و راهش ار پيدا بُدي * کم کسي يک لحظه در اين‌جا بُدي
جهانِ امروز به جهت آن‌که در شرايط گريز از مرگ است، در شرايط عادي به‌سر نمي‌برد و لذا بايد متوجه باشيم كه اين نوع زندگي، زندگي عادي نيست تا به انتخاب‌هايي که در بستر چنين زندگي انجام مي‌گيرد اطمينان کنيم. زندگي عادي آن نوع از زندگي است كه مرگ و حيات در برابر افراد يکسان باشد و تلاش‌ها، بيشتر براي سالم زندگي‌کردن است و نه براي نمردن. پس آيه‌ي مورد بحث را ساده نگيريد که خداوند مي‌فرمايد: اگر دوستدار خدا هستيد، چرا مرگ را نمي‌خواهيد؟ چون زندگي‌ها براساس فرار از مرگ طراحي مي‌شود، مي‌توان نتيجه گرفت؛ هركس دوست‌دار خدا است اين‌همه از مرگ فرار نمي‌كند.
وقتي مرگ مدنظر انسان نباشد و آن را قسمت اصلي عمر خود به حساب نياورد زندگيِ دنيايي را بيش از حدّ جدّي مي‌گيرد و در نتيجه اگر در دنيا غني شود، مغرور مي‌گردد و اگر فقير شود، مأيوس مي‌شود و اين نوع زندگي کردن در هر دو حالت هلاكت است. اميرالمؤمنين به يکي از صحابه‌ي خود توصيه مي‌کنند: «فَارْفُضِ الدُّنْيَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْيَا يُعْمِي وَ يُصِمُّ وَ يُبْكِمُ وَ يُذِلُّ الرِّقَابَ فَتَدَارَكْ مَا بَقِيَ مِنْ عُمُرِكَ وَ لَا تَقُلْ غَداً وَ بَعْدَ غَدٍ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ بِإِقَامَتِهِمْ عَلَى الْأَمَانِيِ‏ وَ التَّسْوِيفِ...»20 دنيا را ترك كن و بدان كه محبت به دنيا انسان راكور و گنگ و كر مى‏سازد، دوستى دنيا گردن‏ها را پائين مى‏آورد و خوار مي‏کند، اينك از عمر باقيمانده استفاده‏كن و نگو فردا و يا پس فردا چنان و چنين خواهم كرد، كسانى قبل از شما بودند که هلاك شدند و رفتند، و هلاكت آن‌ها به خاطر فردا فرداگفتن وآرزوهاي دنيايي بود.
وقتي جايگاه مرگ درست تحليل شد مي‌فهميم زندگي براي خوب مردن است و ابديتي آرام داشتن ولي اگر انسان مرگ را پايان حيات خود دانست يقيناً موفقيت‌ها و شكست‌هايش به گونه‌اي ديگر خواهد بود و در هر صورت با اضطراب زندگي مي‌کند، چون به چيزي نظر انداخته که به‌دست‌آوردن آن با از دست‌دادن همراه است.
به گفته‌ي حافظ:
سوداگران عالم پندار را بگو* سرمايه کم کنيد که سود و زيان يکي است
انساني كه مرگ را وصل به زندگي برتر بداند و نه ختم زندگي، ديگر براي انواع مدال‌ها و مُدل‌ها و مُدها از يک طرف و براي انواع عدم موفقيت‌ها از طرف ديگر جايي باز نخواهد كرد چون اساساً انسانِ مرگ‌انديش، معني شكست و پيروزي‌اش با انسان غافل از مرگ، متفاوت است. ملاك خوشبختي و بدبختي‌شان با ديگران فرق دارد يکي در واقعيتي به وسعت ابديت زندگي مي‌کند و ديگري با خيالات و وَهميات خود به سر مي‌برد، بعضي‌ها خانه‌ي خود را سُکني‌گزيدن در عالم معني مي‌دانند و عده‌اي خانه‌داشتن را خوشبختي مي‌دانند. در گذشته که هنوز فرهنگ غربي زندگي‌ها را تغيير نداده بود چندين خانواده در يك خانه به‌سر مي‌بردند و هركدام يك يا دو اتاق داشتند و طوري زندگي را براي خود تعريف کرده بودند که در همان زندگي محدود با مشكلاتِ كمتري روبه‌رو بودند، چون روح تعاون با همديگر به جهت ارتباط بيشتر با خالق انسان‌ها، فرهنگ غالب جامعه بود. امروز انسان‌ها ديگر تحمل زندگي در كنار همديگر را ندارند چون راه ارتباط با آسمان معنويت را گم کرده‌اند و گرفتار آرزوهاي دست‌نايافتني شده‌اند که فکر مي‌کنند امکان به‌دست‌آوردن آن در زندگي غربي فراهم است. زندگي دنيايي را به نحو ايده‌آل آن مي‌خواهند و به آن به عنوان يك گذرگاه نمي‌نگرند و به عبارت ديگر گذرگاه را محل ماندن ابدي پنداشته‌اند.
اگر مرگ در کنار زندگيِ انسان ديده نشود غفلت‌هاي بسيار عميقي تمام زندگي انسان را احاطه مي‌کند و شكست‌ها و موفقيت‌هاي دروغين صورتي بسيار جدّي به خود مي‌گيرد و براي فرار از شکست‌هاي وَهمي و يا رسيدن به موفقيت‌هاي وَهمي همه‌ي زندگي را چون آبي در شن‌زار زندگي از دست مي‌دهد، ديگر متوجه نيست که محروميت‌هاي دنيايي محروميت در قسمت غيرجدّي زندگي است که چندان مقدار ندارد که همه‌ي تصميمات خود را با محوريت آن‌ها شکل دهد و لذا با رشد روز افزون طلاق روبه‌رو مي‌شود که نشانه‌ي عدم تحمل انسان‌ها است به جهت جدّي گرفتن قسمت‌هاي فرعي زندگي. در حالي‌كه جنس دنيا آنچنان است كه همه‌ي امكاناتش براي هيچ‌كس جمع نمي‌شود، ولي چون قسمت گذرگاه زندگي ماست، دست‌نيافتن‌ بر آن ما را چه باك!
در حديث قدسي داريم: خداوند از اين بنده‌ها در تعجب است که چيزي را كه خلق نكرده است - يعني رفاه و راحتي را- به دنبالش هستند كه به‌دست آورند.
وقتي جايگاه دنيا نسبت به کلّ حيات درست ديده شد، اگر جواني در اين دنيا موفق به ازدواج نشد آنچنان نيست که احساس کند چيزي از زندگي را از دست داده است. به ما فرموده‌اند ازدواج يك امر مستحب است مثل بسياري از امور مستحب ديگر که مي‌توان يکي را جاي ديگري گذاشت، زندگي واقعي زندگي در عالمي است فوق زمان و مکان و آن در ابديت ما تحقق مي‌يابد كه اگر انسان توانست با آن درست برخورد کند حقيقتاً زندگي زيبايي را براي خود ايجاد کرده است. اگر درست به زندگي نگاه شود جايگاه مال و جاه و شغل و همسر و مدرك و امثال آن‌ها طوري پيدا مي‌شود که هيچ‌كدام نمي‌تواند ملاك خوشبختي و يا بدبختي باشد.
جايگاه دنيا در آباداني قيامت
آنچه در فضاي فرهنگ مدرنيته زندگي جوانان ما را تهديد مي‌کند و به نظر خودشان آينده‌شان را تيره و تار کرده است چيزي نيست جز جدّي ‌گرفتن موضوعاتي که مربوط به قسمت گذران زندگي است و هيچ‌كدام اصل و حقيقت زندگي را تشکيل نمي‌دهد و اين در حقيقت از بين‌بردن زندگي است. فرهنگي كه در کنار زندگي به مرگ نظر نداشته باشد ازدواج‌كردن جوانانش همان قدر مايه‌ي دردسر و انحراف است كه ازدواج‌ نكردنشان. چون نسبت به آباداني قيامت کوتاهي مي‌کنند و همه‌ي عمر خود را صرفِ درآمد بيشتر مال دنيا مي‌کنند در حالي که اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «وَاعْلَمْ يا بُنَيَّ! اَنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ فَإِنْ اَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ اَتاكَ...اِنَّ لَكَ مِنْ دُنْياكَ، ما اَصْلَحْتَ بِهِ مَثْواكَ»21 اي فرزندم! بدان كه رزق، دو رزق است: رزقي كه تو به دنبال آن هستي و رزقي كه آن به دنبال تو است، رزقِ نوع دوم طوري است كه اگر هم به سوي آن نروي، به سوي تو مي‌آيد.... دنيايِ تو براي تو همان قدر است كه قيامتت را اصلاح كند.
چنانچه ملاحظه مي‌فرمائيد حضرت مي‌فرمايند رزق حقيقيِ تو به تو مي‌رسد سعي کن دنيا را وسيله‌ي آباداني قيامت خود قرار دهي و در همين راستا رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم مي‌فرمايند: «اِنَّ الرِّزْقَ لَيُطالِبُ الْعَبْدَ اَكْثَرَ مِمّا يَطْلُبُهُ اَجَلُهُ»22 رزق انسان در جستجوي اوست، بيش از آن‌كه اجلش به دنبال اوست. و نيز از آن حضرت داريم: «لَوْ أَنَّ عَبْداً هَرَبَ مِنْ رِزْقِهِ لَاتَّبَعَهُ رِزْقُهُ حَتَّى يُدْرِكَهُ كَمَا أَنَّ الْمَوْتَ يُدْرِكُهُ».23 اگر بنده‌ي خدا از رزقش فرار هم بكند، رزقش او را دنبال مي‌كند تا به او برسد، همان‌طور كه مرگ، انسان را دنبال مي‌كند تا به او برسد. آيا با توجه به اين نکات مي‌توان پذيرفت که زندگي عبارت باشد از همين حرص و جوش‌خوردن‌ها؟ پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم كه راستگوترين افراد‌ند، مي‌فرمايند: «رزق هركس معلوم است، اگر بناست بميرد تا آخرين لقمه‌اي كه برايش تعيين كرده‌اند نخورد، نمي‌ميرد.»24
بعضي از افراد رزق خود را به حرام آلوده مي‌كنند تا به گمان خود زندگي خوبي داشته باشند، ولي يك روز هم زندگي خوشي ندارند، مشكل مردم در رزقشان نيست، مشكل در حرصشان است. اگر حرص نزنيم، آنچه را رزقمان است حتماً به‌دست مي‌آوريم و ميدان را هم از دست تورم‌سازها مي‌گيريم، چراكه آن‌ها از نردبان حرص ما بالا مي‌روند و با قناعت ما زمين مي‌خورند، قناعتي که با رويکرد به آباداني قيامت به‌دست مي‌آيد.25
وقتي زندگي مي‌ميرد
به‌هرحال بشر امروز چون مرگ را نمي‌‌بيند و فراموش كرده است، تمام زندگيِ او را اضطراب فراگرفته است. تمدن غربي تلاش كرد مرگ را بميراند اما در پرتو چنين تفكرِ غلطي تمام زندگي‌ بشر را ميراند. ابتدا بايد فرهنگ مدرنيته با عهد غير قدسي آن، به روشي عالمانه و دقيق بررسي شود تا بتوان انفكاكي راكه بين فرهنگ مدرنيته با فرهنگ ديني هست به شكل محققانه نشان داد، زيرا روح فرهنگ مدرنيته هر جريان ديني را كهنه و مربوط به گذشته مي‌داند و مسلم در صورت عهد قلبي‌داشتن با فرهنگ مدرنيته، هرگز نمي‌توان زندگي ديني و تمدن اسلامي را سازماندهي نمود، چون مدرنيته هر فكر و فرهنگي را كه نتوانست به رنگ خود در آورد و در خود هضم كند، مطلقاً نفي مي‌كند و اصلاً به عنوان يك فكر و فرهنگ به حساب نمي‌آورد. وتنها با فرهنگ مرگ انديشي ديني مي‌توان از ظلمات آن رهايي يافت.
اگر مرگ مدّنظر انسان نباشد، و نفهمد كه بايد در ابديت زندگي كند و حيات امروز خود را مقدمه‌ي ابديت نداند، اگر شغل او درآمد کمي برايش حاصل کند يأس احمقانه‌اي او را فرا مي‌گيرد و اگر شغل پردرآمدي داشته باشد، دچار غرور و مستي کودکانه مي‌شود. در فضاي زندگي غرب‌زده چون مرگ را نمي‌فهميم و دوست خدا نيستيم، پيروزي و شكست‌هايمان وَهمي و دروغي است، نه پيروزي‌هايمان جدّي است و نه شكست‌هايمان حقيقي، چون زندگي را وارونه مي‌بينيم. اگر با رجوع به حق مقيد به دستورات دين الهي شويم و با خدا ارتباط پيدا كنيم و خدادوست شويم، زندگي‌ها به ابديت وصل مي‌شود و نه تنها ديگر مرگ در بينش و منظر ما يك دخمه‌ي تاريک نيست بلكه باغ گسترده‌ي حيات واقعي است و به اندازه‌اي كه با نظر به معاد، بندگي خدا را پيشه كنيم آن باغ را آبياري كرده و وسعت داده‌ايم.
در فضاي غفلت از مرگِ حاصلِ فرهنگ غربي همه‌ي تلاش‌ها آن است كه ما را از خود غافل كنند، مثلاً به ما مي‌گويند اگر شما يك وزنه‌ي چهارصدکيلويي را بلند كنيد قهرمان جهان مي‌شويد و عكستان در روزنامه چاپ مي‌شود و همه برايتان كف مي‌زنند! حال وقتي اين موضوع را در بينشي كه ابديت را مي‌بيند بنگريم، يك عمل کاملاً کودکانه و يك خودنمايي وَهمي به حساب مي‌آيد. امروزه فرهنگ خودنمايي با همان حقيقت وَهمي‌اش به اندازه‌اي جدّي تصور مي‌شود که فرهنگ مرگ‌انديشي جدّي تلقي نمي‌شود، غفلت از ابديت آنچنان جاي آن را گرفته كه تمام فکر و ذکر بعضي‌ها آن شده كه خود را روي صحنه تلويزيون بيابند و نه در ابديت.
به گفته‌ي مولوي:
اين زمان پوشيده گشتي و غني* چون از اينجا مي‌روي چون مي‌کني
جان جمله علم‌ها اين است اين* که بدانم من کي‌ام در يوم دين
روز مرگ اين حسّ تو باطل شود* نور جان دارى كه يار دل شود
اکثر آيات قرآن كريم در رابطه با قيامت با ما سخن مي‌گويد و از آن جايي که قرآن براي سعادت ما نازل شده پس معلوم است كه نگرش قيامتي به زندگي، انسان را به سعادت مي‌رساند. هر وقت پاي انحراف و اضمحلالِ فرهنگي به ميان آمده، زماني بوده كه آن فرهنگ شخصيت انسان را تا ابديت ترسيم نكرده است. غرب تحت عنوان اومانيسم يا محوريت انسان، به انساني اصالت داد که ميل و خواست خودش محور همه چيز است و نه خواست خدا و اين انسان تمام عمر خود را لگدمال زندگي‌دنيايي‌اش کرد و هيچ توجهي به جنبه‌ي معنوي خود و حضور آن جنبه در ابديت ننمود، به طوري كه لحظه‌اي آسايش براي احساس حضور در آن عالَم معنوي براي خود باقي نگذاشت.
آيا ما با روحيه‌ي غرب‌زدگي که پيدا کرده‌ايم در حال حاضر برايمان ممکن است سجده‌ي عميقي انجام دهيم و از آن طريق به غيب عالَم وصل شويم؟ نسبت به اين‌كه ظاهر زندگي را با انواع تجمل‌ها بيارائيم بيشتر حساسيم تا اين‌که روح و قلب خود را با نور الهي منوّر کنيم آنچه يک روز صورت زندگيِ شاهانِ غافل از همه چيز را تشكيل مي‌داده امروز صورت زندگي بسياري از انسان‌ها شده است. به قول معروف «آنچه براي پدران ما تجمل بود، امروز زندگي‌ ما را تشکيل مي‌دهد و نام آن را پيشرفت گذاشته‌ايم.» زيرا حضور حالت مرگ‌انديشي از قلب‌ها به حاشيه رفته است.
كمي فكر كنيد اين اعمالي که ما در زندگي‌هاي تجملي خود انجام مي‌دهيم و اين همه‌ي انرژي که براي چنين كارهايي صرف مي‌کنيم در نگاه ديني و از چشم پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم چقدر پوچ و بي‌معني است، آن وقت مي‌پرسند مرگ‌انديشي چه فايده‌اي دارد، ملتي كه مرگ را در کنار زندگي خود مزمزه نکند همه‌ي عمرش صرف زندگي دنيايي مي‌شود. اگر حقوقش دو برابر شد، به دنياي بيشتر نزديک مي‌شود و به فخر بيشتري گرفتار مي‌شود و بيشتر به ظاهر خود مي‌پردازد تا نظرها را بيشتر جلب کند و دنياي بيشتري به دست آورد و عملاً بر سختي‌هاي خود افزوده است، به گفته‌ي مولوي:
گر چه در خشکي هزاران رنگ‌ها است* ماهيان را با يبوست جنگ‌ها است
اين جهان خود حبس جان‌هاي شما است* هين رويد آنجا که بستان شما است
ملتي كه متوجه عالم غيب و قيامت نباشد، هر چه از طريق دنياي بيشتر بخواهد به راحتي برسد در حقيقت به سختيِ بيشتر مي‌رسد. اگر انسان چشم‌اش را از قيامت بردارد، به اسم رفاه و آسايش، سختي و رنج براي خود فراهم كرده‌ و سراسر زندگي را به دخمه‌هاي تنگِ تو در تو تبديل مي‌کند. حضرت صادق عليه السلام مي‌فرمايند: «مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْيَا تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلَاثِ خِصَالٍ، هَمٍّ لَا يَفْنَى وَ أَمَلٍ لَا يُدْرَكُ وَ رَجَاءٍ لَا يُنَال‏»؛26 هر كس دل خود را متوجه دنيا بكند قلب خود را به سه خصلت گرفتار کرده؛ به حُزني که پايان‌ناپذير است، آرزويي که غيرقابل دسترسي است و اميدي که دست‌نايافتني است.
اگر در موضوع مورد بحث با دقت کامل عنايت فرمائيد به اين نتيجه خواهيد رسيد که تمدن غربي تلاش كرد مرگ را بميراند، اما در پرتو چنين تفكر و تلاشي تمام زندگي‌اش را ميراند و اگر چشم ما تحت تأثير ظاهر زندگي غربي نباشد اين موضوع را به خوبي مي‌توانيم ببينيم.
مرگ آزاردهنده
در برابر مرگ، دو نوع موضع‌گيري مي‌توان داشت؛ يكي اين‌كه مرگ را بشناسيم و نه تنها آمدن آن را امري طبيعي بدانيم بلکه در کنار زندگي از آن غافل نباشيم، موضع‌گيري ديگر اين است ‌كه دشمن مرگ شويم و طوري خود را مشغول زندگي کنيم كه آمدن آن را نبينيم و با ساختن انواع سرگرمي‌ها از آن غافل و با ساختن اقسام وسايل بخواهيم مرگ را بميرانيم. در هر دو حالت مرگ به سراغ ما مي‌آيد و نمي‌توان از آن فرار كرد، ولي در حالت دوم تمام فكر انسان‌ها اين مي‌شود كه ديرتر بميرند و فكر فرار از مرگ تمام حيات آن‌ها را اشغال مي‌کند که در واقع چنين فكري نسبت به مرگ خودش يک مرگ آزار دهنده است و همان بلايي كه تصور مي‌كنند با مرگ بر سرشان مي‌آيد همين حالا بر سر خود مي‌آورند. به عبارت ديگر خواستند زندگي خوشي داشته باشند و در آن راستا به فكر فرار از مرگ افتادند، در حالي‌كه همين فكر، زندگي بدي را براي آن‌ها به ارمغان آورد. بيمارستا‌ن‌ها مجهز به دستگاه‌هايي شدند که از مرگ جلوگيري کنند، قبرستان‌ها از كنار شهرها كيلومترها دورتر برده شدند، پيران به سراي سالمندان فرستاده شدند تا هيچ آثاري از مرگ در جلو چشمشان نباشد و فرصت بيشتري براي زندگي داشته باشند و مرگ را بميرانند، ولي با اين کارها فضايي براي خود ساختند که همچنان بايد به دنبال سلامتي بدوند و ديگر فرصتي براي زندگي پيدا نكردند. سلامتي كه وسيله‌اي براي زندگي بهتر بود، زندگي‌ها را مشغول خود کرد براي فرار از بيماري و يافتن سلامتي؛ و سلامتي براي زندگي، تبديل شد به زندگي براي سلامتي.
اگر دقت بفرمائيد در فرهنگ غربي که ما نيز گرفتار آن شديم، بسياري از بيمارستان‌ها و درمان‌‌گا‌ه‌ها براي فرار از مرگ ساخته شده‌اند در حالي كه از مرگ نمي‌توان فرار كرد، ولي مي‌توان چنين فکر کرد که داريم از دست مرگ فرار مي‌کنيم. انواع دستگاه‌ها را ساختند به اين اميد که بلكه ديرتر بميرند و بيشتر زندگي كنند، حال تمام زندگي‌شان اين شده كه ديرتر بميرند. اسلحه‌هاي مخوف ساختند تا دشمنان خود را سرکوب کنند و بيشتر بمانند، حال همان اسلحه‌ها بلاي جانشان شده و زندگي‌شان را تهديد مي‌کند و لذا به ساختن اسلحه‌هاي مخوف‌تري روي آوردند و باز در چنگال اسلحه‌هاي مخوف‌تر تلاش مي‌كنند چگونه با اسلحه‌‌اي مخوف‌تر از قبل، از دست اسلحه‌هاي قبلي رها شوند.
در روايت داريم که «مَنْ أَكْثَرَ ذِكْرَ الْمَوْتِ رَضِيَ بِالْيَسِيرِ وَ هَانَ عَلَيْهِ مِنَ الْأُمُورِ الْكَثِيرَة»27 هركس بسيار به ياد مرگ باشد به اندك چيزى خوشنود مى‏شود و بيشترِ مشكلات زندگى بر او آسان مي‌گردد. بر همين مبنا است که ياد مرگ انسان را گرفتار پيچيدگي‌هاي زندگي نمي‌کند.
در اسلام توصيه شده است كه بايد مواظب باشيم ياد مرگ از جامعه بيرون نرود تا تمام تلاش آدميان در رابطه با قيامتشان باشد و اين همان معناي «قربة‌ الي‌الله» بودنِ كارها است و امام صادق عليه السلام در همين رابطه مي‌فرمايند: «مَنْ اَکْثَرَ ذِکْرَ الْمَوْتِ اَحَبَّهُ اللّهُ»؛28 هر کس زياد به ياد مرگ باشد خدا او را دوست خواهد داشت، چون ياد مرگ موجب قرب الهي مي‌شود.
تنها موجودِ مرگ‌انديش
تنها موجودي كه مرگ خود را مي‌فهمد انسان است، حيوانات، غريزه‌ي فرار از خطر دارند، ولي مرگ را نمي‌فهمند، انسان تنها موجودي است كه مي‌تواند مرگ خود را تصور كند و حتي اگر بصير و عميق شود مي‌تواند بعد از مرگ خود را نيز بفهمد، به همين جهت سخن پيامبران را مي‌فهمد و شكي ندارد كه با مرگِ بدن، زنده‌تر خواهد بود و قرآن نيز بر روي اين مطلب تأكيد فراواني دارد و مي‌فرمايد: دار آخرت سراسر حيات است، اي کاش مردم متوجه چنين امري بودند «وَمَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ»؛29 اين زندگى دنيا جز سرگرمى و بازيچه نيست و زندگى حقيقى همانا در سراى آخرت است اى كاش مى‏دانستند.
اگر آدمي تنها موجود مرگ‌انديش است، حال اگر خود را نسبت به مرگ به فراموشي زد، ناخودآگاه در افقي از حيات قرار مي‌گيرد که بُعد حيواني‌اش بر روح و روان او غلبه مي‌کند و در انتخاب‌هايش تأثير اساسي مي‌گذارد به طوري که ديگر در فهم بعضي از ابعاد روحاني به کلي ناتوان مي‌شود.
اگر در شخصيت افرادي كه مرگ را جزء زندگي خود نمي‌دانند کاوش نمائيم، هر چند قبول دارند كه روزي مي‌ميرند، ولي ميل و گرايش‌هايشان گرايش‌هاي متعالي نيست و غرايزشان در کنترل روح انساني آن‌ها نمي‌باشد، به اين معني که غضبشان، غضب حيواني است، شهوتشان همچون شهوت حيوان زندگي آن‌ها را در اختيار گرفته است، ناخودآگاه نوع زندگي و ميل‌‌هايشان طوري است که در کنترل عقل معنوي و روح قدسي قرار ندارد.
اگر از منظر عقل قدسي به آنچه امروز در جهان غرب‌زده مي‌گذرد بنگريم به خوبي مي‌پذيريم كه شهوترانيِ امروز دنيا به هيچ وجه طبيعي نيست، چون نمي‌تواند ماوراي شهوت و غضب، تصوري داشته باشد که آن تصور، شهوت و غضب انسان‌ها را کنترل مي‌نمايد، تماماً صفات حيواني در صحنه است که اين‌چنين عنان‌گسيخته عمل مي‌کنند، چون روح مرگ‌انديشي عنان آن صفات را در اختيار ندارد و شعور حيواني به جاي شعور انساني در فعاليت است.
انسان‌هايي که افق شخصيت‌شان را شهوت پر کرده است به هيچ وجه آينده‌نگر نيستند، حتي آينده‌ي دنيايي‌شان را هم نمي‌توانند درست تجزيه و تحليل کنند، عموماً گرفتار آينده‌نگري‌هاي وَهمي هستند. يک خانم بدحجاب که زيبايي‌هاي خود را به نامحرمان مي‌نماياند مي‌فهمد به طور طبيعي همسرش به او بدبين مي‌شود، ولي نمي‌تواند رابطه‌ي اين خود نمودن‌ها را به دعواي با همسر و طلاقي که پيش مي‌آيد ربط دهد، به اين معني که نمي‌تواند آينده‌اي را که با اين خودنمودن‌ها در پيش است به کار‌هاي امروزي خود وصل نمايد. اين مادر نمي‌تواند بدحجابيِ امروز دخترش را به ناسازگاري فرداي آن دختر با همسرش متصل کند، مانند حيوانات كه نمي‌توانند آينده را درست تجزيه و تحليل نمايد، چون واقعي‌‌بودن ارتباطِ حال با آينده را درك نمي‌كنند. بر عكسِ انسانِ مؤمن كه با آن وسعت بينش الهي كه پيدا مي‌كند، حتي مي‌تواند رابطه‌ي امروز خود را با قيامت و ابديت خود درک كند و نه تنها قيامت را نزديك مي‌بيند بلکه همين حالا اعمال خود را در قيامت ارزيابي مي‌كند و چون از ياد مرگ غفلت نکرده همراه ارزيابي کار‌هايش تا ابديتِ خود وسعت دارد.
چنان‌که عرض شد پيامبران آمدند تا ما را مرگ‌انديش كنند. مولوي در مثنوي داستان دعواي مردم با پيامبران را ذكر مي‌كند: مردم به پيامبران مي‌گفتند ما راحت زندگي مي‌كرديم، مي‌خورديم و خوش بوديم بدون نگراني از آينده، شما آمديد ما را از آينده نگران كرديد.
طوطي نقل و شكر بوديم ما* مرغ مرگ‌انديش گشتيم از شما
ما مرغ مرگ‌انديش نبوديم تا نگران آينده باشيم، اصلاً آينده را نمي‌فهميديم، طوطي نقل و شكر بوديم، مثل حيوانات، ولي شما ما را متوجه‌ي آينده‌ي کارهايمان کرديد و عيش امروزمان را نقض کرديد.
اهل دنيا حاضرند تا نيمه‌شب بيدار باشند و مشغول بيهودگي، بدون آن که نگران نماز صبح‌شان باشند، چون توجه به نماز صبح يعني مرگ‌انديشي، يعني به عالَمي فوق اين زندگي معمولي نظر کردن و براي بعد از اين دنيا خود را آماده نمودن و اين با عياشي و غفلت سازگاري ندارد.
زيرک‌ترين مردم
از پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم - يعني از داناترين انسان در هستي- مي‌پرسند: باهوش‌ترين مردم كيست؟ حضرت فرمودند: «أَكْثَرُهُمْ ذِكْراً لِلْمَوْتِ وَ أَشَدُّهُمْ لَهُ اسْتِعْدَادا»؛30 باهوش‌ترين و زيرك‌ترين مردم كسي است كه بسيار ياد مرگ است و بيشترين آمادگي را براي مرگ دارد. مي‌توان گفت: جامعه‌اي كه مرگ و قيامت انسان‌ها را به آن‌ها متذكر مي‌شود، جامعه‌ي حقيقي است و هرگز گرفتار بحران نمي‌شود و جامعه‌اي كه مرگ انسان‌ها را از ياد آن‌ها ببرد، جامعه‌ي وَهمي و دروغي است و همواره در بحران‌ها زندگي مي‌کند.
با توجه به سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم مي‌توان جايگاه تمدن حاكم بر غرب را ارزيابي کرد و فرهنگ غفلت از مرگِ حاکم بر آن فرهنگ را نشانه‌ي بي‌خردي آن فرهنگ دانست و آثار آن تمدن را نيز بايد بر اساس همين نگاه ارزيابي نمود. ممكن است به جهت غلبه‌ي فرهنگ غربي بر روح و روان ما تصور شود سخن پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم با واقعيت جامعه‌ي امروز منطبق نيست ولي عنايت داشته باشيد پيامبران عليه السلام از حقيقت زندگي و سنت جاري در عالم سخن مي‌گويند، آيا بايد زندگي خود را مطابق سنت‌هاي جاري در عالم نمود و يا گمان کنيم مي‌توان مخالف سنت‌هاي ثابت و جاري در عالم عمل کرد بدون آن‌که دچار بحران‌هاي گوناگون شويم؟ آيا بايد از پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم پيروي كرد با آن درک عميقي که از ظرائف موجود در عالم هستي دارند، يا از تمدن جديد که بسياري از حقايق عالم را ناديده گرفته و بشر را مشغول ناکجاآباد کرده است؟ طبيعي است که بايد هر فرهنگي كه بخواهد نگاه ديني به عالم را از منظر زندگي جامعه به حاشيه ببرد دشمن انسانيت به‌حساب آورد، زيرا جامعه را به اموري مشغول مي‌کند که هيچ نقشي در سعادت حقيقي آن ندارد. با توجه به اين نکته است که بايد تأکيد کنيم وظيفه‌ي هر انساني است که جامعه را با دين هماهنگ کند، نه اين‌که دين را هماهنگ فرهنگي نمايد که به‌کلي از ابديت انسان چشم پوشيده است. با توجه به اين امر تأکيد مي‌شود نبايد به اين فکر رفت كه چون دين با شرايط موجود نمي‌خواند، پس دين را رها كنيم، از خود بپرسيم چه فکر و فرهنگي شرايط موجود را به اين شکل در آورد، جز غفلت از حقايق ابدي عالم؟ بايد از غفلت‌ها بيرون آمد يا غفلت‌ها را ادامه داد؟
مرگ براي انسان‌هاي زيرك يك امر عادي نيست که به راحتي از آن بگذرند بلكه بر روي آن به نحو کامل تأمل و دقت دارند و زندگي خود را با آن هماهنگ کرده‌اند، در حالي که آدم‌هاي عادي براي مرگ جايي در زندگي خود باز نکرده‌اند مثل بعضي از غسّال‌ها كه هر روز مرده‌ي جديدي مي‌شويند ولي عبرت نمي‌گيرند، در حالي که انسان زيرك از ديدن يك مرده بيدار مي‌شود و متوجه مرگ خود مي‌گردد. رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ملاک زيرکي و عدم زيرکي را در نوع برخورد انسان‌ها نسبت به مرگ مشخص مي‌کنند، و زيرکي تمدن‌ها نيز بايد با نوع رويکرد آن‌ها نسبت به مرگ سنجيده شود. جامعه‌اي که مرگ‌انديش است طالب حاکميت علي عليه السلام است و جامعه اي که از مرگ غافل است از علي عليه السلام خسته مي‌شود چون آن حضرت متذکر عالَمي است بسيار بلند مرتبه‌تر نسبت به عالَمي که معاويه متذکر آن است.
وقتي جامعه‌ي انسان‌ها به فرهنگ و تمدن صحيحي دست مي‌يابد که از سرگرمي‌ها خود را خلاص کرده و به افقي بالاتر از آن‌ها نظر کنند، فرهنگ سرگرمي عين بي‌فرهنگي است، در آن جامعه بين افراد جامعه و حقايق نوراني و پايدار عالم، حجاب ايجاد مي‌شود و لذا طالب عالم برتر نيستند، عالم برتري که مرگ دروازه‌ي ورود به آن است. به همين جهت خداوند فرهنگ يهودي‌گري را مورد خطاب قرار مي‌دهد و مي‌فرمايد:« قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ»؛31 اي يهوديان! اگر مدعي خدادوستي هستيد و فقط خود را ملّتي ارزشمند و الهي مي‌دانيد، مرگ‌طلب و مرگ‌انديش باشيد و چون در اعمال و رفتارتان چنين چيزي مشاهده نمي‌شود ادعاي الهي‌بودن، يک ادعاي بدون دليل است. اين آيه نوع نگاه ما را در ارزيابي جوامع و تمدن‌ها تصحيح مي‌کند تا تمدن حقيقي را در فرهنگي جستجو کنيم که انسان‌ها را به عالَم غيب و قيامت متصل مي‌گرداند.
برکات ياد معاد
ياد مرگ، پذيرش سختي‌هاي دنيا را آسان مي‌كند، زندگي در دنيا سخت است و سختي‌هايي به همراه دارد. ولي بايد با ياد مرگ از آن‌ها گذر نمود و خود را در افقي برتر به نظاره نشست. كسي كه همه‌ي حيات خود را متوقف در دنيا کرد، سختي‌هاي دنيا او را از پاي درمي‌آورد و در روبه‌روشدن با هر سختي، گويا همه‌ي حيات او به لرزه مي افتد، به عنوان مثال: كسي‌كه شغل مناسبي به‌دست نياورد، اگر زندگي خود را محدود به دنيا کرد همه‌ي هستي خود را هيچ مي‌پندارد، ولي كسي كه به ياد مرگ باشد، و زندگي حقيقي را در افقي ديگر جستجو مي‌کند، حتي اگر بعد از اين‌كه تمام تلاش خود را انجام داد و شغل مناسب و زندگي و خانه و همسر و فرزندي هم پيدا نكرد، حيات خود را پوچ و بيهوده و شكست‌خورده نمي‌بيند.
با توجه به امر فوق عرض مي‌کنم تمدن غربي مصيبت‌هايي براي بشر پيش آورد كه قبلاً چنين مصيبت‌هايي در جوامع سابقه نداشت و اگر سختي‌هايي بود که مسلّم بود، مصيبت به حساب نمي‌آمد، چون زندگي را در عالَمي بالاتر از دنيا جستجو مي‌کرد. وقتي ياد قيامت از بشر گرفته شد همه‌ي بهره‌هاي مفيد زندگي از او گرفته شد، اين انسان در هر صورت هنر زندگي‌كردن را از دست مي‌دهد، چون هنر مردن را از دست داده است. در بحران اقتصادي که در آمريکا پديد آمد يک آقاي مهندسي خودش و همسر و دو فرزندش را کشت. آيا از اين مسئله بايد ساده گذشت؟ چرا آن آقا زندگي را آنقدر تنگ و تاريک ديد. چرا در دنياي امروز عده‌‌اي از جواناني که بيكار مي‌شوند، خودكشي مي‌كنند يا لاابالي‌گري و بي‌خيالي پيشه مي‌نمايند؟ چون بعد از چندين سال درس خواندن و مهندس‌‌شدن مي‌بيند كاري به دست نياورده و تمام زندگي‌اش هم اين است كه كاري به دست آورد، ولي اگر اصل زندگي را در رابطه با اُنس با خدا و زندگي در ابديت ببيند، متوجه مي‌شود اولاً: خالق او رزق او را حتماً به او مي‌رساند، ثانياً: با از دست‌دادن شغل، اصل حيات را از دست نداده است.
علت سخت‌شدن مرگ
روح هر انسان يک حقيقت مجرد و غيرمادي است که هر چه به عالم ماده نزديک شود از حقيقت خود فاصله مي‌گيرد. در حالت رفاه، تعلق و توجه روح به بدن و دنيا بسيار زيادتر است، به گونه‌اي كه خود را محدود به دنيا حس مي‌كند. سختي‌هاي جهت‌دار که براي آزاد نگه‌داشتن روح از امور دنيايي است مي‌تواند از اين تعلق و توجه بكاهد و انسان را متوجه عالم غيب کرده و وصل به آن عالم ‌نمايد و او را به حضور قلب برساند، در اين راستا است که گفته‌اند: اگر مي‌خواهيد ابعاد معنوي نفس‌تان قوي شود، بايد از سختي‌ها نترسيد و اگر مي‌خواهيد از سختي‌ها نهراسيد، بايد توجه به قيامت و زندگي در فضاي معنوي آن عالَم دائماً مدّ نظر انسان باشد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «إِنَّمَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَيْنِ اتِّبَاعَ الْهَوَى وَ طُولَ الْأَمَلِ فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ».32 من از دو چيز بر شما بيم‏ دارم: پيروى از هوس، و آرزوى دراز. امّا پيروى از هوس مانع از ارتباط با حقّ است، و آرزوى دراز آخرت را از ياد انسان مى‏برد.
شايد با مقدماتي که گذشت پذيرفته باشيد كه چرا تأکيد مي‌شود رفاه و آرزوهاي بلند دنيايي، مرگ را سخت‌تر مي‌كند و تعلق نفس به بدن را محكم‌تر مي‌‌نمايد، زيرا مرگ عبارت است از آن که تعلق روح به بدن و امور جسماني تمام شود. حال اگر مرگ كسي از نظر طبيعي فرا برسد، ولي آن شخص تمام عمر خود را صرف راحتي و خوشيِ بدنش كرده باشد از يک طرف روح او علاقه‌ي بسيار به بدنش دارد و از طرف ديگر بايد آن روح به طور طبيعي و تکويني از بدن جدا ‌شود، آن‌وقت است که فشار جانكاهي را بايد تحمل كند، مثل اين که در دريا سوار كشتي شده‌ايد و ساعتتان كه بسيار به آن علاقه داريد به داخل دريا مي‌افتد، از آن طرف چاره‌اي جز برگشتن به ساحل و رهاكردن ساعت نداريد، از طرف ديگر دلتان با ساعت و در گرو تعلق به آن است. حال اگر به بدنتان خيلي تعلق داشته باشيد و به آن سختي نداده باشيد، وقتي که بايد از آن جدا شويد بسيار سخت است، اما اگر مرگ در كنار زندگي و رفيق ما بود، همچنان‌كه روح به صورت تكويني آماده مي‌شود كه آرام‌آرام بدن را رها كند، شما هم به صورتي انتخابي در همان راه قدم مي‌گذاريد و اين مي‌شود هنر مردن، و در «هنر مردن» است كه هنر درست زندگي ‌كردن نهفته است و لذا مي‌خواهيم بگوييم:
انبياء را حق بسيار است از آن* كه خبر دادند از پايانمان
انبياء عليه السلام از آن جهت که نگذاشتند از مرگ غافل شويم حق بسياري بر گردن ما دارند.
آنچه تا اين‌جا گفته شد، مطالب مختصري بود در موضوع «مرگ‌انديشي» كه زواياي ديگر آن بايد در وقت ديگري مورد بررسي قرار گيرد.33 در پايان باز توجه فرماييد به آياتي كه مي‌فرمايد: «اي يهود! اگر واقعاً متدين و دوست خداييد، بايد مرگ را بپذيريد و آرزوي مرگ كنيد» يعني تمدن‌ ضدّ مرگ و همراه با غفلت از مرگ را دامن نزنيد، بعد مي‌فرمايد: «وَلَا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ»؛34 اي پيامبر! اين‌ها مرگ را نمي‌خواهند، چون محور روحشان زندگيِ دنيايي شده است و لذا ظالم‌اند و خداوند به ظالمان آگاه است. در ادامه‌ي آيه مي‌فرمايد: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»؛35 آن مرگي كه شما از آن فرار مي‌كنيد به سراغتان مي‌آيد و ملاقاتتان مي كند و شما را به طرف خدا مي‌كشاند، آن‌وقت با حاصل حياتتان و آنچه كرديد روبه‌رويتان مي‌کند.
پس همه‌ي حرف آيات فوق را در اين جمله بايد جستجو كنيد که؛
«چشم از مرگ برداشتن، مرگ را از بين نمي‌برد، بلكه بدمردن و بد روبه‌روشدن با خدا را به همراه دارد.»
بيماري‌ها و سختي‌ها، آينه‌ي درست نگاه‌کردن به مرگ‌ است و آن‌ها رسولان خداونداند جهت تذكر به مرگ، و هركس سختي‌ها و بيماري‌ها را رسول الهي ببيند كه آمده‌اند تا مرگ را در مذاق ما شيرين كنند، ديگر چهره‌ي مرگ برايش همچون كابوسي ترسناک نخواهد بود و زندگي او بازيچه‌ي فرار از مرگ نمي‌گردد. گفت:
جزو مرگ اَر گشت شيرين مر ترا* دان‌ كــه شيرين مي‌كنـد كل را خـدا
دردهــا از مرگ مي‌آيـــد رســول* از رسولش رومگردان اي فضول
بايد به تمدني انديشيد که بتواند «هنر مردن» را به بشريت باز گرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
منابع
قرآن
نهج‌البلاغه
تفسير الميزان، علامه‌طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه»
فصوص‌الحکم، محي‌الدين
بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمة‌الله‌عليه»
الکافي، ابي‌جعفر محمدبن‌يعقوب کليني«رحمة‌الله‌عليه»
مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي
غرر الحكم و درر الكلم
تفسير علي بن ابراهيم
تحف العقول، ابن شعبه حرانى‏
معادشناسي، آيت‌الله حسيني تهراني
توحيد صدوق
إرشاد القلوب إلى الصواب، شيخ حسن ديلمى‏
وسائل الشيعه، شيخ حرّعاملي
اعتقادات اماميه، شيخ صدوق و شيخ مفيد
علل الشرائع، شيخ صدوق‏
چگونگي فعليت‌يافتن باورهاي ديني، طاهرزاده
مستدرك‏الوسائل، محدث نوري
سيطره‌ي کميت، رنه‌گنون
الارشاد، شيخ مفيد
كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق‏
عيون اخبار الرضا عليه السلام، شيخ صدوق
اسفار اربعه، ملا صدرا
نهج الفصاحة، مجموعه‌ي كلمات قصار حضرت رسول صلي الله عليه و آله والسلم،
الإحتجاج على أهل اللجاج، احمد بن على طبرسى‏
گزينش تکنولوژي از دريچه‌ي بينش توحيدي، طاهرزاده
الخصال، شيخ صدوق‏
قتل عام در پزشکي، ايوان ايليچ
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9)
گزينش‌‌تكنولوژي ‌از دريچه ‌بينش ‌توحيدي
علل تزلزل تمدن غرب
آشتي با خدا ازطريق ‌آشتي‌ باخود راستين‌
جوان و انتخاب بزرگ
ده نكته از معرفت النفس
كربلا، مبارزه با پوچي‌ها (جلد 1و2)
زيارت‌ عاشورا، اتحادي‌ روحاني‌ با امام حسين عليه السلام
فرزندم اين‌چنين بايد بود (شرح نامة حضرت علي به امام حسن«عليهما‌السلام»، نهج‌البلاغه، نامة 31)
فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت (عج)
مباني معرفتي مهدويت
مقام ليلة‌القدري فاطمه سلام الله عليه
از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري)
جايگاه رزق انسان در هستي
زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان
فرهنگ مدرنيته و توهّم
دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني
معاد؛ بازگشت به جدّي‌ترين زندگي
بصيرت فاطمه‌زهرا سلام الله عليه
جايگاه و معني واسطه فيض
امام خميني و خودآگاهي تاريخي
انقلاب اسلامي، برون‌رفت از عالَم غربي
انقلاب اسلامي، باز گشت به عهد قدسي
جايگاه اشراقي انقلاب اسلامي در فضاي مدرنيسم
مباني نظري و عملي حب اهل البيت
ادب خيال، عقل و قلب
عالم انسان ديني
جايگاه جنّ و شيطان و جادوگر در عالم
هدف حيات زميني آدم
آنگاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود
صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم؛ عامل قدسي‌شدن روح
زن، آن‌گونه كه بايد باشد
خطر مادي‌شدن دين
چگونگي فعليت‌يافتن باورهاي ديني